عکس پروفایل کتابخانه عمومی موسوی بجنوردیک

کتابخانه عمومی موسوی بجنوردی

۷۵عضو
thumnail
undefinedآن ها تنها مدرسه ی دولتی در منطقه ی کم برخوردار شهر بودند که در هفته ی کتاب برای بازدید از کتابخانه آمدند. مدیرشان گفت: ببخشید که بچه‌ها به جای آمدن حمله کردند به کتابخانه . گفت اینجا تنها جای عمومی ست که آنها برای اولین بار آمدند . جاهایی که قبلا رفتند ختنه سوری و عروسی فامیلی بوده که آنجا هم شلوغ پلوغ بوده . گفت معلم هاشان هم اکثرا سال های آخر خدمت هستند که برای امتیاز به این مدرسه می آیند که با حقوق بیشتر بازنشسته شوند و خیلی حوصله کار با بچه ها را ندارند ... مدیر دلش سوخته بود و آن‌ها را آورده بود ... بچه ها آمدند . یا به قول مدیرشان حمله کردند. حمله ای با چشمانی زیبا، طنزی در کلام و شیطنت ... با ولع کتاب‌ها را ورق می زدند . شیطنت ها و شلوغی شان گوش کتاب‌ها را کر کرده بود. به شان گفتم توی بخش جلسات بنشینند تا برای شان از کتابخانه و کتابها بگویم . همهمه زیاد بود . صدا به صدا نمی رسید . نه من و نه معلم ها زورمان به شان نمی رسید. از تخیل و کتاب‌ها کمک گرفتم. گفتم : می دونید اگه خیلی سرو صدا کنید این کتابا حمله می کنن؟ خندیدند... و گوش هاشان تیز شد برای شنیدن یک تخیل ... گفتم کتاب‌های همین قسمت که شما نشستید خیلی عصبانی میشن وقتی کتابخونه ساکت نباشه .. اونا عادت به شلوغی ندارن به کتاب‌ها نگاه کردند ...- هر آن ممکنه از قفسه بیان بیرون و دنبال کنن ... اگه دنبال تون کردن چیکار می‌کنین ؟- فرار می کنیم - خانوم کتابدار می زنیم شان .- ورق هاشون رو پاره می‌کنیم..- خانوم ما هم دنبال شون می کنیم . - چطوری ؟ - با خوندن دنبال شون می کنیم ... - آفرین ... پسر خوب:) بعد چند تا کتاب از قفسه آمدند پایین و بچه ها دنبال شان کردند و خواندند .
- کتابخانه کمی ساکت شد . و فرصتی بود برای خواندن کتاب. - کتاب" حسن در مدرسه" را برای شان خواندم... - عکس جلد را نشان دادم به نظرتون حسن بازیگوشه یا ساکت ؟ بازیگوشه کتاب را ورق زدم و با هم کلمات کتاب را که با فونت درشت نوشته شده و تصاویر جذابی دارد با هم خواندیم:
معلم حسن همیشه می گفت: حسن نکن! داد، نزن. هل نده. تو راهرو ندو
و جمله ی آخرِ کتاب را "من کلاس را به هم نمی زنم.. را با هم خواندیم و به طرف قفسه کتاب های کودکان رفتیم. من کلاس را ... به هم نمی زنم ... من کتابخانه را ... به هم نمی زنم ... .... و آن ها کتابخانه ای را به هم ریخته بودند مرتب کردند و رفتند.و من با تصویر زیبایی از آن روز در ذهنم در کتابخانه زندگی می کنم و منتظرم که آنها از در بیایند تو و عضو کتابخانه شوند... چند تایشان آمدند عضو شدند... اولین کتابی هم سراغش را گرفتند برای امانت حسن در خانه و حسن در مدرسه بود:)

۷:۲۷

thumnail

۷:۲۷

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail
undefinedامروز کتابخانه الزهرا شیفت بودم. کتابخانه زیبایی که کتابخانه ی گل ها، کتابها و بچه هاست..
. در شهرک شاهد، مجتمع ایثار واقع شده است.

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail

۱۲:۱۲

thumnail
undefinedبرگزاری نشست شعر با حضور آقای جوینی شاعر هشتادو دو ساله ی بجنوردی در کتابخانه

۱۸:۰۱

thumnail

۱۸:۰۱

thumnail

۱۸:۰۱

thumnail

۱۸:۰۱

thumnail
undefinedundefinedنشست گفتگو.

۱۷:۰۵

thumnail

۱۷:۰۵

thumnail

۱۷:۰۵