عکس پروفایل ܟܿܥ‌‌ܩࡅ߳ܭߊ‌ܝ‌ ܢܚ݅ܟܿࡎܨ ܩࡍ߭ܟ

ܟܿܥ‌‌ܩࡅ߳ܭߊ‌ܝ‌ ܢܚ݅ܟܿࡎܨ ܩࡍ߭

۶۸۶عضو
بازارسال شده از ܟܿܥ‌‌ܩࡅ߳ܭߊ‌ܝ‌ ܢܚ݅ܟܿࡎܨ ܩࡍ߭
thumbnail
#خدمتکار_شخصی_من*معرفی :تیرداد :سلام من تیرداد ۲۵ سالمه و مافیا هستم یه فرد زیادی سرد و البته بی عاطفه
هانا:سلام من هانا هستم ۲۰سالمه توی امارت تیرداد احمدی کار میکنم البته مجبور به کار هستم درطول رمان باهم بیشتر آشنا میشیمundefinedهر گونه کپی برداری پیگرد قانونی داد

۶:۰۵

#پارت25و به سمت داخل عمارت رفت هانا را آرام روی تخت نشاند و جلوی پای او زانو زد با انگشتش میخواست صورت هانا را لمس کند اما اما هانا نزاشت و صورتش را به عقب برد تیرداد کلافه شد و از جایش بلند شد در اتاق قدم بر می‌داشت تا اون نیم ساعته لعنتی تمام شود بلخره صدای روشن کردن ماشین از داخل عمارت آمد از پنجره نگاهی انداخت مهران بود کخ داشت از عمارت میرفت .بعد از رفتن مهران تیرداد یک نفس عمیقی کشید سکوت بین آن ها حکم فرما اتاق بود و تنها صدای نفس هانا این سکوت رو میشکست تیرداد قدم برداشت و به سمت هانا رفت کنار او نشست و فقط به چهره او خیره شده بود بعد چند دقیقه تیرداد از جایش بلند شد و به سمت جعبه کمک های اولیه رفت آن را از کشو درآورد و به سمت هانا قدم برداشت آرام و بدون هیچ خشونتی او را روی تخت خواباند و آرام‌ و با حوصله روی زخم هایش را پماد و سپس پانسمان کرد وقتی کار تیرداد تموم شد نگاهی به چهره غرق در خواب هانا کرد خیلی مظلوم بود و خیلی زیبا بعد آن روز هانا از تیرداد فاصله میگرفت و زیاد با آپ ملاقات نمی‌کرد و تیرداد بعد از ان روز زیاد به هانا نزدیک نمیشد و زیاد خانه نمی‌ماند و بیشتر وقتش را در بیرون از خانه سپری میکرد روز ها به سرعت می‌گذشتند و هانا بیشتر دل تنگ خودش و پدر و مادرش میشد حتا نمی‌دانست قبر آنها کجاست اصلا قبری دارند؟ یا خوراک سگ ها شده اند ناگفته نماند که هانا هی حالش بد میشد و حس حالت تهوع به او دست می‌داد و هی به سمت دستشویی حرکت می‌کرد این حالت او را حتا تیرداد هم متوجه شده بود اما به روی خودش نمی آورد....

۶:۰۶

thumbnail
#خدمتکار_شخصی_من*معرفی :تیرداد :سلام من تیرداد ۲۵ سالمه و مافیا هستم یه فرد زیادی سرد و البته بی عاطفه
هانا:سلام من هانا هستم ۲۰سالمه توی امارت تیرداد احمدی کار میکنم البته مجبور به کار هستم درطول رمان باهم بیشتر آشنا میشیمundefinedهر گونه کپی برداری پیگرد قانونی داد

۲۰:۲۴

#پارت26هانا هم شک کرده بود به این موضوع اما خدا خدا میکرد که درست نباشد و الکی یک موجود دیگری به وجود نیامده باشد تا اینکه دلش را زد به دریا ‌و به سمت اتاق تیرداد رفت یک چند ضربه آرام به در زد و با صدای تیرداد مواجه شد که گفت تیرداد: بیا تو هانا: سلام میشه اجازه بدی برم خرید؟ تیرداد سرش را از کامپیوتر جلوی رویش در آورد و به هانا نکاه انداخت تیرداد :که چی بشه؟هانا: میخوام برم خریدتیرداد: باشه میتونی بری هانا یک ممنونی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد رفت پیش دکتر دکتر شک داشت برای همین براش یه سونوگرافی نوشت که انجام بده اونم رفت و کار های بیمارستان رو انجام دادم و منتظر بود جواب بیاد خیلی استرس داشت فقد دعا میکرد چیزی که فکرش رو میکرد نباشه بعد از نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه یکی صدایش کرد یکی از کادر:خانم هانا هانا: ب بله بله یکی از کادر: بهتون تبریک میگم هانا : یعنی چی چیو‌تبریک می گید یکی از کادر ها : بفرمایید شما یه فرشته پیش خودتون دارید هانا: اها مرسیبرگه رو گرفت رفت بیرون بهش شک وارد شده بود بعد که رفت بیرون فهمید اون خانمه چی گفت اونم چی جواب داد از غم و دردی که داشت نمی‌توانست نفس بکشد و به سمت عمارت قدم برداشت هانا از تیرداد ۱ ساعت مرخصی گرفته بود ولی از اون موقع ۵ ساعت میگذره یا خدا وقتی به عمارت رسید رفت داخل عمارت دید تیرداد روی مبل نشسته و خیلی عصبیه یه سلام ریزی کرد و رفت سمت اتاقش داشت می‌رسید که صدای تیرداد در اومد.....

۲۰:۲۴

#پارت27تیرداد: گفتی یک ساعته بر میگردم ولی الان پنج ساعته که بیرونی هانا: من....من چیزه مرکز خرید بودم تسرداد: پس چرا چیزی نخریدی؟ هانا پیش خودش گفت هانا: الان نگم بعدا که میگم پس بزار الان بگم و خودم رو راحت کنم هانا رفت سمت تیرداد برگه رو گذاشت روی میز رفت سمت اتاقش تیرداد: این چیه؟هانا بخونیدش می‌فهمیدهانا رفت توی اتاقش روی تخت نشسته و فقد اشک م ریخت خیلی ناراحت بود اخه چرا باید این بچه به وجود بیاد چرا اخه چراااااااا به دنبا بیاد که از منم بد بخت تر بشه چرااااا تیرداد: وقتی جواب آزمایش رو دیدم هنگ کردم یعنی چی یعنی الان هانا حامله ست؟ اونم از من؟ن نمیشه یعنی چی ن باید سقطش (نمیدونستم چه‌جوری نوشته میشه ببخشید اکر اشتباه) کنه رفت توی اتاقش دیدم روی تخت نشسته داره گریه می‌کنه رفتم بهش با داد گفتمتیرداد: چند ماهشه،هانا چی؟تیرداد:چند ماهشههانا:۶ ماهشهتیرداد: باید سقطش کنیهانا: چی؟ یعنی چی تیرداد: همین که گفتم هانا :خواهش میکنمتیرداد: علاقه ای ندارم حرفم رو چند بار تکرار کنم هانا: التماست میکنم هر کاری بگی میکنم تو رو خدا بخدا نمیگم بهش که شما پدرشی خواهش میکنم تیرداد همین که گفتم( با داد ) هانا: چرا اخه چرا باید بکشمش مگه تقصیر اونه که به وجود اومده تقصیر اونه که شما اون روز مست کرده بودید تیرداد: خفه شو ه.رز.ه هانا: التماست میکنم تروخدا اون بچه منه ترو خدا و هانا به پای تیرداد افتاد تیرداد یکم دلش براش سوخت و موافقت کرد .تیرداد :باشه هانا از خوشحالی اشک هاش روی گونه هاش می‌ریخت

۲۰:۲۴

تایم فداتوننننننن

۲۰:۳۰

thumbnail
#خدمتکار_شخصی_من*معرفی :تیرداد :سلام من تیرداد ۲۵ سالمه و مافیا هستم یه فرد زیادی سرد و البته بی عاطفه
هانا:سلام من هانا هستم ۲۰سالمه توی امارت تیرداد احمدی کار میکنم البته مجبور به کار هستم درطول رمان باهم بیشتر آشنا میشیمundefinedهر گونه کپی برداری پیگرد قانونی داد

۱۲:۲۴

#پارت28



تیرداد: فقد باید یه ازدواج الکی بکنیم تا کسی نفهمه من اون روزه گوه چکار کردم هانا: اما .. باشه تیرداد:: خوبه فردا عروسی میگیریمهانا: باشه فردا شد از زبان راوی فردا رسید یکی از خدمتکارا ها اومده بودن تا هانا رو بیدار کنه هانا بیدار شد کار هاش رو کرد بعد ازظهر داشت میکاپ میشد خیلی ناراحت ناگهان کسی که داشت منو میکاپ میکرد گفتمیکاپر: وا چته عروس خانم امروز مثلا عروسیت ها هانا : ها من ن هیچیم نیست خوبم چرا باید چیزیم باشه ؟میکاپر: همین طوری ناراحتی انگار هانا: ن خوبمundefined( ننننن خوب نیستم چرا باید خوب باشممممم اخههه ) ( این رو توی ذهنش گفتع*خب میکاپم بلخره تموم شد یه لباس عروس هم بهم دادن خدایی خیلی خوشکل بود پوشیدمش شبیه عروس ها شده بودم(خب اسکل عروسی خودتا)رفتم پایین از پله ها تیرداد منودید بدون هیج عکس العملی برگشت رفت سوار ماشین شدویو بعد عروسی
برگشتیم خونه هر کی رفت اتاق خودش و خوابیدیم هیچی از اون روز تغییر نکرده بود به غیر از اینکه هانا دیگه خدمتکار اونجا نیست همین بعد از ۳ ماه بچه به دنیا اومد اون یه دختر بود که اسمش رو گذاشتن یونا تیرداد همه‌ی وسایل یوتا رو خریده بود یونا بزرگ شده بود ولی تیرداد خیلی خشن تر شده بود اون ماشین قتل مردم بود خیلی وحشی شده بود برای آروم شدنش باید آدم میکشت هانا: خیلی کنجکاو شده بودم که تیرداد توی بچگی هم همینطوری بوده یا ن رفتم از اجوما همین سوال رو کردم جواب داد اجوما: دخترم ارباب وقتی بچه بود پدرش هم مافیا بود اون هم شده بود ماشین قتل مردم

۱۲:۲۴

#پارت29ولی وقتی پدر ارباب داشتن با شریکشون شریک میشدن اونا به زن ارباب بی احترامی میکنن ایشونم اسلحه ش رو برداشت تا اونا رو بکشه ولی مادر ارباب جلوشون رو گرفت مادر ارباب رو هل داد تا برگشت دید اونا فرار کردن پدر تیرداد عصبانی شد و اسلحه رو روی مادر تیرداد که روی زمین بود گرفت تیرداد اون موقعه ۳ سالش بود اما با جرعت رفت جلوی مامانش وایساد و گفتتیرداد: نمی‌ دالم به مامانم اسید بزنی (یعنی بچه گونه حرف میزنه ) اما پدر تیرداد بهش اهمیتی نداد و کار خودش رو کرد مادر تیرداد مرد تیرداد از ۱۶ سالگی تیر اندازی یاد گرفت و از اون موقعه عقده‌ی خودش رو سر مردم خالی میکرد هانا: اها که اینطور اجوما: بله دخترم هانا: مرسی ببخشید مزاحم شدم بای بایهانا رفت به اتاقش چون صدای یونا دراومده بود بهش شیر داد هانا: یعنی دلم گرفته انقدر توی این عمارت موندم پوسیدم رفتم پیش ارباب درو زدم رفتم داخل دیدم تیرداد روی میز کارش نشسته و داره با لب تاپش کار میکنه هانا: تیرداد میشه اجازه بدی برم بیرون؟تیرداد:کجای بیرون هانا : نمیدونم میخوام برم میگردم خسته شدم از خونه تیرداد: برو لباساتو رو بپوش هانا: یعنی میزارید برممممم؟تیرداد: تنها نه با هم میریم هانا: اما تیرداد: همین که گفتم یا با من یا نمیزارم بری هانا: گفتید کدوم لباس رو بپوشم؟تیرداد : یه خنده سر داد بعد گفت هر چی خواستی هانا: باشه یه سوال تیرداد: چقدر سوال میپرسی داره نظرم عوض میشه هانا: باشه ببخشید تیرداد : حالا سوال رو بپرس هانا: یونا رو هم میبریم؟تیرداد: نه بزار پیش اجوما هانا: باشه هانارفت درو هم بست لباس های خوشگلش رو پوشید و بیرون منتظر تیرداد شد . هانا رو مبل نشسته بود و داشت با انگشتاش بازی می‌کرد که صدای کفش های تیرداد باعث شد سرش رو بیاره بالا یه چند دقیقه محو تیرداد شد بعد به خودش آمد بلند شد تیرداد وقتی هانا رو دید هیج عکس العملی نشون نداد . تهیونگ توی ذهنش: واو چقدر خوشکل شده هانا: سلام تیرداد: بریم و تیرداد جلو تر شروع به راه رفتن کرد‌ هانا هم دنبالش رفت رفتن سوار لامبورگینی مشکیش شد هانا

۱۲:۲۵

#پارت30هم دنبالش رفت نشست عقب که صدای تیرداد در اومدهانا: خب ما که واقعنی زن شوهر نیستیم برای چی باید کنارتون بشینم ؟تیرداد : چون من میگم بیا جلو بشین هانا: اما....... باشه هانا آومد جلو نشست که پاهاش از لباسی که پوشیده بود در اومد تیرداد: کتش رو که پشت صندلیش آویزون کرده بود برداشت و روی پاهای هانا گذاشت هانا شک زده شد .هانا: ممنون تیرداد:.... کل راه هیج حرفي نمیزدیم هانا: کجا داریم میریم؟تیرداد: خودت میفهمی هانا: خب بگو دیگه تیرداد : گفتم خودت میفهمی دیگههانا: .........تیرداد: ناراحت شدیهانا: ...... ن ناراحت نشدمتیرداد : خب یه خونه باغ پر از گل که مال منه خیلی وقته به اونجا سر نزدم میخوام برم اونجا بعد از اون اونجا بریم بازار یا هر جایی که تو میخواستی قبول؟هانا: ..... باشه تمام راه هیچ حرفی بینشون صورت نگرفت
£ زمان ک هانا خجالت بکشه قدم میزدن و هانا محو زیبایی گل های بنفشه،رز قرمز، سفید و........ بود تهیونگ به چهره کیوت هانا لبخند زد هانا یک لحظه صورتش رو برگردوند که با لبخند زیبای تیرداد مواجه شد هانا: چه لبخند زیبایی دارید لبخند تیرداد محو شد تیرداد : روی صورتم چیزیه؟هانا به خودش اومد: جان؟ نه نه چیزی نیست یه پیشنهاد بدم ؟تیرداد : بگو ببینم چیه؟هانا: چه طور بریم پشت بوم و غروب آفتاب رو ببینیم؟تیرداد : فکر خوبیه بریم هانا: باشه توی راه بودن که تیرداد گفت تیرداد: از گل خوشت میاد ؟هانا: کیه که از گلا خوشش نیاد تیرداد: هستن خیلیم هست هانا: مثلا؟تیرداد: خودم یکی شون هانا: واقعا تیرداد: خب اره هانا: پس چرا خونه باغ داری توی عمارت هم پر از گله؟تیرداد: برای خوشکلی هانا:اها رسیدن به پشت بوم،روی لبه پشت بوم نشستن و باهم غروب آفتاب رو تماشا کردن بعد تماشا کردن غروب آفتاب رفتن سوار ماشین شدن تیرداد: کجا بریم؟ هانا: خب بریم بازار تیرداد: باشه کل راه بینشون حرفي زده نشد به بازار رسیدن هانا پیاده شد پول خیلی کمی داشت برای همین تصمیم گرفت اونا رو خرج شیرینی های توی مغازه روبه روش کنه پلی جلوتر از اون یه پیر مرد وایساده بود و گل میفروخت هانا ساعت رو دید ساعت ۶ عصر بود هانا خیلی دلش می‌خواست که شیرینی بخره ولی وقتی اون پیر مرد ر

۱۲:۲۵

#پارت31دید دلش سوخت و تصمیم گرفت که اون پولی رو که داشت به اون پیر مرده گل فروش بده.رفت پیش پیر مرد هانا: سلام پیر مرد: سلام خوبی دخترم هانا: بله ممنون میتونم همه‌ی گل هاتون رو بخرم؟پیر مرد: بله چرا که نه هاناهمه پولی رو که داشت به پیر مرد داد و دسته گل رز روگرفت پیر مرد: این که خیلی زیاده دخترم هانا: مشکلی نیست بزاریدشون پیش خودتون پیر مرد: اما هانا پرید وسط حرفش و نزاشت حرف بزنه هانا: آقا لطفا اینو ازم قبول کنید دیگه پیرمرد: باشه دخترم هانا ناگهان صورتش رو روبه تیرداد کرد دید که داره مخ یه دختر رو میزنه ناگهان بغض کرد اشک‌توی چشاش جمع شد بع سمت پیرمرد برگشت و دسته گل رو ازش گرفت پیرمرد: شوهرته؟هانا: سکوت کرد پیرمرد: دوست نداره درسته؟هانا: آره شوهرمه پیرمرد : دوست نداره؟هانا: نه بابا دوسم داره عاشقه منه پیرمرد: خوب ولی یه نصیحتی بهت دارم هیج وقت برای آدمایی که‌ به تو توجه میکنن بغض نکن خوشبخت بشی دخترم امروز نوه هام میخواستن بیان خونمون منم پولی نداشتم که وسایل میزبانی بخرم اما الان به لطف تو واقعا ممنونم هانا: این حرف رو نزنید شما هم به لطف گل هاتون منو خوشحال کردید پیر مرد: خواهش میکنم دخترم هانا: یه لبخند زد تا اشک از چشاش بیرون میاد و یه تشکری کرد خدافظی کرد و به سمت رفت هانا: بریم؟تیرداد: برو بشین توی ماشین تا بیام هانا: باشه رفت و سوار ماشین شد بعد چند دقیقه تیرداد اومد و سوار ماشین شد تیرداد : آه الان وقته اومدن بود داشتم مخ دختره رو میزدم هانا: ببخشید(با بغض) تیرداد : ایشششششششو تیرداد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردن رسیدن خونه هانا زود تر پیاده شد و رفت سمت اتاق مشترکشون (اتاق مشترکشونداخل اون نمیخوابن فقد الکی میرن اونجا میشینن و وقتی همه می‌خوابیدند هانا به اتاق خودش بر میگشت) لباس عوض کرد و روی تخت کنار یونا دراز کشید داشت به خواب میرفت که در اتاق باز شد و تیرداد اومد لباس هاش رو برداشت و به حمام رفت اونحا لباسش رو عوض کرد و ار حموم بیرون اومد و روی زمین نشست و مشروب ردی میز رو برداشت و یکم یکم توی پیک ها می‌ریخت و همین طوری پشت سر هم می‌خورد و انگار حتا نفس هم نمی‌کشید بعد اینکه همی خدمتکارا خوابیدن یونا رو بغل کرد و به اتاق خودش برد یونا رو گذاشت روی تخت و خودشم دراز کشید اما خوابش نمیومد و همین طوری اشک می‌ریخت و با خودش میگفت که من چه کاری کردم که سرنوشتم این شد و اشک می‌ریخت که نفهمید چی شد که چشاش گرم شد و به خواب رفت.£فردا صبح
هانا: از خواب بیدار شدم دیدم یونا هنوز خوابه بلند شدم یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباس های خودم رو پوشیدم و رفتم بیرون سرم گیج میرفت ولی اهمیتی ندادم اول از همه میز صبحانه رو چیدم و به حیاط رفتم تا به گل ها آب بدم راستش این کار مورد علاقه‌ی من بود بعد نیم ساعت به داخل رفتم و یه نگاهی به آشپزخونه انداختم که اگر ارباب تموم کردن برم میز رو جمع کنم دیدم هنوز داره غذا میخوره احتمالا دیر بیدار شده ( این حرف رو پیش خودش گفت)رفت

۱۲:۲۵

#پارت32و بالا سر تیرداد وایساد تا تموم کنه و بره میز رو جمع کنه تا تیرداد متوجه حضور هانا شد به سمتش برگشت یه نگاهی به سر تا پاش کرد بعد گفت تیرداد: کجا بودی ؟(جدی،اعصبانی،)هانا: رفتم به گل های باغچه آب بدم(خیلی عادی) تیرداد :بع جای اینکه انقدر به گل های باغچه اهمت بدی یکم به منم اهمیت بده تیرداد: منظورم اینکه به موقعه منو بیدار کن که خواب نمونم الان من به یکی از جلسه هام دیر میرسم هانا : خب به جای اینکه صبحونه بخوری برو لباس بپوش برو دیکه ایشش(خیلی اروم)تیرداد به جای اینکه حاظر جوابی کنی اطاعت کن(جدی، خشن،)هانا:از کجا شنیدید ؟تیرداد:قتی بغل گوش من میگی انتظار داری نشوم هانا:اها ببخشید تهیونگ: سر چی؟(کنجکاو)هانا: نمیدونم فقد خواستم معذرت خواهی کنمتیرداد: اهاهانا: بله تیرداد :خب من میرم توم میز رد جمع کنههانا: باشه راوی (خودمundefinedundefined)تیرداد رفت سر کار و هانا میز صبحانه رو جمع کردیک سال بعد هاناااا مگه نگفتم نباید دخترت بع وسایل من دست بزنه هاااااا(با داد)هانا: چی شده تیرداد: بیا ببین به وسایل من دست زدههه(با داد)هانا: ببخشید خواهش میکنم تیرداد: نه ایندفعه رو دیگه نمیبخشم یونا: مامانی هانا : یونا برو داخل اتاق دخترم یونا: نمیخوام هانا:گفتم برو داخل اتاق همین الان یونا رفت داخل ولی از لای در همه چی رو میدید تیرداد: خودتو واسه مرگ آماده کن یونا اومد جلو و جلوی مامانش وایساد و به تیرداد گفتیونا : من نمیدالم به مامانی من آسیب بدنی تیرداد شکه شد اون دقیق مثل خودش بود وقتی که پدرش میخواست مادرش رو با اصلح بکشه تیرداد:چی (شکه)هانا: مگه نگفتم برو تو یونااا یونا:مامانی این آقا بداخلاقه میخواد بهت آسیب بدنه هانا: برو خواهش میکنم

۱۲:۲۶

#پارت33یونا :نمیخوام نمیزارم من ازت محافظت میکنم گریه هانا شدت گرفت تیرداد: یونا برو گمشو اونور یونا: نمیدالم به مامانی من آسیب بدنیتیرداد: یه خنده قشنگی روی لباش نقش بست که بعد به خودش اومد و لبخند از روی لباش محو شد تیزداد هه باشه نرو من کار خودم رو میکنم هانا: نههه نکن خواهش میکنم میخوای منو بکشی بکش ولی جلوی یونا میخوای بزاری مثل خودت بشه بشه ماشین کشتار مردم میخوای احساساتش رو بکشی؟ لطفا التماست میکنمتیرداد : هه باشه ولی دفعه بعدی دخترت رو نبینم توی اتاقم هانا: باشه یونا: نمیخوام فکر تردی بازم میام اذیتت میتونمتهیونگ: تو غلط کردی بچه جون (با مهربونی و لبخند)هانا: فکر نمیکردم انقدر از بچه خوشت بیادتهیونگ: نه خوشم نمیاد هانا: آره اره بابا نه اصلا تابلوه تهیونگ : خودتومسخره کن این داستان تموم شد.

۱۲:۲۶

بچه ها رمان جدید بزارم؟؟

۱۵:۲۲

بچه هااارمان رو ادامه بدم یا یه رمان جدید شروع کنیم؟

۲۰:۵۸

thumbnail
#خدمتکار_شخصی_من*معرفی :تیرداد :سلام من تیرداد ۲۵ سالمه و مافیا هستم یه فرد زیادی سرد و البته بی عاطفه
هانا:سلام من هانا هستم ۲۰سالمه توی امارت تیرداد احمدی کار میکنم البته مجبور به کار هستم درطول رمان باهم بیشتر آشنا میشیمundefinedهر گونه کپی برداری پیگرد قانونی داد

۱۸:۲۵

#پارت34بعد یک سال توی این مدت رفتار تیرداد با یونا خیلی خوب شده بود خیلی خوب با هم کنار اومده بودن وقتی کسی توی عمارت نبود منم میرفتم به گل ها آب بدم برمیگشتم میدیدم تیرداد یونا رو بغل کرده و داره باهاش بازی میکنه وقتی منو یا بقیه رو میبینه بچه رو میزاره کنار اون محل رو کامل ترک میکنه .و امروز قرار بود بریم خونه پدر تیرداد نمیدونم چرا تیرداد منو میخواد ببره رفتم به اتاق یونا یکم باهاش بازی کردم نمیدونم چقدر شد که داشتم باهاش بازی میکردم ولی تا صورتم رو سمت پنجره دادم دیدم شب شده بلند شدم لباس یونا رو تنش کردم خودمم رفتم سمت کمد لباسام یه لباس مجلسی برداشتم یکم باز بود ولی خب پوشیدم و به سمت میز آرایش رفتم یه آرایش لایت کردم و در آخر رژ قرمزم رو به لب هام کشیدم و‌ به سمت تخت رفتم و یونا رو بغل کردم و با خودم به پایین بردم داشتم باهاش بازی میکردم که در عمارت باز شد از صدای کفشش فهمیدم که کیه ولی توجی نکردم اومد بالا سرم من سرم رد بالا گرفتم که گفت خب بری (کمی مکث )بریم این چه لباسیه؟(عصبی،غیرتی)هانا: خب لباستیرداد: میدونم لباسه ولی چرا انقدر بازه؟(عصبی،غیرتی)هانا: خب مگه مشکلش چیه ،تیرداد : میگه مشکلش چیه وای وای وای برو لباس درست حسابی بپوش هانا: نمیخوام من این لباس رو دوست دارم تیرداد : مگه جنده ای که همچین لباسی پوشیدی؟هانا:. یعنی هر کی از این لباس ها بپوشه جندست؟تیرداد: آره هانا: باشه اصلا من جندم تیرداد خوبه من پردت رو زدم بدبختهانا:بابا خواهش میکنم نمیخوام عوض کنم تیرداد: دم در منتظرم لباست رو عوض کن بیا هانا: ایش باشه یونا رو میشه ببری؟تیرداد نه یونا رو نمی‌بریم هانا : باشه هانا رفت لباسش رو با یه لباس کوتاه عوض کرد ولی روی لباسش یه کت بلند پوشیدهانا: بریم؟تیرداد:زیر کت چی پوشیدی؟هانا: لباس تیرداد: کت رو بردار ببینم چی پوشیدی هانا: گیر نده دیگه لباسه باز نیست تیرداد: اگر راست میگی بردار کت رو هانا: الان دیر میشه هاا

۱۸:۲۵

#پارت35

: به درک زود کت رو بردار تا خودم پارش نکردم هانا: خیلی عوضی کت رو در ا‌ورد هانا: بیا ببین دیدی راحت شدیتیرداد این چه لباسیههه (عصبی) هانا: لباسه تیرداد :ها الان حالیت میکنم م چ دست هانا رو میگیره و اون رو به ات اق مشترکشون میبره هانا رو به دیوار می‌چ سبونه هانا: چیکار داری میکنی تیرداد: تن..بیههانا : سر چی تیرداد : سر اینکه لباس باز نپوشی دیگههانا: به تو هیچ ربطی نداره ما فقد الکی ازدواج کردیمتیرداد: ببین درسته الکی ازدواج کردیم ولی تا وقتی که اون اسمت توی اون شناسنامه کوفتی من هست پس یعنی مال منی پس همه چیت به من ربط داره حواست باشه پات رو اون تر از حدت نزاری هانا: اها تموم شد؟تیرداد: آره هانا: خیلی تاثیر گذار بود تیرداد تاثیر گذار تر از اینم میشه تیرداد سرش میاره جلو تر و یک م.ک عم.یق از ل.ب.ا.ی هانا میگیره هاناهیچ تقلا نمی‌کرد بلکه همکاری میکرد تیرداد هنگ کرد ولی خب اهمیت نکرد اروم لبا..سای هانا رودر آورد هانا هم پ..یراهن تیرداد رو تیرداد ل.با.ش رو از ل.بای هانا برداشت و شروارش درآورد هانا رو روی ت..خت پ.رت کرد و شروع کرد به لی.س زدن لاله گوشه هانا و توی گوشه هانا میگفتتیرداد: حیلی دوست دارم هانا من عاشقت شدمهانا: هوم تیرداد م ن منم عاشقت شدم از قبل عاشقت شده بودم ویو بعد از کار های اهم اهم کنارش دراز کشید هانا توی خودش جمع شد تیرداد:خوبی؟هانا: نه درد دارم اییییی تیرداد : بیا بغلم هانا میاد بغل تیرداد و تیرواد کمرش رو ماساژ میدهتیرداد: هاناهانا: هوم؟تیرداد دوست دارمهانا: منم

۱۸:۲۶

#پارت36تیرداد: دیوونتمهانا: منم تیرداد : من دوست ندارم هانا: من دوست دارم تیرداد : ای ناقلا میخواستم ببینم حواست هست یا نه هانا: هوم هانا: تیرداددددتیرداد: جونمهانا:مهمونی تیرداد: ای خدا همش تقصیر تو عه میتونی راه بری؟هانا: نوچ تیرداد: خب بلندت میکنم هانا:باشه اول اون کرم پودر رو بده این شاهکار شما رو درست کنم تیرداد حقته که وقتی میگم لباس تنگ نپوش گوش بدی هانا: (اداش رو در میاره)تیرداد: کم‌آوردی هانا: نوچ تیرداد : آره اره بابا هانا : ای کثافت وایسا بزار بگیرمت هانا بلند میشه که کمرش درد میگیره و روی تخت میوفته تیرداد: خوبییی؟هانا: آره خوبم تیرداد:خوبه هانا : کرم پودر رو بده تیرداد:باشه بیا بعد اینکه آماده شدن تیرداد هانا رو روس دستاش بلند میکنه و میبرتش توی ماشین
پرش زمان به بعد مهمونی
هانا: وای دارن میمیرن خستمهههه تیرداد: بیا بریم بخوابیم هانا: باشه فردا صبح هانا: از خواب بیدار شدم حالم میزون نبود ولی بلند شدم تیرداد پیشم نبود امروز تولد تیرداد بود تا خود شب داشتم برای تولد کار میکردم تا تموم شد رفتم توی اتاق یه لباس خوشکل پوشیدم یه آرایش غلیظ کردم یونا رو لباس تنش کردم و رفتم پایین منتظر تیرداد تا بیاد که صدای در ورودی اومد زود چراغ ها رو خاموش کردم برف شادی رو گرفتم دستم و پشت در وایسادم تا بیاد در باز شد و من برف شادی رو توی صورت تیرداد خالی کردم تیرداد: یا خداهانا و یونا: وای چهرش رو واییییییییییی خداااا نگاش کن فقد

۱۸:۲۶

#پارت37
تیرداد :منو مسخره میکنید هاااا؟هانا و یونا : نه ما نه راستی تولدت مبارککککک یونا رفت و تیرداد رو بغل کرد هانا: عه یونا نرو تیرداد: بچه رو چکار داریهانا: خب تو‌خودت نمیخواستی تیرداد : الان میخوام هانا: باشه خب تیرداد: حسودی نکن توم بغل میکنم تیرداد میاد و هانا رو هم بغل میکنه اصلا یادم نبود که تولدمه هانا: خب خوبه دیگه سوپرایز شدی تیرداد: هوم خیلی خوبه یونا: هیییییییی کاشکی بابایی از سفر برمی‌گشتتیرداد: خب یونا میخوام یه چیزی رو بهت بگم هانا : میشه من بگم؟تیرداد: البته هانا : خب یونا بابای واقعیت ایشونه همونی که آلات توی بغلشییونا : این اقا؟ این که خیلی بداخلاقه هانا: عه یونا زشته یونا: خب راست میگم دیگه تیرداد: یه خندی ای سر داد و گفت ای شیطون من بداخلاقم ؟ یونا: اگر منو دعوا نکنی اره تیرداد: عجباااااا هانا :بسه دیگه عه بریم کیک رو ببریم؟ تیرداد و یونا همزمان: آخ جون کیک بریم و تا کیک تیرداد و سونا مسابقه دادن که تیرداد گذاشت یونا ببره یونا: هوراااااا من بردم من بردم تیرداد :ای شیطون منو میبری ؟یونا: اره اره من بردم تو باختی ها ها ها تیرداد: عجباااااا هانا: تیرداددددد بچه شدی تیرداد: آخه ببین چی میگه هانا: عجباآاااتیرداد: ایشششش تق( صدای گلوله)(یونا جیغ زد)تیرداد:آروم باشید برم ببینم چی شده هانا: مواظب باش خطرناکه

۱۸:۲۶