عکس پروفایل ●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●

●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●

۲۴۴عضو
thumnail
ارههههه اصلا نمی‌شه ‌که یکمم مثل یه دختر بچه ننویسمممم اهههundefinedundefined

۵:۰۲

thumnail
اخ جون بازم ناشناس
1• برو اقا بروundefined
2• ما این‌جا چرند نداریم، چرند وجود خارجی نداره.
3• ببین من درواقع پشت انتخاب کردن کلمه‌ی "رود" یه فلسفه و دلیل و تشبیهی داشتماگر توهم فلسفه‌ات از انتخاب ستاره و ابر رو بگی حتما بهتر می‌تونم کمکت کنمممundefined
4• هم علاقه‌شو دارم هم حوصله‌شو ولی یک "من از پسش برنمیام"ِ خیلی بزرگی وجود دارهمی‌دونی دیگه؟

۹:۲۲

thumnail
5• نطوینیتیحسوسنثکینثکیمیوثن حققundefinedundefinedundefined🥹undefined

۹:۲۴

thumnail
6• هوراااا اخ جونن
7• گاهی وقتا می‌کنم این‌کارو ولی هیچ انگیزه‌ای ندارم واسش🥰undefined

۹:۳۳

thumnail
8• اخ اخ اخ9• هشتمم. ایموجی ناراحت چرااا10• انقدر مطلقا "هیچ" بازی که نمی‌کنم که نه بلدم نه اونایی که بلد بودمو یادمههیچ‌بازی‌ای، نه فکری نه ورزشی نه گیم

۹:۳۴

thumnail
11• عهه کجا زندگی می‌کنیییاح نح مریخیع جونح ترکمون نکنحعحعحundefinedundefinedundefined(ادامه‌ی چت در روبیکا*)

۹:۳۶

thumnail
12• منم روی undefinedundefinedundefined🥰undefinedundefinedundefinedundefined و اتفاقا برای من درکل حالت توهینی داره حالا استفاده بکنم یا نکنم🥰

۹:۳۹

thumnail
13• صلمحع عشقم14• والا همه‌چی. هههمممههه‌چچییی15• عشقم قبلا دادمممممم

۱۶:۱۶

thumnail
16• چشم اقا ببخشید الانundefinedundefined

۱۸:۴۳

می‌شه هرچی می‌خوای سوال کنی همونارو جواب بدم؟چون این‌طوری نمی‌شه می‌دونی؟نمی‌دونم چی بگم الان برای بیو

۱۸:۴۶

من اگر یک کتاب بودم...احتمالا قطور بودم، احتمالا جلد طوسی‌رنگ مرده‌ای داشتم که با که با تمام قوا افسوس را توی صورت ادم می‌پاشید. کتابی که حس گم‌شدن نیمه‌های شب در جنگلی نابود شده و سرد بدهد. شاید دردناک بودم و در ژانر درام؛ خودم را کتابِ "حسرت‌ها" می‌نامیدم. محتوای‌ کتاب، جمع‌آوری شده‌ی تمام حسرت‌هاییست که به‌طور طبیعی همراه با هر دستاورد مثبت درهرتصمیم کوچکی از زندگی به وجود می‌آید. البته.. به‌همین صورت ممکن است جلد صورتی جیغ با هاله‌ی محو آبی زنده داشته باشم. شاید حتی قطور تر باشم و امید مانند سیاره‌های دور خورشید، دور این کتاب بگردند. چراکه می‌توانم کتابِ "آرزوها" نامیده شوم. چون آرزوها ثمراتِ همان حسرت‌ها هستند؛ همراه با کوچک‌ترین "کاش"هایی که داشتیم گرفته تا بزرگ‌ترینشان، همزمان یک آرزوی مکمل‌اش ساخته می‌شود.شایدهم جلدی به رنگ سبز پسته‌ای داشته باشم و با قلم رسمی و سنگینی نوشته شده باشم. شاید خیلی دوست‌داشتنی نباشم اما خواندن من بتواند "دوست‌داشتن"را بی‌معنا کند. خواندنم خارج از ابعاد علاقه، واجب باشد. اسمم‌می‌تواند کتابِ "تاریخ" باشد. چراکه در تاریخ، سوابق سرگذشت و دلایل به وجود آمدن تک‌تک حفره‌های حسرت در تصمیمات را تعریف و توصیف می‌کند.شاید جداً توی این کتاب، دلایل و سرگذشت یک حسرت بتواند کمک زیادی به افراد بکند. پس درنتیجه..نباید کتابی باشم با رنگ پرتقالی کمرنگ؟ که نوشته‌های شلوغ و زیاد، و محتوای خسته‌کننده اما پراهمیت دارد؟ من باید کتاب علوم باشم چون درواقع درحال اموزشِ علمِ "راه زندگیِ بدون حسرت" هستم.همچنین ممکن است کتاب زرد خاک‌گرفته‌ای باشم که رویش درشت نوشته شده باشد "روان‌شناسی"، شاید چیزی که من به ادم‌ها می‌آموزم داده‌ها و راه‌هایی برای یک زندگی شاد باشد. یک زندگی سرزنده، مثل همان‌هایی که توی کتاب‌های رمان گفته می‌شود.اکنون اما احساس می‌کنم حقیقتاً یک کتاب باید سفید باشد. یعنی باید سفید باشم. سفیدترین سفیدی که وجود دارد. سفیدی انرژی‌دهنده، شاد، و پاک از هر بدی و نقص. مثل زندگی‌ای فاقدِ ترسِ هرروزه‌ی از 'زندگی کردن'. از اضطراب، از درگیری، نگرانی و... یا ساده‌تر بگویم، زندگی‌ای که در آن چیزی ناراحت کننده وجود نداشته باشد. یک روتین شاد و نرمال.اما هنوز...نمی‌دانم..انگار که جایی از پازل خالی‌ست. انگار چیزی که پختم چیزی کم دارد. شاید بی‌نقصی، خود بزرگ‌ترین نقص است. احساس می‌کنم تکراری‌ست؛ یا دست‌کم اگر تکراری نباشد، بعد از مدتی تکراری خواهد شد. یا شبیه داستان‌های کودکانه می‌شود. از آن‌هایی که اولش با رویاپردازی و زیبایی شروع و بعد به‌طرز حوصله‌سربری پایان می‌یابد. شاید زیبا اما غیرطبیعی و کسل‌کننده.سفید بودنم را نپسندیدم، احتمال می‌دهم بقیه‌هم نپسندند. نهایتا چند کودک رویاپرداز از کتابم قدردانی کنند. حدس می‌زنم با این سبکم حتی خودم بعد از مدتی دلم تغییری بخواهد، دلم چیزی برای درگیری بخواهد. شاید دردسر بخواهم.به‌نظرم حالا کامل ترین کتاب، نزدیک‌ترین کتاب به زندگی‌ است. تصمیم خودم را گرفتم. من کتابی سفید و مشکی هستم...دو رنگی که متشکل از تمام رنگ‌ها هستند. نسخه‌ای خنثی که با ترکیبی دقیق و زیبا، که تمام رنگ‌هارا تعریف می‌کند. البته که فقط دورنگ، اما همان رنگ های طوسی و صورتی و پسته‌ای و پرتقالی و زرد را و حتی رنگ‌های دیگر راهم درون خود جای می‌دهد. طوری باید باشم که هرقطعه‌ام یک احساس، یک اتفاق، یک تجربه‌ی جدید را نشان بدهد. درست مثل زندگی... همان‌طور که دیدن و دویدن و بوییدن و بوسیدن و دوستی و عشق و شادی هست، فکر می‌کنم غم و اندوه و شکست و نرسیدن هم نیاز به بودن دارد. این دورنگ مخالف درکنار یکدیگرند که زیباتر، واقعی‌تر و خواستنی‌تر به چشم‌ می‌آیند...
...به‌نام خدا، کتابِ "زندگی"...#رود ۲۶

۱۲:۴۵

اخرین "متن" واقعی که نوشتم 15may بودبعد از اون ازین مینی‌رودهای جفنگ نوشتمابا مثلا متنایی خیلی پرت و پلا که به درد چنل نمی‌خورداز اون‌موقع این اولین متن درستیه که نوشتم

۱۲:۵۴

بازارسال شده از نَحنُ قائِمون
مینویسماز آنچه درد دارد، آنچه سخت است روایت اش، آنچه روایت حق و باطل است. در این روایت مشخص کردن حق و باطل با شماست. شما می توانید انتخاب کنید حق و باطل زندگی تان را. من اینجا روایتگر داستانی از جنس خون هستم. میخواهم همراه و هم پایم باشید در این روایت. کمکم کنید در کامل بودن این روایت. هم پای من باشید تا ببینیم واقعیت راحق و باطل راظالم و مظلوم راانشاءالله.

۱۱:۴۹

●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●
مینویسم از آنچه درد دارد، آنچه سخت است روایت اش، آنچه روایت حق و باطل است. در این روایت مشخص کردن حق و باطل با شماست. شما می توانید انتخاب کنید حق و باطل زندگی تان را. من اینجا روایتگر داستانی از جنس خون هستم. میخواهم همراه و هم پایم باشید در این روایت. کمکم کنید در کامل بودن این روایت. هم پای من باشید تا ببینیم واقعیت را حق و باطل را ظالم و مظلوم را انشاءالله.
این‌جا دیلی دوستمه که تازه تاسیسه:)ببینمتون اونجا هااااااااااااا

۱۱:۵۰

thumnail
فکر کنم دیر دیدم:)))))

۱۰:۵۰

قیبا وقتی ناشناس می‌دادید نوتیف میومد برام الان نمیاد نمی‌دونم چرا

۱۰:۵۰

thumnail

۱۶:۲۷

●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●
undefined تصویر
دیشب داشتم اخبار فلسطین رو می‌خوندم، درحالی که با چشم‌هام سریع قسمت اصل هر خبر رو رد می‌کردم، چشمم به یکی از تیترهاش افتاد که باعث شد یک‌لحظه یخ بزنم."انفجار یک بیمارستان در غزه که باعث‌ شهادت صدها مادر شد"چند لحظه به متن نگاه کردم...احساسی مثل این‌که سرم یک اتاق بزرگ خالی باشه که صداها توش می‌پیچه...از صفحه‌ی اخبار بیرون اومدم.مادران...مادران...شهادت صدها مادر.‌‌توی همون اتاق بزرگ که صداها انعکاس داشتن، مکالمات دیشبم با مامان واو به واو دوباره توی سرم تکرار شد.
مامان خیلی منو عصبی می‌کرد، بعضی وقت‌ها اون‌قدر عصبی که حتی نمی‌تونستم جلوی زبون تیزم رو بگیرم.طوری که به سختی اجازه می‌داد یه قرار ساده با دوستام داشته باشم و حتی سر همون هم باید ۱۱ تا قانون رو رعایت می‌کردم و هر نیم‌ساعت یک‌بار تلفتی باهاش صحبت می‌کردم.اخه...اخه چی می‌خواست بشه؟ آیا همونقدری که من از دست مامان دلخور می‌شم، اونم ازم دلخور می‌شه؟ فکر نکنم ناراحتی منو بتونه درک کنه.بابا تعریف می‌کرد موقعی که به دنیا اومدم تا یک‌هفته هرشب به محض این‌که مامان خوابش می‌رفت، با اون صدای تیز و آزاردهنده‌ی بچگونه طوری گریه می‌کردم که مامان نتونه بخوابه، واقعا نمی‌دونم چرا اون‌کارو می‌کردم..تمام چیزی که می‌دونم اینه که مامان از دستم عصبانی نشد، مامان اون‌موقع بهم فحش نداد یا اذیتم نکرد، مامان فقط بغلم می‌کرد و بدون توجه به این‌که چهل و هشت ساعت متوالیه که‌ نخوابیده بهم شیر می‌داد و من رو توی آرامش غرق می‌کرد.حتی می‌گن مامان قبل از به‌دنیا آوردن من هم شب‌هارو نمی‌خوابیده و قرآن می‌خونده تا من وقتی به دنیا میام، دختر خوبی برای خودش و جامعه‌ام باشم.مامان حتی اون‌موقعی که تمام میز‌ سفیدش رو با لوازم ارایشش رنگی کردم و تقریبا نصف اون لوازم‌رو غیرقابل استفاده کردم از دستم ناراحت نشد.. یا حداقل طوری که من توی ناراحتیام با مامان رفتار می‌کنم باهام رفتار نکرد.شاید مامان هم از دست من دلخور شده باشه...ولی بازم قبول نمی‌کنم.قطعا من بیشتر اذیت شدم.معلومه که من بیشتر از همه اذیت شدم وقتی زیباترین مدل دوچرخه‌رو می‌خواستم و مامان بهم گفت فعلا پولش رو نداریم و داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم که فقط ادامه بدیم.معلومه من درد بیشتری کشیدم وقتی مامانم نمی‌خواست برم تولد اون دوستم که با عقایدش در یک حرکت می‌تونست منو بکوبه زمین.ولی شایدم مامان خیلی اذیت شد.ولی شایدم مامان خیلی گذشت.شایدم اصلا کار راحتی نبود که ۱۳/۱۴ سال از جوونی‌هاش رو بذاره به پای من..خب، مامان، توی این سال‌ها...تو خیلی کارها واسم کردی، ببخشید، می‌دونم خیلی اذیت شدی ولی..من چی‌کار کردم؟ من چطوری از این دهه زحمتی که برام کشیدی تشکر کردم؟ اصلا گذشته رو ولش کن....من می‌تونم یه روزی جبرانش کنم برات؟ من نمی‌تونم چندین سالی که خرج این کردی که من قد بکشم تا خم‌بشی رو بهت برگردونم؟ من نمی‌تونم...ببخشید مامان اگر ناامیدت کردم. ببخشید اگر در تک‌تک لحظات زندگیم تویی که منو بیشتر از خودم می‌شناختی رو این‌همه اذیت کردم فقط به‌خاطر خواسته‌های کوچیک خودم. درسته، من هیچ‌وقت نمی‌تونم جبرانش کنم. اما حداقل تلاشم رو می‌کنم تا دختر خوبی باشم برات. دختری که زمانی که بزرگ شد و دیگه رو پای خودش وایساده بود و شما ازش مراقبت نمی‌کردی، ازت مراقبت کنه. صدشو بذاره برات اون‌طوری که صدتو گذاشتی براش. برای همه‌ی اینا ازت ممنونم...ممنون، مامان:)#رود ۲۷

۱۶:۲۷

●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●
دیشب داشتم اخبار فلسطین رو می‌خوندم، درحالی که با چشم‌هام سریع قسمت اصل هر خبر رو رد می‌کردم، چشمم به یکی از تیترهاش افتاد که باعث شد یک‌لحظه یخ بزنم. "انفجار یک بیمارستان در غزه که باعث‌ شهادت صدها مادر شد" چند لحظه به متن نگاه کردم...احساسی مثل این‌که سرم یک اتاق بزرگ خالی باشه که صداها توش می‌پیچه... از صفحه‌ی اخبار بیرون اومدم. مادران...مادران...شهادت صدها مادر.‌‌ توی همون اتاق بزرگ که صداها انعکاس داشتن، مکالمات دیشبم با مامان واو به واو دوباره توی سرم تکرار شد. مامان خیلی منو عصبی می‌کرد، بعضی وقت‌ها اون‌قدر عصبی که حتی نمی‌تونستم جلوی زبون تیزم رو بگیرم. طوری که به سختی اجازه می‌داد یه قرار ساده با دوستام داشته باشم و حتی سر همون هم باید ۱۱ تا قانون رو رعایت می‌کردم و هر نیم‌ساعت یک‌بار تلفتی باهاش صحبت می‌کردم. اخه...اخه چی می‌خواست بشه؟ آیا همونقدری که من از دست مامان دلخور می‌شم، اونم ازم دلخور می‌شه؟ فکر نکنم ناراحتی منو بتونه درک کنه. بابا تعریف می‌کرد موقعی که به دنیا اومدم تا یک‌هفته هرشب به محض این‌که مامان خوابش می‌رفت، با اون صدای تیز و آزاردهنده‌ی بچگونه طوری گریه می‌کردم که مامان نتونه بخوابه، واقعا نمی‌دونم چرا اون‌کارو می‌کردم..تمام چیزی که می‌دونم اینه که مامان از دستم عصبانی نشد، مامان اون‌موقع بهم فحش نداد یا اذیتم نکرد، مامان فقط بغلم می‌کرد و بدون توجه به این‌که چهل و هشت ساعت متوالیه که‌ نخوابیده بهم شیر می‌داد و من رو توی آرامش غرق می‌کرد. حتی می‌گن مامان قبل از به‌دنیا آوردن من هم شب‌هارو نمی‌خوابیده و قرآن می‌خونده تا من وقتی به دنیا میام، دختر خوبی برای خودش و جامعه‌ام باشم. مامان حتی اون‌موقعی که تمام میز‌ سفیدش رو با لوازم ارایشش رنگی کردم و تقریبا نصف اون لوازم‌رو غیرقابل استفاده کردم از دستم ناراحت نشد.. یا حداقل طوری که من توی ناراحتیام با مامان رفتار می‌کنم باهام رفتار نکرد. شاید مامان هم از دست من دلخور شده باشه... ولی بازم قبول نمی‌کنم. قطعا من بیشتر اذیت شدم. معلومه که من بیشتر از همه اذیت شدم وقتی زیباترین مدل دوچرخه‌رو می‌خواستم و مامان بهم گفت فعلا پولش رو نداریم و داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم که فقط ادامه بدیم. معلومه من درد بیشتری کشیدم وقتی مامانم نمی‌خواست برم تولد اون دوستم که با عقایدش در یک حرکت می‌تونست منو بکوبه زمین. ولی شایدم مامان خیلی اذیت شد. ولی شایدم مامان خیلی گذشت. شایدم اصلا کار راحتی نبود که ۱۳/۱۴ سال از جوونی‌هاش رو بذاره به پای من.. خب، مامان، توی این سال‌ها...تو خیلی کارها واسم کردی، ببخشید، می‌دونم خیلی اذیت شدی ولی..من چی‌کار کردم؟ من چطوری از این دهه زحمتی که برام کشیدی تشکر کردم؟ اصلا گذشته رو ولش کن....من می‌تونم یه روزی جبرانش کنم برات؟ من نمی‌تونم چندین سالی که خرج این کردی که من قد بکشم تا خم‌بشی رو بهت برگردونم؟ من نمی‌تونم...ببخشید مامان اگر ناامیدت کردم. ببخشید اگر در تک‌تک لحظات زندگیم تویی که منو بیشتر از خودم می‌شناختی رو این‌همه اذیت کردم فقط به‌خاطر خواسته‌های کوچیک خودم. درسته، من هیچ‌وقت نمی‌تونم جبرانش کنم. اما حداقل تلاشم رو می‌کنم تا دختر خوبی باشم برات. دختری که زمانی که بزرگ شد و دیگه رو پای خودش وایساده بود و شما ازش مراقبت نمی‌کردی، ازت مراقبت کنه. صدشو بذاره برات اون‌طوری که صدتو گذاشتی براش. برای همه‌ی اینا ازت ممنونم...ممنون، مامان:) #رود ۲۷
thumnail
فداتشمundefined

۱۹:۴۷