عکس پروفایل ●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●

۳۱۵عضو
thumbnail
وايیي :)غزل-

۲۰:۲۰

بازارسال شده از مآه
thumbnail
ارسطو جان برایِ دخترِ ونگوگ🦦undefined

۱۳:۱۰

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
undefined وايیي :) غزل-
نه نه نه این دروغه

۱۳:۱۹

اصلیشو براتون تعریف می‌کنم یه روز

۱۳:۱۹

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
undefined وايیي :) غزل-
این به معنای واقعی چرت محضهببینید ونگوگ اصلا هیچکدوم از روابطش به ثمر نرسید، هرکدوم از معشوقه‌هاش رو به طریقی از دست داد و این قضیه‌ی گوشش برای چندین سال بعد از قضیه‌های عشقی‌شه، برای حدودا اواخر عمرشه، زمانی که یک عااااالمه درامای وحشتناک پشت سر گذاشته بود و اونموقع با یک هنرمند بزرگ دیگه‌ی اون زمان توی اگر اشتباه نکنم یک روستا هم‌خونه بودهنزدیک اون خونه یک کافه‌ای بوده که پاتوق وینسنت ونگوگ، و البته پاتوق روسپی‌ها بودهونگوگ بخاطر دراماهای زندگیش و مصرف زیاد الکل مشکلات روانی جدی‌ای داشته و قضیه اینه که یه روز سر یه اختلاف عادی با هم‌خونه‌ش کلی دعوا می‌کنه و بعد یه حرکتی می‌زنه، کاری کرد که یادم نیست چی بود ولی اینو یادمه انقدر احمقانه بود که هم‌خونه‌اش اون لحظه به سرعت خونه‌رو ترک می‌کنه و ونگوگ می‌مونه که تقریبا تو اوضاع فروپاشی روانی بوده، و یهو می‌ره توی دستشویی، تیغ اصلاح ریشش رو برمی‌داره، گوشش رو می‌بره، می‌پیچه لای دستمال، می‌ره به اون کافه‌ای که پاتوقش بوده و خیلی شیک و مجلسی گوشش رو به روسپی موردعلاقه‌ش هدیه می‌ده.بعدشم برمی‌گرده خونه و می‌خوابه.بعدا مثل اینکه گفته اون لحظه اختیار کامل نداشته و شاید اونقدر متوجه نمی‌شده چی کار می‌کرده، ولی گفته فکر کرده شاید یک ذره از صداهای وحشتناک مهیبی که به طریق توهم می‌شنیده خلاص بشه. که بعدشم نزدیک دوسال رفت تیمارستان

۱۳:۴۰

و درمورد اینکه گفت پول کافی نداره:ونگوگ از اول توی یک خانواده‌ی واقعا ثروتمند به‌دنیا اومد و این خودش بود که انتخاب کرد فقیر زندگی کنه و در اینده فقیر زندگی کرد، این درواقع دوتا از داستان های ونگوگ رو باهم قاطی کردهونگوگ فقط یکبار فکر می‌کنم ارتباط با دختری داشته اون دختر باریستای یک کافه بوده، که قبل از کار توی کافه به اجبار مادرش یک روسپی بودهو اون دختر حتی معشوقه‌ی ونگوگ نبوده، بلکه صرفا کسی بوده که به اتفاق مکان و تفاهماتش با ونگوگ باهم هم‌صحبت شدن و کم کم وارد رابطه شدنبماند که ونگوگ چقدر از اطرافیانش و از بیماری جنسی‌ای که از اون زن گرفت و مدتی رو توی بیمارستان بستری بود اسیب دید، اون زمان که رابطه‌ی ونگوگ و اون دختره جدی شده بود ونگوگ پول داشت. چون برادر ثروتمندش به اندازه‌ی یک زندگی نرمال براش پول می‌فرستاد و ونگوگ تا قرون آخر رو فقط ک فقط خرج ابزار نقاشی می‌کرد، به حدی که خودش و دوست‌دخترش نهایتا درحد اینکه توی یک هفته سه وعده قهوه و یک تیکه نون داشته باشن باقی می‌موندو بعد از دوسال رابطه سر همین قضیه دختره با ونگوگ کات می‌کنه، برمی‌‌گرده پیش مامانش و دوباره روسپی می‌شه.پس ونگوگ یه ارتباط نافرجام داشته که به خاطر خرج‌های بی‌خودیش سرانجامش این شده، و چندین سال بعد هم یک روسپی موردعلاقه داشته که گوشش رو تو زمان مستی و فروپاشی روانی بهش هدیه می‌دهو این دوتا قضیه هیچ ربطی بهم ندارن، این ویدیو فقط به خواست خودش اینارو ترکیب کرده و چیزی که خودش می‌خواسته رو نوشته

۱۳:۵۲

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
این به معنای واقعی چرت محضه ببینید ونگوگ اصلا هیچکدوم از روابطش به ثمر نرسید، هرکدوم از معشوقه‌هاش رو به طریقی از دست داد و این قضیه‌ی گوشش برای چندین سال بعد از قضیه‌های عشقی‌شه، برای حدودا اواخر عمرشه، زمانی که یک عااااالمه درامای وحشتناک پشت سر گذاشته بود و اونموقع با یک هنرمند بزرگ دیگه‌ی اون زمان توی اگر اشتباه نکنم یک روستا هم‌خونه بوده نزدیک اون خونه یک کافه‌ای بوده که پاتوق وینسنت ونگوگ، و البته پاتوق روسپی‌ها بوده ونگوگ بخاطر دراماهای زندگیش و مصرف زیاد الکل مشکلات روانی جدی‌ای داشته و قضیه اینه که یه روز سر یه اختلاف عادی با هم‌خونه‌ش کلی دعوا می‌کنه و بعد یه حرکتی می‌زنه، کاری کرد که یادم نیست چی بود ولی اینو یادمه انقدر احمقانه بود که هم‌خونه‌اش اون لحظه به سرعت خونه‌رو ترک می‌کنه و ونگوگ می‌مونه که تقریبا تو اوضاع فروپاشی روانی بوده، و یهو می‌ره توی دستشویی، تیغ اصلاح ریشش رو برمی‌داره، گوشش رو می‌بره، می‌پیچه لای دستمال، می‌ره به اون کافه‌ای که پاتوقش بوده و خیلی شیک و مجلسی گوشش رو به روسپی موردعلاقه‌ش هدیه می‌ده. بعدشم برمی‌گرده خونه و می‌خوابه. بعدا مثل اینکه گفته اون لحظه اختیار کامل نداشته و شاید اونقدر متوجه نمی‌شده چی کار می‌کرده، ولی گفته فکر کرده شاید یک ذره از صداهای وحشتناک مهیبی که به طریق توهم می‌شنیده خلاص بشه. که بعدشم نزدیک دوسال رفت تیمارستان
و درمورد اینکه گفت پول کافی نداره:ونگوگ از اول توی یک خانواده‌ی واقعا ثروتمند به‌دنیا اومد و این خودش بود که انتخاب کرد فقیر زندگی کنه و در اینده فقیر زندگی کرد، این درواقع دوتا از داستان های ونگوگ رو باهم قاطی کردهونگوگ فقط یکبار فکر می‌کنم ارتباط با دختری داشته اون دختر باریستای یک کافه بوده، که قبل از کار توی کافه به اجبار مادرش یک روسپی بودهو اون دختر حتی معشوقه‌ی ونگوگ نبوده، بلکه صرفا کسی بوده که به اتفاق مکان و تفاهماتش با ونگوگ باهم هم‌صحبت شدن و کم کم وارد رابطه شدنبماند که ونگوگ چقدر از اطرافیانش و از بیماری جنسی‌ای که از اون زن گرفت و مدتی رو توی بیمارستان بستری بود اسیب دید، اون زمان که رابطه‌ی ونگوگ و اون دختره جدی شده بود ونگوگ پول داشت. چون برادر ثروتمندش به اندازه‌ی یک زندگی نرمال براش پول می‌فرستاد و ونگوگ تا قرون آخر رو فقط خرج ابزار نقاشی می‌کرد، به حدی که خودش و دوست‌دخترش نهایتا درحد اینکه توی یک هفته سه وعده قهوه و یک تیکه نون داشته باشن باقی می‌موندو بعد از دوسال رابطه سر همین قضیه دختره با ونگوگ کات می‌کنه، برمی‌‌گرده پیش مامانش و دوباره روسپی می‌شه.پس ونگوگ یه ارتباط نافرجام داشته که به خاطر خرج‌هاش سرانجامش این شده، و چندین سال بعد هم یک روسپی موردعلاقه داشته که گوشش رو تو زمان مستی و فروپاشی روانی بهش هدیه می‌دهو این دوتا قضیه هیچ ربطی بهم ندارن، این ویدیو فقط به خواست خودش اینارو ترکیب کرده و چیزی که خودش می‌خواسته رو نوشته

۱۳:۵۳

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
undefined وايیي :) غزل-
حالا یکسری آدم جوگیر فازدار که هیچی از دنیای هنر و زندگی هنرمندا خبر ندارن و دوست دارن هرچیزی رو تینیجریلیزه کنن برمی‌دارن و یه چنین خزعبلاتی درباره‌ی افراد درست می‌کنن، و ملت می‌گن وای چه رومانتیک و بانمک

۱۴:۰۰

هرکی تو‌زندگیش به یه نفیسه نـیٰاز داره‍🥱 غزل-

۱۳:۵۷

امروز تو مدرسه یهو یادم افتاد قراره چند ماه دیگه تموم شه،
همچی‌ ..
دیگه هر کی قراره بره پی ِ رشته خودش:)
ولی خاطره هایی که برامون رقم خورد قراره همیشه تو قلبمون بمونه ؛
سعی کنید همیشه از خودتون خاطره های خوب بجا بزارین، چون فقد خاطره‌هان که تو ذهن آدما میمونن :)
. غزل-

۱۳:۵۹

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
هرکی تو‌زندگیش به یه نفیسه نـیٰاز داره‍🥱 غزل-
ای بااباطانسگسمطنسچundefinedundefinedundefined

۱۴:۰۸

thumbnail
باشد undefined.

۱۵:۴۵

بی پـنٰاه
در میان هیاهو، وقتی همه درحال خندیدن و شادی کردن هستند؛ من در خیال خویش غزق می‌شوم و احساس می‌کنم در دنیٰا هیچ‌جایی ندارم و این مرا آزار می‌دهد.تنهایی، مانند سایه‌ای است؛ که در هر گوشه‌ای از زندگی‌ام نقش دارد .تنهایی، به من یادآوری می‌کند که باید به خودم توجه کنم، باید یاد بگیرم کسی در تمام لحظات زندگی‌ام در کنارم نخواهد بود و فقط خودم قرار است نٖاجي ِ زندگی‌ام باشم؛من دلم می‌خواهد ارتباط جمعی، فراوانی داشته باشم، در حالی که گاهی اوقات فقط تتهایی را ترجیح می‌دهم .گاهی اوقات نیز دلم یک پنٰـاه می‌خواهد تا با ان درباره احوالاتم سخن بگویم البته او کسی باشد که بی چون و چرا به حرف‌هایم گوش بدهد و من را درک کند .او، همچون کوهی باشد؛ تا من با تکیه بر او بتوانم زندگی‌ام را مملو از شادی کنم، و هیچ وقت حس تنهایی در وجودم رخنه نکند. اما این حس چه بخواهی چه نخواهی قرار است هر از گاهي مهمان دلت باشد .
#کهکشآن 𝟤 ٫

۱۵:۴۹

thumbnail
ایوایی undefined ؛؛

۱۷:۲۵

thumbnail

۱۷:۲۵

thumbnail

۱۷:۲۵

thumbnail

۱۷:۲۵

thumbnail

۱۷:۲۵

●°دِیلیِ دُختَر وَنگوگ°●
undefined تصویر
غزل-

۱۷:۲۸

thumbnail
عقده‌ایِ حقیر

۱۹:۵۰