عکس پروفایل #بیمه_ ایران _اسماعیلی #

#بیمه_ ایران _اسماعیلی

۱۲۲عضو
undefined شیعیان ما صبورترند
يكى از اصحاب از امام صادق عليه السّلام روايت مى‏كند فرمود: ما صابر هستيم ولى شيعيان ما از ما صابر تر مى‏باشند، عرض كردم قربانت گردم چگونه شيعيان شما از شما صابر تر هستند، فرمود؛ ما مى‏دانيم و صبر مى‏كنيم و آنها صبر مى‏كنند در حالی که نمى‏دانند چه خواهد شد.
عَن بَعْضِ أَصْحَابِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّا صُبَّرٌ وَ شِيعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَارَ شِيعَتُكُمْ أَصْبَرَ مِنْكُمْ قَالَ لِأَنَّا نَصْبِرُ عَلَى مَا نَعْلَمُ وَ شِيعَتَنَا يَصْبِرُونَ عَلَى مَا لَا يَعْلَمُونَ .الکافي  ,  جلد۲  ,  صفحه۹۳
خوشبحال کسانی که در راه دین صبر کنند و ثابت قدم باشند و دینداری را رها نکننالاستقامة ثم الاستقامةالصبر ثم الصبر
undefined#شهادت_امام_صادق علیه السلام را تسلیت عرض میکنم
https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۵۰

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined زنگوله افکار
undefined می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده.
undefinedدر ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!...
undefinedاز اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگی و انزوا می‌ميرد.
undefinedدقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند.
undefined زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد...
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۴۷

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
undefined کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه‌ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می‌کشد. برگشت دید که یک پسربچه است.
undefinedپسرک گفت: «آقا، من می‌خوام یکی از بزغاله‌های شما را بخرم.». کشاورز گفت: «این‌ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
undefinedپسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟». کشاورز گفت: «آره، خوبه».
undefinedبزغاله‌ها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغاله‌ها را دنبال می‌کرد و چشم‌هایش برق می‌زد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغاله‌ها تکان می‌خورد.
undefinedیک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک‌تر و ضعیف‌تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می‌داشت سعی می‌کرد خودش را به بقیه برساند.
undefinedپسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.».
undefinedکشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی‌خوره. اون نمی‌تونه مثل چهار تای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
undefinedپسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می‌کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمی‌تونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه».
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۴۳

thumbnail
undefined وقتی خدا صدات می‌کنه
undefined قسمت خوب ماجرا اینجاست که راننده خودرو پراید توقف می‌کند و پاکتی را تحویل مغازه‌دار می‌دهد، حین اینکه بر می‌گردد تا سوار بر خودرو شود، مغازه‌دار صدایش می‌کند و برای چند ثانیه‌ای مجدد به داخل مغازه می‌رود، همین چند ثانیه لازم بود تا این راننده در مسیر برگشت به خودرو توقف کند تا امروز زنده بماند و در کنار خانواده باشد.
undefinedطی صحبتی که با خانواده ایشان داشتیم جمله زیبایی به زبان آوردند و آن هم این بود: انگار آن لحظه خدا صدایش زد تا چند ثانیه برگردد.
undefinedگَر نگهدار من آن است که من می‌دانمundefinedشیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد...
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۷:۱۱

thumbnail
undefined #پندانه
undefined بالاخره نفهمیدیم انسان به چیه خودش می‌نازه!
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۱۷

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined اندکی تفکر...
undefinedگویند: دزد، انسان بدی است.
undefinedاما، نمی‌گویند که:دزدی فقط محدود به اشیا نیست.دزدی فقط جیب‌بری نیست.دزدی ققط کش‌رفتن شکلات،از قفسه‌های فروشگاه جان لوییس نیست.
undefinedمن می‌گویم:اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی،دزد محسوب می‌شوی.
undefinedاگر شادی کودکی را، از او بگیری،دزد محسوب می‌شوی.
undefinedاگر مهر و محبت را،از اطرافیان طریغ کنی،دزد محسوب می‌شوی.
undefinedاگر با تمسخر یک انسان،شخصیت او را له کنی، دزد محسوب می‌شوی.
undefinedاگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی‌اش را از او بگیری دزد محسوب می‌شوی.
undefinedاگر و هزاران اگر دیگر....
undefined همه می‌دانند دستگیر کردن دزدها، کار پلیس است، این به کنارآیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده‌ای؟
undefined آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی‌هایت را داده‌ای؟
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۱۵

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined فرصت‌ها را غنیمت شمار
undefinedمرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
undefinedکشاورز به او گفت:من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.
undefinedمرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگ‌ترین در هم بود، باز شد. باورکردنی نبود، بزرگ‌ترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون آمد.
undefinedگاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
undefinedدومین در طویله که کوچک‌تر بود، باز شد. گاو کوچک‌تر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد.
undefinedجوان پیش خودش گفت:منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
undefinedسومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون پرید.
undefinedپس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
undefinedسعی کنید همیشه اولین فرصت‌ها را دریابید، زیرا ممکن است دیگر هیچ‌وقت نصیبتان نشود.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۴۱

undefinedundefinedundefined#پندانه undefinedundefinedundefined
undefined صداقت، تنها امتحانی‌ست که تقلب ندارد
undefinedچهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر به خوش‌گذرانی پرداختند.
undefinedاما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که درمورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به‌جای سه‌شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
undefinedبنابراین تصمیم گرفتند با استاد صحبت کنند و علت جاماندن را برای او توضیح دهند.
undefinedآن‌ها به استاد گفتند:ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه بازگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد. و از آن جایی که زاپاس نداشتیم مدت زمانی طول کشید تا کسی را برای کمک بیابیم و به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم.
undefinedاستاد پذیرفت که آن‌ها روز بعد امتحان بدهند.
undefinedروز بعد استاد آن‌ها را برای امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد.
undefinedآن‌ها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به‌راحتی به آن پاسخ دادند.
undefinedسپس ورق را برگرداندند تا به سؤالی که ۹۵ نمره داشت، پاسخ بدهند.
undefinedسؤال این بود:کدام لاستیک پنچر شده بود؟!!
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۰۴

undefinedundefinedundefined #پندانه🌹🌺🌸
undefined خواستن توانستن است
undefinedدانش‌آموز دبیرستان شهاب شهرستان خوی بودم.
undefinedروزی دبیر ادبیات پرسید:شیرازی، بعد از اتمام تحصیلت می‌خوای چه‌کاره بشی؟
undefinedسریع گفتم:خلبان آقا.
undefinedاین را که گفتم چند تا از بچه‌ها خندیدند.
undefinedدبیرمان گفت:خلبان مسافربری؟
undefinedبا قاطعیت گفتم:نه آقا! شکاری، جنگنده.
undefinedاین‌بار همه کلاس خندیدند، به‌جز دبیرمان که گفت: آفرین، پس سعی کن حتما موفق می‌شی.
undefinedاز اول ابتدایی تا آن روز همیشه شاگرد اول بودم. بعد از دیپلم‌گرفتن رفتم دنبال آرزویم.
undefinedیادمه روزی که می‌خواستم خلبانی ثبت‌نام کنم، پدرم موافق نبود. می‌گفت:آدم عاقل زیر پایش را خالی نمی‌کند.
undefinedولی من عاشق پرواز بودم، علتش را پرسید، اون موقع نتونستم جوابشو پیدا کنم ولی بعدا فهمیدم آسمان تنها جایی‌ست که به من آرامش می‌داد.
undefinedبالاخره رفتم آزمون خلبانی و باز نفر اول قبول شدم.
undefinedبا هزینه دولت و از طرف ارتش شاهنشاهی ایران رفتم آمریکا و به‌عنوان شاگرد اول با چهار کاپ و تقدیرنامه و دو مقام اولی دوره خلبانی تی-۳۸ برگشتم ایران.
undefinedاین‌ها را نوشتم که بگویم خواستن توانستن است. رویاهایتان را فراموش نکنید.
undefinedاسطوره اف-۵ جناب سرهنگ خلبان غلامعلی شیرازی
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۴۸

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined زندگی یعنی چه؟
undefinedاز خياطی پرسيدند:زندگی يعنی چه؟
undefinedگفت:دوختن روح به خدا با نخ توبه!
undefinedاز باغبانی پرسيدند:زندگی يعنی چه؟
undefinedگفت:کاشت بذر عشق در زمين دل‌ها زير نور ايمان!
undefinedاز باستان‌شناسی پرسيدند:زندگی يعنی چه؟
undefinedگفت:کاويدن جان‌ها برای استخراج گوهر درون!
undefinedاز آينه‌فروشی پرسيدند:زندگی يعنی چه؟
undefinedگفت:زدودن غبار آينه دل با شيشه‌پاک‌کن توکل!
undefinedاز ميوه‌فروشی پرسيدند:زندگی يعنی چه؟
undefinedگفت:دست‌چين خوبی‌ها در صندوقچه دل!
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۱۰

undefinedundefinedundefined#پندانه undefinedundefinedundefined
undefined یک شب را برای خدا بگذران...
undefinedدزدی به خانه شیخی رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدیدن باشد.
undefinedخواست نومید بازگردد که ناگهان شیخ، او را صدا زد و گفت:ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
undefinedدزد جوان، آبی از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
undefinedروز شد، کسی در خانه شیخ را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت:این هدیه، به جناب شیخ است.
undefinedشیخ رو به دزد کرد و گفت:دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
undefinedحال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد.
undefinedگریان به شیخ نزدیک‌تر شد و گفت:تاکنون به راه خطا می‌رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این‌چنین اکرام کرد و بی‌نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه ثواب را بیاموزم.
undefinedکیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ گشت.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۴۱

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined نگذارید ترس متوقف‌تان کند
undefinedگاه شما تصمیمِ درست را می‌گیرید، گاه شما تصمیمِ درست را می‌سازید. 
undefinedخیلی از ما از ترس این‌که مبادا تصمیم اشتباه بگیریم، خود را در هیچ گرفتار می‌کنیم.
undefinedتصور می‌کنیم برای تصمیم‌های درست تشویق می‌شویم و برای آنهایی که اشتباه هستند باید یک عمر ملامت شویم.
undefinedاما به‌واقع این‌گونه نیست. ما به سبب تصمیماتی که گرفته‌ایم تجربیاتی خواهیم داشت.
undefinedهر زمان تصمیمی گرفتیم، رشد کردیم. هر تصمیمی نوع خاصی از تحول را برایمان به ارمغان می‌آورد.
undefinedکمی به عقب و به انتخاب‌هایی که داشته‌اید نگاهی بیندازید. انتخاب کردن و در مسیر آن قدم برداشتن دشواری‌ها و فرصت‌هایی را ایجاد می‌کند که باعث رشد می‌شود.
undefined انتخاب نکردن فقط هیچ به همراه می‌آورد. به خودتان اجازه بدهید پشیمان شوید که ای کاش آن کار را انجام نداده بودم، یا به جای فلان کار، دیگری را انجام داده بودم!
undefinedحتی وقتی دقیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم که همان تصمیم فرصت‌های رشدی بسیاری را ایجاد کرده است؛ که قطعاً اگر در انتخاب نکردن گیر افتاده بودیم، تنها ارمغان‌مان هیچ بود.
undefined بنابراین انتخاب کنید. با دقت و فکر انتخاب کنید. مشورت کنید. رشد کنید. متحول شوید. گذر کنید و همچنان به انتخاب کردن ادامه بدهید. از تصمیمات غلط درس بگیرید. اما نگذارید که ترس شما را متوقف کند.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۰۴

thumbnail

۶:۰۱

thumbnail

۶:۰۱

undefinedundefinedundefined #پندانه undefinedundefinedundefined
undefined با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند
undefinedسلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
undefinedسلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
undefinedدنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
undefinedسلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
undefinedسلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
undefinedمرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود.
undefinedسلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت:در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟
undefinedترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۵۶

undefinedundefined #میلاد امام رضا علیه السلام مبارک باد undefinedundefined
undefined نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس‌های تو هست، اما گناهانم نمی‌گذارند روی ماهت را ببینم، یابن الحسن!
undefined اللهم عجل لولیک الفرج
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۵:۴۰

undefinedundefinedundefinedundefined #پندانه
undefined خراش‌های عشق خداوند
undefinedدر یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه زد.
undefinedمادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد.
undefinedمادر وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
undefinedمادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید، ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
undefinedکشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به‌طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
undefinedپسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود.
undefinedخبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد.
undefinedپسر با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند.
undefinedگاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست‌داشتنی هستند.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۵۳

undefinedundefinedundefinedundefined #پندانه
undefined از «بی‌امکانی» به‌عنوان نقطه قوت استفاده کن
undefinedکودکی ۱۰ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
undefinedپدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
undefinedاستاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند.
undefinedدر طول ۶ ماه استاد فقط روی بدن‌سازی کودک کار کرد و در عوض این ۶ ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
undefinedبعد از ۶ ماه خبر رسید که یک ماه بعد، مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.
undefinedاستاد به کودک فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
undefinedسرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
undefinedسه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک‌دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به‌عنوان قهرمان سراسری انتخاب شود.
undefinedوقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید.
undefinedاستاد گفت:دلیل پیروزی تو این بود؛ اول اینکه به همان یک فن به‌خوبی مسلط بودی؛ دوم، تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته‌شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو نداشتی!
undefinedیاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به‌عنوان نقاط قوتت استفاده کنی و به دید فرصت به آن‌ها نگاه کنی.
undefinedراز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بی‌امکانی» به‌عنوان نقطه قوت است.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۳:۰۸

undefinedundefinedundefinedundefined#پندانه
undefined نعمت‌های خدا را بشناس
undefinedعلیرضا کودکی ۱۱ساله و بسیار مهربان است که پدرش را در پنج‌سالگی از دست داده است‌.
undefinedروزی از او می‌پرسم:عمو چه دوست داری برای تو به مدد الهی بخرم؟
undefinedعاشق عینک است و می‌گوید:عینک دوست دارم.
undefinedمی‌گویم:چَشم، برای تو عینکی آفتابی می‌خرم.
undefinedمی‌گوید: نه عمو، از عینک‌های واقعی که شیشه‌ای هستند می‌خواهم!
undefinedبسیار تعجب می‌کنم که چرا این کودک دوست دارد عینکی شود؟
undefinedبعد از کلی کندوکاو متوجه می‌شوم در کلاس آنان کودکی به نام آرش که پدرش ثروتمند بوده، عینکی است و او دوست دارد عینکی شود تا شبیه آرش شود.
undefinedگاهی ما که نعمت‌های خدا را نمی‌دانیم هر چیزی را که در اغنیا می‌بینیم آن را یک امتیاز و نعمت و ارزش برای او می‌پنداریم و اصلا به ماهیت آن فکر نمی‌کنیم.
undefinedبر علیرضا خرده نمی‌گیرم چون بسیاری از بزرگسالان هم مثل او فکر می‌کنند.
undefinedمثلا وقتی ثروتمندی لباسی پاره می‌پوشد یک نعمت و ارزش محسوب می‌شود و همگان دوست دارند لباس پاره بپوشند.
undefinedاگر نعمت‌های خدا را بشناسیم هرگز هر آنچه که در دست ثروتمندان است تعریف نعمت در دیدگاه ما نخواهد شد و شکرگزار نعمت‌های خود خواهیم بود.
undefined https://eitaa.com/naghi_esmaili

۲:۵۰