ق

قصه شب كودكانه

۵۵۶عضو
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined#قصه_شب #نوستالژي undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedدخترك كبريت فروشundefinedundefined
هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند .يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد .سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد .دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد.فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،‌ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .undefined @nightstoryundefined.......undefinedundefinedundefined.......

۲:۴۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined#قصه امشب
undefined « یه تیکه پنیر واقعی » undefined

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.موشه، خواب بود و داشت خواب پنیر می دید و تو خواب حسابی کیف می کرد. اما ناگهان از خواب بیدار شد و فهمید که بوی پنیر واقعی تمام لونه شو پر کرده. با ذوق و اشتیاق به سمت بوی پنیر رفت.
او اشتباه نمی کرد. یه تیکه پنیر خوش مزه نزدیک خونه اش قرار داشت.اما متاسفانه این پنیر درست وسط یه تله موش قرار داشت. موشه با دیدن این صحنه دلش سوخت. با اینکه خیلی گرسنه بود جرات نداش به سمت پنیر بره. بیچاره با شکم گرسنه به خونه برگشت. اما توی خونه چیزی جز یه تیکه نون کپک زده نداشت.
موشه دوباره به سمت در رفت و بازهم به پنیری که توی تله موش بود، نگاه کرد. اما هر وقت وسوسه می شد که به سمت پنیر بره، باز به اون موشهایی که در تله ها مرده بودند فکر می کرد و پشیمون می شد.
موشه خیلی غمگین شد. فکر پنیر از سرش بیرون نمی رفت. تازه، برای شب، مهمون داشت و می تونست با نصف اون پنیر، یک کیک پنیری خوشمزه درسته کنه. ولی اول باید یه جوری از شر اون تله موش خلاص می شد.
موشه با خودش فکر کرد و گفت: من کار خطرناک نمی کنم و زندگی خودمو به خطر نمی اندازم اما شکست هم نمی خورم. حتما یه راه بهتری وجود داره من باید اون راهو پیدا کنم.
او مدتی فکر کرد و یک کتاب درباره ی تله موشها مطالعه کرد. او فهمید که چه مدلهایی از تله موش وجود داره و هر مدلی چجوری کار می کنه. و فهمید تله موشی که جلوی در خونه اش هست چه مدلی کار می کنه.
بنابراین حالا می تونست یه نقشه ی خوب بکشه و بدون اینکه گیر بیفته پنیر رو برداره. موشه فهمید که اگه روی تله موش نره و پنیر رو از بالا با یه قلاب برداه هیچ اتفاقی براش نمیفته. او همین کار رو کرد و موفق شد پنیر رو از توی تله برداره.
موشه با خوشحالی، پنیر شو به خونه برد و اول اونو خوب شست. ممکن بود سمی باشه. موشه فکر همه چیزو کرده بود. بعد مقداری از پنیرو خورد . بعد ازظهر هم با بقیه ی پنیر یک کیک پنیری خوشمزه درست کرد. و برای پذیرایی از مهمان عزیزش آماده شد. موشه می دونست که همه ی موفقیتش به خاطر اینه که همیشه برای هر کاری مطالعه و فکر می کنه.
undefined @nightstoryundefined .........undefinedundefinedundefined.........

۲:۴۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#قصه امشب
قصه undefined دایناسور مهربان undefined

  یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند.
 مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.»
پدرش به او می گفت: نی نی بابا. دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد.
 بچه خرگوش به او گفته بود: نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی. چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند.
تازه آن ها به او گفته بودند: تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی. آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.
چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده! بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.
 یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند. گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد.
خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو. دل گرگ لرزید.
 پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: اگر نروم چه کار می کنی؟
نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی. گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد. 
  این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند. پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند. 
 undefined @nightstoryundefined .........undefinedundefinedundefined.........

۱۸:۴۴

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#قصه امشب
قصه undefined دم پفکی undefined

یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!»
دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛ ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!»
خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.» ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت.
دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند. او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن.
دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.»
ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.»
دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد.
 گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود.
بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!»
دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است.
با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید.
undefined @nightstoryundefined .........undefinedundefinedundefined.........

۱۷:۴۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined#قصه_شب اردک سحرآمیز
روزی روزگاری مرد فقیری بود که هیزم شکنی می کرد. این مرد سه پسر داشت. وقتی که پسرهایش بزرگ شدند، به آنها گفت: دیگر نمی توانم خرجتان را بدهم، خودتان باید کار کنید و خرج زندگی تان را در بیاورید! چون دیگر بچه نیستید و برای خودتان مردی شده اید.
آنوقت تبری به پسر بزرگش داد و گفت: به جنگل برو و یک پشته هیزم بیاور! پسر هم قدری نان و آب و یک سیب برداشت تا در جنگل بخورد و تبر را بدست گرفت و رفت تا هیزم بیاورد.
کمی در جنگل پیش رفته بود که درخت خشک بزرگی دید. با خودش فکر کرد که این درخت را می اندازم و برای پدرم می برم تا نشانش بدهم که مرد هستم و می توانم کار بکنم. اول هم خوبست غذا بخورم، سپس شروع بکار کنم.
آنوقت نشست و مشغول خوردن سیب شد و همینطور که سرگرم خوردن سیب بود، یک مرتبه متوجه شد که پیرمرد کوتوله ای روبرویش ایستاده و به او نگاه می کند.
پیرمرد گفت: خواهش می کنم یک تکه از سیبت را به من بده، از صبح تا حال چیزی نخورده ام.
پسر گفت: نه، برو! به تو چیزی نمی دهم.
پیرمرد گفت: پس من هم بعداً به تو چیزی نمی دهم. و رفت.پسر تبر را برداشت و شروع بکار کرد. اما تبر به درخت نخورد، و محکم به پای خودش خورد و او هم دیگر نتوانست کار کند و مجبور شد به خانه برگردد.
پدر وقتی که دید پسرش اصلاً هیزم نیاورده، اوقاتش خیلی تلخ شد.
روز دوم پدر به پسر وسطی گفت: امروز نوبت تو است و تو باید به جنگل بروی و هیزم بیاوری، چون برادرت نتوانست این کار را بکند!
پسر قدری نان و آب و یک سیب برداشت و به جنگل رفت و به همان درخت رسید و نشست تا غذا بخورد. باز پیرمرد کوتوله پیدایش شد و گفت: خواهش می کنم یک تکه از آن سیب را بده به من بخورم.
پسر گفت: نه، برو! این سیب را خودم می خواهم بخورم.
پیرمرد کوتوله گفت: پس من هم بعداً چیزی به تو نمی دهم. و رفت.
پسر تبر را بدست گرفت و مشغول کار شد. اما تا آمد تبر را به درخت بزند، به پای خودش خورد و مجبور شد دست خالی بخانه بر گردد.
پدرش تا او را دید، خیلی خشمگین شد و گفت: ببین، بچه هایم چطور کمکم می کنند. اصلاً کار بلد نیستند.
روز دیگر نوبت به پسر کوچک رسید. پدرش به او گفت: امروز تو باید به جنگل بروی و برایم هیزم بیاوری.
پسر کوچک قدری نان، آب و یک سیب برداشت و به جنگل رفت و به همان درخت رسید و پایش نشست تا غذا بخورد. باز پیرمرد کوتوله آمد و گفت: خواهش می کنم یک تکه از سیبت را به من بده!
پسر گفت: این سیب مال تو، همه آن را بخور، من فقط نان می خورم.
پیرمرد کوتوله خیلی خوشحال شد و پس از آنکه سیب را خورد گفت: از این علامت درخت را قطع کن! و علامت کوچکی روی درخت کشید و به حرفش ادامه داد: سوراخی در درخت بازمی شود. دستت را توی سوراخ فرو کن، چیزی در آن پیدا می کنی که خیلی کمکت می کند. این را گفت و رفت.پسر به گفته پیرمرد عمل کرد و با تبر چند ضربه به درخت زد. پهلوی درخت شکاف برداشت و سوراخی در تنه اش پیدا شد. پسر دستش را توی سوراخ کرد. چیز سخت و سردی به دستش خورد. آن را بیرون کشید و مشغول تماشایش شد.اردکی بود که از طلا ساخته شده بود و درست مثل این بود که زنده است و می تواند پرواز کند. پسر با خودش فکر کرد که این اردک طلایی را به شهر می برم و می فروشم و پول زیادی بدست می آورم. آنوقت پولش را به پدرم می دهم تا هر طوری که می خواهد با آن زندگی کند. سپس اردک را زیر بغلش گذاشت و بطرف شهر براه افتاد.
در شهر پادشاهی بود که تنها یک دخترداشت. این دختر بسیار زیبا بود اما چون مادرش را از دست داده بود، همیشه غصه می خورد و خنده به لبش نمی آمد. پادشاه هم دستور داده بود، اعلام کنند که هر مردی بتواند شاهزاده خانم را بخنداند، می تواند با او عروسی کند.
پسر جوان با اردک طلایی اش در شهر گردش می کرد. دختری اردک را زیر بغل او دید و به دوستی که همراهش بود گفت: آن اردک را ببین! نمی دانم زنده و جاندار است یا اینکه مصنوعی است و از طلا ساخته شده، باید به آن دست بزنم تا این را بفهمم. پس نزدیک رفت و به پر اردک دست زد و با خودش گفت که ببینم کنده می شود؟ و وقتی که خواست آن را بکند، متوجه شد که نمی تواند دستش را از اردک جدا کند. ناچار دنبال پسر جوان، که قدم های بلندی بر می داشت، شروع به دویدن کرد و در این حال دوستش را صدا زد و گفت: بیا کمکم کن!
نمی توانم دستم را از اردک جدا کنم. دوستش آمد و بازویش را گرفت، اما او هم متوجه شد که دستش به بازوی دوستش چسبیده و خودش هم مجبور شد، دنبال دوستش و پسر جوان بدود. در این موقع پیرمردی آنها را دید و دستش را روی شانه دختر دومی گذاشت و پرسید: چرا شما دنبال این جوان کرده اید؟ اما خودش هم نتوانست دستش را از شانه آن دختر جدا کند و مجبور شد دنبال دخترها و پسر جوان پا به دویدن بگذارد.در این موقع مرد چاقی که متوجه آنها شده بود، پیرمرد را صدا زد و گفت: چرا اینها را ول نمی کنی؟ پیرمرد،

۱۸:۳۹

بیا کنار! سپس بازوی او را گرفت، اما خودش هم نتوانست دستش را از روی بازوی پیرمرد بردارد و مجبور شد، دنبال پیرمرد و دو دختر و پسر جوان شروع به دویدن کند.
آنها همینطور می دویدند تا به قصر پادشاه رسیدند. در آنجا شاهزاده خانم غمگین از پشت پنجره بیرون را نگاه می کرد. یک مرتبه آنها را دید و در حالیکه از تماشای آن حالت قاه قاه
می خندید، فریاد زد: هه هه هه، هرگز چیزی به این بامزگی ندیده بودم! هه هه هه هه ...
پادشاه این را شنید و گفت: ببینم چه چیزی دخترم را اینقدر خوشحال کرده؟
وقتی که از پنجره بیرون را تماشا کرد، قضیه را فهمید. پس پسر جوان را به قصر دعوت کرد و گفت: تو باعث شدی که دخترم خوشحال شود و بخندد، و می توانی با او عروسی کنی.
آنوقت پسر جوان با شاهزاده خانم عروسی کرد و سالهای سال با هم بخوشی زندگی کردند و هیزم شکن هم تا آخر عم از این پیشامد خوشحال بود، اما هیچکس از مرد چاق و پیرمرد و آن دو دختر و اردک طلایی خبری ندارد و نمی داند چه بسرشان آمد.


برگرفته از:
کتاب: اردک سحرآمیز
برگردان: محمد رضا جعفری
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined@nightstory

۱۸:۴۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#قصه امشب
قصه undefined قلمو و رنگ undefined

قلمو و رنگ یک گوشه نشسته بودند. حوصله شان سر رفته بود.
رنگ گفت: قلمو چه کار کنیم که خوشحال شویم، سرمان گرم شود و همبازی شویم؟
قلمو فکری به سرش زد. پرید توی رنگ و قِلقِلکش داد. قلقلک و قلقلک...
رنگ خندید. قلمو از رنگ بیرون پرید و دوید. حالا ندو کی بدو. قلمو بدو، رنگ بدو؛ می دویدند، می خندیدند و نقاشی می کشیدند.
هر چه سر راهشان بود را رنگ کردند.
دفتر نقاشی سفید بود، سبزش کردند.
دیوارِ کلاس کثیف بود، قرمزش کردند.
کیفِ مدرسه، کمدِ قدیمی و کفش های رنگ و رو رفته را رنگ کردند. نارنجی کردند، کِرِم کردند، لیمویی کردند، رنگ کردند و رنگ کردند و رنگ کردند تا رسیدند به آسمان.
آسمان ابری بود، آبی اش کردند.
درخت خوابیده بود، سبزش کردند.
گل پژمرده بود، آبی اش کردند.قلمو و رنگ
قلمو باز پرید توی رنگ. قلقلکش داد. قلقلک و قلقلک ... . باز دنبال هم دویدند.
زمین خالی را دیدند و یک خانه کشیدند. جلوی خانه یک حوض کشیدند. توی حوض، صدتا ماهیِ زردِ خال خالی کشیدند.
دور حوض چی؟ دور حوض هم چند گلدان کشیدند. قلمو و رنگ
رفتند روی پشت بام و یک خورشید کشیدند. بعد برگشتند.خسته شدند و افتادند روی قالی گُل گُلیِ کنار حوض. اما خوابشان نبرد.
بلند شدند و رفتند پشت بام. خورشیدشان را پاک کردند، جایش یک ماه کشیدند.
آن وقت آمدند و سرشان را گذاشتند روی قالیِ گُل گُلی.
بعد دو نفری زیر نور ماهِ نقاشی رنگ شده و کمدِ قدیمیِ خوشرنگ و کفش های براق و آسمانِ آبی را دیدند
undefined @nightstoryundefined .........undefinedundefinedundefined.........

۴:۴۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined#قصه_شب ني ني تنبل
نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت . مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟
نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره . مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !
نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای
مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو .
نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .
مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.
اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.
@nightstory

۳:۵۶

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#قصه امشب
قصه undefined قورقوری و استخر بزرگ undefined

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود.
قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت.
یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه.
اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود.
حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه. قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. اول این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک  شماست اصلاً قورقور نکنید. دوم این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و آخر این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید.
قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید. قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن؟"
قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره و نه ماهی. قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید.
حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره. قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد، آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد.
قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود.
بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد فهمید که اونجا استخر آدم هاست. استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره. وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را می گیرن تا آب های کثیف داخل چاه بره. اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود.
از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره.

undefined @nightstory undefined .........undefinedundefinedundefined.........

۲:۴۳

thumnail
قصه امشب هزارپا غوله @nightstory

۱۹:۳۵

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#قصه امشب
قصه undefined آهوی دم قهوه ای undefined
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند...
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند. هر  وقت آهو خانم برای بچه‌هایش غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه‌هایش به نام دم قهوه‌ای میگفت: من بیشتر می‌خوام.آهو خانم می‌گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه‌ای که می‌توانی بخوری و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و  اسراف می‌شود .ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می‌گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسان ها آنجا جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته شده بود.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده‌ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه‌ی میوه‌ها را هم برای آهو خانم بردند.حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه‌اش را تمیز می کرد دیدلاک‌پشت‌ها دارند یک پرستوی بیمار را می‌برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه‌های من است چه اتفاقی افتاده؟؟
گفتند: او بیمار است و دکتر لاک‌پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می‌کنیم، لطفا او را به لانه‌ی ما بیاورید.بچه‌های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه‌ها گلابی هم هست؟؟گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می‌شود .دم قهوه‌ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود، دید. گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می‌توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه‌ای یاد داد :
گلابی تمیزم                 همیشه روی میزماگر که خوردی مرا            نصفه نخور عزیزمخدا گفته به قرآن            همان خدای رحماناسراف نکن تو جانا            در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه‌ای دیگر اسراف نمی‌کرد و فریاد نمی‌زد زیاد می‌خواهم گنده می‌خواهم. حالا او می‌داند اسراف وهدر داد هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
undefined @nightstory undefined .........undefinedundefinedundefined.........

۱۹:۵۶