بله | کانال محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون
عکس پروفایل محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون م

محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون

۱,۸۰۹عضو
thumbnail
undefined خُرده‌شیشه‌های ساختمان شیشه‌ای المان سازی مقاومت شدند.علم و هنر #نشانه‌شناسی می‌آید روزی که شیشه‌ای نماد مقاومت ملت ایران شد را دوباره نماد مقاومت. ساختمانی که درست در روز هدف قرارگرفتن جلسه سران‌قوا موشک‌باران شد. اسرائیل می‌خواست ساختمان بسوزد و صدا خاموش شود اما به لطف خدا، همان لحظه به واسطه خانم امامی حماسه‌ای اتفاق افتاد و حالا؛ این خُرده‌شیشه‌ها از ساختمان شیشه‌ای شدند نماد مقاومت و یادآور آن ایستادگی.
undefined در قرآن می‌فرماید: وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا، فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا؛ قرآن به اسب مجاهدان قسم خورده و به حرکت و گرد و غباری که بلند می‌شود. چرا شیشه‌هایی که توسط شقی‌ترین افراد شکسته شده در حالی که داشت روی آنتن زنده با مردم حرف زده می‌شد را نماد ندانیم؟ @nis_penhonundefinedدیده بودم توی لبنان، اسرائیل مسجد جامع طیردبا رو زده بود. مسجد عماد مغنیه و یکی از مراکز مهم حزب‌الله. بچه‌های فرهنگی سنگ‌های مسجدی را که اسرائیل خراب‌ش کرده بود، توی لوحی هدیه می‌دادند. تکه سنگ‌ها و خُرده‌شیشه‌ها تبدیل شد به هزار جوانه. این خرده شیشه‌ها نشانه‌ی ضعف و نامردی اسرائیل است. اگر نامرد نبود به رسانه‌ی بین‌المللی حمله نمی‌کرد! undefined رویش هم نوشته «یادبود» نه بیشتر، نه کمتر.
undefinedاسرائیل فکر کرد می‌سوزاند و تمام! اما خُرده شیشه‌ها حالا شده خار چشم‌ش.
یادآوری کنم: نتانیاهو به ترامپ یک "حرز یهودی" هدیه داد. این هدیه به شکل بمب افکن بی 2 و توسط قطعات موشک های ایرانی ساخته شده است. حرز، وسیله ای برای دفع بلاست.
(البته به نحوه استفاده از شیشه‌ها و اجرا نقد دارم. جمله‌ی خوبی‌هم انتخاب نشده.)

۱۱:۴۸

بازارسال شده از رُواتَک | فاطمه احمدی
thumbnail
undefined یادداشتی بر کتاب نود و نهمین نفر
کتاب را سر جمع توی کمتر از هفت ساعت خواندم. عادت ندارم کتابی را اینقدر زود تمام کنم. توی این کتاب، بعد از تموم شدن هر فصل، انگار که یک قسمت از فیلم سی قسمتی را می‌دیدم، فصل‌های بعدی‌‌اش را یک‌جا خواندم.
فصل اول تا چهارم، نفس‌گیر و روی دور کند بود. انگار منتظری هی قصه‌ی اصلی را بشنوی بالاخره؛ اما کمی صبوری می‌طلبه‌.
توی فصل‌ها همه‌ی راوی‌هایی که در مورد شخصیت اصلی قصه؛ مهدی چیزی می‌گویند، انگار که از تقی و علی و نقی دور و برمان می‌گویند.
دروغ چرا، راستش رو بخوای، وقتی با بقیه‌ی کتاب‌های شهدا مقایسه می‌کنی، می‌گی بابا ایول، دمش گرم. بر خلاف یه سری از کتاب‌ها، با اینکه مهدی توی خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود و مامان شهید؛ مراقبت و احتیاط داشت توی دوران بارداری، شخصیت سرتق مهدی ازش از آب در میاد. در حدی که حتی مامانش هم توش می‌مونه.
و توی یه کلوم، این کتاب تونسته خط‌شکنی کنه، بر خلاف یه سری کتاب‌های شهدای بازاری، و خودی واقعی از یک شخصیت زمینی بذاره جلوت.
تا حدی که فکر کنی و بگی: "شخصیت شهید چقدر منه! منی که کلی کُمیتَم لنگ می‌زنه.". اما این تصور و حس، به مرور و به خصوص از فصل‌های ۱۶_۱۷، بیشتر باهات همراه نیست.
بعد از اون می‌بینی که شاید تا اینجا شهید یکی بود مثل دور و بریات، باهاش همراه شدی و رفتی؛ اما از یه جایی به بعد تو جا می‌مونی و اون می‌ره. رفتنی که با تصمیم و عزم شهید شروع می‌شه.
undefined رفتن و دل کندنی که؛ لازمه‌ی شروع هر مسیر جدی برای خدمت واقعی و صادقانه‌اس.
undefinedمسیر رو شهادت تنها نخونید و ندونید! توی کشور واسه خدمت واقعی و پیشبرد جامعه، لازمه هزینه‌ داد و گذشت از خیلی چیزها!
درس بزرگیه که کتاب بهم داد.

پ.ن: کتاب رو دادم زن داداشم بخونه؛ تنها عکس متفاوت از قبلی‌هایی که تو کانال فرستادم از این کتاب، همین بود ؛)
نکات دیگه‌ای هم از کتاب دارم؛ کمی مزه‌مزه کنم و زبان الکنم اجازه بده ناظر به همه‌ی کتاب‌های شهدا می‌نویسم ان شاءالله.
و من الله توفیق؛ برای محقق و نویسنده‌ی کتابundefined

۱۵:۲۱

thumbnail
یادداشتی برای کتاب «عملیات احیا»undefined زهرا عباسی؛ مشهد:
در کلاسِ «مبانی و اصول مدیریت آموزشی» انواع مدیریت های کلاسیک را بررسی کرده بودیم و قرار بود من نظریه جدید فالت، «نیروی انسانی» را ارائه بدهم. فالت از چیزی گفته بود که غرب بخاطر بنیان های فکری و هستی شناسی‌اش آن را نداشت و پذیرفته شده نبود، و بعد هم خود غربی ها کلی به این نظریه نقد وارد کرده بودند. اما در خط به خط کتاب، بین آن همه نظریه های گل و بلبلی که معلوم نیست چقدر به آن پایبند مانند، عملکرد مهندس رستمی در کارخانه جمکو سبزوار در مغزم جان می‌گرفت.مهندس رستمی بدون اینکه بر نظریه های مدیریتی مسلط باشد ( شاید هم باشد، کسی چه می‌داند؟ ) عملکرد مدیریتی قوی داشت. نشستم دوباره کتاب را خواندم. دفعه اولی که خوانده بودم ایده های مهندس رستمی آنقدر جذاب بود که هنوز چیز های زیادی ازش یادم بماند اما اینبار می‌خواستم کتاب را ارائه بدهم.
در کلاس هر خط و مبحثی را که ارائه می‌دادم پشت بندش می‌گفتم، اگر نمی‌فهمید ایرادی نداره. در آخر برای‌تان مصداق های عینی و بومیش رو می‌گم. و طفلک بچه ها به همین امید دیگر سوالی نمی‌پرسیدند. انتهای ارائه وضع کاراخانه جمکو را یک دور توضیح دادم و باهم غصه خوردیم. کارخانه‌ای که علم ساخت الکتروموتور را دارد اما بخاطر بی‌کفایتی مسئولینش ۲۰ سال ورشکست بود. کاش فقط ورشکستگی باشد، همان روز اول ورود مهندس رستمی خبر دادند کارگری که چند وقت پیش بخاطر درست کردن آتش برای گرم کردن خودش و نیرو ها سوخته بود، حالا مرده! و خیلی ها هم کارشان به طلاق کشیده و از ۷۰۰ و خورده‌ای کارگر فقط ۳۵۰ نفر مانده بودند و باقی به دلایل الکی مثل: اعتراض و نقد به وضع کارخانه و حقوق هایی که نصفه نیمه می‌گرفتند، اخراج شدند. وقتی بدهی ۷۰ میلیاردی کارخانه و جیب خالی‌اش را گفتم آخرین برگ شانس موفقیت کاراخانه هم در آتش بی‌کفایتی مسئولینش سوخت و بچه های کلاس هم امیدشان را قطع کردند. حالا رفتم سراغ آن کس که باید. مهندس رستمی. یک جوان ایرانی! از شروع طوفانی‌اش گفتم. اول برای همه بخش ها بخاری خرید تا جان کس دیگری بخاطر کمترین حق کارگران گرفته نشود. بعد رفت سراغ شکستن فضای استبدادی حاکم. همه کارگران نقد هایشان را گفتند و او هم برنامه‌اش را برایشان شرح داد، حالا کسی بعد این ۲۰ سال امید به تغییر داشت یا نه، خدا می‌داند! جذاب‌ترین فن مدیریتی مهندس رستمی، سفر شمال خانوادگی کارگران بود. می‌گفت کار ساخت الکتروموتور دقت و انگیزه می‌خواهد و کارگر من انگیزه ندارد و خسته شده. بعد هم نتیجه‌اش را دید. البته فکر نکنید بیخیال بدهی و کار واقعی شده، نه! بعد چند ماه با رفت و آمد های زیاد از این شهر به آن شهر و رو انداختن به مسئولین، بدهی را صفر کرد. البته استرس پلمپ و مصادره کارخانه هم این چند ماه رهایش نکرده بود و دائم تهدیدش می‌کردند.
همه اینها گذشت. تهش کارخانه را رساند به ساخت و تعمیر الکتروموتور هایی که فقط در دست چند کشور خارجی بود و تحریم ها مانعی بود تا دست‌مان را جلویشان دراز کنیم. و خب خداروشکر.@nis_penhonاینها را بهشان گفتم تا بدانند در بین مسئولان بی کفایت، مدیر تراز و به درد بخور هم داریم. کتاب برای‌شان جذاب بود و تورقی داشتند. فالت هم فکر نمی‌کرد روزی برای ارائه و فهم آسان مطالبش از یک مدیر موفق ایرانی مثال بزنم.

۱۹:۱۱

undefined حاشیه‌ای بر کتاب «نودونهمین‌نفر»undefined خانم پورمعظمی؛ سبزوار
سلام و عرض ادب و خداقوت۴ الی ۵ ساعته این کتاب رو تموم کردم. حوالی اذان صبح تقریبا. با خط خط این کتاب زندگی کردمخندیدمگریه کردمفکر کردمدر کل زندگی پربرکت شهید حاضر بودم و وقایع را لمس میکردم و اتحاد و ارتباط وجودی پیدا کردم. گذر زمان رو حس نکردم که هیچ حتی از سرعت و گذشت زمان متعجب بودم. ممنون و سپاس برای این اثر ارزشمند. ممنون که سختی های نوشتن این کتاب ناامیدتان نکرد و لحظه هایی که میگفتین دیگه نمیشه و راهی نداره باز ادامه دادید.
این کتاب خیلی ظریف و نازک اشاره به عدم سقط جنین هم داشت . فرزندی که وجودش وجود خیلی ها رو متحول کرد.
موتور سواریی که حسین رامشینی به مهدی یاد داد و این قهار بودنش در این امر در سوریه برای ماموریت های اطلاعات عملیاتی به ثمر نشست. دم خور شدن با لات و لوت ها برای اموزش مسایل دینی که بعدا در سوریه در اوج بحران و جنگ اون دسته از افراد رو بتواند کنترل و فرماندهی کند
تهمت ها و نامرامی و کم لطفی هایی که در حق مهدی کردند و انقدر در مراحل مختلف زندگی و کاری دلش را شکستند تا به او درس اراده را یاد بدهند تا برای اصرار برای اعزام به سوریه و دل کندنش از همسر جوان و نوازد کوچکش اراده و عزمش اماده باشد !
گویی مهدی نقشه و پازل و دومینوی زندگیش از قبل طراحی شده بوده و از قبل از ورودش به دنیا قرار بوده در این برهه سربازی و رسالت امام زمانیش را به ثمر بنشاند. بماند لقمه حلال و دسترنج پر از رنج پدر و دامن پاک مادر و همراهی همسر پاکش
حتی کمک و حضور مهدی در کتابش و ... چیدمان و راوی ها کاملا مشخص و روشن هست و ایضا اثر و تحولی که قرار هست در خواننده ایجاد شود@nis_penhon پنجشنبه شب که به حسینیه هنر برای تهیه کتاب مراجعه کردم با بسته های زیاد کتاب مواجه شدم با خودم گفتم چقدر زیاد خدا کنه همه به فروش برسه. بعد از اتمام کتاب با یقین میگم این کتاب ها از قبل مشخص شده که شهید قرار هست به دست چه افرادی برسونه

۱۲:۴۵

بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
thumbnail
undefined «عملیات احیا» به «چاپ هفدهم» رسید
undefined «جمکو»، بزرگترین کارخانه تولید الکتروموتور ایران، سال 96 ورشکسته شد. شش ماه حقوق عقب افتاده نیروهای باقی‌مانده و کلی بدهی معوق بانکی، پدر کارخانه را درآورد. کار به جایی رسید که برق کارخانه را هم می‌خواستند قطع کنند اما درست همان زمان که خبر‌های ورشکستگی بعضی کارخانه‌های تولیدی مثل «ارج» تیتر رسانه‌‌ها بود، جمکو احیا شد و خلاف جریان آب حرکت کرد.
undefined کتاب «عملیات احیا» به نویسندگی محمد حکم آبادی؛ برگزیده شانزدهمین دوره جایزه جلال آل احمد، روایتی است امیدآفرین و غرورانگیز از تلاش و صعود شرکت دانش‌بنیان «جمکو» به قله دانش و صنعت دنیا.
undefined تهیه «عملیات احیا» undefinedundefined حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپundefined غرفه‌‌ باسلام
undefined همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشیدundefined @hoseinieh_honar_sabzevar

۱۵:۴۴

thumbnail
undefinedاز شهید مهدی بیشتر می‌ترسند

۱۶:۵۱

thumbnail

۱۶:۵۱

thumbnail
undefined تلویزیون خانه را برداشت برد!
undefinedتعریف کرد: undefined مهدی موحدنیا زنگم زد. گفت ضامن‌م می‌شی؟ گوشه ذهنم بود که چند وقت پیش موتور داداشم را برداشته و شوخی شوخی چند روز پس نداده. روی همین حساب، ترسیدم. به مهدی گفتم: «شرمنده»آدمی‌زاد است. بهش بگویی بالای چشمت ابروس به‌ش بر میخورد. گفتم حتما به دل گرفته و ناراحت شده‌.چند ماه گذشت تا عروسی‌ام. مهدی را برای کارهای برقی خانه گفتم بیاید. وقتی چشم‌ش به تلویزیون افتاد، پرسید: «تلویزیونت همینه؟» تلویزیونم دست دوم بود. تر تمیز نبود. توی ذوق می‌زد. مهدی گفت: «مادرزنت چیزی نمیگه برا خونه نو اینو اوردی؟» گفتم: «نه.»رفت جلو. تلویزیون را برداشت! یک ساعت بعد، یک تلویزیون فِلَتِ طوسی در حد نو آورد خانه‌مان. خانمم خیلی کیف کرد‌. نگاه به بی معرفتی ما نکرد، معرفت گذاشت.
@nis_penhon
امشب رفتم سر خاک مهدی. بچه ها جمع شدند. وسط حرف‌ها آقایی که با خانواده‌ بود، آمد نزدیک. اسم‌ش مهدی بود‌‌. خاطره‌اش را برایمان گفت undefined
#خاطره #مهدی_موحدنیا #نودونهمین_نفر

۱۸:۴۱

بازارسال شده از چِلچِلا | نیلوفر نصیری‌فر
thumbnail
مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
این روزها کتاب نودو نهمین نفر تازه چاپ شده و همه جا حرف از مرام و معرفت شهید موحدنیاست. کتاب رو برداشتم و ورق زدم. یاد روزهای مصاحبه با همسر شهید افتادم، بعد از آن ماجرای خواب عجیب و حمایت شهید از نوشتن این کتاب، همسر شهید با دل و جون می‌نشست روبروم و از جزئیات زندگی‌شان می‌گفت. گاهی بین حرف‌هایش از کارهای شهید تعجب می‌کردم. گاهی با هم می‌خندیدم و گاهی هم بغض و سکوت...واقعا مرور روزهای تنهایی و گفتن خیلی از خاطرات براش سخت بود اما صبوری می‌کرد. بین اون همه گاهی نگاهم به ابوالفضل بود. چقدر زود داشت قد می‌کشید و روزهای بی‌پدری را تجربه می‌کرد.با خودم می‌گفتم، اصلا چه چیزی توی این دنیا رو میشه با بغل کردن پسر چند ماهه‌ات عوض کنی و بذاری بری!؟
کتاب نود‌ونهمین‌ نفر روایتی جذاب از زندگی شهید مهدی موحدنیا و با قلم محمد‌حکم‌آبادی نوشته شده. خوندن این کتاب رو از دست ندید.@chelchelaa
#شهید_مهدی_موحدنیا#دفتر_مطالعات_جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_سبزوار#نود_و_نهمین_نفر

۱۱:۰۵

undefinedترامپ: مهاجرت از کشورهای جهان‌سوم به آمریکا رو برای همیشه متوقف می‌کنم.
این ۱۹ کشور عبارت‌اند از: ایران، افغانستان، میانمار، چاد، جمهوری کنگو، گینه استوایی، اریتره، هائیتی، لیبی، سومالی، سودان، یمن، بوروندی، کوبا، لائوس، سیرالئون، توگو، ترکمنستان و ونزوئلا.

undefined توجه فرمودید، یعنی هر کشوری با من است، جهان سومی نیست، حتی سوریه‌ی جولانی! هر کشوری با من نیست، جهان سومی است!

۱۴:۰۶

بازارسال شده از خبرگزاری صدا و سیما
thumbnail
undefined جانانه تا لحظه آخر!
undefined انتشار نخستین بار|لحظه‌ای که می‌دانستند شهید می‌شوند اما رهگیری پرتابه‌های دشمن را رها نکردند...
@iribnews

۱۷:۳۲

بازارسال شده از خبرگزاری صدا و سیما
thumbnail
undefined روایتی از قهرمان پدافند تبریز؛ با شهامت ایستاد تا دیگران زنده بمانند
@iribnews

۱۷:۳۲

thumbnail
undefinedافسانه جانفزا کتاب «نودونهمین‌نفر» تموم شد؛ نه! باید بگم کتاب تازه شروع شد. مهدی! تا دیروز برام یه شهید بود مثل بقیه شهدا مادرش رو میشناختم، برادرش رو هم و همسرش رو. یه خانواده سرشناس و آبرومند. کتاب رو خوندم و خوندم و غیر ده پانزده صفحه اول که یه شروع فوق العاده داره، بعدش هی خوندم و هی چشمام گشاد شد از تعجباصلا فکرشو هم نمی‌کردم شهید مهدی انقد خفن باشه. یه سری کارهاش قفل بود براماما هرچی بیشتر کارهای عجیب و غریب شو خوندم بیشتر دلم میخواست بخونم و بفهمم کجا خدا خریدش. چیکار کرد که قیمتی شد.القصه یه جاهایی منو یاد مهدی خودمون مینداخت و هی درود می‌فرستادم به مادر شهید که اجازه انتشار این خاطرات رو داده بود. جوونی ها و جوونی کردن‌هاش وقتی رسید به ازدواج قصه جذاب تر شد. منِ خسته تا ساعت ۲ نصفه خوندم و اشک ریختم. آخرش همسرم شاکی شد که کتاب رو بستم و خوابیدم. مهدی، مثل شهید ابراهیم هادی با هیکل ورزیده و چهارشونه بود و مثل شهید هادی، لباس‌های گشاد می‌پوشید توی دانشگاه که دلبری نکنه. توی کتاب، مهدی نزدیک خط قرمز‌ها میشه، اما توی بزنگاه‌، شاید شیر پاک مادر و روضه‌هایی که توی هیات شنیده، جلوشو میگیره و از خط قرمز‌ها رد نمیشه. توی عکس‌های مهدی، به نظر آدم زمختی می‌اومد ولی به مادر و خواهر و همسر و پدر که می‌رسید خیییلی لطیف میشد. محبت‌هایی که به خانم‌ش می‌کرد رو خیلی دوست داشتم.
توی این کتاب انگار سوار موتور میشی کنار هوندای مهدی. یه جاهایی مهدی کنارته، یه جاهایی ازت عقب می‌افته، اما آخر سر گازشو می‌گیره ازت جلو میزنه. تو رو جا میزاره و خودش میره جلو... نمی‌دونم شاید بی ادعاییش، شاید احترام به مادر، شاید عشق و احترام به حضرت زینب، شاید...
مهدی قبل از خوندن کتاب برام یه شهید بود، مثل باقی شهدا، اما حالا برام شده یک رفیق که می‌تونم باهاش صحبت کنم. برام محترم تر شده، زنده شده، عزیز شده. خانواده‌ی شهید هم بیشتر از همیشه برام صاحب عزت شدند. به قول نویسنده کتاب، خانواده مهدی یک بار از فرزندشان گذشتند یک بار از شهیدشان.
یادداشت‌های من/ افسانه جانفزاhttps://eitaa.com/AfsanehJanfaza

۵:۰۰

بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
thumbnail
undefined آدمای خوش‌ غیرت هنوز پیدا می‌شن
undefined برشی از کتاب «نود و نهمین نفر» undefined زندگانی شهید مدافع حرم «مهدی موحدنیا»
undefined تهیه کتاب با 20 درصد تخفیفundefinedundefined حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپundefined غرفه‌‌ باسلامundefined انتشارات راهیار
undefined همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشیدundefined @hoseinieh_honar_sabzevar

۶:۲۷

thumbnail
undefined «عملیات احیا» که حدود 4 ماهی هست که نیست، و سال پیش هم 6 ماهی بود که نبود، تجدید چاپ شد. پس بجنبید تا هست و هنوز نیست نشده بخرید و بخوانید.
undefined بازتاب خبر «چاپ هفدهم» کتاب «عملیات احیا» undefined جوان آنلاین:javanonline.ir/005aO9undefined ایمنا:imna.ir/x9Tx3undefined آنا:ana.ir/004G1iundefined پانا:pana.ir/fa/tiny/news-1640770undefined فارس:farsnews.ir/Rahyarpub_ir/1764255023725022055undefined هنر آنلاین:honaronline.ir/fa/tiny/news-204764
undefined کتاب «عملیات احیا» روایت شرکت جمکو سبزوار است که در آستانه ورشکستگی با یک مدیریت جهادی، احیا می‌شود و به قله دانش و فناوری می‌رسد.
undefined برای خرید کتاب هم به خودم پیام بدید. راه دور نرید undefined@mm_hakim

۱۵:۱۳

بازارسال شده از چند سطر کــ♡ـتاب
thumbnail
undefined بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـےتعداد کتاب‌های شهدایی که نتوانی آخر داستانشان را حدس بزنی یا حتی در رسیدنِ قهرمان به شهادت شک کنی، انگشت‌شمار است.هرچه پیش می‌رفتم، از واژه‌ی «شهید» و «شهادت» فاصله می‌گرفتم؛ حتی در صفحاتی که تازه دلیل نام کتاب را فهمیدم.دقیق نمی‌دانم کجای کتاب بودم، اما خوب می‌دانم از همان‌جا، همه‌چیز تغییر کرد…شهادتِ یکی از رفقایش، مسیر زندگی‌اش را عوض کرد؛مراقبت‌ها آغاز شدشوقِ مدافعِ حرم شدن شکل گرفتو دل، بیدارتر…تا از او، «شهید مهدی موحدنیا» ساخته شود.چقدر عزیزند کتاب‌هایی که «شهیدِ واقعی» را نشانمان می‌دهند؛همان شهیدی که در زندگی‌اش مانند ما کاستی‌هایی بوده است.همانی که مثل ما ضعف‌ها، اشتباه‌ها و حتی گناه‌هایی داشته است.اما آغاز تغییر، و طعم عاقبت‌به‌خیری، لذت‌بخش است.باید زندگی‌نامه‌ی این شهیدان را خواند؛نه برای پیدا کردن نقاط ضعف، بلکه برای پیدا کردن روزنه‌ای از امید و نور؛هرچند شاید به پای آن‌ها نرسیم، اما دست‌کم در مسیرشان قدم برداریم و راه را گم نکنیم…
undefined#نود_و_نهمین_نفرundefined<img style=" />undefinedمحمد حکم‌آبادیانتشارات راه‌یارhttps://ble.ir/chandsatrketab#معرفی_کتاب#کتاب#زندگی_نامه#مدافع_حرم

۱۹:۱۹

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون م

محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون

برای بارش باران
و نویسندگی که کنترل زد ندارد!

۷:۱۹

thumbnail
نود و نهمین نفر ۲۲۴ صفحه undefinedعملیات احیا ۲۳۲ صفحه undefined
کیفیت چاپ نودونهمین نفر و کاغذ مصرف شده داخل‌ش به نظرم بهتره. قطر کتاب هم برای همین زیاد شده. تقریبا دو برابر، با تعداد صفحات یک‌سان.
نتیجه اخلاقی: از قُطر و کلفتی گردن کسی نترسیم. undefined

۷:۳۱

بازارسال شده از روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
thumbnail
چند خرده‌روایت از دو روز یک نفس سرکشیدن کتاب نود‌ونهمین نفر
یکم. وقتی مجتبی، کتاب را آورد شرمنده‌اش شدم. پیش خودم گفتم تو که توی این دو روز، نمیرسی کتاب بخونی، چرا بنده خدا رو کشاندی این‌جا؟تا کتاب را توی دستم گرفتم، مجتبی گفت: "چه‌ قیافه تو‌دل‌برویی داره!" تا آن روز به قیافه‌اش دقت نکرده بودم. بیشتر توی کف لوگوتایپ کتاب بودم.نفهمیدم چرا ولی هروقت می‌دیدمش یاد فرمان موتورسیکلت می‌افتادم.
دوم.‌ محمد حکم‌آبادی بهم پیام داده بود: "از ص۲۰ تا ۵۵ یکمی روایت کتاب نودونهمین نفر کند میشه. ولی بعدش روی دور می‌افته. تند رد شو، بخونش تا آخر. یکم برا امام حسین(ع) گریه کنی آخرش."تا صفحه۵۵ را خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. آخرشب دوباره سراغش رفتم. به ساعت که نگاه کردم ساعت۱:۳۰ نیمه‌شب بود و من صفحه۹۵.
سوم. پاهایم را روی میز محل کار، مثل قیچی روی هم انداخته بودم. داشت از احترام شهید به پدرش می‌گفت. این‌که خریدهای خانه پدری‌اش را انجام می‌داد. یاد خودم افتادم که دو هفته هست یک کار کوچک برای پدرم انجام نداده‌ام. فراموش کرده بودم. کتاب را انداختم کنار:"نمی‌خواد کتاب شهدا رو بخونی. یک‌کمی ازشون یاد بگیر." رفتم خانه پدرم و کارهایش را جلو بردم.
چهارم. غیرت مهدی از مرزهای کتاب، خودش را می‌کشاند بیرون و توی دلم نشست. وقتهایی که توی ماشین یا خیابان‌های شیراز، زن بی‌حجابی از کنارم رد می‌شد، دست می‌گذاشتم روی صورت مهدیِ روی جلد تا نبیندشان. احساس می‌کردم بهش برمی‌خورد. توی خانه هم همین‌جور حواسم بود.
پنجم. برای امام حسین(ع) هم گریه کردم ولی با جاهایی از کتاب اشک توی چشمم پِر خورد که بعید می‌دانم کس دیگری احساساتی شده باشد. مثل دیالوگی که گفت: "وقتی سنجرانی شهید شده، حتما منم شهید میشم."انگار گرمای امید به شهادت از جایی از قلبم دوباره زبانه کشیده باشد.
ششم. توی خانه ماندم تا کتاب را تمام کنم. بین دویست کار اولویت‌دار دیگر، خواندن کتاب آمده بود سر صف.‌ به ساندویچ صبحانه گاز می‌زدم و بلند گریه می‌کردم. کتاب متحولم نکرد ولی چیزهایی در قلبم زنده شد که مدتها بود با آن وداع کرده بودم.
#چالش_مسیر#روز_بیستم
@ravayat_nameh

۱۳:۴۵