یادآوری کنم: نتانیاهو به ترامپ یک "حرز یهودی" هدیه داد. این هدیه به شکل بمب افکن بی 2 و توسط قطعات موشک های ایرانی ساخته شده است. حرز، وسیله ای برای دفع بلاست.
(البته به نحوه استفاده از شیشهها و اجرا نقد دارم. جملهی خوبیهم انتخاب نشده.)
۱۱:۴۸
بازارسال شده از رُواتَک | فاطمه احمدی
کتاب را سر جمع توی کمتر از هفت ساعت خواندم. عادت ندارم کتابی را اینقدر زود تمام کنم. توی این کتاب، بعد از تموم شدن هر فصل، انگار که یک قسمت از فیلم سی قسمتی را میدیدم، فصلهای بعدیاش را یکجا خواندم.
فصل اول تا چهارم، نفسگیر و روی دور کند بود. انگار منتظری هی قصهی اصلی را بشنوی بالاخره؛ اما کمی صبوری میطلبه.
توی فصلها همهی راویهایی که در مورد شخصیت اصلی قصه؛ مهدی چیزی میگویند، انگار که از تقی و علی و نقی دور و برمان میگویند.
دروغ چرا، راستش رو بخوای، وقتی با بقیهی کتابهای شهدا مقایسه میکنی، میگی بابا ایول، دمش گرم. بر خلاف یه سری از کتابها، با اینکه مهدی توی خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود و مامان شهید؛ مراقبت و احتیاط داشت توی دوران بارداری، شخصیت سرتق مهدی ازش از آب در میاد. در حدی که حتی مامانش هم توش میمونه.
و توی یه کلوم، این کتاب تونسته خطشکنی کنه، بر خلاف یه سری کتابهای شهدای بازاری، و خودی واقعی از یک شخصیت زمینی بذاره جلوت.
تا حدی که فکر کنی و بگی: "شخصیت شهید چقدر منه! منی که کلی کُمیتَم لنگ میزنه.". اما این تصور و حس، به مرور و به خصوص از فصلهای ۱۶_۱۷، بیشتر باهات همراه نیست.
بعد از اون میبینی که شاید تا اینجا شهید یکی بود مثل دور و بریات، باهاش همراه شدی و رفتی؛ اما از یه جایی به بعد تو جا میمونی و اون میره. رفتنی که با تصمیم و عزم شهید شروع میشه.
درس بزرگیه که کتاب بهم داد.
پ.ن: کتاب رو دادم زن داداشم بخونه؛ تنها عکس متفاوت از قبلیهایی که تو کانال فرستادم از این کتاب، همین بود ؛)
نکات دیگهای هم از کتاب دارم؛ کمی مزهمزه کنم و زبان الکنم اجازه بده ناظر به همهی کتابهای شهدا مینویسم ان شاءالله.
و من الله توفیق؛ برای محقق و نویسندهی کتاب
۱۵:۲۱
یادداشتی برای کتاب «عملیات احیا»
زهرا عباسی؛ مشهد:
در کلاسِ «مبانی و اصول مدیریت آموزشی» انواع مدیریت های کلاسیک را بررسی کرده بودیم و قرار بود من نظریه جدید فالت، «نیروی انسانی» را ارائه بدهم. فالت از چیزی گفته بود که غرب بخاطر بنیان های فکری و هستی شناسیاش آن را نداشت و پذیرفته شده نبود، و بعد هم خود غربی ها کلی به این نظریه نقد وارد کرده بودند. اما در خط به خط کتاب، بین آن همه نظریه های گل و بلبلی که معلوم نیست چقدر به آن پایبند مانند، عملکرد مهندس رستمی در کارخانه جمکو سبزوار در مغزم جان میگرفت.مهندس رستمی بدون اینکه بر نظریه های مدیریتی مسلط باشد ( شاید هم باشد، کسی چه میداند؟ ) عملکرد مدیریتی قوی داشت. نشستم دوباره کتاب را خواندم. دفعه اولی که خوانده بودم ایده های مهندس رستمی آنقدر جذاب بود که هنوز چیز های زیادی ازش یادم بماند اما اینبار میخواستم کتاب را ارائه بدهم.
در کلاس هر خط و مبحثی را که ارائه میدادم پشت بندش میگفتم، اگر نمیفهمید ایرادی نداره. در آخر برایتان مصداق های عینی و بومیش رو میگم. و طفلک بچه ها به همین امید دیگر سوالی نمیپرسیدند. انتهای ارائه وضع کاراخانه جمکو را یک دور توضیح دادم و باهم غصه خوردیم. کارخانهای که علم ساخت الکتروموتور را دارد اما بخاطر بیکفایتی مسئولینش ۲۰ سال ورشکست بود. کاش فقط ورشکستگی باشد، همان روز اول ورود مهندس رستمی خبر دادند کارگری که چند وقت پیش بخاطر درست کردن آتش برای گرم کردن خودش و نیرو ها سوخته بود، حالا مرده! و خیلی ها هم کارشان به طلاق کشیده و از ۷۰۰ و خوردهای کارگر فقط ۳۵۰ نفر مانده بودند و باقی به دلایل الکی مثل: اعتراض و نقد به وضع کارخانه و حقوق هایی که نصفه نیمه میگرفتند، اخراج شدند. وقتی بدهی ۷۰ میلیاردی کارخانه و جیب خالیاش را گفتم آخرین برگ شانس موفقیت کاراخانه هم در آتش بیکفایتی مسئولینش سوخت و بچه های کلاس هم امیدشان را قطع کردند. حالا رفتم سراغ آن کس که باید. مهندس رستمی. یک جوان ایرانی! از شروع طوفانیاش گفتم. اول برای همه بخش ها بخاری خرید تا جان کس دیگری بخاطر کمترین حق کارگران گرفته نشود. بعد رفت سراغ شکستن فضای استبدادی حاکم. همه کارگران نقد هایشان را گفتند و او هم برنامهاش را برایشان شرح داد، حالا کسی بعد این ۲۰ سال امید به تغییر داشت یا نه، خدا میداند! جذابترین فن مدیریتی مهندس رستمی، سفر شمال خانوادگی کارگران بود. میگفت کار ساخت الکتروموتور دقت و انگیزه میخواهد و کارگر من انگیزه ندارد و خسته شده. بعد هم نتیجهاش را دید. البته فکر نکنید بیخیال بدهی و کار واقعی شده، نه! بعد چند ماه با رفت و آمد های زیاد از این شهر به آن شهر و رو انداختن به مسئولین، بدهی را صفر کرد. البته استرس پلمپ و مصادره کارخانه هم این چند ماه رهایش نکرده بود و دائم تهدیدش میکردند.
همه اینها گذشت. تهش کارخانه را رساند به ساخت و تعمیر الکتروموتور هایی که فقط در دست چند کشور خارجی بود و تحریم ها مانعی بود تا دستمان را جلویشان دراز کنیم. و خب خداروشکر.@nis_penhonاینها را بهشان گفتم تا بدانند در بین مسئولان بی کفایت، مدیر تراز و به درد بخور هم داریم. کتاب برایشان جذاب بود و تورقی داشتند. فالت هم فکر نمیکرد روزی برای ارائه و فهم آسان مطالبش از یک مدیر موفق ایرانی مثال بزنم.
در کلاسِ «مبانی و اصول مدیریت آموزشی» انواع مدیریت های کلاسیک را بررسی کرده بودیم و قرار بود من نظریه جدید فالت، «نیروی انسانی» را ارائه بدهم. فالت از چیزی گفته بود که غرب بخاطر بنیان های فکری و هستی شناسیاش آن را نداشت و پذیرفته شده نبود، و بعد هم خود غربی ها کلی به این نظریه نقد وارد کرده بودند. اما در خط به خط کتاب، بین آن همه نظریه های گل و بلبلی که معلوم نیست چقدر به آن پایبند مانند، عملکرد مهندس رستمی در کارخانه جمکو سبزوار در مغزم جان میگرفت.مهندس رستمی بدون اینکه بر نظریه های مدیریتی مسلط باشد ( شاید هم باشد، کسی چه میداند؟ ) عملکرد مدیریتی قوی داشت. نشستم دوباره کتاب را خواندم. دفعه اولی که خوانده بودم ایده های مهندس رستمی آنقدر جذاب بود که هنوز چیز های زیادی ازش یادم بماند اما اینبار میخواستم کتاب را ارائه بدهم.
در کلاس هر خط و مبحثی را که ارائه میدادم پشت بندش میگفتم، اگر نمیفهمید ایرادی نداره. در آخر برایتان مصداق های عینی و بومیش رو میگم. و طفلک بچه ها به همین امید دیگر سوالی نمیپرسیدند. انتهای ارائه وضع کاراخانه جمکو را یک دور توضیح دادم و باهم غصه خوردیم. کارخانهای که علم ساخت الکتروموتور را دارد اما بخاطر بیکفایتی مسئولینش ۲۰ سال ورشکست بود. کاش فقط ورشکستگی باشد، همان روز اول ورود مهندس رستمی خبر دادند کارگری که چند وقت پیش بخاطر درست کردن آتش برای گرم کردن خودش و نیرو ها سوخته بود، حالا مرده! و خیلی ها هم کارشان به طلاق کشیده و از ۷۰۰ و خوردهای کارگر فقط ۳۵۰ نفر مانده بودند و باقی به دلایل الکی مثل: اعتراض و نقد به وضع کارخانه و حقوق هایی که نصفه نیمه میگرفتند، اخراج شدند. وقتی بدهی ۷۰ میلیاردی کارخانه و جیب خالیاش را گفتم آخرین برگ شانس موفقیت کاراخانه هم در آتش بیکفایتی مسئولینش سوخت و بچه های کلاس هم امیدشان را قطع کردند. حالا رفتم سراغ آن کس که باید. مهندس رستمی. یک جوان ایرانی! از شروع طوفانیاش گفتم. اول برای همه بخش ها بخاری خرید تا جان کس دیگری بخاطر کمترین حق کارگران گرفته نشود. بعد رفت سراغ شکستن فضای استبدادی حاکم. همه کارگران نقد هایشان را گفتند و او هم برنامهاش را برایشان شرح داد، حالا کسی بعد این ۲۰ سال امید به تغییر داشت یا نه، خدا میداند! جذابترین فن مدیریتی مهندس رستمی، سفر شمال خانوادگی کارگران بود. میگفت کار ساخت الکتروموتور دقت و انگیزه میخواهد و کارگر من انگیزه ندارد و خسته شده. بعد هم نتیجهاش را دید. البته فکر نکنید بیخیال بدهی و کار واقعی شده، نه! بعد چند ماه با رفت و آمد های زیاد از این شهر به آن شهر و رو انداختن به مسئولین، بدهی را صفر کرد. البته استرس پلمپ و مصادره کارخانه هم این چند ماه رهایش نکرده بود و دائم تهدیدش میکردند.
همه اینها گذشت. تهش کارخانه را رساند به ساخت و تعمیر الکتروموتور هایی که فقط در دست چند کشور خارجی بود و تحریم ها مانعی بود تا دستمان را جلویشان دراز کنیم. و خب خداروشکر.@nis_penhonاینها را بهشان گفتم تا بدانند در بین مسئولان بی کفایت، مدیر تراز و به درد بخور هم داریم. کتاب برایشان جذاب بود و تورقی داشتند. فالت هم فکر نمیکرد روزی برای ارائه و فهم آسان مطالبش از یک مدیر موفق ایرانی مثال بزنم.
۱۹:۱۱
سلام و عرض ادب و خداقوت۴ الی ۵ ساعته این کتاب رو تموم کردم. حوالی اذان صبح تقریبا. با خط خط این کتاب زندگی کردمخندیدمگریه کردمفکر کردمدر کل زندگی پربرکت شهید حاضر بودم و وقایع را لمس میکردم و اتحاد و ارتباط وجودی پیدا کردم. گذر زمان رو حس نکردم که هیچ حتی از سرعت و گذشت زمان متعجب بودم. ممنون و سپاس برای این اثر ارزشمند. ممنون که سختی های نوشتن این کتاب ناامیدتان نکرد و لحظه هایی که میگفتین دیگه نمیشه و راهی نداره باز ادامه دادید.
این کتاب خیلی ظریف و نازک اشاره به عدم سقط جنین هم داشت . فرزندی که وجودش وجود خیلی ها رو متحول کرد.
موتور سواریی که حسین رامشینی به مهدی یاد داد و این قهار بودنش در این امر در سوریه برای ماموریت های اطلاعات عملیاتی به ثمر نشست. دم خور شدن با لات و لوت ها برای اموزش مسایل دینی که بعدا در سوریه در اوج بحران و جنگ اون دسته از افراد رو بتواند کنترل و فرماندهی کند
تهمت ها و نامرامی و کم لطفی هایی که در حق مهدی کردند و انقدر در مراحل مختلف زندگی و کاری دلش را شکستند تا به او درس اراده را یاد بدهند تا برای اصرار برای اعزام به سوریه و دل کندنش از همسر جوان و نوازد کوچکش اراده و عزمش اماده باشد !
گویی مهدی نقشه و پازل و دومینوی زندگیش از قبل طراحی شده بوده و از قبل از ورودش به دنیا قرار بوده در این برهه سربازی و رسالت امام زمانیش را به ثمر بنشاند. بماند لقمه حلال و دسترنج پر از رنج پدر و دامن پاک مادر و همراهی همسر پاکش
حتی کمک و حضور مهدی در کتابش و ... چیدمان و راوی ها کاملا مشخص و روشن هست و ایضا اثر و تحولی که قرار هست در خواننده ایجاد شود@nis_penhon پنجشنبه شب که به حسینیه هنر برای تهیه کتاب مراجعه کردم با بسته های زیاد کتاب مواجه شدم با خودم گفتم چقدر زیاد خدا کنه همه به فروش برسه. بعد از اتمام کتاب با یقین میگم این کتاب ها از قبل مشخص شده که شهید قرار هست به دست چه افرادی برسونه
۱۲:۴۵
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۵:۴۴
۱۶:۵۱
۱۶:۵۱
@nis_penhon
امشب رفتم سر خاک مهدی. بچه ها جمع شدند. وسط حرفها آقایی که با خانواده بود، آمد نزدیک. اسمش مهدی بود. خاطرهاش را برایمان گفت
#خاطره #مهدی_موحدنیا #نودونهمین_نفر
۱۸:۴۱
بازارسال شده از چِلچِلا | نیلوفر نصیریفر
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
این روزها کتاب نودو نهمین نفر تازه چاپ شده و همه جا حرف از مرام و معرفت شهید موحدنیاست. کتاب رو برداشتم و ورق زدم. یاد روزهای مصاحبه با همسر شهید افتادم، بعد از آن ماجرای خواب عجیب و حمایت شهید از نوشتن این کتاب، همسر شهید با دل و جون مینشست روبروم و از جزئیات زندگیشان میگفت. گاهی بین حرفهایش از کارهای شهید تعجب میکردم. گاهی با هم میخندیدم و گاهی هم بغض و سکوت...واقعا مرور روزهای تنهایی و گفتن خیلی از خاطرات براش سخت بود اما صبوری میکرد. بین اون همه گاهی نگاهم به ابوالفضل بود. چقدر زود داشت قد میکشید و روزهای بیپدری را تجربه میکرد.با خودم میگفتم، اصلا چه چیزی توی این دنیا رو میشه با بغل کردن پسر چند ماههات عوض کنی و بذاری بری!؟
کتاب نودونهمین نفر روایتی جذاب از زندگی شهید مهدی موحدنیا و با قلم محمدحکمآبادی نوشته شده. خوندن این کتاب رو از دست ندید.@chelchelaa
#شهید_مهدی_موحدنیا#دفتر_مطالعات_جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_سبزوار#نود_و_نهمین_نفر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
این روزها کتاب نودو نهمین نفر تازه چاپ شده و همه جا حرف از مرام و معرفت شهید موحدنیاست. کتاب رو برداشتم و ورق زدم. یاد روزهای مصاحبه با همسر شهید افتادم، بعد از آن ماجرای خواب عجیب و حمایت شهید از نوشتن این کتاب، همسر شهید با دل و جون مینشست روبروم و از جزئیات زندگیشان میگفت. گاهی بین حرفهایش از کارهای شهید تعجب میکردم. گاهی با هم میخندیدم و گاهی هم بغض و سکوت...واقعا مرور روزهای تنهایی و گفتن خیلی از خاطرات براش سخت بود اما صبوری میکرد. بین اون همه گاهی نگاهم به ابوالفضل بود. چقدر زود داشت قد میکشید و روزهای بیپدری را تجربه میکرد.با خودم میگفتم، اصلا چه چیزی توی این دنیا رو میشه با بغل کردن پسر چند ماههات عوض کنی و بذاری بری!؟
کتاب نودونهمین نفر روایتی جذاب از زندگی شهید مهدی موحدنیا و با قلم محمدحکمآبادی نوشته شده. خوندن این کتاب رو از دست ندید.@chelchelaa
#شهید_مهدی_موحدنیا#دفتر_مطالعات_جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_سبزوار#نود_و_نهمین_نفر
۱۱:۰۵
این ۱۹ کشور عبارتاند از: ایران، افغانستان، میانمار، چاد، جمهوری کنگو، گینه استوایی، اریتره، هائیتی، لیبی، سومالی، سودان، یمن، بوروندی، کوبا، لائوس، سیرالئون، توگو، ترکمنستان و ونزوئلا.
۱۴:۰۶
بازارسال شده از خبرگزاری صدا و سیما
@iribnews
۱۷:۳۲
بازارسال شده از خبرگزاری صدا و سیما
۱۷:۳۲
توی این کتاب انگار سوار موتور میشی کنار هوندای مهدی. یه جاهایی مهدی کنارته، یه جاهایی ازت عقب میافته، اما آخر سر گازشو میگیره ازت جلو میزنه. تو رو جا میزاره و خودش میره جلو... نمیدونم شاید بی ادعاییش، شاید احترام به مادر، شاید عشق و احترام به حضرت زینب، شاید...
مهدی قبل از خوندن کتاب برام یه شهید بود، مثل باقی شهدا، اما حالا برام شده یک رفیق که میتونم باهاش صحبت کنم. برام محترم تر شده، زنده شده، عزیز شده. خانوادهی شهید هم بیشتر از همیشه برام صاحب عزت شدند. به قول نویسنده کتاب، خانواده مهدی یک بار از فرزندشان گذشتند یک بار از شهیدشان.
یادداشتهای من/ افسانه جانفزاhttps://eitaa.com/AfsanehJanfaza
۵:۰۰
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۶:۲۷
۱۵:۱۳
بازارسال شده از چند سطر کــ♡ـتاب
۱۹:۱۹

پاکت هدیه
محمد حکم آبادی | از تو چه پنهون
برای بارش باران
و نویسندگی که کنترل زد ندارد!
۷:۱۹
نود و نهمین نفر ۲۲۴ صفحه
عملیات احیا ۲۳۲ صفحه 
کیفیت چاپ نودونهمین نفر و کاغذ مصرف شده داخلش به نظرم بهتره. قطر کتاب هم برای همین زیاد شده. تقریبا دو برابر، با تعداد صفحات یکسان.
نتیجه اخلاقی: از قُطر و کلفتی گردن کسی نترسیم.
کیفیت چاپ نودونهمین نفر و کاغذ مصرف شده داخلش به نظرم بهتره. قطر کتاب هم برای همین زیاد شده. تقریبا دو برابر، با تعداد صفحات یکسان.
نتیجه اخلاقی: از قُطر و کلفتی گردن کسی نترسیم.
۷:۳۱
بازارسال شده از روایتنامه| محمدحسین عظیمی
چند خردهروایت از دو روز یک نفس سرکشیدن کتاب نودونهمین نفر
یکم. وقتی مجتبی، کتاب را آورد شرمندهاش شدم. پیش خودم گفتم تو که توی این دو روز، نمیرسی کتاب بخونی، چرا بنده خدا رو کشاندی اینجا؟تا کتاب را توی دستم گرفتم، مجتبی گفت: "چه قیافه تودلبرویی داره!" تا آن روز به قیافهاش دقت نکرده بودم. بیشتر توی کف لوگوتایپ کتاب بودم.نفهمیدم چرا ولی هروقت میدیدمش یاد فرمان موتورسیکلت میافتادم.
دوم. محمد حکمآبادی بهم پیام داده بود: "از ص۲۰ تا ۵۵ یکمی روایت کتاب نودونهمین نفر کند میشه. ولی بعدش روی دور میافته. تند رد شو، بخونش تا آخر. یکم برا امام حسین(ع) گریه کنی آخرش."تا صفحه۵۵ را خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. آخرشب دوباره سراغش رفتم. به ساعت که نگاه کردم ساعت۱:۳۰ نیمهشب بود و من صفحه۹۵.
سوم. پاهایم را روی میز محل کار، مثل قیچی روی هم انداخته بودم. داشت از احترام شهید به پدرش میگفت. اینکه خریدهای خانه پدریاش را انجام میداد. یاد خودم افتادم که دو هفته هست یک کار کوچک برای پدرم انجام ندادهام. فراموش کرده بودم. کتاب را انداختم کنار:"نمیخواد کتاب شهدا رو بخونی. یککمی ازشون یاد بگیر." رفتم خانه پدرم و کارهایش را جلو بردم.
چهارم. غیرت مهدی از مرزهای کتاب، خودش را میکشاند بیرون و توی دلم نشست. وقتهایی که توی ماشین یا خیابانهای شیراز، زن بیحجابی از کنارم رد میشد، دست میگذاشتم روی صورت مهدیِ روی جلد تا نبیندشان. احساس میکردم بهش برمیخورد. توی خانه هم همینجور حواسم بود.
پنجم. برای امام حسین(ع) هم گریه کردم ولی با جاهایی از کتاب اشک توی چشمم پِر خورد که بعید میدانم کس دیگری احساساتی شده باشد. مثل دیالوگی که گفت: "وقتی سنجرانی شهید شده، حتما منم شهید میشم."انگار گرمای امید به شهادت از جایی از قلبم دوباره زبانه کشیده باشد.
ششم. توی خانه ماندم تا کتاب را تمام کنم. بین دویست کار اولویتدار دیگر، خواندن کتاب آمده بود سر صف. به ساندویچ صبحانه گاز میزدم و بلند گریه میکردم. کتاب متحولم نکرد ولی چیزهایی در قلبم زنده شد که مدتها بود با آن وداع کرده بودم.
#چالش_مسیر#روز_بیستم
@ravayat_nameh
یکم. وقتی مجتبی، کتاب را آورد شرمندهاش شدم. پیش خودم گفتم تو که توی این دو روز، نمیرسی کتاب بخونی، چرا بنده خدا رو کشاندی اینجا؟تا کتاب را توی دستم گرفتم، مجتبی گفت: "چه قیافه تودلبرویی داره!" تا آن روز به قیافهاش دقت نکرده بودم. بیشتر توی کف لوگوتایپ کتاب بودم.نفهمیدم چرا ولی هروقت میدیدمش یاد فرمان موتورسیکلت میافتادم.
دوم. محمد حکمآبادی بهم پیام داده بود: "از ص۲۰ تا ۵۵ یکمی روایت کتاب نودونهمین نفر کند میشه. ولی بعدش روی دور میافته. تند رد شو، بخونش تا آخر. یکم برا امام حسین(ع) گریه کنی آخرش."تا صفحه۵۵ را خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. آخرشب دوباره سراغش رفتم. به ساعت که نگاه کردم ساعت۱:۳۰ نیمهشب بود و من صفحه۹۵.
سوم. پاهایم را روی میز محل کار، مثل قیچی روی هم انداخته بودم. داشت از احترام شهید به پدرش میگفت. اینکه خریدهای خانه پدریاش را انجام میداد. یاد خودم افتادم که دو هفته هست یک کار کوچک برای پدرم انجام ندادهام. فراموش کرده بودم. کتاب را انداختم کنار:"نمیخواد کتاب شهدا رو بخونی. یککمی ازشون یاد بگیر." رفتم خانه پدرم و کارهایش را جلو بردم.
چهارم. غیرت مهدی از مرزهای کتاب، خودش را میکشاند بیرون و توی دلم نشست. وقتهایی که توی ماشین یا خیابانهای شیراز، زن بیحجابی از کنارم رد میشد، دست میگذاشتم روی صورت مهدیِ روی جلد تا نبیندشان. احساس میکردم بهش برمیخورد. توی خانه هم همینجور حواسم بود.
پنجم. برای امام حسین(ع) هم گریه کردم ولی با جاهایی از کتاب اشک توی چشمم پِر خورد که بعید میدانم کس دیگری احساساتی شده باشد. مثل دیالوگی که گفت: "وقتی سنجرانی شهید شده، حتما منم شهید میشم."انگار گرمای امید به شهادت از جایی از قلبم دوباره زبانه کشیده باشد.
ششم. توی خانه ماندم تا کتاب را تمام کنم. بین دویست کار اولویتدار دیگر، خواندن کتاب آمده بود سر صف. به ساندویچ صبحانه گاز میزدم و بلند گریه میکردم. کتاب متحولم نکرد ولی چیزهایی در قلبم زنده شد که مدتها بود با آن وداع کرده بودم.
#چالش_مسیر#روز_بیستم
@ravayat_nameh
۱۳:۴۵