چشم ابی مـن

#پارت_68 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نزدیک 1 سال بود من نیومده بودم از وقتی اون اتفاق افتاد بعضی جاها رو که با ارمین میرفتیم دیگه نمیرفتم مثل همین روستران شروین برام سخت بود دخترا میومدن ولی من نه
ولی بازم که هنوز غذای که همیشه باهم میخوردیم رو یادمه و توی ذهن سامان هک شده بود
بعد از رفتن سامان اروشا هم اومد
اروشا:سفارش دادین
مارال:اره کجا رفتی تو
اروشا:رفتیم پیش شروین خیلی وقته ندیده بودمش راستی ملکا گفت بعد اگه تموم کردی برو پیشش کارت داره
+چه کار داره الان میرم بعداً یادم میره
اروشا:هرجور میلته
با یه عذرخواهی جمع و ترک کردم و رفتم سمت اتاق مدیریت
بعد کسب اجازه وارد اتاق شدم
که شروین از پشت میزش بلند شد و اومد طرفم
شروین:ببین کی اینجاس وای خدای من باور نمیکنم بعد از 1 سال اومدی
+سلام
شروین:سلام عزیزم بیا بشین خوش اومدی
+ممنون
شروین:چه خبر
+خبری ندارم
شروین:دلم برات تنگ شده بود
+منم همین طور
شروین رو هم یه سال ندیدم طی یه اتفاقاتی رفته بود اصفهان و 1 سال کامل ندیدمش
از اون زمان تا الان خوشتیپ تر شده بود
موهای خرمایش رو خیلی قشنگ درست کرده بود و چشای سبزش بیشتر از هرچیزی تو چشم بود دماغ مناسب و لبای گوشتی و اما ته ریشی که گذاشته بود جذاب ترش کرده بود و معلومه توی این 1 سال بیکار نبوده و به بندش حسابی رسیده
+ببینم تو این 1 سال هیچ کلخری عاشقت نشد
شروین:نه ولا بلکه برعکس شد
+جانممم،شروین عاشق شدی
خندید و دستی به ته ریشش کشید
و گفت:خب توی این یه سال اونجا با یکی توی کارم اشنا شدم بعد از قضا در اومد واحد روبه رویم هم هست و مثل تموم داستان ها باهم کل کل میکردیم تا اینکه ... https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_68 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نزدیک 1 سال بود من نیومده بودم از وقتی اون اتفاق افتاد بعضی جاها رو که با ارمین میرفتیم دیگه نمیرفتم مثل همین روستران شروین برام سخت بود دخترا میومدن ولی من نه
ولی بازم که هنوز غذای که همیشه باهم میخوردیم رو یادمه و توی ذهن سامان هک شده بود
بعد از رفتن سامان اروشا هم اومد
اروشا:سفارش دادین
مارال:اره کجا رفتی تو
اروشا:رفتیم پیش شروین خیلی وقته ندیده بودمش راستی ملکا گفت بعد اگه تموم کردی برو پیشش کارت داره
+چه کار داره الان میرم بعداً یادم میره
اروشا:هرجور میلته
با یه عذرخواهی جمع و ترک کردم و رفتم سمت اتاق مدیریت
بعد کسب اجازه وارد اتاق شدم
که شروین از پشت میزش بلند شد و اومد طرفم
شروین:ببین کی اینجاس وای خدای من باور نمیکنم بعد از 1 سال اومدی
+سلام
شروین:سلام عزیزم بیا بشین خوش اومدی
+ممنون
شروین:چه خبر
+خبری ندارم
شروین:دلم برات تنگ شده بود
+منم همین طور
شروین رو هم یه سال ندیدم طی یه اتفاقاتی رفته بود اصفهان و 1 سال کامل ندیدمش
از اون زمان تا الان خوشتیپ تر شده بود
موهای خرمایش رو خیلی قشنگ درست کرده بود و چشای سبزش بیشتر از هرچیزی تو چشم بود دماغ مناسب و لبای گوشتی و اما ته ریشی که گذاشته بود جذاب ترش کرده بود و معلومه توی این 1 سال بیکار نبوده و به بندش حسابی رسیده
+ببینم تو این 1 سال هیچ کلخری عاشقت نشد
شروین:نه ولا بلکه برعکس شد
+جانممم،شروین عاشق شدی
خندید و دستی به ته ریشش کشید
و گفت:خب توی این یه سال اونجا با یکی توی کارم اشنا شدم بعد از قضا در اومد واحد روبه رویم هم هست و مثل تموم داستان ها باهم کل کل میکردیم تا اینکه ... https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۱
چشم ابی مـن

#پارت_69 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+دلتو بش باختی اون چی اونم دوست داره
چشاش یهو غمگین شد
+چی شدی شروین
شروین:یکییو سپردم اونجا بهم امار بده چه کار میکنه که 1 ماه پیش اومد تهران بازم گفتم خواست بهش باشه دیروز بم گفت قراره فردا پسر عموش بیات خواستگاریش
+خب خب این معنی دوست نداشتن نیس که
شروین:معنی چیه پس وقتی کل کل میکردیم یادمه پسر عموش اومد و رفتن باهم فرداش بش گفتم کیه گفت نامزدمه
میتونست بگه پسر عمومه ولی نگفت
+شروین اروم باش اصلا تو مشخصاتشو بگو وقتی تهرانه که خیلی خوبه خودم جورش میکنم برات غلط کرده داداش منم نخواد بیا بغلم ببینم دستامو دورش حلقه کردم که سرشو گذاشت روی شونم و فشارم داد
بغضم گرفته بود خیلی وقته کسیو اینجوری بغل نکرده بودم
دلم میخواست خوشحال ببینمش
حالا فهمیدم چرا اروشا چشاش سرخ بود
با صدای در از تم فکر در اوردم دستمو رو صورتم کشیدم دستم خیس شد کی من گریه کرده بودم شیرین از تو بغلم در اومد و رفت سمت میزش اونم گریه کرده بود خوشحال بودم که یکم اروم شده
شروین:بیا تو
سامان:ملکا تو اینجای دختر بابا بچه ها صدات میکنن
شروین:وای یادم رفت من یه اروشا گفتم بعد از نهار بیای به کل یادم رفت
+اشکال نداره من میرم ولی منظر تکست هستم
منظورمو گرفت و سرشو تکون داد
سمت بچه ها رفتم درحال اتمام بودن همین که نشستم نگاهاشون سمتم چرخید
رها:چقدر طولش دادی گرسنه نبودی تو
+الان میخورم
همگی بازم شروع شدن ولی من اشتها نداشتم و به زور دو لقمه از زرشک پلو ی رو به روم خوردم همچنان داشتم با غذام بازی میکردم که صدای مسیج گوشیم بلند شد
شروین بود زود وارد صفحه چتمون شدم که دو تا عکس فرستاده بود با یه متن
•اسمش نفس کیانیه و 22 سالشه و اصالتا مال تبریزه ولی از 5 سالگی اومدن اصفهان تا اینکه الان یه ماهه اومدن تهران•https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_69 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+دلتو بش باختی اون چی اونم دوست داره
چشاش یهو غمگین شد
+چی شدی شروین
شروین:یکییو سپردم اونجا بهم امار بده چه کار میکنه که 1 ماه پیش اومد تهران بازم گفتم خواست بهش باشه دیروز بم گفت قراره فردا پسر عموش بیات خواستگاریش
+خب خب این معنی دوست نداشتن نیس که
شروین:معنی چیه پس وقتی کل کل میکردیم یادمه پسر عموش اومد و رفتن باهم فرداش بش گفتم کیه گفت نامزدمه
میتونست بگه پسر عمومه ولی نگفت
+شروین اروم باش اصلا تو مشخصاتشو بگو وقتی تهرانه که خیلی خوبه خودم جورش میکنم برات غلط کرده داداش منم نخواد بیا بغلم ببینم دستامو دورش حلقه کردم که سرشو گذاشت روی شونم و فشارم داد
بغضم گرفته بود خیلی وقته کسیو اینجوری بغل نکرده بودم
دلم میخواست خوشحال ببینمش
حالا فهمیدم چرا اروشا چشاش سرخ بود
با صدای در از تم فکر در اوردم دستمو رو صورتم کشیدم دستم خیس شد کی من گریه کرده بودم شیرین از تو بغلم در اومد و رفت سمت میزش اونم گریه کرده بود خوشحال بودم که یکم اروم شده
شروین:بیا تو
سامان:ملکا تو اینجای دختر بابا بچه ها صدات میکنن
شروین:وای یادم رفت من یه اروشا گفتم بعد از نهار بیای به کل یادم رفت
+اشکال نداره من میرم ولی منظر تکست هستم
منظورمو گرفت و سرشو تکون داد
سمت بچه ها رفتم درحال اتمام بودن همین که نشستم نگاهاشون سمتم چرخید
رها:چقدر طولش دادی گرسنه نبودی تو
+الان میخورم
همگی بازم شروع شدن ولی من اشتها نداشتم و به زور دو لقمه از زرشک پلو ی رو به روم خوردم همچنان داشتم با غذام بازی میکردم که صدای مسیج گوشیم بلند شد
شروین بود زود وارد صفحه چتمون شدم که دو تا عکس فرستاده بود با یه متن
•اسمش نفس کیانیه و 22 سالشه و اصالتا مال تبریزه ولی از 5 سالگی اومدن اصفهان تا اینکه الان یه ماهه اومدن تهران•https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۲
چشم ابی مـن

#پارت_70 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
عکسارو باز کردم که با دیدن عکسا بلند شروع کردم به خندیدن
اروشا:چی شد یهو
+اروشا شروین اون قضیه رو بهت گفت اصفهان و اینا
چشاش یهو غمگین شد:اره گفت دلم کباب شد دلم میخواد ببینمش اون دختره رو
خندیدم رو بهش کردم و گفتم:نترس دلت بهش بگو اروم بگیره چون دو بار دیدیش و قراره هروز ببینیش
با تعجبی که توی صداش بعد
اروشا:یعنی چی اونو میشناسم
سرمو تکون دادم و گوشیو طرفش گرفتم که چشاش گرد شد
اروشا:نههه
+ارهه
اروشا:وای اینکه خیلی خوبه بزار برم به شروین بگم
قبل از اینکه دهن باز کنم زودتر رفت بعد از دو دقیقه
دوتاشون اومدن خوشحالی توی صورت هردوشون موج میزد
شروین:راست میگه این ملکا
+اهوم باور نمیکنی فردا بیا شرکت
شروین:باورم نمیشه
+باورت نمیشه از اقایون بپرس
رو کردم سمت پسرا و عکس نفس رو نشونشون دادم
+شما این خانم میشناسین
سامیار:ایشون منشی شما نیستن احیانا وقتی اومدین ایشون بودن
رایان:اره همون دختراس
+مچکرم، حالا چی میگی اقا شروین
شروین:هیچی بغلت میکنم
خندیدم و
دستامو باز کردم که یه لحضه صحنه ی تو ذهنم نقش بست
(چند سال پیش)
+ارمین دیگه دوسم نداری خودت گفتی
ارمین:من غلط بکنم تو رو دوس نداشته باشم
+خودت تازه گفتی داد زدی روم
ارمین:عصبی بودم بخدا تو مدرسه دعوا کردم یکم عصبی بودم
+من اومدم سرتو تمیز کنم تا مامانی بیاد نگران نشه ولی تو داد زودی برو اونور دیگه بدم میاد ازت
ارمین:بگم گ.و.ه خوردم خوبه اصلا بیا برات تعریف کنم https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_70 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
عکسارو باز کردم که با دیدن عکسا بلند شروع کردم به خندیدن
اروشا:چی شد یهو
+اروشا شروین اون قضیه رو بهت گفت اصفهان و اینا
چشاش یهو غمگین شد:اره گفت دلم کباب شد دلم میخواد ببینمش اون دختره رو
خندیدم رو بهش کردم و گفتم:نترس دلت بهش بگو اروم بگیره چون دو بار دیدیش و قراره هروز ببینیش
با تعجبی که توی صداش بعد
اروشا:یعنی چی اونو میشناسم
سرمو تکون دادم و گوشیو طرفش گرفتم که چشاش گرد شد
اروشا:نههه
+ارهه
اروشا:وای اینکه خیلی خوبه بزار برم به شروین بگم
قبل از اینکه دهن باز کنم زودتر رفت بعد از دو دقیقه
دوتاشون اومدن خوشحالی توی صورت هردوشون موج میزد
شروین:راست میگه این ملکا
+اهوم باور نمیکنی فردا بیا شرکت
شروین:باورم نمیشه
+باورت نمیشه از اقایون بپرس
رو کردم سمت پسرا و عکس نفس رو نشونشون دادم
+شما این خانم میشناسین
سامیار:ایشون منشی شما نیستن احیانا وقتی اومدین ایشون بودن
رایان:اره همون دختراس
+مچکرم، حالا چی میگی اقا شروین
شروین:هیچی بغلت میکنم
خندیدم و
دستامو باز کردم که یه لحضه صحنه ی تو ذهنم نقش بست
(چند سال پیش)
+ارمین دیگه دوسم نداری خودت گفتی
ارمین:من غلط بکنم تو رو دوس نداشته باشم
+خودت تازه گفتی داد زدی روم
ارمین:عصبی بودم بخدا تو مدرسه دعوا کردم یکم عصبی بودم
+من اومدم سرتو تمیز کنم تا مامانی بیاد نگران نشه ولی تو داد زودی برو اونور دیگه بدم میاد ازت
ارمین:بگم گ.و.ه خوردم خوبه اصلا بیا برات تعریف کنم https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۴
چشم ابی مـن

#پارت_71 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بعدم شروع به تعریف کردن کرد
ارمین:حالا چی منم میبخشی
سرمو تکون دادم
ارمین:حالا میخوای چکا کنی
+هیچی بغلت میکنم
دستاشو از هم باز کرد توی بغلش پریدم
(زمان حال)
با صدای اروشا از توی فکر در اوردم
اروشا:ای خدا همه برادر دارن منم برادر دارم
شروین ازم جدا شد که نگاهش به صورتم خورد اخماش رفت تو هم
شروین:چی شدی
اشکامو پاک کردم
و تند سرمو تکون دادم
+هیچی هیچی چیزه من باید برم چند تا کار دارم فعلا
بعد زود از روستران زدم بیرون همین که باد به صورتم زد اشکام دوباره جاری شدن سوار ماشین شدم
بدون مقصد حرکت کردم
به بیرون نگاه کردن
بعضیا خوشحال
بعضیا ناراحت
بعضیا تنها
و بعضیا تنها نبودن
با حسرت به خانواده ی نگاه کردم که یه پسر و دختر کوچولو وسطشون بودن و پدر و مادرش دستاشو گرفته بودن یا به پدر و مادر پیری که یه دختر وسطشون بود و دستای هردوشون رو گرفته بود
با دیدن این صحنه ها دوباره اشکام جاری شد
نمیدونم چقدر توی خیابونا چرخیدم که با دیدن ساعت دوباره داغ دلم تازه شد
ساعت 7 پنچ کم بود ولی من کسی رو نداشتم تا نگرانم شه
حتا یه نفرم زنگ نزد بگه کجا رفتی
اینبار به سمت بهشت زهرا حرکت کردم
ساعت 7 و ربع رسیدم بعد از خریدن اب گلاب و گل سمت خونه مامان و بابا حرکت کردم
زبونم نمی چرخید اون کلمه رو بگم
اینجا خونه مامان و بابای من بود نه چیز دیگه
روی خاکا نشستم
روی سنگ خونه شون دست کشیدم و روشون اب گلاب ریختم و بعدم شروع کردم به پرپر کردن گلا دلم پر بود و شروع کردم به خالی کردن خودمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_71 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بعدم شروع به تعریف کردن کرد
ارمین:حالا چی منم میبخشی
سرمو تکون دادم
ارمین:حالا میخوای چکا کنی
+هیچی بغلت میکنم
دستاشو از هم باز کرد توی بغلش پریدم
(زمان حال)
با صدای اروشا از توی فکر در اوردم
اروشا:ای خدا همه برادر دارن منم برادر دارم
شروین ازم جدا شد که نگاهش به صورتم خورد اخماش رفت تو هم
شروین:چی شدی
اشکامو پاک کردم
و تند سرمو تکون دادم
+هیچی هیچی چیزه من باید برم چند تا کار دارم فعلا
بعد زود از روستران زدم بیرون همین که باد به صورتم زد اشکام دوباره جاری شدن سوار ماشین شدم
بدون مقصد حرکت کردم
به بیرون نگاه کردن
بعضیا خوشحال
بعضیا ناراحت
بعضیا تنها
و بعضیا تنها نبودن
با حسرت به خانواده ی نگاه کردم که یه پسر و دختر کوچولو وسطشون بودن و پدر و مادرش دستاشو گرفته بودن یا به پدر و مادر پیری که یه دختر وسطشون بود و دستای هردوشون رو گرفته بود
با دیدن این صحنه ها دوباره اشکام جاری شد
نمیدونم چقدر توی خیابونا چرخیدم که با دیدن ساعت دوباره داغ دلم تازه شد
ساعت 7 پنچ کم بود ولی من کسی رو نداشتم تا نگرانم شه
حتا یه نفرم زنگ نزد بگه کجا رفتی
اینبار به سمت بهشت زهرا حرکت کردم
ساعت 7 و ربع رسیدم بعد از خریدن اب گلاب و گل سمت خونه مامان و بابا حرکت کردم
زبونم نمی چرخید اون کلمه رو بگم
اینجا خونه مامان و بابای من بود نه چیز دیگه
روی خاکا نشستم
روی سنگ خونه شون دست کشیدم و روشون اب گلاب ریختم و بعدم شروع کردم به پرپر کردن گلا دلم پر بود و شروع کردم به خالی کردن خودمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۶
چشم ابی مـن

#پارت_72 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+سلام مامانی سلام بابای خوبین چطورین بی معرفتا دلم براتون تنگ شده دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم مامانی کجای دلم برای دسپختت تنگ شده
دلم میخواد دوباره مثل اول با هم زندگی کنیم از مدرسه بیام خونه وقتی وارد میشم بوی غذا به دماغم میخوره و زود میرم عوض میکنم تا بابا بیاد کنار هم نهار بخوریم من دلم واسه اون روزا تنگ شده بابا دلم میخواد مثل همیشه تو جلوی تی وی بشینی و نگاه کنی منم بیام سرمو بزارم روی پاهات موهام رو نوازش کنی و باهام حرف بزنی بعد ارمین بیاد و حسودی کنه
اخ مامان گفتم ارمین مامان دلم واسش خیلی تنگ شده مامان دیگه خسته شدم چرا پیداش نمیکنم دلم میخواد یکی داشته باشم وقتی از همه چی خسته شدم برم پیشش و تو بغلش بخوابم تا اروم شم
ولی مامان اونم نیس
شما که اونجا پیش خدا نزدیک ترین تورخدا کمکم کنید خسته شدم دیگه نمیتونم بی اهمیت باشم وقتی میرم بیرون و مببینم همسن و سالای من دستشون توی دست پدر و مادرشونه و خوشن
شاید بعضیا داشتن همچین نعمتی رو ندونن ولی پدر و مادر خیلی خوبن اصلا قابل بیان نیست نمیتونم توصیفش کنم مامان میدونی چیه صحبت کردن با تو و شنیدن صدات مثل یه ساحلی میمونه که تو کنارشی و اتیش روشن کردی و توی بغل بهترین کس زندگیت باشی
یا نوازش کردن موهام از سمت بابای مثل یه فرشته ی میمونه که یهو میاد پیشت و بهت میگه هر ارزوی دوس داری بگو تا براورده اش کنم از امروز تا فردا هرچی بگی براورده میکنم
ولی این دو تا کار و خیلی چیز های دیگه شدن واسه من یه حسرت دلم میخواد یه روز که از خواب بیدار شدم ببینم همه چی برگشته به روز اولش بعد منم نزارم هیچ وقت به اون مسافرت بریم ......
نمیدونم چقدر با شون صحبت کردم ولی
میدونم که اونقدر گریه و زاری کردم اونقدر التماس کردم که الان دیگه جون بلند شدن ندارم ساعت 9 شده بود بود ولی نای بلند شدن نداشتم
+مامان میشه بغلم کنی
دلم برای بغلت هم تنگ شده
به زور صحبت میکردم صدام رو خودم به زور میشنیدم https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_72 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+سلام مامانی سلام بابای خوبین چطورین بی معرفتا دلم براتون تنگ شده دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم مامانی کجای دلم برای دسپختت تنگ شده
دلم میخواد دوباره مثل اول با هم زندگی کنیم از مدرسه بیام خونه وقتی وارد میشم بوی غذا به دماغم میخوره و زود میرم عوض میکنم تا بابا بیاد کنار هم نهار بخوریم من دلم واسه اون روزا تنگ شده بابا دلم میخواد مثل همیشه تو جلوی تی وی بشینی و نگاه کنی منم بیام سرمو بزارم روی پاهات موهام رو نوازش کنی و باهام حرف بزنی بعد ارمین بیاد و حسودی کنه
اخ مامان گفتم ارمین مامان دلم واسش خیلی تنگ شده مامان دیگه خسته شدم چرا پیداش نمیکنم دلم میخواد یکی داشته باشم وقتی از همه چی خسته شدم برم پیشش و تو بغلش بخوابم تا اروم شم
ولی مامان اونم نیس
شما که اونجا پیش خدا نزدیک ترین تورخدا کمکم کنید خسته شدم دیگه نمیتونم بی اهمیت باشم وقتی میرم بیرون و مببینم همسن و سالای من دستشون توی دست پدر و مادرشونه و خوشن
شاید بعضیا داشتن همچین نعمتی رو ندونن ولی پدر و مادر خیلی خوبن اصلا قابل بیان نیست نمیتونم توصیفش کنم مامان میدونی چیه صحبت کردن با تو و شنیدن صدات مثل یه ساحلی میمونه که تو کنارشی و اتیش روشن کردی و توی بغل بهترین کس زندگیت باشی
یا نوازش کردن موهام از سمت بابای مثل یه فرشته ی میمونه که یهو میاد پیشت و بهت میگه هر ارزوی دوس داری بگو تا براورده اش کنم از امروز تا فردا هرچی بگی براورده میکنم
ولی این دو تا کار و خیلی چیز های دیگه شدن واسه من یه حسرت دلم میخواد یه روز که از خواب بیدار شدم ببینم همه چی برگشته به روز اولش بعد منم نزارم هیچ وقت به اون مسافرت بریم ......
نمیدونم چقدر با شون صحبت کردم ولی
میدونم که اونقدر گریه و زاری کردم اونقدر التماس کردم که الان دیگه جون بلند شدن ندارم ساعت 9 شده بود بود ولی نای بلند شدن نداشتم
+مامان میشه بغلم کنی
دلم برای بغلت هم تنگ شده
به زور صحبت میکردم صدام رو خودم به زور میشنیدم https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۷
چشم ابی مـن

#پارت_73 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با صدای قدمای کسی یکم چشامو باز کردم
سردم بود حس میکردن توی اب یخ منو گذاشتن چشام رو هم افتاد
حس کردم کسی داره تکون میده ولی نای باز کردن چشامو نداشتم صدا های مبهمی میشنیدم دوباره شخصی تکون داد ولی اینبار دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق
«از زبان سامیار»
بعد اینکه اون دختره ملکا از روستران زد بیرون همه نگران شدن ولی نمیدونم چرا کسی بش زنگ نمیزد
رایان:چیزه خب چرا بش زنگ نمیزنید
رها:زنگ بزنیم چی بگیم بگیم یه وقت کار دست خودت ندی یا بش بگیم مواظب باشه یه وقت حالش بد نشه چیزی برای گفتن وجود نداره بزار بره خودشو اروم کنه
مارال:فک کنم بعد از اینکه اروم شد میره قبرستون
رها:اره میره اونجا
+ما دیگه بریم از دیدنتون خوشحال شدم امیدوارم همکار های خوبی برای هم باشیم
با اینکه حالشون خوب نبود ولی همه شون تشکر کردن از نهار و عذرخواهی کردن
بازم همگی سوار ماشینامون شدیم از پسرا جدا شدیم امروز مامان گفته بود برم پیششون
پس بی خیال خونه خودم شدم
بزار امروز پسرا خوش باشن با پسرا همه مون یه جا زندگی میکردیم البته به اصرار من بود
اینطوری بهتر بود
اول من وارد شدم بعدم اراد
وارد خونه شدم که خدمتکار اومد جلو
_سلام اقا خوش اومدن خسته نباشید کتتون رو بدین اویزون کنم
سرمو تکون دادم که کمکم کرد کتمو در بیارم
اراد هم اومد تو که رفت سمت اراد
_سلام اقا خسته نباش....
ازشون دور و وارد سالن شدم
خیلی خسته بودم این یه هفته تموم کارا بهم ریخته بود
و اعصابمو داغون کرده بود
از اشپزخونه صدا میومد راهمو سمت اشپزخونه کردم و وارد شدم که با دیدن مامان توی اون پیشبند و دستای کفی و بابا که جفتش بود و میخندیدن صدای خنده ی منم بلند شد که پشت بندش اراد هم اومد تو حالا اینبار منو اراد دوتایی میخندیدمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_73 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با صدای قدمای کسی یکم چشامو باز کردم
سردم بود حس میکردن توی اب یخ منو گذاشتن چشام رو هم افتاد
حس کردم کسی داره تکون میده ولی نای باز کردن چشامو نداشتم صدا های مبهمی میشنیدم دوباره شخصی تکون داد ولی اینبار دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق
«از زبان سامیار»
بعد اینکه اون دختره ملکا از روستران زد بیرون همه نگران شدن ولی نمیدونم چرا کسی بش زنگ نمیزد
رایان:چیزه خب چرا بش زنگ نمیزنید
رها:زنگ بزنیم چی بگیم بگیم یه وقت کار دست خودت ندی یا بش بگیم مواظب باشه یه وقت حالش بد نشه چیزی برای گفتن وجود نداره بزار بره خودشو اروم کنه
مارال:فک کنم بعد از اینکه اروم شد میره قبرستون
رها:اره میره اونجا
+ما دیگه بریم از دیدنتون خوشحال شدم امیدوارم همکار های خوبی برای هم باشیم
با اینکه حالشون خوب نبود ولی همه شون تشکر کردن از نهار و عذرخواهی کردن
بازم همگی سوار ماشینامون شدیم از پسرا جدا شدیم امروز مامان گفته بود برم پیششون
پس بی خیال خونه خودم شدم
بزار امروز پسرا خوش باشن با پسرا همه مون یه جا زندگی میکردیم البته به اصرار من بود
اینطوری بهتر بود
اول من وارد شدم بعدم اراد
وارد خونه شدم که خدمتکار اومد جلو
_سلام اقا خوش اومدن خسته نباشید کتتون رو بدین اویزون کنم
سرمو تکون دادم که کمکم کرد کتمو در بیارم
اراد هم اومد تو که رفت سمت اراد
_سلام اقا خسته نباش....
ازشون دور و وارد سالن شدم
خیلی خسته بودم این یه هفته تموم کارا بهم ریخته بود
و اعصابمو داغون کرده بود
از اشپزخونه صدا میومد راهمو سمت اشپزخونه کردم و وارد شدم که با دیدن مامان توی اون پیشبند و دستای کفی و بابا که جفتش بود و میخندیدن صدای خنده ی منم بلند شد که پشت بندش اراد هم اومد تو حالا اینبار منو اراد دوتایی میخندیدمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۳۹
چشم ابی مـن

#پارت_74 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مامان:هینن شما کی اومدین
اراد با صدای که خنده توش موج میزد گفت:وای مامان ارزو به دل موندم یه بار این صحنه رو ببینم
بابا:وا مگه دیدن این صحنه ارزو میخواد
+برای مایی که خدمتکار داریم بله
مامان:الهی قربونت برم اصلا تورو ندیدم کی اومدی
اراد:اره دیگه قربون اون برو
مامان خندید و گفت:قربون تو هم میرم پسر حسودم
همگی باهم خندیدم و رفتیم تو سالن
بابا:کارا خوب پیش میره
+ای بد نیست یه هفته پیش همه کارا به هم ریخته بودن نتونستم حتا با بچه ها برم برای قرار داد توی شمال ولی اونا هم قرارداد نبسته بودن تا امروز که بستیم
بابا:انشالله که خوب پیش بره
+انشالله
مامان:چای میخورین بگم سمیه بیاره
+من اگه اجازه بدین یکم بخوابم خیلی خستم
مامان:برو بخواب عزیزم واس شام بیدارت میکنم
گونه اش رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق
ساعت 2و نیم بود
پیراهنم رو در اوردم عادت داشتم بدون پیرهن بخوابم
همین که سرمو رو بالشت گذاشتم خوابم برد
**با صدای سروصدا از پایین بیدار شدم نگاه یه ساعت کردم ساعت 6و نیم بود 4 ساعت فقط خوابیده بودم بعد از پوشیدن پیرهنم و انجام کارای مربوطه رفته پایین سیمین بود با توله ش همین که رفتم پایین ارسین دوید سمتم ارسین:شلاممم دایی+سلام توله چطوریارسین:من حوبم ت حوبیبه لحن حرف زدنش خندیدم وروجک هنوز بلد نبود درس حرف بزنه+منم خوبم توله ی دایی سیمین:سلام داداش+سلام عزیزم بغلش کردم و بعد از احوال پرسی رفتین نشستیم +برسام کو سیمین:بیرونه داره با تلفنش صحبت میکنه +اها*https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_74 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مامان:هینن شما کی اومدین
اراد با صدای که خنده توش موج میزد گفت:وای مامان ارزو به دل موندم یه بار این صحنه رو ببینم
بابا:وا مگه دیدن این صحنه ارزو میخواد
+برای مایی که خدمتکار داریم بله
مامان:الهی قربونت برم اصلا تورو ندیدم کی اومدی
اراد:اره دیگه قربون اون برو
مامان خندید و گفت:قربون تو هم میرم پسر حسودم
همگی باهم خندیدم و رفتیم تو سالن
بابا:کارا خوب پیش میره
+ای بد نیست یه هفته پیش همه کارا به هم ریخته بودن نتونستم حتا با بچه ها برم برای قرار داد توی شمال ولی اونا هم قرارداد نبسته بودن تا امروز که بستیم
بابا:انشالله که خوب پیش بره
+انشالله
مامان:چای میخورین بگم سمیه بیاره
+من اگه اجازه بدین یکم بخوابم خیلی خستم
مامان:برو بخواب عزیزم واس شام بیدارت میکنم
گونه اش رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق
ساعت 2و نیم بود
پیراهنم رو در اوردم عادت داشتم بدون پیرهن بخوابم
همین که سرمو رو بالشت گذاشتم خوابم برد
**با صدای سروصدا از پایین بیدار شدم نگاه یه ساعت کردم ساعت 6و نیم بود 4 ساعت فقط خوابیده بودم بعد از پوشیدن پیرهنم و انجام کارای مربوطه رفته پایین سیمین بود با توله ش همین که رفتم پایین ارسین دوید سمتم ارسین:شلاممم دایی+سلام توله چطوریارسین:من حوبم ت حوبیبه لحن حرف زدنش خندیدم وروجک هنوز بلد نبود درس حرف بزنه+منم خوبم توله ی دایی سیمین:سلام داداش+سلام عزیزم بغلش کردم و بعد از احوال پرسی رفتین نشستیم +برسام کو سیمین:بیرونه داره با تلفنش صحبت میکنه +اها*https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۰
چشم ابی مـن

#پارت_75 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ارسین:دایی
+جون دایی
ارسین:منو بعد میبری بیون
+چشم حتما یکم دیگه
دستاشو با
ذوق تکون داد و لپمم بوسید
ارسین:اخ جون اخ جون
برسام:جمعتون جمعه ها
+به به ببین کی اینجاس
باهم دست دادیم و نشستیم
اراد:مامانننن پیراهن سفیدم کووو
مامان:کثیف بود سمیه هم انداختش تو ماشین لباسشویی
اراد:بابا من کار دارم حالا با چی برم
مامان:با اون توسیه برو
از بالا هم صدای غرغراش میومد
+این میاد اینجا هم غر میزنه
مامان با خنده گفت:نکو که اونجا هم اینطوری غر میزنه
+اه نگو همه از دستش شکاریم
برسام:ببینم چه خبر
+ولا خبر خاصی ندارم تو چه خبر
برسام:خبر هم باید بگم شنیدم فری داره میاد
+فری؟
برسام:بابا منظورم اروینه
+اهااا داره برمیگرده
برسام:اره گفت داره برمیگرده انگار کار داره
+اها، دلم خیلی واسش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش
برسام:نزدیکه دوساله که اونبار خودمون رفتیم خارج
سرمو تکون داد که ارسین اومد طرفم
ارسین:دایی بلیم
+بریم توله
برسام:جایی میرید
+یکم توله تون رو بگردونم نمیایی
برسام:نه شما خوش باشین یکم ما استراحت کنیم
خندیدم و رفتم بیرون که ارسین تند اومد سمتم
+بیا بغلم ببینم
پرید بغلم و محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرد
+خب کجا بریم
ارسین:دایی تو تاز بده من میدم تجا بلیم
+چشم ارسین خان
خنده ی نخودی کرد که یدونه چالی که از سیمین به ارث برده بود نمایان شدhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_75 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ارسین:دایی
+جون دایی
ارسین:منو بعد میبری بیون
+چشم حتما یکم دیگه
دستاشو با
ذوق تکون داد و لپمم بوسید
ارسین:اخ جون اخ جون
برسام:جمعتون جمعه ها
+به به ببین کی اینجاس
باهم دست دادیم و نشستیم
اراد:مامانننن پیراهن سفیدم کووو
مامان:کثیف بود سمیه هم انداختش تو ماشین لباسشویی
اراد:بابا من کار دارم حالا با چی برم
مامان:با اون توسیه برو
از بالا هم صدای غرغراش میومد
+این میاد اینجا هم غر میزنه
مامان با خنده گفت:نکو که اونجا هم اینطوری غر میزنه
+اه نگو همه از دستش شکاریم
برسام:ببینم چه خبر
+ولا خبر خاصی ندارم تو چه خبر
برسام:خبر هم باید بگم شنیدم فری داره میاد
+فری؟
برسام:بابا منظورم اروینه
+اهااا داره برمیگرده
برسام:اره گفت داره برمیگرده انگار کار داره
+اها، دلم خیلی واسش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش
برسام:نزدیکه دوساله که اونبار خودمون رفتیم خارج
سرمو تکون داد که ارسین اومد طرفم
ارسین:دایی بلیم
+بریم توله
برسام:جایی میرید
+یکم توله تون رو بگردونم نمیایی
برسام:نه شما خوش باشین یکم ما استراحت کنیم
خندیدم و رفتم بیرون که ارسین تند اومد سمتم
+بیا بغلم ببینم
پرید بغلم و محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرد
+خب کجا بریم
ارسین:دایی تو تاز بده من میدم تجا بلیم
+چشم ارسین خان
خنده ی نخودی کرد که یدونه چالی که از سیمین به ارث برده بود نمایان شدhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۲
چشم ابی مـن

#پارت_76 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+خب کدوم سمت
ارسین:تپ تپ
+چپ نه تپ
ارسین:تسم
خندیدم و چیزی نگفتم
به دستورای ارسین هی چپ و راست میرفتیم تا اخر سر از قبرستون در اوردیم
+توله این همه راه الا مارا کشوندی قبرستون
ارسین متفکر برگشت سمتم
ارسین:دایی
+بپرس
ارسین:دبلستون تجاس
+ولا قبرستون همونجایی هست که ادما وقتی میمیرن اینجا دفن میکنن
ارسین:مگه ادما نمیرن پیش خدا
+چرا عزیزم جسمشون اینجاس روحشون پیش خداس
ارسین:یعنی چی
+هیچی عزیزم خودتم درگیر نکن
ارسین:تسم دایی میشه بلیم پایین
+ای از دست تو بریم ببینم اینبار مارو کجا میکشونی
با خنده از ماشین پیاده شد
باهم به سمت قبرستون رفتیم
+ارسین بیا از این طرف
ارسین:نه دایی بیا از طلف
بازم با چپ و راست های ارسین مارو کشوند یه سمت که از دور یه چیز به چشمم خورد انگار یه ادم بود که خودشو جمع کرده بود روی قبر
نمیدونم و از ولی وقتی به خودم اومدم که دستمو روی کتفش گذاشتم و اروم تکونش دادم
ولی جوابی دریافت نکردم
صورتشو چرخوندم که با سردی بدنش اونم توی این گرما غیر قابل باور بود
با دیدنش نگران شدم این که همون ملکا بود
صداش کردم ولی نه نباید طولش میدادم
بلندش کردم و سمت ماشین دویدم ارسینم انگار موضوع رو درک کرده بود که بدون هیچ حرفی دنبالم دوید و در ماشین رو برام باز کرد
بعد اینکه روی صندلی پشت خوابوندمش گازشو گرفتم
نمیدونم چرا ولی نگرانش شده بودم و رفتارم دست خودم نبود که هی برمیگشتم نگاش میکردم یا چرا دستمو رو صورتش میزاشتمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_76 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+خب کدوم سمت
ارسین:تپ تپ
+چپ نه تپ
ارسین:تسم
خندیدم و چیزی نگفتم
به دستورای ارسین هی چپ و راست میرفتیم تا اخر سر از قبرستون در اوردیم
+توله این همه راه الا مارا کشوندی قبرستون
ارسین متفکر برگشت سمتم
ارسین:دایی
+بپرس
ارسین:دبلستون تجاس
+ولا قبرستون همونجایی هست که ادما وقتی میمیرن اینجا دفن میکنن
ارسین:مگه ادما نمیرن پیش خدا
+چرا عزیزم جسمشون اینجاس روحشون پیش خداس
ارسین:یعنی چی
+هیچی عزیزم خودتم درگیر نکن
ارسین:تسم دایی میشه بلیم پایین
+ای از دست تو بریم ببینم اینبار مارو کجا میکشونی
با خنده از ماشین پیاده شد
باهم به سمت قبرستون رفتیم
+ارسین بیا از این طرف
ارسین:نه دایی بیا از طلف
بازم با چپ و راست های ارسین مارو کشوند یه سمت که از دور یه چیز به چشمم خورد انگار یه ادم بود که خودشو جمع کرده بود روی قبر
نمیدونم و از ولی وقتی به خودم اومدم که دستمو روی کتفش گذاشتم و اروم تکونش دادم
ولی جوابی دریافت نکردم
صورتشو چرخوندم که با سردی بدنش اونم توی این گرما غیر قابل باور بود
با دیدنش نگران شدم این که همون ملکا بود
صداش کردم ولی نه نباید طولش میدادم
بلندش کردم و سمت ماشین دویدم ارسینم انگار موضوع رو درک کرده بود که بدون هیچ حرفی دنبالم دوید و در ماشین رو برام باز کرد
بعد اینکه روی صندلی پشت خوابوندمش گازشو گرفتم
نمیدونم چرا ولی نگرانش شده بودم و رفتارم دست خودم نبود که هی برمیگشتم نگاش میکردم یا چرا دستمو رو صورتش میزاشتمhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۳
چشم ابی مـن

#پارت_77 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
حدود 5 دقیقه بعد رسیدیم زود پرستار صدا کردم که با یه برانکارد اومد
دست تو دست ارسین منتظر دکترش بودم به زور اوردمش داخل
با صدای ارسین از توی فکر در اومدم
ارسین:دایی دتل اومد
از جام بلند شدم و سمت دکتر رفتم
+اقای دکتر حالش خوبه
دکتر:چه نسبتی باشون دارید
ای بابا به تو چه
تا خواستم چیزی بگم ارسین اومد جلو و دستمو گرفت و گفت:مامانمه اینم بابامه
کپ کردم این بچه چی میگه
دکتر سرشو تکون داد
دکتر:همسر شما بر اثر تب زیاد و شک عصبی از هوش رفتن بدنش خیلی ضعیفه واسش چندتا ویتامین نوشتم بگیرین تا بشون تزریق کنن مراقبشون باشید نزارید اینجوری ضعیف بمونه
+چشم ممنون
بعد از رفتن دکتر سمت ارسین برگشتم و بش نگاه کردم اونم خودشو زد به کوچه علی چپ معروف
+ارسین
ارسین:اوم دایی ندا تن دیوالاش چه دشنگن
+ارسین
سرشو انداخت و لب پرچید
ارسین:بله
+ببینم این چی بود تو گفتی
ارسین:دایی بخدا توی فیلم دیدم دتل به پسله تف این خانمه چیت میشه اونم به دلوغ گفت زنمه من دفتم بگم
با خنده سرمو تکون دادم و لپشو کشیدم
+بریم شیطون خان که یبار چپ و راست کردنات به درد جون یکی خورد
بعد از گرفتن سرما و ابمیه و کیک رفتم سمت اتاقی که خانم رادش یا ملکا توش بود
الان که فکر میکنم میبینم اسمش هم قشنگه مثل چشاش
وجدان:اه سامیار تو دوباره دیونه شدی
سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم بره
ارسین:دایی منم بزال رو تخت ببینمش
+نه نمیشه
ارسین:تلو خدا
پوفففhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_77 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
حدود 5 دقیقه بعد رسیدیم زود پرستار صدا کردم که با یه برانکارد اومد
دست تو دست ارسین منتظر دکترش بودم به زور اوردمش داخل
با صدای ارسین از توی فکر در اومدم
ارسین:دایی دتل اومد
از جام بلند شدم و سمت دکتر رفتم
+اقای دکتر حالش خوبه
دکتر:چه نسبتی باشون دارید
ای بابا به تو چه
تا خواستم چیزی بگم ارسین اومد جلو و دستمو گرفت و گفت:مامانمه اینم بابامه
کپ کردم این بچه چی میگه
دکتر سرشو تکون داد
دکتر:همسر شما بر اثر تب زیاد و شک عصبی از هوش رفتن بدنش خیلی ضعیفه واسش چندتا ویتامین نوشتم بگیرین تا بشون تزریق کنن مراقبشون باشید نزارید اینجوری ضعیف بمونه
+چشم ممنون
بعد از رفتن دکتر سمت ارسین برگشتم و بش نگاه کردم اونم خودشو زد به کوچه علی چپ معروف
+ارسین
ارسین:اوم دایی ندا تن دیوالاش چه دشنگن
+ارسین
سرشو انداخت و لب پرچید
ارسین:بله
+ببینم این چی بود تو گفتی
ارسین:دایی بخدا توی فیلم دیدم دتل به پسله تف این خانمه چیت میشه اونم به دلوغ گفت زنمه من دفتم بگم
با خنده سرمو تکون دادم و لپشو کشیدم
+بریم شیطون خان که یبار چپ و راست کردنات به درد جون یکی خورد
بعد از گرفتن سرما و ابمیه و کیک رفتم سمت اتاقی که خانم رادش یا ملکا توش بود
الان که فکر میکنم میبینم اسمش هم قشنگه مثل چشاش
وجدان:اه سامیار تو دوباره دیونه شدی
سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم بره
ارسین:دایی منم بزال رو تخت ببینمش
+نه نمیشه
ارسین:تلو خدا
پوفففhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۵
چشم ابی مـن

#پارت_78 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بلندش کردم و گذاشتمش جفت ملکا
وجدان:رادشششش
استغفرالله
«از زبان ملکا»
با حس دستی روی صورتم چشمامو باز کردم که قبل از هرچیزی بوی الکل به دماغم خورد
اروم چشمامو باز کردم که با خوردن نور تو چشام چشامو بستم و فشار دادم که سرم تیر کشید
_دایی تشاشو باز تلد
_خانم رادش حالتون خوبه
با صدای دو نفر چشمامو دوباره باز کردم
که با یه پسر بچه توپولوی سفید و موهای طلایی فرفری که روی چشاش افتاد بود و هی سعی میکرد بزنتشون کنار ک با چشم و ابرو های رنگیش روبه رو شدم بعدم یه دماغ کوچولو و لبای صورتی
از تصویر رو به روم لبخند اومد رو لبام
_شلام
+سلام عزیزم
سرمو چرخوندم که با یه نگاه اشنا رو به رو شدم که با یکم فشار به خودم فهمیدم کیه
+سلام اقای راد
سعی کردم بشینم
راد:راحت باشید خانم رادش
+اونطوری راحت ترم
راد:حالتون خوبه
+چه اتفاقی افتاده
راد:شما از حال رفته بودین منم شما رو اوردم بیمارستان
+ممنون شمارا رو هم انداختم توی زحمت
راد:چه زحمتی
با صدای پسر بچه سرمو سمتش چرخوندم
_دایی تشنمه
راد:بیا توله خان
_مشی دایی
از مکالمشون فهمیدم که این پسر بچه ی خوشکل خواهر زادشه
+ببینم خوشکله اسمت چیه
با صدام سمتم چرخید
_اشمم ارشینه شما اشمت چیه
+چه اسم خوشکلی منم اسمم ملکا هست خوشبختم از دیدنت اقا ارشین
_منم خوشبختم
راد:اسمش ارسینه ولی توی تلفظ س هنوز وارد نیس
یکم که دقت کردم دیدم کلماتی رو که س داره ش میگهhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_78 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بلندش کردم و گذاشتمش جفت ملکا
وجدان:رادشششش
استغفرالله
«از زبان ملکا»
با حس دستی روی صورتم چشمامو باز کردم که قبل از هرچیزی بوی الکل به دماغم خورد
اروم چشمامو باز کردم که با خوردن نور تو چشام چشامو بستم و فشار دادم که سرم تیر کشید
_دایی تشاشو باز تلد
_خانم رادش حالتون خوبه
با صدای دو نفر چشمامو دوباره باز کردم
که با یه پسر بچه توپولوی سفید و موهای طلایی فرفری که روی چشاش افتاد بود و هی سعی میکرد بزنتشون کنار ک با چشم و ابرو های رنگیش روبه رو شدم بعدم یه دماغ کوچولو و لبای صورتی
از تصویر رو به روم لبخند اومد رو لبام
_شلام
+سلام عزیزم
سرمو چرخوندم که با یه نگاه اشنا رو به رو شدم که با یکم فشار به خودم فهمیدم کیه
+سلام اقای راد
سعی کردم بشینم
راد:راحت باشید خانم رادش
+اونطوری راحت ترم
راد:حالتون خوبه
+چه اتفاقی افتاده
راد:شما از حال رفته بودین منم شما رو اوردم بیمارستان
+ممنون شمارا رو هم انداختم توی زحمت
راد:چه زحمتی
با صدای پسر بچه سرمو سمتش چرخوندم
_دایی تشنمه
راد:بیا توله خان
_مشی دایی
از مکالمشون فهمیدم که این پسر بچه ی خوشکل خواهر زادشه
+ببینم خوشکله اسمت چیه
با صدام سمتم چرخید
_اشمم ارشینه شما اشمت چیه
+چه اسم خوشکلی منم اسمم ملکا هست خوشبختم از دیدنت اقا ارشین
_منم خوشبختم
راد:اسمش ارسینه ولی توی تلفظ س هنوز وارد نیس
یکم که دقت کردم دیدم کلماتی رو که س داره ش میگهhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۷
چشم ابی مـن

#پارت_79 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+چیزی عادی بعدا یاد میگیره
ارسین:میشه به شما بدم خاله
+چرا که نه عزیزم بگو، ببخشید اقای راد من کی مرخص میشم
راد:این سرمتون تموم بشه مرخصید
به سرمم دقت کردم که دیدم یکم مونده
بعد از چند دقیقه که حسابی با ارسین کوچولو سرگرم شدم بلاخره سرمم تموم شد
و به اصرار زیاد اقای راد قرار شد اونا منم برسونن
توی راه یاد ماشینم افتادم
گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به محمد
بعد دو تا بوق جواب داد
محمد:جانم
+جانت بی بلا، محمد کجایی
محمد:من مطبم پیش یاس
+اها پس هیچی دیگه
محمد:چرا کاری داشتی بگو
+بیخیال خودم بعد میرم
محمد:از دست تو حالا میگفتی چیزی نمیشد ها
+ نه دیگه تو به نامزد بازیت برس
خندید وگفت: روز شما هم میرسه اون وقت نوبت مایه که شمارو دست بندازیم
خندیدم و خدافظی کردم
ارسین:خاله
+جونم
ارسین:شما بچه دالی
+ نه جونم من بچه ندارم چون هنوز ازدواج نکردم
راد:ارسین این چه حرفیه
ارسین: دایی من که تیزی ندفتم
+بچه ان اقای راد بعدم سوال بدی نپرسیدن
ادامه راه هم توی سکوت سپری شد
بعد دقایقی رسیدیم
+ خیلی ببخشید شمارم توی زحمتم انداختم اون از بیمارستان اینم از رسوندن امیدوارم جبران کنم مرسی
راد: نه بابا این چه حرفیه
+اختیار دارین بفرماین داخل
راد:ممنون کار دارم باید برم
+هرجور مایلید بازم مرسی
اروین:خدافظ خاله
+خدافظ خوشکلم
سمت عمارت قدم برداشتم و ایفون رو زدم که با یه تیک در باز شد
دستی تکون دادم همانا وارد شدنم با صدای جیغ لاستیکها رو اسفالت همانا https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_79 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+چیزی عادی بعدا یاد میگیره
ارسین:میشه به شما بدم خاله
+چرا که نه عزیزم بگو، ببخشید اقای راد من کی مرخص میشم
راد:این سرمتون تموم بشه مرخصید
به سرمم دقت کردم که دیدم یکم مونده
بعد از چند دقیقه که حسابی با ارسین کوچولو سرگرم شدم بلاخره سرمم تموم شد
و به اصرار زیاد اقای راد قرار شد اونا منم برسونن
توی راه یاد ماشینم افتادم
گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به محمد
بعد دو تا بوق جواب داد
محمد:جانم
+جانت بی بلا، محمد کجایی
محمد:من مطبم پیش یاس
+اها پس هیچی دیگه
محمد:چرا کاری داشتی بگو
+بیخیال خودم بعد میرم
محمد:از دست تو حالا میگفتی چیزی نمیشد ها
+ نه دیگه تو به نامزد بازیت برس
خندید وگفت: روز شما هم میرسه اون وقت نوبت مایه که شمارو دست بندازیم
خندیدم و خدافظی کردم
ارسین:خاله
+جونم
ارسین:شما بچه دالی
+ نه جونم من بچه ندارم چون هنوز ازدواج نکردم
راد:ارسین این چه حرفیه
ارسین: دایی من که تیزی ندفتم
+بچه ان اقای راد بعدم سوال بدی نپرسیدن
ادامه راه هم توی سکوت سپری شد
بعد دقایقی رسیدیم
+ خیلی ببخشید شمارم توی زحمتم انداختم اون از بیمارستان اینم از رسوندن امیدوارم جبران کنم مرسی
راد: نه بابا این چه حرفیه
+اختیار دارین بفرماین داخل
راد:ممنون کار دارم باید برم
+هرجور مایلید بازم مرسی
اروین:خدافظ خاله
+خدافظ خوشکلم
سمت عمارت قدم برداشتم و ایفون رو زدم که با یه تیک در باز شد
دستی تکون دادم همانا وارد شدنم با صدای جیغ لاستیکها رو اسفالت همانا https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۴۹
چشم ابی مـن

#پارت_80 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بعد از طی کردن راه ورود وارد خونه شدم که تازه فهمیدم چقدر گرمم بود
رها:وای خدا نصف جونمون کردی دختر تا الان کجا بودی
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 10و ربع بود اوه اوه
+بیرون بودم
اروشا:باکی
کمند:با عمت اسکول تنها بود دیگه
مارال:نه خیر تنها نبود چون کلید نداشت
ماشینت کجاس
+بشینید میگم
همگی نشستن منم ایستاده مانتو شالمو در میوردم قضیه رو خلاصه کردم
نهال:اخرش از دستت سر به بیابون میزاریم
+اوکی، حالا اینا رو بیخیال من گشنمه
رها:تا توی یه دوش بگیری غذا رو گرم میکنم
سری تکون دادم و مستقیم وارد حموم شدم همه لباسام رو توی سبد چرکا ریختم و رفتم زیر دوش اب
حس سبکی داشتم بعد از اینکه با مامان و بابا صحبت کردم حس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم ور داشته شد
بعد از یه حموم اساسی اومدم بیرون که به خودم لرزیدم
یه دست شرتک و نیمتنه ست صورتی پوشیدم و موهام رو با حوله بستم بعد از پوشیدن دمپایی هام رفتم پایین که بوی غذا پیچید زیر ببینیم و صدای شکمم در اومد
قدمامو تند تر مردم و وارد اشپزخونه شدم
+اوم چه بویی
مارال:بیا تا ضعف نکردی
با میز نگاه کردم که با دیدن زرشک پلو بیشتر گرسنم شد
+ببخشید فک کردم شما شام خوردین زیاد موندم تو حموم
کمند:مهم اینه که بعد تو ظرفا رو میشوری
با کلی خنده و شوخی شام مون رو خوردیم
و ظرفا بلکه نه من تنهایی شستم بلکه همگی باهم شستیم و باعث شد همگی
لباسامون رو عوض کنیم
حدود ساعت 12 بود که از خستگی ولو شدیم روی کاناپه ها و مشغول tv دیدن شدیم
کنترل دست اروشا بود و هی انگولکش میکرد
که با به حرکت کشیدمش از دستش https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_80 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بعد از طی کردن راه ورود وارد خونه شدم که تازه فهمیدم چقدر گرمم بود
رها:وای خدا نصف جونمون کردی دختر تا الان کجا بودی
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 10و ربع بود اوه اوه
+بیرون بودم
اروشا:باکی
کمند:با عمت اسکول تنها بود دیگه
مارال:نه خیر تنها نبود چون کلید نداشت
ماشینت کجاس
+بشینید میگم
همگی نشستن منم ایستاده مانتو شالمو در میوردم قضیه رو خلاصه کردم
نهال:اخرش از دستت سر به بیابون میزاریم
+اوکی، حالا اینا رو بیخیال من گشنمه
رها:تا توی یه دوش بگیری غذا رو گرم میکنم
سری تکون دادم و مستقیم وارد حموم شدم همه لباسام رو توی سبد چرکا ریختم و رفتم زیر دوش اب
حس سبکی داشتم بعد از اینکه با مامان و بابا صحبت کردم حس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم ور داشته شد
بعد از یه حموم اساسی اومدم بیرون که به خودم لرزیدم
یه دست شرتک و نیمتنه ست صورتی پوشیدم و موهام رو با حوله بستم بعد از پوشیدن دمپایی هام رفتم پایین که بوی غذا پیچید زیر ببینیم و صدای شکمم در اومد
قدمامو تند تر مردم و وارد اشپزخونه شدم
+اوم چه بویی
مارال:بیا تا ضعف نکردی
با میز نگاه کردم که با دیدن زرشک پلو بیشتر گرسنم شد
+ببخشید فک کردم شما شام خوردین زیاد موندم تو حموم
کمند:مهم اینه که بعد تو ظرفا رو میشوری
با کلی خنده و شوخی شام مون رو خوردیم
و ظرفا بلکه نه من تنهایی شستم بلکه همگی باهم شستیم و باعث شد همگی
لباسامون رو عوض کنیم
حدود ساعت 12 بود که از خستگی ولو شدیم روی کاناپه ها و مشغول tv دیدن شدیم
کنترل دست اروشا بود و هی انگولکش میکرد
که با به حرکت کشیدمش از دستش https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۰
چشم ابی مـن

#پارت_81 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+به جا انگولک کردن این بدبخت پاشو یکم چیس و پفک بیار
با یه چشم غره از جاش بلند شد
بعد از دو دقیقه با به سینی بزرگ اومد که توش ظرفای تنقلات بود
اول سه تا ظرف بزرگ چیپس داد به هر کدوممون
منم رها کمند و خودش مارال پ نهال
ظرف های کرانچی رو هم همونطور و کلیه های ماست موسیر
و سه تا بشقاب دیگه که توش لواشک و الوچه های ردیف شده که روشون نمک و سس مخصوص ریخته شده بود داد
و در نهایت 6 تا کاسه مخصوص و جدا پر از پاستیل که همگی با ذوق ور داشتیم
+فدا مدا
مارال:تو عروسیت جبران میکنم
بعد از کلی شوخی خنده نشستیم مثل ادم و اینبار چندتا کانال رو رد مردم تا رسیدم به.......
باب اسفنجییییییی
که جیغ همگی از جمله ی من در اومد
صداشو زیاد کردم و چراغ هارو خاموش کردم و مشغول دیدن شدیم
شاید بگین مگه بچه ایم هرکدوم با 23 سال سن داریم و باب اسفنجی میبینم ولی جمله ی وجود نداره برای مطرح کردن احساسمون
فقط دخترا میفهمن چی میگم فقط دخترااااا
حدود دو ساعت بعد باب اسفنجی تموم شد
که همه شروع کردن به غر زدن
به نگاه به ساعت کردم
12ونیم بود تا اماده میشدم 1 بود
+من برم اماده شم تا برم فرودگاه
مارال:اوکی
+ناگت داریم با چیز برگر درست کنید هم من گشنم شد هم الان اروین گشنشه
کمند:اره منم گشنمه
سمت پله ها رفتم همینجور که وارد اتاق میشدم گفتم:اگه تونستین سیب زمینی هم سرخ کنید
صدای غرغر اشون میومد که درو بستم
خب حالا چی بپوشم
اها همینه یه مانتو شلوار ست لنین سفید و بنفش
شلوار خمره ی بنفش 70 و مانتو سفید با نقش های بنفش همراه با شال بنفش و کیف و کفش سفید بعد از یکم بقول قدیمیا سرخاب سفیداب تمامhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_81 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+به جا انگولک کردن این بدبخت پاشو یکم چیس و پفک بیار
با یه چشم غره از جاش بلند شد
بعد از دو دقیقه با به سینی بزرگ اومد که توش ظرفای تنقلات بود
اول سه تا ظرف بزرگ چیپس داد به هر کدوممون
منم رها کمند و خودش مارال پ نهال
ظرف های کرانچی رو هم همونطور و کلیه های ماست موسیر
و سه تا بشقاب دیگه که توش لواشک و الوچه های ردیف شده که روشون نمک و سس مخصوص ریخته شده بود داد
و در نهایت 6 تا کاسه مخصوص و جدا پر از پاستیل که همگی با ذوق ور داشتیم
+فدا مدا
مارال:تو عروسیت جبران میکنم
بعد از کلی شوخی خنده نشستیم مثل ادم و اینبار چندتا کانال رو رد مردم تا رسیدم به.......
باب اسفنجییییییی
که جیغ همگی از جمله ی من در اومد
صداشو زیاد کردم و چراغ هارو خاموش کردم و مشغول دیدن شدیم
شاید بگین مگه بچه ایم هرکدوم با 23 سال سن داریم و باب اسفنجی میبینم ولی جمله ی وجود نداره برای مطرح کردن احساسمون
فقط دخترا میفهمن چی میگم فقط دخترااااا
حدود دو ساعت بعد باب اسفنجی تموم شد
که همه شروع کردن به غر زدن
به نگاه به ساعت کردم
12ونیم بود تا اماده میشدم 1 بود
+من برم اماده شم تا برم فرودگاه
مارال:اوکی
+ناگت داریم با چیز برگر درست کنید هم من گشنم شد هم الان اروین گشنشه
کمند:اره منم گشنمه
سمت پله ها رفتم همینجور که وارد اتاق میشدم گفتم:اگه تونستین سیب زمینی هم سرخ کنید
صدای غرغر اشون میومد که درو بستم
خب حالا چی بپوشم
اها همینه یه مانتو شلوار ست لنین سفید و بنفش
شلوار خمره ی بنفش 70 و مانتو سفید با نقش های بنفش همراه با شال بنفش و کیف و کفش سفید بعد از یکم بقول قدیمیا سرخاب سفیداب تمامhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۲
چشم ابی مـن

#پارت_82 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با عطر گودگرل ام هم یه دوش گرفتم و برو که رفتیم
+دخترا
صداشون از اشپزخونه میومد سمت اشپزخونه رفتم که دیدم در حال انجام کارای که گفتم هستن
+یکیتون ماشینش رو بهم بده
اروشا:کلید ماشینم روی کنسوله
+مرسی
سمت کنسول رفتم و کلید
ماشین شورلت کامارو اروشا رو بردم
و به سمت حیاط رفتم
حدود نیم ساعت بعد به فرودگاه رسیدم که دقیقا ساعت 1و ربع بود
وقت زیادی داشتم پس توی سالن انتظار نشستم و مشغول گوشیم شدم
سرم توی اینستا گرم بود که حس کردم یکی نشست جفتم
سرمو بلند کردم دیدم یه دختر ریزه میزه کوچولو بود از پس صورتش کثیف بود چیزی پیدا نمیداد از پوستش ولی منکر چشای خوشکل نمیشدم
_خاله از من گل میخری از صبح هیچ نخوردم
دلم واسش سوخت همیشه عاشق این بودم به پرورشگاه یاسی که به بچه های کار کمک میکرد کمک کنم با دیدن این دختر هدفم بیشتر شدم
+چرا که نه ببینم چی دوس داری بخوری
_اومم من گشنم بود تازه به یه اقای گفتم بخر از من ولی قبول نکرد داشت یه چیزی میخورد بوش خیلی خوب بود اسمش نمیدونم چیه ولی همه میخوردن ازش منم از اونا دوست دارم ولی پول ندارم بخرم
+فدات بشم من خودم برات میخرم ولی یه لحضه وایسا
یه نگاه به ساعت گوشیم کردم ساعت 1:25 بود وقت زیادی داشتم
بعد بردنش به سرویس بهداشتی رفتم سمت مینی روستران فرودگاه
همین که وارد شدیم
_نگاه خاله مثل اون بود داشت میخورد سرمو چرخوندم به دختر پسری اشاره میکرد که داشتن پیتزا میخوردن
پس دلش پیتزا میخواست این کوچولو
+بشین تا بیام
بعد از سفارش دادن دو تا پیتزا پپرونی
5 نفره رفتم پیشش https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_82 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با عطر گودگرل ام هم یه دوش گرفتم و برو که رفتیم
+دخترا
صداشون از اشپزخونه میومد سمت اشپزخونه رفتم که دیدم در حال انجام کارای که گفتم هستن
+یکیتون ماشینش رو بهم بده
اروشا:کلید ماشینم روی کنسوله
+مرسی
سمت کنسول رفتم و کلید
ماشین شورلت کامارو اروشا رو بردم
و به سمت حیاط رفتم
حدود نیم ساعت بعد به فرودگاه رسیدم که دقیقا ساعت 1و ربع بود
وقت زیادی داشتم پس توی سالن انتظار نشستم و مشغول گوشیم شدم
سرم توی اینستا گرم بود که حس کردم یکی نشست جفتم
سرمو بلند کردم دیدم یه دختر ریزه میزه کوچولو بود از پس صورتش کثیف بود چیزی پیدا نمیداد از پوستش ولی منکر چشای خوشکل نمیشدم
_خاله از من گل میخری از صبح هیچ نخوردم
دلم واسش سوخت همیشه عاشق این بودم به پرورشگاه یاسی که به بچه های کار کمک میکرد کمک کنم با دیدن این دختر هدفم بیشتر شدم
+چرا که نه ببینم چی دوس داری بخوری
_اومم من گشنم بود تازه به یه اقای گفتم بخر از من ولی قبول نکرد داشت یه چیزی میخورد بوش خیلی خوب بود اسمش نمیدونم چیه ولی همه میخوردن ازش منم از اونا دوست دارم ولی پول ندارم بخرم
+فدات بشم من خودم برات میخرم ولی یه لحضه وایسا
یه نگاه به ساعت گوشیم کردم ساعت 1:25 بود وقت زیادی داشتم
بعد بردنش به سرویس بهداشتی رفتم سمت مینی روستران فرودگاه
همین که وارد شدیم
_نگاه خاله مثل اون بود داشت میخورد سرمو چرخوندم به دختر پسری اشاره میکرد که داشتن پیتزا میخوردن
پس دلش پیتزا میخواست این کوچولو
+بشین تا بیام
بعد از سفارش دادن دو تا پیتزا پپرونی
5 نفره رفتم پیشش https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۴
چشم ابی مـن

#پارت_83 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+خب بگو ببینم اسمت چیه
_جانا
+چه اسم قشنگی جانا اوم ببینم چرا داشتی گل فروشی میکردی
جانا:اخه ما اگه کار نکنیم اقا سهراب مارو کتک میزنه
+مگه چند نفرین شما
جانا:من و داداش بزرگم و اجی کوچولوم و دو تا دختر دیگه 3 پسر دیگه
+چند سالتونه
همین که خواست حرف بزنه پیتزا هارو اوردن
+ببخشید نوشابه مشکی هم واسش بیارید
_چشم
جانا:داداشم طاها 10 سالشه من 8 سالمه
اجیم نوا 5 سالشه و مبینا و رومینا هم 8 سالشونه و علی و حسین و محمد هم 10 سالو نیم
+نگاه من جانا دوست داری بری جایی زندگی کنی که همه اندازه تو هستن
جانا:اسم اونجا پرورشگاه هس
+تو از کجا میدونی
جانا:سهراب همیشه بمون میگه اگه کار بد کنید اونا شما رو میرین میکشن ولی دورغ میگه اخه یکی از دخترا هم بامون بود یروز فرار کرد یروز دیدمش گفت رفتم پرورشگاه
+پس میدونی کجاس
جانا:اره دوس دارم برم ولی داداش و
+همتون رو میبرم ولی چند هفته دیگه تا من کارای پرورشگاه رو انجام بدم اوکی
بعدم کارت شرکت رو از کیفم در اوردم و دادم بش
+هر وقت دیدی چیزی میخوای بهم زنگ بزن یا بیا پیشم اوکیه
جانا:چشم خاله
+افرین الان غذاتو بخور چند تا دیگه سفارش میدم ببر با خودت بده با بچه ها من باید برم دیرم شده خدافظ
دستشو به عنوان خدافظی تکون داد که زود رفتم پیش پیشخوان و بعد سفارش دادن و حساب کردنشون زود رفتم سمت سالن انتظار و پشت شیشه ایستادم دقیقا ساعت دو بود باید دیگه میرسیدن
بعد دو دقیقه اعلام کردن که هواپیما نشست
نفسی از سر اسودگی کشیدم منتظر شدم که بعد چند دقیقه دیدمش که از دیدنش حسابی شکه شدم حسابی تغییر کرده بود https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_83 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
+خب بگو ببینم اسمت چیه
_جانا
+چه اسم قشنگی جانا اوم ببینم چرا داشتی گل فروشی میکردی
جانا:اخه ما اگه کار نکنیم اقا سهراب مارو کتک میزنه
+مگه چند نفرین شما
جانا:من و داداش بزرگم و اجی کوچولوم و دو تا دختر دیگه 3 پسر دیگه
+چند سالتونه
همین که خواست حرف بزنه پیتزا هارو اوردن
+ببخشید نوشابه مشکی هم واسش بیارید
_چشم
جانا:داداشم طاها 10 سالشه من 8 سالمه
اجیم نوا 5 سالشه و مبینا و رومینا هم 8 سالشونه و علی و حسین و محمد هم 10 سالو نیم
+نگاه من جانا دوست داری بری جایی زندگی کنی که همه اندازه تو هستن
جانا:اسم اونجا پرورشگاه هس
+تو از کجا میدونی
جانا:سهراب همیشه بمون میگه اگه کار بد کنید اونا شما رو میرین میکشن ولی دورغ میگه اخه یکی از دخترا هم بامون بود یروز فرار کرد یروز دیدمش گفت رفتم پرورشگاه
+پس میدونی کجاس
جانا:اره دوس دارم برم ولی داداش و
+همتون رو میبرم ولی چند هفته دیگه تا من کارای پرورشگاه رو انجام بدم اوکی
بعدم کارت شرکت رو از کیفم در اوردم و دادم بش
+هر وقت دیدی چیزی میخوای بهم زنگ بزن یا بیا پیشم اوکیه
جانا:چشم خاله
+افرین الان غذاتو بخور چند تا دیگه سفارش میدم ببر با خودت بده با بچه ها من باید برم دیرم شده خدافظ
دستشو به عنوان خدافظی تکون داد که زود رفتم پیش پیشخوان و بعد سفارش دادن و حساب کردنشون زود رفتم سمت سالن انتظار و پشت شیشه ایستادم دقیقا ساعت دو بود باید دیگه میرسیدن
بعد دو دقیقه اعلام کردن که هواپیما نشست
نفسی از سر اسودگی کشیدم منتظر شدم که بعد چند دقیقه دیدمش که از دیدنش حسابی شکه شدم حسابی تغییر کرده بود https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۶
چشم ابی مـن

#پارت_84 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
یه کفش مردونه مشکی با شلوار طوسی مردونه همراه با یه پیراهن سفید که داخل شلوار کرده بودش و سه دکمه ی اولش باز بود و سینه ی سفید و ستبرش از اینور پیدا میداد که با زنجیر نقره ی استیل جذاب تر شده بود و استیناش رو داده بود بالا و ساعد خالکوبی شدش توی چشم بود و ساعت مشکی قشنگش و صورت سفیدش با اون شیش تیغ که چه عرض کنم 12 تیغش برق میزد و لبای خوش حالتش و اما دماغ چسب خوردش گویای این بود که دماغش رو عمل کرده و چشای سبز ابیش از اینور برقشون پیدا بود و موهای فرش که همیشه عاشقشون بودم بلند تر شده بودن و روی پیشونیش ریخته بودن
همه ی این دیدار زدنا بیشتر از 10 ثانیه نشد
با رد شدنش از پشت سالن انتظار و اومدن این سمت دیگه منظر نموندم و رفتم سمتش
+اروین....اروین خودتی
اروین:نه خودم نیستم ولی اگه دوس داری اریونت هم میشم
+خفه شو
اروین:عوض خوشامدگوییته بیا بغلم ببینمت توله
انگار منتظر تلنگری بودم تا بپرم توی بغلش دستامو سفت دورش پیچیدم که صدای خندش بلند شد و باعث بیشتر نگاه کردنش شد
+دلم برات خیلی تنگ شده بود داداش خلم و زشتم
پوکر گفت
اروین:من زشتم
خندیدم و لپشو کشیدم
+زشتی که دماغتو عمل کردی
اروین:یادم رفت تو همون ملکای سابقی و از جواب دادن کم نمیاره
+بیخیال بیا بریم
اروین:چمدونم رو بیارم تا بریم
بعد از تحویل گرفتن چمدوناش باهم سمت خروجی رفتیم
+خب چخبر خوش میگذره اونور تنهایی
اروین با شیطنتی که توی صداش بود گفت:اوففف چه جورم
از لحنش صدای خنده ام بلند شد که نگاه خیره ای چند نفرو حس کردم
اروین:ببینم تو چی تو این چندسال که نبودم کسی قابتو ندزدید
+نه اصلاhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_84 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
یه کفش مردونه مشکی با شلوار طوسی مردونه همراه با یه پیراهن سفید که داخل شلوار کرده بودش و سه دکمه ی اولش باز بود و سینه ی سفید و ستبرش از اینور پیدا میداد که با زنجیر نقره ی استیل جذاب تر شده بود و استیناش رو داده بود بالا و ساعد خالکوبی شدش توی چشم بود و ساعت مشکی قشنگش و صورت سفیدش با اون شیش تیغ که چه عرض کنم 12 تیغش برق میزد و لبای خوش حالتش و اما دماغ چسب خوردش گویای این بود که دماغش رو عمل کرده و چشای سبز ابیش از اینور برقشون پیدا بود و موهای فرش که همیشه عاشقشون بودم بلند تر شده بودن و روی پیشونیش ریخته بودن
همه ی این دیدار زدنا بیشتر از 10 ثانیه نشد
با رد شدنش از پشت سالن انتظار و اومدن این سمت دیگه منظر نموندم و رفتم سمتش
+اروین....اروین خودتی
اروین:نه خودم نیستم ولی اگه دوس داری اریونت هم میشم
+خفه شو
اروین:عوض خوشامدگوییته بیا بغلم ببینمت توله
انگار منتظر تلنگری بودم تا بپرم توی بغلش دستامو سفت دورش پیچیدم که صدای خندش بلند شد و باعث بیشتر نگاه کردنش شد
+دلم برات خیلی تنگ شده بود داداش خلم و زشتم
پوکر گفت
اروین:من زشتم
خندیدم و لپشو کشیدم
+زشتی که دماغتو عمل کردی
اروین:یادم رفت تو همون ملکای سابقی و از جواب دادن کم نمیاره
+بیخیال بیا بریم
اروین:چمدونم رو بیارم تا بریم
بعد از تحویل گرفتن چمدوناش باهم سمت خروجی رفتیم
+خب چخبر خوش میگذره اونور تنهایی
اروین با شیطنتی که توی صداش بود گفت:اوففف چه جورم
از لحنش صدای خنده ام بلند شد که نگاه خیره ای چند نفرو حس کردم
اروین:ببینم تو چی تو این چندسال که نبودم کسی قابتو ندزدید
+نه اصلاhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۷
چشم ابی مـن

#پارت_85 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اروین:ای دلمو علکی خوش کردم گفتم الان میایم با شکم بالا اومده میبینمت
با جیغ صداش زدم
که صدای قه قه اش تا هفت اسمون هم رسید
+ارویننننن
اروین:جووون اروین
+کوفت سوار شو حرف نزن
اروین:کلی بازی در بیاریم بریم کل تهران بگردیم
+جاش بود اره ولی خسته ی خسته ام از دیشب نخوابیدم
اروین:دیگه در این حد منتظرم بودی بیبی
+کوفت بیشعور
اروین:ماشینتو عوض کردی تا جایی که یادمه لامبورگینی دورنگه داشتی
+هنوزم دارمش ولی یه اتفاقی افتاد یه جا جا موند با ماشین رها اومدم
قبل از اینکه پیگیر بشه زود گفتم
+راستی اروین
اروین:جان
+به لحنت دقت کردی
اروین:چشه
+لحجه دار شدی ته صدات یکم پیدا میده انگلیس رفته ای
با خنده جواب داد:این که خوبه بهتر میشه مخ زد
+اونور کسی مختو نزد
اروین:نه گفتم بیام ایرانیشو بگیرم بهتره
میگن اینیگلیسی ها زود خراب میشن
از صراحت کلامش دوباره باهم زدیم زیر خنده
بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه که از خنده دل درد گرفته بودیم
+پیاده شو که تا یه دقیقه دیگه بمونیم ا.س.ه.ا.ل میگیریم
باهم پیاده شدیم
که کمکش کردم چمدونش رو بیاره
جلوی در که رسیدیم علکی دستشو به در زد و با صدای رسایی گفت:یاالله یاالله خانمو شال کنید سرتون حاج اقا تشریف اوردن
از انور صدای اروشا بلند شد که گفت:جوووون حاجی صداتو
با خنده وارد شدیم که باد ملایمی به صورتم خورد
+سلام
اروین:سلام عزیزم خیلی خوش اومدی
رها:خود شیرین
با برگشتن اروین سمتش سکوت کرد
رها:اروین، اروین خودتیhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_85 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اروین:ای دلمو علکی خوش کردم گفتم الان میایم با شکم بالا اومده میبینمت
با جیغ صداش زدم
که صدای قه قه اش تا هفت اسمون هم رسید
+ارویننننن
اروین:جووون اروین
+کوفت سوار شو حرف نزن
اروین:کلی بازی در بیاریم بریم کل تهران بگردیم
+جاش بود اره ولی خسته ی خسته ام از دیشب نخوابیدم
اروین:دیگه در این حد منتظرم بودی بیبی
+کوفت بیشعور
اروین:ماشینتو عوض کردی تا جایی که یادمه لامبورگینی دورنگه داشتی
+هنوزم دارمش ولی یه اتفاقی افتاد یه جا جا موند با ماشین رها اومدم
قبل از اینکه پیگیر بشه زود گفتم
+راستی اروین
اروین:جان
+به لحنت دقت کردی
اروین:چشه
+لحجه دار شدی ته صدات یکم پیدا میده انگلیس رفته ای
با خنده جواب داد:این که خوبه بهتر میشه مخ زد
+اونور کسی مختو نزد
اروین:نه گفتم بیام ایرانیشو بگیرم بهتره
میگن اینیگلیسی ها زود خراب میشن
از صراحت کلامش دوباره باهم زدیم زیر خنده
بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه که از خنده دل درد گرفته بودیم
+پیاده شو که تا یه دقیقه دیگه بمونیم ا.س.ه.ا.ل میگیریم
باهم پیاده شدیم
که کمکش کردم چمدونش رو بیاره
جلوی در که رسیدیم علکی دستشو به در زد و با صدای رسایی گفت:یاالله یاالله خانمو شال کنید سرتون حاج اقا تشریف اوردن
از انور صدای اروشا بلند شد که گفت:جوووون حاجی صداتو
با خنده وارد شدیم که باد ملایمی به صورتم خورد
+سلام
اروین:سلام عزیزم خیلی خوش اومدی
رها:خود شیرین
با برگشتن اروین سمتش سکوت کرد
رها:اروین، اروین خودتیhttps://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۶:۵۹
چشم ابی مـن

#پارت_86 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اروین خندید و دستاشو باز کرد که رها مانند یه پرنده ی که از قفس فرار کرده باشه اومد سمتش
سرشو توی گردنش مخفی کرد و اروین هم دستاشو محکم پیچید دورش
با دیدن این صحنه بغض کردم میشد یه روز منم دوباره داداشم رو بغل کنم اروم جوری که نفهمن رفتم بالا و روی تخت ولو شدم که اشکام چکید
خسته شده بودم دیگه مگه یه دختر 23 ساله چقدر صبر داشت با این فکرا دوباره اشکام ریختن
با صدای دخترا که صدام میکردن به خودم اومدم
بلند شدم تا لباسام رو عوض کنم لباسام رو با یه ست بلیز شلوار خونگی یاسی رنگ عوض کردم و رفتم پایین
صداشون از اشپزخونه میومد
+بابا صبر میکردین شکموها
اروشا:کجا رفتی تو یهو
+لباسم رو عوض کردم
دور هم نشستیم که غذا هایی که گفته بودم رو اوردن
+نه افرین حرف گوش کن شدید
با شوخی و خنده های بچه ها
شمامون رو که نه شبونه(عصرونه) رو خوردم دقیقا ساعت 4 و نیم رفتیم که بخوابیم
+منو فردا بیدار نکنید دارم میمیرم از بیخوابی فردا شرکت نمیام من
رها:برو فدات شم از دیروز نخوابیدی
اروین:من به جاش میام
+خرابکاری نکنید ها شب خوش
رها:شب خوش گلم
به سمت اتاقم رفتم و بعد از انجام کارای مربوطه و عوض کردن لباسام با یه شرتک و نیم تنه تدی خودمو رو تخت انداختم که به سه نرسیده خوابم برد
**«از زبان اروشا»درینننن درینننن+اه ولمون کندرینننن درینننناه پاشدم بابا بعد از خاموش کردن الارم گوشی به سمت دستشویی رفتم بعد از انجام کارای مربوطه اومدم بیرونها چیه نکنه میخواین بهتون بگم چکار کردماینطور نگاه نکنید نخند دیونه هم خودتی خب حالا امروز چی بپوشیم*https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
#پارت_86 ⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اروین خندید و دستاشو باز کرد که رها مانند یه پرنده ی که از قفس فرار کرده باشه اومد سمتش
سرشو توی گردنش مخفی کرد و اروین هم دستاشو محکم پیچید دورش
با دیدن این صحنه بغض کردم میشد یه روز منم دوباره داداشم رو بغل کنم اروم جوری که نفهمن رفتم بالا و روی تخت ولو شدم که اشکام چکید
خسته شده بودم دیگه مگه یه دختر 23 ساله چقدر صبر داشت با این فکرا دوباره اشکام ریختن
با صدای دخترا که صدام میکردن به خودم اومدم
بلند شدم تا لباسام رو عوض کنم لباسام رو با یه ست بلیز شلوار خونگی یاسی رنگ عوض کردم و رفتم پایین
صداشون از اشپزخونه میومد
+بابا صبر میکردین شکموها
اروشا:کجا رفتی تو یهو
+لباسم رو عوض کردم
دور هم نشستیم که غذا هایی که گفته بودم رو اوردن
+نه افرین حرف گوش کن شدید
با شوخی و خنده های بچه ها
شمامون رو که نه شبونه(عصرونه) رو خوردم دقیقا ساعت 4 و نیم رفتیم که بخوابیم
+منو فردا بیدار نکنید دارم میمیرم از بیخوابی فردا شرکت نمیام من
رها:برو فدات شم از دیروز نخوابیدی
اروین:من به جاش میام
+خرابکاری نکنید ها شب خوش
رها:شب خوش گلم
به سمت اتاقم رفتم و بعد از انجام کارای مربوطه و عوض کردن لباسام با یه شرتک و نیم تنه تدی خودمو رو تخت انداختم که به سه نرسیده خوابم برد
**«از زبان اروشا»درینننن درینننن+اه ولمون کندرینننن درینننناه پاشدم بابا بعد از خاموش کردن الارم گوشی به سمت دستشویی رفتم بعد از انجام کارای مربوطه اومدم بیرونها چیه نکنه میخواین بهتون بگم چکار کردماینطور نگاه نکنید نخند دیونه هم خودتی خب حالا امروز چی بپوشیم*https://ble.ir/novelhut#مالک⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
۱۷:۰۱
پارت های امشب 

#مالک
#مالک
۱۷:۰۲