بسم الله الرحمن الرحیم
۱۹:۰۱
این فرصت رو از دست نده! اگر عاشق گویندگی، اجرا و تولید پادکست هستی، اینجا جای توئه!
#موج_فردا #گویندگی #نوجوانان_تبریز #کشف_استعداد #آینده_تو
۱۹:۰۳
اگه تو نویسندگی، گرافیک، فیلمسازی، تئاتر، موسیقی، انیمیشن یا نقاشی استعداد داری، دیگه وقتشه خودتو ثابت کنی!
"آوینا" یه فرصت نیست، یه سکوی پرتابه!
#آوینا #تبریز_هنری #نوجوان_هنرمند #فرصت_بدرخشیدن #استعدادیابی #تبریز #هنر #نوجوان #آذربایجان
۱۸:۳۹
تاریخ ایران پر از قهرمانهاییست که هر کدومشون یه داستان دارن... حالا نوبت توه که اونها رو روایت کنی!
خاطرات بزرگترهاتون از تاریخ پرافتخار ایران عزیزمون رو به یکی از این روشها بیان کن:
این فرصت رو از دست نده، شاید توهم یه قهرمان باشی!
#قهرمان_من #تاریخ_ایران #نوجوانان_خلاق #چالش_جذاب #جوایز_ارزنده #آذربایجان_شرقی #مرکز_رشد_امید #تاریخ_پرافتخار #ایران_قوی #نوجوانان_ایران #خلاقیت #پادکست #کلیپ #هنر #تصویرگری
۱۵:۳۳
تاریخ ایران پر از قهرمانهاییست که هر کدومشون یه داستان دارن... حالا نوبت توه که اونها رو روایت کنی!
خاطرات بزرگترهاتون از تاریخ پرافتخار ایران عزیزمون رو به یکی از این روشها بیان کن:
این فرصت رو از دست نده، شاید توهم یه قهرمان باشی!
#قهرمان_من #تاریخ_ایران #نوجوانان_خلاق #چالش_جذاب #جوایز_ارزنده #آذربایجان_شرقی #مرکز_رشد_امید #تاریخ_پرافتخار #ایران_قوی #نوجوانان_ایران #خلاقیت #پادکست #کلیپ #هنر #تصویرگری
۱۵:۳۸
شروع دوره گویندگی تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
۱۸:۲۱
بچه ها صبحونه مهمون کافه تراس بودن
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
۱۸:۲۲
صبح در مورد بداهه گویی حرف زدیم
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
۱۸:۲۲
بعد اقامه نماز رفتیم به سمت ناهار
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
۱۸:۲۴
بعد ناهاردور کلاس های بعد از ظهرمون و تمرین های جذاب استاد
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
#استاد_زکریایی#دوره_گویندگی#تبریز
۱۸:۲۷
اینم چندتا از تصاویر روز اول کارگاه
۱۸:۲۹
منتظر خبرهای بعدی باشید....#گویندگی #موج_فردا #اجرای_زنده #رادیو #نوجوانان_بااستعداد #مرکز_رشد_امید #علی_ذکریایی
۱۳:۲۲
اگه در رشته های هنری مختلف استعداد داری ، وقتشه خودتو نشون بدی !با این لینک ثبت نام کن و به جمع هنرمندان بپیوند
https://survey.porsline.ir/s/cqLRI8B8?fbclid=PAZXh0bgNhZW0CMTEAAaa-b1rtUiDR90Q_BaBrYxy_ye6ts9Tef9DP8QV5JubtuBmgJISECk_FzhE_aem_zJSi59PBMpyZkhDEE7bLew
۸:۲۸
رویداد آوینا تا ۲۹ اسفند ماه تمدید شد....
۸:۲۹
#نویسندگی_خلاق #کارگاه_نویسندگی #داوود_امیریان #آموزش_نویسندگی #نوجوانان
۱۱:۵۹
برشهایی از زندگی شهید آقا مهدی باکری، فرمانده دلاور لشکر عاشورا
این پردهخوانی شامل ۹ پرده از زندگی شهید آقا مهدی باکری است که با هدف آشنایی کودکان و نوجوانان با سبک زندگی این شهید بزرگوار، توسط آقای میلاد پسندیده طراحی شده است.
#کودک_و_نوجوان #شهید_باکری #پرده_خوانی #تبریز #آذربایجان #ایران #سردار#شهید #نقالی
۹:۴۷
۱- پارو کردن برف
در دوران دبستان، آقا مهدی چند روز در مدرسه غیبت داشت. وقتی معلم علت را جویا شد، یکی از همکلاسیها گفت:«در محلهشان پیرزنی هست که کسی را ندارد. مهدی رفت حیاط و پشتبام خانهاش را پارو کرد. روز بعد هم سرما خورد و چند روز است نمیتواند به مدرسه بیاید.»
۲- «درود بر خمینی»
این شعار برای نخستین بار در تظاهرات سالهای ۵۳ و ۵۴ در دانشگاه تبریز سر داده شد. میولد میگوید:«شب قبل در خوابگاه ولیعهد – که اکنون ولیعصر نام دارد – با هم قرار گذاشتیم که تظاهرات را به درون شهر بکشانیم. چند نفر به چند نفر تقسیم شدیم و به قسمتهای مختلف شهر رفتیم. قرار شد من و مهدی به بازار برویم. در آن جلسه، مهدی گفت: "تظاهرات و مبارزات دانشجویی باید با نام و تفکرات امام همراه باشد." بنابراین، پیشنهاد داد که شعار "درود بر خمینی" را در میان شعارها بگنجانیم. روز بعد، در نقاط مختلف شهر، این شعار بر سر زبانها افتاد و مردم هم به ما ملحق شدند.»
۳- «کوکتل مولوتوف»
زمستان ۵۶، شبانه با مهدی در زمینهای خالی اطراف کارخانه قند، کوکتل مولوتوف درست کردیم و امتحان کردیم. چند روز قبل به من گفته بود:«هرچه شیشه نوشابه خالی گیرت آمد، بیاور.»هرچه پرسیدم برای چه کاری، پاسخی نداد. تا اینکه کوکتلها آماده شدند. دوباره اصرار کردم که اینها را برای چه میخواهی، اما باز هم جواب روشنی نداد.۲۹ بهمن ۵۶، وقتی میخانهها در تبریز آتش گرفتند، تازه فهمیدم آن کوکتل مولوتوفها کجا رفتند...
۴- «مغازهی یخچالسازی سهند»
آن موقع من نوجوان بودم. شوهرخواهرم اجازه نمیداد حرفهایشان را بشنوم. یک بار از لای پردهای که فضای مغازه را از قسمت پشتی جدا میکرد، سرک کشیدم. دیدم که آقا مهدی باکری و حمیدآقا تعدادی کاغذ را داخل لولههای تعمیراتی یخچال فرو کردند و پنهان ساختند. لباس کار پوشیدند و رفتند. بعدها از ابراهیم شنیدم که آنها اعلامیه بودند و به این ترتیب، آنها را به دست افراد میرساندند.
۵- «کارگر جدید»
رگهای طلایی در مشرق در حال جان گرفتن بود. هوا هنوز خنکای شب را داشت. دستهای پرنده، پر سر و صدا در روشنای صبح در دل آسمان قیقاج میرفتند. از روی بشکههای قیر، بخار بلند میشد. انگار آتش، زیر بشکهها را میلیسید. بوی قیر، لطافت و خنکای هوا را گرفته بود.
اسماعیل رو به کارگران شهرداری کرد و گفت:«زود باشید! آفتاب که بالا بیاید، دیگر نمیتوان کار کرد.»یکی از کارگرها که مردی جاافتاده و کمی چاق بود، گفت:«انشاءالله امروز این خیابان را هم تمام میکنیم.»اسماعیل کفشش را درآورد، دمپایی پلاستیکی پوشید و گفت:«اگر همه مثل تو کار کنند، بله.»
جوانی که خمیازهکشان دکمههای بلوزش را میبست، چند مشت محکم به سینه زد و گفت:«منظورت به ماست؟»– «تو چرا به خودت میگیری، اصغرخان؟ زود باش، آفتاب درآمد.»
مهدی با قدمهای بلند به آنها رسید. نگاهی به کارگران انداخت و بعد رو به یکی از آنها گفت:«آقا اسماعیل کجاست؟»اسماعیل جلو رفت و گفت:«اسماعیل منم.»
مهدی، برگهای تا شده از جیبش درآورد و به او داد:«سلام... من برای کار آمدهام!»
(ادامه داستان با همان سبک تا اخراج نوری و حیدری و واکنش کارگران.)
۶- «ماشین عروس»
از طرف شهرداری، یک بنز در اختیار آقا مهدی بود تا رفتوآمدهای شخصیاش را انجام دهد. اما او تا زمانی که در شهرداری بود، از این ماشین استفاده نکرد. زمانی که شهردار شده بود، به پرورشگاهها سر میزد. میگفتند:«اولین بار است که یک شهردار به پرورشگاه آمده!»برای دختران دمبخت پرورشگاه جهیزیه تهیه میکرد. حتی چندین بار، همان بنز را که خودش یکبار هم سوار نشده بود، برای دخترهای پرورشگاه گل زدند و تبدیل به ماشین عروسشان شد.
۷- غذای کم
خیلی کم غذا میخورد. من یکبار هم ندیدم که آقا مهدی نصف بشقاب غذا بخورد. همیشه میگفت:«اگه خداوند متعال یه تدبیری میکرد و یه اتفاقی میافتاد که ما از این غذا خوردن نجات پیدا میکردیم، وقتمون تلف نمیشد.»
بیشترین غذایی که میخورد، نان و ماست و پنیر بود. چون معدهاش اذیتش میکرد، خیلی کم سراغ برنج و گوشت میرفت. با این حال، نسبت به غذای بسیجیها بسیار حساس بود و از حق آنها نمیگذشت.
یکبار که برای گرفتن گوشت و مرغ به تدارکات سپاه رفته بودیم، مسئول تدارکات که روحیات آقا مهدی را میشناخت، گفت:«آقا مهدی! گوشت زیاد خوردن، قساوت قلب میآورد. زیاد گوشت نبرید بخورید!»اما در کمال تعجب، آقا مهدی پاسخ داد:«اگه ما میخوایم با آمریکا بجنگیم، باید قساوت قلب داشته باشیم!»
چون این گوشتها برای نیروهای لشکر بود، با اینکه خودش از این غذاها دوری میکرد، از حق بچههای لشکر کوتاه نمیآمد.
۹:۵۶
۸- کمک با دست مجروح
یک روز، آقا مهدی که از ناحیه کتف مجروح شده بود، تصمیم گرفت به انبار لشکر سرکشی کند. مسئول انبار، پیرمر
دی به نام حاج امرالله بود که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود. او که آقا مهدی را نمیشناخت، تا دید که در کناری ایستاده و آنها را نگاه میکند، فریاد زد:«جوان! چرا همینطور ایستادهای و ما را نگاه میکنی؟ بیا کمک کن بارها را خالی کنیم. یادت باشد آمدهای جبهه که کار کنی!»
آقا مهدی با معصومیتی صمیمی گفت:«بله، چشم.»
و با همان کتف مجروح، مشغول حمل بار شد. نزدیکیهای ظهر، حاج امرالله تازه متوجه شد که او فرمانده لشکر است. بغضآلود جلو آمد تا معذرتخواهی کند، اما آقا مهدی گفت:«حاج امرالله! من یک بسیجیام.»
۹- «عروج»
ساعاتی پیش از شهادت، آقا مهدی کارتهای شناسایی خود، لطفی و جمشید نظمی را پاره کرد و در آب انداخت. لطفی میگوید:«دو روز آخر، آقا مهدی به شدت خسته بود. وقتی کنار رود نشسته بودیم و کارتها را پاره کرد، یک علف کوچک کند و به صورتم کشید که بخنداند. بعد گفت: رضا! هرزاد گوتولده دا! سپس آرپیجی را برداشت تا به ساختمان روبهرو شلیک کند. اما یک تکتیرانداز دشمن... نمیدانم اول آقا مهدی شلیک کرد یا او! مهدی به پشت روی زمین افتاد. مایعی زردرنگ از سرش روی خاک ریخت...»
لحظاتی بعد، قایق را زدند...
یک روز، آقا مهدی که از ناحیه کتف مجروح شده بود، تصمیم گرفت به انبار لشکر سرکشی کند. مسئول انبار، پیرمر
دی به نام حاج امرالله بود که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود. او که آقا مهدی را نمیشناخت، تا دید که در کناری ایستاده و آنها را نگاه میکند، فریاد زد:«جوان! چرا همینطور ایستادهای و ما را نگاه میکنی؟ بیا کمک کن بارها را خالی کنیم. یادت باشد آمدهای جبهه که کار کنی!»
آقا مهدی با معصومیتی صمیمی گفت:«بله، چشم.»
و با همان کتف مجروح، مشغول حمل بار شد. نزدیکیهای ظهر، حاج امرالله تازه متوجه شد که او فرمانده لشکر است. بغضآلود جلو آمد تا معذرتخواهی کند، اما آقا مهدی گفت:«حاج امرالله! من یک بسیجیام.»
۹- «عروج»
ساعاتی پیش از شهادت، آقا مهدی کارتهای شناسایی خود، لطفی و جمشید نظمی را پاره کرد و در آب انداخت. لطفی میگوید:«دو روز آخر، آقا مهدی به شدت خسته بود. وقتی کنار رود نشسته بودیم و کارتها را پاره کرد، یک علف کوچک کند و به صورتم کشید که بخنداند. بعد گفت: رضا! هرزاد گوتولده دا! سپس آرپیجی را برداشت تا به ساختمان روبهرو شلیک کند. اما یک تکتیرانداز دشمن... نمیدانم اول آقا مهدی شلیک کرد یا او! مهدی به پشت روی زمین افتاد. مایعی زردرنگ از سرش روی خاک ریخت...»
لحظاتی بعد، قایق را زدند...
۹:۵۷