https://ble.ir/nafisatoon
دیلی دختر ونگوگ که از دید نقاشی شب پرستاره دنیارو مینویسه (((=
دیلی دختر ونگوگ که از دید نقاشی شب پرستاره دنیارو مینویسه (((=
۱۷:۱۱
ıllı تراوشات آشناترین غریبه ıllı
چند وقت دیگه یک فیکشن تهکوک خفن اینجا آپ میشه (((=
پارت اولش چند روز دیگه میاددددیکم دیگه تحمل کنینن
۱۷:۱۲
بازارسال شده از ●•.دِیلیِ دُختَرِ وَنگوگ.•●
گربه/علم/نقاشی(خصوصا برای ونگوگ)/بابونه/رنگِ نسکافهای>>>>>>>>>>>>>>>>
۱۷:۵۰
و بعد از صدها ساللل
۱۹:۳۳
بریم سراغ یک چند پارتی از تهکوک...
۱۹:۳۳
چند پارتی تهکوکپارت اولبا آرامش درحال صبحونه خوردن بود_هی! صداهایی که دیشب از اتاق ۸۹۵۵ میومد رو شنیدی؟؟جواب داد:آره! در ضد صدام خرابه!تا صبح نمیتونستم راحت بخوابم! میدونی صدای چی بود؟جرج آروم یک دستش رو روی شونهاش گذاشت و فشرد: یه مریض جدید آوردن! میگن وضعش خیلی خرابه!کسی نمیتونه نزدیک بهش بشه...سادیسم داره! جونگکوک که شونهاش بخاطر فشار جرج درد گرفته بود دستش رو کنار زد و بدون حرفی برای تحویل دادن سینی صبحونهاش بلند شد.بعد از اینکه سینی رو توی ظرف مخصوص گذاشت طبق معمول دستش توسط نگهبان محکم گرفته شد؛نگهبان با صدای بمی گفت:صبحونه خوردی؟؟جونگکوک سر تکون داد نگهبان به سمت اتاقش کشیدشاز جلوی در اتاق ۸۹۵۵ رد شد و از نگهبان پرسید:کی اونجاست؟_مریض جدیده،بقیهاش به تو ربطی نداره
ساعت حدود ۲ و ۴۵ دقیقه شب بود که به آقای جئون دوباره اتک دست داددیگه حرکاتش دست خودش نبود؛بلند شد،هوار زد،هرجیزی که جلوی دستش بود رو پرت کرد و موهاش رو کشیدنگهبان هارو صدا کردن و دکتر وارد اتاق شدطبق معمول،حتی با بستن دست و پاهاش هم نتونستن جلوش رو بگیرن_دکتر،بقیه مریض ها دارن بیدار میشن،میخواین بفرستیمش پیش اون یکی آسیاییه که دیشب واسش در ضد صدا وصل کردیم؟؟+باید همین کارو بکنیم...تا این فاکینگ در اتاق خودش درست شه...اخه کی به این دست زده؟؟
نگهبان ها به زور دوباره داشتن میبردنشاز اینکار متنفر بودمتنفر بود از اینکه بهش دست میزنن_عوضیاااا....ولم کنین...کجا دارین میبرینم؟؟؟نگهبان همونطور که جورس دست هاش رو می کشید که کبود شده بودن خندید و گفت:پیش همون دیوونه سادیسمی!شاید اینجوری یاد بگیری کمتر سروصدا کنی! یه مدت پیش اون باش!
جونگکوک ترسید...نمی خواست پیش یک سادیسمی باشهحرکاتش دست خودش نبود،کاش این رو میفهمیدن.هلش دادن توی اون سلولتاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد
جونگکوک،لرزون به سمت چراغ کوچک رفت و روشنش کرد تا فضای اتاق رو ببینهبا مردی که روی تخت بهش خیره شده بود روبهرو شدانتظار دیدن یک دیوونه سادیسمی رو داشت ولی...چی فکر کرده بود و چی دید!!مرد،زیبا بود...مثل یک اثر هنری...مثل خودش...نگهبان پشت سر کوک تو اومد و گفت:این یارو که اسمش نمی دونم چیچی کوکه یه مدت اینجا میمونه اقای کیم تهیونگ !!بلایی سرش نیار!تهیونگ به آرومی به کوک نگاه کرد که روی زمین افتاده بود و هق هق میکردبعد از رفتن نگهبان به سمتش رفت_تو خوبی؟؟
ساعت حدود ۲ و ۴۵ دقیقه شب بود که به آقای جئون دوباره اتک دست داددیگه حرکاتش دست خودش نبود؛بلند شد،هوار زد،هرجیزی که جلوی دستش بود رو پرت کرد و موهاش رو کشیدنگهبان هارو صدا کردن و دکتر وارد اتاق شدطبق معمول،حتی با بستن دست و پاهاش هم نتونستن جلوش رو بگیرن_دکتر،بقیه مریض ها دارن بیدار میشن،میخواین بفرستیمش پیش اون یکی آسیاییه که دیشب واسش در ضد صدا وصل کردیم؟؟+باید همین کارو بکنیم...تا این فاکینگ در اتاق خودش درست شه...اخه کی به این دست زده؟؟
نگهبان ها به زور دوباره داشتن میبردنشاز اینکار متنفر بودمتنفر بود از اینکه بهش دست میزنن_عوضیاااا....ولم کنین...کجا دارین میبرینم؟؟؟نگهبان همونطور که جورس دست هاش رو می کشید که کبود شده بودن خندید و گفت:پیش همون دیوونه سادیسمی!شاید اینجوری یاد بگیری کمتر سروصدا کنی! یه مدت پیش اون باش!
جونگکوک ترسید...نمی خواست پیش یک سادیسمی باشهحرکاتش دست خودش نبود،کاش این رو میفهمیدن.هلش دادن توی اون سلولتاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد
جونگکوک،لرزون به سمت چراغ کوچک رفت و روشنش کرد تا فضای اتاق رو ببینهبا مردی که روی تخت بهش خیره شده بود روبهرو شدانتظار دیدن یک دیوونه سادیسمی رو داشت ولی...چی فکر کرده بود و چی دید!!مرد،زیبا بود...مثل یک اثر هنری...مثل خودش...نگهبان پشت سر کوک تو اومد و گفت:این یارو که اسمش نمی دونم چیچی کوکه یه مدت اینجا میمونه اقای کیم تهیونگ !!بلایی سرش نیار!تهیونگ به آرومی به کوک نگاه کرد که روی زمین افتاده بود و هق هق میکردبعد از رفتن نگهبان به سمتش رفت_تو خوبی؟؟
۱۹:۳۷
۱۹:۴۲
۱۹:۴۲
ıllı تراوشات آشناترین غریبه ıllı
چند پارتی تهکوک پارت اول با آرامش درحال صبحونه خوردن بود _هی! صداهایی که دیشب از اتاق ۸۹۵۵ میومد رو شنیدی؟؟ جواب داد:آره! در ضد صدام خرابه!تا صبح نمیتونستم راحت بخوابم! میدونی صدای چی بود؟ جرج آروم یک دستش رو روی شونهاش گذاشت و فشرد: یه مریض جدید آوردن! میگن وضعش خیلی خرابه!کسی نمیتونه نزدیک بهش بشه...سادیسم داره! جونگکوک که شونهاش بخاطر فشار جرج درد گرفته بود دستش رو کنار زد و بدون حرفی برای تحویل دادن سینی صبحونهاش بلند شد. بعد از اینکه سینی رو توی ظرف مخصوص گذاشت طبق معمول دستش توسط نگهبان محکم گرفته شد؛نگهبان با صدای بمی گفت:صبحونه خوردی؟؟ جونگکوک سر تکون داد نگهبان به سمت اتاقش کشیدش از جلوی در اتاق ۸۹۵۵ رد شد و از نگهبان پرسید:کی اونجاست؟ _مریض جدیده،بقیهاش به تو ربطی نداره ساعت حدود ۲ و ۴۵ دقیقه شب بود که به آقای جئون دوباره اتک دست داد دیگه حرکاتش دست خودش نبود؛ بلند شد،هوار زد،هرجیزی که جلوی دستش بود رو پرت کرد و موهاش رو کشید نگهبان هارو صدا کردن و دکتر وارد اتاق شد طبق معمول،حتی با بستن دست و پاهاش هم نتونستن جلوش رو بگیرن _دکتر،بقیه مریض ها دارن بیدار میشن،میخواین بفرستیمش پیش اون یکی آسیاییه که دیشب واسش در ضد صدا وصل کردیم؟؟ +باید همین کارو بکنیم...تا این فاکینگ در اتاق خودش درست شه...اخه کی به این دست زده؟؟ نگهبان ها به زور دوباره داشتن میبردنش از اینکار متنفر بود متنفر بود از اینکه بهش دست میزنن _عوضیاااا....ولم کنین...کجا دارین میبرینم؟؟؟ نگهبان همونطور که جورس دست هاش رو می کشید که کبود شده بودن خندید و گفت:پیش همون دیوونه سادیسمی!شاید اینجوری یاد بگیری کمتر سروصدا کنی! یه مدت پیش اون باش! جونگکوک ترسید...نمی خواست پیش یک سادیسمی باشه حرکاتش دست خودش نبود،کاش این رو میفهمیدن. هلش دادن توی اون سلول تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد جونگکوک،لرزون به سمت چراغ کوچک رفت و روشنش کرد تا فضای اتاق رو ببینه با مردی که روی تخت بهش خیره شده بود روبهرو شد انتظار دیدن یک دیوونه سادیسمی رو داشت ولی... چی فکر کرده بود و چی دید!! مرد،زیبا بود...مثل یک اثر هنری...مثل خودش... نگهبان پشت سر کوک تو اومد و گفت:این یارو که اسمش نمی دونم چیچی کوکه یه مدت اینجا میمونه اقای کیم تهیونگ !!بلایی سرش نیار! تهیونگ به آرومی به کوک نگاه کرد که روی زمین افتاده بود و هق هق میکرد بعد از رفتن نگهبان به سمتش رفت _تو خوبی؟؟
چند پارتی تهکوکپارت دوم_تو خوبی؟؟جونگکوک خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند و دست هاش رو جلوش گرفت_نترس...بهت کاری ندارم...من سادیسم ندارمجونگکوک که همچنان نفس نفس میزد به آرومی دست هاش رو پایین اورد و گفت:من اصلا چیزی واسه از دست دادن ندارم...هرکاری میخوای باهام بکن...تهیونگ خندید و گفت:گفتم که! من سادیسم ندارم!جونگکوک یک لحظه اخم هاش باز شد...این مرد چقدر قشنگ میخندید...از جاش بلند شد و با رفتن به سمت میز کنار اتاق کمی از پارچ آب خوردتهیونگ با دقت به تمام حرکاتش نگاه کرد...اون پسر چقدر جذاب بود واسش...جونگکوک که سعی داشت با موضوع کنار بیاد وترسش رو نشون نده به سمت تهیونگ برگشت وگفت:اسمت چیه؟_تهیونگ...کیم تهیونگ+اگه سادیسم نداری پس چرا اینجایی؟_چون فکر میکنن سادیسم دارم+چرا؟_چون یک نفر رو شکنجه کردم+چرا؟_چون لیاقتش رو داشت+چ..._بسه! تو بگوجونگکوک بعد از کمی مکث گفت:اسمم کوکه،جئون جونگکوک...بخاطر پنیک اتک های خیلی شدیدم اینجام...۱۰ ماهی میشه...چرا بغض کرد؟؟جونگ کوک خیلی ناگهانی بغض کرده بود و اشک هاش داشتن از چشم هاش میریختن...یادآوری این ۱۰ ماه خیلی سخت بود..._هی تو خوبی؟...ببخشید،نباید میپرسیدم...تهیونگبه سمتش اومد و در کمال تعجب به آرومی بغلش کردجونگکوک از ترس متعجب لرزید ولی بعد از دقیقه ای گرمای تن تهیونگ اون رو مست کردتهیونگ خواست از بغلش بیرون بیاد اما کوک دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد_میشه یکم دیگه...؟تهیونگ خنده ی ارومی کرد و کمر جونگکوک رو نوازش کرداحساس عجیبی بود...نزدیک یکسال بود کسی بغلش نکرده بود و انقدر احساس امنیت نداشت...حالا چرا این احساس باید توی بغل یک غریبه واسش به وجود میومد؟؟عشق؟؟؟نه دوباره خواهشا نه...کاش جونگکوک میدونست این حس امنیت متقابله
۱۴:۴۵
ıllı تراوشات آشناترین غریبه ıllı
چند پارتی تهکوک پارت دوم _تو خوبی؟؟ جونگکوک خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند و دست هاش رو جلوش گرفت _نترس...بهت کاری ندارم...من سادیسم ندارم جونگکوک که همچنان نفس نفس میزد به آرومی دست هاش رو پایین اورد و گفت:من اصلا چیزی واسه از دست دادن ندارم...هرکاری میخوای باهام بکن... تهیونگ خندید و گفت:گفتم که! من سادیسم ندارم! جونگکوک یک لحظه اخم هاش باز شد...این مرد چقدر قشنگ میخندید... از جاش بلند شد و با رفتن به سمت میز کنار اتاق کمی از پارچ آب خورد تهیونگ با دقت به تمام حرکاتش نگاه کرد...اون پسر چقدر جذاب بود واسش... جونگکوک که سعی داشت با موضوع کنار بیاد وترسش رو نشون نده به سمت تهیونگ برگشت وگفت:اسمت چیه؟ _تهیونگ...کیم تهیونگ +اگه سادیسم نداری پس چرا اینجایی؟ _چون فکر میکنن سادیسم دارم +چرا؟ _چون یک نفر رو شکنجه کردم +چرا؟ _چون لیاقتش رو داشت +چ... _بسه! تو بگو جونگکوک بعد از کمی مکث گفت:اسمم کوکه،جئون جونگکوک...بخاطر پنیک اتک های خیلی شدیدم اینجام...۱۰ ماهی میشه... چرا بغض کرد؟؟ جونگ کوک خیلی ناگهانی بغض کرده بود و اشک هاش داشتن از چشم هاش میریختن...یادآوری این ۱۰ ماه خیلی سخت بود... _هی تو خوبی؟...ببخشید،نباید میپرسیدم... تهیونگبه سمتش اومد و در کمال تعجب به آرومی بغلش کرد جونگکوک از ترس متعجب لرزید ولی بعد از دقیقه ای گرمای تن تهیونگ اون رو مست کرد تهیونگ خواست از بغلش بیرون بیاد اما کوک دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد _میشه یکم دیگه...؟ تهیونگ خنده ی ارومی کرد و کمر جونگکوک رو نوازش کرد احساس عجیبی بود...نزدیک یکسال بود کسی بغلش نکرده بود و انقدر احساس امنیت نداشت...حالا چرا این احساس باید توی بغل یک غریبه واسش به وجود میومد؟؟عشق؟؟؟نه دوباره خواهشا نه... کاش جونگکوک میدونست این حس امنیت متقابله
قول میدم بعد امتحانا فیک جدید رو بذارم که دقیقا شکل اینه🥲🥹
۹:۳۳
و اینک
بریم سراغ تریلر فیک جدیدمون🥹
بریم سراغ تریلر فیک جدیدمون🥹
۱۳:۲۳
۱۳:۲۴
پارت ۱ فیکشن
۱۳:۱۵
_و اما از هوای امروز شهر شروع میکنیم!هوای امروز ابری و بارونی به همراه باد پیش بینی شده و...جونگکوک با فشردن دکمه کنترل تلوزیون رو قطع کرد،کوله پشتیاش رو برداشت و از خونه خارج شد.با لبخندی روی لب زیر آفتاب گرم و باد خنک به سمت ایستگاه اوتوبوس رفت،امروز بالاخره رسیده بود!هنگامی که سوار اوتوبوس میشد هدفونش رو روی گوشش گذاشت و خیره به مناظری که از جلوی چشم هایش با سرعت زیادی رد میشدن،به امروزش فکر کرد...امروزی که براش مهم ترین روز سال بود،تولد مهم ترین ادم روی زمین!همونطور که به،"خوشش میاد؟؟؟" و 'نکنه خوشش نیاد؟؟؟" هاش فکر میکرد با استرسی که یک دفعه به جونش افتاده بود به سمت مغازه ای رفت که هدیه فرد مهم توش بود.وارد مغازه شد،به چیدمان چوبی و زیبایش نگاه کرد،مجسمه های چوبی،ابزار ها،میز و صندلی ها،تابلو ها و..._.صبحبخیر آقای لی!پیرمردی که پشت میزی نشسته بود و روزنامه می خوند با شنیدن صدای جونگ کوک عینکش رو صاف کرد و لبخند گرمی زد._.صبح بخیر آقای جئون!...اومدی ببریش بالاخره؟جونگ کوک در جواب صحبت های همیشگی و گرم پیرمرد لبخندی زد و سرش رو به نشانه تائید تکان داد.پیرمرد مثل همیشه اون رو به انتهای مغازه راهنمایی کرد،جایی که تابلو ای که رویش را ملحفه سفیدی پوشانده بود خودنمایی می کرد.جونگ کوک آهسته پارچه رو کشید و به نقاشیاش خیره شد که پیرمرد به زیباترین حالت ممکن واسش قاب ساخته بود._این شگفت انگیزه آقای لی!!
تابلو رو با کمک اقای لی با ماشین به خونه ی جونگکوگ بردن...خونه که...چی باید بگیم... عمارت پدر جونگکوک،آقای جئون.بعد از احوال پرسی های پدر جونگ کوک با آقای لی که از دوستان قدیمیش بود دم گوش جونگ کوک که کنارشون ایستاده بود و منتظر بود اجازه بدن تابلو رو به داخل ببره به آرومی زمزمه کرد:باز با اوتوبوس رفتی...؟جونگ کوک که اخرین چیزی که می خواست بشنوه حرف های تکراری پدرش بود بیخیال احترام شد و بعد از بغل کردن و تشکر از آقای لی تابلو رو به اتاقش بردروی نگهدارنده بومش گذاشت و به صورت زیبای دوست پسرش خیره شد،پارک جیمین تو چطور انقدر زیبایی؟؟؟کمی روی ترکیب رنگ ها کار کرد...سایه هارو برجسته تر کرد، رنگ های روشن رو بیشتر به چشم آورد و شاهکارش رو بیشتر تبدیل به اثری باور نکردنی کرد.
"ساعت ۷:۳۵ عصر" همراه با جسم خرخدار بزرگی پشت سرش، مراحلی که باید طی میکرد رو مرور سریعی کرد و وارد اوتوبوس شد.رفتن به خونه جیمین،دادن هدیهاش،گذروندن شبی عاشقانه به مناسبت تولدشبه ساختمون که رسید همونطور که تابلوی نقاشی رو دوی یک چرخ حمل میکرد،کلید مخصوص خودش رو به آرومی از کیفش درآورد و بهش نگاه کرد.عکسی از خودش و جیمین رویش بود و زیرش با دستخط جیمین حک شده بود: دوست دارم قلب مندر خونه رو باز کرد و وارد شددرحالی که سعی میکرد بی سروصدا باشه وارد اتاق نشیمن تاریک شد؛جیمین الان باید مثل همیشه خواب باشه.همونطور که داشت کار هایی که براش از قبل برنامهریزی میکرد رو انجام میداد(تابلو رو به پنجره تکیه میداد و شمع روشن میکرد) متوجه صدایی از توی اتاق شد؛صدایی که مثلش رو فقط یکجا شنیده بود...صدایی شبیه صدای دست زدناسترس کل وجودش رو برداشت...نه جونگکوک زود قضاوت نکن!به تندی به سمت اتاق رفت و با فشار طیادی درش رو باز کرد.نه جونگکوک...قضاوتت درست و بهجا بود. دقایق میگذشت؛بعد از رهایی تنش و نفس نفس زدن روی بدن دختر تازه متوجه پسری که دنیاش درحال ویران شدن بود شد...پسری که بین چهارچوب در ایستاده بود_کوک...تو اینجا چیکار میکنی آخه...جونگکوک به خودش اومد و به تن برهنه جیمین نگاه کرد.ضربان قلبش روبه بالا رفتن رفتچشماش سیاهی می رفت و سرش گیج میرفتبه جیمین نگاه میکردبه چشم های قشنگشبه بدن بی نقصشبه موهای نرمشلیاقتشون رو اگه اون نداشت،اون دختر داشت؟؟جیمین از روی بدن دختر بلند شد و ملحفه ای روی تن بهخواب رفته اش انداخت و بدون اینکه به کوک نگاه کنه لباس کمی پوشید.جونگکوک که ذهنش نمیتونست اتفاقی که افتاده رو هضم کنه و فقط حال جسمش بد میشد آروم شروع به تلو تلو خوردن کرد و بعد از دقیقه ای که پاهاش دیگه تحمل وزنش رو نکردن توی بغل جیمین افتاد_جونگکوک...باید حرف بزنیم...جیمین داشت چی میگفت؟؟؟؟ حرف بزنیم؟؟؟دست پاهاش میلرزیدن؛بدون جیمین باید چیکار میکرد؟؟؟+راجبع...چ...چی؟؟؟حرف بزنیم...راجبع چی؟؟؟_اول یکم آروم باش خوب؟؟؟ثانیه ای مغز جونگکوک بیدار شد:جیمین بهت خیانت کرده.مثل برق گرفته ها از جا پریددکترش راجبع این مواقع بهش هشدار داده بود؛گفته بود وقتی اینجوری میشی از آدما فاصله بگیر،نفس عمیق بکش،قرص هات رو سریع بخور و یکم بخواب؛ولی الان؟؟؟؟ می خواست دقیقا برعکسش رو انجام بده و اتفاقی رو رقم بزنه که واسه دور شدن ازش میرفت پیش روانشناس.به سمت ظرف کریستال روی میز رفت،بلندش کرد و به سمت زمین کوبیدش
تابلو رو با کمک اقای لی با ماشین به خونه ی جونگکوگ بردن...خونه که...چی باید بگیم... عمارت پدر جونگکوک،آقای جئون.بعد از احوال پرسی های پدر جونگ کوک با آقای لی که از دوستان قدیمیش بود دم گوش جونگ کوک که کنارشون ایستاده بود و منتظر بود اجازه بدن تابلو رو به داخل ببره به آرومی زمزمه کرد:باز با اوتوبوس رفتی...؟جونگ کوک که اخرین چیزی که می خواست بشنوه حرف های تکراری پدرش بود بیخیال احترام شد و بعد از بغل کردن و تشکر از آقای لی تابلو رو به اتاقش بردروی نگهدارنده بومش گذاشت و به صورت زیبای دوست پسرش خیره شد،پارک جیمین تو چطور انقدر زیبایی؟؟؟کمی روی ترکیب رنگ ها کار کرد...سایه هارو برجسته تر کرد، رنگ های روشن رو بیشتر به چشم آورد و شاهکارش رو بیشتر تبدیل به اثری باور نکردنی کرد.
"ساعت ۷:۳۵ عصر" همراه با جسم خرخدار بزرگی پشت سرش، مراحلی که باید طی میکرد رو مرور سریعی کرد و وارد اوتوبوس شد.رفتن به خونه جیمین،دادن هدیهاش،گذروندن شبی عاشقانه به مناسبت تولدشبه ساختمون که رسید همونطور که تابلوی نقاشی رو دوی یک چرخ حمل میکرد،کلید مخصوص خودش رو به آرومی از کیفش درآورد و بهش نگاه کرد.عکسی از خودش و جیمین رویش بود و زیرش با دستخط جیمین حک شده بود: دوست دارم قلب مندر خونه رو باز کرد و وارد شددرحالی که سعی میکرد بی سروصدا باشه وارد اتاق نشیمن تاریک شد؛جیمین الان باید مثل همیشه خواب باشه.همونطور که داشت کار هایی که براش از قبل برنامهریزی میکرد رو انجام میداد(تابلو رو به پنجره تکیه میداد و شمع روشن میکرد) متوجه صدایی از توی اتاق شد؛صدایی که مثلش رو فقط یکجا شنیده بود...صدایی شبیه صدای دست زدناسترس کل وجودش رو برداشت...نه جونگکوک زود قضاوت نکن!به تندی به سمت اتاق رفت و با فشار طیادی درش رو باز کرد.نه جونگکوک...قضاوتت درست و بهجا بود. دقایق میگذشت؛بعد از رهایی تنش و نفس نفس زدن روی بدن دختر تازه متوجه پسری که دنیاش درحال ویران شدن بود شد...پسری که بین چهارچوب در ایستاده بود_کوک...تو اینجا چیکار میکنی آخه...جونگکوک به خودش اومد و به تن برهنه جیمین نگاه کرد.ضربان قلبش روبه بالا رفتن رفتچشماش سیاهی می رفت و سرش گیج میرفتبه جیمین نگاه میکردبه چشم های قشنگشبه بدن بی نقصشبه موهای نرمشلیاقتشون رو اگه اون نداشت،اون دختر داشت؟؟جیمین از روی بدن دختر بلند شد و ملحفه ای روی تن بهخواب رفته اش انداخت و بدون اینکه به کوک نگاه کنه لباس کمی پوشید.جونگکوک که ذهنش نمیتونست اتفاقی که افتاده رو هضم کنه و فقط حال جسمش بد میشد آروم شروع به تلو تلو خوردن کرد و بعد از دقیقه ای که پاهاش دیگه تحمل وزنش رو نکردن توی بغل جیمین افتاد_جونگکوک...باید حرف بزنیم...جیمین داشت چی میگفت؟؟؟؟ حرف بزنیم؟؟؟دست پاهاش میلرزیدن؛بدون جیمین باید چیکار میکرد؟؟؟+راجبع...چ...چی؟؟؟حرف بزنیم...راجبع چی؟؟؟_اول یکم آروم باش خوب؟؟؟ثانیه ای مغز جونگکوک بیدار شد:جیمین بهت خیانت کرده.مثل برق گرفته ها از جا پریددکترش راجبع این مواقع بهش هشدار داده بود؛گفته بود وقتی اینجوری میشی از آدما فاصله بگیر،نفس عمیق بکش،قرص هات رو سریع بخور و یکم بخواب؛ولی الان؟؟؟؟ می خواست دقیقا برعکسش رو انجام بده و اتفاقی رو رقم بزنه که واسه دور شدن ازش میرفت پیش روانشناس.به سمت ظرف کریستال روی میز رفت،بلندش کرد و به سمت زمین کوبیدش
۱۳:۱۶
#اتاق_۲۷۵
۱۳:۱۶
پارت ۲ فیکشن
۲۱:۳۷
با صدای تیکه تیکه شدن ظرف جیمین از جا بلند شد و فقط نگاه کردکوک با بلند ترین صداش هوار زد:راجبع چی حرف بزنیم پارک جیمین؟؟؟؟؟؟راجبع چی؟؟؟؟؟؟بعد،به سمت تابلوی نزدیک پنجره رفت و پارچه روش رو کشیداشک توی چشم های جیمین حلقه زد؛این...کادو تولدش بود؟..._جونگکوک من باید برات توضیح بدم...این به نفع جفت ماست...جونگکوک که هق هق میکرد دوباره داد زد:به نفع ماست؟؟؟؟ تو مگه نمی دونستی من چقدر دوست دارم؟؟؟؟تو مگه نمی دونستس بدون تو میمیرم؟؟؟اینکارو کردی که منو بکشی؟؟!! مگه نمیگفتی دوست دارم؟؟؟؟و بعد با صدایی بلند تر داد زد: آخه مگه آدم کشی که دوسش داره رو میکشه؟؟؟؟!!!
بعد از تزریق کردن آمپول ارامش بخش بهش،جیمین به برادر بزرگترش زنگ زده بودروی مبل خوابیده بود و روی تنش ملحفه ی نازکی بود که بوی تن جیمین رو میداددلش میخواست اون فاکینگ ملحفه رو از روی تنش بندازه تا انقدر با بوی تن اون مست نشه ولی بخاطر اثرات دارو نمی تونست بدنش رو تکون بده و فقط به برادرش و جیمین که در کمال ارامش در اون طرف سالن حرف میزدن نگاه میکرد.بعد از حدود نیم ساعت برادرش درحالی که جیمین پشت سرش بود به سمتش اومدن_کوک...من با جیمین حرف زدم...این به نفع جفت شماست...بهت قول میدم...من میبرمت خونه و بهت وقت می دم که بهش فکر کنی خوب؟.بعد صورت خیس از اشک برادر کوچیکترش رو پاک کرد و به آرومی بغلش کردجیمین که بغضی سنگین تر از وزن تمام غم هاش بود داشت به صورت مظلوم کوک که شاید برای آخرین بار بهش نگاه میکردن خیره شد...آره،هنوز دوسش داشت...
به عمارت که رشیدن تقریبا اثر دارو رفته بوددست برادرش،مهدرش و پدرش که جویای حالش بودن رو پس زد و به سختی و تلو تلو خوران هر وارد کارگاه نقاشیاش شدتمام نقاشی هاش رو نگاه کرداثر هایی که ده سال براشون وقت گذاشته بودهمهشون رو شکوند.تمام بوم ها...رنگ ها رو ریخت.تمام بسته ها...تمام قلمو ها رو پرت کرد.دونه به دونهشون رو... بعد از دقایقی کل کارگاه رو نابود کردهوار میزد و گریه میکردبه کل کنترلش رو از دست داده بودبه سمت کاتر رفت.خون کل زمین کارگاه رو پر کردشدای داد از پشت سرش شنید ولی حتی نگاه هم نکرددوباره کاتر رو بالا اورد که به دستش ضربه بزنه امام سوزنی توی گردنش فرو رفتآمپول ارامش بخش؟ آمپول ارامش بخش.#اتاق_۲۷۵
بعد از تزریق کردن آمپول ارامش بخش بهش،جیمین به برادر بزرگترش زنگ زده بودروی مبل خوابیده بود و روی تنش ملحفه ی نازکی بود که بوی تن جیمین رو میداددلش میخواست اون فاکینگ ملحفه رو از روی تنش بندازه تا انقدر با بوی تن اون مست نشه ولی بخاطر اثرات دارو نمی تونست بدنش رو تکون بده و فقط به برادرش و جیمین که در کمال ارامش در اون طرف سالن حرف میزدن نگاه میکرد.بعد از حدود نیم ساعت برادرش درحالی که جیمین پشت سرش بود به سمتش اومدن_کوک...من با جیمین حرف زدم...این به نفع جفت شماست...بهت قول میدم...من میبرمت خونه و بهت وقت می دم که بهش فکر کنی خوب؟.بعد صورت خیس از اشک برادر کوچیکترش رو پاک کرد و به آرومی بغلش کردجیمین که بغضی سنگین تر از وزن تمام غم هاش بود داشت به صورت مظلوم کوک که شاید برای آخرین بار بهش نگاه میکردن خیره شد...آره،هنوز دوسش داشت...
به عمارت که رشیدن تقریبا اثر دارو رفته بوددست برادرش،مهدرش و پدرش که جویای حالش بودن رو پس زد و به سختی و تلو تلو خوران هر وارد کارگاه نقاشیاش شدتمام نقاشی هاش رو نگاه کرداثر هایی که ده سال براشون وقت گذاشته بودهمهشون رو شکوند.تمام بوم ها...رنگ ها رو ریخت.تمام بسته ها...تمام قلمو ها رو پرت کرد.دونه به دونهشون رو... بعد از دقایقی کل کارگاه رو نابود کردهوار میزد و گریه میکردبه کل کنترلش رو از دست داده بودبه سمت کاتر رفت.خون کل زمین کارگاه رو پر کردشدای داد از پشت سرش شنید ولی حتی نگاه هم نکرددوباره کاتر رو بالا اورد که به دستش ضربه بزنه امام سوزنی توی گردنش فرو رفتآمپول ارامش بخش؟ آمپول ارامش بخش.#اتاق_۲۷۵
۲۱:۳۹
بچهها حتما نظراتتون رو توی ناشناس یا پیوی بهم بگید🥹_سبا
۲۱:۴۰
به دوستاتون هم معرفی کنید و لینک چنل رو براشون بفرستین که قرار جذاب تر بشههه#حسنا
۲۱:۴۲