شخصیت الهه
۸:۴۱
شخصیت نیما
۸:۴۱
#parte.1+وای الهه خانوم چه ماهی شدی؟_ممنون.....دلم گرفته بودبه زور اجبار ارباب و پدرم حاضر شدم با نیما خانزاده ازدواج کنم البته خانزاده هم خودش دوس نداشت با من ازدواج کنهکه با صدای رباب از افکارم بیرون اومدم:بیا این چادر سرت کنچادر سفید سرم کرد....و با وارد شدن من به اتاق کل و جیغ زنا به هوا رفت نشستم پیش نیماکه عاقد شروع به خوندن کرد......¹دوشیزه مکرمه الهه انصاری حاضر ید به عقد دائم آقای نیما صوفیان درآید.+عروس رفته گل بچینه..... ..... .... بعد ٣ بار گفتن عاقد بعله آرومی گفتم..... و نیما هم بله گفت نگاهم به صورت نیما خورد اخمی روصورت نیما بود که قطره اشک از صورتم سر خورد و افتاد پایین ....... بعد عقد تموم مهمونا رفتن. بی حوصله رفتم لباسامو عوض کردم تک پوش قرمز با شلوار نمی پوشیدم و موهای بلندم رو شونه هام انداختم و رو تخت دراز کشیدم.... #از.زبان.نیما.... خواستم برم تو اتاقم که مامانم گفت:تازه عروست تو اتاق منتظرته ها _مامان من پیش اون دختره نمیرم مامان:میری. هوفی کشیدم و رفتم تو اتاق.... رو تخت خوابیده بود...... الحق که ارباب(پدرم) عروس خوشگلی برام انتخاب کرده بود ولی من به الهه هیچ حسی نداشتم....
۹:۳۴
#parte.2کنمو درآوردم و انداختم یه گوشهو رفتم رو تخت کنار الهه خوابیدم#از.زبان.الههچشام آروم آروم بار کردمبا دیدن نیما که کنارم خوابیده بود.نگاهم به صورتش افتاد نیما چه صورت جذاب و دلربایی داشت.... چی میشد که نیما هم منو دوس داشته باشهآهی کشیدمو از جام بلند شدمکه با صدای نیما سر جام خشکم زدنیما'صبح بخیربه سمتش برگشتم-سلام صبح شماهم بخیر خانزاده.....
۶:۱۳
#parte.2کنمو درآوردم و انداختم یه گوشهو رفتم رو تخت کنار الهه خوابیدم#از.زبان.الههچشام آروم آروم بار کردمبا دیدن نیما که کنارم خوابیده بود.نگاهم به صورتش افتاد نیما چه صورت جذاب و دلربایی داشت.... چی میشد که نیما هم منو دوس داشته باشهآهی کشیدمو از جام بلند شدمکه با صدای نیما سر جام خشکم زدنیما'صبح بخیربه سمتش برگشتم-سلام صبح شماهم بخیر خانزاده.....و منم لباسامو با یه روسری گلبهی به سرم کردم که چند تا از تار موهام بیرون اومد....با نیما سمت میز صبحانه رفتیمکه ارباب و خانم جان با دیدن ما خنده گشادی رو لبشون اومدخانم جان:سلام صبحت بخیر عروس گلم؟_سلام صبح شما هم بخیر خانم جان♥️ارباب:صبح بخیر پسر و عروسم؟نیما صبح بخیر کوچکی گقت و نشست روی صندلی....و شروع کرد به خوردن صبحونه اشومنم نشستم روی صندلی مشغول به خوردن شدم....نیما:الهه راستی....._بعله خانزاده....نیما:الهه من میخام برم تهران و میخام تورم باخودم به تهران ببرم؟_تهران؟؟؟تعجب کرده بودم.....آخه تهران....که ارباب گفت:چرا میخای بری تهران؟ نگه این روستا چشهنیما:بابا من کل زندگیم تو تهرانه انتظار نداری که شهرو ول کنم و بچپم نو این روستا.... الهه بعد صبحانه بریمصبحونه رو که خوردمبا نیما رفتیم اتاقمون نیما.....نیما: بیا دیگه....._بذار وسایلمو جمع کنمنیما:اینا دیگه اونجا به دردت نمیخورهو از عمارت ارباب بیرون رفتیمو سوار ماشین میلیاردی نیما شدیم
۴:۲۹
#parte.3و قتی سوار ماشینش شدم.نیما:ببین میدونی که من به تو عشقو علاقه ای ندارم پس به دل خودت صابون نزن باشه الهه_میدونم که بین من شما هیچی نیس....نیما آهانی گفتو بعد چند ساعت به تهرون رسیدیمبا دیدن تهران فکر نمیکردم که تهران به این بزرگی باشهکه نیما گفت:الهه دهنتو ببند مگس توش نره.از حرفش سرمو پایین انداختمنیما:خب الهه پیاده شو تا یه جیزی بخوریمو با نیما به سمت رستوران رفتمنيما یه جیزی سفلگارش داد وبعد اینکه غذامون خوردیمنیما پول غذا هرو حساب کردو از رستوران بیرون رفتیم....کع بعد 20minیه در خونه بزرگی رسیدیم.با دیدن درونش دهنم باز موند یعنی خونه ی به این خوشگلی و زیبایی مال نیما بودنیما:الهه مگه تو خونه ندیدی که با دیدن در خونم دهنت باز موند._ببخشیدنیما:خب بیا بریم تو.وقتی داخل خونش رفتم مغزم سوت کشید واقعا چه خونه ی زیبایی داشت....نیما:الهه_بعله خانزادهنیما:ببین من دیگه نمیخام اینجا باشم از این به بعد باید خودت اینجا زندگی کنی_یعنی دیگه اینجا نمیآیین اما من میترسم تنها تو این خونه به این بزرگی زندگی کنمنیما:آره دیگه نمیام بهتره تو هم به این تنهایی عادت کنیو از خونه بیرون رفت.با این رفتار نیما اشکی از گوشه صورتم غلت خورد...نگاهی به خونه انداختمنشیتم روی مبل مشکی رنگو کنترل تلویزیونو برداشتم شروع کردم به فیلمی که تلوزیون داشت نشون میداد
۴:۲۹
#parte.1با صدای آرایشگر به خودم اومدمخانم احمدی(آرایشگر) :عین یه تکه ماه شدی.لبخند تلخی زدمو گفتم:مرسی♥️🙃💔که آرمان وارد اتاق شدنیما با اخم های همیشگیش گفت، :بلند شو همه منتظرندو از جام بلند شدو چادر سفیدی که برای همه نوید اقبال خوشی را به همراه شد ولی انگار برا من برعکس برا من نوید بد اقبالی بود.قطره اشکی از گوشه چشمم پایین آمدو بانیمابه داخل رفتیم که با وراد شدن من دست و جیغ همه بلند شدعاقد:برای بار سوم عرض می کنم خانم الهه سرمدی حاضرید به عقد دائم آقای نیما رادمنش با مهریه ی معلوم یه جلد کلام الله مجید و ¹⁴سمه بهار آزادی دربیاورید.با صدای لرزونی بله گفتمعاقد:آقای نیما رادمنش حاضرید...نیما نذاشت حرفش رو کامل کنه بله خشک و سردی وگفت
۱۳:۵۸
#parte.2بعد عقد به داخل اتاق رفتمرو تخت نشستم دامن سفیدی رو تو مشتم گرفتم و به بدبختیام فک کردم و شروع کردم به گریه کردمانقد گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بوداز جام بلند شدملباسمو با یه دست لباس راحتی عوض کردمچی میشد که نیما هم منو دوس داشت خیلی سخت بود بفهمی قراره با مردی زندگی کنی که بهت هیچ حسی نداشت#از.زبان.نیما.بعد رفتن همهالله به سمت اتاق رفت.منم به سمت اتاقم رفتمکع با صدای مامانم به عقب برگشتممامان:نمیخوای بری پبش الههبه سمت مامان برگشتم وگفتم:نه نمیخام برم پیششمامان:چرا پسرم_مامان من بهتون صد بار گفتم برای بار صد ویکمم میگم من پیش دختری که دوسش ندارم نمیرممامان:میری_نه نمیرممامان:میریه با صدای بابام به سمت بابام رفتمبابا:تو پیش الهه نیری فهمیدیپوفی کشیدمو باشه ای گفتم.وبه سمت اتاقی که الهه توش بود رفتم
۱۳:۵۸
#parte.3#از.زبان.الهه.به سقف اتاق خیره بودمکه در باز شدبا ورود نیما روسری سبزی یشمی رنگی که کنارم بودو رو سرم گذاشتمنیما با اهم همیشگیش گفت :چرا خودتو میپوشونیسکوت کردمکه نیما کتشو انداختد رفت لباساشو عوض کردپتو رو خودم انداختم#از.زبان.نیماالهه پتو رو خودش کشیدکنارش خوابیدمچشامو بستم#روز_بعدبا صدای آلارم گوشیم بیدار شدمالهه رو بلند کردمالهه:صبح بخیر_صبح بخیر الهه بلندشو از اینجا بریمالهه با دستاش چشاشو مالش داد وگفت:کجا بریم_تهران.الهه با تعجب پرسید:چرا میخواییم بریم تهرون؟؟؟؟؟_چون من دیگه نمیخام تو این روستا باشم بلند شوالهه:صبحونه بخوریم میریم_نمیخاد صبحونه بخورین اونجا که رسیدیم یه چیزی کوفت میکنیم بلندشوو مانتو شلوارشو بت روسری مشکی رنگی پوشید خواست وسایلش برداره_نمیخاد وسایلت برداری تو تهران این چرتا نمیخاد خودم برآت میگرمواز اتاق بیرون رفتیممامان:پسرم کجا میخای بری؟؟؟؟😤 😤 😤 🖕🏿 🖕🏿 🖕🏿 🖕🏿 😉
۱۳:۵۸
#parte.3#از.زبان.الهه.به سقف اتاق خیره بودمکه در باز شدبا ورود نیما روسری سبزی یشمی رنگی که کنارم بودو رو سرم گذاشتمنیما با اهم همیشگیش گفت :چرا خودتو میپوشونیسکوت کردمکه نیما کتشو انداختد رفت لباساشو عوض کردپتو رو خودم انداختم#از.زبان.نیماالهه پتو رو خودش کشیدکنارش خوابیدمچشامو بستم#روز_بعدبا صدای آلارم گوشیم بیدار شدمالهه رو بلند کردمالهه:صبح بخیر_صبح بخیر الهه بلندشو از اینجا بریمالهه با دستاش چشاشو مالش داد وگفت:کجا بریم_تهران.الهه با تعجب پرسید:چرا میخواییم بریم تهرون؟؟؟؟؟_چون من دیگه نمیخام تو این روستا باشم بلند شوالهه:صبحونه بخوریم میریم_نمیخاد صبحونه بخورین اونجا که رسیدیم یه چیزی کوفت میکنیم بلندشوو مانتو شلوارشو بت روسری مشکی رنگی پوشید خواست وسایلش برداره_نمیخاد وسایلت برداری تو تهران این چرتا نمیخاد خودم برآت میگرمواز اتاق بیرون رفتیممامان:پسرم کجا میخای بری؟؟؟؟
۱۳:۵۸