عکس پروفایل پارسا|padanپ

پارسا|padan

۳۱۴عضو
#Lusy#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟔•────────────────•فلش بک یه هفته بعدundefinedundefinedتو اتاق نشسته بودم که در اتاق باز شدمادر کوک با اخم بهم چشم دوخته بوداز رو تخت بلند شدم و احترام گذاشتمکم کم بهم نزدیک شد سرمو انداختم پایینحوصله شنیدن حرفاشو نداشتممادر کوک:بنظرت بهتر نیست که از این اتاق بری بیروناهمیتی ندادم که دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کردمادر کوک:همین الان لباساتو جمع کن و از اتاق کوک برو بیروندستشو ول کردبهش زل زدم و به سمت لباسایی که قبلن جمع کردع بودم و منتظر بودم تا یکی بهم بگه از این اتاق برم.. رفتم و برش داشتم جلو در اتاق به اما خوردم که باعث شد تعادلش بهم بریزه و بیوفتهمادر کوک با عجله به سمتش رفت و بلندش کرد و با عصبانیت رو به من گفتمادر کوک:هوی حواست کجاست نکنه میخای کاری کنی که بچمونو از دست بدیمنگاش کن حتی به خودش زحمت نمیدع که کمکی کنهاما:مامان اروم باشبدون توجه بهشون به سمت اتاق قبلی خودم راه افتادممن اصلن بهم نمیخورد که اینجا زندگی کنمهمش تقصیر بابام بود...بلد نبود دخترش رو بزرگ کنهبرام پدری نکرد...هیچ وقت احساس نکردم که پشتمه هوامو نداشتتنها کسی که تاحالا احساس کردم پشتمه و مراقبمه اربابی بود که به اجبار وارد عمارتش شدم...ولی الان دیگه بهم اهمیتی نمیدعحالام که از اتاقش بیرونم کردن دیگه فک نکنم بتونم چشاشو ببینم و باهاش چش ت چش شم تو همین حال بودم که با صدای جیغ اما به خودم اومدم و پا شدم از اتاقم رفتم بیرون و به پایین نگاه کردم صداش از پایین جلو در عمارت میومد•───────────────•

۱۶:۰۰

#Lusy#عشق_پنهان𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟕•───────────────•پریدع بود بغل کوک با تعجب بهشون نگاه میکردم که چشمم افتاد به عروسکایی که خدمتکارا داشتن میبردن اتاق بچه اماپس جیغش از سر خوشحالی بودلبخند تلخی زدم و دوبارع داخل اتاقم شدمتمام روز رو تو اتاقم سپری میکردم و خودمو تو اتاق حبس کردع بودم
هیچ چیز دیگه نمیتونست خوشحالم کنهبا فکرایی که تو سرم میپیچید تو خودم جمع میشدممن تو این دنیا هیچ پناه گاهی هم نداشتم تا از این عمارت برم و به اونجا پناه ببرم

جلو پنجره اتاقم وایسادع بودم که در اتاقم باز شدبرگشتم و با چهره مادر کوک برخورد کردمدیگه ازم چی میخادحتی درم نمیزنه پیفی کشیدم و برگشتم سمت پنجره که صداش بلند شد و شروع کرد به حرف زدن
مادر کوک:خودتم خب میدونی که از اولشم اومدن تو به اینجا اشتباه بودبرگشتم سمتش که کیف کوچیکی که دستش بود رو انداخت جلو پام با چشای درشت شدع بهش نگاه کردم که دامه دادمادرکوک:ما دیگه به تو نیازی نداریماون کیف رو بردار و وسایلاتو جمع کن و از این عمارت برو....!!با شنیدن این حرفش لبخند تلخی رو لبام هک شد فکرشو میکردم که روزی همچین اتفاقی بیوفتهمادر کوک:تو باید الان بری...و این ورا دیگم پیدات نشهسراغی هم از افراد این عمارت نمیگیری مخصوصن کوکاگه بفهمم بهش زنگ زدی و چیزی بهش گفتیبدجور برات بد میشه‌...به کیف اشاره کرد و ادامه دادمادر کوک:برش دار و برو..پولی که بتونی اونجا خرج خودتو در بیاریفقط گورتو گم کنیکی جلو در عمارت منتظرت که تورو میبرهحالا زود اماده شو و برو.!!•───────────────•

۱۴:۰۰

#Lusy#عشق_پنهان𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟖•──────────────•دستام میلرزیدنب کیفی ای ک جلو پام انداختع بود چشم دوختمدستمو مشت کردم و سعی کردم قوی باشمخم شدم و برش داشتممادر کوک:..بهترع قبولش کنی...چندبرابر چیزی ک ت دستته رو بهت میدما.ت:فک کردی بخاطر پول اینجا..؟!من ب اجبار ب اینجا اوردع شدم..نیازیم ب پول بیشتر ندارمچشامو رو هم گذاشتم و نفسمو فوت کردمیعنی راهع دیگهای نداشتم..سرمو برگردوندم سمتشا.ت:برو بیرون میخام لباسامو عوض کنمکاغذی رو سمتم گرفت مادر کوک:اینو به اونی بدع که جلو عمارت وایسادعکاغذو از دستش گرفتم که از اتاق رفت بیرونبعد از جمع کردن لباسام..اروم از عمارت رفتم بیرون برگشتم و برای اخرین بار اون عمارتو دید زدمامیدوارم به ارزوت برسی ارباب جئون..از حیاط عمارت بیرون رفتم و با چشم دنبال ماشینی میگشتم که مادر کوک گفتع بودبه سمت تنها ماشینی حرکت کردم که اونجا بود به شیشه ماشین تقی زدم که شیشه ماشینو داد پایینراننده:چی میخایکاغذو دادم دستش بعد از خوندنش به عقب ماشین اشارع ای کرد و گفت ''سوار شو''سوار شدم که ماشینو روشن کرد و راه افتادحتا نمیدونستم که قرارع کجا برمبعد چندمین ماشینو نگه داشتبا تعجب بهش نگاه کردم...به سمت داشبورد ماشین خم شدو چیزی رو برداشت ترسیدع به دور و بر نگاهی کردم که چیزی رو جلوم گرفتراننده:پیدا شوا.ت:اینجاراننده:ارعا.ت:ولی اخه چرا منو اوردی فرودگااهراننده:دستور خانمهراننده:بلیط رو بگیر و پیدا شوناچار چیزی که جلوم گرفته بود رو گرفتم و پیادع شدم•───────────────•

۱۴:۰۰

#Lusy#عشق_پنهان𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟗•───────────────•بعد از اینکه پیادع شدم با صدای خش داری گفتراننده:فکر فرار به سرت نزنه. اگه کارع اضافی بکنی میکشمتعین ادم برو سوار شو و از اینجا بروینی میخاد منو کجا بفرستع..بلیط ت دستمو چک کردمزندگی من به پاریس ختم شدولی من ک اونجا کسی رو ندارمکسی رو نمیشناسم..جایی رو ندارم برمسرمو تکون دادم...میتونستم نرم ولی با تهدیدای اینا چیکار کنم..!ناچار به سمت فرودگاه حرکت کردم و بعد از چندمین صبر کردن سوار هواپیما شدم..رو صندلیم نشستم و کمربندمو بستمدیگه معلوم نبود کی کوک رو میبینم شاید هیچوقت!ولی نمیبخشمش اگه دنبالم نگردع...بهترع ک فراموشش کنم ولی چطور میتونم کسی ک عاشقشم رو فراموش کنمبا صدای خلبان هواپیما به خودم اومدممن از هواپیما میترسیدم...دستمو مشت کردم و چشامو بستمبا صدای خدمع چشامو باز کردم..خدمه:خانم حالتون خوبهگلوم رو صاف کردما.ت:عم بلهخدمع:مثل اینک استرس داریدا.ت:درستهخدمع:.چیزی میل دارید تا بیارم..اینطوری براتون بهترعا.ت:خب...یه نوشیدنیخدمع:چشمبه اطراف نگاهی انداختم و دوبارع چشامو رو هم گذاشتمدوبارع با صدای خانه چشامو باز گردمخدمه:بفرمایید خانم نوشیدنیتوننوشیدنی رو ازش گرفتم و تشکر کردمبعد از اینکه نوشیدنیمو خوردم چشام گرم شد و خابم برد.

۱۴:۰۰

#Lusy#عشق_پنهان𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟎•───────────────•با تکون خوردنای هواپیما و صدای خلبان با استرس.چشامو وا کردمبع اطرافم نگاهی انداختم و رسیدم...فکر اینکه قرارع اینجا تنهایی چیکار کنم دیوونم.میکردنفس عمیقی کشیدم و صفت صندلی رو چسبیدمبعد از اینکه هواپیما نشست بلند شدم.به سمت بیرون حرکت کردمبعد از پیادع شدن...نمیدونم.چم شدع بودحالت تهوع و سرگیجه داشتمرو یکی از صندلیای فرودگاه نشستم...چم شدع بودشاید بخاطر استرس و ترس از ارتفاعی که داشتم.بودبه زور خودمو بلند کردم..شاید بعد از اینکع ابی به صورتم زدم حالم خب شدبعد از بلند شدن از رو صندلی دوبارع سرگیجه و حالت تهوع گرفتم..به زور چند قدم برداشتم ولی یهو تعادلم بهم خورد..چشامو بستم منتظر افتادن بودم که تو ی چیزع نرمی فرو رفتمولی دیگه نای بلند شدن نداشتم و نفهمیدم چیشدسیاهیی مطلق
تهیونگ:خانم...چی شد بیهوش شدع بوداروم بلندش کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم_چشامو باز کردم..همه جا رو تار میدیدم..بعد از اینکه دیدم کامل شد با سرگیجه بلند شدم و رو تخت نشستمولی متوجه شدم تو بیمارستانم..تازع یادم اومد که چع اتفاقی افتادولی اونی که منو گرفت کی بود..؟خاستم از رو تخت بلند شم که دستی رو شونوهام نشستبرگشتم و با چهرع جذابیای برخورد کردمتهیونگ:خانم..هنوز حالتون خوب نشدعا.ت:..ش..شما کی هستید؟!تهیونگ:وقتی تو فرودگاه غش کردینا.ت:پس شما بودین که منو گرفتینواقعا ازتون ممنونمتهیونگ:بله..خاهش میکنم هرکسی به جای من بود همین کارو انجام میدادلبخندی که داشت ادمو دیونه میکردچشامو از ش دزدیدم که یاد وسایلام افتاد و با دلهرع پرسیدما.ت:وسایلامتهیونگ:نگران نباشین..تو ماشینمنالانم استراحت کنید تا دکتر بیاد کنارم پیش تخت نشست...تهیونگ:ببخشید یه سوال دارما.ت:بلهتهیونگ:شما..از کجا اومدین؟!ا.ت:از کرهتهیونگ:عاها اشنایی دارین که بهش خبر بدم حالتون بدعوقتی اینو پرسید بغضی تو گلوم نشست و سرمو انداختم پایینتهیونگ:خانم...اتفاقی افتادع؟جوابی ندادم..که در باز شد و دکتر اومد تواقاهع بلند شدتهیونگ:ببخشید دکتر میتونم ببرمشدکتر:بلهولیتهیونگ:ولی چی؟!دکتر:دلیل اینکه حالتون بد شدع بود رو.میدونیدا.ت:فک کنم بخاطر پروازم بود•─────────────• ‌‌

۱۴:۰۱

یکی از هیترا گفته که میخواد مارو هک کنهundefinedundefinedفشار بخور هیتر جنده هیچ گوهی نمیتونی بخوریundefined

۲۰:۰۷

ای هیتر هیچ گوهی نمیتونی بخوری انقدر گوه نخورundefinedundefinedundefined

۲۰:۰۹

من یه اسپری خوشبو کننده طوآلت داشتم اسمش بود پادنundefinedundefinedهیچ گوهی نمیتونی بخوری تو بخوای چنل مارو هک کنی؟undefinedundefinedمگه الکیهundefined

۲۰:۱۰

به به

۲۰:۱۶

ننه بی تی اس گاییده شد!دیگه نبینم کسشر بگی ننه جنده!تمامی بی تی اس فنا باید نابود شن!https://ble.ir/vnwxo2q#پادن

۲۰:۱۶

بازارسال شده از
چنلشون با موفقیت هاک شد!ننه بی تی اس گاییده شد!دیگه نبینم کسشر بگی ننه جنده!تمامی بی تی اس فنا باید نابود شن!https://ble.ir/vnwxo2q#پادن

۲۰:۲۱

@Paden gangاین تبره برین پیویش فحشش بدین ۱۱۰ تومنم رو خورد!

۶:۴۳

بازارسال شده از
داشا بریم برای آموزش دادن هک کل گوشی!کاملا رایگان!@ppp313۵ نفر اولی که بیان بهشون یاد میدم!بیاین پی اسم بدین!Padenundefined

۷:۰۵

بازارسال شده از
از همه شیکستم خورده شیشه هامم ندارم!Padenundefined

۲۰:۱۷

پارسا پادن قدیمی بعد از چند وقت دوباره برگشت!

۱۷:۰۹

پارسا پادن قدیمی بعد از چند وقت دوباره برگشت! برای شروعی دوباره نیاز به همراهی داریم خوشحال میشم همراهی کنید! @padan313

۱۷:۱۰