۷:۳۳
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خودمشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یکنیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برایچی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارداینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زدو پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من دادهمن هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازدوگفت من علت را میدانم، زمانی که تو سه سالتبود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت بهافسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا توروی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و ازآن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازیاینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارداینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زدو پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من دادهمن هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازدوگفت من علت را میدانم، زمانی که تو سه سالتبود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت بهافسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا توروی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و ازآن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازیاینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
۸:۱۹
گاهی فقط بیخیال باش...وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی؛روزت را برایِ عذابِ داشتنها و افسوسِ نداشتنها خراب نکن!دنیا همین است؛همهی بادهای آن موافق،همهی اتفاقات آن دلنشین،و همهی روزهای آن خوب نیست!اینجا گاهی حتی آب هم سربالا میرود...پس تعجبی ندارد اگر آدمها جوری باشند که تو دوست نداری!گاهگاهی در انتخابهایت تجدیدنظر کن. فراموش نکن؛تو مجاز به انتخابِ آدمهایی، نه تغییرِ آنها....
۱۲:۱۱
۱۸:۵۸
#آموزنده
*جمله آخرش خیلی جالبه!*
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است،
چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد
دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد،
گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد
قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد
وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد
بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد
متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند
ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست
شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد
همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد
مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد
بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد
پر حرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند
سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند
ديوانه است
شکسپیر میگوید:
وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند : گوش کن
وقتی میتونستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند
وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد *زیبا زندگی كنيد
*جمله آخرش خیلی جالبه!*
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است،
چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد
دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد،
گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد
قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد
وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد
بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد
متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند
ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست
شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد
همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد
مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد
بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد
پر حرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند
سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند
ديوانه است
شکسپیر میگوید:
وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند : گوش کن
وقتی میتونستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند
وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد *زیبا زندگی كنيد
۱۹:۰۴
۲۱:۵۶
۴:۵۳
۵:۰۴
داستانی از رومی
(جلال الدین محمد بلخی ملقب به مولانا و رومی)
مردی که می خواست زبان حیوانات را یاد بگیرد
روزی روزگاری در زمان موسی مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز. دوست دارم با آموختن زبان آن ها به تقویت دین و ایمان خود بپردازم و به کمال برسم؛ زیرا صدای آدمیان همه برای به دست آوردن آب و نان است. شاید زبان حیوانات مرا به خداوند نزدیک تر کند!» موسی گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است. » اما مرد جوان دست بردار نبود و هی اصرار می کرد و می گفت: «تو را به آن خدایی که می پرستی آرزویم را برآورده کن!» موسی با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خدا عرض کرد:«خدایا این جوان ساده لوح را شیطان به بازی گرفته است. اگر زبان جانوران را به او بیاموزم به زیان او تمام می شود و او تحمّل آن را ندارد. اگر هم به او یاد ندهم دلش از ما تیره می گردد.» وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن که ما از کَرَم، دعای کسی را هرگز رد نمی کنیم. »
موسی سرانجام تنها زبان خروس و سگ را به او آموخت. مرد جوان از این که زبان این دو موجود را یاد گرفته بود بسیار خوش حال بود. روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت.
سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی آخر تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما من نمی توانم. از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب مان می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد.» مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فوری به بازار رفت و اسبش را فروخت.
روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت سیری می خورید.» مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.
روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده های بی اساس فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ این دیگر از بدشانسی شماست. من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت.
روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. باید هم با من این جوری رفتار کنی؛ ولی باور کن من مقصر نیستم. ما خروس ها دروغگو نیستیم. اگر بودیم که لطف خدا شامل حال ما نمی شد و این صدای لطیف را به ما نمی داد تا با صدای خود هنگام نماز مسلمانان را آگاه سازیم. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.» سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود.»
سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی موسی دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای موسی به فریاد من برس!» موسی پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. موسی گفت: «خُب، تو که خیلی در کارت اوستا شدی، برو خودت را هم بفروش! من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی که اگر زبان حیوانات را بیاموزم از دین و دنیا عبرت می گیرم و به خدا نزدیک تر می شوم. پس چه شد آن همه ادعا؟ تو نه تنها عبرت نگرفتی، بلکه گناه هم کردی. هر زیانی که به تو روی آورد آن را به مردم بیچاره تحمیل کردی.
آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛
(جلال الدین محمد بلخی ملقب به مولانا و رومی)
مردی که می خواست زبان حیوانات را یاد بگیرد
روزی روزگاری در زمان موسی مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز. دوست دارم با آموختن زبان آن ها به تقویت دین و ایمان خود بپردازم و به کمال برسم؛ زیرا صدای آدمیان همه برای به دست آوردن آب و نان است. شاید زبان حیوانات مرا به خداوند نزدیک تر کند!» موسی گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است. » اما مرد جوان دست بردار نبود و هی اصرار می کرد و می گفت: «تو را به آن خدایی که می پرستی آرزویم را برآورده کن!» موسی با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خدا عرض کرد:«خدایا این جوان ساده لوح را شیطان به بازی گرفته است. اگر زبان جانوران را به او بیاموزم به زیان او تمام می شود و او تحمّل آن را ندارد. اگر هم به او یاد ندهم دلش از ما تیره می گردد.» وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن که ما از کَرَم، دعای کسی را هرگز رد نمی کنیم. »
موسی سرانجام تنها زبان خروس و سگ را به او آموخت. مرد جوان از این که زبان این دو موجود را یاد گرفته بود بسیار خوش حال بود. روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت.
سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی آخر تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما من نمی توانم. از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب مان می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد.» مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فوری به بازار رفت و اسبش را فروخت.
روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت سیری می خورید.» مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.
روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده های بی اساس فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ این دیگر از بدشانسی شماست. من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت.
روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. باید هم با من این جوری رفتار کنی؛ ولی باور کن من مقصر نیستم. ما خروس ها دروغگو نیستیم. اگر بودیم که لطف خدا شامل حال ما نمی شد و این صدای لطیف را به ما نمی داد تا با صدای خود هنگام نماز مسلمانان را آگاه سازیم. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.» سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود.»
سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی موسی دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای موسی به فریاد من برس!» موسی پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. موسی گفت: «خُب، تو که خیلی در کارت اوستا شدی، برو خودت را هم بفروش! من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی که اگر زبان حیوانات را بیاموزم از دین و دنیا عبرت می گیرم و به خدا نزدیک تر می شوم. پس چه شد آن همه ادعا؟ تو نه تنها عبرت نگرفتی، بلکه گناه هم کردی. هر زیانی که به تو روی آورد آن را به مردم بیچاره تحمیل کردی.
آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛
۵:۳۳
اما تو…»
مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی. » بنابراین موسی به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر! خداوندا تو خود شاهدی که به او گفتم دانستن اسرار غیبی در توان تو نیست، اما او قبول نکرد و به گناه افتاد. خدایا از تو می خواهم از گناهش درگذری!» سر غیب آن را کسی سزاوار است که بداند که توانایی آن را دارد که جلوی دهان خود را نگه دارد.
مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی. » بنابراین موسی به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر! خداوندا تو خود شاهدی که به او گفتم دانستن اسرار غیبی در توان تو نیست، اما او قبول نکرد و به گناه افتاد. خدایا از تو می خواهم از گناهش درگذری!» سر غیب آن را کسی سزاوار است که بداند که توانایی آن را دارد که جلوی دهان خود را نگه دارد.
۵:۳۳
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۶:۵۴
حضرت علی (ع) بعدازدرگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند.اصحاب پرسیدند چطور ؟مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم.آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.مولا گریه کردند و فرمودند:به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم!!!️
من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند.اصحاب پرسیدند چطور ؟مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم.آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.مولا گریه کردند و فرمودند:به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم!!!️
۶:۱۷
#نداي_وجدانپسر زني به سفر دوري رفته بود و ماهها بود که از او خبري نداشت؛ بنابراين زن دعا ميکرد که او سالم به خانه بازگردد.اين زن هرروز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان ميپخت و هميشه يک نان اضافه هم ميپخت و پشت پنجره ميگذاشت تا رهگذري گرسنه که ازآنجا ميگذشت نان را بردارد. هرروز مردي گوژپشت ازآنجا ميگذشت و نان را برميداشت و بهجاي آنکه از او تشکر کند ميگفت: کار پليدي که بکنيد با شما ميماند و هر کار نيکي که انجام دهيد به شما بازميگردد. اين ماجرا هرروز ادامه داشت تا اينکه زن از گفتههاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نهتنها تشکر نميکند بلکه هرروز اين جملهها را به زبان ميآورد. نميدانم منظورش چيست؟ يک روز که زن از گفتههاي مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراين نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چهکاري است که ميکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرفهاي معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پيرزن به صدا درآمد. وقتيکه زن در را باز کرد، فرزندش را ديد که نحيف و خميده بالباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود درحاليکه به مادرش نگاه ميکرد، گفت: مادر اگر اين معجزه نشده بود نميتوانستم خودم را به شما برسانم.در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم که داشتم از هوش ميرفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم که به سراغم آمد.از او لقمهاي غذا خواستم و او يک نان به من داد و گفت: اين تنها چيزي است که من هرروز ميخورم امروز آن را به تو ميدهم زيرا که تو بيش از من به آن احتياج داري.وقتيکه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهرهاش پريد. به ياد آورد که ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نکرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را ميخورد. بهاينترتيب بود که آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژپشت را دريافت: هر کار پليدي که انجام ميدهيم با ما ميماند و نيکيهايي که انجام ميدهيم به ما بازميگردند.
@pardispl
@pardispl
۱۲:۴۱
سلام و عرض ادب، فردا پنجشنبه مورخ ۲۹ آذر کتابخانه عمومی پردیس تعطیل می باشد.
۸:۴۹
۹:۵۲
عزیزان هندوانه میوه ی فصل تابستان استخدای متعال در فصل گرم تابستان هندوانه را آفرید تا گرمی وجود انسانها رو به خنکی برود... ایرانیان و اجداد ما شب یلدا را با آجیل و خشکبار که سالم هستند و مزاجی گرم دارند طی میکردند و سالم بودن...متاسفانه حدود 100 سال است با توطئه انگلیسی ها؛ هندوانه وارد تغذیه شب یلدا ی ایرانی ها شده
مزاج هندوانه سرد
مزاج شب سرد
مزاج زمستان سرد
این سردی ها روح و جسم را در داغون میکند
سردی زیاد ایجاد لختی و سستی کم انگیزه گی و ناامیدی و افسردگی فلج و نهایتاً سکته و مرگ میکند
ابوعلی سینا در مورد مصرف هندوانه در فصل سرد می گوید: اگر کسی هندوانه خورد و خوابید و بیدار نشد از دنیا برود کسی جز خودش را نباید ملامت کند. یعنی هندوانه در پاییز و زمستان تا حد مرگ، بیماری ایجاد میکند
دکتر منتظر میگفتند : ما بعد از شب یلدا موجی از مراجعه بیمار داریم به دلیل مصرف هندوانه در شب های زمستان
لطفاً نشر دهید و از خوردن هندوانه جداً خودداری فرمایید.
مزاج هندوانه سرد
مزاج شب سرد
مزاج زمستان سرد
این سردی ها روح و جسم را در داغون میکند
سردی زیاد ایجاد لختی و سستی کم انگیزه گی و ناامیدی و افسردگی فلج و نهایتاً سکته و مرگ میکند
ابوعلی سینا در مورد مصرف هندوانه در فصل سرد می گوید: اگر کسی هندوانه خورد و خوابید و بیدار نشد از دنیا برود کسی جز خودش را نباید ملامت کند. یعنی هندوانه در پاییز و زمستان تا حد مرگ، بیماری ایجاد میکند
دکتر منتظر میگفتند : ما بعد از شب یلدا موجی از مراجعه بیمار داریم به دلیل مصرف هندوانه در شب های زمستان
لطفاً نشر دهید و از خوردن هندوانه جداً خودداری فرمایید.
۹:۵۴
🪹🪹بیا یک دلِ سیر زندگی کنیم
بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدمها...بیا هر صبح که بیدار شدیم؛ بدون پیشبینیِ اتفاقات روزمره، حالمان خوب باشد و از تجربههای تازه نترسیم. ما آمدهایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم. چطور آسایش زیر دندانمان مزه کند وقتی سختی ندیدهایم و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیدهایم؟همانقدر که در جهان لحظات خوب هست؛ لحظات بد هم وجود دارد و همانقدر که تفاهم هست؛ تفاوت و ناسازگاری هم هست. همانقدر که در جهان خرگوش هست، بیشهای هست برای جست و خیز و لذت بردن و به همان نسبت هم شیری هست برای دریدن و شکار کردن.ما آمدهایم که خوشی و ناخوشی را توامان تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودیمان، مثبت بماند.در این عرصهی غیرقابل پیشبینی، مهمترین مسئله این است که یک دلِ سیر زندگی کنیم، خوشیها را در آغوش بکشیم، ناخوشیها را کنار بزنیم و قدردانِ چیزها و آدمهای خوبی باشیم که داریم.
از میان تمام خرگوشهایی که روزی شکار میشوند "برنده" همانیست که پیش از شکار شدنش، یک دل سیر برای اهدافش دویده و زندگی کرده باشد...
🪹🪹@pardispl
بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدمها...بیا هر صبح که بیدار شدیم؛ بدون پیشبینیِ اتفاقات روزمره، حالمان خوب باشد و از تجربههای تازه نترسیم. ما آمدهایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم. چطور آسایش زیر دندانمان مزه کند وقتی سختی ندیدهایم و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیدهایم؟همانقدر که در جهان لحظات خوب هست؛ لحظات بد هم وجود دارد و همانقدر که تفاهم هست؛ تفاوت و ناسازگاری هم هست. همانقدر که در جهان خرگوش هست، بیشهای هست برای جست و خیز و لذت بردن و به همان نسبت هم شیری هست برای دریدن و شکار کردن.ما آمدهایم که خوشی و ناخوشی را توامان تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودیمان، مثبت بماند.در این عرصهی غیرقابل پیشبینی، مهمترین مسئله این است که یک دلِ سیر زندگی کنیم، خوشیها را در آغوش بکشیم، ناخوشیها را کنار بزنیم و قدردانِ چیزها و آدمهای خوبی باشیم که داریم.
از میان تمام خرگوشهایی که روزی شکار میشوند "برنده" همانیست که پیش از شکار شدنش، یک دل سیر برای اهدافش دویده و زندگی کرده باشد...
🪹🪹@pardispl
۹:۵۷
Oگذشتهدر گذشته من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنماگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشیدتمام شد و رفتوقتی هیچ کسنمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟ از گذشته باید آموخت نباید به آن آویختگذشته برای آموزش استنه برای سرزنش
۵:۴۰
۶:۲۶
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۱:۲۴