۲۶ فروردین
۹:۱۶
۱۴:۰۷
۲۷ فروردین
۴:۲۰
۱۶:۴۵
۱۶:۵۱
۲۸ فروردین
۳:۰۰
۱۳:۰۱
۲۹ فروردین
۵:۵۲
۳۰ فروردین
#اتفاق_خوب_من #۱۷۵سلام وقت بخیرچند شب پیش من و همسرم رفته بودیم میوه فروشی. صاحب مغازه که دید همسرم ظاهرش مذهبیه گفت به نظر شما این قضیه ایران و اسرائیل چی میشه؟ اسرائیل میزنه یا نه؟ بنده خدا منتظر جواب نموند خودش گفت نه عامو جرئت نداره! اینجا مملکت امام زمانه مگه الکیه؟ ایرانم خوب کرد زد، باید بیشتر میزدجالبه که اصلا به ظاهرش نمیخورد! من و همسرم خیلی کیف کردیم ازین احساسی که مردم عادی کف خیابون دارن. نه اون چیزایی که تو فضای مجازی میخوانیم.
#ارسالی_مخاطب_بزرگوار@pleasant_events
#ارسالی_مخاطب_بزرگوار@pleasant_events
۵:۳۸
۱۳:۱۳
۱ اردیبهشت
آقای نجفی صاحبخانه
این اسم را ۱۲ سال است در گوشیام ذخیره کردهام. سال ۹۱ بود. بعد از حدود یک و نیم سال زندگی در خوابگاه متاهلی، امکان تمدید حضور میسر نشد. به هر دری زدیم و هر کاری کردیم موافقت نکردند که حداقل یک ترم دیگر بمانیم. هنوز درس داشتم و درآمد چندانی هم نه. پول زیادی هم برای اجاره منزل نداشتیم. خیلی گشتیم ولی خب بودجهمان محدود بود و قیمتها بالا. تصمیممان آخر این شد که من بروم خوابگاه مجردی و همسرم برگردد یزد تا راهحلی پیدا شود. تصمیمی تلخ، از سر ناچاری.
اینجا بود که خداوند آقای نجفی را جلوی راهمان گذاشت. همسرم در قطار با دختری آشنا شد و داستان را برایش گفته بود. دختر -که چند روز بعد فهمیدیم دختر آقای نجفی بود- گفته بود: غصه نخور. خدا بزرگ است و شماره همسرم را گرفته بود. خدا به راستی بزرگ بود.
فردا صبح دختر آقای نجفی زنگ زد و گفت: یکی از آشناها منزلی دارد. میایید ببینید میپسندید؟
و ما رفتیم. یادم نمیرود وقتی به درب خانه رسیدیم تعجب کرده بودیم! همسرم که انگار میدانست میشود گفت: «ما و اینهمه خوشبختی؟ محاله!» راست میگفت. با جستجویی که ما کرده بودیم مطمئن بودیم این خانه اصلا به بودجهمان نمیخورد. اما دل را زدیم به دریا و زنگ طبقه سوم را زدیم. خانه چهار طبقه تکواحدی نوساز بود. آقای نجفی و دخترش در واحد بودند. یک واحد دو خوابه خوشنقشه، هال پرده خور، سه طرف پنجره و نورگیر، آسانسور و انباری و خلاصه هر آنچه خوبان واحدها داشتند این واحد یکجا با هم داشت.
اول که وارد شدم بعد از سلام و احترام گفتم: آقای نجفی این واحد قیمتش چند است؟ گفت: ببین حاج خانم میپسندد؟ و خب معلوم بود که میپسندیم.
بعد از یکی دو دقیقه نگاه کردن مجددا گفتم: حاج آقا چه قیمتی گذاشتید؟ گفت: شما چقدر میتوانی بدهی؟ و من همان بودجه محدودم را گفتم. همانجا کاغذ را برداشت. خودش و خودم موجر و مستاجر شدیم. همسرم و دخترش هم شاهد قراردادمان شدند. آقای نجفی گفت: «مبارک است.» جای انباری را نشان داد، کلید واحد را داد و رفت. باورمان نمیشد. کل ماجرا کمتر از نیمساعت شده بود.
ما دو سال در منزل آقای نجفی مستاجر بودیم. خانهاش آنقدر برکت داشت که بعد از دو سال با هر زحمتی بود خانهدار شدیم و اسباب کشیدیم به خانهمان. آذر ۹۳ بود که از آنجا رفتیم و حالا ۱۰ سال از آن زمان میگذرد. در این ده سال هر روز اول فروردین اسم «آقای نجفی صاحبخانه» را در دفتر تلفن گوشی پیدا میکنم و به او زنگ میزنم. سال را تبریک میگویم و برایش عزت و سربلندی و سلامتی آرزو میکنم. از این کارم خیلی خوشحال میشود و مدام میگوید: «لطف کردید آقای تجملیان و خوشحالم کردید.» اما این خوشحالی در برابر خوشحالی من و همسرم وقتی آقای نجفی بدون شرط و شروط کلید واحد نوسازش را بهمان داد حتما کمتر است.
آقای نجفی! سایه لطفتان به بندگان خدا مستدام! امید که ما هم مثل شما گشادهدست و خیرمند باشیم. امیننوشت | @amin_nevesht@pleasant_events
این اسم را ۱۲ سال است در گوشیام ذخیره کردهام. سال ۹۱ بود. بعد از حدود یک و نیم سال زندگی در خوابگاه متاهلی، امکان تمدید حضور میسر نشد. به هر دری زدیم و هر کاری کردیم موافقت نکردند که حداقل یک ترم دیگر بمانیم. هنوز درس داشتم و درآمد چندانی هم نه. پول زیادی هم برای اجاره منزل نداشتیم. خیلی گشتیم ولی خب بودجهمان محدود بود و قیمتها بالا. تصمیممان آخر این شد که من بروم خوابگاه مجردی و همسرم برگردد یزد تا راهحلی پیدا شود. تصمیمی تلخ، از سر ناچاری.
اینجا بود که خداوند آقای نجفی را جلوی راهمان گذاشت. همسرم در قطار با دختری آشنا شد و داستان را برایش گفته بود. دختر -که چند روز بعد فهمیدیم دختر آقای نجفی بود- گفته بود: غصه نخور. خدا بزرگ است و شماره همسرم را گرفته بود. خدا به راستی بزرگ بود.
فردا صبح دختر آقای نجفی زنگ زد و گفت: یکی از آشناها منزلی دارد. میایید ببینید میپسندید؟
و ما رفتیم. یادم نمیرود وقتی به درب خانه رسیدیم تعجب کرده بودیم! همسرم که انگار میدانست میشود گفت: «ما و اینهمه خوشبختی؟ محاله!» راست میگفت. با جستجویی که ما کرده بودیم مطمئن بودیم این خانه اصلا به بودجهمان نمیخورد. اما دل را زدیم به دریا و زنگ طبقه سوم را زدیم. خانه چهار طبقه تکواحدی نوساز بود. آقای نجفی و دخترش در واحد بودند. یک واحد دو خوابه خوشنقشه، هال پرده خور، سه طرف پنجره و نورگیر، آسانسور و انباری و خلاصه هر آنچه خوبان واحدها داشتند این واحد یکجا با هم داشت.
اول که وارد شدم بعد از سلام و احترام گفتم: آقای نجفی این واحد قیمتش چند است؟ گفت: ببین حاج خانم میپسندد؟ و خب معلوم بود که میپسندیم.
بعد از یکی دو دقیقه نگاه کردن مجددا گفتم: حاج آقا چه قیمتی گذاشتید؟ گفت: شما چقدر میتوانی بدهی؟ و من همان بودجه محدودم را گفتم. همانجا کاغذ را برداشت. خودش و خودم موجر و مستاجر شدیم. همسرم و دخترش هم شاهد قراردادمان شدند. آقای نجفی گفت: «مبارک است.» جای انباری را نشان داد، کلید واحد را داد و رفت. باورمان نمیشد. کل ماجرا کمتر از نیمساعت شده بود.
ما دو سال در منزل آقای نجفی مستاجر بودیم. خانهاش آنقدر برکت داشت که بعد از دو سال با هر زحمتی بود خانهدار شدیم و اسباب کشیدیم به خانهمان. آذر ۹۳ بود که از آنجا رفتیم و حالا ۱۰ سال از آن زمان میگذرد. در این ده سال هر روز اول فروردین اسم «آقای نجفی صاحبخانه» را در دفتر تلفن گوشی پیدا میکنم و به او زنگ میزنم. سال را تبریک میگویم و برایش عزت و سربلندی و سلامتی آرزو میکنم. از این کارم خیلی خوشحال میشود و مدام میگوید: «لطف کردید آقای تجملیان و خوشحالم کردید.» اما این خوشحالی در برابر خوشحالی من و همسرم وقتی آقای نجفی بدون شرط و شروط کلید واحد نوسازش را بهمان داد حتما کمتر است.
آقای نجفی! سایه لطفتان به بندگان خدا مستدام! امید که ما هم مثل شما گشادهدست و خیرمند باشیم. امیننوشت | @amin_nevesht@pleasant_events
۳:۵۶
#اتفاق_خوب_من #۱۷۶
احتمالا برای هر انسانی یکی از بهترین اتفاقهای این دنیا لحظه تولد کودکش باشه. هرکی لمسش کرده قطعا میدونه کمتر لحظهای به قدرت شیرینی و ناب بودن اون لحظه می رسه...خیلیها در چشیدن لذت لحظه تولد یک نوزاد جدید در این عالم شریکند، از دکتر و پرستار و ماما بگیر تا خود بیمارستان و مدیریتش.و اینکه چکار کنیم بهترین لحظهها بیشتر ماندگار بشن، مقولهای هست که در بیمارستانهای مختلف با پیشنهادهای فیلمبرداری و عکاسی و این مدل کارها به پدر و مادرها ارائه میشود.در این بین یک بیمارستان، حرکت خییییلی قشنگی زده که اثر ماندگاریش از هر عکسی بیشتره؛ در بلوک زایمان بیمارستان به محض تولد هر نوزاد جدیدی و به یمن قدم اون کوچولو اذان پخش میکنند. احساس ناب شنیدن اذان وقتی با صدای گریه نوزاد تازه متولد شده و خبر تولد یک انسان دیگه ترکیب میشه لذتی داره که مدتهااااای مدییید خوبترین حال دنیا رو داری.ما از روز تولد فرزندمون دیگه صدای اذان برامون فقط صدای اذان نیست بلکه شده یادگاری از لحظه شیرین تولد کودکمون و این اتفاق رو ممنون خلاقیت و تفکر خوب کادر بیمارستانیم.
#ارسالی_مخاطب_بزرگوار @pleasant_events
احتمالا برای هر انسانی یکی از بهترین اتفاقهای این دنیا لحظه تولد کودکش باشه. هرکی لمسش کرده قطعا میدونه کمتر لحظهای به قدرت شیرینی و ناب بودن اون لحظه می رسه...خیلیها در چشیدن لذت لحظه تولد یک نوزاد جدید در این عالم شریکند، از دکتر و پرستار و ماما بگیر تا خود بیمارستان و مدیریتش.و اینکه چکار کنیم بهترین لحظهها بیشتر ماندگار بشن، مقولهای هست که در بیمارستانهای مختلف با پیشنهادهای فیلمبرداری و عکاسی و این مدل کارها به پدر و مادرها ارائه میشود.در این بین یک بیمارستان، حرکت خییییلی قشنگی زده که اثر ماندگاریش از هر عکسی بیشتره؛ در بلوک زایمان بیمارستان به محض تولد هر نوزاد جدیدی و به یمن قدم اون کوچولو اذان پخش میکنند. احساس ناب شنیدن اذان وقتی با صدای گریه نوزاد تازه متولد شده و خبر تولد یک انسان دیگه ترکیب میشه لذتی داره که مدتهااااای مدییید خوبترین حال دنیا رو داری.ما از روز تولد فرزندمون دیگه صدای اذان برامون فقط صدای اذان نیست بلکه شده یادگاری از لحظه شیرین تولد کودکمون و این اتفاق رو ممنون خلاقیت و تفکر خوب کادر بیمارستانیم.
#ارسالی_مخاطب_بزرگوار @pleasant_events
۱۸:۲۱
۲ اردیبهشت
۱۲:۲۵
۳ اردیبهشت
۵:۵۹
۶:۰۰
۱۲:۱۸
۴ اردیبهشت
۱۱:۴۵
۱۲:۵۷
۵ اردیبهشت
۱۰:۴۰
۱۰:۵۰