بازارسال شده از بسیجدانشجوییدانشگاهامامصادق(ع)
۱۹:۳۴
۱:۰۷
۱۵:۴۵
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از پایان ارزیابی روایات ارسالی شرکت کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم با موضوع اربعین حسینی، آثار برگزیده این پروژه به مرور تقدیم شما مخاطبین ارجمند میگردد.
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
پس از پایان ارزیابی روایات ارسالی شرکت کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم با موضوع اربعین حسینی، آثار برگزیده این پروژه به مرور تقدیم شما مخاطبین ارجمند میگردد.
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۱:۴۷
اینجا کسی به کسی جامانده نمیگوید!
«حسینعلی رضایی از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم»
هرکسی به سهم خود با پای دل به سمت حرم خورشید روان است؛ یک نفر در آشپزخانه خود میگوید من با نیّت از خانوادههای عراقی غذا طبخ میکنم و به یاد مسیر هستم؛ یک نفر از خانه تا حسینیّه پیاده میرود و هر قدمی که بر میدارد به یاد عمودهای مسیر اشک میریزد؛ یک نفر مسجد را آماده میکند تا از مردمی که تا مرز راهی هستند، به مانند موکبهای مسیر پذیرایی کنند.اینجا کسی جامانده نیست! هرکسی سهم دارد.همه جسمشان اینجاست امّا دل نه، دل در هوای کوی دیگر است.و چنان این در جانها نهاده شده که کسی دلتنگی را عمیق احساس نمیکند؛ میدانند حسین(ع) زائران دور خود را از نظر جا نمیگذارد؛ حسین(ع) دلهای رفته و جسمهای جامانده را نیز نظاره میکند، تسکین میدهد.آنها که به سمت کربلا حرکت میکنند خداحافظی میکنند، امّا این خداحافظی نیست، سلامی است از دلهای روشن که میدانند در انتها به حسین(ع) میرسند.اینجا کسی جامانده نیست...
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
«حسینعلی رضایی از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم»
هرکسی به سهم خود با پای دل به سمت حرم خورشید روان است؛ یک نفر در آشپزخانه خود میگوید من با نیّت از خانوادههای عراقی غذا طبخ میکنم و به یاد مسیر هستم؛ یک نفر از خانه تا حسینیّه پیاده میرود و هر قدمی که بر میدارد به یاد عمودهای مسیر اشک میریزد؛ یک نفر مسجد را آماده میکند تا از مردمی که تا مرز راهی هستند، به مانند موکبهای مسیر پذیرایی کنند.اینجا کسی جامانده نیست! هرکسی سهم دارد.همه جسمشان اینجاست امّا دل نه، دل در هوای کوی دیگر است.و چنان این در جانها نهاده شده که کسی دلتنگی را عمیق احساس نمیکند؛ میدانند حسین(ع) زائران دور خود را از نظر جا نمیگذارد؛ حسین(ع) دلهای رفته و جسمهای جامانده را نیز نظاره میکند، تسکین میدهد.آنها که به سمت کربلا حرکت میکنند خداحافظی میکنند، امّا این خداحافظی نیست، سلامی است از دلهای روشن که میدانند در انتها به حسین(ع) میرسند.اینجا کسی جامانده نیست...
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۱:۵۳
۱۷:۰۸
جور نبودن با ناجورها...
سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
بچها توی گروه بحث کارهای آش نذری را داغ کردهاند قرار است شب اربعین بپزند برای موکب فرداش. پیامها را میخوانم. فقط نجمه تگم (tag) میکند و میپرسد نمیخواهم منتی بگذارم و کاری را گردن بگیرم؟ زاویهام با این کارها یکجور ناجوری است...فکر میکنم وقتم تلف میشود. به شوخی مینویسم لوبیا عدس پاک کردن به گروه خونی من نمیخورد! و از گروه میآیم بیرون.ادامه صوت حاج آقا را پلی میکنم:امام حسین پیکی فرستاد به خیمه ی عبیدالله بن حر جعفی اما او گفت به خدا از کوفه بیرون آمدم که مبادا حسین وارد کوفه شود و نتوانم یاریاش کنم که یاری من فایدهای ندارد؛ چون در کوفه یاوری برایش نمانده و همه به دنیا گراییدند. امام حسین به خیمهی او رفت و او را دعوت به توبه و یاری اهل بیت پیامبر کرد. عبید الله گفت به خدا اگر در کوفه یارانی داشتی همراهیات میکردم. پس این را از من نخواه اما اسب و شمشیرم را در اختیارت میگذارم. امام نپذیرفت و به او گفت از پیامبر شنیدم که هر کس فریاد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقشان یاری نکند خداوند او را با صورت به آتش میاندازد...
صدای نوتیفهای پی در پی اعصابم را بهم میریزد. بچها دارند تقسیم کار میکنند. حس میکنم این بخلی که در خرج کردن خودم دارم یک جور ناجوری شبیه کار همین عبید الله است. صدای نوتیف ها را میبندم و ادامهی صوت را پلی میکنم:هرثمه یکی از یاران امیرالمومنین در جنگ صفین بود که امام را در کربلا ملاقات کرد و برای او تعریف کرد در بازگشت از جنگ صفین وقتی به کربلا رسیدند حضرت علی فرمود که فرزندم حسین اینجا به شهادت میرسد. امام از او پرسید آیا ما را یاری میکنی؟ او گفت نه شما را و نه آنها را. امام فرمود: پس به جایی برو که کشته شدن ما را نبینی و صدایمان را نشنوی به خدا هرکس فریاد ما را بشنود و به کمک ما نیاید خداوند او را با صورت به دوزخ میاندازد...یاد صحبتهای صبح با مامان میافتم. وقتی که پرسیده بود چرا کمک بچهها نیستم و من گفته بودم زیر علم یزید که نرفتم! حوصلهام نمیشود. این تکه را یک جور ناجوری مثل همین آقای هرثمه حرف زده بودم! تصمیمم را گرفتم! نمیخواستم با این آدمهای ناجور بُعد جوری داشته باشم. صوت را قطع میکنم و شمارهی نجمه را میگیرم...
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
بچها توی گروه بحث کارهای آش نذری را داغ کردهاند قرار است شب اربعین بپزند برای موکب فرداش. پیامها را میخوانم. فقط نجمه تگم (tag) میکند و میپرسد نمیخواهم منتی بگذارم و کاری را گردن بگیرم؟ زاویهام با این کارها یکجور ناجوری است...فکر میکنم وقتم تلف میشود. به شوخی مینویسم لوبیا عدس پاک کردن به گروه خونی من نمیخورد! و از گروه میآیم بیرون.ادامه صوت حاج آقا را پلی میکنم:امام حسین پیکی فرستاد به خیمه ی عبیدالله بن حر جعفی اما او گفت به خدا از کوفه بیرون آمدم که مبادا حسین وارد کوفه شود و نتوانم یاریاش کنم که یاری من فایدهای ندارد؛ چون در کوفه یاوری برایش نمانده و همه به دنیا گراییدند. امام حسین به خیمهی او رفت و او را دعوت به توبه و یاری اهل بیت پیامبر کرد. عبید الله گفت به خدا اگر در کوفه یارانی داشتی همراهیات میکردم. پس این را از من نخواه اما اسب و شمشیرم را در اختیارت میگذارم. امام نپذیرفت و به او گفت از پیامبر شنیدم که هر کس فریاد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقشان یاری نکند خداوند او را با صورت به آتش میاندازد...
صدای نوتیفهای پی در پی اعصابم را بهم میریزد. بچها دارند تقسیم کار میکنند. حس میکنم این بخلی که در خرج کردن خودم دارم یک جور ناجوری شبیه کار همین عبید الله است. صدای نوتیف ها را میبندم و ادامهی صوت را پلی میکنم:هرثمه یکی از یاران امیرالمومنین در جنگ صفین بود که امام را در کربلا ملاقات کرد و برای او تعریف کرد در بازگشت از جنگ صفین وقتی به کربلا رسیدند حضرت علی فرمود که فرزندم حسین اینجا به شهادت میرسد. امام از او پرسید آیا ما را یاری میکنی؟ او گفت نه شما را و نه آنها را. امام فرمود: پس به جایی برو که کشته شدن ما را نبینی و صدایمان را نشنوی به خدا هرکس فریاد ما را بشنود و به کمک ما نیاید خداوند او را با صورت به دوزخ میاندازد...یاد صحبتهای صبح با مامان میافتم. وقتی که پرسیده بود چرا کمک بچهها نیستم و من گفته بودم زیر علم یزید که نرفتم! حوصلهام نمیشود. این تکه را یک جور ناجوری مثل همین آقای هرثمه حرف زده بودم! تصمیمم را گرفتم! نمیخواستم با این آدمهای ناجور بُعد جوری داشته باشم. صوت را قطع میکنم و شمارهی نجمه را میگیرم...
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۷:۵۳
بوی سیب...
سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
عمو قاسم یک باغ سیب بزرگ دارد، خیلی وقتها که خانه نیست میشود بین درختهای آنجا پیدایش کرد. زن عمو میگفت همیشه بعد از نماز صبح بین درختها قدم میزند، سیبها را لمس میکند و با آنها حرف میزند. خانهی عمو همیشه بوی سیب میدهد؛ عمو میگوید امام سجاد گفتهاند اگر کسی با اخلاص که نمیدانم دقیقا چیست امام حسین را زیارت کند هنگام سحر بوی سیب را میفهمد...
اربعین امسال عمو نتوانست برود پیادهروی کربلا؛ به همین خاطر سیبهای باغش را چیدیم و قرار شد در پیادهروی جاماندگان شهرمان پخش کنیم. همهی فامیل آمده بودند برای شُستن و تکه کردن سیبها، روضهخوان هم دعوت کرده بودند و روضه میخواند. عمو یواش گریه میکرد مثل همیشه یکهو روضه خوان گفت به فدای آن سیب چانهای که نیزه آن را شکافت...داد عمو بلند شد همان موقعها بود که بوی سیب باز توی دماغم پیچید بعدا که از عمو پرسیدم گفت سیب را که تکه کنی بویش بیشتر میپیچد...
بچها موکب را زده بودند، عمو کنج موکب نشسته بود و ما سیبها را تند و تند به مردم میدادیم. بابا داداش هادی شش ماههام را داد دست عمو. گریه میکرد و هوا خیلی گرم بود، عمو بندهای کلاهش را باز کرد تا هوا بخورد، چشمهایش مانده بود روی گلوی داداشی! آه کشید و گفت به فدای آن سیب گلو... و بعد شانه هایش محکم محکم تکان خورد...
صبح فردا عمو نماز صبح نخواند، توی باغ قدم نزد و با سیبها صحبت نکرد. زن عمو میگفت دوری از کربلا را طاقت نیاورده، همان شب انقدر نوحه ریان ابن شبیب خوانده تا دق کرده و مرده... من حدس میزدم که آن نوحه هم باید سیب داشته باشد تا آنکه توی مراسم ختم روضه خوان خواند و رسید به سیب...
ریان ابن شبیبمی اومد بوی سیباز تو صحرا...ریان ابن شبیب یک عده نانجیب کردن غوغا........
#شب_جمعه#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
عمو قاسم یک باغ سیب بزرگ دارد، خیلی وقتها که خانه نیست میشود بین درختهای آنجا پیدایش کرد. زن عمو میگفت همیشه بعد از نماز صبح بین درختها قدم میزند، سیبها را لمس میکند و با آنها حرف میزند. خانهی عمو همیشه بوی سیب میدهد؛ عمو میگوید امام سجاد گفتهاند اگر کسی با اخلاص که نمیدانم دقیقا چیست امام حسین را زیارت کند هنگام سحر بوی سیب را میفهمد...
اربعین امسال عمو نتوانست برود پیادهروی کربلا؛ به همین خاطر سیبهای باغش را چیدیم و قرار شد در پیادهروی جاماندگان شهرمان پخش کنیم. همهی فامیل آمده بودند برای شُستن و تکه کردن سیبها، روضهخوان هم دعوت کرده بودند و روضه میخواند. عمو یواش گریه میکرد مثل همیشه یکهو روضه خوان گفت به فدای آن سیب چانهای که نیزه آن را شکافت...داد عمو بلند شد همان موقعها بود که بوی سیب باز توی دماغم پیچید بعدا که از عمو پرسیدم گفت سیب را که تکه کنی بویش بیشتر میپیچد...
بچها موکب را زده بودند، عمو کنج موکب نشسته بود و ما سیبها را تند و تند به مردم میدادیم. بابا داداش هادی شش ماههام را داد دست عمو. گریه میکرد و هوا خیلی گرم بود، عمو بندهای کلاهش را باز کرد تا هوا بخورد، چشمهایش مانده بود روی گلوی داداشی! آه کشید و گفت به فدای آن سیب گلو... و بعد شانه هایش محکم محکم تکان خورد...
صبح فردا عمو نماز صبح نخواند، توی باغ قدم نزد و با سیبها صحبت نکرد. زن عمو میگفت دوری از کربلا را طاقت نیاورده، همان شب انقدر نوحه ریان ابن شبیب خوانده تا دق کرده و مرده... من حدس میزدم که آن نوحه هم باید سیب داشته باشد تا آنکه توی مراسم ختم روضه خوان خواند و رسید به سیب...
ریان ابن شبیبمی اومد بوی سیباز تو صحرا...ریان ابن شبیب یک عده نانجیب کردن غوغا........
#شب_جمعه#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۶:۳۳
کوله جامانده...
قسمت اول
سرکارخانم عیسیوند، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
در تب و تاب مراسمات ماه صفر بودم. قرار بود مثل هرسال در خانهمان پرچم امام حسین (ع) برپا شود و روضه خانگی برقرار باشد. البته امسال یک تفاوت عجیب و جذابی داشت. آنهم این احساس قشنگی که به ما میگفت هرطوری شده امسال راهی کربلا میشوید.دلم شوق وصال داشت و چشمم اشک انتظار...آیا میشود ما هم بعد از سالها انتظار توفیق شرفیابی پیدا کرده باشیم! آیا میشود این مدت زود بگذرد و ما زودتر راهی شویم!!!وااااییییی خدای من چقدر روزها دیر میگذشت!مگر انتظار تمام میشد! من با تمام عشقی که داشتم از همان روزهای اول ماه صفر کوله پشتی هایمان را بستم و منتظر ماندم تا روز موعود فرا رسد...هنوز ماه به نیمه نرسیده بود که یک روز همسرم تماس گرفت و در مورد یک موضوع مهم ۴۰دقیقه صحبت کردیم. مکالمه ما با گریههای بدون توقف من تمام شد. برایم غیر قابل پذیرش بود اما در نهایت پذیرفتم که امسال هم جزو جاماندگان باشم. زمانی که قطعی شد آقا نطلبیده، دلم تاب خانه ماندن نداشت. با گروه جهادی راهی کمک به موکبهای بین راهی شهر به شهرها شدم.در حال جمع کردن وسایل شخصی بودم برای عازم شدن. مقصد شهر مقدس قم و استان لرستان تا محدوده شهر پلدختر بود. ناگهان چشمم به کوله پشتی آماده شدهای افتاد که قرار بود همراه من به سفر عشق و دیدار بیاید. دلم گرفت و بغضم ترکید. آن لحظه که دلم لرزید با خود گفتم: آقا جانم! سرور من! اگر هم به خانهات راهم ندهی چنان در جادهها میمانم تا دلت برایم بسوزد و ترحمی بر این حقیر کنید....با صدای زنگِ در اشکهایم را فوری پاک کردم. دوستانم بودند که قرار بود همه با هم جمع شویم و حرکت کنیم.در استان قم ۳ روز و هر روز در یک موکب همگی خدمتگزار زائران بودیم. صبح روز چهارم حرکت کردیم به سمت استان لرستان. آنجا هم هر روز یک شهر و در چند موکب که خیلی شلوغ و کمبود نیرو بود خدمت کردیم تا زائران راحتتر به راه ادامه دهند.قرار بود آخرین شهر خرم آباد باشد و آنجا ساکن و خدمتگزار باشیم تا پایان مراسمات اربعین حسینی. روز هفدهم ماه صفر بود ک ساعت ۳ بامداد به موکب رسیدیم و قرار شد ما کمی استراحت کنیم و بعداز نماز صبح تقسیم شویم در موکبهای آن منطقه.با اینکه خیلی خسته بودم، اما نمیدانم دلم آرام و قرار نداشت و همیشه در این حال میدانستم که قرار است یک اتفاق مهم رخ دهد اما نمیدانستم چه اتفاقی... تسبیح را برداشتم و مشغول ذکر شدم تا قلبم کمی آرام شود (و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد)چشمانم آرام آرام داشت بسته میشد که صدای فریاد یک خانوم کل موکب را آشفته کرد. همه خانمها دویدیم که چه اتفاقی افتاده؟؟؟!!!!!از موکب خارج شدم و پرسیدم چه شده؟! خانمی با استرس گفت: بنده خدا باردار بوده و اهل خرمشهر. در مسیر بین راه ظاهراً ترسیده.ماندیم تا پزشک اورژانس آمد و تشخیص دادند که الحمدلله مسئله خاصی نیست اما برای احتیاط حتما با آمبولانس ادامه مسیر را بروند که هم پزشک در دسترس باشد هم تجهیزات پزشکی.همسرش نگران و بهم ریخته بود حالش را که دیدم خودم جلو رفتم و به خانم باردار رو کردم گفتم من همراه شما تا خرمشهر میآیم که سلامت برسی. هیچ سر رشتهای از پزشکی نداشتم اما با خود گفتم قوت قلب یک زن باردار که میتوانم باشم. قرار شد من و خانم باردار و پزشک با آمبولانس و همسرش هم با خودروی شخصیشان دنبال آمبولانس تا خرمشهر بیاید.در مسیر همکلام خانم باردار شدم. نامش رقیه بود. تا متوجه نامش شدم باز هم اشکهایم جاری شد. پرسید چه شده؟ چرا گریه میکنی؟ بنده خدا شروع کرد به عذر خواهی که اسباب زحمت من شده؛ اما من فقط دلتنگ کربلا بودم و هر چیزی که در خلوت مرا به یاد کربلا میانداخت اشکهایم را جاری میساخت. دستانش را گرفتم و برایش توضیح دادم که اصلا بخاطر این مسئله که همراه او هستم ناراحتم نیستم و خودم داوطلب شدم. قصه جاماندنم را برایش تعریف کردم در همان لحظه دستانم را فشرد و با ذوق گفت: خب چرا تا اینجا آمدی راهی کربلا نمیشوی؟! حدودا ۲ساعت مانده تا به خرمشهر برسیم. تو هم با کاروانان راهی مرز و کربلا شو..... دلم برکنده از شور و شوق شد. اما خب من که گذرنامه همراهم نبود. دینار نداشتم. مهمتر از همه کولهام را نیاورده بودم که کلی وسیله حاضر کرده بودم. همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت....
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
قسمت اول
سرکارخانم عیسیوند، از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
در تب و تاب مراسمات ماه صفر بودم. قرار بود مثل هرسال در خانهمان پرچم امام حسین (ع) برپا شود و روضه خانگی برقرار باشد. البته امسال یک تفاوت عجیب و جذابی داشت. آنهم این احساس قشنگی که به ما میگفت هرطوری شده امسال راهی کربلا میشوید.دلم شوق وصال داشت و چشمم اشک انتظار...آیا میشود ما هم بعد از سالها انتظار توفیق شرفیابی پیدا کرده باشیم! آیا میشود این مدت زود بگذرد و ما زودتر راهی شویم!!!وااااییییی خدای من چقدر روزها دیر میگذشت!مگر انتظار تمام میشد! من با تمام عشقی که داشتم از همان روزهای اول ماه صفر کوله پشتی هایمان را بستم و منتظر ماندم تا روز موعود فرا رسد...هنوز ماه به نیمه نرسیده بود که یک روز همسرم تماس گرفت و در مورد یک موضوع مهم ۴۰دقیقه صحبت کردیم. مکالمه ما با گریههای بدون توقف من تمام شد. برایم غیر قابل پذیرش بود اما در نهایت پذیرفتم که امسال هم جزو جاماندگان باشم. زمانی که قطعی شد آقا نطلبیده، دلم تاب خانه ماندن نداشت. با گروه جهادی راهی کمک به موکبهای بین راهی شهر به شهرها شدم.در حال جمع کردن وسایل شخصی بودم برای عازم شدن. مقصد شهر مقدس قم و استان لرستان تا محدوده شهر پلدختر بود. ناگهان چشمم به کوله پشتی آماده شدهای افتاد که قرار بود همراه من به سفر عشق و دیدار بیاید. دلم گرفت و بغضم ترکید. آن لحظه که دلم لرزید با خود گفتم: آقا جانم! سرور من! اگر هم به خانهات راهم ندهی چنان در جادهها میمانم تا دلت برایم بسوزد و ترحمی بر این حقیر کنید....با صدای زنگِ در اشکهایم را فوری پاک کردم. دوستانم بودند که قرار بود همه با هم جمع شویم و حرکت کنیم.در استان قم ۳ روز و هر روز در یک موکب همگی خدمتگزار زائران بودیم. صبح روز چهارم حرکت کردیم به سمت استان لرستان. آنجا هم هر روز یک شهر و در چند موکب که خیلی شلوغ و کمبود نیرو بود خدمت کردیم تا زائران راحتتر به راه ادامه دهند.قرار بود آخرین شهر خرم آباد باشد و آنجا ساکن و خدمتگزار باشیم تا پایان مراسمات اربعین حسینی. روز هفدهم ماه صفر بود ک ساعت ۳ بامداد به موکب رسیدیم و قرار شد ما کمی استراحت کنیم و بعداز نماز صبح تقسیم شویم در موکبهای آن منطقه.با اینکه خیلی خسته بودم، اما نمیدانم دلم آرام و قرار نداشت و همیشه در این حال میدانستم که قرار است یک اتفاق مهم رخ دهد اما نمیدانستم چه اتفاقی... تسبیح را برداشتم و مشغول ذکر شدم تا قلبم کمی آرام شود (و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد)چشمانم آرام آرام داشت بسته میشد که صدای فریاد یک خانوم کل موکب را آشفته کرد. همه خانمها دویدیم که چه اتفاقی افتاده؟؟؟!!!!!از موکب خارج شدم و پرسیدم چه شده؟! خانمی با استرس گفت: بنده خدا باردار بوده و اهل خرمشهر. در مسیر بین راه ظاهراً ترسیده.ماندیم تا پزشک اورژانس آمد و تشخیص دادند که الحمدلله مسئله خاصی نیست اما برای احتیاط حتما با آمبولانس ادامه مسیر را بروند که هم پزشک در دسترس باشد هم تجهیزات پزشکی.همسرش نگران و بهم ریخته بود حالش را که دیدم خودم جلو رفتم و به خانم باردار رو کردم گفتم من همراه شما تا خرمشهر میآیم که سلامت برسی. هیچ سر رشتهای از پزشکی نداشتم اما با خود گفتم قوت قلب یک زن باردار که میتوانم باشم. قرار شد من و خانم باردار و پزشک با آمبولانس و همسرش هم با خودروی شخصیشان دنبال آمبولانس تا خرمشهر بیاید.در مسیر همکلام خانم باردار شدم. نامش رقیه بود. تا متوجه نامش شدم باز هم اشکهایم جاری شد. پرسید چه شده؟ چرا گریه میکنی؟ بنده خدا شروع کرد به عذر خواهی که اسباب زحمت من شده؛ اما من فقط دلتنگ کربلا بودم و هر چیزی که در خلوت مرا به یاد کربلا میانداخت اشکهایم را جاری میساخت. دستانش را گرفتم و برایش توضیح دادم که اصلا بخاطر این مسئله که همراه او هستم ناراحتم نیستم و خودم داوطلب شدم. قصه جاماندنم را برایش تعریف کردم در همان لحظه دستانم را فشرد و با ذوق گفت: خب چرا تا اینجا آمدی راهی کربلا نمیشوی؟! حدودا ۲ساعت مانده تا به خرمشهر برسیم. تو هم با کاروانان راهی مرز و کربلا شو..... دلم برکنده از شور و شوق شد. اما خب من که گذرنامه همراهم نبود. دینار نداشتم. مهمتر از همه کولهام را نیاورده بودم که کلی وسیله حاضر کرده بودم. همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت....
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۹:۰۱
کوله جامانده....
قسمت دوم
سرکارخانم عیسیوند؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت. سلام خوبی کجایی؟! چرا در دسترس نبودی کلی تماس گرفتم. نگرانت شدم.
سلام عزیزم ممنونم ببخشید. تو جاده آنتن نداشتم. الان خرمشهرم... عه خرمشهر... الکی نگو!
اره داستان مفصلی داره سر فرصت برات تعریف میکنم.... الان به سرم زده اگر بشه حتی برم مرز شلمچه سلام بدم و برگردم. برم؟؟؟ خب تو که تا شلمچه رفتی برو کربلا دیگه نمون.
پس تو چی؟! گذرنامه ندارم. پول زیادی همراهم نیست. نکنه کم بیارم تو کشور غریب. کوله پشتیمو نیوردم. منم تهرانم و حسابی درگیرم. اما نگرانم نباش. گذرنامه هم از خرمشهر گذر موقت تهیه کن و برو. دغدغه بی پولی نداشته باش. امام حسین غریب نوازه... حالا کوله پشتی هم نبردی خب نبر. چی میشه مگه؟ مهم خودتی. آقا شاید اینجوری طلبیده تو رو...
باشه عزیزم اگر قطعی رفتم نایب الزیاره میشم از طرفت و قدم بر میدارم. به خدا میسپارمت و خداحافظ..._ در پناه خدا یا علی مکالمه که تمام شد تکلیفم مشخص شد که هر طوری شده امروز تا عصر باید از مرز خارج بشم. بعد از رسیدن به خرمشهر و رساندن رقیه به سلامت به بیمارستان، بعد از خداوند او را به همسرش سپردم و با آنها خداحافظی کردم و راهی میدان مسجد جامع شهر شدم برای برگه گذر موقت.گذرنامه را گرفتم و در فکر چگونه به شلمچه رفتن شدم که یک صدایی آمد.خانم مسلمی! خانم مسلمی!همسر رقیه بود.بعد از جدایی ما رقیه برایش تعریف کرد که چه بر من گذشته و نذر کرده بود که من و چند زائر دیگر را به مرز شلمچه برساند.به مرز که رسیدم هنوز باورم نمیشد که من تنها با یک کیف کوچک و با کمترین وسایل ممکن راهی سفر کربلا شدهام! ذوقی که در دل داشتم برای دیدن کربلا تمام کمبودهایم را جبران و هیچ کرد. در کمترین زمان ممکن به خانواده و دوستانم اطلاع دادم که راهی کربلام و از طریق اینترنت باهم در تماسیم و نگران من نباشند.عصر روز هجدهم صفر در نجف اشرف در جوار امیرالمومنین تماس تصویری با همسرم گرفتم و نایب الزیاره شدم. خسته از سر کار آمده بود و داشت استراحت میکرد. چشمم به کوله پشتی جاماندهام افتاد در اتاق. در مواقع سفر اگر چیزی جا میماند احساس نیاز به آن وسیله را داشتم اما این بار فقط لبخندی زدم و به همسرم گفتم کوله را باز کن. دیگر سفر نمی آید. امسال آن جامانده است....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
قسمت دوم
سرکارخانم عیسیوند؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت. سلام خوبی کجایی؟! چرا در دسترس نبودی کلی تماس گرفتم. نگرانت شدم.
سلام عزیزم ممنونم ببخشید. تو جاده آنتن نداشتم. الان خرمشهرم... عه خرمشهر... الکی نگو!
اره داستان مفصلی داره سر فرصت برات تعریف میکنم.... الان به سرم زده اگر بشه حتی برم مرز شلمچه سلام بدم و برگردم. برم؟؟؟ خب تو که تا شلمچه رفتی برو کربلا دیگه نمون.
پس تو چی؟! گذرنامه ندارم. پول زیادی همراهم نیست. نکنه کم بیارم تو کشور غریب. کوله پشتیمو نیوردم. منم تهرانم و حسابی درگیرم. اما نگرانم نباش. گذرنامه هم از خرمشهر گذر موقت تهیه کن و برو. دغدغه بی پولی نداشته باش. امام حسین غریب نوازه... حالا کوله پشتی هم نبردی خب نبر. چی میشه مگه؟ مهم خودتی. آقا شاید اینجوری طلبیده تو رو...
باشه عزیزم اگر قطعی رفتم نایب الزیاره میشم از طرفت و قدم بر میدارم. به خدا میسپارمت و خداحافظ..._ در پناه خدا یا علی مکالمه که تمام شد تکلیفم مشخص شد که هر طوری شده امروز تا عصر باید از مرز خارج بشم. بعد از رسیدن به خرمشهر و رساندن رقیه به سلامت به بیمارستان، بعد از خداوند او را به همسرش سپردم و با آنها خداحافظی کردم و راهی میدان مسجد جامع شهر شدم برای برگه گذر موقت.گذرنامه را گرفتم و در فکر چگونه به شلمچه رفتن شدم که یک صدایی آمد.خانم مسلمی! خانم مسلمی!همسر رقیه بود.بعد از جدایی ما رقیه برایش تعریف کرد که چه بر من گذشته و نذر کرده بود که من و چند زائر دیگر را به مرز شلمچه برساند.به مرز که رسیدم هنوز باورم نمیشد که من تنها با یک کیف کوچک و با کمترین وسایل ممکن راهی سفر کربلا شدهام! ذوقی که در دل داشتم برای دیدن کربلا تمام کمبودهایم را جبران و هیچ کرد. در کمترین زمان ممکن به خانواده و دوستانم اطلاع دادم که راهی کربلام و از طریق اینترنت باهم در تماسیم و نگران من نباشند.عصر روز هجدهم صفر در نجف اشرف در جوار امیرالمومنین تماس تصویری با همسرم گرفتم و نایب الزیاره شدم. خسته از سر کار آمده بود و داشت استراحت میکرد. چشمم به کوله پشتی جاماندهام افتاد در اتاق. در مواقع سفر اگر چیزی جا میماند احساس نیاز به آن وسیله را داشتم اما این بار فقط لبخندی زدم و به همسرم گفتم کوله را باز کن. دیگر سفر نمی آید. امسال آن جامانده است....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۳:۰۹
مهمان چهل سالهی ننه مروارید
قسمت اول
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
اصلا گوشش بدهکار هیچ چیز و هیچ کس نبود. هر چقدر هم حرفهای بقیه عین مور و ملخ از سر و کلّهی ذهنش بالا و پایین میرفتند و میافتادند به جانش، باز هم حرف حرف خودش بود. یک وجب هم از آن کوتاه نمیآمد. به قول عموی خدابیامرزش، یک دندهتر و کلّه شقتر از ننه مروارید بین زنهای آبادی هیچ کس نبود. آنقدر کله شق که قبل از انقلاب جلوی خان آبادی ایستاد و هر چه از دهانش درآمده بود را بار او کرد و ذرهای از عاقبت کارش نترسید.هیچ کس نفهمید چرا با اینکه می دانست این اخلاقش بعضی وقتها خون به دل قد و نیمقد خانهاش میکند، آن را ترک نمیکرد و روز به روز هم بدتر از پیش میشد. درست مثل چند روز مانده به اربعین که بر خلاف جواب آزمایشهای جورواجورش، پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم پیادهروی کربلا. حتی صحبتهای میرزا عباس هم کارساز نشد که نشد. روز و شب توی گوشش میخواند که «دختر میرزا محمد! دیگر شصت سالت پر شده است و زشت است توی جمع عروس و دامادهایت این یک دنده بودن.» اما ننه مروارید مثل همیشه یک گوشش در بود و یک گوشش دروازه و بدون اینکه کلمهای از دهانش بیرون بیاید، لقمهی غذا را گذاشت دهانش و غذایش را تا ته خورد. کفر میرزا عبّاس درآمد و برای همین بعد از آنکه آتش عصبانیتش را با یک پیاله دوغ کم کرد، بدون هیچ مقدّمهای گفت: «حالا که اینطور است، من هم با تو میآیم کربلا.» ننه مروارید بعد از چند سرفهی پشت سر هم گفت: «روضهمان چه می شود پسر اوساحمد؟ نکند بعد از چهل سال می خواهی پشت کنی به روضهی آقام امام حسین؟!»
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
قسمت اول
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
اصلا گوشش بدهکار هیچ چیز و هیچ کس نبود. هر چقدر هم حرفهای بقیه عین مور و ملخ از سر و کلّهی ذهنش بالا و پایین میرفتند و میافتادند به جانش، باز هم حرف حرف خودش بود. یک وجب هم از آن کوتاه نمیآمد. به قول عموی خدابیامرزش، یک دندهتر و کلّه شقتر از ننه مروارید بین زنهای آبادی هیچ کس نبود. آنقدر کله شق که قبل از انقلاب جلوی خان آبادی ایستاد و هر چه از دهانش درآمده بود را بار او کرد و ذرهای از عاقبت کارش نترسید.هیچ کس نفهمید چرا با اینکه می دانست این اخلاقش بعضی وقتها خون به دل قد و نیمقد خانهاش میکند، آن را ترک نمیکرد و روز به روز هم بدتر از پیش میشد. درست مثل چند روز مانده به اربعین که بر خلاف جواب آزمایشهای جورواجورش، پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم پیادهروی کربلا. حتی صحبتهای میرزا عباس هم کارساز نشد که نشد. روز و شب توی گوشش میخواند که «دختر میرزا محمد! دیگر شصت سالت پر شده است و زشت است توی جمع عروس و دامادهایت این یک دنده بودن.» اما ننه مروارید مثل همیشه یک گوشش در بود و یک گوشش دروازه و بدون اینکه کلمهای از دهانش بیرون بیاید، لقمهی غذا را گذاشت دهانش و غذایش را تا ته خورد. کفر میرزا عبّاس درآمد و برای همین بعد از آنکه آتش عصبانیتش را با یک پیاله دوغ کم کرد، بدون هیچ مقدّمهای گفت: «حالا که اینطور است، من هم با تو میآیم کربلا.» ننه مروارید بعد از چند سرفهی پشت سر هم گفت: «روضهمان چه می شود پسر اوساحمد؟ نکند بعد از چهل سال می خواهی پشت کنی به روضهی آقام امام حسین؟!»
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۲:۵۳
مهمان چهل سالهی ننه مروارید
قسمت دوم
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
میرزا عبّاس که فکر میکرد با ادامه ی حرفش میتواند او را از پیادهروی منصرف کند سرش را پایین انداخت و گفت: «امسال روضه نمیگیریم زن!»ننه مروارید بدون توجه به حرف میرزا عبّاس، با ابروهایی در هم کشیده سفره را جمع کرد و بعد از خدایا شکرت گفت: «پس حالا که تو هم میخواهی با من بیایی، بساط رفتنت را جمع و جور کن تا راهی شویم.» میرزا عبّاس مانده بود چه کند و چه بگوید، نه راه پس داشت و نه راه پیش و دائم دستهایش را توی هم باز و بسته میکرد. بعد هم دستی کشید به ریش یکدست سفید و کوتاهش و گفت: «راستی شنیدهام که نمی گذارند دوا و شربتهایت را از مرز ببری آن طرف.» این آخرین تیر شانس میرزا عبّاس برای سنگ انداختن جلوی پای رفتنِ ننه مروارید بود که آن هم با شنیدن جوابِ «همان بهتر که چند روزی از شرّ این دواها راحت بشوم»، از ننه مروارید، به هدف نخورد. همینطور که ننه مروارید داشت غلظت چای را با آب جوش کم میکرد، حسینعلی با چند یا الله، دیگهای سیاه مراسم روضه را گذاشت توی حیاط. تا چشم ننه مروارید به دیگهای سیاه افتاد، لبخند پر رنگی نشست روی لبهای باریک و چین دارش. به زورِ نردههای ایوان کمر راست کرد و صدای صلواتش پیچید توی حیاط. حسینعلی ملاقه و کفگیر را داد دست ننه مروارید._«روضهی امسال کِی شد ننه؟ میرزا عباس گفت معلوم نیست مثل هر سال اربعین باشد یا نه!» ننه مروارید بدون اینکه یادش باشد قرار است اربعین کربلا باشد، گفت امسال هم روضه همان روز اربعین است حسینعلی. و بعد هم با قدمهای بلند به طرف آشپزخانه رفت که یکباره چشمش افتاد به گذرنامهاش توی طاقچه. آن را برداشت. یک چشمش به گذرنامه بود و یک چشمش به ملاقه و کفگیرِ توی دستش و دیگهای سیاهی که کنار حوض وسط حیاط جا خوش کرده بودند. آشوب عجیبی افتاد به جانش. از یک طرف چند روزی میشد که کفش های رفتنش را جفت کرده بود و از طرف دیگر هم بساط روضه کمکم داشت از راه میرسید. مانده بود بین دوراهی و نمیدانست کدام را انتخاب کند؛ پیادهروی کربلا یا برپایی روضهی چهل سالهی امام حسین توی خانهاش. به طرف میرزا عباس برگشت و گفت: «من تنها میروم. تو بمان با بچهها روضه را... .»هنوز بقیهی حرف ننه مروارید از دهانش بیرون نیامده بود که میرزا عبّاس دوغ چسبیده به سبیلهای پر پشت و یکدست سفیدش را فورت کشید و گفت: «با این وضع ناخوش احوالیات نمی شود تنها بروی زن. یا با هم می رویم یا اصلا نمیرویم.» ننه مروارید سر جایش نشست. یکباره نگاهش میخکوب شد روی دیگهای سیاه کنار حوض، و زن ها و دخترهای آبادی یکی یکی از جلوی چشمش رد شدند. زنها و دخترهایی که برای پختن و هم زدن آشهای نذری برای روضهاش، از خروسخوان تا شغالخوان خانهاش بودند. توی فکر زنها و دخترهای آبادی بود که حرف همسایهشان ماهبیگم، ریشه دواند توی ذهنش. وقتی موقع هم زدن آش رشته به او گفته بود:
«خوش به حالت ننه مروارید که هر سال اربعین آقام امام حسین را مهمان خانهات میکنی، یادم هست ننهی کم عمر کردهام هر بار بساط روضهاش را پهن میکرد می گفت هر کجا روضهی آقا باشد، خودش اولین نفر میآید.»
برای همین ننه مروارید دلش نیامد مهمان چهل سالهاش مثل هر سال نیاید خانهاش. به طرف میرزا عبّاس برگشت و با چشمهای نمورش به او گفت که امسال نمیرود پیادهروی کربلا و میماند که روضهاش را برپا کند. میرزا عبّاس که نمیدانست چه بگوید، نگاهش را گره زد به دستهای لاغر و آفتاب سوختهی ننه مروارید کهک داشت دیگهای نذری را میشست و آمادهشان میکرد برای روضهی روز اربعین.آن روز هیچکس حتی میرزا عبّاس نفهمید بالاخره چه کسی بعد از سالها حریف یک دندگی و کلهشقی ننه مروارید شد و او را از حرف و کارش منصرف کرد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
قسمت دوم
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
میرزا عبّاس که فکر میکرد با ادامه ی حرفش میتواند او را از پیادهروی منصرف کند سرش را پایین انداخت و گفت: «امسال روضه نمیگیریم زن!»ننه مروارید بدون توجه به حرف میرزا عبّاس، با ابروهایی در هم کشیده سفره را جمع کرد و بعد از خدایا شکرت گفت: «پس حالا که تو هم میخواهی با من بیایی، بساط رفتنت را جمع و جور کن تا راهی شویم.» میرزا عبّاس مانده بود چه کند و چه بگوید، نه راه پس داشت و نه راه پیش و دائم دستهایش را توی هم باز و بسته میکرد. بعد هم دستی کشید به ریش یکدست سفید و کوتاهش و گفت: «راستی شنیدهام که نمی گذارند دوا و شربتهایت را از مرز ببری آن طرف.» این آخرین تیر شانس میرزا عبّاس برای سنگ انداختن جلوی پای رفتنِ ننه مروارید بود که آن هم با شنیدن جوابِ «همان بهتر که چند روزی از شرّ این دواها راحت بشوم»، از ننه مروارید، به هدف نخورد. همینطور که ننه مروارید داشت غلظت چای را با آب جوش کم میکرد، حسینعلی با چند یا الله، دیگهای سیاه مراسم روضه را گذاشت توی حیاط. تا چشم ننه مروارید به دیگهای سیاه افتاد، لبخند پر رنگی نشست روی لبهای باریک و چین دارش. به زورِ نردههای ایوان کمر راست کرد و صدای صلواتش پیچید توی حیاط. حسینعلی ملاقه و کفگیر را داد دست ننه مروارید._«روضهی امسال کِی شد ننه؟ میرزا عباس گفت معلوم نیست مثل هر سال اربعین باشد یا نه!» ننه مروارید بدون اینکه یادش باشد قرار است اربعین کربلا باشد، گفت امسال هم روضه همان روز اربعین است حسینعلی. و بعد هم با قدمهای بلند به طرف آشپزخانه رفت که یکباره چشمش افتاد به گذرنامهاش توی طاقچه. آن را برداشت. یک چشمش به گذرنامه بود و یک چشمش به ملاقه و کفگیرِ توی دستش و دیگهای سیاهی که کنار حوض وسط حیاط جا خوش کرده بودند. آشوب عجیبی افتاد به جانش. از یک طرف چند روزی میشد که کفش های رفتنش را جفت کرده بود و از طرف دیگر هم بساط روضه کمکم داشت از راه میرسید. مانده بود بین دوراهی و نمیدانست کدام را انتخاب کند؛ پیادهروی کربلا یا برپایی روضهی چهل سالهی امام حسین توی خانهاش. به طرف میرزا عباس برگشت و گفت: «من تنها میروم. تو بمان با بچهها روضه را... .»هنوز بقیهی حرف ننه مروارید از دهانش بیرون نیامده بود که میرزا عبّاس دوغ چسبیده به سبیلهای پر پشت و یکدست سفیدش را فورت کشید و گفت: «با این وضع ناخوش احوالیات نمی شود تنها بروی زن. یا با هم می رویم یا اصلا نمیرویم.» ننه مروارید سر جایش نشست. یکباره نگاهش میخکوب شد روی دیگهای سیاه کنار حوض، و زن ها و دخترهای آبادی یکی یکی از جلوی چشمش رد شدند. زنها و دخترهایی که برای پختن و هم زدن آشهای نذری برای روضهاش، از خروسخوان تا شغالخوان خانهاش بودند. توی فکر زنها و دخترهای آبادی بود که حرف همسایهشان ماهبیگم، ریشه دواند توی ذهنش. وقتی موقع هم زدن آش رشته به او گفته بود:
«خوش به حالت ننه مروارید که هر سال اربعین آقام امام حسین را مهمان خانهات میکنی، یادم هست ننهی کم عمر کردهام هر بار بساط روضهاش را پهن میکرد می گفت هر کجا روضهی آقا باشد، خودش اولین نفر میآید.»
برای همین ننه مروارید دلش نیامد مهمان چهل سالهاش مثل هر سال نیاید خانهاش. به طرف میرزا عبّاس برگشت و با چشمهای نمورش به او گفت که امسال نمیرود پیادهروی کربلا و میماند که روضهاش را برپا کند. میرزا عبّاس که نمیدانست چه بگوید، نگاهش را گره زد به دستهای لاغر و آفتاب سوختهی ننه مروارید کهک داشت دیگهای نذری را میشست و آمادهشان میکرد برای روضهی روز اربعین.آن روز هیچکس حتی میرزا عبّاس نفهمید بالاخره چه کسی بعد از سالها حریف یک دندگی و کلهشقی ننه مروارید شد و او را از حرف و کارش منصرف کرد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۶:۰۸
۲:۵۸
۱۷:۵۶
۹:۳۷
بازارسال شده از عماریار
۱۰:۲۰
انگشتر خانم جان
پیشنهاد مطالعه
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
کفشهای رفتنش به کربلا را که جفت کرد، به دست بوسی خانم جان رفت. خانم جانی که به قول دکتر آبادی، پایش لب گور بود و نفسش به زورِ دوا و شربت بالا میآمد. رفت تا برای آخرین بار یک دل سیر نگاهش کند. آخر ترس داشت دیگر نتواند او را ببیند و حسرت دیدنش بماند به دلش. تا پایش رسید به خانهی خشت و آجریِ خانم جان، نگاهش ماسید روی چشمهای بی رمق و لبخندِ بیجانِ لبهایِ چین دارِ او. مشغول شانه زدنِ موهای تُنک و یکدستْ سفیدِ خانم جان بود که خس خسِ صدایی از ته گلویِ خانم جان بالا آمد و نشست توی گوش هایش و تهِ دلش را لرزاند. با خودش گفت: «این خانم جان، آن خانم جانِ همیشگی نیست و بدجور بیقرار شده است». دلش می خواست هر جور شده دلیل بیقراریِ او را بفهمد. اما حتی چسباندنِ چند بارهی گوشهایش به لبهای خانم جان برای فهمیدنِ صدایِ ته حنجرهیِ او بیفایده بود. برای همین قرصهای ریز و درشتِ خانم جان را با یک پیاله آبِ نیمهگرم به او داد تا شاید کمی حالش روبه راه شود و راحتتر حرف بزند.
از بچگی صدای خانم جان را خیلی دوست داشت. صدایی که آنقدر حال او را جا میآورد که با شنیدنش، انگار زمین و زمان را به او میدادند.
قرصها که از گلوی خانم جان پایین رفتند، چشمهایش سنگین شدند و پلکهایش افتادند روی هم. رحیم مانده بود چه کند. از یک طرف دلش میخواست بماند و دلیل بیقراری خانم جان را بفهمد، و از طرف دیگر انبوهِ کارِ نکرده، قبل از پیادهروی اربعین مانده بود سر دستش. اما همین که تصویرِ بدنِ لاغر و استخوانیِ خانم جان با صورت چروکیدهاش نشستند توی قاب چشمهایش، دلش نیامد برود. با خودش گفت: «برایِ کار، همیشه وقت هست، اما خانم جانم معلوم نیست دیگر باشد یا نه و اگر بروم حسرت فهمیدنِ دلیلِ بیقراریاش تا همیشه می ماند به دلم و زجرم می دهد. خیر سرم نوهی بزرگش هستم و نباید بگذارم آب توی دل نازک و مهربانش تکان بخورد.»
این حرفها را گفت و به طرف آشپزخانه رفت. با لگنِ پُر آب و پارچهای سفید برگشت و با آستینهای بالا زده، نشست بالای سرِ خانمجان.
تا پارچهی سفیدِ نَمدار، خودش را جا داد روی خطهای عمیقِ پیشانیِ خانم جان و حرارت بدن او را کمتر کرد، پلکهای خانم جان تکان خوردند و آخیشی از تهِ گلویِ او خودش را به زحمت کشاند بیرون. یکباره لبخندِ رفته از روی لبهای رحیم، برگشت.
رحیم تا پارچه را گذاشت روی پاهایِ حناییِ خانم جان، گفت: «خانم جان! دردت به استخوانم! نبینمت بیقرار باشی، مگر رحیم مرده است که خانم جانش اینجور بیقرار بشود، حالا هم منتظرم بشنوم خانم جانِ من چرا بیقرار شده است؟»
لبخندِ بیجانِ خانم جان با شنیدن حرفهای رحیم، جان گرفت و به زورِ دستهایش کمرش را تکیه داد به متکا و بریده بریده گفت:*«کربلا... کربلا رحیم....»*
رحیم آستینهایش را پایین کشید و با چرخشی یکباره خودش را رساند پهلویِ خانم جان و گفت: « آره خانم جان، چند روز دیگر اربعین است و باز هم قربانش بروم، آقا طلبید که بروم خانهاش. خانم جان! قول میدهم امسال هم جای تو توی مسیر کربلا قدم بردارم و به آقاجان سلامت را برسانم.»
خانم جان با گوشهی روسریِ سیاهش، اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و زیر لب شمرده شمرده «یا حسین، یا حسین» میگفت....
بغض درشتی دوید توی گلوی رحیم. سرِ خانم جان را چسباند به سینه اش. یکباره خانم جان، یکدانه انگشترِ طلایِ توی انگشتش را درآورد و گذاشت توی دست رحیم و گفت: « کربلا، ببر جای انگشتری که از انگشتِ آقا... .»
نفسهای خانم جان بدون اینکه اجازه بدهند حرفش را کامل کند دیگر بالا نیامدند....
صدای گریهی رحیم پیچید توی خانهی خانم جان و فهمیدن علت بیقراریِ خانم جان، هر لحظه بیشتر او را می سوزاند. بیقراریای که می خواست انگشترش به دست امام حسین برسد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
پیشنهاد مطالعه
سرکارخانم شیوندی؛ از شرکتکنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
کفشهای رفتنش به کربلا را که جفت کرد، به دست بوسی خانم جان رفت. خانم جانی که به قول دکتر آبادی، پایش لب گور بود و نفسش به زورِ دوا و شربت بالا میآمد. رفت تا برای آخرین بار یک دل سیر نگاهش کند. آخر ترس داشت دیگر نتواند او را ببیند و حسرت دیدنش بماند به دلش. تا پایش رسید به خانهی خشت و آجریِ خانم جان، نگاهش ماسید روی چشمهای بی رمق و لبخندِ بیجانِ لبهایِ چین دارِ او. مشغول شانه زدنِ موهای تُنک و یکدستْ سفیدِ خانم جان بود که خس خسِ صدایی از ته گلویِ خانم جان بالا آمد و نشست توی گوش هایش و تهِ دلش را لرزاند. با خودش گفت: «این خانم جان، آن خانم جانِ همیشگی نیست و بدجور بیقرار شده است». دلش می خواست هر جور شده دلیل بیقراریِ او را بفهمد. اما حتی چسباندنِ چند بارهی گوشهایش به لبهای خانم جان برای فهمیدنِ صدایِ ته حنجرهیِ او بیفایده بود. برای همین قرصهای ریز و درشتِ خانم جان را با یک پیاله آبِ نیمهگرم به او داد تا شاید کمی حالش روبه راه شود و راحتتر حرف بزند.
از بچگی صدای خانم جان را خیلی دوست داشت. صدایی که آنقدر حال او را جا میآورد که با شنیدنش، انگار زمین و زمان را به او میدادند.
قرصها که از گلوی خانم جان پایین رفتند، چشمهایش سنگین شدند و پلکهایش افتادند روی هم. رحیم مانده بود چه کند. از یک طرف دلش میخواست بماند و دلیل بیقراری خانم جان را بفهمد، و از طرف دیگر انبوهِ کارِ نکرده، قبل از پیادهروی اربعین مانده بود سر دستش. اما همین که تصویرِ بدنِ لاغر و استخوانیِ خانم جان با صورت چروکیدهاش نشستند توی قاب چشمهایش، دلش نیامد برود. با خودش گفت: «برایِ کار، همیشه وقت هست، اما خانم جانم معلوم نیست دیگر باشد یا نه و اگر بروم حسرت فهمیدنِ دلیلِ بیقراریاش تا همیشه می ماند به دلم و زجرم می دهد. خیر سرم نوهی بزرگش هستم و نباید بگذارم آب توی دل نازک و مهربانش تکان بخورد.»
این حرفها را گفت و به طرف آشپزخانه رفت. با لگنِ پُر آب و پارچهای سفید برگشت و با آستینهای بالا زده، نشست بالای سرِ خانمجان.
تا پارچهی سفیدِ نَمدار، خودش را جا داد روی خطهای عمیقِ پیشانیِ خانم جان و حرارت بدن او را کمتر کرد، پلکهای خانم جان تکان خوردند و آخیشی از تهِ گلویِ او خودش را به زحمت کشاند بیرون. یکباره لبخندِ رفته از روی لبهای رحیم، برگشت.
رحیم تا پارچه را گذاشت روی پاهایِ حناییِ خانم جان، گفت: «خانم جان! دردت به استخوانم! نبینمت بیقرار باشی، مگر رحیم مرده است که خانم جانش اینجور بیقرار بشود، حالا هم منتظرم بشنوم خانم جانِ من چرا بیقرار شده است؟»
لبخندِ بیجانِ خانم جان با شنیدن حرفهای رحیم، جان گرفت و به زورِ دستهایش کمرش را تکیه داد به متکا و بریده بریده گفت:*«کربلا... کربلا رحیم....»*
رحیم آستینهایش را پایین کشید و با چرخشی یکباره خودش را رساند پهلویِ خانم جان و گفت: « آره خانم جان، چند روز دیگر اربعین است و باز هم قربانش بروم، آقا طلبید که بروم خانهاش. خانم جان! قول میدهم امسال هم جای تو توی مسیر کربلا قدم بردارم و به آقاجان سلامت را برسانم.»
خانم جان با گوشهی روسریِ سیاهش، اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و زیر لب شمرده شمرده «یا حسین، یا حسین» میگفت....
بغض درشتی دوید توی گلوی رحیم. سرِ خانم جان را چسباند به سینه اش. یکباره خانم جان، یکدانه انگشترِ طلایِ توی انگشتش را درآورد و گذاشت توی دست رحیم و گفت: « کربلا، ببر جای انگشتری که از انگشتِ آقا... .»
نفسهای خانم جان بدون اینکه اجازه بدهند حرفش را کامل کند دیگر بالا نیامدند....
صدای گریهی رحیم پیچید توی خانهی خانم جان و فهمیدن علت بیقراریِ خانم جان، هر لحظه بیشتر او را می سوزاند. بیقراریای که می خواست انگشترش به دست امام حسین برسد....
#روایت_اربعین
قلم در راه قدم....
@qalam_isu
۱۰:۳۸
بازارسال شده از بسیجدانشجوییدانشگاهامامصادق(ع)
۱۱:۲۶