عکس پروفایل کانال هفدهمین دوره آموزشی قلمک

کانال هفدهمین دوره آموزشی قلم

۵۴۳عضو
بازارسال شده از بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)
thumnail
undefinedبسیج‌ دانشجویی‌ دانشگاه‌ امام‌ صادق علیه‌السلام برگزار می‌کند:undefined هم قلم تا حرمپویش روایت اربعین حسینی
undefinedدر قالب روایتِ عکس و روایت متنی
undefinedمهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ماه
شناسه رابط:@hayatkhalvat98
#حیات_خلوت #مدرسه_راوی__undefined بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)undefined@Basijisu_irundefined@Hayatkhalvatundefined@Ravischoolundefined www.BasijISU.ir

۱۹:۳۴

thumnail
مردمی مشتاق شکم‌چرانی؟!
«نوشته محمدمهدی هدایتی از شرکت کنندگان شانزدهمین دوره قلم»
undefinedامروز گرما معنایی دیگر دارد. حتی یخ‌ها هم عرق کردنشان سرعت گرفته است. کولرها هم دیگر رمقی برایشان نمانده و رفته رفته به خواب ابدی نزدیک‌تر می‌شوند. «50درجه بالای صفر» این سخن هواشناسی درباره دمای میانگین طریق است.مدتی پیش در برخی نقاط جهان مردم در دمای 36درجه تلف شدند. حال چگونه ممکن است در این دما، مردمی سر تا پا مشکی، پیاده به سوی مقصدی معین حرکت کنند. مگر می‌شود مردم را فقط بخاطر خوراکی در این گرمای سوزان به خیابان‌ها آورد. اصلا اگر مدعی شکم‌چرانی این مردم هستید، بسم الله؛ ما منتظریم تا شاهد این باشیم که چه مقدار از مردم جهان را می‌توانید در دمای 50درجه، با وعده خوردنی‌های مختلف در مکانی جمع کنید.اربعین اثبات عشق است. عشقی که مکان و زمان نمی‌شناسد. هیچکس نمی‌تواند چنین شوری بوجود آورد. مردم مشتاق عدالت و ظلم‌ستیزی هستند و چه الگویی بهتر و کامل‌تر از امام حسین که این شعار را به عمل تبدیل کرد.
undefined قلم در راه قدم...undefined@qalam_isu

۱:۰۷

thumnail
ادای دِیْن، با طعم نوکری
undefined «محمدمهدی هدایتی از شرکت کنندگان شانزدهمین دوره قلم»
undefinedدیگر باید اسکلت چادرها را بشکنیم. زمان خدمت‌رسانی به پایان رسیده و خدام، برچیدن موکب را شروع کرده‌اند. زمین از بست داربست‌ها پر شده است. از بالا که به این منظره نگاه می‌کنی، با میدان مین مو نمی‌زند؛ با این تفاوت که مين زیر خاک باید باشد و اینها بر روی خاک افتاده‌اند.در عراق نفس می‌کشم؛ عراقی که در گذشته‌ای نزدیک با کمک گرفتن از تمام جهان، قصد پایان دادن به ایرانیان را داشت.یاد خاطره‌هایی که بزرگ‌تر‌ها برایم تعریف می‌کردند، می‌افتم. خاطره‌های از جنس ترس، شور، نفرت، غیرت و هر وصفی که قابل گفتن باشد. خرمشهری که سقوط کرده بود. آبادانی که بر لب پرتگاه نفس می‌کشید؛ و کل استان خوزستان که داشت قسمتی از سرزمین عراق می‌شد.مقاومت کردند و مقاومت کردند. جنگیدند و جنگیدند. به عنوان یک دهه هشتادی، انگیزه مردم برای دفاع را نمی‌دانم؛ ولی می‌دانم اگر در عراق، در یک موکب ایرانی، در حال خدمت هستم، مدیون کسانی هستم که با خنجر و سنگ در مقابل اسلحه و تانک وحوش مقابله کردند.این سفر، هدیه به کسانی که از میدان مین عبور کردند، تا ما به میدان بست برسیم.

undefined قلم در راه قدم...undefined@qalam_isu

۱۵:۴۵

undefined بسم الله الرحمن الرحیم
undefined پس از پایان ارزیابی روایات ارسالی شرکت کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم با موضوع اربعین حسینی، آثار برگزیده این پروژه به مرور تقدیم شما مخاطبین ارجمند می‌گردد.
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۱:۴۷

undefined اینجا کسی به کسی جامانده نمی‌گوید!
undefined «حسینعلی رضایی از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم»
هرکسی به سهم خود با پای دل به سمت حرم خورشید روان است؛ یک نفر در آشپزخانه خود می‌گوید من با نیّت از خانواده‌های عراقی غذا طبخ می‌کنم و به یاد مسیر هستم؛ یک نفر از خانه تا حسینیّه پیاده می‌رود و هر قدمی که بر می‌دارد به یاد عمود‌های مسیر اشک می‌ریزد؛ یک نفر مسجد را آماده می‌کند تا از مردمی که تا مرز راهی هستند، به مانند موکب‌های مسیر پذیرایی کنند.اینجا کسی جامانده نیست! هرکسی سهم دارد.همه جسمشان اینجاست امّا دل نه، دل در هوای کوی دیگر است.و چنان این در جان‌ها نهاده شده که کسی دل‌تنگی را عمیق احساس نمی‌کند؛ می‌دانند حسین(ع) زائران دور خود را از نظر جا نمی‌گذارد؛ حسین(ع) دل‌های رفته و جسم‌های جامانده را نیز نظاره می‌کند، تسکین می‌دهد.آن‌ها که به سمت کربلا حرکت می‌کنند خداحافظی می‌کنند، امّا این خداحافظی نیست، سلامی است از دل‌های روشن که می‌دانند در انتها به حسین(ع) می‌رسند.اینجا کسی جامانده نیست...
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۱:۵۳

thumnail
undefined از عشق حسین تا ظهور...
undefined مهدی الماسی، از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
با دستان کوچک خود در زیر آفتاب ایستاده است، سر تا پا سیاهی حسین بر تنش هست و با لب‌هایی خشک داد می‌زند ماء ، ماء ، چند بطری آب در دستانش نگه داشته و با نگاهی شوق زائران اباعبدالله را تماشا میکند. اگر دست زائری به طرفش برود با عشق می‌پذیرد... این، مصداق کوچکی از ظهور عشق حسین در پیاده‌روی اربعین است . دستی بلند می‌شود تا عطری را بر تنت ببخشد، دستی برای برطرف کردن گشنگی و دست‌هایی که همگی به عشق حسین و به احترام قدم‌ها در کارند تا این تجمع جهانی را معطر به عشق حسین کنند... پیاده‌روی در مسیر نجف به کربلا یا به اصطلاح در طریق الکربلا، مسیری که سر تا پا صلح و عشق حسین را به رخ میکشد، صلحی که دیر یا زود جهان را دربر می‌گیرد و آن روز همان روز موعود ، روز ظهور و روز جهان صلح است... آری این مسیر ، جلوه گر جهان کوچکی از آن جهان بزرگ است برای مردمان جهان ... مردمی که فکر کنند!
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۷:۰۸

undefined جور نبودن با ناجورها...
undefined سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
بچها توی گروه بحث کارهای آش نذری را داغ کرده‌اند قرار است شب اربعین بپزند برای موکب فرداش. پیام‌ها را میخوانم. فقط نجمه تگم (tag) میکند و می‌پرسد نمیخواهم منتی بگذارم و کاری را گردن بگیرم؟ زاویه‌ام با این کارها یکجور ناجوری است...فکر میکنم وقتم تلف میشود. به شوخی مینویسم لوبیا عدس پاک کردن به گروه خونی من نمیخورد! و از گروه می‌آیم بیرون.ادامه صوت حاج آقا را پلی میکنم:امام حسین پیکی فرستاد به خیمه ی عبید‌الله بن حر جعفی اما او گفت به خدا از کوفه بیرون آمدم که مبادا حسین وارد کوفه شود و نتوانم یاری‌اش کنم که یاری من فایده‌ای ندارد؛ چون در کوفه یاوری برایش نمانده و همه به دنیا گراییدند. امام حسین به خیمه‌ی او رفت و او را دعوت به توبه و یاری اهل بیت پیامبر ‌کرد. عبید الله گفت به خدا اگر در کوفه یارانی داشتی همراهی‌ات میکردم. پس این را از من نخواه اما اسب و شمشیرم را در اختیارت میگذارم. امام نپذیرفت و به او گفت از پیامبر شنیدم که هر کس فریاد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقشان یاری نکند خداوند او را با صورت به آتش می‌اندازد...
صدای نوتیف‌های پی در پی اعصابم را بهم میریزد. بچها دارند تقسیم کار میکنند. حس میکنم این بخلی که در خرج کردن خودم دارم یک جور ناجوری شبیه کار همین عبید الله است. صدای نوتیف ها را میبندم و ادامه‌ی صوت را پلی میکنم:هرثمه یکی از یاران امیرالمومنین در جنگ صفین بود که امام را در کربلا ملاقات کرد و برای او تعریف کرد در بازگشت از جنگ صفین وقتی به کربلا رسیدند حضرت علی فرمود که فرزندم حسین اینجا به شهادت میرسد. امام از او پرسید آیا ما را یاری میکنی؟ او گفت نه شما را و نه آنها را. امام فرمود: پس به جایی برو که کشته شدن ما را نبینی و صدایمان را نشنوی به خدا هرکس فریاد ما را بشنود و به کمک ما نیاید خداوند او را با صورت به دوزخ می‌اندازد...یاد صحبت‌های صبح با مامان می‌افتم. وقتی که پرسیده بود چرا کمک بچه‌ها نیستم و من گفته بودم زیر علم یزید که نرفتم! حوصله‌ام نمیشود. این تکه را یک جور ناجوری مثل همین آقای هرثمه حرف زده بودم! تصمیمم را گرفتم! نمیخواستم با این آدم‌های ناجور بُعد جوری داشته باشم. صوت را قطع میکنم و شماره‌ی نجمه را میگیرم...
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۷:۵۳

undefined بوی سیب...
undefined سرکارخانم حاجی حسینی، از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
عمو قاسم یک باغ سیب بزرگ دارد، خیلی وقت‌ها که خانه نیست میشود بین درخت‌های آنجا پیدایش کرد. زن عمو میگفت همیشه بعد از نماز صبح بین درخت‌ها قدم میزند، سیب‌ها را لمس میکند و با آنها حرف میزند. خانه‌ی عمو همیشه بوی سیب میدهد؛ عمو میگوید امام سجاد گفته‌اند اگر کسی با اخلاص که نمیدانم دقیقا چیست امام حسین را زیارت کند هنگام سحر بوی سیب را میفهمد...
اربعین امسال عمو نتوانست برود پیاده‌روی کربلا؛ به همین خاطر سیب‌های باغش را چیدیم و قرار شد در پیاده‌روی جاماندگان شهرمان پخش کنیم. همه‌ی فامیل آمده بودند برای شُستن و تکه کردن سیب‌ها، روضه‌خوان هم دعوت کرده بودند و روضه میخواند. عمو یواش گریه میکرد مثل همیشه یکهو روضه خوان گفت به فدای آن سیب چانه‌ای که نیزه آن را شکافت...داد عمو بلند شد همان موقع‌ها بود که بوی سیب باز توی دماغم پیچید بعدا که از عمو پرسیدم گفت سیب را که تکه کنی بویش بیشتر میپیچد...
بچها موکب را زده بودند، عمو کنج موکب نشسته بود و ما سیب‌ها را تند و تند به مردم میدادیم. بابا داداش هادی شش ماهه‌ام را داد دست عمو. گریه میکرد و هوا خیلی گرم بود، عمو بندهای کلاهش را باز کرد تا هوا بخورد، چشم‌هایش مانده بود روی گلوی داداشی! آه کشید و گفت به فدای آن سیب گلو... و بعد شانه هایش محکم محکم تکان خورد...
صبح فردا عمو نماز صبح نخواند، توی باغ قدم نزد و با سیب‌ها صحبت نکرد. زن عمو میگفت دوری از کربلا را طاقت نیاورده، همان شب انقدر نوحه ریان ابن شبیب خوانده تا دق کرده و مرده... من حدس میزدم که آن نوحه هم باید سیب داشته باشد تا آنکه توی مراسم ختم روضه خوان خواند و رسید به سیب...
ریان ابن شبیبمی اومد بوی سیباز تو صحرا...ریان ابن شبیب یک عده نانجیب کردن غوغا........
#شب_جمعه#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۶:۳۳

undefined کوله جامانده...
undefined قسمت اول
undefined سرکارخانم عیسی‌وند، از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
در تب و تاب مراسمات ماه صفر بودم. قرار بود مثل هرسال در خانه‌مان پرچم امام حسین (ع) برپا شود و روضه خانگی برقرار باشد. البته امسال یک تفاوت عجیب و جذابی داشت. آنهم این احساس قشنگی که به ما می‌گفت هرطوری شده امسال راهی کربلا میشوید.دلم شوق وصال داشت و چشمم اشک انتظار...آیا میشود ما هم بعد از سالها انتظار توفیق شرف‌یابی پیدا کرده باشیم! آیا میشود این مدت زود بگذرد و ما زودتر راهی شویم!!!وااااییییی خدای من چقدر روزها دیر می‌گذشت!مگر انتظار تمام میشد! من با تمام عشقی که داشتم از همان روزهای اول ماه صفر کوله پشتی هایمان را بستم و منتظر ماندم تا روز موعود فرا رسد...هنوز ماه به نیمه نرسیده بود که یک روز همسرم تماس گرفت و در مورد یک موضوع مهم ۴۰دقیقه صحبت کردیم. مکالمه ما با گریه‌های بدون توقف من تمام شد. برایم غیر قابل پذیرش بود اما در نهایت پذیرفتم که امسال هم جزو جاماندگان باشم. زمانی که قطعی شد آقا نطلبیده، دلم تاب خانه ماندن نداشت. با گروه جهادی راهی کمک به موکب‌های بین راهی شهر به شهرها شدم.در حال جمع کردن وسایل شخصی بودم برای عازم شدن. مقصد شهر مقدس قم و استان لرستان تا محدوده شهر پلدختر بود. ناگهان چشمم به کوله پشتی آماده شده‌ای افتاد که قرار بود همراه من به سفر عشق و دیدار بیاید. دلم گرفت و بغضم ترکید. آن لحظه که دلم لرزید با خود گفتم: آقا جانم! سرور من! اگر هم به خانه‌ات راهم ندهی چنان در جاده‌ها میمانم تا دلت برایم بسوزد و ترحمی بر این حقیر کنید....با صدای زنگِ در اشک‌هایم را فوری پاک کردم.‌ دوستانم بودند که قرار بود همه با هم جمع شویم و حرکت کنیم.در استان قم ۳ روز و هر روز در یک موکب همگی خدمتگزار زائران بودیم. صبح روز چهارم حرکت کردیم به سمت استان لرستان. آنجا هم هر روز یک شهر و در چند موکب که خیلی شلوغ و کمبود نیرو بود خدمت کردیم تا زائران راحت‌تر به راه ادامه دهند.قرار بود آخرین شهر خرم آباد باشد و آنجا ساکن و خدمتگزار باشیم تا پایان مراسمات اربعین حسینی. روز هفدهم ماه صفر بود ک ساعت ۳‌ بامداد به موکب رسیدیم و قرار شد ما کمی استراحت کنیم و بعداز نماز صبح تقسیم شویم در موکب‌های آن منطقه.با اینکه خیلی خسته بودم، اما نمی‌دانم دلم آرام و قرار نداشت و همیشه در این حال میدانستم که قرار است یک اتفاق مهم رخ دهد اما نمیدانستم چه اتفاقی... تسبیح را برداشتم و مشغول ذکر شدم تا قلبم کمی آرام شود (و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد)چشمانم آرام آرام داشت بسته میشد که صدای فریاد یک خانوم کل موکب را آشفته کرد. همه خانم‌ها دویدیم که چه اتفاقی افتاده؟؟؟!!!!!از موکب خارج شدم و پرسیدم چه شده؟! خانمی با استرس گفت: بنده خدا باردار بوده و اهل خرمشهر. در مسیر بین راه ظاهراً ترسیده.ماندیم تا پزشک اورژانس آمد و تشخیص دادند که الحمدلله مسئله خاصی نیست اما برای احتیاط حتما با آمبولانس ادامه مسیر را بروند که هم پزشک در دسترس باشد هم تجهیزات پزشکی.همسرش نگران و بهم ریخته بود حالش را که دیدم خودم جلو رفتم و به خانم باردار رو کردم گفتم من همراه شما تا خرمشهر می‌آیم که سلامت برسی. هیچ سر رشته‌ای از پزشکی نداشتم اما با خود گفتم قوت قلب یک زن باردار که میتوانم باشم. قرار شد من و خانم باردار و پزشک با آمبولانس و همسرش هم با خودروی شخصی‌شان دنبال آمبولانس تا خرمشهر بیاید.در مسیر هم‌کلام خانم باردار شدم. نامش رقیه بود. تا متوجه نامش شدم باز هم اشک‌هایم جاری شد. پرسید چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ بنده خدا شروع کرد به عذر خواهی که اسباب زحمت من شده؛ اما من فقط دلتنگ کربلا بودم و هر چیزی که در خلوت مرا به یاد کربلا می‌انداخت اشک‌هایم را جاری می‌ساخت. دستانش را گرفتم و برایش توضیح دادم که اصلا بخاطر این مسئله که همراه او هستم ناراحتم نیستم و خودم داوطلب شدم. قصه جاماندنم را برایش تعریف کردم در همان لحظه دستانم را فشرد و با ذوق گفت: خب چرا تا اینجا آمدی راهی کربلا نمی‌شوی؟! حدودا ۲ساعت مانده تا به خرمشهر برسیم. تو هم با کاروانان راهی مرز و کربلا شو..... دلم برکنده از شور و شوق شد. اما خب من که گذرنامه همراهم نبود. دینار نداشتم. مهم‌تر از همه کوله‌ام را نیاورده بودم که کلی وسیله حاضر کرده بودم. همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت....
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۹:۰۱

undefined کوله جامانده....
undefined قسمت دوم
undefined سرکارخانم عیسی‌وند؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
همچنان در فکر بودم و حساب و کتاب میکردم که همسرم تماس گرفت. سلام خوبی کجایی؟! چرا در دسترس نبودی کلی تماس گرفتم. نگرانت شدم.
سلام عزیزم ممنونم ببخشید. تو جاده آنتن نداشتم. الان خرمشهرم...
عه خرمشهر... الکی نگو!
اره داستان مفصلی داره سر فرصت برات تعریف میکنم.... الان به سرم زده اگر بشه حتی برم مرز شلمچه سلام بدم و برگردم. برم؟؟؟
خب تو که تا شلمچه رفتی برو کربلا دیگه نمون.
پس تو چی؟! گذرنامه ندارم. پول زیادی همراهم نیست. نکنه کم بیارم تو کشور غریب. کوله پشتیمو نیوردم.
منم تهرانم و حسابی درگیرم. اما نگرانم نباش. گذرنامه هم از خرمشهر گذر موقت تهیه کن و برو. دغدغه بی پولی نداشته باش. امام حسین غریب نوازه... حالا کوله پشتی هم نبردی خب نبر. چی میشه مگه؟ مهم خودتی. آقا شاید اینجوری طلبیده تو رو...
باشه عزیزم اگر قطعی رفتم نایب الزیاره میشم از طرفت و قدم بر میدارم. به خدا می‌سپارمت و خداحافظ...
_ در پناه خدا یا علی مکالمه که تمام شد تکلیفم مشخص شد که هر طوری شده امروز تا عصر باید از مرز خارج بشم. بعد از رسیدن به خرمشهر و رساندن رقیه به سلامت به بیمارستان، بعد از خداوند او را به همسرش سپردم و با آنها خداحافظی کردم و راهی میدان مسجد جامع شهر شدم برای برگه گذر موقت.گذرنامه را گرفتم و در فکر چگونه به شلمچه رفتن شدم که یک صدایی آمد.خانم مسلمی! خانم مسلمی!همسر رقیه بود.بعد از جدایی ما رقیه برایش تعریف کرد که چه بر من گذشته و نذر کرده بود که من و چند زائر دیگر را به مرز شلمچه برساند.به مرز که رسیدم هنوز باورم نمیشد که من تنها با یک کیف کوچک و با کمترین وسایل ممکن راهی سفر کربلا شده‌ام! ذوقی که در دل داشتم برای دیدن کربلا تمام کمبودهایم را جبران و هیچ کرد. در کمترین زمان ممکن به خانواده و دوستانم اطلاع دادم که راهی کربلام و از طریق اینترنت باهم در تماسیم و نگران من نباشند.عصر روز هجدهم صفر در نجف اشرف در جوار امیرالمومنین تماس تصویری با همسرم گرفتم و نایب الزیاره شدم. خسته از سر کار آمده بود و داشت استراحت میکرد. چشمم به کوله پشتی جامانده‌ام افتاد در اتاق. در مواقع سفر اگر چیزی جا می‌ماند احساس نیاز به آن وسیله را داشتم اما این بار فقط لبخندی زدم و به همسرم گفتم کوله را باز کن. دیگر سفر نمی آید. امسال آن جامانده است....
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۳:۰۹

undefined مهمان چهل ساله‌ی ننه مروارید
undefined قسمت اول
undefined سرکارخانم شیوندی؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
اصلا گوشش بدهکار هیچ چیز و هیچ کس نبود. هر چقدر هم حرف‌های‌ بقیه عین مور و ملخ از سر و کلّه‌ی ذهنش بالا و پایین می‌رفتند و می‌افتادند به جانش، باز هم حرف حرف خودش بود. یک وجب هم از آن کوتاه نمی‌آمد. به قول عموی خدابیامرزش، یک دنده‌تر و کلّه شق‌تر از ننه مروارید بین زن‌های آبادی هیچ کس نبود. آنقدر کله شق که قبل از انقلاب جلوی خان آبادی ایستاد و هر چه از دهانش درآمده بود را بار او کرد و ذره‌ای از عاقبت کارش نترسید.هیچ کس نفهمید چرا با اینکه می دانست این اخلاقش بعضی وقت‌ها خون به دل قد و نیم‌قد خانه‌اش می‌کند، آن را ترک نمی‌کرد و روز به روز هم بدتر از پیش می‌شد. درست مثل چند روز مانده به اربعین‌ که بر خلاف جواب آزمایش‌های جورواجورش، پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم پیاده‌روی کربلا. حتی صحبت‌های میرزا عباس هم کارساز نشد‌ که نشد. روز و شب توی گوشش می‌خواند که «دختر میرزا محمد! دیگر شصت سالت پر شده است و زشت است توی جمع عروس و دامادهایت این یک دنده بودن.» اما ننه مروارید مثل همیشه یک گوشش در بود و یک گوشش دروازه و بدون اینکه کلمه‌ای از دهانش بیرون بیاید، لقمه‌ی غذا را گذاشت دهانش و غذایش را تا ته خورد. کفر میرزا عبّاس درآمد و برای همین بعد از آنکه آتش عصبانیتش را با یک پیاله دوغ کم کرد، بدون هیچ مقدّمه‌ای گفت: «حالا که اینطور است، من هم با تو می‌آیم کربلا.» ننه مروارید بعد از چند سرفه‌ی پشت سر هم گفت: «روضه‌مان چه می شود پسر اوس‌احمد؟ نکند بعد از چهل سال می خواهی پشت کنی به روضه‌ی آقام امام حسین؟!»
ادامه دارد....
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۲:۵۳

undefined مهمان چهل ساله‌ی ننه مروارید
undefined قسمت دوم
undefined سرکارخانم شیوندی؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
میرزا عبّاس که فکر می‌کرد با ادامه ‌ی حرفش می‌تواند او را از پیاده‌روی منصرف کند سرش را پایین انداخت و گفت: «امسال روضه نمی‌گیریم زن!»ننه مروارید بدون توجه به حرف میرزا عبّاس، با ابروهایی در هم کشیده سفره را جمع کرد و بعد از خدایا شکرت گفت: «پس حالا که تو هم می‌خواهی با من بیایی، بساط رفتنت را جمع و جور کن تا راهی شویم.» میرزا عبّاس مانده بود چه کند و چه بگوید، نه راه پس داشت و نه راه پیش و دائم دست‌هایش را توی هم باز و بسته می‌کرد. بعد هم دستی کشید به ریش یکدست سفید و کوتاهش و گفت: «راستی شنیده‌ام که نمی گذارند دوا و شربت‌هایت را از مرز ببری آن طرف.» این آخرین تیر شانس میرزا عبّاس برای سنگ انداختن جلوی پای رفتنِ ننه مروارید بود که آن هم با شنیدن جوابِ «همان بهتر که چند روزی از شرّ این دواها راحت بشوم»، از ننه مروارید، به هدف نخورد. همینطور که ننه مروارید داشت غلظت چای را با آب جوش کم می‌کرد، حسینعلی با چند یا الله، دیگ‌های سیاه مراسم روضه را گذاشت توی حیاط. تا چشم ننه مروارید به دیگ‌های سیاه افتاد، لبخند پر رنگی نشست روی لب‌های باریک و چین دارش. به زورِ نرده‌های ایوان کمر‌ راست کرد و صدای صلواتش پیچید توی حیاط. حسینعلی ملاقه و کفگیر را داد دست ننه مروارید._«روضه‌ی امسال کِی شد ننه؟ میرزا عباس گفت معلوم نیست مثل هر سال اربعین باشد یا نه!» ننه مروارید بدون اینکه یادش باشد قرار است اربعین کربلا باشد، گفت امسال هم روضه همان روز اربعین است حسینعلی. و بعد هم با قدم‌های بلند به طرف آشپزخانه رفت که یکباره چشمش افتاد به گذرنامه‌اش توی طاقچه‌. آن را برداشت. یک چشمش به گذرنامه بود و یک چشمش به ملاقه و کفگیرِ توی دستش و دیگ‌های سیاهی که کنار حوض وسط حیاط جا خوش کرده بودند. آشوب عجیبی افتاد به جانش. از یک طرف چند روزی می‌شد که کفش های رفتنش را جفت کرده بود و از طرف دیگر هم بساط روضه کم‌کم داشت از راه می‌رسید. مانده بود بین دوراهی و نمی‌دانست کدام را انتخاب کند؛ پیاده‌روی کربلا یا برپایی روضه‌ی چهل ساله‌ی امام حسین توی خانه‌اش. به طرف میرزا عباس برگشت و گفت: «من تنها می‌روم. تو بمان با بچه‌ها روضه را... .»هنوز بقیه‌ی حرف ننه مروارید از دهانش بیرون نیامده بود که میرزا عبّاس دوغ چسبیده به سبیل‌های پر پشت و یکدست سفیدش را فورت کشید و گفت: «با این وضع ناخوش احوالی‌ات نمی شود تنها بروی زن. یا با هم می رویم یا اصلا نمی‌رویم.» ننه مروارید سر جایش نشست. یکباره نگاهش میخ‌کوب شد روی دیگ‌های سیاه کنار حوض، و زن ها و دخترهای آبادی یکی یکی از جلوی چشمش رد شدند. زن‌ها و دخترهایی که برای پختن و هم زدن آش‌های نذری برای روضه‌اش، از خروس‌خوان تا شغال‌خوان خانه‌اش بودند. توی فکر زن‌ها و دخترهای آبادی بود که حرف همسایه‌شان ماه‌بیگم، ریشه دواند توی ذهنش. وقتی موقع هم زدن آش رشته به او گفته بود:
«خوش به حالت ننه مروارید که هر سال اربعین آقام امام حسین را مهمان خانه‌ات می‌کنی، یادم هست ننه‌ی کم عمر کرده‌‌ام هر بار بساط روضه‌اش را پهن می‌کرد می گفت هر کجا روضه‌ی آقا باشد، خودش اولین نفر می‌آید.»
برای همین ننه مروارید دلش نیامد مهمان چهل ساله‌اش مثل هر سال نیاید خانه‌اش.
به طرف میرزا عبّاس برگشت و با چشم‌های نمورش به او گفت که امسال نمی‌رود پیاده‌روی کربلا و می‌ماند که روضه‌اش را برپا کند. میرزا عبّاس که نمی‌دانست چه بگوید، نگاهش را گره زد به دست‌های لاغر و آفتاب سوخته‌ی ننه مروارید کهک داشت دیگ‌های نذری را می‌شست و آماده‌شان می‌کرد برای روضه‌ی روز اربعین.
آن روز هیچ‌کس حتی میرزا عبّاس نفهمید بالاخره چه کسی بعد از سال‌ها حریف یک دندگی و کله‌شقی ننه مروارید شد و او را از حرف و کارش منصرف کرد....
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۶:۰۸

thumnail
undefined درِ بسته!
undefined سرکارخانم خیراندیش؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
undefinedundefinedافتان و خیزان آمد ولی بالاخره رسید؛ گرد و خاک روی صورتش را پاک کرد، لباس‌هایش را مرتب کرد و خودش را رساند به پشت در خانه ارباب؛ در زد؛ یکی دوبار نه، بارها زد؛ ولی کسی بازش نکرد... .پر رو بود؛ به این سادگی‌ها بیخیال نمی‌شد؛آمد و آمد و نشست دقیقا رو به روی پنجره خانه.اول به دوستانش گفته بود سه چهار ساعته بر می‌گردم؛ الان که نشسته پشت پنجره فولادی، انگار دلش بیخیال نمی‌شد...طاقت نیاورد؛صدا بلند کرد از پشت پنجره؛گفت: ارباب! اومدم پشت پنجره خانه‌ات که صدا خوب برسه به صاحب خونه!ارباب شما یه عمر پشت و پناه من بودی و هستی؛ در باز نشد ولی نوکرت بیخیال نمیشه!ما به جز این خونه، امیدی نداریم...!!ارباب! اومدم اذن و اجازه بگیرم برا زیارت پسرت؛ حسین بن علی.عهد کردم، امسال به نیت دخترت، زینب تک تک قدم‌ها را بردارم به سمت کرب و بلا...!ارباب! رخصت بدی راهی خواهم شد...!
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۲:۵۸

thumnail
🧊 مای بارد!
undefined سرکارخانم خیراندیش؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
قدم از قدم که برمیداری، نصف آب بدنت بخار می‌شود!مجبوری مدام پشت سر هم آب بخوری که تشنگی غلبه نکند؛ اگر آب مای بارد باشد که چه بهتر!مای در زبان عربی یعنی آب؛ و بارد یعنی سرددر تک تک قدم‌ها صدا می‌پیچد: مای بارد، مای بارد!وقتی می‌روی سمتشان، می‌گردند خنک ترینش را از زیر یخ‌ها بیرون می‌کشند و دستت می‌دهند.پلمپ مای بارد را که باز می‌کنی و یک نفس تا تهش سر می‌کشی، دعا می‌کنی به جان جد و آبادشان... .مای بارد تک تک سلول‌هایت را زنده می‌کند.این جان‌بخشی شاید از خنکی مای بارد باشد،شاید از خلوص میزبانان باشد و شاید هر دو!بعضی‌هاشان مای بارد را می‌گذارند توی سینی و می‌آیند وسط راه و خم می‌شوند به احترامت،حتی تشنه هم نباشی ، دلت نمی‌آید از مای باردش نخوری؛این مای بارد شفا می‌بخشد به روح و جانت...!در این مسیر یک جاهایی فکرش را هم نمی کنی مای باردی باشد، ولی میبینی جلوی یک خانه‌ای میزی گذاشته شده و مای باردها زیر تکه یخی دارند خنک می‌شوند...!نمی‌دانم حکمتش چیست؛ اما انگار امام نمیخواهد زوارش تشنه بمانند و هر جور شده سیرابشان می کند به واسطه دلدادگانش... .
حسین بن علی مهمان نوازی‌اش حرف ندارد...!
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۷:۵۶

thumnail
undefined به پایانش مطمئنم....
undefined سرکار خانم بیدرام؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
#استوری_روایت#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۹:۳۷

بازارسال شده از عماریار
thumnail
undefined از صبح ۲۳ بهمن ۵۷، دنیا نگذاشت ما آرام بمانیم!
undefined دوره آموزشی #روایت_ایران؛
ارتقای بینش و آشنایی با عبرت‌های تاریخی برای استفاده در موقعیت‌های کنونی انقلاب اسلامی

undefined با موضوعاتی همچون:undefined نهضت مشروطه ایران undefined سیر استقرار حکومت پهلوی undefined سیاست خارجی در ایران معاصر undefined اقتصاد تاریخ معاصر undefined دین در تاریخ معاصر undefined فرهنگ و هنر در تاریخ معاصر undefined نیروهای نظامی موثر در تاریخ معاصر و ...
undefinedبا تدریس اساتیدی همچون جواد منصوری، عباس سلیمی نمین، قاسم تبریزی، موسی نجفی، رسول رئیس جعفری و ...
undefined پیش‌خرید با ۵۰٪ تخفیف تکرارنشدنی از لینک زیرundefinedundefined B2n.ir/rvirbundefined هزاران ساعت آموزش کاربردی با حرفه‌ای‌ها در #عماریار undefinedble.ir/join/ZTBmOThiOD

۱۰:۲۰

undefined انگشتر خانم جان
undefined پیشنهاد مطالعه
undefined سرکارخانم شیوندی؛ از شرکت‌کنندگان شانزدهمین دوره آموزشی قلم
کفش‌های رفتنش به کربلا را که جفت کرد، به دست بوسی خانم جان رفت. خانم جانی که به قول دکتر آبادی، پایش لب گور بود و نفسش به زورِ دوا و شربت بالا می‌آمد. رفت تا برای آخرین بار یک دل سیر نگاهش کند. آخر ترس داشت دیگر نتواند او را ببیند و حسرت دیدنش بماند به دلش. تا پایش رسید به خانه‌ی خشت و آجریِ خانم جان، نگاهش ماسید روی چشم‌های بی رمق و لبخندِ بی‌جانِ لب‌هایِ چین دارِ او. مشغول شانه زدنِ موهای تُنک و یکدستْ سفیدِ خانم جان بود که خس خسِ صدایی از ته گلویِ خانم جان بالا آمد و نشست توی گوش هایش و تهِ دلش را لرزاند. با خودش گفت: «این خانم جان، آن خانم جانِ همیشگی نیست و بدجور بیقرار شده است». دلش می خواست هر جور شده دلیل بی‌قراریِ او را بفهمد. اما حتی چسباندنِ چند باره‌ی گوش‌هایش به لب‌های خانم جان برای فهمیدنِ صدایِ ته حنجره‌یِ او بی‌فایده بود. برای همین قرص‌های‌ ریز و درشتِ خانم جان را با یک پیاله آبِ نیمه‌گرم به او داد تا شاید کمی حالش روبه راه شود و راحت‌تر حرف بزند.
از بچگی صدای خانم جان را خیلی دوست داشت. صدایی که آنقدر حال او را جا می‌آورد که با شنیدنش، انگار زمین و زمان را به او می‌دادند.
 قرص‌ها که از گلوی خانم جان پایین رفتند، چشم‌هایش سنگین شدند و پلک‌هایش افتادند روی هم. رحیم مانده بود چه کند. از یک طرف دلش می‌خواست بماند و دلیل بی‌قراری خانم جان را بفهمد، و از طرف دیگر انبوهِ کارِ نکرده، قبل از پیاده‌روی اربعین مانده بود سر دستش. اما همین که تصویرِ بدنِ لاغر و استخوانیِ خانم جان با صورت چروکیده‌اش نشستند توی قاب چشم‌هایش، دلش نیامد برود. با خودش گفت: «برایِ کار، همیشه وقت هست، اما خانم جانم معلوم نیست دیگر باشد یا نه و اگر بروم حسرت فهمیدنِ دلیلِ بی‌قراری‌اش تا همیشه می ماند به دلم و زجرم می دهد. خیر سرم نوه‌ی بزرگش هستم و نباید بگذارم آب توی دل نازک و مهربانش تکان بخورد.»
این حرف‌ها را گفت و به طرف آشپزخانه رفت. با لگنِ پُر آب و پارچه‌ای سفید برگشت و با آستین‌های بالا زده، نشست بالای سرِ خانم‌جان.
 تا پارچه‌ی سفیدِ نَم‌دار، خودش را جا داد روی خط‌های عمیقِ پیشانیِ خانم جان و حرارت بدن او را کمتر کرد، پلک‌های خانم جان تکان خوردند و آخیشی از تهِ گلویِ او خودش را به زحمت کشاند بیرون. یکباره لبخندِ رفته از روی لب‌های رحیم، برگشت.
رحیم تا پارچه‌ را گذاشت روی پاهایِ حناییِ خانم جان، گفت: «خانم جان! دردت به استخوانم! نبینمت بی‌قرار باشی، مگر رحیم مرده است که خانم جانش اینجور بیقرار بشود، حالا هم منتظرم بشنوم خانم جانِ من چرا بیقرار شده است؟»
لبخندِ بی‌جانِ خانم جان با شنیدن حرف‌های رحیم، جان گرفت و به زورِ دست‌هایش کمرش را تکیه داد به متکا و بریده بریده گفت:*«کربلا... کربلا رحیم....»*
رحیم آستین‌هایش را پایین کشید و با چرخشی یکباره خودش را رساند پهلویِ خانم جان‌ و گفت: « آره خانم جان، چند روز دیگر اربعین است و باز هم قربانش بروم، آقا طلبید که بروم خانه‌اش. خانم‌ جان! قول می‌دهم امسال هم جای تو توی مسیر کربلا قدم بردارم و به آقاجان سلامت را برسانم.»
خانم جان با گوشه‌ی روسریِ سیاهش، اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و زیر لب شمرده شمرده «یا حسین، یا حسین» می‌گفت....
بغض درشتی دوید توی گلوی رحیم. سرِ خانم جان را چسباند به سینه اش. یکباره خانم جان، یکدانه انگشترِ طلایِ توی انگشتش را درآورد و گذاشت توی دست رحیم و گفت: « کربلا، ببر جای انگشتری که از انگشتِ آقا... .»
نفس‌های خانم جان بدون اینکه اجازه بدهند حرفش را کامل کند دیگر بالا نیامدند....
صدای گریه‌ی رحیم پیچید توی خانه‌ی خانم جان و فهمیدن علت بی‌قراریِ خانم جان، هر لحظه بیشتر او را می سوزاند. بی‌قراری‌ای که می خواست انگشترش به دست امام حسین برسد....
#روایت_اربعین
undefined قلم در راه قدم....
undefined @qalam_isu

۱۰:۳۸

بازارسال شده از بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)
thumnail
undefined بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام برگزار می‌کند
undefined هفدهمین دوره آموزش تعاملی نویسندگی قلم
undefined قَـــلَـــمــــه ۱undefined قلم در امتداد مقاومتundefined آموزش نویسندگی عمومی و یادداشت‌نویسی
undefined ویژگی‌های دوره:undefined حضور استادان برجسته حوزه مطبوعات و رسانه undefined اعطای گواهی معتبر پایان دوره undefined همکاری با برگزیدگان دوره
undefined برگزاری به صورت حضوری و مجازیundefined حضوری: ویژه برادران دانشگاه امام صادق علیه‌السلام undefined مجازی: برای عموم خواهران و برادران
undefined مکان: دانشگاه امام صادق علیه‌السلام undefined زمان: ۶، ۷، ۱۳ و ۱۴ دی
undefined لینک ثبت‌نام:ثبت‌نام کنید
undefined هزینه دوره:- حضوری: ۴۲۰ هزار تومان - مجازی: ۳۵۰ هزار تومان
undefined تخفیف‌های ویژه:undefined تخفیف 10 درصدی مجازی: برای افرادی که پوستر دوره را در اینستاگرام استوری، و یا در پیامرسان بله وضعیت می‌گذارند.undefined تخفیف 20 درصدی حضوری: ویژه دانشجویان کد 402 و 403. undefined تخفیف 30 درصدی مجازی: برای ثبت‌نام گروهی (۳ تا ۴ نفره). undefined تخفیف 40 درصدی حضوری: ویژه ثبت‌نام گروهی.undefined تخفیف 50 درصدی: برای ۵ نفر اولی که ثبت‌نام حضوری انجام دهند.
undefined توجه: ثبت‌نام حضوری دارای ظرفیت محدود است.
undefined مهلت ثبت‌نام: ۲ دی‌ماه
undefined اطلاعات بیشتر:undefined آیدی پاسخ به سؤالات: @mhmasd_m undefined آیدی دریافت کد تخفیف: @lightpolite undefined شماره تماس: 09218026330
undefined برای اطلاع از جزئیات بیشتر به کانال قلم مراجعه کنید: @qalam_isu
#قلم_در_امتداد_مقاومت#دوره_نویسندگی#واحد_نشر__undefined بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)undefined @Basijisu_ir undefined @qalam_isu undefined www.BasijISU.ir

۱۱:۲۶