بله | کانال قند پارسی
عکس پروفایل قند پارسیق

قند پارسی

۴۸۰عضو
بازارسال شده از شیک پوشان مانتو سوسن ارسال رایگان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

undefinedحکایت undefined

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیبی جلوی خود گذاشته بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می‌انداختند.
کشیشی از آنجا میگذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول میدهند و هیچکس به گدای پشت الله چیزی نمیدهد.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. طبیعی ا‌ست مردم به تو که الله گذاشتی پول نمیدهند، بخصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:

هی جواد! نگاه کن کی اومده به ما ایرانیا بازاریابی یاد بده....؟!
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۷:۳۷

:undefined️تلنگرundefined️‏

undefinedاگه از دیگران هیچ توقع و انتظاری نداری و رو پای خودت می‌ایستی و خودت حال خودتو خوب می‌کنی؛
undefinedاگه همون‌طور که خودت دوست داری زندگی می‌کنی و به حرفای دیگران اهمیت نمیدی،
undefinedاگه کتاب می‌خونی، ورزش می‌کنی، خودتو دوست داری و به ظاهر و سلامتیت اهمیت میدی،
undefinedاگه کینه‌ای نیستی، در مقابل دیگران مهربان و بخشنده‌ای و در حد توانت به بقیه کمک می‌کنی،
undefinedاگه رفتار، حرفات و سبک زندگیت به کسی آسیب نمی‌زنه،
undefinedاگه برای همه‌ی انسان‌ها فارغ‌ از قومیت و ملیت و دین و مذهب احترام و ارزش قائلی،
undefinedاگه دائم پشت سر بقیه حرف نمی‌زنی و اطرافیانت رو تحقیر و مسخره نمی‌کنی، اگه طرفدار جنگ و خونریزی در هیچ‌جای این دنیا نیستی،
undefinedو اگه برای همه‌ی موجودات این دنیا مثل انسان‌ها، حیوانات، درختان و... احترام و ارزش قائلی بهت تبریک میگم!

تو یک انسان به معنی واقعی هستی؛ آدم‌هایی مثل تو باعث میشن این دنیا قشنگ‌تر و سالم‌تر بشه !..
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۷:۳۸

تلنگر طنز

وصیت نامه ' ابوالقاسم حالت
طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا با  تخلص
'خروس لاري '


بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

بلکه هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوی را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن باز دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش
لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید!!
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۷:۳۹

ضرب المثل

در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.

داستان این ضرب المثل:
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.

از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۷:۴۲

بازارسال شده از گیف فان
thumbnail
گیف
0

۱۸:۰۲

بازارسال شده از شیک پوشان مانتو سوسن ارسال رایگان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

تلنگر‏

به راحتی می‌شود در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد، ولی به سختی می‌شود اشتباهات خود را پیدا کرد

به راحتی می‌شود بدون فکر کردن حرف زد، ولی به سختی می‌شود زبان را کنترل کرد

به راحتی می‌شود کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم، ولی به سختی می‌شود این رنجش را جبران کنیم

به راحتی می‌شود کسی را بخشید، ولی به سختی می‌شود از کسی تقاضای بخشش کرد

به راحتی می‌شود قانون را تصویب کرد، ولی به سختی می‌شود به آن‌ها عمل کرد

به راحتی می‌شود به رویاها فکر کرد، ولی به سختی می‌شود برای به دست آوردن یک رویا جنگید

به راحتی می‌شود هر روز از زندگی لذت برد، ولی به سختی می‌شود به زندگی ارزش واقعی داد

به راحتی می‌شود به کسی قول داد، ولی به سختی می‌شود به آن قول عمل کرد

به راحتی می‌شود اشتباه کرد، ولی به سختی می‌شود از آن اشتباه درس گرفت

به راحتی می‌شود گرفت، ولی به سختی می‌شود بخشش کرد

مواظب این به راحتی ها باشیم تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم
undefinedundefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴ @qande_parsi
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۷:۲۷

undefined️ضرب المثلundefined

مرغ ایشان یک پا دارد

در یکی از روزها دوستان ملانصر الدین با عجله در خانه‌ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه‌ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حالا فهمیدم پس من باید هدیه‌ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک‌تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می‌کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو آن را به خانه‌ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه‌ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه‌ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می‌گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴ @qande_parsi
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۶:۳۳

undefined️ضرب المثلundefined

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن ۱۷ میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعره‌یی داشت که تخلصش مخفی بود و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمی‌کرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار می‌کرد ، مخفی قبول نمی‌کرد و می‌گفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شب‌ها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .

تا این‌که این نیم بیت را برای او فرستاد :
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی..

undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴ @qande_parsi
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۴:۳۲

تلنگر

کفشهای نارنجی

پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می‌کرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.... بعد از آن دیگر کفش‌ها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که داشت بیشتر بود.

آن شب به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد... بعد از شام پدرش دو اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت:" فردا برو بخر، "تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با دامن نارنجی پوشیده بود و می‌رقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود، فردا با مادرش به کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت:" دخترم دیگه بزرگ شده‌ای  برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه‌ای خرید ."

شش سال بعد در هجده سالگی، با نامزدش به خرید رفته بودند، دلش برای کفش پاشنه بلند نارنجی زیبایی که در ویترین یک مغازه بود، پر کشید، به نامزدش گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش با لبخندی گفت: "خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین خندید. "

دو سال بعد پسرش به دنیا آمد... بیست و هفت سال به سرعت گذشت دیگر زمانه عوض شده بود و کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دلش  را برد. به شوهرش گفت: این کفش رو بپوشم ببینم چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: "با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!"

بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه‌اش که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، علاوه بر کادو یک جفت کفش نارنجی هم می‌خرید و هر کس علتش را می پرسید می خندید و می‌گفت :"کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه‌اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود... "

یک روز پسرش کفش‌هایی را جلوی پای او گذاشت و گفت :"مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.... بالاخره در هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش می‌خواست بخندد اما گریه امانش نمی‌داد. در یک آن به دوازده سالگی برگشت و پنجاه و هشت سال جوان شد...  "

نوه‌اش او را بوسید و گفت:"مامان بزرگ چقدر به پات میاد." آن شب خواب دید که جوان شده کفش‌های نارنجی‌اش را پوشیده و در عروسی نوه‌اش می‌رقصد. وقتی بیدار شد و کفش‌های نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: "امروز برای خودم یک دامن نارنجی می‌خرم."

undefined️همین امروز کفش‌هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،این زندگى مال شماست!

undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴ @qande_parsi
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۶:۳۲

تلنگر

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند، دانش آموزان شروع به نوشتن کردند معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و...
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از
لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن..
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت ، اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند : آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم!
undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۲:۰۸

حکایت
حکایت شیخ و درویش گمنام
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروان‌سرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژنده‌پوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بی‌ادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات می‌پرسیدند و پاسخ می‌شنیدند.
اما آن درویش تنها لبخند می‌زد، گاه ذکر می‌گفت، گاه خاموش می‌نگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:
– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمی‌گویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»
درویش نگاهی کرد، بی‌ادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:
– «شیخا! من با خدای خود در گفت‌وگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»
شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:
– «تو علم می‌آموزی تا سخن بگویی، من خاموشی می‌آموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشی‌ام تا فانی شوم.»
شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:
– «تو که‌ای؟»
درویش گفت:
– «بنده‌ای که سایه‌ی خود را نیز بت می‌داند و در جست‌وجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بی‌نشانان است.»
شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:
– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آن‌که عاشق است، بی‌صدا فریاد می‌زند.»
آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بی‌صدا آمده بود، بی‌صدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
عارف، کسی است که با دل سخن می‌گوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را می‌بیند. نه نام می‌خواهد، نه مقام، فقط وصل می‌جوید…undefined قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۲:۱۰

تلنگر

"نامه ای به خودم"

اشکال نداره،زمین خوردی؟فدا سرت دوباره از نو شروع میکنی.مگه بار اولته؟
مگه اولین بارته زمین میخوری یا زمین میزننت؟
مگه اولین باره وقتی شکست میخوری دورت خلوت میشه؟
مگه اولین باره تنهات گذاشتن؟
غصه چیو میخوری؟
تو همیشه خودت داشتی.
همیشه متکی به خودت بودی.
پس نترس و ادامه بده.
نترس از نو شروع کن.
نترس و فقط به مسیرت فکر کن.
هیچ اشکالی هم نداره که وسط راه خسته بشی و یکم به خودت زمان بدی.
ولی اجازه نده این خستگی تورو از مسیرت دور کنه.
قوی تر از قبل شروع کن.
میدونم که میتونی.
|محمد مهدی عظیمی|
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۸:۱۰

حکایت

زن طلخک فرزندی زایید؛
سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟

گفت: از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!

سلطان گفت : مگر از بزرگان چه زايد؟؟؟!

گفت:
"ظلم ،جور و خانه براندازی خلق!"


عبید_زاکانی
undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست

۱۸:۱۱

بازارسال شده از دنیای شلوار👖لگ ودامن ارسال رایگان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

undefined️تلنگرundefined

حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"

از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: مردود !!!

برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "

ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است.
بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید،
زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
undefined
قــنـــد پـــارسـundefinedــی
undefined જ⁀➴
@qande_parsi
لایــundefinedـڪـ شـمـ🫵ـا دلـ🫀ـگرمی ماست *

۶:۱۷

بازارسال شده از شیک پوشان مانتو سوسن ارسال رایگان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از شیک پوشان مانتو سوسن ارسال رایگان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از حراجی شیک پوشان سوسن رایگان
thumbnail
حـراج آخـر فـصـل نـصـف قــیـمـتundefinedundefinedundefined
undefinedundefined حراج بلک فرایدی با ارسال رایگان undefinedundefined ایـنـجـundefinedـا بـا #پــول💸 یڪی #2تـا بـخـundefinedـر
undefined ble.ir/join/NGFjZTA2ZG undefined ble.ir/join/NGFjZTA2ZG خریـundefinedـدی #لذت_بخش با #تـخفیف💯۹۰ undefined ⁀જ⁀➴ @harraje
undefined مـانـتـو #پـافـر بـافـت #شـلـوار هــودی
#شـومـیـز اورال #عـروسـکـی مـاکـسـی #تـدی
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined #حراج شگفتانه شــــهــــر حــــراجــــی undefined

۹:۳۰