کتاب ماهی روی درخت نوشته لیندا ماللی هانت، داستان الی، دختری خلاق و باهوش است که به دلیل ناتوانی در خواندن و نوشتن، با چالشهای زیادی در مدرسه روبرو میشود. این داستان به زیبایی به تفاوتها و ارزشمندی هر فرد میپردازد و نشان میدهد که انسانها با ویژگیهای منحصر به فرد خود، نباید به چشم معیوب و ناقص دیده شوند.
با ورود آقای دنیلز، معلم جدید، الی یاد میگیرد که تفاوتهایش نه تنها او را منحصر به فرد میکند، بلکه میتواند به او کمک کند تا به موفقیت برسد. این داستان الهامبخش به ما یادآوری میکند که باید به یکدیگر احترام بگذاریم و از تنوع به عنوان یک نعمت بهرهمند شویم.
#با_کتاب_شو#بهشت_مادرانه#ققنوس#خوانش_پریشی#دیسلکسیا#ماهی_روی_درخت#معلولیت_محدودیت_نیست
🌱@qoqnoosb
با ورود آقای دنیلز، معلم جدید، الی یاد میگیرد که تفاوتهایش نه تنها او را منحصر به فرد میکند، بلکه میتواند به او کمک کند تا به موفقیت برسد. این داستان الهامبخش به ما یادآوری میکند که باید به یکدیگر احترام بگذاریم و از تنوع به عنوان یک نعمت بهرهمند شویم.
#با_کتاب_شو#بهشت_مادرانه#ققنوس#خوانش_پریشی#دیسلکسیا#ماهی_روی_درخت#معلولیت_محدودیت_نیست
🌱@qoqnoosb
۶:۵۴
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
ماهی روی درخت
هفت تا مدرسه توی هفت سال و همه هم مثل هم. تا حالا هر وقت همه تلاشم را کرده ام همه گفتند کافی نیست ،چقدر شلخته، غلط املایی داری یا... . همه از اینکه توی یک صفحه یک کلمه را چند جور می نویسم کفری می شوند. سردردها... همیشه از خیره شدن به سپیدی بین کلمه ها سردرد می گیرم .خانم هال گلویش را صاف می کند .باز هم حوصله بقیه کلاس از دست من سر رفته. صندلی ها سر می خورند .بچه ها، هی نفس عمیق می کشند .شاید خیال می کنند صدایشان را نمی شنوم که می گویند دختره کم داره... خیلی خنگه... همیشه گند می زنه . کاش می رفت سراغ آلبرت که انگار نمونه زنده گوگل است .اگر آلبرت فقط توی برگه اش فین کند باز هم نمره اش از من بیشتر می شود. پشت گردنم داغ شده. نمی فهمم! همیشه می گذاشت یک جوری از زیر قضیه در بروم اما الان چون این ها را برای معلم جدید می خواهد، باید دقیق به تعداد بچه ها باشند. زل می زنم به شکم بزرگش و می پرسم:" راستی ،هنوز واسه بچه تون اسم انتخاب نکردید؟" هفته پیش وادارش کردیم نصف زنگ تعلیمات اجتماعی ،در مورد اسم بچه حرف بزند ."اذیت نکن اَلی ، دیگه وقت کشی بسه" جواب نمی دهم .می گوید:" جدی می گم" می دانم که جدی می گوید. توی ذهنم فیلمش را می بینم که زیر آسمان آبی روشن روی زمین خاکی با چوب بین من و خودش خط می کشد .او مثل مامورهای زندان لباس پوشیده و من هم لباس راه راه زندانی ها تنم است. ذهنم همیشه همین طوری است; فیلم هایی نشان می دهد که از بس واقعی هستند، من را می کِشند توی خودشان .انگار وسط زندگی واقعی، زنگ تفریح بخورد .با بدجنسی تصمیمی می گیرم که ته دلم اصلا دوستش ندارم. باید هر طور شده خودم را از این گیری که داده و ول کن هم نیست ،خلاص کنم. مدادم را که برمی دارم یک نفس راحت می کشد .شاید فکر کرده تسلیم شده ام. اما در عوض من که می دانم تمیزی کلاس چقدر برایش مهم است، مدادم را سفت توی مشتم نگه می دارم و همه جای میزم را خط خطی می کنم .سریع می آید طرفم. "اَلی! آخه این چه کاریه که می کنی؟"دایره هایی که بالای میزم کشیده ام بزرگترند و پایینی ها کوچک تر; شبیه گردباد .شاید داشتم درون خودم را می کشیدم .توی صورتش نگاه می کنم: "وقتی نشستم این جا همین شکلی بود" .بچه ها می زنن زیر خنده. اما نه از بامزگی من. خانم هال می گوید:" اَلی می دونم که ناراحتی" نمی توانم ناراحت بودنم را بهتر از این قایم کنم. شِی بلند بلند پچ پچ می کند و همه می شنوند که می گوید:" این دختره خله .حالا اولیور روی میزش ضرب گرفته. دست به سینه زل می زنم به خانم هال. بالاخره می گوید:" بسه دیگه برو دفتر، همین الان" از اول هم همین را می خواستم .اما الان شک دارم ."اَلی ""هان" دوباره همه می خندند. دستش را بلند می کند:" هرکی جیک اش در بیاد زنگ تفریح توی کلاس می مونه." کلاس ساکت می شود. "اَلی گفتم برو دفتر." دیگر نباید پایم به دفتر مدیرمان خانم سیلور برسد. از بس می روم آن جا، کم مانده دم درش بنویسند: اَلی نیکسون خوش آمدی از ته دلم می گویم:" معذرت می خوام می نویسم قول می دهم" اما باز هم یک نفس عمیق می کشد:" باشه اَلی... اما اگه مدادت وایسه، رفتی." جایم را عوض می کند. باید بروم پشت میز کتاب خوانی ،کنار تابلوی جشن شکرگزاری بنشینم. او هم می رود میزم را با اسپری پاک کننده ،تمیز کند. می دانم که زیر چشمی دارد نگاهم می کند. شاید می خواهد به من هم اسپری بزند و خنگ بازی هایم را پاک کند .چشم هایم را تنگ می کنم تا از این همه نور، سردرد نگیرم. بعد سعی می کنم مدادم را جوری بگیرم که همه می گویند درست است ،نه آن جور عجیب و غریب که خودم عادت دارم. با یک دستم می نویسم و دست دیگرم را هم می گذارم جلوی برگه ام تا کسی چیزی نبیند. می دانم که مدادم نباید بایستد; پس از بالا تا پایینِ صفحه، پشت سر هم می نویسم : چرا؟ اول به خاطر اینکه املای درستش را بلدم و دوم هم به خاطر اینکه امیدوارم یکی جوابم را بدهد.
#با_کتاب_شو#بهشت_مادرانه#ققنوس#ماهی_روی_درخت#خوانش_پریشی#دیسلکسیا
🌱@qoqnoosb
هفت تا مدرسه توی هفت سال و همه هم مثل هم. تا حالا هر وقت همه تلاشم را کرده ام همه گفتند کافی نیست ،چقدر شلخته، غلط املایی داری یا... . همه از اینکه توی یک صفحه یک کلمه را چند جور می نویسم کفری می شوند. سردردها... همیشه از خیره شدن به سپیدی بین کلمه ها سردرد می گیرم .خانم هال گلویش را صاف می کند .باز هم حوصله بقیه کلاس از دست من سر رفته. صندلی ها سر می خورند .بچه ها، هی نفس عمیق می کشند .شاید خیال می کنند صدایشان را نمی شنوم که می گویند دختره کم داره... خیلی خنگه... همیشه گند می زنه . کاش می رفت سراغ آلبرت که انگار نمونه زنده گوگل است .اگر آلبرت فقط توی برگه اش فین کند باز هم نمره اش از من بیشتر می شود. پشت گردنم داغ شده. نمی فهمم! همیشه می گذاشت یک جوری از زیر قضیه در بروم اما الان چون این ها را برای معلم جدید می خواهد، باید دقیق به تعداد بچه ها باشند. زل می زنم به شکم بزرگش و می پرسم:" راستی ،هنوز واسه بچه تون اسم انتخاب نکردید؟" هفته پیش وادارش کردیم نصف زنگ تعلیمات اجتماعی ،در مورد اسم بچه حرف بزند ."اذیت نکن اَلی ، دیگه وقت کشی بسه" جواب نمی دهم .می گوید:" جدی می گم" می دانم که جدی می گوید. توی ذهنم فیلمش را می بینم که زیر آسمان آبی روشن روی زمین خاکی با چوب بین من و خودش خط می کشد .او مثل مامورهای زندان لباس پوشیده و من هم لباس راه راه زندانی ها تنم است. ذهنم همیشه همین طوری است; فیلم هایی نشان می دهد که از بس واقعی هستند، من را می کِشند توی خودشان .انگار وسط زندگی واقعی، زنگ تفریح بخورد .با بدجنسی تصمیمی می گیرم که ته دلم اصلا دوستش ندارم. باید هر طور شده خودم را از این گیری که داده و ول کن هم نیست ،خلاص کنم. مدادم را که برمی دارم یک نفس راحت می کشد .شاید فکر کرده تسلیم شده ام. اما در عوض من که می دانم تمیزی کلاس چقدر برایش مهم است، مدادم را سفت توی مشتم نگه می دارم و همه جای میزم را خط خطی می کنم .سریع می آید طرفم. "اَلی! آخه این چه کاریه که می کنی؟"دایره هایی که بالای میزم کشیده ام بزرگترند و پایینی ها کوچک تر; شبیه گردباد .شاید داشتم درون خودم را می کشیدم .توی صورتش نگاه می کنم: "وقتی نشستم این جا همین شکلی بود" .بچه ها می زنن زیر خنده. اما نه از بامزگی من. خانم هال می گوید:" اَلی می دونم که ناراحتی" نمی توانم ناراحت بودنم را بهتر از این قایم کنم. شِی بلند بلند پچ پچ می کند و همه می شنوند که می گوید:" این دختره خله .حالا اولیور روی میزش ضرب گرفته. دست به سینه زل می زنم به خانم هال. بالاخره می گوید:" بسه دیگه برو دفتر، همین الان" از اول هم همین را می خواستم .اما الان شک دارم ."اَلی ""هان" دوباره همه می خندند. دستش را بلند می کند:" هرکی جیک اش در بیاد زنگ تفریح توی کلاس می مونه." کلاس ساکت می شود. "اَلی گفتم برو دفتر." دیگر نباید پایم به دفتر مدیرمان خانم سیلور برسد. از بس می روم آن جا، کم مانده دم درش بنویسند: اَلی نیکسون خوش آمدی از ته دلم می گویم:" معذرت می خوام می نویسم قول می دهم" اما باز هم یک نفس عمیق می کشد:" باشه اَلی... اما اگه مدادت وایسه، رفتی." جایم را عوض می کند. باید بروم پشت میز کتاب خوانی ،کنار تابلوی جشن شکرگزاری بنشینم. او هم می رود میزم را با اسپری پاک کننده ،تمیز کند. می دانم که زیر چشمی دارد نگاهم می کند. شاید می خواهد به من هم اسپری بزند و خنگ بازی هایم را پاک کند .چشم هایم را تنگ می کنم تا از این همه نور، سردرد نگیرم. بعد سعی می کنم مدادم را جوری بگیرم که همه می گویند درست است ،نه آن جور عجیب و غریب که خودم عادت دارم. با یک دستم می نویسم و دست دیگرم را هم می گذارم جلوی برگه ام تا کسی چیزی نبیند. می دانم که مدادم نباید بایستد; پس از بالا تا پایینِ صفحه، پشت سر هم می نویسم : چرا؟ اول به خاطر اینکه املای درستش را بلدم و دوم هم به خاطر اینکه امیدوارم یکی جوابم را بدهد.
#با_کتاب_شو#بهشت_مادرانه#ققنوس#ماهی_روی_درخت#خوانش_پریشی#دیسلکسیا
🌱@qoqnoosb
۱۱:۰۶
#بیست_و_دو_بهمن_مبارک#امام_خمینی#جشن_انقلاب#ققنوس
🌱@qoqnoosb
🌱@qoqnoosb
۱۷:۲۹

پاکت هدیه
ققنوس
از خون سرخ بهمن، سرسبز شد بهاراناندیشه باور شد، در امتداد بارانبر صخره های همّت جوشیده خون غیرتبانگ سرود و وحدت آید زچشمه سارانوالفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمدبر پهن دشت باور، خالی است جای یاراندهه فجر مبارک🌾🌷🌾🌷
من کانگورو نبودم
:کاری از دست ما ساخته نیست. ساختار مغز طوری آسیب دیده که امکان بهبودی وجود نداره. این بچهها...شفافترین صحنهی زندگیام تا امروز، شاید همین موقعیت باشد. وقتی که پزشک مغز و اعصاب بیمارستان اطفال ایستاد کنار تخت دختر ده ماههام و این جملهها را گفت.دکتر دو کلمه از جملهی آخرش را خورده بود؛ به من رحم کرده بود لابد. بدون هیچ سوال و حرف اضافهی دیگری پرسیدم: «چهقدر زنده میمونه؟» خانم دکتر، دفتر کوچک سیمی را بست و گذاشت توی جیب روپوشش و گفت: "بستگی به نحوه مراقبت شما داره." وقتی این را میگفت بر خلاف جملههای قبل به صورتم نگاه میکرد.صراحت پزشک، صاعقهی گردنکلفتی توی تمام وجودم راه انداخت. انگار ناگهان مرئی شدم. همهچیز بستگی به مراقبت من داشت؟ همهچیز یعنی مرگ و زندگی دخترم. من مگر مراقبت از یک بیمار مغزی را بلد بودم؟ حال بازیکن ذخیره و همیشه نشسته روی نیمکتی را داشتم که دقیقههای پایانی نیمهی دوم، مربیاش آمده بود و دم گوشش گفته بود: «باید بری توی زمین، بری نوک حمله، قهرمانی ما به تو بستگی داره.» قبل از این، مرگ و زندگی کسی به من سنجاق نشده بود. مرگ و زندگی که جای خودش را داشت، من هیچوقت آدم در متن ماجرایی نبودم. همیشه در حاشیه و گوشهی امن خودم نشسته بودم. هیجکس به من نگفته بود مادر شدن میتواند اینقدر پیچیده و سهمگین باشد. مگر ته سختی مادری زردی گرفتن و واکسن زدن و نفخ و دلپیچههای شبانه نبود؟
مادر بودنم شبیه هیچکدام از زنهای اطرافم نبود. اصلا شبیه هیچ موجود مادهای در این عالم نبودم. فقط کانگورو بود که کمی به من شباهت داشت. در گشت و گذارهای اینترنتیام درباره ویژگیهای نوزاد نارس به کانگورو رسیده بودم. او هم مثل من نوزادش را نارس به دنیا میآورد. اما از من با عرضه تر بود. کاش من هم شبیه او یک کیسهی محافظ روی پوست شکمم داشتم. به کانگورو حسودیام می شد. خدا حتی من را در حد و اندازهی او هم ندیده بود. نمیشد کاری کند که نوزادم را به جای اینکه بگذارم توی انکوباتورهای بیمارستان، برای چند ماه به خودم بچسبانم؟ آنقدر که سلولهای مغزیاش کاملا تشکیل شود و بعد بیرونش بکشم. وقتی که شبیه بچههای معمولی شود و هیج تفاوتی با بقیه ندشته باشد. ....
چندماهی هست، نشستن زینب بهتر شده. مدت طولانیتری میتواند مستقل بنشیند. گاهی وقتی توی ماشین هستیم، سرم را برمیگردانم عقب و میبینم که بدون کمک رضا دستش را گرفته به صندلی و نشسته. اینجور وقتها شوق و ترس با هم سراغم میآید. معلوم است که از دیدن این صحنه کیف میکنم. اما این جدا شدن برایم ترسناک هم هست. امکان دارد یک روز برسد که دیگر نیازی به من نداشته باشد؟ نکند این تکه از زیبایی جهان که به من چسبیده، یک روزی تصمیم بگیرد که نرمنرم از تنم جدا شود؟
این روزها دلم برای کانگورو میسوزد. برای وقتی که مجبور است نوزادش را از کیسهی روی شکمش بیندازد بیرون و بگوید: «برو سراغ زندگیت، دیگه نیازی به مراقبت من نداری.»
بخش هایی از روایت من کانگورو نبودم به قلم مرضیه اعتمادی از کتاب ما ایوب نبودیم
#ققنوس#بهشت_مادرانه#داستان_دلبران#مننژیت
🌱@qoqnoosb
:کاری از دست ما ساخته نیست. ساختار مغز طوری آسیب دیده که امکان بهبودی وجود نداره. این بچهها...شفافترین صحنهی زندگیام تا امروز، شاید همین موقعیت باشد. وقتی که پزشک مغز و اعصاب بیمارستان اطفال ایستاد کنار تخت دختر ده ماههام و این جملهها را گفت.دکتر دو کلمه از جملهی آخرش را خورده بود؛ به من رحم کرده بود لابد. بدون هیچ سوال و حرف اضافهی دیگری پرسیدم: «چهقدر زنده میمونه؟» خانم دکتر، دفتر کوچک سیمی را بست و گذاشت توی جیب روپوشش و گفت: "بستگی به نحوه مراقبت شما داره." وقتی این را میگفت بر خلاف جملههای قبل به صورتم نگاه میکرد.صراحت پزشک، صاعقهی گردنکلفتی توی تمام وجودم راه انداخت. انگار ناگهان مرئی شدم. همهچیز بستگی به مراقبت من داشت؟ همهچیز یعنی مرگ و زندگی دخترم. من مگر مراقبت از یک بیمار مغزی را بلد بودم؟ حال بازیکن ذخیره و همیشه نشسته روی نیمکتی را داشتم که دقیقههای پایانی نیمهی دوم، مربیاش آمده بود و دم گوشش گفته بود: «باید بری توی زمین، بری نوک حمله، قهرمانی ما به تو بستگی داره.» قبل از این، مرگ و زندگی کسی به من سنجاق نشده بود. مرگ و زندگی که جای خودش را داشت، من هیچوقت آدم در متن ماجرایی نبودم. همیشه در حاشیه و گوشهی امن خودم نشسته بودم. هیجکس به من نگفته بود مادر شدن میتواند اینقدر پیچیده و سهمگین باشد. مگر ته سختی مادری زردی گرفتن و واکسن زدن و نفخ و دلپیچههای شبانه نبود؟
مادر بودنم شبیه هیچکدام از زنهای اطرافم نبود. اصلا شبیه هیچ موجود مادهای در این عالم نبودم. فقط کانگورو بود که کمی به من شباهت داشت. در گشت و گذارهای اینترنتیام درباره ویژگیهای نوزاد نارس به کانگورو رسیده بودم. او هم مثل من نوزادش را نارس به دنیا میآورد. اما از من با عرضه تر بود. کاش من هم شبیه او یک کیسهی محافظ روی پوست شکمم داشتم. به کانگورو حسودیام می شد. خدا حتی من را در حد و اندازهی او هم ندیده بود. نمیشد کاری کند که نوزادم را به جای اینکه بگذارم توی انکوباتورهای بیمارستان، برای چند ماه به خودم بچسبانم؟ آنقدر که سلولهای مغزیاش کاملا تشکیل شود و بعد بیرونش بکشم. وقتی که شبیه بچههای معمولی شود و هیج تفاوتی با بقیه ندشته باشد. ....
چندماهی هست، نشستن زینب بهتر شده. مدت طولانیتری میتواند مستقل بنشیند. گاهی وقتی توی ماشین هستیم، سرم را برمیگردانم عقب و میبینم که بدون کمک رضا دستش را گرفته به صندلی و نشسته. اینجور وقتها شوق و ترس با هم سراغم میآید. معلوم است که از دیدن این صحنه کیف میکنم. اما این جدا شدن برایم ترسناک هم هست. امکان دارد یک روز برسد که دیگر نیازی به من نداشته باشد؟ نکند این تکه از زیبایی جهان که به من چسبیده، یک روزی تصمیم بگیرد که نرمنرم از تنم جدا شود؟
این روزها دلم برای کانگورو میسوزد. برای وقتی که مجبور است نوزادش را از کیسهی روی شکمش بیندازد بیرون و بگوید: «برو سراغ زندگیت، دیگه نیازی به مراقبت من نداری.»
بخش هایی از روایت من کانگورو نبودم به قلم مرضیه اعتمادی از کتاب ما ایوب نبودیم
#ققنوس#بهشت_مادرانه#داستان_دلبران#مننژیت
🌱@qoqnoosb
۲۲:۱۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#حظ_عمیق_مادری
امروز یهویی پسرم رفت کنار عکس حاج قاسم و باهاش حرف میزد. گوش دادم دیدم بین حرفای نامفهومش( اَدَ ، بَدَ ، دَدَ) خطاب به حاج قاسم میگفت:مَ بُزُ شُدَم پُلیس بِشَم.مَ بُزُ نَشُدَم.
ترجمه:من میخوام بزرگ شدم مثل شما پلیس بشم.ولی الان من بزرگ نیستم😢
پ.ن:پسرم 4سال و نیمشه و بخاطر تاخیر گفتار تازه ابتدای مسیر گفتاردرمانی هستيم و جدیدا به حرف زدن افتاده😍
#تاخیر_گفتار#ققنوس #بهشت_مادرانه
🌱@qoqnoosb
امروز یهویی پسرم رفت کنار عکس حاج قاسم و باهاش حرف میزد. گوش دادم دیدم بین حرفای نامفهومش( اَدَ ، بَدَ ، دَدَ) خطاب به حاج قاسم میگفت:مَ بُزُ شُدَم پُلیس بِشَم.مَ بُزُ نَشُدَم.
ترجمه:من میخوام بزرگ شدم مثل شما پلیس بشم.ولی الان من بزرگ نیستم😢
پ.ن:پسرم 4سال و نیمشه و بخاطر تاخیر گفتار تازه ابتدای مسیر گفتاردرمانی هستيم و جدیدا به حرف زدن افتاده😍
#تاخیر_گفتار#ققنوس #بهشت_مادرانه
🌱@qoqnoosb
۳:۵۲
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
🇮🇷به مناسبت سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، نماهنگ فجر نور و امید، کاری از سازمان آموزش و پرورش استثنایی کشور🇮🇷#بیستودوم_بهمن#دهه_فجر🌱@qoqnoosb
۱۱:۳۳
ایران، ایران امام رضاست☀️💚🇮🇷#بیستودوم_بهمن#دهه_فجر🌱@qoqnoosb
۱۲:۲۷
#شکرگزاری
این روزها که در سرآغاز فصل جدیدی از امتحانات الهی به سر میبرم و گاهی خیلی حس تنهایی میکنم، بشدت نیاز دارم با یکی صحبت کنم، از نگرانی هایم از خستگی هایم از تنهایی هایم😭از ترس هایم و... اینبار که از همیشه بیشتر احساس تنهایی میکردم ، تصمیم گرفتم مثل خیلی وقتها سراغ صوت دلنشین قرآن یا مراجعه به داستان های زندگی و روایات اهل بیت علیهم السلام بروم. ناگهان این متن معجزه وار به دستم رسید. «ما در سختی ها بهتر از هر دوست دیگری میتوانیم با خدا درد دل کنیم و نگران افشای راز دلمان نباشیم...» متن زیبایی بود در مورد لحظه شماری امیرالمومنین ع برای ملاقات با خدا. تلنگری بود برای حال این روزهایم. آن لحظاتی که من در به در دنبال کسی هستم که مرا بشنود و به او تکیه کنم، آغوش خدا باز است.بدون ترس تمام شدنش و یا خسته شدنش، بدون نگرانی افشای رازم. و شاید این فصل از امتحاناتم که در حال رقم خوردن است و ظاهرا سخت و حال خراب کن، هم راهیست برای نزدیک کردنم به خودش. برای بیدار شدنم🥹برای رشدم و کوتاه شدن مسیرم. همان راهی که مقداری از آن را با امتحان فرزند بیمار هشت سالهام برایم کوتاه تر کرد و چشم و گوشم را بازتر. و زرق و برق دار فانی را برایم هیچ و بی ارزش کرد. فهمیدم همه چیز دست خداست. خدایا ممنونم که دوستی چون تو دارم. نمیدانم در این هیاهوی روزگار اگر لحظه ای مرا رها کنی به کدامین سو پناه ببرم؟ الهی شکرت به خاطر گذشته و حال و آینده ای که برایم مقدر کرده ای❤️
#سندروم_نفروتیک#اختلال_بیشفعالی #مشکلات_رفتاری#ققنوس #بهشت_مادرانه
🌱@qoqnoosb
این روزها که در سرآغاز فصل جدیدی از امتحانات الهی به سر میبرم و گاهی خیلی حس تنهایی میکنم، بشدت نیاز دارم با یکی صحبت کنم، از نگرانی هایم از خستگی هایم از تنهایی هایم😭از ترس هایم و... اینبار که از همیشه بیشتر احساس تنهایی میکردم ، تصمیم گرفتم مثل خیلی وقتها سراغ صوت دلنشین قرآن یا مراجعه به داستان های زندگی و روایات اهل بیت علیهم السلام بروم. ناگهان این متن معجزه وار به دستم رسید. «ما در سختی ها بهتر از هر دوست دیگری میتوانیم با خدا درد دل کنیم و نگران افشای راز دلمان نباشیم...» متن زیبایی بود در مورد لحظه شماری امیرالمومنین ع برای ملاقات با خدا. تلنگری بود برای حال این روزهایم. آن لحظاتی که من در به در دنبال کسی هستم که مرا بشنود و به او تکیه کنم، آغوش خدا باز است.بدون ترس تمام شدنش و یا خسته شدنش، بدون نگرانی افشای رازم. و شاید این فصل از امتحاناتم که در حال رقم خوردن است و ظاهرا سخت و حال خراب کن، هم راهیست برای نزدیک کردنم به خودش. برای بیدار شدنم🥹برای رشدم و کوتاه شدن مسیرم. همان راهی که مقداری از آن را با امتحان فرزند بیمار هشت سالهام برایم کوتاه تر کرد و چشم و گوشم را بازتر. و زرق و برق دار فانی را برایم هیچ و بی ارزش کرد. فهمیدم همه چیز دست خداست. خدایا ممنونم که دوستی چون تو دارم. نمیدانم در این هیاهوی روزگار اگر لحظه ای مرا رها کنی به کدامین سو پناه ببرم؟ الهی شکرت به خاطر گذشته و حال و آینده ای که برایم مقدر کرده ای❤️
#سندروم_نفروتیک#اختلال_بیشفعالی #مشکلات_رفتاری#ققنوس #بهشت_مادرانه
🌱@qoqnoosb
۱۳:۰۵
✨✨عشق، عشق می آفریند
:«دوست دارم از بهزیستی فرزند بگیریم» این جمله همسرم، بعد از سقط های مکرر برای من مثل نوری در تاریکی یا شاید پلی به سوی خوشبختی بود. با هم بیشتر صحبت کردیم و تصمیم قطعی گرفتیم، اما خانوادههامون راضی نبودند.
بعد از صحبت با خانوادهها و متقاعد کردنشون، رفتیم و درخواست مون رو در بهزيستي ثبت کردیم. همون سال مراحل اداری رو انجام دادیم و درخواست ما تایید شد اما به دلیل حجم بالای درخواستها، رفتیم در لیست انتظار... یک سال و نیم در انتظار موندیم و تو این مدت تمام وسایل اتاق بچه را چیدیم و روزها رو با امید به آینده می گذروندیم.
بعد از مدتی متوجه شدم که دوباره باردارم، خیلی خوشحال بودم و با خودم گفتم که خدا بزرگه، بچه خودم و فرزندخوندمون با هم بزرگ میشن و از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم.اما هفته دوازدهم بارداری بودم که دوباره بچه سقط شد. خدا خیلی مهربونه که نذاشت غم و غصه روحم رو بخوره، چون روز بعدش از بهزیستی تماس گرفتند و گفتند: «بیاید و مریم خانم رو ببینید.» با حال بد جسمی به سمت بهزیستی رفتیم، اما وقتی دخترکم رو دیدم، تمام دردها و غمهام به آرامش تبدیل شدند. مریم عزیزم حدود دو ماه و ده روزه بود و اون لحظه، زندگیام رنگ و بویی تازه به خود گرفت.
دو روز بعد، خونهمان با وجود فرشته ی نازنینم روشن شد و زندگی ما بیشتر از قبل رنگ خوشبختی گرفت.زمانی که مریم دلبندم یک ساله شد، متوجه شدیم که سی پی (فلج مغزی) خفیفه، قبلش هم ما حس کرده بودیم که مشکلاتی داره اما هر وقت به دکترش علایم رو توضیح میدادم، به من می گفت چیزی نیست و الکی حساس شدم. از ۱۳ ماهگی دخترم، کاردرمانی را شروع کردیم و با صبر و تلاش، مریم دو سالگی راه افتاد.
از وقتی که فهمیدم مریم سی پی هست روز به روز علاقه و عشقم بیشتر شد. پا به پای دخترکم کلاس کاردرمانی رفتم... نذاشتم کوچکترین احساس کمبودی بکنه.به لطف خدا هر روز شرایط دختر دلبندم بهتر شد و الان بعد از چند سال تلاش مستمر کسی متوجه تاخیر یا مشکلاتش نمیشه
خانواده خودم و همسرم عاشق دخترمون هستند و این قدر دوستش دارند که گاهی صدای بقیه نوه ها درمی آد. اگر مریم تب کنه، این قدر زنگ می زنن وپیگیر حالش میشن که ما ترجیح میدیم بشون خبر ندیم، طاقت ناراحتی و بیماری نوه شون رو ندارند.
مریم تمام زندگی من و پدرشه و از صمیم قلب میگم حتی اگر از روز اول هم میدونستیم که مشکل جسمی داره، باز هم انتخابش می کردیم چون از اول هم دختر ما بوده و همیشه خواهد بود. عشق ما به مریم فراتر از هر چیزیه که تصور کنید و با تمام وجود دوستش داریم.
#ققنوس#داستان_دلبران #بهشت_مادرانه#سیپی#فرزندخواندگی
🌱@qoqnoosb
:«دوست دارم از بهزیستی فرزند بگیریم» این جمله همسرم، بعد از سقط های مکرر برای من مثل نوری در تاریکی یا شاید پلی به سوی خوشبختی بود. با هم بیشتر صحبت کردیم و تصمیم قطعی گرفتیم، اما خانوادههامون راضی نبودند.
بعد از صحبت با خانوادهها و متقاعد کردنشون، رفتیم و درخواست مون رو در بهزيستي ثبت کردیم. همون سال مراحل اداری رو انجام دادیم و درخواست ما تایید شد اما به دلیل حجم بالای درخواستها، رفتیم در لیست انتظار... یک سال و نیم در انتظار موندیم و تو این مدت تمام وسایل اتاق بچه را چیدیم و روزها رو با امید به آینده می گذروندیم.
بعد از مدتی متوجه شدم که دوباره باردارم، خیلی خوشحال بودم و با خودم گفتم که خدا بزرگه، بچه خودم و فرزندخوندمون با هم بزرگ میشن و از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم.اما هفته دوازدهم بارداری بودم که دوباره بچه سقط شد. خدا خیلی مهربونه که نذاشت غم و غصه روحم رو بخوره، چون روز بعدش از بهزیستی تماس گرفتند و گفتند: «بیاید و مریم خانم رو ببینید.» با حال بد جسمی به سمت بهزیستی رفتیم، اما وقتی دخترکم رو دیدم، تمام دردها و غمهام به آرامش تبدیل شدند. مریم عزیزم حدود دو ماه و ده روزه بود و اون لحظه، زندگیام رنگ و بویی تازه به خود گرفت.
دو روز بعد، خونهمان با وجود فرشته ی نازنینم روشن شد و زندگی ما بیشتر از قبل رنگ خوشبختی گرفت.زمانی که مریم دلبندم یک ساله شد، متوجه شدیم که سی پی (فلج مغزی) خفیفه، قبلش هم ما حس کرده بودیم که مشکلاتی داره اما هر وقت به دکترش علایم رو توضیح میدادم، به من می گفت چیزی نیست و الکی حساس شدم. از ۱۳ ماهگی دخترم، کاردرمانی را شروع کردیم و با صبر و تلاش، مریم دو سالگی راه افتاد.
از وقتی که فهمیدم مریم سی پی هست روز به روز علاقه و عشقم بیشتر شد. پا به پای دخترکم کلاس کاردرمانی رفتم... نذاشتم کوچکترین احساس کمبودی بکنه.به لطف خدا هر روز شرایط دختر دلبندم بهتر شد و الان بعد از چند سال تلاش مستمر کسی متوجه تاخیر یا مشکلاتش نمیشه
خانواده خودم و همسرم عاشق دخترمون هستند و این قدر دوستش دارند که گاهی صدای بقیه نوه ها درمی آد. اگر مریم تب کنه، این قدر زنگ می زنن وپیگیر حالش میشن که ما ترجیح میدیم بشون خبر ندیم، طاقت ناراحتی و بیماری نوه شون رو ندارند.
مریم تمام زندگی من و پدرشه و از صمیم قلب میگم حتی اگر از روز اول هم میدونستیم که مشکل جسمی داره، باز هم انتخابش می کردیم چون از اول هم دختر ما بوده و همیشه خواهد بود. عشق ما به مریم فراتر از هر چیزیه که تصور کنید و با تمام وجود دوستش داریم.
#ققنوس#داستان_دلبران #بهشت_مادرانه#سیپی#فرزندخواندگی
🌱@qoqnoosb
۱۳:۵۶

پاکت هدیه
ققنوس
"لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!تو و سر زدن به خیال ما، چه ترّحمی! چه عنایتی!
به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام!و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگریبه روایتی خود حیدری، چه شباهتی!
به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام!و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگریبه روایتی خود حیدری، چه شباهتی!
#نیمه_شعبان_مبارک#ظهور#منجی#بهشت_مادرانه#ققنوس#تولد_آقامون_مبارک
🌱@qoqnoosb
🌱@qoqnoosb
۲۰:۰۸
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
ملودی شخصیت کتاب «بیرون ذهن من» دختری است که از کودکی مجبور بوده از ویلچر استفاده کند. اما مشکل اصلی او این نیست.
ملودی مشکلی دارد که باعث می شود ارتباط او با دنیای بیرون کاملا قطع باشد. او نمی تواند راه برود، نمی تواند صحبت کند، نمی تواند توانایی ذهنی اش را به نمایش بگذارد و با دیگران ارتباط برقرار کند. او می داند با دیگران فرق دارد، ذهنش پر از کلماتی است که نمی تواند بیان شان کند. او نمی خواهد در کلاس کودکان با نیازهای ویژه باشد، دوست دارد به بقیه ثابت کند که می تواند همراه با بقیه ی همسن و سالانش درس بخواند و در هوش چیزی از آن ها کم ندارد. این کتاب بیش از هر چیز از استیصال ملودی در برقراری ارتباط با دنیای بیرون حرف می زند، کلمه های محدودی که روی سینی ویلچر او نصب شده و ملودی با انگشت به آن ها اشاره می کند برایش کافی نیست. بالاخره با حمایت مادر و پدرش و همسایه شان خانم وی ، ملودی می تواند از کلاس ویژه بیرون بیاید و مثل بقیه در کلاس عادی درس بخواند.
کاترین دختری است که مسئولیت همراهی ملودی در کلاس آقای دیمینگ را برعهده دارد. اما چیزی که زندگی ملودی را عوض می کند حضور در این کلاس نیست، خرید دستگاهی پیشرفته است که ذهن پیچیده ملودی را نمایش می دهد و ارتباط او با دنیای بیرون را ممکن می کند. تا جایی که ملودی در مسابقه هوش و اطلاعات عمومی بین استانی مقام می آورد، اما باز هم همکلاسی هایش حاضر به پذیرش او در کنار خودشان نیستند.
کتاب «بیرون ذهن من» بیش از هر چیز درباره تلاش ملودی برای ثابت کردن خودش است و می تواند نگاه هر خواننده ای را نسبت به توانایی کودکانی با شرایط خاص تغییر بدهد.
#با_کتاب_شو#بیرون_ذهن_من#ویلچر#سی_پی#کتاب_نوجوان#بهشت_مادرانه#ققنوس
🌱@qoqnoosb
ملودی مشکلی دارد که باعث می شود ارتباط او با دنیای بیرون کاملا قطع باشد. او نمی تواند راه برود، نمی تواند صحبت کند، نمی تواند توانایی ذهنی اش را به نمایش بگذارد و با دیگران ارتباط برقرار کند. او می داند با دیگران فرق دارد، ذهنش پر از کلماتی است که نمی تواند بیان شان کند. او نمی خواهد در کلاس کودکان با نیازهای ویژه باشد، دوست دارد به بقیه ثابت کند که می تواند همراه با بقیه ی همسن و سالانش درس بخواند و در هوش چیزی از آن ها کم ندارد. این کتاب بیش از هر چیز از استیصال ملودی در برقراری ارتباط با دنیای بیرون حرف می زند، کلمه های محدودی که روی سینی ویلچر او نصب شده و ملودی با انگشت به آن ها اشاره می کند برایش کافی نیست. بالاخره با حمایت مادر و پدرش و همسایه شان خانم وی ، ملودی می تواند از کلاس ویژه بیرون بیاید و مثل بقیه در کلاس عادی درس بخواند.
کاترین دختری است که مسئولیت همراهی ملودی در کلاس آقای دیمینگ را برعهده دارد. اما چیزی که زندگی ملودی را عوض می کند حضور در این کلاس نیست، خرید دستگاهی پیشرفته است که ذهن پیچیده ملودی را نمایش می دهد و ارتباط او با دنیای بیرون را ممکن می کند. تا جایی که ملودی در مسابقه هوش و اطلاعات عمومی بین استانی مقام می آورد، اما باز هم همکلاسی هایش حاضر به پذیرش او در کنار خودشان نیستند.
کتاب «بیرون ذهن من» بیش از هر چیز درباره تلاش ملودی برای ثابت کردن خودش است و می تواند نگاه هر خواننده ای را نسبت به توانایی کودکانی با شرایط خاص تغییر بدهد.
#با_کتاب_شو#بیرون_ذهن_من#ویلچر#سی_پی#کتاب_نوجوان#بهشت_مادرانه#ققنوس
🌱@qoqnoosb
۴:۰۵
بیرون از ذهن من
فکر کنم از همان اول کمابیش می فهمیدم با بقیه فرق می کنم . وقتی خیلی کوچک بودم یعنی زمانی که حتی یک سالم هم نشده بود، پدر برایم یک گربه عروسکی خرید. نرم و سفید بود و درست اندازه دست های من. توی یکی از آن صندلی های بچه نشسته بودم و تمام دنیای جلوی چشمم فرش نمدی سبز و مبل های کبریتی مان بود. مامان گربه ی عروسکی را توی دست هایم گذاشت و من لبخند زدم. با صدای نرم و نازکی که وقت حرف زدن با بچه ها به کار می برند، گفت:" بیا ملودی بابا واست پیشی، پوشی خریده."پیشی_ پوشی؟ معنی کلمه های واقعی برایم روشن بود ولی برای فهمیدن کلمه من درآوردی باید به ذهنم فشار می آوردم. از نرمی و خنکای خز گربه خوشم آمده بود، ولی افتاد زمین .بابا برش داشت و دوباره توی دستم گذاشت. واقعا می خواستم بگیرمش، بغلش کنم. ولی باز هم افتاد. یادم هست که واقعا دیوانه شدم و زدم زیر گریه .بابا گفت:" یک بار دیگه سعی کن عزیزم ." اندوه روی صدایش سایه می انداخت. "تو می تونی." گربه را بارها و بارها توی دستم گذاشتند اما هیچ بار انگشت هایم نتوانستند آن را بگیرند. عروسک هربار می چرخید و روی فرش می افتاد. دیگر نوبت خودم بود که روی فرش بیفتم. فکر می کنم برای همین است که آن فرش این قدر خوب توی ذهنم مانده .سبز بود و وقتی از نزدیک نگاهش می کردی ،می فهمیدی چقدر زشت است. هر بار که می افتادم زمین و منتظر بودم یکی به دادم برسد، ...شانس این را داشتم که تار و پودش را از نزدیک ببینم که چطور در هم تنیده شده .حتی نمی توانستم غلت بزنم. پس کفرم درمی آمد، و تا وقتی بلندم نمی کردند ،بوی فرش نمدی که مثل شیر سویای مانده بود توی صورتم می زد. مامان و بابا وقت هایی که توی صندلی بچه نبودم ،دورم بالش می چیدند. اما مثلا وقتی چشمم به نور خورشید می افتاد که از پنجره می تابید، سر می چرخاندم تا ذرات گرد و خاک معلق در هوا را ببینم ،و بام. با صورت می افتادم زمین. جیغم هوا می رفت. یکی شان (مامان یا بابا) به دادم می رسید و ساکتم می کرد و سعی می کرد این بار کوسن ها را با دقت بیشتری دور و برم بچیند. چند دقیقه نشده باز نقش زمین بودم، ولی بابا بعدش یک کار خنده دار می کرد. مثل قورباغه می پرید بالا و همین کارش مرا به خنده می انداخت. ولی باز زمین می خوردم .اصلا نمی خواستم بیفتم و فکرش را هم نمی کردم ،اما دست خودم نبود. هیچ کنترلی روی تعادل جسمم نداشتم. به هیچ وجه. آن موقع واقعیت را نمی فهمیدم .ولی بابا می فهمید. آه می کشید .مرا روی پایش می نشاند. توی بغلش نگهم می داشت و گربه عروسکی ،یا هر اسباب بازی دیگری را که به نظرش در آن لحظه می خواستم، به دستم می داد. با اینکه گاهی بابا هم کلمات من درآورد می ساخت ولی هیچ وقت مثل مامان با لحن کودکانه باهام حرف نمی زد... آهسته توی گوشم می گفت:" ملودی کوچولو یک عمر، زندگی سخت در انتظارته. اگه میشد جامو باهات عوض کنم توی صدم ثانیه این کارو می کردم .تو اینو می دونی بابا ،نه؟" من فقط پلک می زدم، ولی حرف هایش را می فهمیدم .گاهی اشک، صورتش را خیس می کرد. شب که می شد می بردم بیرون و از ماه و ستاره ها و نسیم شبانه برایم می گفت:" کوچولو ،ستاره ها اون بالا واست نمایش راه انداختن. می بینی چه برق قشنگی دارن؟ باد رو حس می کنی می خواد پاهاتو قلقلک بده ؟روزها هم گاهی آن همه پتو را که مامان با اصرار می پیچید، کنار می زد .می خواست گرمای خورشید را روی صورت و پاهایم حس کنم. روی ایوان ،یک ظرف غذای پرنده نصب کرده بود و گاهی با هم به تماشایش می نشستیم. نگاه می کردیم که چطور پرنده ها به سرعت برق می آیند و از ظرف ،دانه برمی دارند. بابا می گفت:" اون قرمزه سهره است، اونی که اون ور نشسته هم زاغ کبوده. آبشون با هم تو یه جو، نمیره . و می خندید.
#با_کتاب_شو#بیرون_از_ذهن_من#سی_پی#ویلچر#کتاب_نوجوان#بهشت_مادرانه#ققنوس
🌱@qoqnoosb
فکر کنم از همان اول کمابیش می فهمیدم با بقیه فرق می کنم . وقتی خیلی کوچک بودم یعنی زمانی که حتی یک سالم هم نشده بود، پدر برایم یک گربه عروسکی خرید. نرم و سفید بود و درست اندازه دست های من. توی یکی از آن صندلی های بچه نشسته بودم و تمام دنیای جلوی چشمم فرش نمدی سبز و مبل های کبریتی مان بود. مامان گربه ی عروسکی را توی دست هایم گذاشت و من لبخند زدم. با صدای نرم و نازکی که وقت حرف زدن با بچه ها به کار می برند، گفت:" بیا ملودی بابا واست پیشی، پوشی خریده."پیشی_ پوشی؟ معنی کلمه های واقعی برایم روشن بود ولی برای فهمیدن کلمه من درآوردی باید به ذهنم فشار می آوردم. از نرمی و خنکای خز گربه خوشم آمده بود، ولی افتاد زمین .بابا برش داشت و دوباره توی دستم گذاشت. واقعا می خواستم بگیرمش، بغلش کنم. ولی باز هم افتاد. یادم هست که واقعا دیوانه شدم و زدم زیر گریه .بابا گفت:" یک بار دیگه سعی کن عزیزم ." اندوه روی صدایش سایه می انداخت. "تو می تونی." گربه را بارها و بارها توی دستم گذاشتند اما هیچ بار انگشت هایم نتوانستند آن را بگیرند. عروسک هربار می چرخید و روی فرش می افتاد. دیگر نوبت خودم بود که روی فرش بیفتم. فکر می کنم برای همین است که آن فرش این قدر خوب توی ذهنم مانده .سبز بود و وقتی از نزدیک نگاهش می کردی ،می فهمیدی چقدر زشت است. هر بار که می افتادم زمین و منتظر بودم یکی به دادم برسد، ...شانس این را داشتم که تار و پودش را از نزدیک ببینم که چطور در هم تنیده شده .حتی نمی توانستم غلت بزنم. پس کفرم درمی آمد، و تا وقتی بلندم نمی کردند ،بوی فرش نمدی که مثل شیر سویای مانده بود توی صورتم می زد. مامان و بابا وقت هایی که توی صندلی بچه نبودم ،دورم بالش می چیدند. اما مثلا وقتی چشمم به نور خورشید می افتاد که از پنجره می تابید، سر می چرخاندم تا ذرات گرد و خاک معلق در هوا را ببینم ،و بام. با صورت می افتادم زمین. جیغم هوا می رفت. یکی شان (مامان یا بابا) به دادم می رسید و ساکتم می کرد و سعی می کرد این بار کوسن ها را با دقت بیشتری دور و برم بچیند. چند دقیقه نشده باز نقش زمین بودم، ولی بابا بعدش یک کار خنده دار می کرد. مثل قورباغه می پرید بالا و همین کارش مرا به خنده می انداخت. ولی باز زمین می خوردم .اصلا نمی خواستم بیفتم و فکرش را هم نمی کردم ،اما دست خودم نبود. هیچ کنترلی روی تعادل جسمم نداشتم. به هیچ وجه. آن موقع واقعیت را نمی فهمیدم .ولی بابا می فهمید. آه می کشید .مرا روی پایش می نشاند. توی بغلش نگهم می داشت و گربه عروسکی ،یا هر اسباب بازی دیگری را که به نظرش در آن لحظه می خواستم، به دستم می داد. با اینکه گاهی بابا هم کلمات من درآورد می ساخت ولی هیچ وقت مثل مامان با لحن کودکانه باهام حرف نمی زد... آهسته توی گوشم می گفت:" ملودی کوچولو یک عمر، زندگی سخت در انتظارته. اگه میشد جامو باهات عوض کنم توی صدم ثانیه این کارو می کردم .تو اینو می دونی بابا ،نه؟" من فقط پلک می زدم، ولی حرف هایش را می فهمیدم .گاهی اشک، صورتش را خیس می کرد. شب که می شد می بردم بیرون و از ماه و ستاره ها و نسیم شبانه برایم می گفت:" کوچولو ،ستاره ها اون بالا واست نمایش راه انداختن. می بینی چه برق قشنگی دارن؟ باد رو حس می کنی می خواد پاهاتو قلقلک بده ؟روزها هم گاهی آن همه پتو را که مامان با اصرار می پیچید، کنار می زد .می خواست گرمای خورشید را روی صورت و پاهایم حس کنم. روی ایوان ،یک ظرف غذای پرنده نصب کرده بود و گاهی با هم به تماشایش می نشستیم. نگاه می کردیم که چطور پرنده ها به سرعت برق می آیند و از ظرف ،دانه برمی دارند. بابا می گفت:" اون قرمزه سهره است، اونی که اون ور نشسته هم زاغ کبوده. آبشون با هم تو یه جو، نمیره . و می خندید.
#با_کتاب_شو#بیرون_از_ذهن_من#سی_پی#ویلچر#کتاب_نوجوان#بهشت_مادرانه#ققنوس
🌱@qoqnoosb
۱۲:۴۴
#تلنگرانه #قسمت_اول
اولین بار که صدای صلوات خاصه امام رضا ع را برای بچه ها پخش کردم، پسرم خیلی دوست داشت. دلش میخواست تکراری گوش بدهد. پس روی تبلتش ارسال کردم. از آن موقع، هربار که تبلت دستش باشد از بین آهنگهایش حتما این صلوات را انتخاب میکند. برخلاف دیگر آهنگهایش، این مورد را تا آخر گوش میدهد. تقریبا بعد از سفر کربلایمان در اردیبهشت ماه، دیگر زیارت قسمتمان نشده است. هرچند همین زیارت هم سالها منتظرش بودیم تا شرایطمان مهیا شود. هربار که صدای صلوات خاصه را که پسرم گذاشته، میشنوم وقتی میرسد به الصدیـــــــــــق الشهیــــــــــــــــد، بغض گلویم را میگیرد. با خود میگویم هنوز قسمتم نشده که به مشهد بروم. بعد به خودم دلداری میدهم خب الان هوا سرد است، بچه ها مدرسه دارند، میرویم قم زیارت خواهرشان. اما هنوز حرم حضرت معصومه س هم قسمت نشده است. بعد میگویم خب میرویم یکی از امامزاده های نزدیک شهر.. دلم زیارتگاه میخواهد. این گفتمان در ذهنم و هربار با همسر تکرار میشد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم و جمعهی هفتهی قبل به امامزاده محمد روی دامنه کوهی نزدیک شهرمان رفتیم.قرار شد آبگوشت بار بگذارم و برویم. اینطوری هنگامی که ظهر برمیگردیم نهارمان هم داغ و تازه و آماده ست و کارم کمتر خواهد بود. بساط چایی و تنقلات را داخل سبد گذاشتم و همگی راهی شدیم. همیشه وقتی از سفر برمیگشتیم، گذری از کنار این امامزاده رد میشدیم. به هنگام شب در دل تاریکی کوه، نمای بسیار زیبایی دارد. اولین بار بود که میخواستیم داخلش برویم. حدس میزدیم پله زیاد داشته باشد. اما با خودمان خوش خیالانه گفتیم، دیگر امروزه امکان ندارد جایی پله بسازند و حواس سازندگانش به رمپ کنار پله نباشد. حتما برای ویلچر نشینان هم فکری کردهاند. رسیدیم. همگی از ماشین پیاده شدیم. ویلچر را از صندوق عقب بیرون آوردیم. پسرم را که مشتاق نشستن بر ویلچر است و فراری از راه رفتن، بر رویش نشاندیم. تا دوازده، سیزده سالگیاش پای رفتن کُند و آرامی داشت، ولی چهار سالی میشود که همانقدر راه رفتنش هم، رو به کمتر شدن رفته و برای باهم بیرون رفتن و راحتی ما و خودش، ولیچر خیلی مورد نیازمان است. خدا بیامرزد مخترعینش را.
#ادامه_دارد....🌱
اگر باشد شرایط دوست همـوار
دگر عزلت نشینی نیست در کار
#سه_جان
#ققنوس #بهشت_مادرانه#سی_پی #صرع_مقاوم_به_درمان #ویلچر#بیمسئولیتی_آزادی_را_محدود_میکند
🌱@qoqnoosb
اولین بار که صدای صلوات خاصه امام رضا ع را برای بچه ها پخش کردم، پسرم خیلی دوست داشت. دلش میخواست تکراری گوش بدهد. پس روی تبلتش ارسال کردم. از آن موقع، هربار که تبلت دستش باشد از بین آهنگهایش حتما این صلوات را انتخاب میکند. برخلاف دیگر آهنگهایش، این مورد را تا آخر گوش میدهد. تقریبا بعد از سفر کربلایمان در اردیبهشت ماه، دیگر زیارت قسمتمان نشده است. هرچند همین زیارت هم سالها منتظرش بودیم تا شرایطمان مهیا شود. هربار که صدای صلوات خاصه را که پسرم گذاشته، میشنوم وقتی میرسد به الصدیـــــــــــق الشهیــــــــــــــــد، بغض گلویم را میگیرد. با خود میگویم هنوز قسمتم نشده که به مشهد بروم. بعد به خودم دلداری میدهم خب الان هوا سرد است، بچه ها مدرسه دارند، میرویم قم زیارت خواهرشان. اما هنوز حرم حضرت معصومه س هم قسمت نشده است. بعد میگویم خب میرویم یکی از امامزاده های نزدیک شهر.. دلم زیارتگاه میخواهد. این گفتمان در ذهنم و هربار با همسر تکرار میشد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم و جمعهی هفتهی قبل به امامزاده محمد روی دامنه کوهی نزدیک شهرمان رفتیم.قرار شد آبگوشت بار بگذارم و برویم. اینطوری هنگامی که ظهر برمیگردیم نهارمان هم داغ و تازه و آماده ست و کارم کمتر خواهد بود. بساط چایی و تنقلات را داخل سبد گذاشتم و همگی راهی شدیم. همیشه وقتی از سفر برمیگشتیم، گذری از کنار این امامزاده رد میشدیم. به هنگام شب در دل تاریکی کوه، نمای بسیار زیبایی دارد. اولین بار بود که میخواستیم داخلش برویم. حدس میزدیم پله زیاد داشته باشد. اما با خودمان خوش خیالانه گفتیم، دیگر امروزه امکان ندارد جایی پله بسازند و حواس سازندگانش به رمپ کنار پله نباشد. حتما برای ویلچر نشینان هم فکری کردهاند. رسیدیم. همگی از ماشین پیاده شدیم. ویلچر را از صندوق عقب بیرون آوردیم. پسرم را که مشتاق نشستن بر ویلچر است و فراری از راه رفتن، بر رویش نشاندیم. تا دوازده، سیزده سالگیاش پای رفتن کُند و آرامی داشت، ولی چهار سالی میشود که همانقدر راه رفتنش هم، رو به کمتر شدن رفته و برای باهم بیرون رفتن و راحتی ما و خودش، ولیچر خیلی مورد نیازمان است. خدا بیامرزد مخترعینش را.
#ادامه_دارد....🌱
اگر باشد شرایط دوست همـوار
دگر عزلت نشینی نیست در کار
#سه_جان
#ققنوس #بهشت_مادرانه#سی_پی #صرع_مقاوم_به_درمان #ویلچر#بیمسئولیتی_آزادی_را_محدود_میکند
🌱@qoqnoosb
۹:۲۰
#حظ_عمیق_مادری
دختر سه سالهام چند روزی هست که شروع کرده، همزمان با دو دستش کار کنه.
تعداد دفعات زمین خوردنش هم کمتر شده. و جدیدا میتونه از پله، بالا و پایین بره.
حرکت زبانش بیشتر شده و غذا رو از دور لبش تمیز میکنه. البته فعلا یکطرفه از سمت راست!
هنوز خیلی فاصله داره با عبور از مراحل رشد یک سالگی؛ ولی همین که رو به جلو هست و شاهد پیشرفت های خیلی آرومش هستم، ذوق میکنم و خدارو شکر🤲❤️
#ققنوس #بهشت_مادرانه #تاخیر_رشد #میکروسفالی
🌱@qoqnoosb
دختر سه سالهام چند روزی هست که شروع کرده، همزمان با دو دستش کار کنه.
تعداد دفعات زمین خوردنش هم کمتر شده. و جدیدا میتونه از پله، بالا و پایین بره.
حرکت زبانش بیشتر شده و غذا رو از دور لبش تمیز میکنه. البته فعلا یکطرفه از سمت راست!
هنوز خیلی فاصله داره با عبور از مراحل رشد یک سالگی؛ ولی همین که رو به جلو هست و شاهد پیشرفت های خیلی آرومش هستم، ذوق میکنم و خدارو شکر🤲❤️
#ققنوس #بهشت_مادرانه #تاخیر_رشد #میکروسفالی
🌱@qoqnoosb
۱۲:۳۳