۲:۳۵
۲:۳۵
دلم برا غر زدناش تنگ شده بود ▹ #hajin
۲:۳۵
بچه ها بچه ها بچه ها بچه ها▹ #hajin
۳:۳۵
۳:۳۵
یونگیه▹ #hajin
۳:۳۶
#Home
#butterfly
~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~
با باز شدن دروازه، قدم به فضای بیرون گذاشت.
هوا گرم و آفتابی بود و با خودش گفت کاش یه تیشرت خنک تنش بود.
به آسمون چشم دوخت و لبخند زد. برای امروزش کلی برنامه داشت.
نگاهش رو از آسمون گرفت و به جاده نگاه کرد و اونجا بود که اشکهای از سر شوقش چشمهاش رو پر کردن.
روبهروش پر بود از بنرهایی که آرمیهای عزیزش، برای خوشآمدگویی براش نصب کرده بودن.
آروم به سمت یکی بنرها رفت تا از فاصله نزدیکتری، اون رو ببینه و بخونه.
"جین اوپا... دلمون خیلی برات تنگ شده... آرمی منتظره تا صورت هندسام تو رو دوباره ببینه"
کیف وسایل و لباسهاش رو روی زمین گذاشت و از توی جیب شلوار نظامیاش، گوشیاش رو درآورد تا از اون بنر عکس بگیره.
بعد از گرفتن عکس، با لبخندی که پهنتر شده بود، بهش خیره شد که صدای قدمهای کسی رو پشت سرش شنید.
ابروهاش رو بالا انداخت و برگشت تا شخصی که آروم به سمتش میاومد رو ببینه.
وقتی اون رو دید، چشمهاش درخشید؛ مثل اینکه کهکشانی توی چشمهاش داشته باشه.
به اطرافش نگاهی انداخت، تا مطمئن بشه کسی اونا رو زیر نظر نداره و بعد آغوشش رو برای فرد روبهروش باز کرد.
یومی بدون درنگ، فاصله بینشون رو دوید و وقتی خودش رو توی آغوش دوستپسرش انداخت، جین بازوهاش رو دورش حلقه کرد و یه دور دورِ خودش چرخید.
دختر رو زمین گذاشت و با لبخند بزرگش بهش خیره شد.
_"خیلی وقت بود که ندیده بودمت... دلم برات یهذره شده بود"
یومی لبخند قشنگی تحویلش داد و گفت.
+"منم خیلی دلتنگت بودم... به حدی که دیشب نتونستم بخوابم چون میترسیدم خواب بمونم و نتونم بیام استقبالت"
جین چتریهای دوستدخترش رو از توی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیاش گذاشت.
_"بیا بریم خونه من... برای این دو روز کلی کار دارم"
یومی سرش رو تکون داد و با گرفتن دست جین، اون رو به سمت ماشینش برد که صدایی هر دوشون رو متوقف کرد...
"سوکجینشی..."
به سمت صدا چرخیدن و جین منیجرش رو دید که به سمتش میدوید.
وقتی روبهروش ایستاد، گفت.
"متاسفم که دیر کردم یکم ترافیک بود"
یک دستش رو پشت سوکجین برد و دست دیگهاش رو رو به جلو گرفت، تا به سمت ماشین راهنماییاش کنه.
"از این طرف"
جین نگاه مردمی به مرد انداخت و بعد با چشمهایی که متاسف بودنش رو نشون میدادن، به یومی نگاه کرد و گفت.
_"متاسفم... مجبورم با ماشین کمپانی برم... ولی بیا توی خونه من همدیگه رو ببینیم خب؟"
دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
+"باشه، میفهمم... خونه میبینمت"
سوکجین خم شد و بعد از بوسیدن پیشونیاش، آروم ازش دور شد.
کیفش رو از کنار اون بنر برداشت و وقتی که دوباره پشت منیجرش راه افتاد، برگشت و با خوشحالی برای یومیاش دست تکون داد.
توی راه با دیدن بنرها و پوسترهای رنگارنگی که گوشه و کنار خیابون میدید، مدام هیجانزدهتر میشد.
آرمیها حسابی منتظرش بودن و برای برگشتنش خوشحال و این کاغذهایی که جین میدید، ذوق بیاندازه اونا رو نشون میداد.
هر از گاهی نگاهش رو از بنرهای توی خیابون میگرفت و به آینهبغل میداد، تا چک کنه که یومی هنوز داره دنبالشون میاد یا نه.
@querencia_fiction
#butterfly
~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~
با باز شدن دروازه، قدم به فضای بیرون گذاشت.
هوا گرم و آفتابی بود و با خودش گفت کاش یه تیشرت خنک تنش بود.
به آسمون چشم دوخت و لبخند زد. برای امروزش کلی برنامه داشت.
نگاهش رو از آسمون گرفت و به جاده نگاه کرد و اونجا بود که اشکهای از سر شوقش چشمهاش رو پر کردن.
روبهروش پر بود از بنرهایی که آرمیهای عزیزش، برای خوشآمدگویی براش نصب کرده بودن.
آروم به سمت یکی بنرها رفت تا از فاصله نزدیکتری، اون رو ببینه و بخونه.
"جین اوپا... دلمون خیلی برات تنگ شده... آرمی منتظره تا صورت هندسام تو رو دوباره ببینه"
کیف وسایل و لباسهاش رو روی زمین گذاشت و از توی جیب شلوار نظامیاش، گوشیاش رو درآورد تا از اون بنر عکس بگیره.
بعد از گرفتن عکس، با لبخندی که پهنتر شده بود، بهش خیره شد که صدای قدمهای کسی رو پشت سرش شنید.
ابروهاش رو بالا انداخت و برگشت تا شخصی که آروم به سمتش میاومد رو ببینه.
وقتی اون رو دید، چشمهاش درخشید؛ مثل اینکه کهکشانی توی چشمهاش داشته باشه.
به اطرافش نگاهی انداخت، تا مطمئن بشه کسی اونا رو زیر نظر نداره و بعد آغوشش رو برای فرد روبهروش باز کرد.
یومی بدون درنگ، فاصله بینشون رو دوید و وقتی خودش رو توی آغوش دوستپسرش انداخت، جین بازوهاش رو دورش حلقه کرد و یه دور دورِ خودش چرخید.
دختر رو زمین گذاشت و با لبخند بزرگش بهش خیره شد.
_"خیلی وقت بود که ندیده بودمت... دلم برات یهذره شده بود"
یومی لبخند قشنگی تحویلش داد و گفت.
+"منم خیلی دلتنگت بودم... به حدی که دیشب نتونستم بخوابم چون میترسیدم خواب بمونم و نتونم بیام استقبالت"
جین چتریهای دوستدخترش رو از توی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیاش گذاشت.
_"بیا بریم خونه من... برای این دو روز کلی کار دارم"
یومی سرش رو تکون داد و با گرفتن دست جین، اون رو به سمت ماشینش برد که صدایی هر دوشون رو متوقف کرد...
"سوکجینشی..."
به سمت صدا چرخیدن و جین منیجرش رو دید که به سمتش میدوید.
وقتی روبهروش ایستاد، گفت.
"متاسفم که دیر کردم یکم ترافیک بود"
یک دستش رو پشت سوکجین برد و دست دیگهاش رو رو به جلو گرفت، تا به سمت ماشین راهنماییاش کنه.
"از این طرف"
جین نگاه مردمی به مرد انداخت و بعد با چشمهایی که متاسف بودنش رو نشون میدادن، به یومی نگاه کرد و گفت.
_"متاسفم... مجبورم با ماشین کمپانی برم... ولی بیا توی خونه من همدیگه رو ببینیم خب؟"
دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
+"باشه، میفهمم... خونه میبینمت"
سوکجین خم شد و بعد از بوسیدن پیشونیاش، آروم ازش دور شد.
کیفش رو از کنار اون بنر برداشت و وقتی که دوباره پشت منیجرش راه افتاد، برگشت و با خوشحالی برای یومیاش دست تکون داد.
توی راه با دیدن بنرها و پوسترهای رنگارنگی که گوشه و کنار خیابون میدید، مدام هیجانزدهتر میشد.
آرمیها حسابی منتظرش بودن و برای برگشتنش خوشحال و این کاغذهایی که جین میدید، ذوق بیاندازه اونا رو نشون میداد.
هر از گاهی نگاهش رو از بنرهای توی خیابون میگرفت و به آینهبغل میداد، تا چک کنه که یومی هنوز داره دنبالشون میاد یا نه.
@querencia_fiction
۱۷:۰۶
𝑸𝒖𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒊𝒂ღ
#Home #butterfly ~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~ با باز شدن دروازه، قدم به فضای بیرون گذاشت. هوا گرم و آفتابی بود و با خودش گفت کاش یه تیشرت خنک تنش بود. به آسمون چشم دوخت و لبخند زد. برای امروزش کلی برنامه داشت. نگاهش رو از آسمون گرفت و به جاده نگاه کرد و اونجا بود که اشکهای از سر شوقش چشمهاش رو پر کردن. روبهروش پر بود از بنرهایی که آرمیهای عزیزش، برای خوشآمدگویی براش نصب کرده بودن. آروم به سمت یکی بنرها رفت تا از فاصله نزدیکتری، اون رو ببینه و بخونه. "جین اوپا... دلمون خیلی برات تنگ شده... آرمی منتظره تا صورت هندسام تو رو دوباره ببینه" کیف وسایل و لباسهاش رو روی زمین گذاشت و از توی جیب شلوار نظامیاش، گوشیاش رو درآورد تا از اون بنر عکس بگیره. بعد از گرفتن عکس، با لبخندی که پهنتر شده بود، بهش خیره شد که صدای قدمهای کسی رو پشت سرش شنید. ابروهاش رو بالا انداخت و برگشت تا شخصی که آروم به سمتش میاومد رو ببینه. وقتی اون رو دید، چشمهاش درخشید؛ مثل اینکه کهکشانی توی چشمهاش داشته باشه. به اطرافش نگاهی انداخت، تا مطمئن بشه کسی اونا رو زیر نظر نداره و بعد آغوشش رو برای فرد روبهروش باز کرد. یومی بدون درنگ، فاصله بینشون رو دوید و وقتی خودش رو توی آغوش دوستپسرش انداخت، جین بازوهاش رو دورش حلقه کرد و یه دور دورِ خودش چرخید. دختر رو زمین گذاشت و با لبخند بزرگش بهش خیره شد. _"خیلی وقت بود که ندیده بودمت... دلم برات یهذره شده بود" یومی لبخند قشنگی تحویلش داد و گفت. +"منم خیلی دلتنگت بودم... به حدی که دیشب نتونستم بخوابم چون میترسیدم خواب بمونم و نتونم بیام استقبالت" جین چتریهای دوستدخترش رو از توی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیاش گذاشت. _"بیا بریم خونه من... برای این دو روز کلی کار دارم" یومی سرش رو تکون داد و با گرفتن دست جین، اون رو به سمت ماشینش برد که صدایی هر دوشون رو متوقف کرد... "سوکجینشی..." به سمت صدا چرخیدن و جین منیجرش رو دید که به سمتش میدوید. وقتی روبهروش ایستاد، گفت. "متاسفم که دیر کردم یکم ترافیک بود" یک دستش رو پشت سوکجین برد و دست دیگهاش رو رو به جلو گرفت، تا به سمت ماشین راهنماییاش کنه. "از این طرف" جین نگاه مردمی به مرد انداخت و بعد با چشمهایی که متاسف بودنش رو نشون میدادن، به یومی نگاه کرد و گفت. _"متاسفم... مجبورم با ماشین کمپانی برم... ولی بیا توی خونه من همدیگه رو ببینیم خب؟" دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد. +"باشه، میفهمم... خونه میبینمت" سوکجین خم شد و بعد از بوسیدن پیشونیاش، آروم ازش دور شد. کیفش رو از کنار اون بنر برداشت و وقتی که دوباره پشت منیجرش راه افتاد، برگشت و با خوشحالی برای یومیاش دست تکون داد. توی راه با دیدن بنرها و پوسترهای رنگارنگی که گوشه و کنار خیابون میدید، مدام هیجانزدهتر میشد. آرمیها حسابی منتظرش بودن و برای برگشتنش خوشحال و این کاغذهایی که جین میدید، ذوق بیاندازه اونا رو نشون میداد. هر از گاهی نگاهش رو از بنرهای توی خیابون میگرفت و به آینهبغل میداد، تا چک کنه که یومی هنوز داره دنبالشون میاد یا نه. @querencia_fiction
#Home
#butterfly
بالاخره بعد از دو ساعت توی ترافیک موندن، به خونه رسید.
کیفش رو برداشت. بعد از تشکر کردن از منیجرش، از ماشین پیاده شد و از همونجا برای یومی که توی ماشینش نشسته بود، چشمک زد و وارد لابی شد.
چون صبح زود بود، توی لابی کسی نبود و برای همین تونست بدون نگرانی، به سمت آسانسور بره.
از آسانسور پیاده شد و به سمت واحدش قدم برداشت. رمز در رو زد و وارد شد.
همهجا بوی خاک میداد...
پاچههایی که غرق در گرد و خاک بودن رو از روی کاناپه برداشت؛ با بلند شدن گرد و خاک توی هوا، کمی به سرفه افتاد.
روی کاناپه نشست و همهجا رو از نظر گذروند. با اینکه مدت خیلی زیادی از آخرین مرخصیاش نمیگذشت، ولی همهچیز حسابی نیاز به گردگیری داشت.
توی همین فکرها بود که در همون لحظهها، صدای زدن رمز در به گوشش رسید.
با نمایان شدن یومی در حالی که داشت در ورودی رو میبست، لبخند گرم و خستهای روی لبهای جین نشست.
به کنارش روی مبل چند ضربه زد تا به دختر بگه بیاد کنارش بشینه.
یومی جلو اومد و بعد از گذاشتن وسایلش روی دسته مبل، کنارش نشست.
دستهاش رو برای سرباز خسته تازه ترخیص شده روبهروش، باز کرد تا اون رو با عشق و محبت به آغوش بکشه.
جین به شونهی یومی تکیه داد و یومی کلاه یونیفرم نظامیاش رو برداشت و روی میز انداخت.
با صدای آرومی گفت.
+"یکم استراحت کن و برو دوش بگیر... بعدش میتونی به برنامه امروزت برسی"
جین با لبخند درحالی که از اون زاویه بهش نگاه میکرد، سرش رو آروم تکون داد.
_"یکم میخوابم و بعدش دوش میگیرم... میخوام امروز برای آرمیها لایو بزارم"
مدتی گذشت و جین، توی آغوش دوست دخترش مشغول چرتزدن شد.
~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~
تیشرت سفیدش رو مرتب کرد و موهاش رو کمی توی دوربین گوشیاش ورانداز کرد.
نفس عمیقی کشید و با چشمهای ستارهای و براقش، روی استیج رفت.
اول، کمی به جمعیت پایین استیج که تشویقش میکردن و با جیغ زدن، بهش خوشآمد میگفتن، با لبخندی ناباورانه خیره شد.
تعظیم کرد و با به دست گرفتن میکروفون، خودش رو مثل همیشه "جین از بیتیاس" معرفی کرد.
خواست ادامه بده که چشمش خورد به یه بنر مربعی، که دست یکی از آرمیها بود و با هیجان، داشت اون رو تکون میداد.
روش با فونت بزرگی نوشته بود: "به خونه خوش اومدی، ماهِ زمین"
\\ تقدیم ماهِ آرمی که بعد از ۱۸ ماه دوری دوباره به خونه برگشت //
// به خونه خوش اومدی؛ جینِ همیشه درخشان و خندهروی ما \\
@querencia_fiction
#butterfly
بالاخره بعد از دو ساعت توی ترافیک موندن، به خونه رسید.
کیفش رو برداشت. بعد از تشکر کردن از منیجرش، از ماشین پیاده شد و از همونجا برای یومی که توی ماشینش نشسته بود، چشمک زد و وارد لابی شد.
چون صبح زود بود، توی لابی کسی نبود و برای همین تونست بدون نگرانی، به سمت آسانسور بره.
از آسانسور پیاده شد و به سمت واحدش قدم برداشت. رمز در رو زد و وارد شد.
همهجا بوی خاک میداد...
پاچههایی که غرق در گرد و خاک بودن رو از روی کاناپه برداشت؛ با بلند شدن گرد و خاک توی هوا، کمی به سرفه افتاد.
روی کاناپه نشست و همهجا رو از نظر گذروند. با اینکه مدت خیلی زیادی از آخرین مرخصیاش نمیگذشت، ولی همهچیز حسابی نیاز به گردگیری داشت.
توی همین فکرها بود که در همون لحظهها، صدای زدن رمز در به گوشش رسید.
با نمایان شدن یومی در حالی که داشت در ورودی رو میبست، لبخند گرم و خستهای روی لبهای جین نشست.
به کنارش روی مبل چند ضربه زد تا به دختر بگه بیاد کنارش بشینه.
یومی جلو اومد و بعد از گذاشتن وسایلش روی دسته مبل، کنارش نشست.
دستهاش رو برای سرباز خسته تازه ترخیص شده روبهروش، باز کرد تا اون رو با عشق و محبت به آغوش بکشه.
جین به شونهی یومی تکیه داد و یومی کلاه یونیفرم نظامیاش رو برداشت و روی میز انداخت.
با صدای آرومی گفت.
+"یکم استراحت کن و برو دوش بگیر... بعدش میتونی به برنامه امروزت برسی"
جین با لبخند درحالی که از اون زاویه بهش نگاه میکرد، سرش رو آروم تکون داد.
_"یکم میخوابم و بعدش دوش میگیرم... میخوام امروز برای آرمیها لایو بزارم"
مدتی گذشت و جین، توی آغوش دوست دخترش مشغول چرتزدن شد.
~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~
تیشرت سفیدش رو مرتب کرد و موهاش رو کمی توی دوربین گوشیاش ورانداز کرد.
نفس عمیقی کشید و با چشمهای ستارهای و براقش، روی استیج رفت.
اول، کمی به جمعیت پایین استیج که تشویقش میکردن و با جیغ زدن، بهش خوشآمد میگفتن، با لبخندی ناباورانه خیره شد.
تعظیم کرد و با به دست گرفتن میکروفون، خودش رو مثل همیشه "جین از بیتیاس" معرفی کرد.
خواست ادامه بده که چشمش خورد به یه بنر مربعی، که دست یکی از آرمیها بود و با هیجان، داشت اون رو تکون میداد.
روش با فونت بزرگی نوشته بود: "به خونه خوش اومدی، ماهِ زمین"
\\ تقدیم ماهِ آرمی که بعد از ۱۸ ماه دوری دوباره به خونه برگشت //
// به خونه خوش اومدی؛ جینِ همیشه درخشان و خندهروی ما \\
@querencia_fiction
۱۷:۰۷
اینم تقدیمتون
برین خوشحال باشین #butterfly
برین خوشحال باشین #butterfly
۱۷:۰۷
𝑸𝒖𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒊𝒂ღ
꧂ هشتکهامون♧︎︎︎ ꧁ "فیکها" ♡♧پارتهای فیک your eyes tell (چشمهایت میگویند)➪ ^_^ #your_eyes_tell ♡♧پارتهای فیک love again (دوباره عشق)➪^_^ #love_again ♡♧پارتهای فیک her (اون دختر)➪^_^ #her ♡♧پارتهای فیک forest man (مرد جنگلی)➪^_^ (فیکشن مرد جنگلی یه فیک فانه که باترفلای برای تولد هوپی نوشته و با ژانر تخیلی و کمدی خنده به لبهاتون میاره) #forest_man ♡♧پارتهای فیک Uli (ما)➪^_^ #uli ♡♤پارتهای فیک la douleur exquise (درد دوست داشتن کسی که میدونی هیچوقت بهش نمیرسی.)➪^_^ #la_douleur_exquise ♡♤پارتهای فیک Crystal Snow (برف کریستالی.)➪^_^ #Crystal_snow ♡♤پارتهای فیک Autumn Leaves (برگهای پاییزی.)➪^_^ #Autumn_leaves ♡♤پارتهای فیک H♡ME (خونه.)➪^_^ #Home "ادمینها" ♡☜︎︎︎ادمین باترفلای(butterfly)➪ ^_^ #butterfly ♡☜︎︎︎ادمین هاجین(hajin)➪ ^_^ #hajin "سایر هشتکها" ♡موزیکویدئوها➪ ^_^ #mv ♡وانشاتصوتی➪ ^_^ #imagine_oudio ♡آهنگایی که معرفی میکنیم➪ ^_^ #song ♡استیجهایی که آیدلا اجرا میکنن ||موردعلاقههامون البته(☞ ͡° ͜ʖ ͡°)☞ ||➪ ^_^ #stage ♡پستهای مربوط به پاکتهدیه➪ ^_^ #پاکت ♡عکسهایی از اجراهای افسانهای➪ ^_^ #legend
هشتک #Home هم به لیستمون اضافه شد
میتونین راحت پیداش کنین ️#butterfly
میتونین راحت پیداش کنین ️#butterfly
۱۷:۰۹
444 ️
۱۷:۱۰
𝑸𝒖𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒊𝒂ღ
#Home #butterfly ~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~ با باز شدن دروازه، قدم به فضای بیرون گذاشت. هوا گرم و آفتابی بود و با خودش گفت کاش یه تیشرت خنک تنش بود. به آسمون چشم دوخت و لبخند زد. برای امروزش کلی برنامه داشت. نگاهش رو از آسمون گرفت و به جاده نگاه کرد و اونجا بود که اشکهای از سر شوقش چشمهاش رو پر کردن. روبهروش پر بود از بنرهایی که آرمیهای عزیزش، برای خوشآمدگویی براش نصب کرده بودن. آروم به سمت یکی بنرها رفت تا از فاصله نزدیکتری، اون رو ببینه و بخونه. "جین اوپا... دلمون خیلی برات تنگ شده... آرمی منتظره تا صورت هندسام تو رو دوباره ببینه" کیف وسایل و لباسهاش رو روی زمین گذاشت و از توی جیب شلوار نظامیاش، گوشیاش رو درآورد تا از اون بنر عکس بگیره. بعد از گرفتن عکس، با لبخندی که پهنتر شده بود، بهش خیره شد که صدای قدمهای کسی رو پشت سرش شنید. ابروهاش رو بالا انداخت و برگشت تا شخصی که آروم به سمتش میاومد رو ببینه. وقتی اون رو دید، چشمهاش درخشید؛ مثل اینکه کهکشانی توی چشمهاش داشته باشه. به اطرافش نگاهی انداخت، تا مطمئن بشه کسی اونا رو زیر نظر نداره و بعد آغوشش رو برای فرد روبهروش باز کرد. یومی بدون درنگ، فاصله بینشون رو دوید و وقتی خودش رو توی آغوش دوستپسرش انداخت، جین بازوهاش رو دورش حلقه کرد و یه دور دورِ خودش چرخید. دختر رو زمین گذاشت و با لبخند بزرگش بهش خیره شد. _"خیلی وقت بود که ندیده بودمت... دلم برات یهذره شده بود" یومی لبخند قشنگی تحویلش داد و گفت. +"منم خیلی دلتنگت بودم... به حدی که دیشب نتونستم بخوابم چون میترسیدم خواب بمونم و نتونم بیام استقبالت" جین چتریهای دوستدخترش رو از توی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیاش گذاشت. _"بیا بریم خونه من... برای این دو روز کلی کار دارم" یومی سرش رو تکون داد و با گرفتن دست جین، اون رو به سمت ماشینش برد که صدایی هر دوشون رو متوقف کرد... "سوکجینشی..." به سمت صدا چرخیدن و جین منیجرش رو دید که به سمتش میدوید. وقتی روبهروش ایستاد، گفت. "متاسفم که دیر کردم یکم ترافیک بود" یک دستش رو پشت سوکجین برد و دست دیگهاش رو رو به جلو گرفت، تا به سمت ماشین راهنماییاش کنه. "از این طرف" جین نگاه مردمی به مرد انداخت و بعد با چشمهایی که متاسف بودنش رو نشون میدادن، به یومی نگاه کرد و گفت. _"متاسفم... مجبورم با ماشین کمپانی برم... ولی بیا توی خونه من همدیگه رو ببینیم خب؟" دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد. +"باشه، میفهمم... خونه میبینمت" سوکجین خم شد و بعد از بوسیدن پیشونیاش، آروم ازش دور شد. کیفش رو از کنار اون بنر برداشت و وقتی که دوباره پشت منیجرش راه افتاد، برگشت و با خوشحالی برای یومیاش دست تکون داد. توی راه با دیدن بنرها و پوسترهای رنگارنگی که گوشه و کنار خیابون میدید، مدام هیجانزدهتر میشد. آرمیها حسابی منتظرش بودن و برای برگشتنش خوشحال و این کاغذهایی که جین میدید، ذوق بیاندازه اونا رو نشون میداد. هر از گاهی نگاهش رو از بنرهای توی خیابون میگرفت و به آینهبغل میداد، تا چک کنه که یومی هنوز داره دنبالشون میاد یا نه. @querencia_fiction
هی..
دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟؟
Are you kidding me?#butterfly
دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟؟
Are you kidding me?#butterfly
۱۸:۰۱
𝑸𝒖𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒊𝒂ღ
#Home #butterfly ~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~ با باز شدن دروازه، قدم به فضای بیرون گذاشت. هوا گرم و آفتابی بود و با خودش گفت کاش یه تیشرت خنک تنش بود. به آسمون چشم دوخت و لبخند زد. برای امروزش کلی برنامه داشت. نگاهش رو از آسمون گرفت و به جاده نگاه کرد و اونجا بود که اشکهای از سر شوقش چشمهاش رو پر کردن. روبهروش پر بود از بنرهایی که آرمیهای عزیزش، برای خوشآمدگویی براش نصب کرده بودن. آروم به سمت یکی بنرها رفت تا از فاصله نزدیکتری، اون رو ببینه و بخونه. "جین اوپا... دلمون خیلی برات تنگ شده... آرمی منتظره تا صورت هندسام تو رو دوباره ببینه" کیف وسایل و لباسهاش رو روی زمین گذاشت و از توی جیب شلوار نظامیاش، گوشیاش رو درآورد تا از اون بنر عکس بگیره. بعد از گرفتن عکس، با لبخندی که پهنتر شده بود، بهش خیره شد که صدای قدمهای کسی رو پشت سرش شنید. ابروهاش رو بالا انداخت و برگشت تا شخصی که آروم به سمتش میاومد رو ببینه. وقتی اون رو دید، چشمهاش درخشید؛ مثل اینکه کهکشانی توی چشمهاش داشته باشه. به اطرافش نگاهی انداخت، تا مطمئن بشه کسی اونا رو زیر نظر نداره و بعد آغوشش رو برای فرد روبهروش باز کرد. یومی بدون درنگ، فاصله بینشون رو دوید و وقتی خودش رو توی آغوش دوستپسرش انداخت، جین بازوهاش رو دورش حلقه کرد و یه دور دورِ خودش چرخید. دختر رو زمین گذاشت و با لبخند بزرگش بهش خیره شد. _"خیلی وقت بود که ندیده بودمت... دلم برات یهذره شده بود" یومی لبخند قشنگی تحویلش داد و گفت. +"منم خیلی دلتنگت بودم... به حدی که دیشب نتونستم بخوابم چون میترسیدم خواب بمونم و نتونم بیام استقبالت" جین چتریهای دوستدخترش رو از توی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیاش گذاشت. _"بیا بریم خونه من... برای این دو روز کلی کار دارم" یومی سرش رو تکون داد و با گرفتن دست جین، اون رو به سمت ماشینش برد که صدایی هر دوشون رو متوقف کرد... "سوکجینشی..." به سمت صدا چرخیدن و جین منیجرش رو دید که به سمتش میدوید. وقتی روبهروش ایستاد، گفت. "متاسفم که دیر کردم یکم ترافیک بود" یک دستش رو پشت سوکجین برد و دست دیگهاش رو رو به جلو گرفت، تا به سمت ماشین راهنماییاش کنه. "از این طرف" جین نگاه مردمی به مرد انداخت و بعد با چشمهایی که متاسف بودنش رو نشون میدادن، به یومی نگاه کرد و گفت. _"متاسفم... مجبورم با ماشین کمپانی برم... ولی بیا توی خونه من همدیگه رو ببینیم خب؟" دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد. +"باشه، میفهمم... خونه میبینمت" سوکجین خم شد و بعد از بوسیدن پیشونیاش، آروم ازش دور شد. کیفش رو از کنار اون بنر برداشت و وقتی که دوباره پشت منیجرش راه افتاد، برگشت و با خوشحالی برای یومیاش دست تکون داد. توی راه با دیدن بنرها و پوسترهای رنگارنگی که گوشه و کنار خیابون میدید، مدام هیجانزدهتر میشد. آرمیها حسابی منتظرش بودن و برای برگشتنش خوشحال و این کاغذهایی که جین میدید، ذوق بیاندازه اونا رو نشون میداد. هر از گاهی نگاهش رو از بنرهای توی خیابون میگرفت و به آینهبغل میداد، تا چک کنه که یومی هنوز داره دنبالشون میاد یا نه. @querencia_fiction
اینکه فقط دوتا لایک خورده شوخیه دیگه نه؟#butterfly
۱۸:۰۱
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
𝑸𝒖𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒊𝒂ღ
#Home #butterfly بالاخره بعد از دو ساعت توی ترافیک موندن، به خونه رسید. کیفش رو برداشت. بعد از تشکر کردن از منیجرش، از ماشین پیاده شد و از همونجا برای یومی که توی ماشینش نشسته بود، چشمک زد و وارد لابی شد. چون صبح زود بود، توی لابی کسی نبود و برای همین تونست بدون نگرانی، به سمت آسانسور بره. از آسانسور پیاده شد و به سمت واحدش قدم برداشت. رمز در رو زد و وارد شد. همهجا بوی خاک میداد... پاچههایی که غرق در گرد و خاک بودن رو از روی کاناپه برداشت؛ با بلند شدن گرد و خاک توی هوا، کمی به سرفه افتاد. روی کاناپه نشست و همهجا رو از نظر گذروند. با اینکه مدت خیلی زیادی از آخرین مرخصیاش نمیگذشت، ولی همهچیز حسابی نیاز به گردگیری داشت. توی همین فکرها بود که در همون لحظهها، صدای زدن رمز در به گوشش رسید. با نمایان شدن یومی در حالی که داشت در ورودی رو میبست، لبخند گرم و خستهای روی لبهای جین نشست. به کنارش روی مبل چند ضربه زد تا به دختر بگه بیاد کنارش بشینه. یومی جلو اومد و بعد از گذاشتن وسایلش روی دسته مبل، کنارش نشست. دستهاش رو برای سرباز خسته تازه ترخیص شده روبهروش، باز کرد تا اون رو با عشق و محبت به آغوش بکشه. جین به شونهی یومی تکیه داد و یومی کلاه یونیفرم نظامیاش رو برداشت و روی میز انداخت. با صدای آرومی گفت. +"یکم استراحت کن و برو دوش بگیر... بعدش میتونی به برنامه امروزت برسی" جین با لبخند درحالی که از اون زاویه بهش نگاه میکرد، سرش رو آروم تکون داد. _"یکم میخوابم و بعدش دوش میگیرم... میخوام امروز برای آرمیها لایو بزارم" مدتی گذشت و جین، توی آغوش دوست دخترش مشغول چرتزدن شد. ~۱۳ ژوئن ۲۰۲۴~ تیشرت سفیدش رو مرتب کرد و موهاش رو کمی توی دوربین گوشیاش ورانداز کرد. نفس عمیقی کشید و با چشمهای ستارهای و براقش، روی استیج رفت. اول، کمی به جمعیت پایین استیج که تشویقش میکردن و با جیغ زدن، بهش خوشآمد میگفتن، با لبخندی ناباورانه خیره شد. تعظیم کرد و با به دست گرفتن میکروفون، خودش رو مثل همیشه "جین از بیتیاس" معرفی کرد. خواست ادامه بده که چشمش خورد به یه بنر مربعی، که دست یکی از آرمیها بود و با هیجان، داشت اون رو تکون میداد. روش با فونت بزرگی نوشته بود: "به خونه خوش اومدی، ماهِ زمین" \\ تقدیم ماهِ آرمی که بعد از ۱۸ ماه دوری دوباره به خونه برگشت // // به خونه خوش اومدی؛ جینِ همیشه درخشان و خندهروی ما \\ @querencia_fiction
سرعت بالا رفتن لایکاتون مثل راه رفتن لاکپشته 🥲#butterfly
۴:۱۸
بازارسال شده از 𝐁𝐮𝐭𝐭𝐞𝐫𝐟𝐥𝐲 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞 ༻
۱۴:۳۶
بازارسال شده از 𝐁𝐮𝐭𝐭𝐞𝐫𝐟𝐥𝐲 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞 ༻
۱۴:۳۶
بازارسال شده از 𝐁𝐮𝐭𝐭𝐞𝐫𝐟𝐥𝐲 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞 ༻
وای من فکر میکردم داره میگه ششش
۱۴:۳۶
بازارسال شده از 𝐁𝐮𝐭𝐭𝐞𝐫𝐟𝐥𝐲 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞 ༻
سعیداشتعادیجلوهبدهʰᵃʲⁱⁿ ᵖᵃʳᵏ
۱۴:۳۶
۱۶:۱۷