عکس پروفایل رادیو کودکر

رادیو کودک

۵,۴۵۱عضو
thumbnail
undefined #نقاشی

undefined پنگوئن

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۶:۲۱

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined خرس

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۶:۲۱

thumbnail
undefined #کاردستی

🧩فیل

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۹:۵۸

thumbnail
undefined #کاردستی

🧩میز و نیمکت با نی

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۹:۵۸

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined مورچهundefined

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۳:۱۴

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined سگundefined

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۱:۲۵

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined فیل با اعداد

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۱:۲۶

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined گربهundefined

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۵:۲۷

thumbnail
undefined #کاردستی

🧩 پرستو

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۰:۵۹

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined سگ undefined

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۰:۵۹

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined کوه

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۹:۴۳

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined موشundefined

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۹:۴۴

undefined#داستان قصه های پیامبران
undefinedحضرت الیاس
#قسمت_اول
در زمان‌ حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بت‌ها می دادند.
پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پول‌های زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش می‌آمد و با دیدن بدی‌های آن‌ها ناراحت و عصبانی می‌شد.
سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق می‌زدند تا پول‌های خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را می‌دید وحشت می‌کرد.صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور می‌بردند. آن مرد داشت داد و فریاد می‌کرد و می‌گفت:-ولم کنید. من چیزی ندارم.
نگهبان گفت:-ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی.

مرد با ناراحتی گفت:-من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم.
حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت:-چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه.
سرباز گفت:-به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه.سرباز این حرف‌ها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد.
حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگر‌ها مشغول ساختن بت بزرگ بودند.
اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار می‌کردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار می‌کشید کتک می‌خورد.
حضرت الیاس ناراحت به آن‌ها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند.

او با صدای بلند گفت:
-ای مردم، گوش کنین.
اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند. حضرت الیاس چشم‌هایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت:
-ای مردم، به حرف های من گوش کنین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت:
-چرا به جای این بت‌هایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت می‌کنین،خدای یگانه را نمی پرستین. این بتهای بزرگی که از طلا می‌سازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن. از بزرگی این بت‌هایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است.
یکی از سربازها گفت:
#ادامه_دارد...undefinedundefinedundefinedundefinedundefined رادیو کودکundefinedundefinedundefined

۱۸:۴۱

thumbnail
undefined #کاردستی

🧩 ماهی

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۰:۲۷

thumbnail
undefined #نقاشی

undefined سگ

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۰:۲۸

thumbnail
undefined #کاردستی

🧩 نشانگر کتاب

به ما بپیوندید undefinedundefinedundefined
undefined رادیو کودک

۱۷:۰۳

رادیو کودک
undefined#داستان قصه های پیامبران undefinedحضرت الیاس #قسمت_اول در زمان‌ حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بت‌ها می دادند. پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پول‌های زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش می‌آمد و با دیدن بدی‌های آن‌ها ناراحت و عصبانی می‌شد. سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق می‌زدند تا پول‌های خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را می‌دید وحشت می‌کرد. صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور می‌بردند. آن مرد داشت داد و فریاد می‌کرد و می‌گفت: -ولم کنید. من چیزی ندارم. نگهبان گفت: -ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی. مرد با ناراحتی گفت: -من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم. حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت: -چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه. سرباز گفت: -به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه. سرباز این حرف‌ها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد. حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگر‌ها مشغول ساختن بت بزرگ بودند. اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار می‌کردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار می‌کشید کتک می‌خورد. حضرت الیاس ناراحت به آن‌ها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند. او با صدای بلند گفت: -ای مردم، گوش کنین. اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند. حضرت الیاس چشم‌هایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت: -ای مردم، به حرف های من گوش کنین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت: -چرا به جای این بت‌هایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت می‌کنین،خدای یگانه را نمی پرستین. این بتهای بزرگی که از طلا می‌سازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن. از بزرگی این بت‌هایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است. یکی از سربازها گفت: #ادامه_دارد... undefinedundefinedundefinedundefined undefined رادیو کودکundefinedundefinedundefined
undefined#داستان قصه های پیامبران
undefinedحضرت الیاس
#قسمت_دوم
-ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گفتی.
حضرت الیاس گفت:
-یه کمی با عقل خودتون کار کنین.
سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد:
-ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین می‌کنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری.
در همین لحظه بود که صدای طبل‌ها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند:
-همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن می‌یان و می‌خوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن.
پادشاه با تخت  زیبایش که  برده‌ها آن را می‌آوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند.
حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.سرش را با ناراحتی تکان می‌داد و از کارهای مردم تعجب می‌کرد.
پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت:
-الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری.
حضرت الیاس  گفت:
-من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم.
پادشاه که از حضرت الیاس بدش می‌آمد گفت:
-توکه یه دیوانه بیشتر نیستی.
حضرت الیاس گفت:-این که شما با این وضعیت بت‌ها را می‌پرستید و این قدر به هم ظلم می‌کنین دیوانگی نیست؟
پادشاه گفت:
-برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری می‌کنی پس حرف هم نزن و ساکت باش.
حضرت الیاس گفت:-من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بت‌ها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بت‌ها.
پادشاه داد زد:
-برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. می‌خوام ببینمش و عبادتش کنم.
حضرت الیاس از کارهای آن‌ها ناراحت بود و همیشه آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کرد. اما هیچ کس حرف‌های او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه می‌دادند.
یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچه‌ها عبور می‌کرد، با دیدن باغ زیبایی که درخت‌های پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند.
برده‌ها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب می‌کرد.
همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت:-تخت من رو پایین بذارین، می‌خوام برم توی باغ.
برده‌ها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن  پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبان‌هایش وارد باغ شد.
پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد.
همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت:
-این باغ مال کیه؟
پیرمرد گفت:
-این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده.
زن پادشاه گفت:
-این باغ باید مال من باشه.
پیر مرد ناراحت شد و گفت:
-من نمی تونم باغ را به شما بدم.
زن پادشاه عصبانی شد و گفت:
-تو بیخود می‌کنی. مگه دست خودته؟ من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه.
#ادامه_دارد... undefinedundefinedundefinedundefinedundefined رادیو کودکundefinedundefinedundefined

۱۷:۱۸

بازارسال شده از حرف دل
بازارسال شده از لینک بانک
thumbnail
نوروز امسال خاص بپوشید undefined مجموعه بهار آیین متفاوت تر از همیشه undefined با طراحی اختصاصیundefined برای ...
undefined دختران تازه مکلف
undefined
undefined دختران نوجوان undefinedundefined ست های مادر دختری undefined
برای دیدن مدل های بیشتر عضو کانال شوید undefined
undefined ble.ir/join/MmMxY2Y5YW
undefined ble.ir/join/MmMxY2Y5YW

۱۹:۲۹

بازارسال شده از حرف دل
undefined یلدای امسال همه خونه خالم اینا جمع بودیم
جاتون خالی یه ظرف بــزرگ آجیل گذاشتن وسط
اینقدر خوشمزه و تازه بود که همه تعریف می کردن
به شوخی به دختر خالم گفتم، گنج پیدا کردینا undefined
خیلی جدی گفت بــــله! undefined
گفتم از کجا ناقلا؟! undefined
گفت یه کانال پیدا کردم، اینقدر محصولاش با کیفیت و خوش قیمته، مثه گنج میمونه واقعا undefined
منم با زبون خوش نقشه گنجو گرفتم ازش undefinedundefined
ble.ir/join/NzhmNTQ2MD

۱۹:۲۹