راه سوم
ایشان(آیتالله خامنهای) بارها از لزوم پرهیز از نگاه غربی در موضوع زن سخن گفتهاند. منظور از تخلیهٔ فکر از نگاه غربی، بیاطلاعی از نگرش آنها نیست. بلکه آگاهی و آشنایی مطلوب است؛ اما مرجعیت آن افکار را بهکلی باید رد نمود. کتاب راه سوم، دریچهای متفاوت به مسئلهٔ زن #معرفی_کتاب #کتاب_راه_سوم خرید کتاب راه سوم https://nashrebeynolmelal.ir/product/راه-سوم/ ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۷:۵۵
۷:۳۷
راه سوم
[بشنوید...] #فاطمهای_که_نمیشناسیم منبر چهارم: جهاد، امری انسانی' جهاد زنانه و مردانه چه اشتراکاتی دارد؟ جهاد زنانه و مردانه چه افتراقاتی دارد؟ *رسانه باشید ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
Rouzbarg 5.mp3
۰۴:۲۲-۳.۵۱ مگابایت
۱۹:۱۷
۱۰:۰۹
۶:۴۳
راه سوم
[بشنوید...] #فاطمهای_که_نمیشناسیم منبر پنجم: جهاد همهجانبه بهنظر شما حضرت زهرا(س) در کدام مقطع زندگی درگیر جهاد شدند؟ آیا مقامات معنوی حضرت زهرا(س) جنبهٔ اعجازی داشتند؟ رسانه باشید ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
Rouzbarg 6.mp3
۰۵:۰۸-۴.۱۳ مگابایت
۸:۰۴
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۹ صبح
آتش دل
وسط جلسه بودیم که گفتم: «امسال هم قسمت نشد بریم. برای توام دعوتنامه نیومده؟»نَهٔ جانسوزی گفت و خوابش را تعریف کرد که خودش را در بیت دیده.خیالمان خوش بود که دیدار، چهارشنبه ۲۸ آذر است. برای همین اصرار کردم از لینکهای مختلف پیگیری کند تا برود و اگر توانست دست مرا هم بگیرد...
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
آتش دل
وسط جلسه بودیم که گفتم: «امسال هم قسمت نشد بریم. برای توام دعوتنامه نیومده؟»نَهٔ جانسوزی گفت و خوابش را تعریف کرد که خودش را در بیت دیده.خیالمان خوش بود که دیدار، چهارشنبه ۲۸ آذر است. برای همین اصرار کردم از لینکهای مختلف پیگیری کند تا برود و اگر توانست دست مرا هم بگیرد...
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۸:۰۵
راه سوم
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۹ صبح آتش دل وسط جلسه بودیم که گفتم: «امسال هم قسمت نشد بریم. برای توام دعوتنامه نیومده؟» نَهٔ جانسوزی گفت و خوابش را تعریف کرد که خودش را در بیت دیده. خیالمان خوش بود که دیدار، چهارشنبه ۲۸ آذر است. برای همین اصرار کردم از لینکهای مختلف پیگیری کند تا برود و اگر توانست دست مرا هم بگیرد... #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۲ ظهر
کورسوی امید
ظهر بود که اسمش روی صفحهٔ موبایلم نقش بست. انگار توی دلم رخت چنگ میزدند. گوشی را برداشتم: «خواهرجان ظرفیتها تکمیل شده و دیدار فرداست!» توی دلم گفتم: «خب پس هیچی...» ادامه داد: «فقط از دفتر آقا، یک کارت جور شده برامون» تا گفت یک کارت، سریع حرفش را بریدم: پس یاعلی بگو و برو!
نه چرا من؟ تو برو! _تو سزاوارتری برای این جلسه. من دلم رفتن بدون تو رو نمیخواد.
افتادیم توی کَل کَل. قرار شد برود و تلاشش را بکند تا یک دعوتنامه، بشود دو تا. توی گروه دوستانم که از شهرهای مختلفند، پیام گذاشتم: «100 حمد نذر کردهام برای حضرت امالبنین از جانب فرزندشون، حضرت علمدار. کمکم کنید با زبانهای مختلف تا نذرم ادا شود برای اجابت دعایی.»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
کورسوی امید
ظهر بود که اسمش روی صفحهٔ موبایلم نقش بست. انگار توی دلم رخت چنگ میزدند. گوشی را برداشتم: «خواهرجان ظرفیتها تکمیل شده و دیدار فرداست!» توی دلم گفتم: «خب پس هیچی...» ادامه داد: «فقط از دفتر آقا، یک کارت جور شده برامون» تا گفت یک کارت، سریع حرفش را بریدم: پس یاعلی بگو و برو!
نه چرا من؟ تو برو! _تو سزاوارتری برای این جلسه. من دلم رفتن بدون تو رو نمیخواد.
افتادیم توی کَل کَل. قرار شد برود و تلاشش را بکند تا یک دعوتنامه، بشود دو تا. توی گروه دوستانم که از شهرهای مختلفند، پیام گذاشتم: «100 حمد نذر کردهام برای حضرت امالبنین از جانب فرزندشون، حضرت علمدار. کمکم کنید با زبانهای مختلف تا نذرم ادا شود برای اجابت دعایی.»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
۸:۰۵
راه سوم
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۲ ظهر کورسوی امید ظهر بود که اسمش روی صفحهٔ موبایلم نقش بست. انگار توی دلم رخت چنگ میزدند. گوشی را برداشتم: «خواهرجان ظرفیتها تکمیل شده و دیدار فرداست!» توی دلم گفتم: «خب پس هیچی...» ادامه داد: «فقط از دفتر آقا، یک کارت جور شده برامون» تا گفت یک کارت، سریع حرفش را بریدم: پس یاعلی بگو و برو! نه چرا من؟ تو برو! _تو سزاوارتری برای این جلسه. من دلم رفتن بدون تو رو نمیخواد. افتادیم توی کَل کَل. قرار شد برود و تلاشش را بکند تا یک دعوتنامه، بشود دو تا. توی گروه دوستانم که از شهرهای مختلفند، پیام گذاشتم: «100 حمد نذر کردهام برای حضرت امالبنین از جانب فرزندشون، حضرت علمدار. کمکم کنید با زبانهای مختلف تا نذرم ادا شود برای اجابت دعایی.» #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2 #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۷ عصر
مسابقهٔ رفاقت
در این فاصله چندین بار توی ایتا همدیگر را به رفتن و از دست ندادن موقعیت تشویق کرده بودیم. گفته بودم: «فردا همسر خانه است و مدارس تعطیل. بهترین موقعیت است که بیایم اما دوتایی!» گفته بود: «هنوز قطعیت رفتتش معلوم نیست.» گفته بودم: «زمان را از دست نده!» گفته بود: «اگر من بروم، راضیتر است.»
گوشی را گذاشتم کنار. زمان زیادی نگذشته بود که صدای دینگ دینگ گوشی در آمد. «برات کارت ورود و وسیلهٔ رفتوآمد رو هماهنگ کردم. برو، منم دعا کن.»اشکم درآمد. توی رفاقت زرنگتر بود. اسم همسرم را سرچ کردم. شمارهاش را گرفتم: «من راهی ام. فقط...» حرفم را برید: «نگران نباش. من مراقب دخترک هستم.» توی گروه دوستان پیام گذاشتم: «دمتون گرم. دعاهاتون مستجاب شد. دارم میرم دیدار آقااا»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
مسابقهٔ رفاقت
در این فاصله چندین بار توی ایتا همدیگر را به رفتن و از دست ندادن موقعیت تشویق کرده بودیم. گفته بودم: «فردا همسر خانه است و مدارس تعطیل. بهترین موقعیت است که بیایم اما دوتایی!» گفته بود: «هنوز قطعیت رفتتش معلوم نیست.» گفته بودم: «زمان را از دست نده!» گفته بود: «اگر من بروم، راضیتر است.»
گوشی را گذاشتم کنار. زمان زیادی نگذشته بود که صدای دینگ دینگ گوشی در آمد. «برات کارت ورود و وسیلهٔ رفتوآمد رو هماهنگ کردم. برو، منم دعا کن.»اشکم درآمد. توی رفاقت زرنگتر بود. اسم همسرم را سرچ کردم. شمارهاش را گرفتم: «من راهی ام. فقط...» حرفم را برید: «نگران نباش. من مراقب دخترک هستم.» توی گروه دوستان پیام گذاشتم: «دمتون گرم. دعاهاتون مستجاب شد. دارم میرم دیدار آقااا»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۸:۰۶
راه سوم
[بشنوید...] #فاطمهای_که_نمیشناسیم منبر ششم: جهاد خانوادگی آیا جهاد خانوادگی حضرت زهرا(س) فقط مختص بعد از ازدواج است؟ حُسن التَّبَعُل یعنی چه؟ رسانه باشید ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
Rouzbarg 7.mp3
۰۴:۳۶-۳.۷۱ مگابایت
۸:۰۸
تقلید بانوان از مجتهد زن
از دیروز که رهبر معظم دربارهٔ تقلید بانوان از مجتهد زن سخن گفتند، حرف و حدیثهای زیادی شد:
عدهای که احساس میکردند این اولین بار است که حضرت آقا این کلام را فرمودند، شگفتزده و تحسین گو شدند؛
عدهٔ دیگر گفتند چرا فقط بانوان از بانوان تقلید کنند، مردان هم امکان تقلید از بانوان را دارند؛
عدهٔ دیگر در اینکه در چه موضوعی زنان امکان تقلید از همجنس خودشان را دارند سوال کردند...
برای پاسخ به این قیل و قالها دوباره عین بیانات را با یکدیگر بازخوانی میکنیم:
«بنده حتّی معتقدم بسیاری از مسائل زنانه که موضوعش زنان هستند و مردها درست موضوع را تشخیص نمیدهند، باید خانمها از مجتهد زن تقلید کنند.»
برای افرادی که راه سوم را سالهاست از میان کلام معظمله دنبال میکنند، این کلام آشنا و مسبوق به سابقه است، آن هم به بیش از بیست سال پیش و البته این مهم سیرهٔ عملی ایشان هم در این سالها بوده است.
رهبر معظم در سال 1380 بیان میدارند که «بنده مکرر به (مجتهدین زن) گفتهام که در فصولی از فقه، شما میتوانید مرجع تقلید باشید. من نمیتوانم باشم چون موضوع را تشخیص نمیدهم و نمیتوانم بفهمم.»؛ یعنی ایشان بارها سالها پیش بر این مهم تأکید کرده بودند و عجیب است که برای برخی از ما جدید و شگفتانگیز است.
اما دربارهٔ سوال بعدی یا بهتر بگویم قیل و قال بعدی که مردان هم میتوانند از زنان تقلید کنند، آقا نه در گذشته و نه در حال چنین سخنی را نگفتهاند و صریحِ سخن ایشان تا این ساعت تنها در تقلید زن از زن است.
و اما در بحث سوم، که موضوع تقلید چه باید باشد؟ این را هم رهبر عظیمالشأن فرمودند که در بسیاری از مسائل زنانه که مردان قدرت تشخیص آن را ندارند، تقلید مطرح است. پس فعلا در این سالها محل بحث بر سر این موضوعات است، اینکه آیا زنان در غیر این امور میتوانند از همجنس خودشان تقلید کنند، در صریح کلام حضرت آقا، دلالتی یافت نمی شود.
اما اینکه آیا بانوان مجتهد با روشهای درست فقاهتی میتوانند زمینهٔ ایجاد تغییراتی در احکام فقهی مربوط به زنان را انجام دهند، این نیز امریست که رهبر معظم در سال 1386 بدان پرداختهاند.رهبر انقلاب در این زمینه درخواست دارند که این گونه کنشهای فقهی بهدلیل انفعال در برابر کنوانسیون بینالمللی و... نباشد.
هدی صادقزادگان
#فقه_زنان #تقلید_از_زنان
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
از دیروز که رهبر معظم دربارهٔ تقلید بانوان از مجتهد زن سخن گفتند، حرف و حدیثهای زیادی شد:
عدهای که احساس میکردند این اولین بار است که حضرت آقا این کلام را فرمودند، شگفتزده و تحسین گو شدند؛
عدهٔ دیگر گفتند چرا فقط بانوان از بانوان تقلید کنند، مردان هم امکان تقلید از بانوان را دارند؛
عدهٔ دیگر در اینکه در چه موضوعی زنان امکان تقلید از همجنس خودشان را دارند سوال کردند...
برای پاسخ به این قیل و قالها دوباره عین بیانات را با یکدیگر بازخوانی میکنیم:
«بنده حتّی معتقدم بسیاری از مسائل زنانه که موضوعش زنان هستند و مردها درست موضوع را تشخیص نمیدهند، باید خانمها از مجتهد زن تقلید کنند.»
برای افرادی که راه سوم را سالهاست از میان کلام معظمله دنبال میکنند، این کلام آشنا و مسبوق به سابقه است، آن هم به بیش از بیست سال پیش و البته این مهم سیرهٔ عملی ایشان هم در این سالها بوده است.
رهبر معظم در سال 1380 بیان میدارند که «بنده مکرر به (مجتهدین زن) گفتهام که در فصولی از فقه، شما میتوانید مرجع تقلید باشید. من نمیتوانم باشم چون موضوع را تشخیص نمیدهم و نمیتوانم بفهمم.»؛ یعنی ایشان بارها سالها پیش بر این مهم تأکید کرده بودند و عجیب است که برای برخی از ما جدید و شگفتانگیز است.
اما دربارهٔ سوال بعدی یا بهتر بگویم قیل و قال بعدی که مردان هم میتوانند از زنان تقلید کنند، آقا نه در گذشته و نه در حال چنین سخنی را نگفتهاند و صریحِ سخن ایشان تا این ساعت تنها در تقلید زن از زن است.
و اما در بحث سوم، که موضوع تقلید چه باید باشد؟ این را هم رهبر عظیمالشأن فرمودند که در بسیاری از مسائل زنانه که مردان قدرت تشخیص آن را ندارند، تقلید مطرح است. پس فعلا در این سالها محل بحث بر سر این موضوعات است، اینکه آیا زنان در غیر این امور میتوانند از همجنس خودشان تقلید کنند، در صریح کلام حضرت آقا، دلالتی یافت نمی شود.
اما اینکه آیا بانوان مجتهد با روشهای درست فقاهتی میتوانند زمینهٔ ایجاد تغییراتی در احکام فقهی مربوط به زنان را انجام دهند، این نیز امریست که رهبر معظم در سال 1386 بدان پرداختهاند.رهبر انقلاب در این زمینه درخواست دارند که این گونه کنشهای فقهی بهدلیل انفعال در برابر کنوانسیون بینالمللی و... نباشد.
هدی صادقزادگان
#فقه_زنان #تقلید_از_زنان
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۸:۱۸
راه سوم
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۷ عصر مسابقهٔ رفاقت در این فاصله چندین بار توی ایتا همدیگر را به رفتن و از دست ندادن موقعیت تشویق کرده بودیم. گفته بودم: «فردا همسر خانه است و مدارس تعطیل. بهترین موقعیت است که بیایم اما دوتایی!» گفته بود: «هنوز قطعیت رفتتش معلوم نیست.» گفته بودم: «زمان را از دست نده!» گفته بود: «اگر من بروم، راضیتر است.» گوشی را گذاشتم کنار. زمان زیادی نگذشته بود که صدای دینگ دینگ گوشی در آمد. «برات کارت ورود و وسیلهٔ رفتوآمد رو هماهنگ کردم. برو، منم دعا کن.» اشکم درآمد. توی رفاقت زرنگتر بود. اسم همسرم را سرچ کردم. شمارهاش را گرفتم: «من راهی ام. فقط...» حرفم را برید: «نگران نباش. من مراقب دخترک هستم.» توی گروه دوستان پیام گذاشتم: «دمتون گرم. دعاهاتون مستجاب شد. دارم میرم دیدار آقااا» #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸ شب
مسافر
توی گروه مجازی دوستان ولوله افتاد. عدهای حسرت میخوردند. تجربهدارها از خاطرات دیدارهای عمومی و خصوصیشان با آقا میگفتند. بعضی هم، حس و حالم را جویا میشدند؛ اما مرضیه که ساکن قم بود، خیلی دلش پر کشید. بیتابی میکرد که با من همراه شود.
دلم میخواست همهٔ مشتاقان راهی میشدند؛ اما دستانم کوتاهتر از آن بود که بتوانم برای کسی کاری بکنم.
با عجله رفتم سراغ کولهپشتی سفرهای اربعین. بسم الله گفتم و درش را باز کردم. توی گروه سوال پرسیدم: «چیا ببرم؟ صلوات شمار میتونم؟ خودکار و کاغذ چی؟ یعنی کتاب راه سوم رو ببرم میتونم برسونم به آقا؟»
و جوابها همه این بود: «لحظهٔ ورود به حسینیه فقط تویی و یک شماره از دفتر امانات حسینیه...»
وسایل ضروری را جمع کردم که مرضیه زنگ زد: «تونستم یه کارت ملاقات جور کنم! میتونی سر راه بیای دنبالم.»چشمانم برقی زد، توی دلم گفتم عجب حکایتی شد امشب. با صدایی که میلرزید گفتم: «من خودم دقیقه نودی ام. اصلا نمیدونم چند نفریم؛ ولی اگه شد، اطلاع میدم.»
با عجله کفشم را پوشیدم و سوار اسنپ شدم تا خودم را برسانم به گروهی که برای رفتن منتظرم بودند.در راه فکرهای مختلفی توی سرم میچرخید. به خودم فکر میکردم تا همین دو ساعت پیش حتی تصور نمیکردم قرار است فردا کجا باشم! به زنانی که مثل من راهی اند و هر کدام داستانی دارند: بانویی که شوهرش را با کلی سختی راضی کرده؛ مادری که بلاتکلیف است از بردن کودکان با خودش؛ دختری که قربانصدقهٔ پدرش رفته تا اجازه بدهد مسافتی طولانی را برای دیداری دوساعته طی کند؛ دانشجویی که اسمش در قرعهکشی بسیج و انجمن دانشجویی درآمده تا راهی باشد؛ مادری که فرزنداتش پشت سرش گریه کردهاند تا دنبال خودش ببردشان و الان دل خون فرزندان و دلشاد دیدار است؛ منی که بهخاطر ازخودگذشتی دوستم، ساعاتی بهیادماندنی پیش رو دارم و دخترم را با وعدهٔ سوغاتی برای اولین بار رها کردم تا برسم به دیدار یار و مرضیه ها که حاضرند برای رسیدن به دیدار، حتی روی پله و کف وسیلهٔ نقلیه بنشینند...
به هایس که رسیدم، خانم مسئول را پیدا کردم و از او خواستم تا مرضیه را بین راه سوار کنیم. قبول کرد تا با یک رضایتنامه سوارش کند. گوشی را برداشتم و خبر خوشحالی را به مرضیه دادم. بغض امانش را برید، قطع کرد تا مهیای سفر شود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
مسافر
توی گروه مجازی دوستان ولوله افتاد. عدهای حسرت میخوردند. تجربهدارها از خاطرات دیدارهای عمومی و خصوصیشان با آقا میگفتند. بعضی هم، حس و حالم را جویا میشدند؛ اما مرضیه که ساکن قم بود، خیلی دلش پر کشید. بیتابی میکرد که با من همراه شود.
دلم میخواست همهٔ مشتاقان راهی میشدند؛ اما دستانم کوتاهتر از آن بود که بتوانم برای کسی کاری بکنم.
با عجله رفتم سراغ کولهپشتی سفرهای اربعین. بسم الله گفتم و درش را باز کردم. توی گروه سوال پرسیدم: «چیا ببرم؟ صلوات شمار میتونم؟ خودکار و کاغذ چی؟ یعنی کتاب راه سوم رو ببرم میتونم برسونم به آقا؟»
و جوابها همه این بود: «لحظهٔ ورود به حسینیه فقط تویی و یک شماره از دفتر امانات حسینیه...»
وسایل ضروری را جمع کردم که مرضیه زنگ زد: «تونستم یه کارت ملاقات جور کنم! میتونی سر راه بیای دنبالم.»چشمانم برقی زد، توی دلم گفتم عجب حکایتی شد امشب. با صدایی که میلرزید گفتم: «من خودم دقیقه نودی ام. اصلا نمیدونم چند نفریم؛ ولی اگه شد، اطلاع میدم.»
با عجله کفشم را پوشیدم و سوار اسنپ شدم تا خودم را برسانم به گروهی که برای رفتن منتظرم بودند.در راه فکرهای مختلفی توی سرم میچرخید. به خودم فکر میکردم تا همین دو ساعت پیش حتی تصور نمیکردم قرار است فردا کجا باشم! به زنانی که مثل من راهی اند و هر کدام داستانی دارند: بانویی که شوهرش را با کلی سختی راضی کرده؛ مادری که بلاتکلیف است از بردن کودکان با خودش؛ دختری که قربانصدقهٔ پدرش رفته تا اجازه بدهد مسافتی طولانی را برای دیداری دوساعته طی کند؛ دانشجویی که اسمش در قرعهکشی بسیج و انجمن دانشجویی درآمده تا راهی باشد؛ مادری که فرزنداتش پشت سرش گریه کردهاند تا دنبال خودش ببردشان و الان دل خون فرزندان و دلشاد دیدار است؛ منی که بهخاطر ازخودگذشتی دوستم، ساعاتی بهیادماندنی پیش رو دارم و دخترم را با وعدهٔ سوغاتی برای اولین بار رها کردم تا برسم به دیدار یار و مرضیه ها که حاضرند برای رسیدن به دیدار، حتی روی پله و کف وسیلهٔ نقلیه بنشینند...
به هایس که رسیدم، خانم مسئول را پیدا کردم و از او خواستم تا مرضیه را بین راه سوار کنیم. قبول کرد تا با یک رضایتنامه سوارش کند. گوشی را برداشتم و خبر خوشحالی را به مرضیه دادم. بغض امانش را برید، قطع کرد تا مهیای سفر شود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۳:۵۶
راه سوم
دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸ شب مسافر توی گروه مجازی دوستان ولوله افتاد. عدهای حسرت میخوردند. تجربهدارها از خاطرات دیدارهای عمومی و خصوصیشان با آقا میگفتند. بعضی هم، حس و حالم را جویا میشدند؛ اما مرضیه که ساکن قم بود، خیلی دلش پر کشید. بیتابی میکرد که با من همراه شود. دلم میخواست همهٔ مشتاقان راهی میشدند؛ اما دستانم کوتاهتر از آن بود که بتوانم برای کسی کاری بکنم. با عجله رفتم سراغ کولهپشتی سفرهای اربعین. بسم الله گفتم و درش را باز کردم. توی گروه سوال پرسیدم: «چیا ببرم؟ صلوات شمار میتونم؟ خودکار و کاغذ چی؟ یعنی کتاب راه سوم رو ببرم میتونم برسونم به آقا؟» و جوابها همه این بود: «لحظهٔ ورود به حسینیه فقط تویی و یک شماره از دفتر امانات حسینیه...» وسایل ضروری را جمع کردم که مرضیه زنگ زد: «تونستم یه کارت ملاقات جور کنم! میتونی سر راه بیای دنبالم.» چشمانم برقی زد، توی دلم گفتم عجب حکایتی شد امشب. با صدایی که میلرزید گفتم: «من خودم دقیقه نودی ام. اصلا نمیدونم چند نفریم؛ ولی اگه شد، اطلاع میدم.» با عجله کفشم را پوشیدم و سوار اسنپ شدم تا خودم را برسانم به گروهی که برای رفتن منتظرم بودند. در راه فکرهای مختلفی توی سرم میچرخید. به خودم فکر میکردم تا همین دو ساعت پیش حتی تصور نمیکردم قرار است فردا کجا باشم! به زنانی که مثل من راهی اند و هر کدام داستانی دارند: بانویی که شوهرش را با کلی سختی راضی کرده؛ مادری که بلاتکلیف است از بردن کودکان با خودش؛ دختری که قربانصدقهٔ پدرش رفته تا اجازه بدهد مسافتی طولانی را برای دیداری دوساعته طی کند؛ دانشجویی که اسمش در قرعهکشی بسیج و انجمن دانشجویی درآمده تا راهی باشد؛ مادری که فرزنداتش پشت سرش گریه کردهاند تا دنبال خودش ببردشان و الان دل خون فرزندان و دلشاد دیدار است؛ منی که بهخاطر ازخودگذشتی دوستم، ساعاتی بهیادماندنی پیش رو دارم و دخترم را با وعدهٔ سوغاتی برای اولین بار رها کردم تا برسم به دیدار یار و مرضیه ها که حاضرند برای رسیدن به دیدار، حتی روی پله و کف وسیلهٔ نقلیه بنشینند... به هایس که رسیدم، خانم مسئول را پیدا کردم و از او خواستم تا مرضیه را بین راه سوار کنیم. قبول کرد تا با یک رضایتنامه سوارش کند. گوشی را برداشتم و خبر خوشحالی را به مرضیه دادم. بغض امانش را برید، قطع کرد تا مهیای سفر شود. #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، سحر، ساعت ۴:۳۰
بیقراری
تا خود تهران با مرضیه پلک روی هم نگذاشتیم. از احوالتمان گفتیم، از نگاهی که یکباره بهمان شد، از قاعدهٔ دنیا که هیچ چیزش معلوم نیست و از حکایت چند ساعت گذشته که انگشت به دهانمان گذاشته...
ساعت ۴:۳۰ هر کداممان با رابط ها مرتبط شدیم تا کارت ملاقات را بگیریم. همه حواله مان دادند به ساعت ۶:۳۰. آه از نهاد همگی بلند شد. دلمان میخواست حالا که زود رسیدیم، زودتر برویم داخل تا صفوف ابتدایی را از دست ندهیم؛ اما چون کارتها یک روز قبل صادر میشد، به جز تهرانیها و افرادی که روز قبل خودشان را میرساندند، دسترسی به کارت ورود زودتر از این ساعت مقدور نبود! ای کاش میشد تدبیری کرد که همهٔ مدعوین کارتها را از قبل داشته باشند.
مسجدی اطراف خیابان فلسطین پیدا کردیم تا نماز بخوانیم و همانجا منتظر رابط بمانیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
بیقراری
تا خود تهران با مرضیه پلک روی هم نگذاشتیم. از احوالتمان گفتیم، از نگاهی که یکباره بهمان شد، از قاعدهٔ دنیا که هیچ چیزش معلوم نیست و از حکایت چند ساعت گذشته که انگشت به دهانمان گذاشته...
ساعت ۴:۳۰ هر کداممان با رابط ها مرتبط شدیم تا کارت ملاقات را بگیریم. همه حواله مان دادند به ساعت ۶:۳۰. آه از نهاد همگی بلند شد. دلمان میخواست حالا که زود رسیدیم، زودتر برویم داخل تا صفوف ابتدایی را از دست ندهیم؛ اما چون کارتها یک روز قبل صادر میشد، به جز تهرانیها و افرادی که روز قبل خودشان را میرساندند، دسترسی به کارت ورود زودتر از این ساعت مقدور نبود! ای کاش میشد تدبیری کرد که همهٔ مدعوین کارتها را از قبل داشته باشند.
مسجدی اطراف خیابان فلسطین پیدا کردیم تا نماز بخوانیم و همانجا منتظر رابط بمانیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۳:۵۶
۱۴:۲۱
راه سوم
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، سحر، ساعت ۴:۳۰ بیقراری تا خود تهران با مرضیه پلک روی هم نگذاشتیم. از احوالتمان گفتیم، از نگاهی که یکباره بهمان شد، از قاعدهٔ دنیا که هیچ چیزش معلوم نیست و از حکایت چند ساعت گذشته که انگشت به دهانمان گذاشته... ساعت ۴:۳۰ هر کداممان با رابط ها مرتبط شدیم تا کارت ملاقات را بگیریم. همه حواله مان دادند به ساعت ۶:۳۰. آه از نهاد همگی بلند شد. دلمان میخواست حالا که زود رسیدیم، زودتر برویم داخل تا صفوف ابتدایی را از دست ندهیم؛ اما چون کارتها یک روز قبل صادر میشد، به جز تهرانیها و افرادی که روز قبل خودشان را میرساندند، دسترسی به کارت ورود زودتر از این ساعت مقدور نبود! ای کاش میشد تدبیری کرد که همهٔ مدعوین کارتها را از قبل داشته باشند. مسجدی اطراف خیابان فلسطین پیدا کردیم تا نماز بخوانیم و همانجا منتظر رابط بمانیم. #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، صبح، ساعت ۶:۳۰
آدمها و داستانها
بالاخره ساعت ورود فرا رسید. با هر مشقتی بود کارتهایمان را که دست افراد مختلف بود، گرفتیم و خودمان را رساندیم توی صف. آنجا برخی دوستانم را دیدم. بدون آنکه کلامی بینمان ردوبدل شود، اشک توی چشمانمان حلقه میزد و همدیگر را در آغوش میگرفتیم.
رسیدیم به گیت، کارتمان را پانج زدند و وارد شدیم. از همان ابتدا تمام وسایلمان را گرفتند. فقط توانستم یک پیام کوتاه به همسر بدهم که تا ظهر نگرانم نشوند.
به صف که رسیدیم تا چشم کار میکرد زن بود و کودک. این در حالی بود که ما میانهٔ راه بودیم و به همان اندازه که مقابلمان صف بود، پشت سرمان هم بود. در صف سعی میکردم قصهٔ دعوت آدمها را بشنوم یا کمک کنم کودکی را برای لحظاتی از آغوش مادرش بگیرم تا دستان خستهٔ مادر، قوت بگیرد. این حس، حال و هوای اغلب خانمها بود. با تمام وجود درک میکردند که تا چه اندازه این دیدار برای همه مان مهم است؛ پس بدون غرزدن از خستگیهای بازرسی و سروصدای کودکان و همهمه و سردی هوا، حدودا دو ساعت در صف ایستادند و به هم کمک کردند.
شنیدن قصهٔ دعوت آدمها خستگی دو ساعتهٔ گیت بازرسی را، آن هم بعد از ساعتهای طولانی نخوابیدن، کم میکرد:
در صف خانمی بود از خمین که پدرش مهمان خانهشان بود و چند روزی بود از قلب بیمار پدر پرستاری میکرد؛ اما به اصرار پدر، خودش را رسانده بود تا دیدار را از دست ندهد؛
معلمی بود که بهخاطر تعطیلی مدارس توانسته بود خودش را از کیلومترها فاصله تا تهران برساند به دیدار؛
پیرزنی که یک پا داشت و با دو عصای زیر بغل آماده بود برای دیدار و حالا بازرسین داشتند تلاش میکردند بهنحوی بدون عصا بفرستندش داخل؛
بازرس خانمی که برای نشکستن دل پیرزن، حاضر بود با ویلچر برساندش داخل و بنشاندش روی صندلی و بعد برش گردانَد؛
خانمهایی با ظاهر متفاوت اما باطنی یکرنگ با جماعت که مدام اشک میریختند و صلوات چاق میکردند تا مسیر باز شود. میگفتند برای اینکه از آقا انگشتر یا چفیه بگیرند حاضرند بیش از این هم در این صفها بایستند؛
زنی که دو روز قبل از آمدن، خواب آقا را دیده که به او چفیه داده و بعد با او تماس گرفتند و دعوتش کردند برای دیدار...
انقدر در دنیای قصهها غرق بودم که نفهمیدم کی گیت آخر بازرسی را رد کردیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
آدمها و داستانها
بالاخره ساعت ورود فرا رسید. با هر مشقتی بود کارتهایمان را که دست افراد مختلف بود، گرفتیم و خودمان را رساندیم توی صف. آنجا برخی دوستانم را دیدم. بدون آنکه کلامی بینمان ردوبدل شود، اشک توی چشمانمان حلقه میزد و همدیگر را در آغوش میگرفتیم.
رسیدیم به گیت، کارتمان را پانج زدند و وارد شدیم. از همان ابتدا تمام وسایلمان را گرفتند. فقط توانستم یک پیام کوتاه به همسر بدهم که تا ظهر نگرانم نشوند.
به صف که رسیدیم تا چشم کار میکرد زن بود و کودک. این در حالی بود که ما میانهٔ راه بودیم و به همان اندازه که مقابلمان صف بود، پشت سرمان هم بود. در صف سعی میکردم قصهٔ دعوت آدمها را بشنوم یا کمک کنم کودکی را برای لحظاتی از آغوش مادرش بگیرم تا دستان خستهٔ مادر، قوت بگیرد. این حس، حال و هوای اغلب خانمها بود. با تمام وجود درک میکردند که تا چه اندازه این دیدار برای همه مان مهم است؛ پس بدون غرزدن از خستگیهای بازرسی و سروصدای کودکان و همهمه و سردی هوا، حدودا دو ساعت در صف ایستادند و به هم کمک کردند.
شنیدن قصهٔ دعوت آدمها خستگی دو ساعتهٔ گیت بازرسی را، آن هم بعد از ساعتهای طولانی نخوابیدن، کم میکرد:
در صف خانمی بود از خمین که پدرش مهمان خانهشان بود و چند روزی بود از قلب بیمار پدر پرستاری میکرد؛ اما به اصرار پدر، خودش را رسانده بود تا دیدار را از دست ندهد؛
معلمی بود که بهخاطر تعطیلی مدارس توانسته بود خودش را از کیلومترها فاصله تا تهران برساند به دیدار؛
پیرزنی که یک پا داشت و با دو عصای زیر بغل آماده بود برای دیدار و حالا بازرسین داشتند تلاش میکردند بهنحوی بدون عصا بفرستندش داخل؛
بازرس خانمی که برای نشکستن دل پیرزن، حاضر بود با ویلچر برساندش داخل و بنشاندش روی صندلی و بعد برش گردانَد؛
خانمهایی با ظاهر متفاوت اما باطنی یکرنگ با جماعت که مدام اشک میریختند و صلوات چاق میکردند تا مسیر باز شود. میگفتند برای اینکه از آقا انگشتر یا چفیه بگیرند حاضرند بیش از این هم در این صفها بایستند؛
زنی که دو روز قبل از آمدن، خواب آقا را دیده که به او چفیه داده و بعد با او تماس گرفتند و دعوتش کردند برای دیدار...
انقدر در دنیای قصهها غرق بودم که نفهمیدم کی گیت آخر بازرسی را رد کردیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۸:۴۱
راه سوم
اگر پازل شخصیت یک دختر مسلمان همچنان برای شما یک معماست... اگر بهدنبال حل مسائل زنان میگردید... اگر در این روزها حل مسئلهٔ حجاب بانوان برای شما هم یک مسئلهٔ جدی است... به پویش کتابخوانی کتاب راه سوم بپوندید. فصل اول(نیمه اول کتاب در طول ۶ هفته) زمان ثبت نام ۲۵ آذرماه لغایت ۵ دیماه زمان شروع دوره یکشنبه ۹ دیماه میدان احمدآباد،خیابان بزرگمهر، کوچه ۶۴،حسینیه و مسجد حضرت قمربنیهاشم(علیهالسلام)، طبقه سوم نحوهٔ دریافت کتاب: مراجعه حضوری به محل برگزاری دوره(همراه با تخفیف ویژه جهت شرکتکنندگان) به شرکتکنندگان در دوره گواهینامه حضور اعطا میگردد. لینک ثبت نام: http://www.chashmentezar.ir/poyeshketab @rabteasheghi کتاب راه سوم، دریچهای متفاوت به مسئلهٔ زن #کتاب_راه_سوم ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۵:۵۵
راه سوم
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، صبح، ساعت ۶:۳۰ آدمها و داستانها بالاخره ساعت ورود فرا رسید. با هر مشقتی بود کارتهایمان را که دست افراد مختلف بود، گرفتیم و خودمان را رساندیم توی صف. آنجا برخی دوستانم را دیدم. بدون آنکه کلامی بینمان ردوبدل شود، اشک توی چشمانمان حلقه میزد و همدیگر را در آغوش میگرفتیم. رسیدیم به گیت، کارتمان را پانج زدند و وارد شدیم. از همان ابتدا تمام وسایلمان را گرفتند. فقط توانستم یک پیام کوتاه به همسر بدهم که تا ظهر نگرانم نشوند. به صف که رسیدیم تا چشم کار میکرد زن بود و کودک. این در حالی بود که ما میانهٔ راه بودیم و به همان اندازه که مقابلمان صف بود، پشت سرمان هم بود. در صف سعی میکردم قصهٔ دعوت آدمها را بشنوم یا کمک کنم کودکی را برای لحظاتی از آغوش مادرش بگیرم تا دستان خستهٔ مادر، قوت بگیرد. این حس، حال و هوای اغلب خانمها بود. با تمام وجود درک میکردند که تا چه اندازه این دیدار برای همه مان مهم است؛ پس بدون غرزدن از خستگیهای بازرسی و سروصدای کودکان و همهمه و سردی هوا، حدودا دو ساعت در صف ایستادند و به هم کمک کردند. شنیدن قصهٔ دعوت آدمها خستگی دو ساعتهٔ گیت بازرسی را، آن هم بعد از ساعتهای طولانی نخوابیدن، کم میکرد: در صف خانمی بود از خمین که پدرش مهمان خانهشان بود و چند روزی بود از قلب بیمار پدر پرستاری میکرد؛ اما به اصرار پدر، خودش را رسانده بود تا دیدار را از دست ندهد؛ معلمی بود که بهخاطر تعطیلی مدارس توانسته بود خودش را از کیلومترها فاصله تا تهران برساند به دیدار؛ پیرزنی که یک پا داشت و با دو عصای زیر بغل آماده بود برای دیدار و حالا بازرسین داشتند تلاش میکردند بهنحوی بدون عصا بفرستندش داخل؛ بازرس خانمی که برای نشکستن دل پیرزن، حاضر بود با ویلچر برساندش داخل و بنشاندش روی صندلی و بعد برش گردانَد؛ خانمهایی با ظاهر متفاوت اما باطنی یکرنگ با جماعت که مدام اشک میریختند و صلوات چاق میکردند تا مسیر باز شود. میگفتند برای اینکه از آقا انگشتر یا چفیه بگیرند حاضرند بیش از این هم در این صفها بایستند؛ زنی که دو روز قبل از آمدن، خواب آقا را دیده که به او چفیه داده و بعد با او تماس گرفتند و دعوتش کردند برای دیدار... انقدر در دنیای قصهها غرق بودم که نفهمیدم کی گیت آخر بازرسی را رد کردیم. #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸:۳۰
اوصانی جبرئیل(ع)
بعد از گذراندن مسیرهای پرپیچ و خم بازرسی، رسیدیم به صحن حسینیه، آنجا که همیشه از تلویزیون دیده بودمش...درودیوارش آغشته شده بود به پارچههای صورتی و آبی گلدار... همانجا در دلم گفتم: «ای کاش برای رنگ و بوی زنانه دادن به جلسه، توجهی هم به مادران کودک دار میشد و اجازهٔ بردن وسیلهٔ بازی برای بچهها یا داشتن قسمتی از مکان اصلی، اختصاصیِ مادر و کودک فراهم میشد تا میان آن تراکم جمعیت، انقدر اذیت نمیشدند...»
بالای جایگاه آقا بزرگ نوشته بود: «اوصانی جبرئیل علیه السلام بالمرأه» و زیرش از قول پیامبرمان معنی کرده بود که جبرئیل مرا به زنان سفارش میکرد...
همانجا صحبتهای رهبری با صدای خودشان توی گوشم میپیچید:«مسئلهٔ زن واقعاً مسئلهٔ مهمی است. یک عده توجه نمیکنند و بهعنوان یک مسئلهٔ نمایشی که حالا مد روز است، حرف میزنند.» ۱۳۸۱/۱۱/۱۵
رد چشمانم از روی حدیث پیامبر(ص) گذشت و دیوارهای گلدار را دنبال کرد، فکری توی ذهنم، جان میداد به سلولهای وجودم:
برای ما راه سومیها که نظرات آقا را دربارهٔ مسئلهٔ زنان میدانیم...برای ما راه سومیها که میدانیم آقا دربارهٔ زنان، منظومهٔ فکری مترقی دارند... برای ما راه سومیها که دغدغهٔ ولی مان دربارهٔ زنان را پیگیریم...
و
در این روزهای استفادهٔ نمایشی از زنان، نگاه سفارشی رهبری به بانوان، کاملاً مشهود است؛ البته برای آنان که میخواهند ببینند و این به گمانم یعنی ولی فقیه، معجزهٔ اسلام است.
پ. ن: فضای مهد، مجزا از مکان اصلی در نظر گرفته شده بود؛ ولی برای مادران و کودکانشان که زیر سه سال بودند و جدا نمیشدند، واقعا شرایط سختی بود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
اوصانی جبرئیل(ع)
بعد از گذراندن مسیرهای پرپیچ و خم بازرسی، رسیدیم به صحن حسینیه، آنجا که همیشه از تلویزیون دیده بودمش...درودیوارش آغشته شده بود به پارچههای صورتی و آبی گلدار... همانجا در دلم گفتم: «ای کاش برای رنگ و بوی زنانه دادن به جلسه، توجهی هم به مادران کودک دار میشد و اجازهٔ بردن وسیلهٔ بازی برای بچهها یا داشتن قسمتی از مکان اصلی، اختصاصیِ مادر و کودک فراهم میشد تا میان آن تراکم جمعیت، انقدر اذیت نمیشدند...»
بالای جایگاه آقا بزرگ نوشته بود: «اوصانی جبرئیل علیه السلام بالمرأه» و زیرش از قول پیامبرمان معنی کرده بود که جبرئیل مرا به زنان سفارش میکرد...
همانجا صحبتهای رهبری با صدای خودشان توی گوشم میپیچید:«مسئلهٔ زن واقعاً مسئلهٔ مهمی است. یک عده توجه نمیکنند و بهعنوان یک مسئلهٔ نمایشی که حالا مد روز است، حرف میزنند.» ۱۳۸۱/۱۱/۱۵
رد چشمانم از روی حدیث پیامبر(ص) گذشت و دیوارهای گلدار را دنبال کرد، فکری توی ذهنم، جان میداد به سلولهای وجودم:
برای ما راه سومیها که نظرات آقا را دربارهٔ مسئلهٔ زنان میدانیم...برای ما راه سومیها که میدانیم آقا دربارهٔ زنان، منظومهٔ فکری مترقی دارند... برای ما راه سومیها که دغدغهٔ ولی مان دربارهٔ زنان را پیگیریم...
و
در این روزهای استفادهٔ نمایشی از زنان، نگاه سفارشی رهبری به بانوان، کاملاً مشهود است؛ البته برای آنان که میخواهند ببینند و این به گمانم یعنی ولی فقیه، معجزهٔ اسلام است.
پ. ن: فضای مهد، مجزا از مکان اصلی در نظر گرفته شده بود؛ ولی برای مادران و کودکانشان که زیر سه سال بودند و جدا نمیشدند، واقعا شرایط سختی بود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۸:۵۸
۱۴:۵۰
راه سوم
سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸:۳۰ اوصانی جبرئیل(ع) بعد از گذراندن مسیرهای پرپیچ و خم بازرسی، رسیدیم به صحن حسینیه، آنجا که همیشه از تلویزیون دیده بودمش... درودیوارش آغشته شده بود به پارچههای صورتی و آبی گلدار... همانجا در دلم گفتم: «ای کاش برای رنگ و بوی زنانه دادن به جلسه، توجهی هم به مادران کودک دار میشد و اجازهٔ بردن وسیلهٔ بازی برای بچهها یا داشتن قسمتی از مکان اصلی، اختصاصیِ مادر و کودک فراهم میشد تا میان آن تراکم جمعیت، انقدر اذیت نمیشدند...» بالای جایگاه آقا بزرگ نوشته بود: «اوصانی جبرئیل علیه السلام بالمرأه» و زیرش از قول پیامبرمان معنی کرده بود که جبرئیل مرا به زنان سفارش میکرد... همانجا صحبتهای رهبری با صدای خودشان توی گوشم میپیچید:«مسئلهٔ زن واقعاً مسئلهٔ مهمی است. یک عده توجه نمیکنند و بهعنوان یک مسئلهٔ نمایشی که حالا مد روز است، حرف میزنند.» ۱۳۸۱/۱۱/۱۵ رد چشمانم از روی حدیث پیامبر(ص) گذشت و دیوارهای گلدار را دنبال کرد، فکری توی ذهنم، جان میداد به سلولهای وجودم: برای ما راه سومیها که نظرات آقا را دربارهٔ مسئلهٔ زنان میدانیم... برای ما راه سومیها که میدانیم آقا دربارهٔ زنان، منظومهٔ فکری مترقی دارند... برای ما راه سومیها که دغدغهٔ ولی مان دربارهٔ زنان را پیگیریم... و در این روزهای استفادهٔ نمایشی از زنان، نگاه سفارشی رهبری به بانوان، کاملاً مشهود است؛ البته برای آنان که میخواهند ببینند و این به گمانم یعنی ولی فقیه، معجزهٔ اسلام است. پ. ن: فضای مهد، مجزا از مکان اصلی در نظر گرفته شده بود؛ ولی برای مادران و کودکانشان که زیر سه سال بودند و جدا نمیشدند، واقعا شرایط سختی بود. #خدا_زن_را_سفارش_کرد #روایت_دیدار ┈┈••✾••┈┈ راه سوم @rahesevvom عضو شوید: https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
سهشنبه، ۲۷آذر۱۴۰۳، ساعت ۹:۳۰
مسیحانفس
جمعیت زیاد بود و فضا کم؛ اما شور و محبتی که آنجا بود، سختیها را کم میکرد. خانمی شیرازی مقابل من نشسته بود. بعد از تحمل فشارها، خسته شد و خواست که برود داخل زینبیه و از آنجا دیدار را دنبال کند. دختری تهرانی که کنار من نشسته بود، با بغض التماسش میکرد که نرود و تحمل کند تا آقا بیایند. خانمی دیگر از لرستان دست خانم خسته از وضعیت را گرفت و نشاند روی زانوهایش: «نمیذارم بری. بشین اینجا تا آقا اومد، جمعیت جابهجا میشه و جا باز میشه.» خانم شیرازی قبول کرد کمی دیگر بماند و فرصت را از دست ندهد.
چشمانم را بعد از بیش از ۲۴ ساعت بیخوابی گذاشتم روی هم تا وقت آمدن آقا، خوابآلود نباشند. به خيال اینکه تا ساعت موعود، نیمساعتی وقت هست.
تا چشمانم را بستم، یک دفعه صدای فریادها بلند شد: «آقا اومد... آقا اومد...» از جا پریدم و با موج جمعیت به گمانم دو متری جلوتر رفتم. همه سراپا اشک شده بودند و فریاد میزدند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده...حیدر...حیدر...» من هنوز نتوانسته بودم آقا را ببینم. همانجا که ایستاده بودم، نشستم تا همه بنشینند.چشمانم افتاد به خانم شیرازی که سر گذاشته بود روی شانهٔ خانم لرستانی و گریه میکرد.
به دختر تهرانی که نزدیکم نشسته بود، با بغض گفتم: «من هنوز آقا را ندیدم...» اشکانم سرازیر شد... گفت: «بیا اینطرف.» سرم را کشید بهسمت خودش: «روبرو را نگاه کن...» چشمانم را بستم و به دلم که مثل گنجشک بال بال میزد، وعده دادم: «مژده ای دل که مسیحانفسی میآید...» چشمانم را باز کردم. امان از اشکهای مزاحم...بالاخره چشمانم به مغز، پیام را مخابره کردند: «ماه رؤیت شد...»
پ. ن: زینبیه مکانی است نزدیک حسینیه. برای افرادی که داخل صحن اصلی جا نشدند تا از تلویزیونهای بزرگ، دیدار را دنبال کنند.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
مسیحانفس
جمعیت زیاد بود و فضا کم؛ اما شور و محبتی که آنجا بود، سختیها را کم میکرد. خانمی شیرازی مقابل من نشسته بود. بعد از تحمل فشارها، خسته شد و خواست که برود داخل زینبیه و از آنجا دیدار را دنبال کند. دختری تهرانی که کنار من نشسته بود، با بغض التماسش میکرد که نرود و تحمل کند تا آقا بیایند. خانمی دیگر از لرستان دست خانم خسته از وضعیت را گرفت و نشاند روی زانوهایش: «نمیذارم بری. بشین اینجا تا آقا اومد، جمعیت جابهجا میشه و جا باز میشه.» خانم شیرازی قبول کرد کمی دیگر بماند و فرصت را از دست ندهد.
چشمانم را بعد از بیش از ۲۴ ساعت بیخوابی گذاشتم روی هم تا وقت آمدن آقا، خوابآلود نباشند. به خيال اینکه تا ساعت موعود، نیمساعتی وقت هست.
تا چشمانم را بستم، یک دفعه صدای فریادها بلند شد: «آقا اومد... آقا اومد...» از جا پریدم و با موج جمعیت به گمانم دو متری جلوتر رفتم. همه سراپا اشک شده بودند و فریاد میزدند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده...حیدر...حیدر...» من هنوز نتوانسته بودم آقا را ببینم. همانجا که ایستاده بودم، نشستم تا همه بنشینند.چشمانم افتاد به خانم شیرازی که سر گذاشته بود روی شانهٔ خانم لرستانی و گریه میکرد.
به دختر تهرانی که نزدیکم نشسته بود، با بغض گفتم: «من هنوز آقا را ندیدم...» اشکانم سرازیر شد... گفت: «بیا اینطرف.» سرم را کشید بهسمت خودش: «روبرو را نگاه کن...» چشمانم را بستم و به دلم که مثل گنجشک بال بال میزد، وعده دادم: «مژده ای دل که مسیحانفسی میآید...» چشمانم را باز کردم. امان از اشکهای مزاحم...بالاخره چشمانم به مغز، پیام را مخابره کردند: «ماه رؤیت شد...»
پ. ن: زینبیه مکانی است نزدیک حسینیه. برای افرادی که داخل صحن اصلی جا نشدند تا از تلویزیونهای بزرگ، دیدار را دنبال کنند.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈ راه سوم@rahesevvom
عضو شوید:https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
۱۹:۰۸
۵:۵۵