ارسالی از خانم فاطمه افتخارکار

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۱
ارسالی از خانم فاطمه نصری

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۲
ارسالی از خانم هانیه بحرینی

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۳
ارسالی از خانم هانیه بحرینی پور

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۳
ارسالی از خانم رضوان اکبری باصری

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۵
ارسالی از خانم معصومه رحیمی

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۵
ارسالی از خانم فاطمه احمدی

#مسابقه#ارسالی_شما
۱۹:۴۷
#ارسالی_شما 



#مسابقه
بسم الله الرحمن الرحیمخاطره راهیان نور اسفند ماه 97زینب ستوده اموزش ابتدایی 97
بچه ها می گفتن باید بریم تو اتاق نگهبانی اسم مون برای ثبت نام بنویسیم. من که بی اهمیت بودم. از بعضی بچ ها ذوق و شوق زیادی می دیدم اما برام مهم نبود. نمی دونم چیشد که یه روز یکی دوستام گفت تو نمی خوای بیای شلمچه؟ من گفتم مگه هنوز هم اسم مینویسند. گفت اره میخوای تا اسمت بنویسم؟ گفتم خب حالا بنویس.چون روزای قبل شنیده بودم ظرفیتش پر شده دیگه امیدی نداشتم البته اشتیاقی هم نداشتم. چیزی طول نکشید که بهم گفت که اسمت رو گذاشتن برای ذخیره. روز جمعه بود که بهم پیام داد به این شماره پیام بده برای هزینه چون الان اسمت رد شده. من هم خوشحال بودم هم حس عجیبی داشتم. به شماره پیام دادم بهش گفتم من اولین بارمه که میخوام برم شلمچه اون به جای من بیشتر ذوق کرد و گفت شهدا دعوتت کردن. برام عجیب بود اخه یعنی چی که شهدا دعوتت کردن.از هم اتاقی هام کسی اسم ننوشته بود هنوز. روز دوشنبه عصر بچه ها اومدن. فکر میکنم فقط مرضیه موفق شده بود اسم بنویسه. اون شب که حرف از راهیان نور شد زهرا گفت منم دلم می خواد تا به مامانم زنگ بزنم.سمیه که این حرف زهرا رو شنید گوشیش رو برداشت و به مادرش زنگ زد. به همین راحتی من و زهرا و سمیه و مرضیه همسفر راهیان نور شدیم. اونا یکی دوباری رفته بودن ولی من اولین بارم بود و برام گنگ بود هنوز.حرکت روز چهارشنبه بود. شب قبلش وسایل هامونو جمع کردیم . صبح بعد از اذان شروع کردیم به پوشیدن و چون باید ساعت 7 درب نگهبانی می بودیم . چهار نفری از اتاق بیرون رفتیم . بقیه خواب بودن و ساعت 7 و نیم کلاس داشتن. توی حیاط که رسیدیم متوجه شدیم که اولین نفراتیم. خیلی طول کشید تا راهی شدیم به گمانم ساعت چیزی نزدیک به 9 بود.شب اول که رسیدیم خیلی به سختی گذشت و دوست ندارم یاداوری کنم. نمیدانم شب دوم بود یا سوم که عصر ان روز دقیقا به جایی که به ان شلمچه می گفتند رفتیم. جای جالبی بود زمین ترک برداشته . خاک ان را می گویم .و یک حسینه هم انجا بود.گروهی کنار طلبه ای مسن نشسته بودند من هم کنارشان رفتم و نشستم. انجا برایم خیلی ناشناخته بود همش با خودم میگفتم یعنی اینجا رزمنده ها دفاع میکردن؟هوا تاریک می شد سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. نماز را که به جا اوردم همراه با مرضیه به بالای حسیینه که عده ای زیاد نشسته بودند رفتیم. قرارر بود اقایی یکتا نام بیاد برای سخنرانی. تعریف او را از یکی بچه های سرویس شنیدم اما نمی دانستم میخواهد چه بگوید.خسته بودم . خیلی هم خسته بودم. جمعیت رفته رفته شلوغ تر می شد. از جلو کسی را نمیدیدم .دست هایم را حائل صورتم کردم و ارام چشمانم را بستم. پلک هایم سنگین بود. او حرف می زد.اما انگار پنبه در گوش هایم بود. مرضیه که کنار من نشسته بود متوجه حالت خواب الوده ی من شد. دستم را از زیر صورتم کشید و گفت بلند شو زینب. کمی خواب از سرم پرید. اما چرتی زده بودم و کمی خستگی از تنم رفته بود. بعد ها فهمیدم اسم اون مرد حاج حسین یکتاست. از حرفاش چیزی یادم نیست به جز وقتی که گفت اونایی که رفتن کربلا بلند شن . مرضیه و خیلی از دور و اطرافیام بلند شدن سمت کربلا ایستادن . بهشون گفت دعا کنید باز هم کربلا نصیبتون بشه. صدای گریه ها زیاد تر میشد. من مات و مبهوت بودم واسه چی گریه میکنن اخه مگه چیه؟ بعدش بهشون گفت برای اونایی که نرفتن دعا کنید.از اون شب اینا رو خوب یادمه. ای کاش همون موقع همه چی رو نوشته بودم. چقدر سخته الان هی فکر کنی اما چیزی یادت نیاد. مراسم که تمام شد مرضیه گفت بریم سمت سرویسا ولی اگر تو ازدحام جمعیت همدیگه رو گم کردیم هرکی خودش بره و منتظر نمونه.اون سال درک درستی نداشتم. نمیفهمیدم ارتباطی هم نگرفتم. اما الان بعد از خوندن چندتا کتاب و خاطرات مربوط به جنگ انگار تشنم . تشنه ی اینم که یکبار دیگه برم کانال کمیل. الان دلم میخواد تصور کنم شهید هادی چجوری تو کانال کمیل به هم رزم هاش کمک کرد. خاطره جالبی ندارم که بگم همینی که یادم بود رو نوشتم.
بسم الله الرحمن الرحیمخاطره راهیان نور اسفند ماه 97زینب ستوده اموزش ابتدایی 97
بچه ها می گفتن باید بریم تو اتاق نگهبانی اسم مون برای ثبت نام بنویسیم. من که بی اهمیت بودم. از بعضی بچ ها ذوق و شوق زیادی می دیدم اما برام مهم نبود. نمی دونم چیشد که یه روز یکی دوستام گفت تو نمی خوای بیای شلمچه؟ من گفتم مگه هنوز هم اسم مینویسند. گفت اره میخوای تا اسمت بنویسم؟ گفتم خب حالا بنویس.چون روزای قبل شنیده بودم ظرفیتش پر شده دیگه امیدی نداشتم البته اشتیاقی هم نداشتم. چیزی طول نکشید که بهم گفت که اسمت رو گذاشتن برای ذخیره. روز جمعه بود که بهم پیام داد به این شماره پیام بده برای هزینه چون الان اسمت رد شده. من هم خوشحال بودم هم حس عجیبی داشتم. به شماره پیام دادم بهش گفتم من اولین بارمه که میخوام برم شلمچه اون به جای من بیشتر ذوق کرد و گفت شهدا دعوتت کردن. برام عجیب بود اخه یعنی چی که شهدا دعوتت کردن.از هم اتاقی هام کسی اسم ننوشته بود هنوز. روز دوشنبه عصر بچه ها اومدن. فکر میکنم فقط مرضیه موفق شده بود اسم بنویسه. اون شب که حرف از راهیان نور شد زهرا گفت منم دلم می خواد تا به مامانم زنگ بزنم.سمیه که این حرف زهرا رو شنید گوشیش رو برداشت و به مادرش زنگ زد. به همین راحتی من و زهرا و سمیه و مرضیه همسفر راهیان نور شدیم. اونا یکی دوباری رفته بودن ولی من اولین بارم بود و برام گنگ بود هنوز.حرکت روز چهارشنبه بود. شب قبلش وسایل هامونو جمع کردیم . صبح بعد از اذان شروع کردیم به پوشیدن و چون باید ساعت 7 درب نگهبانی می بودیم . چهار نفری از اتاق بیرون رفتیم . بقیه خواب بودن و ساعت 7 و نیم کلاس داشتن. توی حیاط که رسیدیم متوجه شدیم که اولین نفراتیم. خیلی طول کشید تا راهی شدیم به گمانم ساعت چیزی نزدیک به 9 بود.شب اول که رسیدیم خیلی به سختی گذشت و دوست ندارم یاداوری کنم. نمیدانم شب دوم بود یا سوم که عصر ان روز دقیقا به جایی که به ان شلمچه می گفتند رفتیم. جای جالبی بود زمین ترک برداشته . خاک ان را می گویم .و یک حسینه هم انجا بود.گروهی کنار طلبه ای مسن نشسته بودند من هم کنارشان رفتم و نشستم. انجا برایم خیلی ناشناخته بود همش با خودم میگفتم یعنی اینجا رزمنده ها دفاع میکردن؟هوا تاریک می شد سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. نماز را که به جا اوردم همراه با مرضیه به بالای حسیینه که عده ای زیاد نشسته بودند رفتیم. قرارر بود اقایی یکتا نام بیاد برای سخنرانی. تعریف او را از یکی بچه های سرویس شنیدم اما نمی دانستم میخواهد چه بگوید.خسته بودم . خیلی هم خسته بودم. جمعیت رفته رفته شلوغ تر می شد. از جلو کسی را نمیدیدم .دست هایم را حائل صورتم کردم و ارام چشمانم را بستم. پلک هایم سنگین بود. او حرف می زد.اما انگار پنبه در گوش هایم بود. مرضیه که کنار من نشسته بود متوجه حالت خواب الوده ی من شد. دستم را از زیر صورتم کشید و گفت بلند شو زینب. کمی خواب از سرم پرید. اما چرتی زده بودم و کمی خستگی از تنم رفته بود. بعد ها فهمیدم اسم اون مرد حاج حسین یکتاست. از حرفاش چیزی یادم نیست به جز وقتی که گفت اونایی که رفتن کربلا بلند شن . مرضیه و خیلی از دور و اطرافیام بلند شدن سمت کربلا ایستادن . بهشون گفت دعا کنید باز هم کربلا نصیبتون بشه. صدای گریه ها زیاد تر میشد. من مات و مبهوت بودم واسه چی گریه میکنن اخه مگه چیه؟ بعدش بهشون گفت برای اونایی که نرفتن دعا کنید.از اون شب اینا رو خوب یادمه. ای کاش همون موقع همه چی رو نوشته بودم. چقدر سخته الان هی فکر کنی اما چیزی یادت نیاد. مراسم که تمام شد مرضیه گفت بریم سمت سرویسا ولی اگر تو ازدحام جمعیت همدیگه رو گم کردیم هرکی خودش بره و منتظر نمونه.اون سال درک درستی نداشتم. نمیفهمیدم ارتباطی هم نگرفتم. اما الان بعد از خوندن چندتا کتاب و خاطرات مربوط به جنگ انگار تشنم . تشنه ی اینم که یکبار دیگه برم کانال کمیل. الان دلم میخواد تصور کنم شهید هادی چجوری تو کانال کمیل به هم رزم هاش کمک کرد. خاطره جالبی ندارم که بگم همینی که یادم بود رو نوشتم.
۲۰:۳۲
#ارسالی_شما🌸🌼🌸🌼🌸🌼#مسابقه
خاطره ی اولین سفرم به راهیان نورفاطمه کلانتری، علوم اجتماعی ۹۷
دعوت نامه ی دقیقه نودی
چند روز از عید گذشته بود. یه شب داداشم گفت هیئت روضه الزهرا راهیان نور میبره. سریع گفتم: منم میخوام. زنگ زدیم به مسئولش گفتیم واسه دونفر یعنی من و مامانم جاهست؟ گفتن قسمت خانما تکمیله تکمیله. اصلا جانیست.فرداهم حرکته. خیلی ناراحت شدم از اینکه دیر فهمیدم و قسمت نیست برم. نزدیکای ساعت ۱۰ شب بود که زنگ زدن گفتن قسمت خانما ها دونفر انصراف دادن میتونید شما جایگزین بشید. خیلی ذوق کردم. سریع آماده شدیم واسه ی فردا. ذوقی که داشتم بخاطر خاص بودن سفرم بود. خاص بودن دعوتنامه مون بود از طرف شهدا؛ که اتفاقی شب قبل از راهی شدن متوجه همچین سفری شدیم و آخرای شب شهدا صمیمانه من و مامان رو به سرزمین نورانیّت دعوت کردند. نتیجه ی اون سفر خاص معنوی و پربرکت هم آشنایی با هیئت،خادمی، کاراهای فرهنگی و تغییرات مثبت دیگه ای شد.
خاطره ی اولین سفرم به راهیان نورفاطمه کلانتری، علوم اجتماعی ۹۷
دعوت نامه ی دقیقه نودی
چند روز از عید گذشته بود. یه شب داداشم گفت هیئت روضه الزهرا راهیان نور میبره. سریع گفتم: منم میخوام. زنگ زدیم به مسئولش گفتیم واسه دونفر یعنی من و مامانم جاهست؟ گفتن قسمت خانما تکمیله تکمیله. اصلا جانیست.فرداهم حرکته. خیلی ناراحت شدم از اینکه دیر فهمیدم و قسمت نیست برم. نزدیکای ساعت ۱۰ شب بود که زنگ زدن گفتن قسمت خانما ها دونفر انصراف دادن میتونید شما جایگزین بشید. خیلی ذوق کردم. سریع آماده شدیم واسه ی فردا. ذوقی که داشتم بخاطر خاص بودن سفرم بود. خاص بودن دعوتنامه مون بود از طرف شهدا؛ که اتفاقی شب قبل از راهی شدن متوجه همچین سفری شدیم و آخرای شب شهدا صمیمانه من و مامان رو به سرزمین نورانیّت دعوت کردند. نتیجه ی اون سفر خاص معنوی و پربرکت هم آشنایی با هیئت،خادمی، کاراهای فرهنگی و تغییرات مثبت دیگه ای شد.
۲۰:۳۳
#ارسالی_شما🌸🌼🌸🌼🌸🌼#مسابقه
بسم رب الشهدا و الصدیقین قرار بود زائر زیارت قبوری غریب شویم ، می خواستیم به پابوس فرزندان گمنام روح اهلل برویم در گوشه ای گمنام...باید نوشت از رشادت شیرمردان آسمانی که خود را فدای ملت و وطن کردند ، باید نوشت و خداوند را شاکر بود بابت لطف و عنایت بیکرانش نسبت به این بنده حقیر که افتخار قدم گذاشتن در خاکی را نصیبم گرداند که بدن های آزاد مردان آسمانی روی آن تکه تکه شد باید شاکر خداوند بود که توفیق زیارت سرزمینی را نصیبم گرداند که به سرزمین عشق و الله های پرپر شده شناخته شده است.نامش را نمی دانم ؟ نمیدانم کجاست و چه به آن می گویند؟فقط می دانم سرزمینی است عطر آگین، سرزمینی پر از الله های داغدار پر از قرمزی و طراوت و شادابی. روزی راهی این سرزمین بودم سرزمینی پاک و ملکوتی سرزمینی که روزی میزبان قدم های را د مردانی بود آسمانی...چه عطر و بویی دارد اینجا گویی انسان را از خود بی خود می کند این عطر و بو را شاید در وهله اول حس نکنی ولی بعدا متوجه خواهی شد کجایی و چه میکنی؟ هنوز هم نمی دانم نامش چه بود که آن همه بیقرارم کرده بود... اولش شاید سخت باشد دوری از خانوا ده و خستگی ناشی از مسافت طوالنی اما ... اما این سرزمین آنچنان از خود بی خودت می کند که در طلب مجدد آن حاضری همه ی این دوری و سختی ها را با جان و دل بخری که فقط ثانیه ای آنجا باشی و عطر خوشش را استشمام کنی و ریه هایت را پر از هوای تازه کنی .....هوای عطرخون شهیدان...اینجا خالصه ی عشق است و قطعه ای از بهشت...آیینه ای است که تمام جبهه و خاک های سرخش را منعکس می کند و بوی عطر دلنواز شهادت را به اطراف منعکس می کند... اینجا شهر شهود و شهادت است اینجا فرودگاه عشق و عروج دل است... اینجا آسمانی است مملو از س تارگان سرخ.... اینجا بهاری است مملو از الله های پرپر شده... اینجا دریایی است مملو از موج های عاشقی.... این حس خوب همینجاست و بس.... این آرامش دل این روح آسمانی حالی است بس عجیب و گوهر بار که قابل وصف نیست...
چه قدر زیباست مسافر سرزمینی باشی که میدانی سرآغاز و سرانجامش چه شد؟این یک سفر ساده نیست رفتن از بهشت است به جهنم برای دل های در طلب معشقوق...بهشتی است که میزبانانش سبک باالن عاشق اند ...سبک باالنی آسمانی که عاشقانه شهد شیرین شهادت را سرکشیدند و رفتند.... این جا سرزمین مادرانی است دلیر...مادرانی که فرزندانی را در دامان خود پرورش دادند که درس ایثار و از خودگذشتگی را به جهانیان یاد دادند ...کدامین سرزمین است کدامین مادران و فرزندانند این چنین عاشق....عاشق شهادت و آسمانی شدن....عاشق به عروج ر فتن... چه سبک باالنه رفتند این رادمردان آسمانی...مردانی که همه را به فراموشی سپردند ... آرامشش خاص است و فراون....سکوتی دارد مطلق و بس ناجوان مردانه... این خاک چه روزها و شب هایی قدمگاه قدم های الله های پرپر بود... چه روزها و شب هایی شنونده ی فریاد یا زهرا ها بود... اما اکنون کجاست آ ن فریاد های از ت ه دل... این سکوت حقش نیست...با ورودم به شلمچه کم کم بوی عشق و دلداگی را حس می کنم اشک چشمانم دست خودم نیست و جاری تر از اروند سرازیر می شوند در حیرتم چگونه قدم گذارم در جای پای شهدا... هق هق گریه هایم آ رام و قرارم را می گیرد اول دلم می خواهد 2 رکعت نماز بخوانم نمازی که سجاده ام فرش خاک است و جای پای عرشیان الهی...بعد از نمازم اندکی آرام می گیرم بلند می شوم کفش هایم را می پوشم و راهی می شوم اما ... اما نمی توانم انگار به زمینم دوخته اند مرا چه جاذبه ی قوی دارد اینجا .. به خودم نگاه می کنم و متوجه کفش هایم می شوم..
قسمت اول ارسالی از خانم میترا حیدری
بسم رب الشهدا و الصدیقین قرار بود زائر زیارت قبوری غریب شویم ، می خواستیم به پابوس فرزندان گمنام روح اهلل برویم در گوشه ای گمنام...باید نوشت از رشادت شیرمردان آسمانی که خود را فدای ملت و وطن کردند ، باید نوشت و خداوند را شاکر بود بابت لطف و عنایت بیکرانش نسبت به این بنده حقیر که افتخار قدم گذاشتن در خاکی را نصیبم گرداند که بدن های آزاد مردان آسمانی روی آن تکه تکه شد باید شاکر خداوند بود که توفیق زیارت سرزمینی را نصیبم گرداند که به سرزمین عشق و الله های پرپر شده شناخته شده است.نامش را نمی دانم ؟ نمیدانم کجاست و چه به آن می گویند؟فقط می دانم سرزمینی است عطر آگین، سرزمینی پر از الله های داغدار پر از قرمزی و طراوت و شادابی. روزی راهی این سرزمین بودم سرزمینی پاک و ملکوتی سرزمینی که روزی میزبان قدم های را د مردانی بود آسمانی...چه عطر و بویی دارد اینجا گویی انسان را از خود بی خود می کند این عطر و بو را شاید در وهله اول حس نکنی ولی بعدا متوجه خواهی شد کجایی و چه میکنی؟ هنوز هم نمی دانم نامش چه بود که آن همه بیقرارم کرده بود... اولش شاید سخت باشد دوری از خانوا ده و خستگی ناشی از مسافت طوالنی اما ... اما این سرزمین آنچنان از خود بی خودت می کند که در طلب مجدد آن حاضری همه ی این دوری و سختی ها را با جان و دل بخری که فقط ثانیه ای آنجا باشی و عطر خوشش را استشمام کنی و ریه هایت را پر از هوای تازه کنی .....هوای عطرخون شهیدان...اینجا خالصه ی عشق است و قطعه ای از بهشت...آیینه ای است که تمام جبهه و خاک های سرخش را منعکس می کند و بوی عطر دلنواز شهادت را به اطراف منعکس می کند... اینجا شهر شهود و شهادت است اینجا فرودگاه عشق و عروج دل است... اینجا آسمانی است مملو از س تارگان سرخ.... اینجا بهاری است مملو از الله های پرپر شده... اینجا دریایی است مملو از موج های عاشقی.... این حس خوب همینجاست و بس.... این آرامش دل این روح آسمانی حالی است بس عجیب و گوهر بار که قابل وصف نیست...
چه قدر زیباست مسافر سرزمینی باشی که میدانی سرآغاز و سرانجامش چه شد؟این یک سفر ساده نیست رفتن از بهشت است به جهنم برای دل های در طلب معشقوق...بهشتی است که میزبانانش سبک باالن عاشق اند ...سبک باالنی آسمانی که عاشقانه شهد شیرین شهادت را سرکشیدند و رفتند.... این جا سرزمین مادرانی است دلیر...مادرانی که فرزندانی را در دامان خود پرورش دادند که درس ایثار و از خودگذشتگی را به جهانیان یاد دادند ...کدامین سرزمین است کدامین مادران و فرزندانند این چنین عاشق....عاشق شهادت و آسمانی شدن....عاشق به عروج ر فتن... چه سبک باالنه رفتند این رادمردان آسمانی...مردانی که همه را به فراموشی سپردند ... آرامشش خاص است و فراون....سکوتی دارد مطلق و بس ناجوان مردانه... این خاک چه روزها و شب هایی قدمگاه قدم های الله های پرپر بود... چه روزها و شب هایی شنونده ی فریاد یا زهرا ها بود... اما اکنون کجاست آ ن فریاد های از ت ه دل... این سکوت حقش نیست...با ورودم به شلمچه کم کم بوی عشق و دلداگی را حس می کنم اشک چشمانم دست خودم نیست و جاری تر از اروند سرازیر می شوند در حیرتم چگونه قدم گذارم در جای پای شهدا... هق هق گریه هایم آ رام و قرارم را می گیرد اول دلم می خواهد 2 رکعت نماز بخوانم نمازی که سجاده ام فرش خاک است و جای پای عرشیان الهی...بعد از نمازم اندکی آرام می گیرم بلند می شوم کفش هایم را می پوشم و راهی می شوم اما ... اما نمی توانم انگار به زمینم دوخته اند مرا چه جاذبه ی قوی دارد اینجا .. به خودم نگاه می کنم و متوجه کفش هایم می شوم..
۲۰:۳۹
#ارسالی_شما🌸🌼🌸🌼🌸🌼#مسابقه
ادامه قسمت قبل
واااای بر من .... سریع کفش هایم را در می آورم و مصمم تر از قبل گام برمیدارم ... شهدا شرمنده ام .. به هر طرف که نگاه می کنم فقط بیابانی است گرم و خشک و خالی... اما این بیابان به ظاهر ساده این همه آ رامش را از کجا آورده است ... اینجا چه دارد که اینچنین دل ها را آرام می کند ... کجایند آن دانش آموزانی که منتظر توقف اتوبوس بودند که هر چه زودتر پیاده شوند و با خیال راحت موزیک مورد عالقیشان را گوش دهند.....آری یافتمشان.... آنجا هستند و دارند به موزیک دلنوزای گوش می دهند اما با مضمونی متفاوت تر از قبل و خون می گریند ... با مضمون عشق و پرپر شدن و آسمانی شدن... چه قدر آرامم خدای من ... شهدا آرامشمان را مدیون شماییم ای سبک باالن عاشق....دلتنگم.... دلتنگ اروند و موج های پریشانش و غواصانش...دلتنگ کانال کمیل و حنظه که گودال قتلگاه بود و هر جایش نشان شهیدی است...دلتنگ شلمچه آن قراگاه دل های بی قرار... دلتنگ آفتاب سوزان هویزه... دلتنگ ضیافت باد طالییه.... دلم چه قدر گرفته است ..... دلیلش را خوب می دانم اما نمی خواهم باورش کنم... فردا از پایگاه شهید حبیب الهی حرکت می کنیم به سوی دنیای تاریکی ها......خدایا می شود مهلت زندگی ام را تمدید کنی؟؟؟ قول می دهم بنده خوبی باشم، نماز هایم را اول وقت و درست بخوانم ...قول می دهم مانند این چند روز، صبح زود بلند شوم و دوان دوان خودم را به صف برسانم و با آب سرد وضو بگیرم و برای نماز جماعت خودم را آماده کنم... مهلت زندگی ام را در بهشتت تمدید کن خدای من.... شهدا شرمده ایم ... شرمنده ایم که با حجابمان مایه آزارتان هستیم... شرمنده ایم که نتوانستیم با سیاهی چادرمان سرخی خونتان را حفظ کنیم...شرمنده ایم که عکستان را می بینیم اما برعکستان عمل می کنیم... شرمنده ایم که نماز و قران نمی خوانیم... شرمنده ایم که مدام عهدهایمان را می شکنیم... شرمنده ایم که به جای قران و ذکر خدا با موزیک های نامناسب خودمان را به ظاهر آرام می کنیم.... شرمنده ایم که طاغوت های زمان طلسممان کرده اند ...خداایا همتی عطا کن : خدایا ما را همتی عطا فرما تا همت شویم چرا که همت، همت کرد تا همت شد. شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
میترا حیدری.پردیس امام سجاد(ع) بیرجند.
واااای بر من .... سریع کفش هایم را در می آورم و مصمم تر از قبل گام برمیدارم ... شهدا شرمنده ام .. به هر طرف که نگاه می کنم فقط بیابانی است گرم و خشک و خالی... اما این بیابان به ظاهر ساده این همه آ رامش را از کجا آورده است ... اینجا چه دارد که اینچنین دل ها را آرام می کند ... کجایند آن دانش آموزانی که منتظر توقف اتوبوس بودند که هر چه زودتر پیاده شوند و با خیال راحت موزیک مورد عالقیشان را گوش دهند.....آری یافتمشان.... آنجا هستند و دارند به موزیک دلنوزای گوش می دهند اما با مضمونی متفاوت تر از قبل و خون می گریند ... با مضمون عشق و پرپر شدن و آسمانی شدن... چه قدر آرامم خدای من ... شهدا آرامشمان را مدیون شماییم ای سبک باالن عاشق....دلتنگم.... دلتنگ اروند و موج های پریشانش و غواصانش...دلتنگ کانال کمیل و حنظه که گودال قتلگاه بود و هر جایش نشان شهیدی است...دلتنگ شلمچه آن قراگاه دل های بی قرار... دلتنگ آفتاب سوزان هویزه... دلتنگ ضیافت باد طالییه.... دلم چه قدر گرفته است ..... دلیلش را خوب می دانم اما نمی خواهم باورش کنم... فردا از پایگاه شهید حبیب الهی حرکت می کنیم به سوی دنیای تاریکی ها......خدایا می شود مهلت زندگی ام را تمدید کنی؟؟؟ قول می دهم بنده خوبی باشم، نماز هایم را اول وقت و درست بخوانم ...قول می دهم مانند این چند روز، صبح زود بلند شوم و دوان دوان خودم را به صف برسانم و با آب سرد وضو بگیرم و برای نماز جماعت خودم را آماده کنم... مهلت زندگی ام را در بهشتت تمدید کن خدای من.... شهدا شرمده ایم ... شرمنده ایم که با حجابمان مایه آزارتان هستیم... شرمنده ایم که نتوانستیم با سیاهی چادرمان سرخی خونتان را حفظ کنیم...شرمنده ایم که عکستان را می بینیم اما برعکستان عمل می کنیم... شرمنده ایم که نماز و قران نمی خوانیم... شرمنده ایم که مدام عهدهایمان را می شکنیم... شرمنده ایم که به جای قران و ذکر خدا با موزیک های نامناسب خودمان را به ظاهر آرام می کنیم.... شرمنده ایم که طاغوت های زمان طلسممان کرده اند ...خداایا همتی عطا کن : خدایا ما را همتی عطا فرما تا همت شویم چرا که همت، همت کرد تا همت شد. شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
۲۰:۴۱
#ارسالی_شما🌸🌼🌸🌼🌸🌼#مسابقه
خـــ
ــاطره خنـده دار راهیـــــان نـور
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ...
جلوے درش کفشاشو
میگیرن و واڪس میزنن ...از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت
رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر
شهید علے حاتمےپرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت
میڪشیدن جلو بیانبرام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 


ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و
خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج
هم کردن.
ارسالی از آقای محمد امین ظلی نیا
خـــ
جلوے درش کفشاشو
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج
۲۰:۴۱
همسفران عزیز تا روز جمعه ساعت ۲۳ مهلت باقیست تا هشتگ #مسابقه و #ارسالی_شما رو دنبال کنید و آثار برگزیده خودتون رو با
اسامی نفرات برتر در روز شنبه ۲۳اسفند ماه در کانال راهیان بهشت بارگزاری خواهد شد
بسیااار متشکریم از مشارکت شما در تعیین نفر برگزیده
کانال راهیان بهشت
۲۰:۴۳
گــ
ـل، بوی بهشت را ز احمد دارد
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گویند که گل عطر محمــ
ـــد دارد
نـــ
ــور و شعف از وجود احمد دارد
در آخرین قسمت سفرمون عید مبعث رسول اکرم (ص)
رو بر شما همسفران عزیز که در این سه روز همراه ما مهمان شهدا بودید تبریک عرض میکنیم.

خب همسفران عزیز کم کم باید با شهدا خداحافظی کنیم🥺سخته ولی باید بریم آماده کنیم خودمون رو برای ظهور آقا.
برای رسیدن به تمدن بزرگ اسلامی

صمیمانه از همه شما عزیزان بخاطر همراهیتون در این سفر تشکر میکنیم و همچنین اگر کمی یا کاستی بود به بزرگواری خودتون ببخشید
التماس دعا
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گویند که گل عطر محمــ
نـــ
در آخرین قسمت سفرمون عید مبعث رسول اکرم (ص)
خب همسفران عزیز کم کم باید با شهدا خداحافظی کنیم🥺سخته ولی باید بریم آماده کنیم خودمون رو برای ظهور آقا.
صمیمانه از همه شما عزیزان بخاطر همراهیتون در این سفر تشکر میکنیم و همچنین اگر کمی یا کاستی بود به بزرگواری خودتون ببخشید
۲۰:۴۸
در پایان ضمن تشکراز حضورتون توی این سفر پر خیر وبرکتلطفا برای ارتقا کیفیت برنامه های بعدی مانظرات و انتقادات و پیشنهادات خود را در لینک های زیر برامون ارسال کنید


https://digiform.ir/w32bfd825 لینک اول
یا
https://harfeto.timefriend.net/16153801744686 لینک دوم
https://digiform.ir/w32bfd825 لینک اول
یا
https://harfeto.timefriend.net/16153801744686 لینک دوم
۶:۱۲
با آرزوی توفیقات روزافزون خدمت تمامی شرکت کنندگان
کانال راهیان بهشت
۱۸:۳۹
*
۵:۲۱
سلاام رفقاا 
انشالله که حال دلتون خوب باشه و طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق

دوستان لطفا به پوستر این جشنواره دقت کنید و اگر تونستید توی مسابقه شرکت کنید ، حتی میتونید آثاری که برای مسابقه راهیان نور ارسال کردید رو براشون بفرستید
# مسابقه # جشنواره ملی _ دانشگاهیان تاریخ ساز
کانال راهیان بهشت
https://ble.ir/rahianbehsht
کانال راهیان بهشت
۵:۲۲
باشد که با قطـره قطـره ی خـون ما جوانان،مکتـب انسـان ســاز اسلام بماند و کفـر جهــانی، به دوره سقوط فرو افتد. به امیـد روزی که بتوانیـم قدس عزیز را از دست اسرائیـل غاصب بگیریم و مردم مستضعف جهـان را از زیر یـوغ استعمار،آمریکـای جنایت کار نجات بدهیـم و بتوانیـم اسـلام را به تمام جهـان صـادر کنیـم.
۱۰:۳۶
در صحبت های خود مکــررا تاکیـد داشتند که امــام را تنهــا نگذاریـد ما شعـار دادیم استقــلال،آزادی،جمهــوری اسلامی_نـــه شرقی،نـــه غربی حال باید این را عملــی سـازیم اگر چه در این راه شهیـــد شویــم.
۱۰:۳۸