بله | کانال راوی شو | روایت های قاره کوچک
ر

راوی شو | روایت های قاره کوچک

۲۷۶عضو
undefined#روایت_مردمی_جنگ
هویت ایرانی
فاطمه مجنی پور| محقق تاریخ شفاهی#سمنان#شاهرود
جنگ که نه؛شما بگوئید دفاع
پناه گرفتن در زیرزمین که نه؛بگوئید فیلم گرفتن از موشک ها بر بام هایمان.
ترس و خانه نشینی که نه؛شما بگوئید گشت مردمی.
زدن بیمارستان کودکان که حرفش را نزن؛فقط گنبد آهنین و نظامیانش.
آب آشامیدنی که خط قرمز ماست،ما در هیچ جنگی اسیرتشنه نداشتیم اما تا دلت بخواهد تشنگی کشیده ایم از طفل ۶ماهه نینوا تا همین مردم تجریش تهران
ما منافق پروری نکرده ایم اما دلت بخواهد منافق داری کرده ایم.
سازش که حرفش را نزن؛ما وسط بمباران رسانه ای سنگر را ترک نکرده ایم.
زن های ما نه مربا میپزن،نه بسته بندی ارزاق می کنند؛اما شناسایی خائن می کنند،وسط خیابان های شهر.
از جنگ‌ موشکی بترسیم؟
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۳:۵۰

undefined#روایت_مردمی_جنگ
فقط صدای‌جنگ
سمیرا سادات امامی| معلم من عضو پویش #نمیدانم هستم و به همین دلیل این روایت، تاریخ و ساعت وقوع ندارد.
صدای عبورش که در آسمان پیچید اولین عکس‌العمل‌مان این بود که در سکوت به یکدیگر نگاه کردیم انگار می‌خواستیم مطمین شویم همه افراد سر سفره شام صدا را شنیده‌اند و از طرفی شاید هرکدام‌مان تصور کردیم اگر دیگری حواسش نبوده بهتر است بی‌خبر بماند و نترسد.
برای من، صدا شبیه غرش جنگنده‌ها در فیلمهای جنگی و فریم‌های آرشیوی دوران دفاع‌مقدس بود.
برای دیگری، عبور موشک یا چیزی شبیه به آن هرچه بود ما فقط چند ثانیه صدای جنگ را تجربه کردیم و اعتراف می‌کنم همگی از ترس میخکوب شدیم.
اولین جمله ام به کوچکترین عضو خانواده این بود: یادته رفتیم مشهد چقدر هواپیما از بالای اتاق رد می‌شد؟
اما او هم این روزها اخبار را زیاد دیده و سرش به راحتی کلاه نمی‌رود.
ساعتی بعد که فرصتی یافتم آن لحظات را از زاویه های مختلف مرور کنمبارها و بارها خودم را جای افرادی گذاشتم که جنگ را از نزدیک تجربه دیده‌اند، و رودر رو با دشمن جنگیدند و از خودم پرسیدم چقدر برای چنین میدانی آماده ام؟گاهی فقط لازم است چند ثانیه نظم زندگی مان متزلزل شود تا به سراغ محاسبه خود برویم
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۴:۵۸

undefined#روایت_مردمی_جنگ
ایران جانمان
ملینا رمضان پور|دانشجوی علوم قرآن وحدیث#سمنان#شاهرود
ما دهه هشتادی ها فقط اسم جنگ را شنیده بودیم و هیچ وقت درکش نکرده بودیم. واقعا عجیب است، ولی راستش را بگویم بد هم نیست، چون اتحاد مردممان را دیدیم در یک هدف و حب واحد که وطن است. چند روز اول با خودم میگفتم نه بابا تمام می شود فردا دیگر ولی ادامه داشت؛ تازه روز چهارم و پنجم فهمیده بودم نه جدی جدی جنگ شده ! شب ها وقتی همه میخوابیدند بیدار میماندم و تا اذان صبح گاها بیشتر اخبار را آنلاین با تلفن همراه پیگیری میکردم که خانواده هم از خواب نیفتند و اذیت نشوند. اگر بخواهم راستش را بگویم برای خودم نگران نبودم، فقط و فقط میترسیدم عزیزانم را از دست بدهم یا خودم طوری آسیب ببینم که محتاج شوم و فقط آرزو میکردم خدایا اگر شهر ما اتفاقی قرار است بیفتد خواهشا اول از همه من باشم. شب بود و با مادرم در حال تلویزیون دیدن بودیم و همچنان که فیلم میدیدم با خودم میگفتم کاشکی یه آپارتمان چند طبقه برای خودمان بود با کل فامیل نزدیک همه یکجا بودیم که یا همه با هم یا هیچکس آسیب نبیند و هر از چند گاهی هم به مادرم نگاه میکردم و میگفتم وای ملینا بسه فکر و دوباره ادامه فیلم رو میدیدم، چندی نگذشت که صدای مهیبی آمد. نفهمیدم چطور از جایم بلند شدم و اول رفتم سمت پنجره، نگاه کردم، گفتم ماماااان صدا از سمت خونه خاله ها میاد بیشتر، سریع زنگ بزن ببین اونجا چیزی زدن؟ خبریه؟ زنگ زد و گفتن صداست فقط، خبری نیست، اما باز هم طاقت نیاوردم، لباس پوشیدم و رفتم بالای پشت بام، خودم خنده ام گرفته الان که میگم حس دیده بان های جنگی را گرفته بودم که بهش مأموریت دادن. وقتی پایین آمدم دیدم مادرم در حال تلفن زدن هست و تک تک احوال همه را گرفت و خیالش راحت شد، داشت با پدرم صحبت میکرد، منم که فهمیدم پدرم است از این طرف حال داد زدم باباااا پاشو بیا پیش زن و بچت کار رو ول کن. مثل اینکه کار داشت پدرم، دیر آمد ولی معلوم بود خیالش راحت است که دیر آمده. هنوز وارد نشده شروع کرد به صحبت با خوشحالی: آره اگر راست بگن میگن ایران فلان چیزی داره که تو دنیا فقط ما داریم و فلان جا، منم برای اینکه کم نیارم سریع گفتم باباا تا الان ایران فقط داشته چیزایی میزده که تاریخش نزدیک انقضا بوده. هر طرف و هر جا که میریم صحبت جنگ است و منم تا می توانم از قدرت ایرانم با غرور و شادی میگم، راستش نمیدانم دقیقا چه خواهد شد اما به صحبت های رهبرم ایمان دارم و فقط به اطرافیانم هر بار میگم خدا بزرگه نگران نباشید، تمام می شود به زودی انشاالله.undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۸:۱۵

undefined#روایت_مردمی_جنگ
لباس نو برای روز نابودی اسرایئل
بهاره ابراهیمیان| مادر ۲ فرزند و خانه دار #سمنان #شاهرود

چند روزی بود که صبح زودتر از بچه ها بیدار میشدم و کار دوخت و دوز لباسم را میکردم. عادت هر ساله ام بود. برای عید غدیر برای خودم و دخترم یا لباس جدید میخریدم یا اگر فرصت بود می دوختم. آن روز هم زودتر بیدار شدم تا دوخت لباسم را تمام کنم...طبق عادت همیشگی اول گوشی را برداشتم تا گروه ها و پیام های شخصی ام را چک کنم. تا اینکه در گروه دوستانه مان دو پیام عجیب دیدم با این محتوا که اگه دوست یا فامیل نظامی دارید باهاش تماس نگیرید و... undefinedundefinedبعد هم پیام حضرت آقا در پی جنایت رژیم سفاک صهیونیستی در بامداد امروز.... چشم هایم چهارتا شد چه خبر شده؟! فوری تلویزیون را روشن‌ کردم. آنچه که بر روی صفحه ی تلویزیون میدیدم شوکه کننده بود. سردار سلامی، آقای فریدون عباسی و... چهار شهید سرشناس.. باحمله ی مستقیم اسرائیل؟!!!زیر نویس احتمال شهادت سرلشکر باقری؟!!! اینها چه بود که میدیدم؟! مثل یک خواب غیر قابل باور بود..بیشتر از اینکه غمگین شوم خشمگین شدم. بیشتراز آنکه ماتم بگیرم. به انتقام فکر میکردم... آخه مگه میشه همینطور بی هوا یهو شب بخوابی صبح بلندشی ببینی فرمانده هانمان را و دانشمندانمان، همه رو یک جا زدند. دل و دماغ دوختن نداشتم... چقدر برنامه ریزی کردم که عید امسال را برای بچه هایم متفاوت و ماندگار کنم... حالا مگر میشد؟! خیلی فکر کردم ذهنم خیلی جاها سرک می‌کشید. ازآن لحظه که خبر را شنیدم مدام شبکه ی خبر و شبکه های اجتماعی را چک میکردم. ته دلم یک چیز را باور داشتم. ایران جواب می‌دهد. حتی به فردا هم نمی‌گذارد... یاد حرف شهیدبابایی افتادم درسریالشوق پرواز، آن زمان که روز عید قربان را برای حمله هوایی انتخاب می‌کند تا ثمره اش عیدی ای باشد برای مردم...ایران حتما جواب می‌دهد... جوابی کوبنده... برای عیدی مردم... دوباره پیام آقا را می‌خوانم.. این بار با اطمینان قلبی. اسرائیل گور خودش رو کنده... یاد صحبت های قبلی آقا میفتم، اسرائیل 25 سال آینده را نخواهد دید... لبخندی به لبانم میاید..به لباسم نگاهی می‌اندازم.. عجب عید غدیری شد امسال... چه خوب می‌شود آدم برای نابودی اسرائیل لباس نو بدوزد و خودش را نو نوار کند... دیگر این لباس، لباس عادی نیست. لباس آغاز یک پایان است... حالا این لباس پوشیدن دارد که و جاء الحق و زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا..
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۳:۱۸

thumbnail
undefined#روایت_مردمی_جنگ
میلاد
سمیراسادات امامی|معلم#سمنان#شاهرود

تابه‌حال به مجلس عزای تازه دامادی که چند روز دیگر میخواست ۲۵ساله بشود رفتی؟
نشانی دقیق خانه‌شان را نداشتم و حدس می‌زدم از صدای شیون اهل خانه و مهمانان بتوانم پیدایش کنم
سر کوچه که رسیدم بنر تصویر شهید نصب شده بود جلوتر رفتم، دیوار خانه ای که با پارچه نوشته های عرض تسلیت پوشیده شده بود را دیدم، و جلوی راه‌پله خانمی راهنمایی کرد به طبقه دوم بروم
خبری از صدای شیون نبود کسی در این خانه زجه نمی‌زد کسی صورت نمی‌خراشید
من امروز در مراسم وداع با شهید میلاد ملک جلوه‌هایی از صبر و ایمان را به چشم شاهد بودم

undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۵:۲۹

undefined#روایت_مردمی_جنگ
ایرانامیر حسن‌خالقیان| کارمند دانشگاه صنعتی شاهرود
اهریمنی به پا خواسته تا ایران آزموده را دوباره بیازماید، دشمن قد علم کرده تا در صف یکپارچه و آهنین ملت ما رخنه کند، دوباره اشغالگری هوس کرده تا در خاک پر افتخار ما فتنه کند. دشمنی که تاریخ خوانده اما نفهمیده که ایرانیان قبل از تجاوز او گورش را کنده اند دشمنی که خیال کرده با اندکی خائن میتواند ملت ما را بیازماید ترس، درنگ، ابداً ما یاد گرفتیم که برای خاکمان خون بدهیم، ما یاد گرفتیم که از هر چیز بگذریم جز خاک و وطن دشمن خیال می‌کند با ضربه زدن می‌تواند ما را به زانو در بیاورد اما دست انتقام ملی گردن آنان را خواهد شکست، ایرانی جماعت باخت نداده و نخواهد داد، ما تمدنی ۴۰۰۰ ساله داریم و دشمنمان قرنی هم سن و سال ندارد ما ریشه در تاریخ داریم او ریشه در جنایت، دشمنان ما این را در گوش خود فرو کنند مردمی که رهبر دارند محال است تن به ذلت اجنبی بدهند.
undefinedundefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/raviishoo

۱۸:۱۹

undefined#روایت_مردمی_جنگ
فرصت خودسازی
حامد بهی|کاسب| ۵ تیر ۱۴۰۴
از دیشب دل آشوب شدم. نگران آقا(رهبر معظم انقلاب اسلامی) که از بعد آتش بس خبری نیست.دلشوره ای عجیب. به خودم نهیب میزدم که بخاطر مباحث امنیتی حتما نباید فعلا صحبتی بکنند.شب خواب آشفته ای داشتم تمام دلشوره و استرس.‌صبح که بیدار شدم همچنان نگران بودم. نمی‌دانم چه شد ولی به این فکر کردم چرا برای رهبری دل آشوب شدم اما به اندازه عمر خودم یعنی ۳۵ سال حتی یک بار برای امام زمان( عج) دل شوره نگرفتم که امشب کجاست ! تازه متوجه شدم که چرا حضرت فرمودند شیعیان ما را به اندازه لیوان آب خوردن نمی خواهند...این جنگ و این روزها ، با تمام تهدیداتش فرصت خوبی شده تا ایمان خود را محک بزنم.
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۸:۲۲

undefined چگونه روایت کنیم؟
undefinedهر چیزی می‌تواند دست‌مایه نوشتن یک روایت باشد.

undefinedحس‌وحالتان در لحظه وقوع یک حادثه یا تجربة یک اتفاق و یا مشاهده یک پدیده را در روایتتان بگنجانید.

undefinedروایت باید حس مشترک بین راوی و خواننده ایجاد کند. پس تا حد ممکن معرفه بنویسید و از به کار بردن اصطلاحات، نام افراد و ارجاع به مسائلی که احتمالا مخاطب درکی از آن‌ها ندارد، پرهیز کنید.

undefinedنیاز نیست به صورت زنجیروار، جزبه‌جز یک مشاهده یا تجربه را با همه دیالوگ‌های صورت‌ گرفته بین خودتان و افراد حاضر در صحنه در روایت بیاورید. مختصر و مفید بنویسید تا بیشتر خوانده شود.

undefinedسعی کنید روایت‌‌هایتان در موقعیت فعلی بیشتر از ۳۰۰-۵۰۰ کلمه نباشد.

undefinedقبل ازاینکه هر جمله‌ای را در روایت بیاورید، ببینید آوردن آن به پیش‌بردن روایت کمک می‌کند یا نه. اگر نه حذفش کنید.

undefinedهدف از نوشتن روایت چیست؟ ایجاد روح حماسی در مردم؟ ایجاد حس همدلی؟ سوق‌دادن به کنشگری در عرصه جنگ؟ روکردن دست دشمن؟ روایت بدون پیام یک خاطره نه‌چندان با ارزش است که کمکی در جنگ روایت‌ها نخواهد بود. پس روایت بنویسید نه خاطره. خاطرات را بگذارید برای روزهای بعداز جنگ.

undefinedروایت را به زبان معیار بنویسید. زبان معیار بین گفتار و نوشتار است. نه شکسته‌نویسی (یعنی آوردن کلمات به شکل گفتاری و محاوره) دارد و نه دارای تعابیر چندان ادبی است. کافی است همانطور که حرف می‌زنیم بنویسیم. فقط شکسته نباشد.
undefined️البته برای کسانی که در نوشتن تجربه کافی ندارند، سخت‌گیری زیادی روی این مورد نداریم. درهرحال نوشتن، بهتر از ننوشتن است.

undefinedسرعت اتفاقات بالاست. روایت امروز، به‌درد امروز می‌خورد. وسواس را کنار بگذارید. دنبال کلمات نگردید. احساستان را روایت کنید، کلمه‌ها خودشان پیدا می‌شوند.

undefinedدر نشر روایت‌ها همراهی کنید. روایت‌ها برای اثرگذاری، نیاز به دیده شدن دارند. پس آن‌ها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید و در گروه‌هایی که عضو هستید ارسال کنید.
undefinedundefinedundefinedundefined
@raviishoo

۱۹:۳۸

undefined#روایت_مردمی_جنگ
نسل ظهورروایت‌هایی از کودکان سرزمینم ایرانundefinedundefined
دیروز دختر۱۰ساله ام به من گفت: مامان اجازه دارم از اینترنت استفاده کنم؟ تصور می‌کردم میخواد نقاشی دانلود کنه منم قبول کردم که گوشیم رو بگیره. شب بهم گفت میدونی این سایت ها معتبره یا نه؟ بهش گفتم اره معتبرند دخترم. دخترم گفت: میدونی مامان من امروز چرا به اینترنت نیاز داشتم؟ گالری رو نشونم داد که مقاله هایی با عنوان چطور صهیونیست را به طور کامل نابود کنیم؟ نقطه ضعف صهیونیست ها چیست؟ دخترم بهم گفت: مامان من دنبال یه راهی میگشتم که ایران اسرائیل رو نابود کنه و مردم دنیا اینقدر از دست اینا زجر نکشن.
من؛ به عنوان یک مادر.مادران نوراییبا تشکر از موسسه نورا بیارجمند
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۷:۲۰

undefined#روایت_مردمی_جنگ
سربازِ آقاروایت هایی از کودک های سرزمینمundefined
پسرم علیرضا یک روز پای تلویزیون نشسته بود. داشتن شعار مرگ بر آمریکا میدادن بهم گفت: مامان، اینا گرگ هستن و من خودم با تفنگم میکشمشون.بهش گفتم هنوز تو کوچولویی علی جان. گفت: ن مامان آقام بزرگ منظور از آقاش همون رهبر عزیزمون چون تو خونه ما بهش میگیم آقا undefinedundefinedان شاءالله که بتونم پسری تربیت کنم تا رهرو راه و خط آقام باشه.
من؛ به عنوان مادر.مادران نورایی با تشکر از موسسه نورا بیارجمند
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۷:۲۲

undefined#روایت_مردمی_جنگ
موشکِ نابودی صهیونروایتهایی از کودکان سرزمینم ایران undefined
پسرم محمدعلی یه روز گفت: مامان چند تا برگه کاغذ میخوام. منم فکر کردم میخواد نقاشی کنه. بعد از چند ساعت با یه موشک کاغذی اومد و گفت: من میخوام با این موشک با اسرائیل بجنگم. من به عنوان یه مادر به پسرم افتخار کردم که در این سن کم عاشق مبارزه با آدم بدا و رژیم صهیونیستیه.undefined
من؛ به عنوان یک مادر.مادران نورایی با تشکر از موسسه نورا بیارجمند
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۷:۲۵

undefined#روایت_مردمی_جنگ
سهم ما از جنگ!حامد بهی | کاسب
دوستی دارم که کاسب است. ارزانسرا دارد. در ایام جنگ دیدم در کانال تبلیغات اجناسش در ایتا پیام داده به علت شرایط کشور و جنگ با رژیم صهیونیستی اجناس با ۲۰ درصد تخفیف عرضه خواهد شد. یاد فصه پیر زنی افتادم که درصف خریداران یوسف کلاف کاموا آورده بود ، وقتی از او پرسیدند تو چرا آمدی وقتی پولی نداری؟ گفته بود می خواهم اسمم جز کسانی باشد ک می خواهند یوسف را بخرند. امثال دوست من زیاد هستند که با آسان گرفتن بر مردم در جنگ سعی می‌کنند اسم خودشان را در لیست جهاد این روزها ثبت و درج کنند.
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱:۳۸

#روایت‌ـمردمی‌ـجنگ

روضه ای با چاشنی وطن ملینا رمضان‌پور|دانشجو
دوشنبه چهارم محرم بود، با دوستانم قرار گذاشته بودیم به موسسه ای برویم که تمام دوران نوجوانی خودمان را آنجا سپری کرده بودیم؛ موسسه ای که همه خنده هایمان در گوشه به گوشه آنجا ثبت شده بود؛ مکانی که هزاران حافظ قرآن پرورش داده بود. واقعیتش نمی دانم چه دارد در خودش ولی هر چه دارد حس خوبی به ما می دهد رفتن به آنجا فکر در مورد آنجا مثل همیشه و رسم هر ساله که دهه محرم روضه دارند روضه برپا کرده بودند با دوستانم وارد شدیم، یادتان هست مدرسه وقتی می خواستیم برویم داخل اتاق مدیر همدیگر را مینداختیم جلو؛ امروز هم دقیقا همین طور بودیم،چون مدت طولانی نرفته بودیم و رویمان نمی شد که وارد شویم اما قلبمان به سمت آنجا پر می کشید. اول از همه وارد شدم ولی دیدم روی جلو رفتن ندارم، دوستانم را جلو انداختم استادمان را دیدیم سلامی گرم دادیم و مثل همیشه خیلی خودمونی وارد آشپزخانه شدیم و با استادان دیگر سلام و احوالپرسی کردیم. منتظر بودیم روضه شروع بشود روضه ای که خیلی متفاوت بود با سال های دیگر، سال های دیگر خبری از جنگ نبود، خبری از روضه ای که در مورد منافق و دشمن و ترامپ و نتانیاهو باشد نبود، اما امسال همه روضه ها رنگ و بویی دیگر گرفته است. افرادی را می بینم که همگی با عشق به وطن در روضه ها حضور می یابند؛ روضه هایی که سخنران ها همگی یک حرف واحد دارند آن هم وطن و جامعه ای است که قرار است به دست آقا صاحب الزمان برسد. هر کجا نشستم دیدم صحبت در همین مورد است؛ جنگ جنگ جنگ، منی که دیگر دلم نمی خواست حتی اسمش را هم بشنوم چرا که حتی اسمش به تنهایی کافی بود برای استرس، دلهره و نگرانی بیش از حدی که آرامشم را چند وقتی سلب کرده بود. با دوستانم در حال صحبت کردن بودیم دو کلمه با چشمانمان صحبت می کردیم و دو کلمه هم به سخنران گوش می دادیم؛ این بین شاگردان موسسه را می دیدیم که از کودکی آنجا بوده اند و الان نوجوان شده اند یاد دوران نوجوانی خودمان را کردیم افسوس خوردیم با خودمان گفتیم کاش هنوز هم ما نوجوان بودیم. آن روزها خبری از جنگ نبود خبری از دلهره و نگرانی نبود البته حتما کشور ما پیروز خواهد شد چرا که حق با ماست و خون هایی زیادی داده ایم برای این راه. در این جنگ ما همه سن شهیدی داشتیم از نوزاد دو ماهه گرفته تا سرداران عزیزمان که سال ها برای کشورمان خدمت کرده اند. داشتم به صحبت های سخنران گوش می دادم که ناگهان به فکر فرو رفتم، سخنران می گفت:(عزیز دلی که در روضه ها حضور پیدا می کنی اگر من و شما عرق به وطن و این کشور و رهبرمان را نداشته باشیم این روضه ها به هیچ دردی نمی خورد)، دیدم راست می گوید، واقعا حرف قشنگی بود خیلی ها خودشان را جدای از مسائل این چنینی می کنند در حالی که ما باید تا جایی که جان داریم در راه این یعنی وطن بمانیم و بجنگیم و بمانیم.
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۱۲:۳۸

#روایت‌ـمردمی‌ـجنگ
خودت را دست کم نگیر، شاید تو نجات دهنده خواهی بود
ملینا رمضان‌پور | دانشجو
بد جور سرماخورده بودم ولی دلم نیامد قراری ک گذاشتم با دوستانم را کنسل کنم. روضه را رفتم، در فکر این بودم ک باشگاهم را نروم و راهی خانه بشوم و یک راست بخوابم، آخر جنگ ما را تنبل کرده، همه کشور ها در جنگ آرامش ندارند ولی کشور عزیز ما به لطف نظامی های عزیز با حفظ امنیتمان و دفاع از خاکمان در آرامشیم. اما همان لحظه یاد صحبت هم باشگاهیم افتادم، هم باشگاهی که نه مثل ما بچه مذهبی ها بود و نه موافق. واقعیتش نمیدانم جدی میگفت یا شوخی میکرد اما من سعی کردم خوشبینانه نگاه کنم حداقل حس خوبی بگیرم و حال خودم بهتر باشد، برگشت گفت ما باید قوی باشیم و کم نیاریم، جنگ شده که شده، ما که نمیتوانیم کاری کنیم، پس حداقل قوی باشیم و کم نیاوریم تا اگر نیاز شد حداقل توانایی لازم رو داشته باشیم؛ آنجا لبخندی زدم و به ورزش ادامه دادیم ولی وقتی خانه آمدم به فکر فرو رفتم، راستی مگر من دوره های هلال احمر نگذرانده ام؟؟ یادم هست مچ های دستانم و بازو هایم ضعیف بود در دوره آموزشی امدادگری و وقتی میخواستم برانکارد را بلند کنم سمت من پایین می آمد، وای من نکند فردا روزی به چیزی که من یاد دارم نیاز شود و به خاطر ضعیف بودم نتوانم موثر باشم؟؟ پس تصمیم گرفتم هر جور که شده خودم را باشگاه برسانم و مستمر ادامه بدهم تا قوی بمانم، نه فقط برای خودم،برای حمل یک مصدوم در موقعیت حاد، برای کشورم، برای مردمان سرزمینم.undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۵:۳۹

#روایت‌ـمردمی‌ـجنگ
اقوامی که قلبشان برای هم می تپد
ملینا رمضان‌پور|دانشجو
فکر نمیکردم امسال محرم با این گرمای این روز ها و احوالات جنگ که روی بعضی ها تاثیر گذاشته انقدر مراسمات محرم شلوغ باشد اما امروز دیگر به اطمینان رسیدم. متوجه شدم انگار قلب ها خیلی بیشتر از قبل به هم نزدیک شده، اقوام طوری همدیگر را سلام و احوالپرسی میکنند که انگار دغدغه از دست دادن هم را داشتن، مخصوصا آن هایی که در تهران و مشهد ساکن بودند. یکی شان خواست با خواهرم سلام و احواپرسی کند دست که دادند گفت:(نه دلم برایتان تنگ شده صبر کن بلند شوم بغلت کنم). دیگری از تهران آمده بود؛ دامغان خانه داشتند ولی نمیدانم با خودش چه فکری کرده بود که با این حال که بچه کوچک داشت و خانه مادرش همیشه برایش سخت بود ولی آمده بود خانه مادرش. تا دیدیمش برگشت گفت من جنگ هستم و اینجا آمدم و همگی خندیدیم، واقعیت خوشم میاید از افرادی ک انرژی منفی نمیدهند و به جای دلهره و نگرانی دادن به فامیل ها از در شوخی وارد می شوند.
undefinedundefinedundefinedundefined
https://ble.ir/raviishoo

۶:۰۰

thumbnail
undefined#روایت_مردمی_جنگ
آقای ما بیخیال عزای جدش نمی شودخانم عارفه آجدانی| دانشجو

دروغ چرا از حرف‌های اطرافیانم سخت دل‌گیر شده‌بودم. از این‌که بعضی حرف‌ها زدنشان راحت است و جمع کردنی در کار نیست‌؛ مثل تیری که رها شد، مثل آبی که ریخته‌شد.جنگ‌ بود و اذهان مردم به هم ریخته بود؛ قبول دارم، اما این‌که بگویند کشور خودمان بعضی منازل را تخریب کرده و به اصطلاحی«کارخودشان بوده» را نمی‌توانستم تحمل کنم.این‌که پشت سر ولی جامعه ات، کسی که اراده قلبی تو را به او می‌دانند، حرف بزنند....دل‌شکسته‌ام. ایام محرم است و همه این حرفها هم مزید بر علت. علت اینکه اشک هایم بخواهد جاری شود. برای مظلومیت پیشوایان در طول تاریخ.کانال های ایتا را بالا و پایین می‌کردم که ناخواسته تیترخبر مرا به خودش جذب کرد. مثل آهن ربا:«رهبر معظم انقلاب امشب به حسینیه امام خمینی می آیند»تیتربعدی:« رهبر انقلاب امشب، خطاب به آقای محمود کریمی فرمودند: اگر خسته نمی‌شوی «ای ایران» بخوان!»باهر متنی که می‌خواندم لبخندم عمیق‌تر می‌شد و بیشتر افسوس می‌خوردم که چرا امشب دیدن برنامه را از تلویزیون از دست داده‌ام.آقای ما که بیخیال عزاداری جدش نمی‌شود!طولی نکشید که اکثر کانالها و خبرگزاری‌ها پرشد از این خبر. عکس نوشته هایی که به سرعت نشر داده‌می‌شدند، کلیپ هایی که در کسری از ثانیه ادیت می‌خوردند. بچه های انقلابی همینقدر سریع‌وسیر عمل می‌کنند!با خودم گفتم بازهم در همچین شبی حجت بر همه تمام شد...چه محرمی شد امسال وچه شب عاشورایی شد ...یک حسینیه؛چند هزار نفر؛اشک شوق می‌ریختند؛اشک ذوق می‌ریختند؛اشک عزا می‌ریختند؛اشک حماسه می‌ریختند ...این صحنه و این لحظات در تاریخ خواهد ماند...
undefinedundefinedundefinedundefined
@raviishoo

۱:۲۶

#روایت‌-مردمی‌-جنگملینا رمضان پور |دانشجو
(روز های فراموش نشدنی) ازوقتی جنگ شد نگاهم به عزیزانم تغییر کرد، هر بار که نگاهشان میکنم کلی قربان صدقه شان میرم، مخصوصا مادربزرگ وپدربزرگم را؛ هشتم محرم بود و روستایمان رفته بودیم، مادربزرگم مؤسسه ای که من قرآن خواندن زیبا را آنجا یاد گرفته ام خیلی دوست دارد، نه فقط محیطش را و استادانش و حس خوب مکانش را بلکه درکل شیفته ی آنجاست. دهه اول محرم هر روز شش صبح روضه دارد، گفته بود دوست دارد قبلا هم می دانستم ولی واقعیت خیلی خواب آلو بودم و هستم ، شش صبح برایم عذاب آور است اما گفتم مگر دوست نداشتی قدمی در این روز ها برداری ملینا؟ چه چیز بهتر از این؟ پس راضیش کردم خانه مان بیاید و صبح با خودم ببرمش. وقتی وارد روضه شدیم استادم در حال ادعیه خواندن بود با همان صوت دلنشین و زیبایش. دعا خواندنش که تمام شد سمت مادربزرگم آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کردند، آخر عقیده ی زیادی هم به سادات داشتند که مادربزرگمم سادات است. روضه تمام شد و قرار بود خانه شان ببرمش که داروهایش را که شب همراهش نیاورده بخورد و در همان حال هم رادیو در حال پخش بود و مصاحبه های مردمی، در زمان جنگ دوازده روزه چند روز اخیر و شجاعت مردم را به تصویر کشیده بود و داستان نانوایی را میگفت که نانوایی اش را سنگر خود دانسته و در روز شهادت برادرش به دست رژیم صهیونیستی سنگرش را رها نکرده و به مردمانش خدمت کرده و با افتخار این جریان را بازگو میکند. درحس فرو رفته بودم و غرور و افتخار و بالیدن به مردمان کشورم و قدرتشان در برابر مشکلات که چشمم به نانوایی خورد، کمتر وقتی پیش می آید که من صبح زود بیدار باشم و فرصت به دل صبحانه خوردن را هم داشته باشم آن هم با مادربزرگ خونگرمی که برای کوچکترین محبتی ساعت ها دعایت میکند و تشکر میکند. تا دیدم صف ندارد فقط کارت بانکی ام را گرفتم و با سرعت رفتم، نان را گرفتم و رفتیم خانه؛ صبحانه با نان داغ بر بدن زدیم، راستش را بگویم انگار داشتیم کباب می خوردیم انقدر که مزه میداد، نمیدانم پنیر و گردویش چه چیزی در خودش داشت و چقدر محبت و عشق در همان صبحانه ی ساده بود که دوست نداشتم بلند شوم. مادربزرگم در حال دعا کردنم و تشکر بود و من خوشحال ترین چون میدانستم و مطمئن بودم روزی این دعاها زندگیم را تغیر خواهد داد.
https://ble.ir/raviishoo

۱۰:۲۴

thumbnail
#روایت‌ـمردمی‌ـجنگ
شهیدان نظریخواهر و برادری که حفظ چادر رو بر حفظ جان مقدم دونستن

مصاحبه از سایت بنیاد هابیلیان
https://ble.ir/raviishoo

۱۹:۲۹

thumbnail

۱۴:۵۹

بازارسال شده از حوزه هنری انقلاب اسلامی شاهرود
thumbnail
undefined سوگواره هیئت هنر شاهرودundefined
با حضور
undefinedشکیبا غفاریان ( شاعر)undefined سعید فرجی و خانم دولت آبادی ( مستند ساز و عکاسان جنگ )
undefined زمان: ۱۰ مرداد ساعت ۲۰ undefined مکان: خیابان ۱۵ خرداد کوچه هفتم خانه تاریخی عطاردی( حوزه هنری انقلاب اسلامی شهرستان شاهرود)

کانال ایتا:https://eitaa.com/joinchat/4270720189Cb4867fbc41
کانال بله:http://ble.ir/artshahrood
صفحه اینستاگرام:http://artshahrood.ir

۹:۳۳