عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۱۳۳عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۹عروسِ بقاعبخش اول
تار و پود دستمال توی دست‌های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه‌اش کنده می‌شود و می‌ریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم می‌شود. از کلمات محکم و حرارت خنده‌هاش وسط گفت‌و‌گوها پیداست کوله‌بارش را برای راهی طولانی بسته. نوه‌های ریزه‌میزه‌اش از سر و کولش بالا می‌روند و او با حوصله دنبالشان می‌کند. خیلی عادی می‌گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانواده‌های مقاومت که از عزیزانشان بی‌خبرند. پیش آمده شب‌ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده‌ای می‌رسد و خانواده‌های شهدا پناه می‌آورند سمت حرم حضرت زینب(س). آرام‌ و بی‌صدا زانو می‌زنند پای ضریح و اشک می‌ریزند. اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه‌ها می‌رسید و عقیله بنی هاشم پناه زن‌ها و دخترهای شهدا می‌شد. صدای فاطمه از فرط گریه‌های مادرانه یواشکی، یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده. هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست‌ویک‌سالگی. صورتش عین پنجه آفتاب است. به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می‌گرفت که بیاید ایران‌ پزشکی بخواند. تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود. توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می‌پوشید. فاطمه دماغش را می‌کشد بالا. آن‌قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک‌های او نمی‌رسد و پهنای صورتش خیس می‌شود. شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می‌دهد.روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی، جشن میلاد امام حسن مجتبی (ع). فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت، در جوابش گفته بود «مامان خواهش می‌کنم. باید حتما برم...» خواهر کوچکتر و عروسشان را هم با خودش برد.آن روز هوای بقاع بهاری بود...انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد، صداش می‌لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می‌دهد کنج چشم‌هاش. طاقت دستمال تمام می‌شود و ول می‌شود روی میز.
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefariدوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۱:۲۲