بله | کانال راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۴۴۰عضو
thumbnail

۱۹:۵۴

thumbnail

۱۹:۵۴

thumbnail
undefined#روز_مادر#شهید_تمسکی#شهید_سیفایی
مثلث از هم پاشیده!
هر سال، روز زن به سفره‌خانه و بلال‌فروشی کنار خیابان ختم می‌شد، اما پارسال نه! اصلاً من و محمدجواد، بعد از شهادت رفیق گرمابه و گلستانش، حال و حوصلهٔ رفتن به هیچ‌جا را نداشتیم. رفیقی که از برادر به ما نزدیک‌تر بود. هر وقت محمدجواد مأموریت بود، مأموریت‌های خصوصی‌اش را می‌سپرد به محمدجواد تمسّکی. مناسبتی چیزی که پیش می‌آمد — مثلاً تولد زینب، یا تولد من — هر جا بود، تلفنی به رفیقش سفارش می‌کرد: «می‌ری یه دسته گل از گل‌هایی که می‌گم می‌خری، فلان چیز هم می‌خری، فلان ساعت می‌بری خونهٔ ما. حتماً هم می‌دی خودِ زینب یا خانمم.»
شهید تمسّکی بی‌چون‌وچرا، مو به مو سفارشات محمدجواد را اجرا می‌کرد. با حجب و حیا، هدیه و دسته‌گل را تحویل ما می‌داد و می‌رفت.
بعد پر کشیدن او، هر دوی ما انگار افسردگی گرفته بودیم. روز زن بود و محمدجواد می‌خواست مرا خوشحال ببیند. گفت: «بیا بریم بیرون یه دور بزنیم.» —اگه اون‌جایی که من می‌گم بریم، قبول. —کجا؟ —تو مسیر بهت می‌گم!
وقتی گفتم مزار محمدجواد، تعجب کرد! و گفت: «دقیقاً حرف دل منو زدی!» انگار تنها جایی که کمی حالمان را عوض می‌کرد، مزار شهید تمسّکی بود. ساندویچ خریدیم و رفتیم. نشستیم کنار مزارش. محمدجواد گفت: «الان شهید داره مارو می‌بینه.» خندیدم و جواب دادم: «آره، حتماً می‌گه رفقای ما رو نگا کن، انگار اومدن پیک‌نیک!» —هر وقت با بچه‌ها می‌رفتیم بیرون، کلی خوراکی و چایی می‌ذاشتی برامون. بچه‌ها می‌گفتن: «مگه اومدی اردو؟!» —ولی محمدجواد هر وقت منو می‌دید، می‌گفت: «آبجی، من مثلِ برادرت، هر چی خوراکی برا محمدجواد می‌ذاری برا منم بذار.»
یکی‌یکی خاطراتمان دوباره زنده شد. محمدجواد آهی کشید و گفت: «یادته فاطمه؟ هر وقت دوتایی ما رو می‌دید، می‌گفت این سری یه پسر بیارید، علی‌اصغرش کنیم. دلمون ضعف کرده برا بچه!» —آره یادمه، شما هم می‌خندیدی و می‌گفتی: «همچین میگی این دفعه پسر بیاریم، انگار ۴ تا دختر داریم! خوبه فقط یه زینب داریما.» شهید تمسّکی هم لبخند به لب جوابت را می‌داد. می‌گفت: «باشه حالا که ناراحت شدی، یه دوقلو. ترجیحاً جفتشون پسر باشه. هر دوشونو علی‌اصغر کنیم. یکیشون دست من، یکیشون دست تو، ببریم تو مجلس.»
مناسبت‌ها، چایخانهٔ هیئت شهدا، ماه محرم، دههٔ اول… برای من و محمدجواد پر بود از خاطرات محمدجواد تمسّکی. ... چشم باز می‌کنم و می‌بینم، امسال به کل مثلثمان از هم پاشیده! حالا من مانده‌ام و دو سنگ مزار. لبخند زیبایشان را توی قاب عکس‌ها می‌بینم و اشک می‌ریزم. رو می‌کنم به هر دوی آن‌ها و با حسرت می‌گویم: «کمتر از دوماه به تولد محمدحسن مونده. می‌خوام ان‌شاءالله محرم علی‌اصغرش کنم. بگید ببینم، کدوماتون می‌بریدش تو مجلس؟»

فاطمه‌سادات مروّج؛ روایت همسر شهید محمدجواد سیفاییسه‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۴ | #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۸:۴۸

thumbnail
undefined#بوسنی
سفرنامه بوسنی ۱۴۰۴(بخش سیزدهم)
میزبان تماس گرفت که یکی از همکاران قدیمی کالج از بیمارستان مرخص شده و می‌خواهد به عیادتش برود. برف سنگینی باریده بود و من هم از خدا می‌خواستم بیرون بروم و مناظر اطراف را ببینم. تنفس اکسیژن خالص روزم را ساخت. اولین بار بود که این یک‌دستی را می‌دیدم. خانه‌ها و خیابان و جنگل و کوه به یک‌باره زیر برف رفته بودند و یک‌دست سفیدپوش شده بودند.
بیست دقیقه در جاده‌های برفی رانندگی کردیم تا به خانه حاجی «اِلوِدین» رسیدیم. به‌محض پیاده شدن از ماشین، فرزندش «زِید» — که طبقه بالای خانه پدر سکونت داشت — از خانه بیرون آمد و با آقای زارعان خوش‌و‌بش گرمی کرد. آقای زارعان هم به گرمی او را تحویل گرفت. از خندهٔ بسیار زیاد زارعان و تکرار «ماشاءالله، ماشاءالله»‌اش فهمیدم او هم دانش‌آموز کالج بوده و الآن حسابی بزرگ شده است.
خانه حاجی الودین نُقلی و گرم بود. خودش هم اهل تعریف. تا نشست، سر صحبت را با زارعان باز کرد. شنیده بودم که عمل قلب داشته، و وقتی به سینه و قلبش اشاره کرد فهمیدم دارد از بیماری و بیمارستانش تعریف می‌کند. آنها که مشغول تعریف شدند، من خانه را برانداز کردم. هال کوچک با آشپزخانه‌ای کوچک‌تر، از بقیه اتاق‌های خانه جدا شده بود تا میزبانِ مهمانان باشد. گوشهٔ اتاق تلویزیونی کوچک بود و یک تابلو «چهار قُل» روی دیوار خودنمایی می‌کرد.
چند دقیقه که گذشت، همسر حاجی الودین هم آمد و سلام‌و‌علیک کرد. بعد به آشپزخانه رفت و از داخل سبد چند هیزم کوچک برداشت و داخل اجاق گاز خانه انداخت. اولین بار بود که اجاقِ هیزمی می‌دیدم! فهمیدم گرمایش خانه و اجاق گازشان با هیزم است و با سوزاندن چوب خانه‌شان را گرم می‌کنند.
گرمای صحبت زارعان و الودین که فرونشست، از حاجی در مورد جوانی‌اش و آشنایی او با زارعان پرسیدم. او هم بلافاصله کنترل تلویزیون را برداشت و در یوتیوب — که به تلویزیون خانه وصل بود — فیلمی از زمان جنگ بوسنی برایمان گذاشت. فیلمی که در آن بیش از صد جوان و نوجوان بوسنیایی نشسته بودند و فرمانده‌ای برایشان حرف می‌زد. الودین یکی از همان جوان‌ها بود که خودش را نشان داد و فرمانده هم همانی بود که چند روز قبل برای سخنرانی به کالج آمده بود.
از زارعان پرسیدم که الودین در کالج چه کار می‌کرده. او هم گفت: «زمانی که مشکلات مالی کالج زیاد شد، به فکر تأسیس یک دامداری افتادیم. حداقلش این بود که نیازهای شیر و گوشت کالج تأمین می‌شد و کمی در هزینه‌ها صرفه‌جویی می‌شد. مسئولیت گاوداری را هم به حاجی اِلوِدین سپردیم و او هم حقاً و انصافاً در آنجا خیلی زحمت کشید. اما بعد از چند سال مشکلاتی پیش آمد که مجبور شدیم بیشتر گاوها را بفروشیم و تعداد گاوهای گاوداری بسیار کم شد.»
دوست داشتم نظر بوسنیایی‌ها را درمورد کالج بدانم. از حاجی در مورد تفاوت کالج با دیگر دبیرستان‌های بوسنی پرسیدم. او جواب مفصلی نداد و به یک جمله بسنده کرد. گفت: «کشور بوسنی متمایل به اتحادیه اروپا است و در مدارس دولتی حتی آب برای طهارت در دستشویی‌ها وجود ندارد. یا اینکه در مدارس دیگر فردی به عنوان مربی وجود ندارد و آموزه‌های دینی صفر است. اما در کالج هم مربی دارند و هم به فرایض دینی مثل نماز خیلی اهمیت می‌دهند. شما از همین مسائل کوچک شروع کنید و به بقیه‌شان پی ببرید.»
از خانه الودین که بیرون آمدیم، زارعان گفت سری هم به گاوداری که نزدیک آنجا بود بزنیم. کنار گاوداری چند اتاقک بود که یکی برای ذبح شرعی بود و دیگری یخچالی بزرگ. زارعان می‌گفت مسلمانان بوسنی آن‌قدر به کالج اعتماد دارند که قربانی‌های خود را برای کالج می‌آورند تا در کالج استفاده بشود. مقدار این گوشت‌ها هم آن‌قدر زیاد است که تمام نیاز کالج را تأمین می‌کند و در ده سال گذشته حتی یک کیلو گوشت هم نخریده‌اند! حتی گاهی زیاد هم می‌آورند و آن را به سفارت ایران و دیگر مراکز مرتبط با ایران هم می‌دهند!
روز خوبی بود؛ هم برف دیدم و هم آدم‌های مهربان. و فهمیدم که می‌توان آن‌قدر اعتماد مسلمانان سنی بوسنی را جلب کرد که قربانی‌هایشان را با خیال راحت به دست یک ایرانی شیعه بسپارند.
پانوشت‌۱: مناظر برفی را ببینید و لذت ببرید.پانوشت‌۲: بوسنیایی‌ها در پذیرایی از مهمان بی‌نظیرند!

ادامه دارد...
احمدرضا روحانی‌سروستانیشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۴ | بوسنی_سارایوو
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۹:۵۲

thumbnail

۱۹:۵۲

thumbnail

۱۹:۵۲

thumbnail

۱۹:۵۲

thumbnail

۱۹:۵۲

thumbnail

۱۹:۵۲

thumbnail
undefined #راوینا_نوشتundefined #یلدای_من
پویش روایت‌نویسی یلدای من
یلدا فقط طولانی‌ترین شب سال نیست؛ شب خاطره‌هاست، شب جای خالی‌ها، شب دورهمی‌ها و گاهی شبِ تنهایی.
اکثر ما یلدایی را تجربه کرده‌ایم که برایمان متفاوت بوده؛ یلدایی که در خاطر مانده، یا یلدایی که هنوز دلمان می‌خواهد دوباره تکرار شود.
اگر روایتی از یک رسم قدیمی، یک خاطره خانوادگی، یک یلدای خاص یا حتی یک یلدای تنها دارید برای ما بنویسید.

نحوه ارسال روایت:ارسال در پیام‌رسان‌های بله و ایتا تلگرام به نشانی@ravina_ad
مهلت ارسال آثار (۳دی ماه ۱۴۰۴)

ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۰:۲۰

thumbnail
undefined#افسردگی
غول سیاه روحی(بخش اول)
چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگی‌اش بیست گرفته باشد، برایم پایان‌نامه‌اش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار می‌شن…»
تِز سمیه تمام نشده بود که استاد حق‌جو نمی‌دانم تعجب صورتم را چطور متوجه شد؟ چون صد در صد صدایم آنقدر بلند نبود که به گوشش برسد. بین همه‌ی بچه‌ها بلند شد و سوالش را به طرفم پرتاب کرد تا جو کلاس همهمه نشود: «اونجا به گلزار چی می‌گی؟ از من بپرس.» دست‌و‌پایم را گم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم. ایستادم: «استاد، گفتم من تا به حال با افسردگی میونه‌ای نداشتم. بعد خانم گلزار گفتن همه بالاخره یه دوره افسردگی رو تجربه می‌کنن.» استاد سرش را چند بار تکان داد. چشم‌هایش را تا صورت سمیه بالا آورد: «خب خانم گلزار، شما فکر می‌کنی افسردگی چه جوریه؟» سمیه یک ضربه‌ی جانانه با رویه‌ی کفش به ساق پایم پرت کرد و بلند شد: «استاد، مواجهه‌ی خودم با افسردگی بعد از زایمانم این‌طوری بود که دلم تنهایی می‌خواست، در حدی که کششی به نوزادم هم نداشتم.»
ادامه دارد...
مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۵:۰۰

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
undefined undefined#افسردگی غول سیاه روحی (بخش اول) چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگی‌اش بیست گرفته باشد، برایم پایان‌نامه‌اش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار می‌شن…» تِز سمیه تمام نشده بود که استاد حق‌جو نمی‌دانم تعجب صورتم را چطور متوجه شد؟ چون صد در صد صدایم آنقدر بلند نبود که به گوشش برسد. بین همه‌ی بچه‌ها بلند شد و سوالش را به طرفم پرتاب کرد تا جو کلاس همهمه نشود: «اونجا به گلزار چی می‌گی؟ از من بپرس.» دست‌و‌پایم را گم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم. ایستادم: «استاد، گفتم من تا به حال با افسردگی میونه‌ای نداشتم. بعد خانم گلزار گفتن همه بالاخره یه دوره افسردگی رو تجربه می‌کنن.» استاد سرش را چند بار تکان داد. چشم‌هایش را تا صورت سمیه بالا آورد: «خب خانم گلزار، شما فکر می‌کنی افسردگی چه جوریه؟» سمیه یک ضربه‌ی جانانه با رویه‌ی کفش به ساق پایم پرت کرد و بلند شد: «استاد، مواجهه‌ی خودم با افسردگی بعد از زایمانم این‌طوری بود که دلم تنهایی می‌خواست، در حدی که کششی به نوزادم هم نداشتم.» ادامه دارد... مهدیه مقدم جمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ undefined#راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها
undefined#افسردگی
غول سیاه روحی(بخش دوم)
آن زمان، به اواسط هجده‌سالگی رسیده بودم. آنقدر آن خاطره برایم دور هست که حس می‌کنم شاید هیچ‌وقت، زمانی توی زندگی‌ام نبوده که افسردگی را نشناخته باشم. تا چهارسال بعد از آن واحدی که برای روانشناسی پاس کردم هم با این عارضه غریبه بودم. تا وقتی که برای بار اول، موجودی که از وجود من بود، دلش خواست پنجاه روز زودتر تنم را ترک کند. نوزادی با وزن یک‌کیلو و هفتصد گرم روی دستم مانده بود. بعد از چند ماه از زایمان، هنوز دنبال دکتر چشم و قلب و ریه‌ی نارسش بودم. کمی که طفلک ثبات پیدا کرد، مثل باقیِ مادر اولی‌ها به سر خانه و زندگی‌ام برگشتم. اما آنجای زندگی، جایی بود که ثبات از روح خودم پرواز کرده بود. هوا که تاریکی روی آسمانش پهن می‌شد، غم می‌نشست توی دلم. حول‌وحوش ساعت ششِ شب‌های زمستان دستمال دست می‌گرفتم، حالا هر دستمالی که آب بینی و چشمم را بهتر خشک کند. می‌نشستم گوشه‌ای، هر گوشه‌ای که دنج‌تر بود و می‌شد تا بی‌نهایت، به بی‌انتها خیره شد. مامان، اول کسی بود که وقتی من را توی راهروی خانه‌شان تنها و بی‌صدا دید، فهمید. توی خودم مچاله شده بودم و تندتند داشتم صورتم را پاک می‌کردم تا کسی نبیند. فردایش دستم را گرفت و روان‌پزشک برد. افسرده شده بودم. حالی که تا سه‌ماه همراهم بود. حالا می‌دانستم افسردگی چیست و چه شکلی دارد. اگر هنوز سر کلاس استاد حق‌جو نشسته بودم، می‌توانستم تمام پستوها و تو‌ در توهایش را دقیق برای دانشجوها رسم کنم.
این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. وقتی از وجود دختر دومم در پنج‌ماهگی بارداری‌ام با خبر شدم. تمام چهار ماه آخر بارداری را به دلایل پزشکی اشک ریختم. آنقدر که سوی چشم‌هایم کم شده بود. دختر بزرگترم هر کس را که می‌دید، به جای خوشحالی از خواهر دار شدنش، با زبان چهارساله می‌گفت: «مامانم اعصابمو خُلد کلده. خیلی گِلیه می‌کنه.» نوزاد مثل خواهرش هفت‌ماهه به دنیا نیامد و این جای خوش‌حالی داشت. حتی آخرِ نُه‌ماه و نُه‌روز هم دلش نخواست از جای اَمنش کنده شود. چند روز بعد از تمام شدن فرصتش از دل من بیرون آمد. جایی دوباره آن اتفاقی که سمیه گفته بود«حتماً همه دچارش می‌شوند» افتاد که نوزاد به خاطر نارسایی ریوی با من به خانه برنگشت. تمام خاطرات زایمان اول عیناً داشت تکرار می‌شد، با این تفاوت که این بار بچه نارس نبود و سه‌کیلو و هفتصد گرم وزن داشت. پنج شب عروسکِ دختر بزرگترم را جای نوزاد در آغوش می‌گرفتم و تا صبح دنده‌ به‌ دنده می‌شدم.
طبق روالِ قبل، دخترم که مرخص شد، من هم باید وارد ورطه‌ی غول افسردگی می‌شدم. اما این‌بار نشد. یعنی سمیه گفته بود، یک‌بارش حتماً می‌شود، اما در مورد دوبار چیزی نگفته بود. استاد هم یک‌بارش را تأیید نکرده بود، اما در رَدِّ حرف سمیه هم چیزی نگفت. این‌بار خودم را با خودم روبه‌رو کردم. حالا دو دختر داشتم که هیچ جای زندگی‌شان برای مادرِ بی‌حالی که مُدام دستمال‌ به‌دست و کِز کرده باشد، جایی ندارند. با انواع سرگرمی‌ها خودم را مجهز کردم. تمام واحدهای روانشناسی که پاس کرده بودم باید یک جایی به‌دردم می‌خورد. نباید فقط در حد مشاور دیگران بودن می‌ماندم. این‌بار مشاور خودم شدم. فعالیت‌های قبل بارداری را از سَر گرفتم. بچه‌های کوچکم را روی دوش می‌انداختم و راه می‌افتادم سمت کلاس‌های جور و واجورم. این شد که سیاهی افسردگی چند روزی بیشتر روی زندگی‌ام سایه نینداخت و تجربه‌ی قبل را دوباره تجربه نکردم.

ادامه دارد...
مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۶:۳۵

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
undefined#افسردگی غول سیاه روحی (بخش دوم) آن زمان، به اواسط هجده‌سالگی رسیده بودم. آنقدر آن خاطره برایم دور هست که حس می‌کنم شاید هیچ‌وقت، زمانی توی زندگی‌ام نبوده که افسردگی را نشناخته باشم. تا چهارسال بعد از آن واحدی که برای روانشناسی پاس کردم هم با این عارضه غریبه بودم. تا وقتی که برای بار اول، موجودی که از وجود من بود، دلش خواست پنجاه روز زودتر تنم را ترک کند. نوزادی با وزن یک‌کیلو و هفتصد گرم روی دستم مانده بود. بعد از چند ماه از زایمان، هنوز دنبال دکتر چشم و قلب و ریه‌ی نارسش بودم. کمی که طفلک ثبات پیدا کرد، مثل باقیِ مادر اولی‌ها به سر خانه و زندگی‌ام برگشتم. اما آنجای زندگی، جایی بود که ثبات از روح خودم پرواز کرده بود. هوا که تاریکی روی آسمانش پهن می‌شد، غم می‌نشست توی دلم. حول‌وحوش ساعت ششِ شب‌های زمستان دستمال دست می‌گرفتم، حالا هر دستمالی که آب بینی و چشمم را بهتر خشک کند. می‌نشستم گوشه‌ای، هر گوشه‌ای که دنج‌تر بود و می‌شد تا بی‌نهایت، به بی‌انتها خیره شد. مامان، اول کسی بود که وقتی من را توی راهروی خانه‌شان تنها و بی‌صدا دید، فهمید. توی خودم مچاله شده بودم و تندتند داشتم صورتم را پاک می‌کردم تا کسی نبیند. فردایش دستم را گرفت و روان‌پزشک برد. افسرده شده بودم. حالی که تا سه‌ماه همراهم بود. حالا می‌دانستم افسردگی چیست و چه شکلی دارد. اگر هنوز سر کلاس استاد حق‌جو نشسته بودم، می‌توانستم تمام پستوها و تو‌ در توهایش را دقیق برای دانشجوها رسم کنم. این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. وقتی از وجود دختر دومم در پنج‌ماهگی بارداری‌ام با خبر شدم. تمام چهار ماه آخر بارداری را به دلایل پزشکی اشک ریختم. آنقدر که سوی چشم‌هایم کم شده بود. دختر بزرگترم هر کس را که می‌دید، به جای خوشحالی از خواهر دار شدنش، با زبان چهارساله می‌گفت: «مامانم اعصابمو خُلد کلده. خیلی گِلیه می‌کنه.» نوزاد مثل خواهرش هفت‌ماهه به دنیا نیامد و این جای خوش‌حالی داشت. حتی آخرِ نُه‌ماه و نُه‌روز هم دلش نخواست از جای اَمنش کنده شود. چند روز بعد از تمام شدن فرصتش از دل من بیرون آمد. جایی دوباره آن اتفاقی که سمیه گفته بود«حتماً همه دچارش می‌شوند» افتاد که نوزاد به خاطر نارسایی ریوی با من به خانه برنگشت. تمام خاطرات زایمان اول عیناً داشت تکرار می‌شد، با این تفاوت که این بار بچه نارس نبود و سه‌کیلو و هفتصد گرم وزن داشت. پنج شب عروسکِ دختر بزرگترم را جای نوزاد در آغوش می‌گرفتم و تا صبح دنده‌ به‌ دنده می‌شدم. طبق روالِ قبل، دخترم که مرخص شد، من هم باید وارد ورطه‌ی غول افسردگی می‌شدم. اما این‌بار نشد. یعنی سمیه گفته بود، یک‌بارش حتماً می‌شود، اما در مورد دوبار چیزی نگفته بود. استاد هم یک‌بارش را تأیید نکرده بود، اما در رَدِّ حرف سمیه هم چیزی نگفت. این‌بار خودم را با خودم روبه‌رو کردم. حالا دو دختر داشتم که هیچ جای زندگی‌شان برای مادرِ بی‌حالی که مُدام دستمال‌ به‌دست و کِز کرده باشد، جایی ندارند. با انواع سرگرمی‌ها خودم را مجهز کردم. تمام واحدهای روانشناسی که پاس کرده بودم باید یک جایی به‌دردم می‌خورد. نباید فقط در حد مشاور دیگران بودن می‌ماندم. این‌بار مشاور خودم شدم. فعالیت‌های قبل بارداری را از سَر گرفتم. بچه‌های کوچکم را روی دوش می‌انداختم و راه می‌افتادم سمت کلاس‌های جور و واجورم. این شد که سیاهی افسردگی چند روزی بیشتر روی زندگی‌ام سایه نینداخت و تجربه‌ی قبل را دوباره تجربه نکردم. ادامه دارد... مهدیه مقدم جمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ undefined#راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها
undefined#افسردگی
غول سیاه روحی(بخش سوم)
چند سال بعد، آنی که متوجه مهمان ناخوانده‌‌ی بدشگون درونم شدم، اشکی درون چشم‌هایم غُل نمی‌زد و تنهایی را دلم نمی‌خواست. شاید برای همین بود که دیر متوجه آمدنش شدم و وقتی فهمیدم افسرده شدم که تمام تنم متاستاز شده بود. این‌بار هر کاری می‌کردم تنها نمانم و توی جمع باشم.
مثل همه‌ی چهارشنبه‌ها، خانه‌ی عزیز جمع شده بودیم. عزیز از روی تخت دست‌هایش را برایم باز کرد. چادر در نیاورده، خودم را توی بغل تپل و گوشتی‌اش فرو کردم. گرمای تنش که به تنم ریخت، حالم عوض شد. طبق محاسبات قبلی باید وقتی به کوه محبتی برخورد می‌کردم، حالم رو به ثبات و آرامش می‌رفت. اما این‌بار وقتی به پناه امنی می‌رسیدم، دلهره و اضطراب جای سرزندگی و بغض جای خنده‌های همیشگی‌ام را می‌گرفت. از توی بغل عزیز که بیرون آمدم، لب‌هایم صاف شده و خنده پَر کشیده بود. لباس خودم و بچه‌ها را آویزان جالباسی کردم و دلی که لب به لب از اضطراب پُر شده بود را آوردم و جایی میان عمه‌ها و دخترهایشان نشستم. پُر حرفی می‌کردم تا از میان کلماتم آن حس بد را بیرون بریزم، اما هیچ راه فراری نبود. دلم را دلهره تصاحب کرده بود و من دوباره افسرده شده بودم.
چند ماه گذشت و با تاریکی آسمان، قلب من هم در سیاهی فرو می‌رفت. به هر مشاوری که مرا نشناسد زنگ زده و صحبت کرده بودم، درمان‌ها اِفاقه نمی‌کرد. دست به دامان امام‌رضا شدم. اوضاع دیگر داشت به جاهای بدش می‌رسید که به دادم رسیدند. حاج‌آقا رفیعی در برنامهٔ «سمت خدا» داشتند از ذکری می‌گفتند که شادی‌آور است. همه چشم و گوش شده بودم سمت تلویزیون: —مومن که نباید در حال روحی خراب و داغان دست‌ و پا بزند. مومن باید همیشه خنده کنج لبش باشد و قلبش آرام. غم‌های زیاد اثر سوء زیاد شدن گناهان است و از بین برنده‌ی آن‌ها توبه و استغاثه است. ذکر استغفرالله را زیاد بگویید که هم جبران گناه هست و هم شادی‌آور. از آن روز تسبیح دست گرفتم و استغفرالله را شماره انداختم. چندی نکشید که از آن مرداب هم مثل دفعات پیش‌ترش سر سلامت بیرون آوردم.
یعنی آن روزی که گفتم نمی‌دانم افسردگی چیست، تا قبلش چه جوری زندگی کرده بودم؟ اصلاً اصلاً خودم چه شکلی بودم؟ همه‌ی این سوال‌ها از آن صحنه‌ی کلاس بارها برایم پیش آمده و هر دفعه فقط حسرت خورده‌ام. حسرت ثانیه‌های ندانستن. آن روز استاد حق‌جو در جواب سمیه برای دلایل بروز افسردگی سکوت کرد. لابد با خودش گفته ترم اولی‌ها را راحت بگذارم. این‌ها حالا حالاها وقت دارند تا با تمام ابعاد این غول سیاه توی زندگی‌هاشان روبه‌رو شوند.


مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۸:۰۴

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumbnail
undefined #راوینا_نوشتundefined #یلدای_من
پویش روایت‌نویسی یلدای من
یلدا فقط طولانی‌ترین شب سال نیست؛ شب خاطره‌هاست، شب جای خالی‌ها، شب دورهمی‌ها و گاهی شبِ تنهایی.
اکثر ما یلدایی را تجربه کرده‌ایم که برایمان متفاوت بوده؛ یلدایی که در خاطر مانده، یا یلدایی که هنوز دلمان می‌خواهد دوباره تکرار شود.
اگر روایتی از یک رسم قدیمی، یک خاطره خانوادگی، یک یلدای خاص یا حتی یک یلدای تنها دارید برای ما بنویسید.

نحوه ارسال روایت:ارسال در پیام‌رسان‌های بله و ایتا تلگرام به نشانی@ravina_ad
مهلت ارسال آثار (۳دی ماه ۱۴۰۴)

ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۹:۰۸

undefined#یلدای_من
بقچه‌ی جاجیمی
آن قدیم‌ها، همان زمانی که مردم هنوز درگیر مد و چشم‌ و هم‌چشمی و رنگ‌های یلدایی نشده بودند، چند روز مانده به یلدا، خانهٔ مادربزرگم پر از هیاهو می‌شد.
چغندر و زردک‌ و هویج‌ و کدوحلوایی‌ها از گوشهٔ انباری مادربزرگ بیرون می‌آمدند. یک روزِ تمام صرف پختن نخود سیاه و گندم و شکستن گردو می‌شد. دخترهای جوان و دم‌بخت مشغول دانه کردن انارها می‌شدند. پسرها مسئول بیرون آوردن وسایل از سردابِ ته انبار بودند.
آن‌جا پر بود از سیب‌های سرخ پاییزی و به‌های شیرین و کشمش‌ و توت‌های خشک‌شده‌ای که تابستان، مادربزرگ با سلیقه خشک کرده بود برای یلدا و شب عید. صدای قهقهه و خندهٔ نوه‌ها کل ایوان را پر می‌کرد. یک تاب بزرگ توی ایوان بود که وقتی روی آن تاب می‌خوردی، تا وسط کوچه می‌رفتی و برمی‌گشتی؛ آن‌قدر هیجانش بالا بود که نیازی به هیچ تراپی و این سوسول‌بازی‌ها نبود.
همهٔ کارها با نظارت خاله‌کوچیکه، بدون هیچ کم‌وکاستی مدیریت می‌شد.
شب یلدا که می‌رسید، همه‌چیزهای خوشمزه و بی‌ضرر روی کرسی چیده می‌شد. صدای قل‌قل سماور بزرگ نفتی مادربزرگ تا سه خانه آن‌ورتر می‌رفت. بزرگ‌ترها قصه و خاطره تعریف می‌کردند و بچه‌ها با لذت، دو گوش داشتند و دو گوش دیگر قرض می‌گرفتند و گوش می‌دادند؛ آن موقع خبری از گوشی و بازی‌های مغز قاطی‌کن که بچه‌ها فقط فکر و ذکرشان بازی با موبایل باشد، نبود.
کم‌کم خوراکی‌هایی که دست‌رنج و زحمت مادربزرگ بود، دانه‌دانه تقسیم می‌شد و بچه‌ها یکی را نخورده، آن یکی را درخواست می‌کردند.
اما قشنگ‌ترین قسمت ماجرا، زمانی بود که مادربزرگ بقچهٔ جاجیمی خودش را می‌آورد. کوچک و بزرگ منتظر باز شدن آن می‌نشستند. کم‌کم بقچه باز می‌شد و هنر دست‌های مادربزرگ خودنمایی می‌کرد.
بقچه پر بود از جوراب‌های پشمی رنگارنگِ کوچک و بزرگ؛ به تعداد همه جوراب بود. کل پاییز، مادربزرگ با پنج میل، از پشم‌هایی که بهار ریسیده و رنگ کرده بود، برای کل خانواده؛ دخترها و پسرها، عروس‌ها و دامادها و برای همهٔ نوه‌ها، جوراب‌های خوش‌نقش بافته بود.
روح همهٔ مادربزرگ‌های مهربان شاد. کاش دوباره می‌شد به همان روزهای سادگی برگشت.

شهلا نورانی شنبه | ۲۹ آذر ۱۴۰۴ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۸:۰۰

thumbnail
undefined#یلدای_من
یلدای شهدایی
حال و هوای یلدا، لااقل برای من امسال متفاوت‌تر است. تنها، دور از خانواده ماندن و آن هم در شهر غریب و در یک اتاق، شاید سخت‌ترین اتفاق برای هر دختری باشد. اما یلدا برای من سخت نیست؛ شیرین است مثل هندوانه، زیباست مثل دانه‌های انار و به‌یادماندنی است مثل قصه‌های مادربزرگ.
با خودم گفتم: شب یلدا همیشه کنار خانواده بودی؛ چه می‌کشند خانواده‌های شهدا که داغی نشسته بر دل آن‌ها و جای خالی که هرگز پر نمی‌شود؟ آنها یک دقیقه بیشتر دلتنگ و یک دقیقه بیشتر نبودِ عزیزانشان، دلشان را می‌سوزاند. سال پیش، شهدای جنگ دوازده‌روزه در چنین روزی در کنار خانواده بودند، اما حال جایشان شیرینی یلدا را به تلخی در کام خانواده‌شان مبدل کرده است.
تصمیم گرفتم که امسال یلدا را با شهدا باشم. بر سر مزارشان رفتم، با فاتحه‌ای و زیارت عاشورایی تبریک گفتم. اما نه، یلدا برای شهدا سخت نیست. سختی این‌ها تنها برای ماست که جا مانده‌ایم؛ یک دقیقه بیشتر برای جا ماندن خویش حسرت می‌خوریم.
تیرگی شب یلدا برایم روشن شد، وقتی کنار مزار شهدا در جایی نفس می‌کشیدم که اگر سلام می‌دادم، جواب سلامم را گویا از خود شهدا دریافت می‌کردم. بله، امسال یلدا در کنار خانواده نبودم، اما شهدا جای دلتنگی را برایم پر کرده بودند.
به پرچم در دست باد دقت می‌کردم؛ چه آسوده به این‌سو و آن‌سو می‌رود، و من چه سخت پای تعلق در این دنیای خاکی دارم. از مزار شهدای جنگ دوازده‌روزه چه بگویم؟ از خانواده‌ی شهیدی که یلدای خود را کنار سنگ سرد مزار پدر می‌گذراند؟ و از لبخند فرزندانشان که جگر من را می‌سوزاند، سوز و سرمای هوا را دوچندان می‌کرد؟
امسال هوا جور دیگری سرد است؛ گویا که سردی‌اش را از جای خالی شهدای جنگ دوازده‌روزه می‌گیرد. من شب یلدای امسال را این‌گونه سپری کردم. باشد که شهدا روز محشر یادم کنند.


محدثه جعفری یکشنبه | ۳۰ آذر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۹:۱۸

thumbnail

۱۹:۱۸

undefined#یلدای_من
دیوان حافظ
برای تدارکات‌چی شدن، امسال من داوطلب شده‌ام و چند ساعتی زودتر از بقیه رسیده‌ام. همهٔ خوردنی‌های سرخ‌خانه را می‌چینم کنار هم و سینی استیل لب‌هِلالی را روبروم می‌گیرم، روسری‌ام را داخلش کج‌وکوله می‌کنم و به صورت ورقلمبیده‌ام وسط سینی می‌خندم.
صدایی قلقلکم می‌دهد که ای کاش لباس محلی داشتم، لباس قرمز، وسط سفیدیِ این برف عجب دلنشین است. سینی را تا دمِ هلال‌هایش پر می‌کنم از کاسه‌های سفالی که هرکدامش یک مزه‌ای دارند؛ نخود شور، نمکِ شب‌چله‌ی ماست. یاقوت‌های ترش و شیرینِ انار هم درهم می‌شوند، گوشۀ سینی. عناب‌های تازه وسط می‌نشینند و لبوها کنارشان جاخوش می‌کنند. کدوی مامان که بی‌مزگی‌اش را با شیرۀ انگور جمع کرده تا آبرویش جلوی عروس‌ها و دامادها نرود را هم کنجِ راست سینی می‌نشانم. تخمه‌ها و کشمش‌های دم‌بریدۀ کنار چایی هم آمادۀ پیوستن به جمع‌اند.
فقط یک رفیق قدیمی جایش خالی است، که هرچه می‌گردم، قفسه‌های کتابخانه همه‌نوع دلبری در خود جای داده‌اند اِلا این یک قلم. حقیقتش را بخواهی دلم غصه‌دار می‌شود؛ پس این تک‌بیتی‌ها و دوبیتی‌هایی که پِسِ ذهنم نشسته از کجا آمده‌اند؟!
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتبه غمزه مسأله‌آموز صد مدرس شد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من از بیگانگان هرگز ننالمکه با من هرچه کرد آن آشنا کرد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
گوشی تلفن را برمی‌دارم تا خواهرها و زنداداش‌ها را بفرستم پیِ جناب حافظ، که اگر نباشد گوشۀ شب‌چلۀ ما خالی از لطفِ ایشان است. در کسری از ثانیه همه‌ی خانواده می‌روند تا جایِ خالی اصالتِ هنری‌مان را پر کنند. دوباره بیت‌ها به صف می‌شوند پسِ ذهنم، حمد و سوره‌ای بر لب‌هایم می‌نشیند نثار روحشان.
صدای زنگِ تلفن به صدا در می‌آید:_نه خواهر، کتابِ حافظ نداریم!_باشه، فدای سرت، شب می‌بینمت، خداحافظ.
چند دقیقه‌ای به همین خبرِ ناخوش دمِ یلدا می‌گذرد. یکی از آن‌ورِ درونم می‌گوید: ولش کن حالا، حافظ نشد که نشد! همین را اگر جلودارش نباشم، الان سر از آتلیه و پاساژهای شهر درآورده بودم دنبال سِت کردن لباس‌های بچه‌ها و تمِ یلدا و برباد دادن میلیون‌ها تومان فقط برای یک دقیقۀ طولانیِ یلدا!
در جدالِ با خودم، خان داداش اسم و تصویرش می‌نشیند بر گوشیِ تلفن. سلام داده و نداده، خبر خوش را به گوش‌هایم می‌رساند: «کتابِ حافظمو پیدا کردم، با خودم میارمش، فالِ امشبتونم با من.»
همین یک جمله‌اش پرتم می‌کند وسطِ شب‌چلۀ بیست‌سال پیش که هنوز پدر و مادرم عروس و دامادی نداشتند، پسر بزرگ خانه بود و بقیه پنج خواهر و برادر غلامِ حلقه‌به‌گوشش، می‌نشست به فال گرفتن و تفسیر من‌ در آوردی، آنقدر کاممان را شیرین می‌کرد که از طولانی بودن شب یلدا هیچ قسمتمان نمی‌شد جز خنده.
آخیشِ عمیقی می‌گویم و خنده می‌نشیند کنجِ لب‌هایم. به یاد آن سال‌ها، می‌خواهیم امشب هم گوشی‌ها را گوشه‌ای جمع کنیم و خودمان را بسپاریم به فالِ حافظ و تفسیرهای داداش بزرگه و پسرش که حالا برای خودش مردی شده. تا برسند، می‌روم که کرسی را گرم کنم برای گرمای خانواده.

ملیحه نوریانیکشنبه | ۳۰ آذر ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #شیروان
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۷:۳۳

thumbnail
undefined#جان_ایران #کاشان
زنده‌های ثبتی
همیشه دوست داشتم نقطه‌ی شروع رود را از سرچشمه ببینم. پشت کوهی که چشمم را گرفته، بدانم چه خبر است؟ دره است یا نبض روستا دارد می‌زند؟ بدانم چه اتفاقی برای اولین بار در تاریخ ثبت شد؟
اولین نفری که شناسنامه برایش صادر شد زن بود یا مرد؟ اسمش چی بود؟ روزی که من به دنیا آمدم اوضاع جهان چطور بود؟ اطرافیان چه حال و روزی داشتند؟ هوا چقدر گرم بود؟ هرم خورشید مرداد، صورت کسی را سوزاند؟ برای اولین بار چه کسی گریه‌ام را درآورد؟ خنده‌ام را کی؟ حس بابا را بدانم وقتی که به پیشنهاد عمه‌خانم رفت اسمم را بزند توی شناسنامه.
شناسنامه؛ سجل یا برگه‌ی هویت تک‌تک آدم‌هایی که روی زمین نفس می‌کشند. فکرش را کن؛ این انسجام اداری با چالش‌های پیشِ پایش، مثل کمبود تراشه برای صدور کارت ملی، عریض و طویل و زمان‌بر است. یک قرن ازش گذشت.
تولد صدسالگی ادارهٔ ثبت‌احوال کاشان مبارک.
بالاخره فهمیدم در سال ۱۲۹۷ اولین شناسنامه به نام فاطمه ایرانی در تهران ثبت شد. چه اسم و فامیل بامسمایی! جالب‌تر آنکه هفت سال بعدش کاشان — شهری که چند سالی است دوستش دارم — پیشقدم می‌شود در راه‌اندازی مقدمات ادارهٔ ثبت احوال. اولین سرشماری در اول تیر سال ۱۳۱۸ ش. انجام و شهر کاشان به‌طور کامل منطقه‌بندی شد. الحق که این حرکت در زمان خودش خیلی کلاس داشته. بعد از کاشان، سرشماری در روز پنج مهر ۱۳۱۹ تبریز شروع شد. این حرکت در دیگر شهرها ادامه پیدا کرد. مثل کرمان، شیراز، اردبیل، یزد، اصفهان، همدان، کرمانشاه، رشت و بندرانزلی.
از برگهٔ هویت، سجل و شناسنامهٔ جلد قرمز رنگ تا کارت ملی هوشمند. عوامل این اداره در تلاش بودند برای ثبت حال آدم‌های زنده‌ی روی زمین. آدم‌های زنده‌ای که روی زمین خدا راه می‌روند، نفس می‌کشند، اما کسی نمی‌داند کدام عشق زندگی را می‌کنند، کدام با مریضی درگیرند، کدام از شکم گرسنه‌ای باخبر است و کدام بی‌خبر؟ و هزار کدام دیگر.
undefined نمونه‌ای از ورق هویت، دی‌ماه ۱۳۰۴؛ کاشان.


ملیحه خانی سالروز تأسیس ثبت‌احوال ایران و صدسالگی ثبت‌احوال کاشانچهارشنبه | ۳ دی ۱۴۰۴ | #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۸:۴۱

undefined#یلدای_من
و نگوییم که شب چیز بدی است
تنها کسی که دوست دارم امشب با او وقت بگذرانم و برایش دلتنگم، فقط خودم هستم. از این دقیقه‌ی اضافه‌ی سی‌ام آذر، می‌خواهم برای دیدار خودم استفاده کنم.
می‌دانم گسستگی و دور شدن از خود، درد دل هر مادری است. هرچه بیشتر سعی می‌کنم عمق دره‌ی میان خودِ فعلی و زنی که بودم را نشان دهم، ناکام‌تر می‌مانم. مثل این است که هی اصرار کنی یلدا از مابقی شب‌ها، شب‌تر است؛ یا طولانی‌تر بودنش را به کسی بقبولانی.
با اکراه آمادهٔ رفتن به دورهمی خانهٔ پدرشوهر شدم. خود قبلی‌ام حتماً روسری سبزی را که برای امشب کنار گذاشته بود، اتو می‌کشید. اما خود الانم اولین روسری دم‌دستی را می‌اندازد روی سرش؛ قبل از اینکه محمد سر برسد و تمام روسری‌های تا شده را از توی کشو بیرون بریزد. سمانه‌ی گذشته، گوشواره‌های اناری داشت و چادر مهمانی. اما سمانه‌ی حالا می‌داند همیشه برای قشقرق یا فرار محمد باید آماده باشد. این‌جور وقت‌ها زیورآلات و لباس‌های مهمانی خودشان می‌شوند معضل. آن منِ خیالی، روی سینی دسر برفی سلفون می‌کشید تا دست‌خالی نرود خانه‌ی کسی. من واقعی‌ام تمام تلاشش را می‌کند تا خودش را تا مهمانی ببرد که نیامدنش حمل بر بی‌احترامی به میزبان نشود.
دلم می‌خواهد «من» در خانه بمانم و «او» خنده‌کنان و رها در دنیای موازی از من دور و دورتر شود؛ برود تا به جشن یلدا برسد. اما تصمیم گرفتم هرطوری هست به مهمانی بروم. اگرچه ساعت خواب محمد بهم می‌ریزد و اگر تعداد مهمان‌ها از یک حدی بیشتر شود، شلوغی کلافه‌اش می‌کند.
بین زن‌های فامیل نشستم و برایشان توضیح دادم که ساعت خواب ما هشت شب است. برایشان گفتم علت مقاومت محمد برای نرفتن به دستشویی «اضطراب تخلیه» است. برای همین چشم‌هایش را می‌بندد و دست‌هایش را محکم فشار می‌دهد روی گوش‌ها. وقتی محمد سمت کسی رفت تا با کلمه‌های درهم‌ریخته چیزی بگوید، خودم را قانع کردم که مضطرب نشوم. «وای! دستاش کثیفه! الان آستینای مهمون رو لک میکنه!» صدای بلندگویی را که در این صحنه‌ها همیشه توی ذهنم این جمله را جیغ جیغ می‌کرد، بستم. درعوض رفتم کنار آن‌ها. محمد را تشویق کردم که منظورش را با کلمات درست بفهماند.
بعد از یک ساعت و نیم، وقتی تازه همهٔ مهمان‌ها رسیده بودند و صحبت‌ها گل انداخته بود، ما بلند شدیم. تعجب دوید توی صورت‌ها.
یکی گفت: «تازه ساعت نه و نیمه که.»کمک کردم محمد دستش را از آستین گرم‌کن بیرون بیاورد.«همین الان هم یک ساعت و نیم از وقت خواب محمد گذشته.»
دیگری به میز سمت آشپزخانه اشاره کرد: «هنوز انار و آجیل نیاوردیم آخه.»به محمد گفتم خودش زیپش را بالا بکشد.فقط لبخند زدم. توضیح اینکه چرا یک کاسه آجیل و انار می‌تواند نظم یک هفته‌ی ما را به هم بریزد، از توان گلویم خارج بود.
صاحب‌خانه دست گذاشت روی شانه‌ام: «آخه شام گذاشتم.»از محمد خواستم با همه خداحافظی کند.«فدای محبتتون. ما به‌خاطر محمد زود شام می‌خوریم.»
شوهرم برای خداحافظی با مردها رفت. من توی آسانسور منتظر بودم. زل زدم به صورتم توی آینه. یک دقیقه‌ی تمام چشم از خودم برنداشتم. هیچ اثری از خود قبلی‌ام پیدا نبود.
پای محمد که به کوچه رسید، ایستاد و خیره شد به آسمان. جوری نگاهش می‌کرد که انگار اولین‌بار است شب را می‌بیند. با همان لحن خشک اتیستیک گفت: «إ. مامان. خورشید خاموشه.» با دست ستاره‌ها را نشانش دادم. «ولی اینا روشن شدن مامان جان.»

سمانه بهگام دوشنبه | ۱ دی ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined#راوینا | روایت مردم ایران

@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانه‌ها

۱۹:۳۶