راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
#بوسنی سفرنامه بوسنی ۱۴۰۴ (بخش اول) قبل از ظهر بود که از سفارت تماس گرفتند و گفتند ویزایت آماده است. از خوشحالی بال در آوردم. دیروز که مدارک را در خیابان دربند تهران تحویل سفارت دادم، به من گفتند امروز یکشنبه است و بوسنی تعطیل. فردا هم که مدارک را بفرستیم، اگر سیستم قطع نشود و مشکل خاصی پیش نیاید، ویزا تا دو سه روز دیگر آماده میشود. اما انگار خدا با من یار بود و همان روز دوشنبه که مدارک را فرستاده بودند، ویزا هم آماده شد. حدود ساعت یک بعد از ظهر، پاسپورتم و برچسب ویزای داخل آن را در یک دستم نگه داشته بودم و گوشی موبایل برای خرید اینترنتی هم در دست دیگرم. همان موقع هم ارزانترین بلیط را خریدم: برای سه صبح فردا، از فرودگاه امام خمینی. از قبل که میخواستم از شیراز حرکت کنم، چمدانم را پیچیده بودم و وسایلم آماده بود. کار خاصی نداشتم و تصمیم گرفتم بعد از مغرب اول به زیارت شاهعبدالعظیم – که در مسیر بود – بروم و ساعت یازده و نیم شب هم راهی فرودگاه شوم. حدود ساعت ده و سی به امامزاده رسیدم، اما گفتند حرم تا نیم ساعت دیگر بسته میشود و باید عجله کنم! پرسیدم چرا؟ گفتند برای نظافت بسته میشود و یک ساعت قبل از اذان صبح هم باز میشود. خواستم بگویم مردم در حرم باشند هم شما میتوانید نظافت کنید، ولی دیدم چانهزدن همین وقت کم را هم تلف میکند. زیارت مختصری کردم و کتاب دعا را برداشتم که حرم نیمهتاریک شد. بلندگو هم با صدایی که از قبل آماده شده بود، از زائران میخواست آنجا را ترک کنند. کلی هم ارفاق کردند و ما – با چند نفر باقیمانده – راه آمدند و تا ساعت یازده من را نگه داشتند. حدود ساعت یازده و نیم به فرودگاه امام رسیدم. هرچه در مانیتورِ اطلاعات پرواز گشتم، از پرواز ساعت سه و بیست دقیقه شرکت «پگاسوس» چیزی پیدا نکردم. داشت آه از نهادم بلند میشد که چشمم به گوشه مانیتور افتاد و فهمیدم اینها پروازهای ورودی است. یکی از مسافران هم راهنماییام کرد که برای پروازهای خروجی باید به طبقه بالا بروم. ادامه دارد… احمدرضا روحانیسروستانی دوشنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۴ | #فارس #تهران سیاهمشقهای یک نوقلم ــــــــــــــــــــــــــــــ
#راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
سفرنامه بوسنی ۱۴۰۴(بخش دوم)
کانتر تحویل بار تازه باز شده بود و در صفی که هنوز خیلی طولانی نشده بود ایستادم. کمی استرس اضافهوزن بار را داشتم، ولی به لطف خدا چمدانم مرز بیست کیلوگرم را رد نکرده بود. پاسپورت را که تحویل دادم، مسئول کانتر از مقصد سفرم بعد از استانبول پرسید و من هم ویزا را نشانش دادم:– بلیط برگشتتون رو هم ببینم؟– بلیط برگشت رو هنوز نگرفتم.– خب پس نمیتونید سفر کنید.– چی؟– شما باید مدرکی ارائه بدید که سفرتون موقته و قراره برگردید. یا بلیط برگشت یا رزرو هتل و یا چیزی شبیه این.
دنیا بر سرم خراب شد. حدود یک سال منتظر دعوتنامه برای این سفر بودم و حتی تصور اینکه همه چیز همینجا تمام شود و همه زحمتها و هزینههایم به باد برود، تنم را میلرزاند. در این مواقع، اولین چیزی که به ذهن همهمان میرسد این است که شروع به چانهزنی کنیم. مسئول کانتر به چند کانتر آنطرفتر و خانمی که پشتش نشسته بود اشاره کرد و گفت با او صحبت کنم.
خانم رییس قبول کرد با مسئولیت خودم سوار هواپیما شوم، اما گفت بهتر است قبل از پرواز بلیط برگشت را هم تهیه کنی، چرا که ممکن است در فرودگاه استانبول یا سارایوو به تو گیر بدهند و اجازه ورود ندهند. حسابم خالی بود و من باید تا نهایتاً دو ساعت دیگر بلیط میگرفتم و مانده بودم ساعت یک نیمهشب به چه کسی زنگ بزنم و پول از کجا بیاورم و چه کسی را زا به راه کنم.
با هزار استرس و ناراحتی و زنگ زدنهای نیمهشب، بالاخره توانستم بلیط نیمی از مسیر برگشت – یعنی بوسنی تا استانبول – را تهیه کنم. نیمه دوم مسیر را هم به خداوند واگذار کردم و دل به تقدیر سپردم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد.
برعکس چیزی که قبلاً شنیده بودم، حجاب مسافران بعد از بلند شدن هواپیما و یا حتی زمان نشستن در ترکیه تغییر چندانی نکرد. احتمالاً آن تغییرات مربوط به گذشته بوده که مسافران در ایران کشف حجاب نمیکردند و امروزه کسانی که از همان فرودگاه امام حجاب را برداشته بودند، برای عوض شدن دیگر نیازی به خروج از مرز نداشتند.
ادامه دارد…
احمدرضا روحانیسروستانیدوشنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۴ | #فارس تهران_ترکیهسیاهمشقهای یک نوقلم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۹:۵۰
دلتنگی خواهرانه
در مسیر بازگشت به خانه بودیم. خیابان چرا بسته شد؟ ای وای، امروز روز تشییع شهداست؛ و من با این حال و روز، فراموشم شده بود. به احمد آقا گفتم: «نگهدار…»
نگاهی به من کرد و گفت: «با این حالت میخوای بری وسط جمعیت؟ تازه از بیمارستان مرخص شدی!»
گفتم: «چند دقیقه بیشتر نمیمونم… فقط میایستم یه گوشه.»
با دو پیچ وارد کوچههای فرعی شد. جایی نگه داشت و گفت: «همینجا پیاده شو، میرسی جلوی جمعیت. از اول مراسم میبینی.»
پیاده شدم. گوشهای ایستادم. جمعیت آرامآرام پیش میآمدند و چشمانم بیاجازه میبارید. در عالم خودم بودم که صدای آرام گریهای از پشت سرم بلند شد. اول آهسته بود، اما هر لحظه شدیدتر میشد؛ مثل لرزشی که از دل بالا میآید. برگشتم.
دختر جوانی آنجا ایستاده بود. ظاهرش کاملاً امروزی بود، متفاوت با جمعیت زنان حاضر؛ اما چشمهایش سرخ شده بود و دستش آرام به سینهاش میخورد. با هر ضربه، زیر لب میگفت: «خواهر بمیره… بمیرم براتون… بمیرم برای دل مادرتون…»
دست گذاشتم روی شانهاش.گفتم: «عزیزم… آروم باش. میخوای برات آب بیارم؟»
با نگاهی پر از اشک و بیپناهی، گفت: «مگه این خنچهها برای جشن و عروسی نیست؟… بمیرم براشون… اینا که تو بهشت بهش احتیاج ندارن…»
نمیدانستم چه بگویم. فقط گوش میدادم.ادامه داد: «ببین چقدر آدم اومده! این همه مادر، پدر، خواهر… چرا میگن شهید گمنام؟ اینا گمنام نیستن. اینا داداشای ما هستن… عزیزای ما…»
اجازه خواستم و بغلش کردم. بغضش ترکید. زیر گوشم گفت: «سه ماهه داداشم تصادف کرده و مرده… دلم برای صداش، برای نگاهش پر میزنه… مادرم داره دیوونه میشه… بمیرم برای دل مادرای این شهدا…»
کمی مکث کرد و اشکهایش را پاک نکرده ادامه داد: «همیشه وقتی شهید میآوردن، غر میزدم… اما الان… الان دلم برای بغل کردن تکتک این تابوتها لک زده… تازه میفهمم حال مادر و پدرای چشمبهراه رو… حال خواهرهای منتظر رو… اینا همه داداشای منن.»
با او حرف زدم، شاید چند دقیقه، شاید چند لحظه؛ زمان در آن ازدحام گم شده بود. جمعیت از کنارمان عبور میکرد و من کمکم احساس کردم پاهایم سست میشود؛ هنوز ضعیف بودم، اما دل کندن از آن دختر داغدار برایم سخت بود.
با تردید پرسید: «زیر تابوت داداشم رو گرفته بودم… به نظرتون میتونم زیر تابوت این برادرها رو هم بگیرم؟ منو قبول میکنن؟»
لبخند زدم و گفتم: «چرا که نه؟ محبت خواهر و برادر تعارف سرش نمیشه.»
اشک چشمانش آرایشش را شسته بود. شالش را جلو کشید، موهایش را پنهان کرد و آرام سمت جمعیت رفت.دیگر نتوانستم بمانم؛ نمیدانستم دستش به تابوتها رسید یا نه…اما مطمئن بودم دلتنگیاش را همانجا میان برادران تازهاش جا گذاشت.او آمده بود خواهری کند و شاید همان شهدا بودند که دستش را گرفتند تا سربلند و آرامتر، راهش را پیدا کند.
منور ولی نژاددوشنبه | ۳ آذر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساریبهارنارنج؛ روایت استان مازندران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۹:۱۷
به فرمان پدر
لحظاتِ خلوتِ آخر شب و نشستن بر روی مبلِ سهنفرهی خانه، آنجایی که نقشِ مهمانخانههای قدیمی را دارد، یکی از تفریحاتِ مادرانهام شده است.
کتابِ نیمخواندهام را برمیدارم که تمامش کنم. سرم را بالا میگیرم تا جشنِ خلوتنشینیِ آخرشبم را با یک لیوان دمنوشِ گلِ گاوزبان تکمیل کنم؛ چشمم به دخترِ خوابآلودی میخورد که با موهای ژولیده آمده تا نگذارد مادر لحظهای خلوت را تجربه کند!
وسطِ خنده و گریه، تمام محبتم را خرجش میکنم؛ در آغوش میگیرمش و بوسهبارانش میکنم…
در عالم خواب و بیداری «مامان» میگوید و قلبم را مالِ خودش میکند. «جانم» میشنود؛ گویی که موبایلِ صفر درصد را یکباره شارژِ صددرصدی تزریق کرده باشند. در آغوشم مینشیند، به لیوانِ گلِ گاوزبانِ روی میز خیره میشود:
«مامان؟! چرا لیوانِ بزرگه رو اینقدر پر کردی؟!»سر میچرخانم سمتِ لیوانِ بشکهایِ پر از دمنوش که چمباتمه زده بر روی میزِ قهوهای! «چی میشه مگه؟ میخوام دمنوش بخورم…»
دستهایش را محکم به زانویش میکوبد و ادامه میدهد: «خب حالا اسراف کردی دیگه!»انگار بعد از سالها فراموشی، یکهو تمام حرفهایم را به یاد آوردهام! تازه دوهزاریام افتاد که چه فاجعهای رخ داده…
از لحظهای که صحبتهای آقا در ۶ آذر را شنیدهایم، با هم قرار گذاشتیم که گوش به فرمان پدر باشیم و به هم تذکر بدهیم تا حتی ذرهای هم اسراف نکنیم؛ به اندازه بخوریم، به اندازه بپوشیم، به اندازه زندگی کنیم…
«آخه مامانجون، مگه خودت نگفتی این لیوانِ بزرگه اگه کامل پُرش کنیم، تموم نمیشه؛ مجبوریم بقیش رو بریزیم دور؟! پس حالا یک ستاره از دست دادی!»
لبخندِ تلخی بر لبانم مینشیند. به لیوان نگاه میکنم و حس میکنم قافیه را به دخترِ پنجسالهام باختهام. اصلاً چه لزومی دارد لیوانی به این بزرگی را در خانه داشته باشم وقتی هیچوقت قرار نیست پُر باشد؟
به خودم که میآیم، خوابش برده… نگاهش میکنم و غصه میخورم که چرا بزرگتر نیست تا برای همهی اشتباهاتِ به ظاهر کوچکم اینطور کیش و ماتم کند!
ملیحه نوریانچهارشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #شیروانراوی راه؛ خانه روایت استان خراسان شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۰:۱۵
۱۱:۳۲
۱۱:۳۲
در آغوش مردم
دلها یکی شده بود، صداهای ناله با هم بالا میرفت.جمعیت موج میزد، شعارها از دل مردم برمیآمد، نه از روی عادت؛ هر فریاد انگار بغضی بود که باز میشد.مشتهای گرهکرده بالا میرفت و هر کسی سهم خودش را با صدا و حضورش ادا میکرد.
پیرمردی با صدای لرزان دعا میخواند، نوجوانی پرچم را بالا گرفته بود، مادرها بچههایشان را محکمتر در آغوش داشتند.پدری هم دختر کوچکش را روی دوش گذاشته بود؛ دختر با چشمهای کنجکاوش جمعیت را نگاه میکرد، گاهی دست کوچکش را تکان میداد، انگار میخواست سهم خودش را از این بدرقه داشته باشد.
کاشان امشب با همه وجودش شهدا را در آغوش گرفت؛ نه با شعار، بلکه با صداهایی که یکی شده بودند، و با قلبهایی که کنار هم ایستاده بودند تا بگویند راه شهدا هنوز ادامه دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۱:۳۲
تور روایتگری پنجم آذر(بخش اول)
امروز ۵ آذر ۱۴۰۴ بود. برنامههای مناسبتی حوزهٔ بسیج و حوزهٔ هنری توی گرگان همزمان بود؛ یعنی نه تا یازده.
هشت و نیم تا نه و ده دقیقه، توی مصلی ماندم. بچههای حوزهمان قرار بود با ماشین واحد بیایند. تا آن موقع جایگاهمان خالی بود از بقیه. فقط من و دو بسیجی جوان از پایگاه مرضیه جلوی جایگاه ایستاده بودیم. برادرِ پاسداری آمد پشت تریبون. یکی یکی اسم حوزههای برادران و خواهران را صدا میزد. با هیبت نظامی، «از جلو نظام و خبردار» میگفت تا صف و ستونشان منظم بشود. فرمانده حوزهمان پیشم آمد. منتظرانه پرسید: « نیامدند بقیه؟!» گفتم: «هر جا باشند، الان میرسند.» بعدش، خواستم اجازه بدهد که تا نیم ساعت دیگر بروم حوزه هنری، تور روایتگری. او به اندازهٔ کافی از خالی بودن جایگاه و سرِ وقت حاضر نشدن بچهها دمق بود و از حرفم دمقتر شد. چیزی نگفت، به پایین نگاه کرد. چشمهای درشتش از زیر پلکها، چپ و راست میدوید. سعی میکرد اول صبح، خونسردیش را حفظ کند. با خودم گفتم: «بعداً سر فرصت برایش توضیح میدهم.»
راستش توی چنین موقعیتهایی، صحبتهای آقای بنیفاطمه، رئیس حوزه هنری استان یادم میآید.
آخرین روز کارگاه تاریخ شفاهی بود. توی دفتر حفظ آثار نشسته بودیم. آقای بنیفاطمه گفت: «خیلی از کارها، از عهدهی همه برمیآید مثل: خیاطی، بافتنی، کارهای هیئت و جلسههای خانگی؛ اما آدمهای کمتری میآیند سمت روایتنویسی و تاریخ شفاهی. شما که این قابلیت را دارید فرصت را از دست ندهید. بقیهٔ کارها را، دیگران هم میتوانند انجام بدهند.»
از طرفی، این مدت، خیلی فاصله گرفته بودم از روایتنویسی، سرم بهشدت گرمِ کارهای پایگاه و کارهای خانه بود. پشتم حسابی باد خورده بود. دلم لک میزد برای نوشتن و کتابخواندن.
ادامه دارد...
طاهره نورمحمدیدوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانراویار؛ نهضت روایت استان گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۲:۵۱
۱۲:۵۱
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فیلم
تور روایتگری پنجم آذر(بخش دوم)
بههرحال، نُه و ده دقیقه از مصلی زدم بیرون. دم درِ مصلی تنها کسی که خلاف جهت جمعیت راه میرفت، من بودم. انتظامات، سمت حیاط نیمدایره زده بودند و بسیجیها دستهدسته بعد از بازرسی میآمدند توی محوطه. عذرخواهی کردم و به زحمت از کنارشان رد شدم. یکی از انتظامات «مونا» بود؛ فرمانده یکی از پایگاهها. مثل همیشه خوشرویی کرد و گفت: «خواهر! کجا؟! نیامده میروی؟!» گفتم: «آره! این سنگر را محکم نگهدار، من میروم یک سنگر دیگر!»
رسیدم سرِ کوچهٔ سبزهمشهد؛ لاله ۱۳. قبل از اینکه تاکسی بگیرم، نگاه انداختم توی کیف پولم. فقط دوتا صدهزارتومانی بود. نت هم نداشتم تا کرایه را کارتبهکارت کنم. رفتم توی کافه و کبابیِ پشتسرم. پسر جوان توی کافه، قهوهساز را دستمال میکشید و خانم میانسال بیرونِ کبابی، با ماشه، زغال توی منقل میریخت. «آقا!خانم! سلام. دو تا پنجاه تومانی دارید؟» هردو محترمانه عذرخواهی کردند و گفتند: «شرمنده! هنوز چیزی دست نکردهایم.» بوی گرم نان و شیرینیهای تازه از فر درآمده، مرا کشاند به کارگاه پشت کافه. سئوالم را تکرار کردم. آقا به همکار خانمش گفت: «فکر کنم توی دخل باشه؛ نگاه بنداز.»
خوشبختانه بود. دوباره چند قدم آمدم جلوتر. تاکسی گرفتم و رفتم تا میدان کاخ. نگاهی به ساعت گوشی انداختم. شانزده دقیقه از نه گذشته بود. دور میدان پیاده شدم. تندوتند از جلوی برج سرمایه رفتم بلوار ۵ آذر. حوزه هنری توی آذر هیجده ممیزِ یک بود. گوشیم را توی کیف نگذاشتم. «شاید زهرا زنگ بزند.» زهرا هماهنگکننده تور روایتگری است و یک روایتنویس دهه هشتادی. حلالزاده زنگ زد.جواب دادم: «از فرمانداری رد شدم زهرا! دو دقیقه دیگر میرسم.» سریع قطع کردم و گوشی را گذاشتم توی کیف. حواسم نبود که زهرا میخواست بگوید: «جلوی کوچه سوار واحد بشوید. اول میرویم دنبال بچههای دبیرستان حضرت معصومه توی بلوار دکتر حسام. بعد، یادمان شهدای ۵ آذر جلوی بیمارستان ۵ آذر و روایتگری آقای مشکور، از شاهدان عینی واقعه؛ و بعد امامزاده عبدالله و ادامه روایتگری آقای مشکور.» بعداً، توی واحد، پیامکش را متوجه شده بودم.
از موازات بلوار تا بیمارستان، راه میرفتم. گاهی عکس شهدا و گاهی اسم و فامیلی آنها خیلی به چشمم میآمد. عکس شهدا به فاصلهٔ پنج، شش متر توی بلوار نصب شده بود. این شهدا مقامشان خیلی بالا است. بالاتر از آنچه که فکرش را بکنیم. آنها پنجم آذرِ پنجاه و هفت میتوانستند کنار خانوادهشان باشند؛ میتوانستند به کار و زندگیشان بپردازند؛ اما فرمان آیت الله خمینی برایشان مهمتر از هر چیز دیگری بود. آنها گرگان و ایران را خانه و خانواده بزرگتر خود میدانستند.
با خودم میگفتم: «چقدر حیف! زوایای مختلف این رویداد، برای منِ دهه پنجاهی تازه محسوس شده است! از من چه کاری ساخته است تا جوان امروزی مثل من، دیر به آگاهی نرسد؛ در حالیکه همه ما خوب میدانیم آنها در عین «ضد» بودن چقدر تشنه دانستن هستند.»
در ادامه راه، چنارهای دو طرف خیابان را میدیدم که هرچند زرد و قهوهایی بودند و تاب ماندن روی شاخهها را نداشتند اما رنگوبوی سرزندگی داشتند. پائیزانهٔ برگهای چنار، عابران و ماشینهای پشت چراغ قرمز را به بازخوانی خاطرات خونین این خیابان فرا میخواندند؛ آنها با روزنههاشان از «بودن» میگفتند و به «شدن» ایمان داشتند.
به نظرم خیابان آذر، نه فقط امروز! تمام روزهای سال! یک سر و گردن از دیگر خیابانهای گرگان و استان بلندتر بوده و است. ما تا چند سال پیش، به معمولی بودن این رویداد عادت کرده بودیم اما به همت قلم و روایت استاد غلامرضا خارکوهی (تاریخنگار استان) و آثار روشنگرانهٔ حوزه هنری، روزهای بعدمان پربارتر و ریشهدارتر شد و صدای حقطلبی زنان و مردان و جوانان انقلابی در باریکههای شهرها و رشتههای افکارمان زندهتر شد.
ادامه دارد...
طاهره نورمحمدیدوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانراویار؛ نهضت روایت استان گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۳:۵۴
تور روایتگری پنجم آذر(بخش سوم)
به در اصلی بیمارستان رسیدم. خودروی دو کابین پلیس با یک سرباز و یک سرگرد جلوی در ایستاده بود. پشت نردههای کرمرنگ، پرچم مخملی و سه رنگ ایران را افقی نصب کرده بودند. محل شهادت شهید نظامالدین نبوی هم یادمان شهدای ۵ آذر بود. همان شهید خوش قد و بالا و مو فرفری که برای مجروحان خون اهداء کرد و بیرون ساختمان کنار شمعدانیها نشست تا نفسی تازه کند؛ اما مأمور قسیالقلب شهربانی سرش را نشانه گرفت و برگبرگ شمعدانیها و سطح موازییکی شد فرودگاه تکههای سفید از مغزش. دور یادمان، بومهایی از تابلوی شهدا و شاخههای گل بود. خیلی شلوغ نبود. یعنی نگذاشتند شلوغ بشود. چون یک مرکز درمانی و دولتی امنیتش بایستی حفظ میشد. به راهم ادامه دادم. سمت بیرون یادمان، سقاخانه و موکب شهدای ۵ آذر بود. پرده نقالخوانی از واقعه پنجم آذر را بین دو چنار وصل کرده بودند. جمعیت کمکم اضافه میشد. دستبهنقد بسم الله گفتم و از امتداد پیادهرو و پرده نقالخوانی عکس گرفتم. بعد، قدمهایم را تندوتندتر کردم. نرسیده به آذرِ چهارده، توجهم جلب شد سمت یک اتوبوس شهری. دیدم آقای کاظمی، مسئول دفتر رئیس، از توش صدام میزند. سوار شدم و بابت تأخیرم از همه معذرتخواهی کردم.
یادمان بیرونِ بیمارستان، کنار سقاخانه شهدای پنج آذر، حال و هوای دهه فجر داشت. ریسههای کاغذی از پرچم ایران، دود خوشبوی اسپند، شمعهای وارمر روی میز، چفیههایی که با تصویر چاپی شهدا و آیت الله خامنهایی مزین شده بود و شاخههای گل مریمی که زیر عکس شهدا روی دیوار محرابیطور سقاخانه بود، همه و همه فضای آنجا را خاصتر کرده بود. بازار عکس و مصاحبه و گزارش داغ بود و سوژهیابی خبرنگاران جوان هنوز داغتر. صحبتها و نگاههای آقای مشکور از روی پرده نقالی خوانی ما را برد به نوزده، بیست سالگیاش. خاطرههایش شنیدنی بود. امیدوارم توی این سالها به نگارش درآمده باشد؛ برای نسلهای آینده! برای حافظه تاریخ و برای فرداهایی که به استواری و سربلندی گرگان شهادت دهد!
آقای مشکور از پسری میگفت که آن روز از روستا آمده بود راهپیمایی. «داشتم زنها و دخترها را توی امامزاده هدایت میکردم. پشتسرم بود. کلاه پشمی داشت. یکی از مأمورها او را شناخت. هم محلیش بود. نهیب زد و گفت: «میدانی ما امروز حق تیر داریم؟! برگرد برو دنبال کارت؛ باز اتفاقی میافتد و پدر و مادرت یقه مرا میگیرند.» جوان روستایی گفت: «امکان ندارد! من امروز عقیده کردم به فرمان امام توی هفتم شهدای حرم و راهپیمایی حتماً باشم.»
نقل راوی رسید به لباس شخصیها و ساواک. «آنها بیرونِ امامزاده، گوشه چهارراهها، تیر برقها و کیوسک تلفن ایستاده بودند. بیسیمشان را توی روزنامه کیهان پیچانده بودند. لبهٔ کلاهشان پایین بود. توی راهپیمایی دیدم که همینها به مردم تیراندازی میکردند. دیدم که حجت عباسی کنار تاکسیاش! نزدیک کابینتسازی! دور میدان پهلوی، یعنی همین میدان شهدا! چطور نقشزمین شد؟! صدیقه پروانه توی حیاطش داشت رخت میشست. تیر از در چوبی رد شد و بهش برخورد.»
ادامه دارد...
طاهره نورمحمدیدوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانراویار؛ نهضت روایت استان گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۴:۴۹
تور روایتگری پنجم آذر(بخش چهارم)
آقای مشکور از هر شهید آن روز، خاطره گفت. بیشتر شهدای آن روز از انقلابیها بودند و ساواک آمارشان را داشت. از نقش رهبرگونه آیت الله طاهری و میربهبهانی و نورمفیدی و دکتر ناطقی رئیس بیمارستان و دکتر موحدی و قندهاری و بقیه شخصیتها میگفت که چطور پای کار بودند و طرف مردم.
راوی طوری حرف میزد که حصار زمان را شکسته بود و با شور بیستسالگیاش به ماشین آتشنشانی و کامیون شهربانی روی پرده اشاره کرد و گفت: «جوانی به اسم مهری ماشین آتشنشانی را برداشت و توی کوچهها با بلندگو فریاد میزد: «مجروحها خون میخواهند! مجروحها خون میخواهند.» این کامیون آبی که میبیند پر از مهمات و گاز اشکآور بود برای مردم بیسلاح. حالا ببینید عمق ماجرا را! مأمورانی که در مقابل مردم بیدفاع حق تیر داشتند و فرمانده عملیات بسیار جلاد و فحاشی که آنروز افتاده بودند به جان تظاهرکنندگان.»
روایتگری آقای مشکور در اینجا تمام شد. سرم را برگرداندم. بچهها دور یک خانم چادری را گرفته بودند. مژگان با ریحانه پنج سالهاش هم آنجا بود. دختر روسری آبی با سوئیشرت صورتی! خوشبهحالش! تا چند سال دیگر عکسهای امروزش خیلی بهیادماندنی خواهد بود! یواش پرسیدم:«چه خبر است؟!» مژگان داشت ویس میگرفت. یواش جواب داد: «خواهر شهید هست؛ شهید مقصودلو. اگر سؤالی داری ازش بپرس.»
ضبط گوشیم را پلی کردم. توی دلم بهش احسنت گفتم. آخر، کارش زینبگونه بود. توی صورت گندمگونش، عشق خواهر و برادری موج میزد. قاب عکس برادر با یک شاخه گل مریم را توی آغوشش گرفته بود. از لحظههای آخر عمر شهید میگفت: «داداشم دانشجوی معلم بود، سپاه دانش بود. مبارز بود. قبل از پنجم آذر هم فعالیتهای انقلابی داشت. آن روز توی درگیریها یک آجر برداشت و کوبید زمین. آجرها تکهتکه شد. وقتی دید مأمورها به مردم بیسلاح حمله میکنند با این تکه آجرها از مردم دفاع میکرد. تا اینکه یکی سمتش تیراندازی کرد. تیر از فک و پشتسرش زد بیرون. درجا به زمین افتاد. توی اون هولهوله نه آمبولانس! نه کسی! به دادش نرسیده بود. با همان حال نیمهجان، خودش را رو به قبله کشاند و اشهد گفت.» پرسیدم: «شما مگر بودید آنجا؟!» جواب داد: «نه! من نبودم. یک پیرزن بیرونِ امامزاده بود. نان دستفروشی میکرد. اینها را از او شنیده بودم.»
همان موقع، آقایی آمد دنبال خانم مقصودلو. احتمالا همسر یا برادرش بود. حرفهای خواهر شهید نیمهتمام ماند. جای دیگری دعوت بود. بایستی به آنجا هم میرسید. خوشحال بودم که دیدار با خانواده گرانقدر یکی از شهدای پنجم آذر، روزیام شده بود.
ادامه دارد...
طاهره نورمحمدیدوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانراویار؛ نهضت روایت استان گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۵:۴۵
۱۵:۴۵
۱۶:۴۲
تور روایتگری پنجم آذر(بخش پایانی)
طبق برنامهریزی، قسمت آخر تور روایتگری، امامزاده عبدالله بود. با بچههای دبیرستان حضرت معصومه سلام الله علیها سوار اتوبوس شدیم و رفتیم آنجا. کبوترهای خوشگلِ طوسی و سیاه دستهجمعی مینشستند و پرواز میکردند. صدای بال زدنشان مثل پرهایشان مخملی و دوستداشتنی بود. آقای مشکور کنار هر سنگ قبر از شهدای پنجمِ آذر میایستاد خاطرهای تعریف میکرد و با دست به جای جای امامزاده و بیرون امامزاده و دیوار پارکینگ شهربانی اشاره میکرد که کی کجا بود و چهکار کرده بود و چطور شهید شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرده بود؛ خانواده شهدا بودند. آنها توی شهر، سرشناس بودند؛ باسواد و اهل علم، معتمد و کاردرست و مردمدار، با این همه پُرمایگی، فخرفروش و تجملاتی نبودند! تعجب کردم و گفتم: «چه خوب! خانوادههاشان سرشناس و تحصیل کرده بودند؟!»
آقای مشکور همزمان که کشیده و محکم «بله! بله!» میگفت به سنگ قبر شهید نبوی، شهید عباسی، شهید سبطی، شهیده پروانه و بقیه شهدای پنجم آذر اشاره میکرد و قاطعانه میگفت: «اینها تنهاخور نبودند ابدا! سرشان درد میکرد برای کمک به مردم و نیازمندها! آقازاده بودند به معنای واقعی!»
زمان تور، تمام شده بود. دو خانم معلم با شاگردهایشان دور آقای مشکور را گرفته بودند و ازشان خواستند برای بچههایشان هم روایتگری کند. آقای مشکور با حوصله ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن.
گروه ما با اتوبوس برگشت به حوزه هنری و من در طول راه به جمله معروف امام خمینی فکر میکردم که فرمودند: «انقلاب ما، انقلاب پابرهنگان بود.»
این خانوادهها با جایگاهی که داشتند میتوانستند زندگی مرفهی داشته باشند؛ میتوانستند مانع جوانانشان بشوند و نگذارند توی فعالیتهای انقلابی شرکت کنند؛ اما نخواستند که بیدرد و بیتفاوت باشند. من شک ندارم یکی از مصادیق «پابرهنگان» آنهایی بودند که دغدغهٔ منافع عمومی را داشتند نه منافع شخصی و اضافه کردن ملک و املاک را! آنها توی این راه ثابتقدم بودند، ثابتقدم ماندند و در حزب باد قرار نگرفتند.
تور روایتگری پنجم آذر ۱۴۰۴، ساعت یازده و ربع تمام شد. دور میدان کاخ از بقیه خداحافظی کردم و راهی خانه شدم. توی راه، برگشتم به ساعت ۹ صبح امروز خدا را شکر که تصمیم درستی گرفته بودم و توی تور شرکت کرده بودم. بهقول «گابریل گارسیا مارکز» که در فاصلههای سنّی، از رشد اندیشه و کشفهای دور و برش مینویسد؛ من هم در پنجاه سالگی متوجه شدم «پابرهنگان» چه کسانی بودند که انقلاب پنجاه و هفت را به پیروزی رساندند و چه کسانی میتوانند باشند برای آینده انقلاب!
طاهره نورمحمدیدوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانراویار؛ نهضت روایت استان گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۶:۴۲
۱۶:۴۲
۱۸:۱۲
۱۸:۱۲
۱۸:۱۲
۱۸:۱۲
سفرنامه بوسنی ۱۴۰۴(بخش سوم)
چرخهای هواپیما ساعت شش و نیم صبح باند فرودگاه استانبول را لمس کرد. فرودگاهی بزرگ و پر از هواپیما که اغلبشان متعلق به شرکتهای ترکیهایِ پگاسوس و آجِت بودند. فرودگاه «صبیحا» شلوغتر و بزرگتر و بینظمتر از چیزی بود که فکر میکردم. کولهپشتیام که از دستگاه رد شد، مأمور پشت مانیتور به بطری نیمهخالی آب در جیب بغل کولهپشتی اشاره کرد. نه خودش انگلیسی میدانست و نه خانم جوانی که کنارش بود. با هزار زحمت فهمیدم منظورشان از پانتومیمهایی که بازی میکنند این است که آب داخل بطری را بخورم و بطری را در سطل زباله بیندازم. دیشب تا به صبح یکسره بیدار بودم و نه حوصله داشتم چانه بزنم و نه حتی علتش را بپرسم و نه اینکه بپرسم چرا به بطری آب پر داخل کوله گیر نمیدهند!
اولین کاری که باید میکردم این بود که وضو بگیرم و نماز صبحم را بخوانم. بعد از چند بار تکرار کردن کلمه «صلوه» و تکان دادن دست به نشانه تکبیر نماز، یکی از نیروهای خدمه منظورم را فهمید و گفت: «هااا… مَسجید» و با دست اشاره کرد که نمازخانه طبقه پایین است و باید از پلهها پایین بروم.
قبل از آن به توالت فرودگاه رفتم تا وضویم را تجدید کنم. داخل دستشویی که رفتم، آه از نهادم بلند شد. مردانی را دیدم که رو به دیوار ایستادهاند و در توالت فرنگیهای کوچکی که «یورینال» نام دارد و به دیوار متصل است، ادرار میکنند. بعد هم که وارد دستشویی شدم، دیدم هیچ جایی برای آویزان کردن کاپشن یا گذاشتن کولهپشتی ندارد و باید آنها را روی زمین بگذارم. در همین ابتدای سفر حالم از هرچه اروپا و فرهنگ غربی بود به هم خورد. باز هم خدا را شکر در کشور مسلمان بودیم و برای طهارت در توالت فرنگی آب گذاشته بودند، وگرنه مجبور بودیم مثل جاهای دیگر خودمان را با دستمال کاغذی تمیز کنیم!!!
حالم از دیشب بد بود و دیدن این صحنهها بدترش کرد. با راهنمایی تابلوها، مَسجید را پیدا کردم و داخل آن شدم. از بین همه نمازگزاران آن مَسجید، تنها من شیعه بودم. بقیه همه به سبک سنیها نماز میخواندند؛ بعضیها فرادا و بعضیها به جماعت. چند مهر داخل یک سبد کوچک در گوشه نمازخانه برای شیعیان گذاشته بودند که یکی از آنها را برداشتم و به نماز ایستادم.
سلام نماز را که دادم، یک نفر نزدیک من ایستاد و چیزی شبیه حصیر کاغذی از کیف عابر بانکش بیرون آورد و به عنوان مهر جلویش گذاشت. انگار زیاد به اینجور جاها رفتوآمد داشت و این حصیر را همیشه به عنوان مهر همراه خودش دارد. از ظاهرش حدس زدم عراقی باشد و وقتی از خودش پرسیدم، تأیید کرد و با گفتن یک «تقبل الله» خداحافظی کرد.
ادامه دارد…
احمدرضا روحانیسروستانیسهشنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۴ | قبل از طلوع آفتاب ترکیه_استانبول سیاهمشقهای یک نوقلم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۱۲