عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۲۹۳عضو
undefined #کمک_به_جبهه_مقاومت
لباس‌های خوشبخت!
«امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟»همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده‌پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع‌آوری عروسک و کاموا!از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
این‌بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباس‌هایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته‌اش را هم کرده بود... چه لباس‌ها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌‌اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباس‌های دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
زینب تختیدوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۶:۲۴

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰.mp3

۰۹:۴۷-۲۲.۸ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰لبنان، سخت‌ترین آزمون طول تاریخش را از سر می‌گذراند!
با صدای: علی فتحعلی‌خانیمحسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapچهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست پادکست‌هاـــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۴۰

thumnail
undefined #سوریه
چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۱جنگ سوریه و اُمِّ احمدبخش اول
رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانه‌ی بخت. همه‌اش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را می‌گویم. پسرِ عموصالح. هم‌اسم برادرم بود. می‌گفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمان‌ها نوشته‌اند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود‌. من و عبدالله در زادگاه پدری‌مان؛ فوعه‌کفریا جشنی ساده‌ گرفتيم‌. طولی نکشید که زمزمه‌های شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش می‌رسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقه‌ی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین.
منطقه‌ای سنی‌نشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفه‌ای که با فتنه‌ی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصره‌ی کامل درآمده بود.
اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود‌. خبر آمد پسر همسایه را سر بریده‌اند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزانده‌اند و انداخته‌اند رودخانه‌ی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همه‌ی این‌ها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد‌. قبل از همه‌ی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح می‌کردند و می‌سوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمی‌آورد!
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه@voice_of_oppresse_historyسه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۶:۳۶

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱.mp3

۰۹:۱۹-۲۱.۷۳ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، مثل زلزله!
با صدای: علی فتحعلی‌خانیمحسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapپنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست پادکست‌هاـــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۲۰

thumnail
undefined #سید_حسن_نصرالله
پایبند به قلب وطن
بانویی جوان و بی‌حجاب بود. پسر کوچک‌اش با چشمانی اشک آلود به مادر زل زده بود. معلوم است که از مسیحیان اهل بیروت و البته از دوست داران سید حسن نصرالله است. با گریه تندی و ناله‌ای سوزناک مقابل دوربین و خبرنگار، از داغ شهادت پدر اُمت خویش سخن می‌گفت. گویی عزیزی عزیزتر از جان خود را از دست داده بود که چنین از درد به خود می‌پیچید.
دلم برایش سوخت؛ موهای تنم از زجه زدن او سیخ شدند. غبطه خوردم به معرفت و اخلاصی که دارد، و بغض کردم از دردی که برایم غریبه نبود، برایشان پدری می‌کرد فارغ از دین و مذهبشان، از ساکنین صیدا و صور، یا ضاحیه و بعلبک همگی فرزندان یک پدر بودند. اصلا همه می‌دانند که پدرها؛ فرزندان خود را با هرشکل و شمایلی دوست دارند.
کل شهر نه همه ملت، با نام پدر قسم یاد می‌کردند و سینه‌های خود را برای مقاومت و خاک وطن سپر کرده بودند. گرچه ستون خانه‌هایشان بعد از شهادت پدر فروریخته شد اما، سَرخم نکردند و به یاد آموزه‌های پدر براساس ایمان و مبارزه برای حق عمل و ایستادگی می‌کردند. دشمن ضعیف و سست‌تر از چیزی بود که مقابل ایمان و تقوای مردم لبنان شکست نخورد. بلاخره روسیاه و مغلوب صحنه را رها کرد و پا به فرار گذاشت و لبنان با همه زیبایی‌هایش از جای جای وطن، آغوش گستراند و دوباره قوی‌تر به زندگی لبیک گفت.
و به این شهر سوگند می‌خورمو تو ساکن در این شهرو سوگند به پدر، و فرزندانی که پدید آوردکه انسان را در رنج آفریده‌ییم... سوره بلد]

سیده ناهید موسوی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
undefined #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
undefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
undefined [بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۴:۲۴

thumnail
undefined #لبنان
کوه
همیشه احساس و غم مادران شهدا را بیشتر احساس کرده‌ایم‌.‌ حتی صبرشان برای ما با شکوه است. دو روز پیش تشییع شهید حسن قصیر از نزدیکان سید و محمد قصیر برادرش بود و من اینبار به حاج جعفر فکر می‌کردم. پدر ۵ شهید حزب‌الله...
شهادت‌طلب معروف؛ شهید احمد قصیر شهید موسی قصیر شهید ربیع قصیر شهید محمد قصیر شهید حسن قصیر...
شنیدم حاج جعفر در تشییع دو شهید آخرش هم مثل کوه محکم بود...
رقیه کریمیeitaa.com/revayatelobnan1403سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۰:۲۹

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲.mp3

۰۸:۴۹-۲۰.۵۸ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است...
با صدای: علی فتحعلی‌خانیمحسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapجمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست پادکست‌هاـــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۳۳

thumnail
undefined #فلسطین
یا سلام سلم
انگشتان کشیده دستان زیبای غرق به خون او را که همیشه قلمی برای نوشتن خبر همراه داشت، در دست گرفت اما مثل همیشه گرم و مهربان نبود.به لب‌های بسته و خونین او می‌نگریست که همیشه با لبخندی زیبا چنان خورشید عشق را می‌پراکند به همه و مزین به کلام مهر بود.آنگاه که لب‌هایش برای گفتن اخبار تکان می‌خورد فصیح‌ترین کلام جاری می‌شد‌. شانه‌هایش را تکانی داد و خطابش کرد: «سلام، سلام» برخیز و منتظر بود تا دوباره او را عشقم خطاب کند و باز بگوید: «یا سلام سلم»، اما دریغ از یک کلمه... به عشق مادرانه به کودکانش که در قلب اکنون ساکت او، که روزگاری موج می‌زد می‌اندیشد، حالا کودکانت بی تو چه کنند؟!در این وانفسای کمبود غذا و آب و بهداشت در حملات دژخیمان در آغوش که پناه بیاورند؟!چه مهربانانه برای‌شان حمص را با دانه‌ای نخود پخته مزین می‌کرد و روغن زیتون را بر آن جاری.چقدر اندوه در کلامش موج می‌زد.با غم از کودکان آواره و ترسان و لرزان غزه سخن می‌گفت و نگاهش می‌چرخید به کودکان خودش و مروارید اشک روان می‌شد.مصمم‌تر زیر آتش باران موشک و پهباد صهیون باز به خط مقدم می‌رفت.خط مقدمی که خط و حد ندارد و تمام سطح غزه است.از ستون‌های قطور و بلند چنان برج آتش، خمپاره و پهباد ترس به دل او راه نمی‌داد و او را از ادامه راه باز نمی‌گرداند.
روایتی از شهادت خبرنگار زن مقاومتسلام خلیل میما
سمیه رضاییدوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۴:۲۵

thumnail

۱۴:۲۵

thumnail
undefined #لبنان
جشن تکلیف زینب
اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلی شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است. خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ...اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من می‌گفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار می‌کنند و کسانی که شهید نداده‌اند خجالت می‌کشند. حسن هم جانباز پیجر است. زینب می‌گفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دست‌هایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند...می‌گفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. می‌گفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید.
چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند. اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند.یک جشن کوچک پدر و دختری شاید چشم‌های حسن دیگر نبیند اما چشم‌های زینب برای همیشه چشم‌های پدرش خواهد شد...
رقیه کریمیeitaa.com/revayatelobnan1403سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۶:۳۱

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳.mp3

۰۳:۱۹-۷.۹۹ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳جوان می‌گفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم...
با صدای: علی فتحعلی‌خانیمحسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapجمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست پادکست‌هاـــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۲۰

thumnail
undefined #سوریه
چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۲جنگ سوریه و اُمِّ احمدبخش دوم
نمی‌دانستم دارد چه بر سرمان می‌آید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا می‌گرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر می‌شد.نظامی‌های محله پیش‌بینی می‌کردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیده‌تر خواهد شد. احساس خطر می‌کردیم. جمعیت شیعه‌ی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی.
وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمی‌توانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانه‌‌ای می‌آوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشم‌هایم را باز کردم. خانواده‌هایی که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیل‌شان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه می‌رفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم.
خیلی از خانواده‌ها توی مناطق سنی‌نشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمی‌شد بی‌گدار به آب زد! باید فکری می‌کردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعه‌ها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم.
تصمیم در مورد آینده‌ی نامعلومی که انتظارمان را می‌کشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید می‌پذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی شده‌ای رخ دهد.
برای چند ثانیه‌ای قصه‌های کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش می‌آید. بابابزرگ تعریف می‌کرد: حافظ اسد، با همه‌ی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچ‌کدام‌شان جرات عرضه‌ی اندام پیدا نمی‌کردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم.
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه@voice_of_oppresse_historyجمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۸:۱۳

thumnail
undefined #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!بخش اول
با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمی‌آمد. رفتنم را می‌گویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیه‌ی مدارس، ادارات و حتی بانک‌های خوزستان تعطیل است! چندین کار عقب‌افتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمی‌داد. دلم اما...خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم: «بذار یکم فکر کنم بهت خبر می‌دم.»گوشی را قطع کردم و پشت لپ‌تاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش می‌فرستم.مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسه‌ی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه می‌شدم.ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بی‌آنکه بخواهی برای رفتن برنامه‌ریزی کنی. بعد هم یک ماشین می‌آید دم در سوارت می‌کند و می‌رساندت و دوباره برت‌می‌گرداند خانه. زشت نیست نروی؟قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمی‌بینی؟ مگه هوا رو نمی‌بینی؟ مگه سردردت رو نمی‌بینی؟"یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا می‌خواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟ چند تا از عملیات‌هایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟ چندتا توی روزهای بارانی؟ سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟ چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم می‌آیم. در طول مسیر فکر می‌کردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیم‌ساعت اول برنامه تمام می‌شود.به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همه‌جا تعطیل شده بود نداشتم. دانشجوها حسابی سنگ‌تمام گذاشته بودند. گوشه‌گوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضا‌سازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشته‌ای با خط درشت، "نتیجه‌ی مقاومت" و "نتیجه‌ی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداق‌های واقعی را آورده بودند. گوشه‌ی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دل‌نوشته‌هایی به شاخه‌های درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود. یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرف‌های سخنران سپردم. همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسنده‌ها آشنایی‌زدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جمله‌ی "چگونه به جبهه‌ی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل! زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پول‌های ایرانی وارد می‌شد. پول‌ها تبدیل می‌شد به اسپرایت و سون‌آپ و کافه‌میکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار می‌شدند. همه‌ی این‌ها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، می‌شدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون می‌آمد. مسیر یو شکل دور می‌خورد و این سلاح‌ها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود می‌شدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسان‌های کفن‌پیچی شده‌ی خونی بیرون می‌آمدند. همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژادیک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۶:۳۵

thumnail

۶:۳۵

thumnail

۶:۳۵

thumnail

۶:۳۵

thumnail

۶:۳۵

thumnail
undefined #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!بخش دوم
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شده‌ام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا می‌آید جمله‌ای می‌گوید که دلم را به درد می‌آورد -جمله را به من نگفت- ادامه‌اش هم می‌گوید: «معلوم نیست این استخونایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت یه‌بار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنن و بهره‌برداری خودشونو بکنن و از این جور حرف‌ها».این‌ها را با داغ دل و حسرت می‌گفت. چشم ترش را با گوشه‌ی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش می‌گم هنوز کلی مادر هست که از جگر گوشه‌هاشون خبری ندارن. آدم‌های مطمئنی برای تفحص می‌رن. به خرجش نمی‌ره که نمی‌ره.»پرسیدم «خوب چطور شد که امروز به مراسم اومدی؟»گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنامه. آلودگی هوا برام حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم] گفتم حالا که همسرم نیست تا [با رفتنمان] مخالفت کنه و اون جملات آزاردهنده رو تکرار کنه، بهترین فرصته.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! می‌دونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: «نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکنه.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تشییع شهیده، اجازه می‌دی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- ی نیم ساعت می‌رم زود برمی‌گردم.
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک می‌خوای بری کجا؟
- با ماشین میرم، پیاده روی نمی‌کنم. زود برمی‌گردم.
- من نمی‌دونم. می‌خوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد می‌کنه و...

«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. می‌دونم بعداً غر و لندش را یک جوری سرم درمی‌آره، اما خدا رو شکر که اومدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحه‌ی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان‌نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبل‌ترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا به‌خاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.

ادامه دارد...

فاطمه صیادنژاد
یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
undefined #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
undefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
undefined [بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۸:۵۰

thumnail
undefined #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!بخش سوم
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمانِ از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت می‌چرخاند و گل پرپر می‌ریخت روی سر دخترها. برخی‌ها خودشان را آن بالای یادمان می‌رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه می‌زدند، برخی‌ها اشک می‌ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش‌هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا می‌خوان تلقینات شهید رو بخونند که در واقع این تلقین‌ها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظه‌ی خودمون چیکار کردیم؟»«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق...»شهادت می‌دهم که پرسش فرشته‌ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحه‌ی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت. بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا می‌روند؟»با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه‌های ستاد کل می‌رن. آدم‌های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه می‌ره و یک ماه اونجا می‌مونن» یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمی‌شه؟» گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت‌گیری می‌کنند. چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که می‌روند دوره دیده هستند]»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز می‌بردند و از مراحل کار مستند تهیه می‌کردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جست‌وجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه‌های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم "در سخنرانی‌هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بی‌خبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟" که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن‌شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گل‌های نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا می‌داند خانواده‌ی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم به‌راهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!

پ.ن: شهدا در یک روز تشییع می‌شوند اما
روزها و ماه‌ها تلاش می‌شود تا شهیدی تفحص شود و چشم انتظاری خانواده‌ای پایان یابد.

فاطمه صیادنژاد
یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
undefined #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
undefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
undefined [بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۰:۲۴

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴.mp3

۰۵:۵۹-۱۴.۱ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴دو دقیقه بعد از این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد...
با صدای: علی فتحعلی‌خانیمحسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapجمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست پادکست‌هاـــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۳۱