۲۸ آبان
#راوینا_نوشت #لبنان #آوای_راوینا
فهرست پادکستهای «بیروت، ایستاده در غبار»
۱- قرار بود پرواز مستقیم بیاوردمان بیروت... ۲- قبل از ظهر، حزبالله خبرنگاران را میبرد... ۳- دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم... ۴- از ضاحیهگردیِ شبانه که برمیگردیم... ۵- طرابلس رفتنمان طلسم شده... ۶- روز اول که دیدمش، ریشهایش بلند بود... ۷- با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم... ۸- مسئولیت همه چی با خودته! ۹- لببهلبِ اذان عصر رسیدیم به مسجد... ۱۰- اینها را وسط داد و بیداد یک جاسوس مینویسم... ۱۱- انتظار ۱۲- صبح جبیل بودیم... ۱۳- دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبک... ۱۴- صدای جنگندهها از همیشه نزدیکتر بود... ۱۵- از تگزاس تا بیروت! ۱۶- کار کتاب شهید دانشگر تقریبا تمام شده بود... ۱۷- واقعیت این است... ۱۸- بیم و امید! ۱۹- جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو! ۲۰- دوباره آمدیم بعلبک... ۲۱- شنبه در کنیسه ۲۲- شهیده کرباسی ۲۳- آیه ۲۴- من جاسوس بودم! ۲۵- جنگ آوارگان! ۲۶- ابد و پنج سال! ۲۷- دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود... ۲۸- آشپز مجتهد!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targap ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فهرست پادکستهای «بیروت، ایستاده در غبار»
۱- قرار بود پرواز مستقیم بیاوردمان بیروت... ۲- قبل از ظهر، حزبالله خبرنگاران را میبرد... ۳- دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم... ۴- از ضاحیهگردیِ شبانه که برمیگردیم... ۵- طرابلس رفتنمان طلسم شده... ۶- روز اول که دیدمش، ریشهایش بلند بود... ۷- با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم... ۸- مسئولیت همه چی با خودته! ۹- لببهلبِ اذان عصر رسیدیم به مسجد... ۱۰- اینها را وسط داد و بیداد یک جاسوس مینویسم... ۱۱- انتظار ۱۲- صبح جبیل بودیم... ۱۳- دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبک... ۱۴- صدای جنگندهها از همیشه نزدیکتر بود... ۱۵- از تگزاس تا بیروت! ۱۶- کار کتاب شهید دانشگر تقریبا تمام شده بود... ۱۷- واقعیت این است... ۱۸- بیم و امید! ۱۹- جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو! ۲۰- دوباره آمدیم بعلبک... ۲۱- شنبه در کنیسه ۲۲- شهیده کرباسی ۲۳- آیه ۲۴- من جاسوس بودم! ۲۵- جنگ آوارگان! ۲۶- ابد و پنج سال! ۲۷- دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود... ۲۸- آشپز مجتهد!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targap ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۹:۴۲
۱۴:۳۱
#راویناـنوشت #لبنان #آوایـراوینا
فهرست پادکستهای محمدحسین عظیمی از لبنان
لامشکل و الله خیرالماکرین ترس و آرامش شرمندگی موبایل نُنُر مدافع بچههای حرم در بازداشت حزبالله ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت دیو چو بیرون رود دو خوشه انگور انفجارات ابنا حجهابنالحسن چطور حزبالله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! خدایا! حاضر
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا@ravayat_nameh ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فهرست پادکستهای محمدحسین عظیمی از لبنان
لامشکل و الله خیرالماکرین ترس و آرامش شرمندگی موبایل نُنُر مدافع بچههای حرم در بازداشت حزبالله ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت دیو چو بیرون رود دو خوشه انگور انفجارات ابنا حجهابنالحسن چطور حزبالله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! خدایا! حاضر
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا@ravayat_nameh ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۴:۵۰
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸.mp3
۰۳:۲۷-۸.۳۱ مگابایت
۱۶:۵۳
۱۸:۳۲
۲۹ آبان
۴:۵۲
۱۴:۴۳
برایت نامی سراغ ندارم - ۲.mp3
۰۴:۴۳-۱۰.۸۸ مگابایت
۱۶:۱۷
برایت نامی سراغ ندارم - ۳.mp3
۰۴:۵۹-۱۱.۴۹ مگابایت
۱۸:۳۲
۳۰ آبان
ضیافتگاه - ۱.mp3
۰۳:۰۸-۷.۲۵ مگابایت
۶:۳۳
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنانبخش اول
یک؛ میانگین روزهای آوارگیِ گسترده، دارد دو ماهه میشود. دو ماه زیستن، در شرایطی نابسامان، ممکن است تبعات قابل توجهی داشته باشد و طبعا طولانیتر شدن ایام و لیالیِ آوارگی، روی ذهن و ضمیر این آدمها تاثیرات عمیقی میگذارد. خانوادههای جنوب، با فرهنگِ ویژهی خودشان، حالا توی مدرسهها ساکناند و خانههای مردم؛ اجارهای یا میهمان. این، جابجاییِ محیطِ زیست، الزاماتی دارد. زنِ شیعهی جنوبی، ممکن است در محلهی مسیحینشینِ بیروت، دیگر نتواند -نخواهد- پوشش مرسومش را رعایت کند. خانوادههای ساکن در شمالِ لبنان و مناطق سنینشین، ممکن است نتوانند مجلس عزا برپا کنند -به ملاحظهی میهمان بودن-اگر یک ماه رمضان و یک عاشورای بیمناسک و مراسم بگذرد، خطر تشدید میشود. اگر پیروزی قاطعی از راه برسد، این فاصله گرفتن از نمادهای مذهب، جبران میشود؛ و بلکه اعتقاد مردم قویتر میشود. البته اینها مثال است؛ مثالی از فاصله گرفتنِ نسبتا قهری، از سبکِ زندگیِ معمول یک خانوادهی شیعی. تکرار میکنم؛ این، خطر است؟ بله! میتواند باشد و هرچه زمانِ آوارگی طولانیتر شود، این خطر هم بیشتر میشود.
دو؛ تهدید را نوشتم، فرصت را هم باید دید. خیلی از تحلیلها میگوید این جنگ، طولانی است؛ اگر معادلات به همین منوال پیش برود، شاید جنگ تا چند سال طول بکشد؛ شاید. شاید چند صد هزار شهید به شهدایمان بپیوندند. شاید جنگی که امروز گریبان لبنان را گرفته، مستقیمتر حتی گریبان بغداد را هم بگیرد. اما اتفاق مهمی که دارد میافتد، تغییر نگاهِ ما مردمان جهان اسلام به همدیگر است. این تغییر مدتهاست که شروع شده. از همان وقتی که عکاس، تصویرِ صالحالعاروریِ سنی را با حاجقاسمِ شیعه کنار هم ثبت کرد، تغییر پرشتابتر داشت خودش را نشان میداد. "مرگ بر شاه"، عصیانِ شیعه علیه ستم بود و "مرگ بر اسرائیل" شوریدنِ تودههای مسلمان و بلکه آزادگانِ غیرمسلمان علیه ستم است.این روزها، سوالاتِ ما طایفههای گوناگونِ درون جهان اسلام، دارد از همدیگر بیشتر میشود. ما داریم بیشتر همدیگر را میشناسیم. دعوا میکنیم؟ بله! سنواریها ممکن است به حزبالله نقد داشته باشند و حزبالله به سنواریها اما این بحثها و بلکه دعواها، دعوای رفیقان نیست. رفاقتها با دعواها، ته میکشد اما برادرها بعد از دعوا هم برادر میمانند. به قول دوستی، ما از مرحله نامزدی گذر کردهایم و حالا رفتهایم زیر یک سقف؛ و خب، زیر یک سقف با هم بحث هم میکنیم. این، نوعی تجدیدنظر است. این، به ما قدرت میدهد.پینوشت این که حزبالله این روزها، شاید آن استقلال پیشین را نداشته باشد. حزبالله هنوز هم در قله است اما حالا، شاهد سلسلهجبال و سلسلهقلل هستیم؛ جبالِ عراق و فلسطین و یمن. این، حزبالله را به بلوغ میرساند و بلوغ، همسایهی دیوار به دیوارِ تواضع است.این فرایند، "ولی امر مسلمین" را بیشتر محقق میکند. در پرانتز یادآوری کنم که رهبر انقلاب، اخیرا از ائتلاف، حرف زدند. و بدیهی است که این ائتلاف، بدون کمک ایران، ممکن نیست؛ قلبِ این ائتلاف، ایران است.ما پس از "مرگ بر شاه" و "مرگ بر اسرائیل" باید در کنار هم به "مرگ بر امریکا" برسیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنانبخش اول
یک؛ میانگین روزهای آوارگیِ گسترده، دارد دو ماهه میشود. دو ماه زیستن، در شرایطی نابسامان، ممکن است تبعات قابل توجهی داشته باشد و طبعا طولانیتر شدن ایام و لیالیِ آوارگی، روی ذهن و ضمیر این آدمها تاثیرات عمیقی میگذارد. خانوادههای جنوب، با فرهنگِ ویژهی خودشان، حالا توی مدرسهها ساکناند و خانههای مردم؛ اجارهای یا میهمان. این، جابجاییِ محیطِ زیست، الزاماتی دارد. زنِ شیعهی جنوبی، ممکن است در محلهی مسیحینشینِ بیروت، دیگر نتواند -نخواهد- پوشش مرسومش را رعایت کند. خانوادههای ساکن در شمالِ لبنان و مناطق سنینشین، ممکن است نتوانند مجلس عزا برپا کنند -به ملاحظهی میهمان بودن-اگر یک ماه رمضان و یک عاشورای بیمناسک و مراسم بگذرد، خطر تشدید میشود. اگر پیروزی قاطعی از راه برسد، این فاصله گرفتن از نمادهای مذهب، جبران میشود؛ و بلکه اعتقاد مردم قویتر میشود. البته اینها مثال است؛ مثالی از فاصله گرفتنِ نسبتا قهری، از سبکِ زندگیِ معمول یک خانوادهی شیعی. تکرار میکنم؛ این، خطر است؟ بله! میتواند باشد و هرچه زمانِ آوارگی طولانیتر شود، این خطر هم بیشتر میشود.
دو؛ تهدید را نوشتم، فرصت را هم باید دید. خیلی از تحلیلها میگوید این جنگ، طولانی است؛ اگر معادلات به همین منوال پیش برود، شاید جنگ تا چند سال طول بکشد؛ شاید. شاید چند صد هزار شهید به شهدایمان بپیوندند. شاید جنگی که امروز گریبان لبنان را گرفته، مستقیمتر حتی گریبان بغداد را هم بگیرد. اما اتفاق مهمی که دارد میافتد، تغییر نگاهِ ما مردمان جهان اسلام به همدیگر است. این تغییر مدتهاست که شروع شده. از همان وقتی که عکاس، تصویرِ صالحالعاروریِ سنی را با حاجقاسمِ شیعه کنار هم ثبت کرد، تغییر پرشتابتر داشت خودش را نشان میداد. "مرگ بر شاه"، عصیانِ شیعه علیه ستم بود و "مرگ بر اسرائیل" شوریدنِ تودههای مسلمان و بلکه آزادگانِ غیرمسلمان علیه ستم است.این روزها، سوالاتِ ما طایفههای گوناگونِ درون جهان اسلام، دارد از همدیگر بیشتر میشود. ما داریم بیشتر همدیگر را میشناسیم. دعوا میکنیم؟ بله! سنواریها ممکن است به حزبالله نقد داشته باشند و حزبالله به سنواریها اما این بحثها و بلکه دعواها، دعوای رفیقان نیست. رفاقتها با دعواها، ته میکشد اما برادرها بعد از دعوا هم برادر میمانند. به قول دوستی، ما از مرحله نامزدی گذر کردهایم و حالا رفتهایم زیر یک سقف؛ و خب، زیر یک سقف با هم بحث هم میکنیم. این، نوعی تجدیدنظر است. این، به ما قدرت میدهد.پینوشت این که حزبالله این روزها، شاید آن استقلال پیشین را نداشته باشد. حزبالله هنوز هم در قله است اما حالا، شاهد سلسلهجبال و سلسلهقلل هستیم؛ جبالِ عراق و فلسطین و یمن. این، حزبالله را به بلوغ میرساند و بلوغ، همسایهی دیوار به دیوارِ تواضع است.این فرایند، "ولی امر مسلمین" را بیشتر محقق میکند. در پرانتز یادآوری کنم که رهبر انقلاب، اخیرا از ائتلاف، حرف زدند. و بدیهی است که این ائتلاف، بدون کمک ایران، ممکن نیست؛ قلبِ این ائتلاف، ایران است.ما پس از "مرگ بر شاه" و "مرگ بر اسرائیل" باید در کنار هم به "مرگ بر امریکا" برسیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۹:۲۹
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنانبخش دوم
سه؛ بعد رای آوردن ترامپ، خیلی کنکاش کردم که ببینم برای مردم لبنان فرقی میکند که در امریکا، کی رئیسجمهور باشد؟ واقعیت این است که جستجوهای محدود من، میگوید اینجا شخص رئیسجمهور امریکا، چندان مهم نیست؛ به رغم این که انتخابات امریکا، در ایران، از خود امریکا بحثبرانگیزتر است! دوستی میگفت مردم لبنان میدانستند که بین کاندیداهای انتخابات ریاستجمهوری امریکا، اینیکی، ابولهب است و آن یکی، حمالهالحطب!
چهار؛ راست و حسینی باید گفت که بعد از ترور گسترده فرماندهان حزبالله و به طور خاص، از نقطهی ترور سیدفواد شکر، مردم لبنان، منتظر اقدامات گستردهتری از جانب ایران بودند. وعدههای صادق، برق شوقی بود در دل مردم اما گذرا. قبلا نوشتم که با مردم لبنان اگر حرف بزنید، میبینید که آن حملات را ناکافی میدانند. مردم میگویند فلسطینیها همه آنچه میتوانستند را انجام دادند، و البته یمنیها هم گل کاشتند.اینها در کنارِ ادبیاتی که بعضا در ایران شنیده میشود که "ما دنبال جنگ و دعوا نیستیم" و تصورِ برخی ملاحظهکاریها و مصلحتسنجیها و فریاد زدن رازها درباره استراتژیهای کلانِ ملاصق با آتشبس، سوالاتی جدی را در ذهن مردم ایجاد کرده؛ باید فکری به حال این سوالها کرد. حرف این است: صبری که مردم جنوب دارند از خودشان نشان میدهند، خودش حاکی از این است که این مردم میتوانستند مشکلات بزرگتری را تحمل کنند؛ وانگهی خیلیها معتقدند تصورِ جلوگیری از گسترش دامنهی جنگ به واسطه عدم اقدام به کنشهای جدیتر، خود به گسترش دامنهی جنگ منجر میشود.اسرائیل به اهدافش روی زمین نرسیده؟ قبول! اما آیا اقدامات در این سوی میدان، در برابر تجاوزات رژیم، بازدارنده بوده؟ این سوالی است که باید به آن فکر کنیم.مردم میگویند کسی باید پیدا شود که دیوانهوار، کافه را بریزد به هم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنانبخش دوم
سه؛ بعد رای آوردن ترامپ، خیلی کنکاش کردم که ببینم برای مردم لبنان فرقی میکند که در امریکا، کی رئیسجمهور باشد؟ واقعیت این است که جستجوهای محدود من، میگوید اینجا شخص رئیسجمهور امریکا، چندان مهم نیست؛ به رغم این که انتخابات امریکا، در ایران، از خود امریکا بحثبرانگیزتر است! دوستی میگفت مردم لبنان میدانستند که بین کاندیداهای انتخابات ریاستجمهوری امریکا، اینیکی، ابولهب است و آن یکی، حمالهالحطب!
چهار؛ راست و حسینی باید گفت که بعد از ترور گسترده فرماندهان حزبالله و به طور خاص، از نقطهی ترور سیدفواد شکر، مردم لبنان، منتظر اقدامات گستردهتری از جانب ایران بودند. وعدههای صادق، برق شوقی بود در دل مردم اما گذرا. قبلا نوشتم که با مردم لبنان اگر حرف بزنید، میبینید که آن حملات را ناکافی میدانند. مردم میگویند فلسطینیها همه آنچه میتوانستند را انجام دادند، و البته یمنیها هم گل کاشتند.اینها در کنارِ ادبیاتی که بعضا در ایران شنیده میشود که "ما دنبال جنگ و دعوا نیستیم" و تصورِ برخی ملاحظهکاریها و مصلحتسنجیها و فریاد زدن رازها درباره استراتژیهای کلانِ ملاصق با آتشبس، سوالاتی جدی را در ذهن مردم ایجاد کرده؛ باید فکری به حال این سوالها کرد. حرف این است: صبری که مردم جنوب دارند از خودشان نشان میدهند، خودش حاکی از این است که این مردم میتوانستند مشکلات بزرگتری را تحمل کنند؛ وانگهی خیلیها معتقدند تصورِ جلوگیری از گسترش دامنهی جنگ به واسطه عدم اقدام به کنشهای جدیتر، خود به گسترش دامنهی جنگ منجر میشود.اسرائیل به اهدافش روی زمین نرسیده؟ قبول! اما آیا اقدامات در این سوی میدان، در برابر تجاوزات رژیم، بازدارنده بوده؟ این سوالی است که باید به آن فکر کنیم.مردم میگویند کسی باید پیدا شود که دیوانهوار، کافه را بریزد به هم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۰:۲۶
ضیافتگاه - ۲.mp3
۰۲:۰۷-۴.۹۱ مگابایت
۱۲:۲۱
#کمک_به_جبهه_مقاومت
هوای پاییز
روزهای عجیبی میگذرانیم. گمانم این حسِ همهی آدمهای دنیا باشد. چه آنها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش میکنند برعکس شنا کنند. چه آن عدهای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بیخیال دو طرف شدهاند و نمیدانند آخرش یکی دستشان را میگیرد و یکوری میبرد. چه آن قومی که تلاش میکنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همهی ما در انتظار سرنوشتیم. این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکردهام.از صبح که چشم باز میکنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت میگردم. پای اجاق گاز از بچههای غزه و لبنان عذرخواهی میکنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جملهای که مینویسم فاصلهاش را با این مسیر میسنجم. کتابهایی که میخوانم، فیلمهایی که میبینم... پای شستن ظرفها به زن لبنانی فکر میکنم و آشپزخانهای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر میکنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم میگیرد. میگویم بغض، بخوانید گریههای ناتمام. همسرش را که میبینم، دل بزرگش را تحسین میکنم.به چهرهی شهدا که نگاه میکنم، پشت چشمهایشان خودم را میبینم و بچههایم را. این روزها هوای پاییزم...خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دستهایی خالی...کجای این پازل ایستادهام؟ نسبتم با جبههی مقاومت چیست؟کاش دستی بیاید و بیدارم کند.
طیبه روستاچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هوای پاییز
روزهای عجیبی میگذرانیم. گمانم این حسِ همهی آدمهای دنیا باشد. چه آنها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش میکنند برعکس شنا کنند. چه آن عدهای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بیخیال دو طرف شدهاند و نمیدانند آخرش یکی دستشان را میگیرد و یکوری میبرد. چه آن قومی که تلاش میکنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همهی ما در انتظار سرنوشتیم. این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکردهام.از صبح که چشم باز میکنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت میگردم. پای اجاق گاز از بچههای غزه و لبنان عذرخواهی میکنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جملهای که مینویسم فاصلهاش را با این مسیر میسنجم. کتابهایی که میخوانم، فیلمهایی که میبینم... پای شستن ظرفها به زن لبنانی فکر میکنم و آشپزخانهای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر میکنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم میگیرد. میگویم بغض، بخوانید گریههای ناتمام. همسرش را که میبینم، دل بزرگش را تحسین میکنم.به چهرهی شهدا که نگاه میکنم، پشت چشمهایشان خودم را میبینم و بچههایم را. این روزها هوای پاییزم...خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دستهایی خالی...کجای این پازل ایستادهام؟ نسبتم با جبههی مقاومت چیست؟کاش دستی بیاید و بیدارم کند.
طیبه روستاچهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۴:۱۲
بازارسال شده از بازارچه مقاومت
۱۶:۰۰
بازارسال شده از بازارچه مقاومت
۱۶:۰۰
۱۸:۴۰
۱ آذر
#کمک_به_جبهه_مقاومت
از همان اول طلا دوست نداشتم...
از همان اول طلا دوست نداشتم نمیدانستم باید این النگو را دستم کنم که دستم زیبا شود و یا زیبایی النگو را به دیگران نشان بدهم. در هر صورت برایم بیمعنی بود. موقع عقد سن و سالم خیلی کم بود. ۱۸ سال بیشتر نداشتم. بقیه بیعلاقگیم برای خرید طلا را پای بیعقلیم میگذاشتند اما هرچه بزرگتر شدم هم عقلم زیاد نشد. هر وقت شوهرم پول یا سرمایهای میخواست اولین پیشنهادم طلا بود. بعد از فروش هم اصراری برای خرید دوباره نداشتم. در طی این بیست و چند سال یک ست گردنبند و گوشواره و انگشتر برایم مانده که آن هم نوعی وقف است برای دختر بعدی. یعنی نمیتوانستم بفروشم وگرنه نبود و یک حلقه ازدواج که اختیارش دستم نیست.در روزهایی که ایتانشینان دیگر طلایی در خانه باقی نگذاشتهاند حسرت طلا داشتن که نه اما حسرت هدیه دادنش به دلم مانده بود.به رضا که گفتم همان روزهای اول گفت: کمک کردم ۵ تومن ریختم به حساب میدانستم وسعش بیشتر از این حرفهاست. اما بچهها چشم به دهانم دوخته بودند. فکر اقتدار پدر و اطاعت مادر دهانم را بست: آره باباتون همون اول به مقاومت و لبنان کمک کرده.
تا شب با خودم کلنجار رفتم که چطور راضیش کنم به دادن حلقه.آدم خوبیست اما اینقدرها هم دغدغه مقاومت و لبنان و فرض رهبری ندارد. انگشتر من نصف بیشتر عمرش را گم شده بود. موقع ظرف شستن درش میآوردم. موقع خیاطی انگار اضافی بود. برای آشپزی هم که نگو. همیشه باید یه جایی دنبالش میگشتم. این سالهای آخر هم که لاغر شدهام خودش گاهی اوقات بیاذن من در میآید.زاهد و سجادهنشین و دنیا گریز نیستم اما زیورآلات برایم جذاب نبوده. وگرنه ساعت مچی هیچ وقت از دستم جدا نمیشود انگار زمان را گم میکنم اگر نباشد.عمداً انگشتر را انداختم جلوی در ورودی که وقتی وارد میشود حتماً پایش احساسش کند. نزدیک ۹ بود که آمد. با پا انگشتر را بالا آورد و گفت دوباره که رو زمینه هر کس دیگهای جای تو بود و انگشتر جواهر داشت توی جعبهای جایی نگهش میداشت نه روی زمین! سر صحبت را باز کردم. خوبه تا این انگشتر گم نشده بدمش برای مقاومت اینطوری دیگه جاش امنه.می داند یا حرف نمیزنم یا اگر چیزی بگویم از قبل فکرهایش را کردهام. بیش از دو دهه زندگی کم نیست برای فهمیدن حرف طرفت.انگار قصد هم نداشت خودش را به نفهمیدن بزند. سرش را پایین انداخت دستی در موهای جو گندمیاش کشید و دمنوش را از دستم گرفت.شب تا دیر وقت مشغول کار بودم. بعد از نماز رفتنش را ندیدم. یک برگه روی اپن گذاشته بود: دنبال انگشترت نگرد بردم برای مقاومت.یک آخیش بلند گفتم و با خیال راحت خوابیدم.
شب نزدیک ۹ بود. نیامد. زنگش زدم. گفت: یکم دیر میام تو راهم.ده و نیم شده بود بچهها خوابیده بودند.رضا با یک دسته گل و جعبه مخملی قرمز در دست در چهارچوب در ظاهر شد.
دلم نیومد بدم بره قیمت کردم اینم رسیده واریز پول.تولد ۲۲ روز دیگهات مبارک!انتظارش را نداشتم.امروز ۱۸ آبان تولد ۴۰ سالگیام بود و دوباره انگشتر جواهر نشانم در انگشتم لق میزد و منتظر بود. منتظر فرصتی دیگر برای عاقبت به خیری!
هاجر بابایییکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از همان اول طلا دوست نداشتم...
از همان اول طلا دوست نداشتم نمیدانستم باید این النگو را دستم کنم که دستم زیبا شود و یا زیبایی النگو را به دیگران نشان بدهم. در هر صورت برایم بیمعنی بود. موقع عقد سن و سالم خیلی کم بود. ۱۸ سال بیشتر نداشتم. بقیه بیعلاقگیم برای خرید طلا را پای بیعقلیم میگذاشتند اما هرچه بزرگتر شدم هم عقلم زیاد نشد. هر وقت شوهرم پول یا سرمایهای میخواست اولین پیشنهادم طلا بود. بعد از فروش هم اصراری برای خرید دوباره نداشتم. در طی این بیست و چند سال یک ست گردنبند و گوشواره و انگشتر برایم مانده که آن هم نوعی وقف است برای دختر بعدی. یعنی نمیتوانستم بفروشم وگرنه نبود و یک حلقه ازدواج که اختیارش دستم نیست.در روزهایی که ایتانشینان دیگر طلایی در خانه باقی نگذاشتهاند حسرت طلا داشتن که نه اما حسرت هدیه دادنش به دلم مانده بود.به رضا که گفتم همان روزهای اول گفت: کمک کردم ۵ تومن ریختم به حساب میدانستم وسعش بیشتر از این حرفهاست. اما بچهها چشم به دهانم دوخته بودند. فکر اقتدار پدر و اطاعت مادر دهانم را بست: آره باباتون همون اول به مقاومت و لبنان کمک کرده.
تا شب با خودم کلنجار رفتم که چطور راضیش کنم به دادن حلقه.آدم خوبیست اما اینقدرها هم دغدغه مقاومت و لبنان و فرض رهبری ندارد. انگشتر من نصف بیشتر عمرش را گم شده بود. موقع ظرف شستن درش میآوردم. موقع خیاطی انگار اضافی بود. برای آشپزی هم که نگو. همیشه باید یه جایی دنبالش میگشتم. این سالهای آخر هم که لاغر شدهام خودش گاهی اوقات بیاذن من در میآید.زاهد و سجادهنشین و دنیا گریز نیستم اما زیورآلات برایم جذاب نبوده. وگرنه ساعت مچی هیچ وقت از دستم جدا نمیشود انگار زمان را گم میکنم اگر نباشد.عمداً انگشتر را انداختم جلوی در ورودی که وقتی وارد میشود حتماً پایش احساسش کند. نزدیک ۹ بود که آمد. با پا انگشتر را بالا آورد و گفت دوباره که رو زمینه هر کس دیگهای جای تو بود و انگشتر جواهر داشت توی جعبهای جایی نگهش میداشت نه روی زمین! سر صحبت را باز کردم. خوبه تا این انگشتر گم نشده بدمش برای مقاومت اینطوری دیگه جاش امنه.می داند یا حرف نمیزنم یا اگر چیزی بگویم از قبل فکرهایش را کردهام. بیش از دو دهه زندگی کم نیست برای فهمیدن حرف طرفت.انگار قصد هم نداشت خودش را به نفهمیدن بزند. سرش را پایین انداخت دستی در موهای جو گندمیاش کشید و دمنوش را از دستم گرفت.شب تا دیر وقت مشغول کار بودم. بعد از نماز رفتنش را ندیدم. یک برگه روی اپن گذاشته بود: دنبال انگشترت نگرد بردم برای مقاومت.یک آخیش بلند گفتم و با خیال راحت خوابیدم.
شب نزدیک ۹ بود. نیامد. زنگش زدم. گفت: یکم دیر میام تو راهم.ده و نیم شده بود بچهها خوابیده بودند.رضا با یک دسته گل و جعبه مخملی قرمز در دست در چهارچوب در ظاهر شد.
دلم نیومد بدم بره قیمت کردم اینم رسیده واریز پول.تولد ۲۲ روز دیگهات مبارک!انتظارش را نداشتم.امروز ۱۸ آبان تولد ۴۰ سالگیام بود و دوباره انگشتر جواهر نشانم در انگشتم لق میزد و منتظر بود. منتظر فرصتی دیگر برای عاقبت به خیری!
هاجر بابایییکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۶:۲۳
ضیافتگاه - ۳.mp3
۰۲:۵۳-۶.۶۷ مگابایت
۸:۵۲
۱۱:۴۲