۱۹:۵۲
پویش روایتنویسی یلدای من
یلدا فقط طولانیترین شب سال نیست؛ شب خاطرههاست، شب جای خالیها، شب دورهمیها و گاهی شبِ تنهایی.
اکثر ما یلدایی را تجربه کردهایم که برایمان متفاوت بوده؛ یلدایی که در خاطر مانده، یا یلدایی که هنوز دلمان میخواهد دوباره تکرار شود.
اگر روایتی از یک رسم قدیمی، یک خاطره خانوادگی، یک یلدای خاص یا حتی یک یلدای تنها دارید برای ما بنویسید.
نحوه ارسال روایت:ارسال در پیامرسانهای بله و ایتا تلگرام به نشانی@ravina_ad
مهلت ارسال آثار (۳دی ماه ۱۴۰۴)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۰:۲۰
غول سیاه روحی(بخش اول)
چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگیاش بیست گرفته باشد، برایم پایاننامهاش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار میشن…»
تِز سمیه تمام نشده بود که استاد حقجو نمیدانم تعجب صورتم را چطور متوجه شد؟ چون صد در صد صدایم آنقدر بلند نبود که به گوشش برسد. بین همهی بچهها بلند شد و سوالش را به طرفم پرتاب کرد تا جو کلاس همهمه نشود: «اونجا به گلزار چی میگی؟ از من بپرس.» دستوپایم را گم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم. ایستادم: «استاد، گفتم من تا به حال با افسردگی میونهای نداشتم. بعد خانم گلزار گفتن همه بالاخره یه دوره افسردگی رو تجربه میکنن.» استاد سرش را چند بار تکان داد. چشمهایش را تا صورت سمیه بالا آورد: «خب خانم گلزار، شما فکر میکنی افسردگی چه جوریه؟» سمیه یک ضربهی جانانه با رویهی کفش به ساق پایم پرت کرد و بلند شد: «استاد، مواجههی خودم با افسردگی بعد از زایمانم اینطوری بود که دلم تنهایی میخواست، در حدی که کششی به نوزادم هم نداشتم.»
ادامه دارد...
مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۵:۰۰
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
#افسردگی غول سیاه روحی (بخش اول) چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگیاش بیست گرفته باشد، برایم پایاننامهاش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار میشن…» تِز سمیه تمام نشده بود که استاد حقجو نمیدانم تعجب صورتم را چطور متوجه شد؟ چون صد در صد صدایم آنقدر بلند نبود که به گوشش برسد. بین همهی بچهها بلند شد و سوالش را به طرفم پرتاب کرد تا جو کلاس همهمه نشود: «اونجا به گلزار چی میگی؟ از من بپرس.» دستوپایم را گم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم. ایستادم: «استاد، گفتم من تا به حال با افسردگی میونهای نداشتم. بعد خانم گلزار گفتن همه بالاخره یه دوره افسردگی رو تجربه میکنن.» استاد سرش را چند بار تکان داد. چشمهایش را تا صورت سمیه بالا آورد: «خب خانم گلزار، شما فکر میکنی افسردگی چه جوریه؟» سمیه یک ضربهی جانانه با رویهی کفش به ساق پایم پرت کرد و بلند شد: «استاد، مواجههی خودم با افسردگی بعد از زایمانم اینطوری بود که دلم تنهایی میخواست، در حدی که کششی به نوزادم هم نداشتم.» ادامه دارد... مهدیه مقدم جمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ
#راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
غول سیاه روحی(بخش دوم)
آن زمان، به اواسط هجدهسالگی رسیده بودم. آنقدر آن خاطره برایم دور هست که حس میکنم شاید هیچوقت، زمانی توی زندگیام نبوده که افسردگی را نشناخته باشم. تا چهارسال بعد از آن واحدی که برای روانشناسی پاس کردم هم با این عارضه غریبه بودم. تا وقتی که برای بار اول، موجودی که از وجود من بود، دلش خواست پنجاه روز زودتر تنم را ترک کند. نوزادی با وزن یککیلو و هفتصد گرم روی دستم مانده بود. بعد از چند ماه از زایمان، هنوز دنبال دکتر چشم و قلب و ریهی نارسش بودم. کمی که طفلک ثبات پیدا کرد، مثل باقیِ مادر اولیها به سر خانه و زندگیام برگشتم. اما آنجای زندگی، جایی بود که ثبات از روح خودم پرواز کرده بود. هوا که تاریکی روی آسمانش پهن میشد، غم مینشست توی دلم. حولوحوش ساعت ششِ شبهای زمستان دستمال دست میگرفتم، حالا هر دستمالی که آب بینی و چشمم را بهتر خشک کند. مینشستم گوشهای، هر گوشهای که دنجتر بود و میشد تا بینهایت، به بیانتها خیره شد. مامان، اول کسی بود که وقتی من را توی راهروی خانهشان تنها و بیصدا دید، فهمید. توی خودم مچاله شده بودم و تندتند داشتم صورتم را پاک میکردم تا کسی نبیند. فردایش دستم را گرفت و روانپزشک برد. افسرده شده بودم. حالی که تا سهماه همراهم بود. حالا میدانستم افسردگی چیست و چه شکلی دارد. اگر هنوز سر کلاس استاد حقجو نشسته بودم، میتوانستم تمام پستوها و تو در توهایش را دقیق برای دانشجوها رسم کنم.
این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. وقتی از وجود دختر دومم در پنجماهگی بارداریام با خبر شدم. تمام چهار ماه آخر بارداری را به دلایل پزشکی اشک ریختم. آنقدر که سوی چشمهایم کم شده بود. دختر بزرگترم هر کس را که میدید، به جای خوشحالی از خواهر دار شدنش، با زبان چهارساله میگفت: «مامانم اعصابمو خُلد کلده. خیلی گِلیه میکنه.» نوزاد مثل خواهرش هفتماهه به دنیا نیامد و این جای خوشحالی داشت. حتی آخرِ نُهماه و نُهروز هم دلش نخواست از جای اَمنش کنده شود. چند روز بعد از تمام شدن فرصتش از دل من بیرون آمد. جایی دوباره آن اتفاقی که سمیه گفته بود«حتماً همه دچارش میشوند» افتاد که نوزاد به خاطر نارسایی ریوی با من به خانه برنگشت. تمام خاطرات زایمان اول عیناً داشت تکرار میشد، با این تفاوت که این بار بچه نارس نبود و سهکیلو و هفتصد گرم وزن داشت. پنج شب عروسکِ دختر بزرگترم را جای نوزاد در آغوش میگرفتم و تا صبح دنده به دنده میشدم.
طبق روالِ قبل، دخترم که مرخص شد، من هم باید وارد ورطهی غول افسردگی میشدم. اما اینبار نشد. یعنی سمیه گفته بود، یکبارش حتماً میشود، اما در مورد دوبار چیزی نگفته بود. استاد هم یکبارش را تأیید نکرده بود، اما در رَدِّ حرف سمیه هم چیزی نگفت. اینبار خودم را با خودم روبهرو کردم. حالا دو دختر داشتم که هیچ جای زندگیشان برای مادرِ بیحالی که مُدام دستمال بهدست و کِز کرده باشد، جایی ندارند. با انواع سرگرمیها خودم را مجهز کردم. تمام واحدهای روانشناسی که پاس کرده بودم باید یک جایی بهدردم میخورد. نباید فقط در حد مشاور دیگران بودن میماندم. اینبار مشاور خودم شدم. فعالیتهای قبل بارداری را از سَر گرفتم. بچههای کوچکم را روی دوش میانداختم و راه میافتادم سمت کلاسهای جور و واجورم. این شد که سیاهی افسردگی چند روزی بیشتر روی زندگیام سایه نینداخت و تجربهی قبل را دوباره تجربه نکردم.
ادامه دارد...
مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۶:۳۵
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
#افسردگی غول سیاه روحی (بخش دوم) آن زمان، به اواسط هجدهسالگی رسیده بودم. آنقدر آن خاطره برایم دور هست که حس میکنم شاید هیچوقت، زمانی توی زندگیام نبوده که افسردگی را نشناخته باشم. تا چهارسال بعد از آن واحدی که برای روانشناسی پاس کردم هم با این عارضه غریبه بودم. تا وقتی که برای بار اول، موجودی که از وجود من بود، دلش خواست پنجاه روز زودتر تنم را ترک کند. نوزادی با وزن یککیلو و هفتصد گرم روی دستم مانده بود. بعد از چند ماه از زایمان، هنوز دنبال دکتر چشم و قلب و ریهی نارسش بودم. کمی که طفلک ثبات پیدا کرد، مثل باقیِ مادر اولیها به سر خانه و زندگیام برگشتم. اما آنجای زندگی، جایی بود که ثبات از روح خودم پرواز کرده بود. هوا که تاریکی روی آسمانش پهن میشد، غم مینشست توی دلم. حولوحوش ساعت ششِ شبهای زمستان دستمال دست میگرفتم، حالا هر دستمالی که آب بینی و چشمم را بهتر خشک کند. مینشستم گوشهای، هر گوشهای که دنجتر بود و میشد تا بینهایت، به بیانتها خیره شد. مامان، اول کسی بود که وقتی من را توی راهروی خانهشان تنها و بیصدا دید، فهمید. توی خودم مچاله شده بودم و تندتند داشتم صورتم را پاک میکردم تا کسی نبیند. فردایش دستم را گرفت و روانپزشک برد. افسرده شده بودم. حالی که تا سهماه همراهم بود. حالا میدانستم افسردگی چیست و چه شکلی دارد. اگر هنوز سر کلاس استاد حقجو نشسته بودم، میتوانستم تمام پستوها و تو در توهایش را دقیق برای دانشجوها رسم کنم. این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. وقتی از وجود دختر دومم در پنجماهگی بارداریام با خبر شدم. تمام چهار ماه آخر بارداری را به دلایل پزشکی اشک ریختم. آنقدر که سوی چشمهایم کم شده بود. دختر بزرگترم هر کس را که میدید، به جای خوشحالی از خواهر دار شدنش، با زبان چهارساله میگفت: «مامانم اعصابمو خُلد کلده. خیلی گِلیه میکنه.» نوزاد مثل خواهرش هفتماهه به دنیا نیامد و این جای خوشحالی داشت. حتی آخرِ نُهماه و نُهروز هم دلش نخواست از جای اَمنش کنده شود. چند روز بعد از تمام شدن فرصتش از دل من بیرون آمد. جایی دوباره آن اتفاقی که سمیه گفته بود«حتماً همه دچارش میشوند» افتاد که نوزاد به خاطر نارسایی ریوی با من به خانه برنگشت. تمام خاطرات زایمان اول عیناً داشت تکرار میشد، با این تفاوت که این بار بچه نارس نبود و سهکیلو و هفتصد گرم وزن داشت. پنج شب عروسکِ دختر بزرگترم را جای نوزاد در آغوش میگرفتم و تا صبح دنده به دنده میشدم. طبق روالِ قبل، دخترم که مرخص شد، من هم باید وارد ورطهی غول افسردگی میشدم. اما اینبار نشد. یعنی سمیه گفته بود، یکبارش حتماً میشود، اما در مورد دوبار چیزی نگفته بود. استاد هم یکبارش را تأیید نکرده بود، اما در رَدِّ حرف سمیه هم چیزی نگفت. اینبار خودم را با خودم روبهرو کردم. حالا دو دختر داشتم که هیچ جای زندگیشان برای مادرِ بیحالی که مُدام دستمال بهدست و کِز کرده باشد، جایی ندارند. با انواع سرگرمیها خودم را مجهز کردم. تمام واحدهای روانشناسی که پاس کرده بودم باید یک جایی بهدردم میخورد. نباید فقط در حد مشاور دیگران بودن میماندم. اینبار مشاور خودم شدم. فعالیتهای قبل بارداری را از سَر گرفتم. بچههای کوچکم را روی دوش میانداختم و راه میافتادم سمت کلاسهای جور و واجورم. این شد که سیاهی افسردگی چند روزی بیشتر روی زندگیام سایه نینداخت و تجربهی قبل را دوباره تجربه نکردم. ادامه دارد... مهدیه مقدم جمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ
#راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
غول سیاه روحی(بخش سوم)
چند سال بعد، آنی که متوجه مهمان ناخواندهی بدشگون درونم شدم، اشکی درون چشمهایم غُل نمیزد و تنهایی را دلم نمیخواست. شاید برای همین بود که دیر متوجه آمدنش شدم و وقتی فهمیدم افسرده شدم که تمام تنم متاستاز شده بود. اینبار هر کاری میکردم تنها نمانم و توی جمع باشم.
مثل همهی چهارشنبهها، خانهی عزیز جمع شده بودیم. عزیز از روی تخت دستهایش را برایم باز کرد. چادر در نیاورده، خودم را توی بغل تپل و گوشتیاش فرو کردم. گرمای تنش که به تنم ریخت، حالم عوض شد. طبق محاسبات قبلی باید وقتی به کوه محبتی برخورد میکردم، حالم رو به ثبات و آرامش میرفت. اما اینبار وقتی به پناه امنی میرسیدم، دلهره و اضطراب جای سرزندگی و بغض جای خندههای همیشگیام را میگرفت. از توی بغل عزیز که بیرون آمدم، لبهایم صاف شده و خنده پَر کشیده بود. لباس خودم و بچهها را آویزان جالباسی کردم و دلی که لب به لب از اضطراب پُر شده بود را آوردم و جایی میان عمهها و دخترهایشان نشستم. پُر حرفی میکردم تا از میان کلماتم آن حس بد را بیرون بریزم، اما هیچ راه فراری نبود. دلم را دلهره تصاحب کرده بود و من دوباره افسرده شده بودم.
چند ماه گذشت و با تاریکی آسمان، قلب من هم در سیاهی فرو میرفت. به هر مشاوری که مرا نشناسد زنگ زده و صحبت کرده بودم، درمانها اِفاقه نمیکرد. دست به دامان امامرضا شدم. اوضاع دیگر داشت به جاهای بدش میرسید که به دادم رسیدند. حاجآقا رفیعی در برنامهٔ «سمت خدا» داشتند از ذکری میگفتند که شادیآور است. همه چشم و گوش شده بودم سمت تلویزیون: —مومن که نباید در حال روحی خراب و داغان دست و پا بزند. مومن باید همیشه خنده کنج لبش باشد و قلبش آرام. غمهای زیاد اثر سوء زیاد شدن گناهان است و از بین برندهی آنها توبه و استغاثه است. ذکر استغفرالله را زیاد بگویید که هم جبران گناه هست و هم شادیآور. از آن روز تسبیح دست گرفتم و استغفرالله را شماره انداختم. چندی نکشید که از آن مرداب هم مثل دفعات پیشترش سر سلامت بیرون آوردم.
یعنی آن روزی که گفتم نمیدانم افسردگی چیست، تا قبلش چه جوری زندگی کرده بودم؟ اصلاً اصلاً خودم چه شکلی بودم؟ همهی این سوالها از آن صحنهی کلاس بارها برایم پیش آمده و هر دفعه فقط حسرت خوردهام. حسرت ثانیههای ندانستن. آن روز استاد حقجو در جواب سمیه برای دلایل بروز افسردگی سکوت کرد. لابد با خودش گفته ترم اولیها را راحت بگذارم. اینها حالا حالاها وقت دارند تا با تمام ابعاد این غول سیاه توی زندگیهاشان روبهرو شوند.
مهدیه مقدمجمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۰۴
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
پویش روایتنویسی یلدای من
یلدا فقط طولانیترین شب سال نیست؛ شب خاطرههاست، شب جای خالیها، شب دورهمیها و گاهی شبِ تنهایی.
اکثر ما یلدایی را تجربه کردهایم که برایمان متفاوت بوده؛ یلدایی که در خاطر مانده، یا یلدایی که هنوز دلمان میخواهد دوباره تکرار شود.
اگر روایتی از یک رسم قدیمی، یک خاطره خانوادگی، یک یلدای خاص یا حتی یک یلدای تنها دارید برای ما بنویسید.
نحوه ارسال روایت:ارسال در پیامرسانهای بله و ایتا تلگرام به نشانی@ravina_ad
مهلت ارسال آثار (۳دی ماه ۱۴۰۴)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۹:۰۸
بقچهی جاجیمی
آن قدیمها، همان زمانی که مردم هنوز درگیر مد و چشم و همچشمی و رنگهای یلدایی نشده بودند، چند روز مانده به یلدا، خانهٔ مادربزرگم پر از هیاهو میشد.
چغندر و زردک و هویج و کدوحلواییها از گوشهٔ انباری مادربزرگ بیرون میآمدند. یک روزِ تمام صرف پختن نخود سیاه و گندم و شکستن گردو میشد. دخترهای جوان و دمبخت مشغول دانه کردن انارها میشدند. پسرها مسئول بیرون آوردن وسایل از سردابِ ته انبار بودند.
آنجا پر بود از سیبهای سرخ پاییزی و بههای شیرین و کشمش و توتهای خشکشدهای که تابستان، مادربزرگ با سلیقه خشک کرده بود برای یلدا و شب عید. صدای قهقهه و خندهٔ نوهها کل ایوان را پر میکرد. یک تاب بزرگ توی ایوان بود که وقتی روی آن تاب میخوردی، تا وسط کوچه میرفتی و برمیگشتی؛ آنقدر هیجانش بالا بود که نیازی به هیچ تراپی و این سوسولبازیها نبود.
همهٔ کارها با نظارت خالهکوچیکه، بدون هیچ کموکاستی مدیریت میشد.
شب یلدا که میرسید، همهچیزهای خوشمزه و بیضرر روی کرسی چیده میشد. صدای قلقل سماور بزرگ نفتی مادربزرگ تا سه خانه آنورتر میرفت. بزرگترها قصه و خاطره تعریف میکردند و بچهها با لذت، دو گوش داشتند و دو گوش دیگر قرض میگرفتند و گوش میدادند؛ آن موقع خبری از گوشی و بازیهای مغز قاطیکن که بچهها فقط فکر و ذکرشان بازی با موبایل باشد، نبود.
کمکم خوراکیهایی که دسترنج و زحمت مادربزرگ بود، دانهدانه تقسیم میشد و بچهها یکی را نخورده، آن یکی را درخواست میکردند.
اما قشنگترین قسمت ماجرا، زمانی بود که مادربزرگ بقچهٔ جاجیمی خودش را میآورد. کوچک و بزرگ منتظر باز شدن آن مینشستند. کمکم بقچه باز میشد و هنر دستهای مادربزرگ خودنمایی میکرد.
بقچه پر بود از جورابهای پشمی رنگارنگِ کوچک و بزرگ؛ به تعداد همه جوراب بود. کل پاییز، مادربزرگ با پنج میل، از پشمهایی که بهار ریسیده و رنگ کرده بود، برای کل خانواده؛ دخترها و پسرها، عروسها و دامادها و برای همهٔ نوهها، جورابهای خوشنقش بافته بود.
روح همهٔ مادربزرگهای مهربان شاد. کاش دوباره میشد به همان روزهای سادگی برگشت.
شهلا نورانی شنبه | ۲۹ آذر ۱۴۰۴ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۰۰
یلدای شهدایی
حال و هوای یلدا، لااقل برای من امسال متفاوتتر است. تنها، دور از خانواده ماندن و آن هم در شهر غریب و در یک اتاق، شاید سختترین اتفاق برای هر دختری باشد. اما یلدا برای من سخت نیست؛ شیرین است مثل هندوانه، زیباست مثل دانههای انار و بهیادماندنی است مثل قصههای مادربزرگ.
با خودم گفتم: شب یلدا همیشه کنار خانواده بودی؛ چه میکشند خانوادههای شهدا که داغی نشسته بر دل آنها و جای خالی که هرگز پر نمیشود؟ آنها یک دقیقه بیشتر دلتنگ و یک دقیقه بیشتر نبودِ عزیزانشان، دلشان را میسوزاند. سال پیش، شهدای جنگ دوازدهروزه در چنین روزی در کنار خانواده بودند، اما حال جایشان شیرینی یلدا را به تلخی در کام خانوادهشان مبدل کرده است.
تصمیم گرفتم که امسال یلدا را با شهدا باشم. بر سر مزارشان رفتم، با فاتحهای و زیارت عاشورایی تبریک گفتم. اما نه، یلدا برای شهدا سخت نیست. سختی اینها تنها برای ماست که جا ماندهایم؛ یک دقیقه بیشتر برای جا ماندن خویش حسرت میخوریم.
تیرگی شب یلدا برایم روشن شد، وقتی کنار مزار شهدا در جایی نفس میکشیدم که اگر سلام میدادم، جواب سلامم را گویا از خود شهدا دریافت میکردم. بله، امسال یلدا در کنار خانواده نبودم، اما شهدا جای دلتنگی را برایم پر کرده بودند.
به پرچم در دست باد دقت میکردم؛ چه آسوده به اینسو و آنسو میرود، و من چه سخت پای تعلق در این دنیای خاکی دارم. از مزار شهدای جنگ دوازدهروزه چه بگویم؟ از خانوادهی شهیدی که یلدای خود را کنار سنگ سرد مزار پدر میگذراند؟ و از لبخند فرزندانشان که جگر من را میسوزاند، سوز و سرمای هوا را دوچندان میکرد؟
امسال هوا جور دیگری سرد است؛ گویا که سردیاش را از جای خالی شهدای جنگ دوازدهروزه میگیرد. من شب یلدای امسال را اینگونه سپری کردم. باشد که شهدا روز محشر یادم کنند.
محدثه جعفری یکشنبه | ۳۰ آذر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۹:۱۸
۱۹:۱۸
دیوان حافظ
برای تدارکاتچی شدن، امسال من داوطلب شدهام و چند ساعتی زودتر از بقیه رسیدهام. همهٔ خوردنیهای سرخخانه را میچینم کنار هم و سینی استیل لبهِلالی را روبروم میگیرم، روسریام را داخلش کجوکوله میکنم و به صورت ورقلمبیدهام وسط سینی میخندم.
صدایی قلقلکم میدهد که ای کاش لباس محلی داشتم، لباس قرمز، وسط سفیدیِ این برف عجب دلنشین است. سینی را تا دمِ هلالهایش پر میکنم از کاسههای سفالی که هرکدامش یک مزهای دارند؛ نخود شور، نمکِ شبچلهی ماست. یاقوتهای ترش و شیرینِ انار هم درهم میشوند، گوشۀ سینی. عنابهای تازه وسط مینشینند و لبوها کنارشان جاخوش میکنند. کدوی مامان که بیمزگیاش را با شیرۀ انگور جمع کرده تا آبرویش جلوی عروسها و دامادها نرود را هم کنجِ راست سینی مینشانم. تخمهها و کشمشهای دمبریدۀ کنار چایی هم آمادۀ پیوستن به جمعاند.
فقط یک رفیق قدیمی جایش خالی است، که هرچه میگردم، قفسههای کتابخانه همهنوع دلبری در خود جای دادهاند اِلا این یک قلم. حقیقتش را بخواهی دلم غصهدار میشود؛ پس این تکبیتیها و دوبیتیهایی که پِسِ ذهنم نشسته از کجا آمدهاند؟!
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتبه غمزه مسألهآموز صد مدرس شد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من از بیگانگان هرگز ننالمکه با من هرچه کرد آن آشنا کرد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
گوشی تلفن را برمیدارم تا خواهرها و زنداداشها را بفرستم پیِ جناب حافظ، که اگر نباشد گوشۀ شبچلۀ ما خالی از لطفِ ایشان است. در کسری از ثانیه همهی خانواده میروند تا جایِ خالی اصالتِ هنریمان را پر کنند. دوباره بیتها به صف میشوند پسِ ذهنم، حمد و سورهای بر لبهایم مینشیند نثار روحشان.
صدای زنگِ تلفن به صدا در میآید:_نه خواهر، کتابِ حافظ نداریم!_باشه، فدای سرت، شب میبینمت، خداحافظ.
چند دقیقهای به همین خبرِ ناخوش دمِ یلدا میگذرد. یکی از آنورِ درونم میگوید: ولش کن حالا، حافظ نشد که نشد! همین را اگر جلودارش نباشم، الان سر از آتلیه و پاساژهای شهر درآورده بودم دنبال سِت کردن لباسهای بچهها و تمِ یلدا و برباد دادن میلیونها تومان فقط برای یک دقیقۀ طولانیِ یلدا!
در جدالِ با خودم، خان داداش اسم و تصویرش مینشیند بر گوشیِ تلفن. سلام داده و نداده، خبر خوش را به گوشهایم میرساند: «کتابِ حافظمو پیدا کردم، با خودم میارمش، فالِ امشبتونم با من.»
همین یک جملهاش پرتم میکند وسطِ شبچلۀ بیستسال پیش که هنوز پدر و مادرم عروس و دامادی نداشتند، پسر بزرگ خانه بود و بقیه پنج خواهر و برادر غلامِ حلقهبهگوشش، مینشست به فال گرفتن و تفسیر من در آوردی، آنقدر کاممان را شیرین میکرد که از طولانی بودن شب یلدا هیچ قسمتمان نمیشد جز خنده.
آخیشِ عمیقی میگویم و خنده مینشیند کنجِ لبهایم. به یاد آن سالها، میخواهیم امشب هم گوشیها را گوشهای جمع کنیم و خودمان را بسپاریم به فالِ حافظ و تفسیرهای داداش بزرگه و پسرش که حالا برای خودش مردی شده. تا برسند، میروم که کرسی را گرم کنم برای گرمای خانواده.
ملیحه نوریانیکشنبه | ۳۰ آذر ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #شیروان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۷:۳۳
زندههای ثبتی
همیشه دوست داشتم نقطهی شروع رود را از سرچشمه ببینم. پشت کوهی که چشمم را گرفته، بدانم چه خبر است؟ دره است یا نبض روستا دارد میزند؟ بدانم چه اتفاقی برای اولین بار در تاریخ ثبت شد؟
اولین نفری که شناسنامه برایش صادر شد زن بود یا مرد؟ اسمش چی بود؟ روزی که من به دنیا آمدم اوضاع جهان چطور بود؟ اطرافیان چه حال و روزی داشتند؟ هوا چقدر گرم بود؟ هرم خورشید مرداد، صورت کسی را سوزاند؟ برای اولین بار چه کسی گریهام را درآورد؟ خندهام را کی؟ حس بابا را بدانم وقتی که به پیشنهاد عمهخانم رفت اسمم را بزند توی شناسنامه.
شناسنامه؛ سجل یا برگهی هویت تکتک آدمهایی که روی زمین نفس میکشند. فکرش را کن؛ این انسجام اداری با چالشهای پیشِ پایش، مثل کمبود تراشه برای صدور کارت ملی، عریض و طویل و زمانبر است. یک قرن ازش گذشت.
تولد صدسالگی ادارهٔ ثبتاحوال کاشان مبارک.
بالاخره فهمیدم در سال ۱۲۹۷ اولین شناسنامه به نام فاطمه ایرانی در تهران ثبت شد. چه اسم و فامیل بامسمایی! جالبتر آنکه هفت سال بعدش کاشان — شهری که چند سالی است دوستش دارم — پیشقدم میشود در راهاندازی مقدمات ادارهٔ ثبت احوال. اولین سرشماری در اول تیر سال ۱۳۱۸ ش. انجام و شهر کاشان بهطور کامل منطقهبندی شد. الحق که این حرکت در زمان خودش خیلی کلاس داشته. بعد از کاشان، سرشماری در روز پنج مهر ۱۳۱۹ تبریز شروع شد. این حرکت در دیگر شهرها ادامه پیدا کرد. مثل کرمان، شیراز، اردبیل، یزد، اصفهان، همدان، کرمانشاه، رشت و بندرانزلی.
از برگهٔ هویت، سجل و شناسنامهٔ جلد قرمز رنگ تا کارت ملی هوشمند. عوامل این اداره در تلاش بودند برای ثبت حال آدمهای زندهی روی زمین. آدمهای زندهای که روی زمین خدا راه میروند، نفس میکشند، اما کسی نمیداند کدام عشق زندگی را میکنند، کدام با مریضی درگیرند، کدام از شکم گرسنهای باخبر است و کدام بیخبر؟ و هزار کدام دیگر.
ملیحه خانی سالروز تأسیس ثبتاحوال ایران و صدسالگی ثبتاحوال کاشانچهارشنبه | ۳ دی ۱۴۰۴ | #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۴۱
و نگوییم که شب چیز بدی است
تنها کسی که دوست دارم امشب با او وقت بگذرانم و برایش دلتنگم، فقط خودم هستم. از این دقیقهی اضافهی سیام آذر، میخواهم برای دیدار خودم استفاده کنم.
میدانم گسستگی و دور شدن از خود، درد دل هر مادری است. هرچه بیشتر سعی میکنم عمق درهی میان خودِ فعلی و زنی که بودم را نشان دهم، ناکامتر میمانم. مثل این است که هی اصرار کنی یلدا از مابقی شبها، شبتر است؛ یا طولانیتر بودنش را به کسی بقبولانی.
با اکراه آمادهٔ رفتن به دورهمی خانهٔ پدرشوهر شدم. خود قبلیام حتماً روسری سبزی را که برای امشب کنار گذاشته بود، اتو میکشید. اما خود الانم اولین روسری دمدستی را میاندازد روی سرش؛ قبل از اینکه محمد سر برسد و تمام روسریهای تا شده را از توی کشو بیرون بریزد. سمانهی گذشته، گوشوارههای اناری داشت و چادر مهمانی. اما سمانهی حالا میداند همیشه برای قشقرق یا فرار محمد باید آماده باشد. اینجور وقتها زیورآلات و لباسهای مهمانی خودشان میشوند معضل. آن منِ خیالی، روی سینی دسر برفی سلفون میکشید تا دستخالی نرود خانهی کسی. من واقعیام تمام تلاشش را میکند تا خودش را تا مهمانی ببرد که نیامدنش حمل بر بیاحترامی به میزبان نشود.
دلم میخواهد «من» در خانه بمانم و «او» خندهکنان و رها در دنیای موازی از من دور و دورتر شود؛ برود تا به جشن یلدا برسد. اما تصمیم گرفتم هرطوری هست به مهمانی بروم. اگرچه ساعت خواب محمد بهم میریزد و اگر تعداد مهمانها از یک حدی بیشتر شود، شلوغی کلافهاش میکند.
بین زنهای فامیل نشستم و برایشان توضیح دادم که ساعت خواب ما هشت شب است. برایشان گفتم علت مقاومت محمد برای نرفتن به دستشویی «اضطراب تخلیه» است. برای همین چشمهایش را میبندد و دستهایش را محکم فشار میدهد روی گوشها. وقتی محمد سمت کسی رفت تا با کلمههای درهمریخته چیزی بگوید، خودم را قانع کردم که مضطرب نشوم. «وای! دستاش کثیفه! الان آستینای مهمون رو لک میکنه!» صدای بلندگویی را که در این صحنهها همیشه توی ذهنم این جمله را جیغ جیغ میکرد، بستم. درعوض رفتم کنار آنها. محمد را تشویق کردم که منظورش را با کلمات درست بفهماند.
بعد از یک ساعت و نیم، وقتی تازه همهٔ مهمانها رسیده بودند و صحبتها گل انداخته بود، ما بلند شدیم. تعجب دوید توی صورتها.
یکی گفت: «تازه ساعت نه و نیمه که.»کمک کردم محمد دستش را از آستین گرمکن بیرون بیاورد.«همین الان هم یک ساعت و نیم از وقت خواب محمد گذشته.»
دیگری به میز سمت آشپزخانه اشاره کرد: «هنوز انار و آجیل نیاوردیم آخه.»به محمد گفتم خودش زیپش را بالا بکشد.فقط لبخند زدم. توضیح اینکه چرا یک کاسه آجیل و انار میتواند نظم یک هفتهی ما را به هم بریزد، از توان گلویم خارج بود.
صاحبخانه دست گذاشت روی شانهام: «آخه شام گذاشتم.»از محمد خواستم با همه خداحافظی کند.«فدای محبتتون. ما بهخاطر محمد زود شام میخوریم.»
شوهرم برای خداحافظی با مردها رفت. من توی آسانسور منتظر بودم. زل زدم به صورتم توی آینه. یک دقیقهی تمام چشم از خودم برنداشتم. هیچ اثری از خود قبلیام پیدا نبود.
پای محمد که به کوچه رسید، ایستاد و خیره شد به آسمان. جوری نگاهش میکرد که انگار اولینبار است شب را میبیند. با همان لحن خشک اتیستیک گفت: «إ. مامان. خورشید خاموشه.» با دست ستارهها را نشانش دادم. «ولی اینا روشن شدن مامان جان.»
سمانه بهگام دوشنبه | ۱ دی ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۹:۳۶
یلدای دو قاب
یلدای امسال برایم فقط یک قاب عکس است؛ اما یلدای سالهای دور، هنوز با همهی بوها، صداها و لمسهایش در ذهنم زنده مانده.
خانهی حاجبابا و مادرجون، اتاقی با دیوارهای قدیمی و سقف کوتاه، پر میشد از بخار لبو و شلغم که روی چراغ نفتی قلقل میکرد. کرسی درست وسط اتاق جا داشت؛ لحافی ضخیم و گلدار که مادرجون هر سال از بین رختخوابها بیرون میآورد مخصوص همان شب بود. وقتی دستهایمان را زیر لحاف میبردیم، گرمای ناگهانیاش مثل آغوشی بزرگ، سرما را از تنمان میربود.
کنار کرسی، سینی بزرگی میگذاشتند؛ پر از آجیل تازه، هندوانهی قرمز که با چاقو تکهتکه شده بود، انارهایی که دانههایشان زیر دندان با صدای ریز میترکید و ترش و شیرینیشان روی زبان مینشست. گوشهی اتاق، سماور زغالی میجوشید؛ صدای ترکیدن زغالها با قلقل آب سمفونی زیبایی بهراه انداخته بود. بخار چای، شیشهی استکانهای کمر باریک را مهآلود میکرد و وقتی استکان داغ را در دست میگرفتی، گرمایش تا نوک انگشتان میدوید. این چای جان تازهای میداد به تنهای خسته و سرمازده. خانه پر بود از صفا و صمیمیت.
صدای شوخی داییها، با خندههای بلندشان، سقف خانهی قدیمی را پر میکرد. آن شبها، یلدا فقط بلندترین شب سال نبود؛ بلندترین قصهها، بلندترین خندهها و بلندترین حسها باهم بودند. ما شیفتهی داستانهای حاجبابا و مادرجون بودیم. آن شب واقعاً بلندترین شب بود چون تا نزدیک خانهی خودمان که میرسیدیم، هوا گرگ و میش میشد.
اما یلدای این سالها را هیچ نمیفهمم. دیگر نه صدای قلقل سماور زغالی هست، نه ترکیدن دانههای انار زیر دندان.
امروز، پشت میزهای پرزرق و برق، لباسهایی به رنگ سبز و قرمز میبینم؛ لباسهایی که فقط برای یک شب دوخته شدهاند، تنها برای عکس، نه برای زندگی. روی همان میز بزرگ، که چیده شده از انواع آجیلهای رنگوارنگ، میوهها، از همه نوع و گلآرایی به سبک یلدای امروزی، کتاب حافظی را گذاشتهاند که هیچکس ورقش نمیزند؛ فقط جنبهی نمایش دارد، مثل سماورهای براق و دکوری که هیچ نقشی در گرمابخشی جمع ندارند، جز تجمل.
کودکی در گوشهی سالن نشسته، چشمش به شیرینیهای رنگارنگ، مانده، دهانش آب افتاده، اما کسی صدایش را نمیشنود. بزرگترها مشغول عکسگرفتناند؛ هرکدام باید سهمی از این میز را در صفحههایشان ثبت کنند. من که دلم میخواهد زود این جمع را ترک کنم و به آغوش خاطراتم برگردم. هم دلم برای کودکان امروز میسوزد، هم برای همان میوهها و هندوانههایی که به شکل گل بریدهاند، انارهایی که در ظرفهای براق چیدهاند که در عکسها بدرخشند، اما فردا سرنوشتشان سطلِ گوشهی آشپزخانه است.
با خود فکر میکنم: اگر قرار بود این همه رنگ و زیبایی جایی بدرخشد، بهتر بود درخشش در چشمها و دستهای کودکانی باشد که در گوشهی خیابان ایستاده و چشم به رهگذران دوختهاند. از جمع فاصله گرفتهام. الان فرصت شد تا پکهای یلدایی را که یادبود حاجبابا و مادرجون هست بین بچههای کار پخش کنم و قشنگی لبخند روی صورتشان را به چشمانم هدیه دهم.
رقیه شاطری دوشنبه | ۱ دی ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۷:۵۰
از نبوغ تا شهادت
دفتر خاطرات ذهنم را ورق میزدم که این جمله از بیانات حضرت آقا کنجکاوم کرد «هرکجا هستید، همان جا را مرکز دنیا بدانید.» با خودم گفتم: «آیا شخصی را میشناسم که موقعیت خود را مرکز دنیا بداند؟!»
بعد از کمی فکر کردن، یادم آمد. فهمیدم خودش است، آقا کامران! دقیق و نکتهبین بود. میگفت میخواهم مهندس شوم. آنقدر باهوش بود که معلمهایش میگفتند: «او یک نابغه است.»
از همان بچگی زیر بار حرف زور نمیرفت و حق خودش را میگرفت. نوجوانی بیش نبود که مبارزاتش را علیه رژیم شاهنشاهی آغاز کرد. روز به روز قد کشید و اعتقاداتش نیز استوارتر شدند، و حالا استاد دانشگاه ۲۴ ساله دانشکده پلیتکنیک تهران شده بود. با این حال، هیچگاه وظایف سیاسی و اجتماعی روشنگرانهاش را فراموش نمیکرد.
۲۹ آذر ۵۷، رژیم شاه دستور داد دانشگاهها تعطیل و محاصره نظامی شوند. کامران نجاتاللهی به همراه ۶۷ استاد دیگر در برابر این ظلم برخاستند و به نشانه اعتراض در دانشگاه تحصن کردند.
روز ۵ دی ماه، ساعت ۲:۳۰ توسط گارد شاهنشاهی به سمت محل تحصن اساتید تیراندازی شد. کامران سخت مجروح گردید و ساعاتی بعد شهید راه مردم شد.
سیده حدیث حسینزاده جمعه | ۵ دی ۱۴۰۴ | #کردستان #بیجار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۵۵
شب چلّه(بخش اول)
خانه پدریام وسط یک باغچه سه هزار متری بود. چند اتاق کنار همدیگر با یک حوض بزرگ وسط حیاط. چند قدم آنطرفتر از حوض، درختان میوه خودنمایی میکردند: درختان انار زاغه (ملس)، شیرین و ترش که به ترتیب میرسیدند؛ چند درخت انجیر سیاه و زرد، بیدانه و بادانه که اول بیدانهها چیدنی میشدند؛ درختان مو که روی سباتهای چوبی آویزان بودند و انگورهای سیاه و زرد بیدانه و بادانه داشتند؛ یکی دو درخت بزرگ زردآلو و زالزالک، بِه و خرمالو و توت سفید که هر کدام روزهایی از سال را به ما رزق و روزی میدادند.
یکی دو تا درخت کاج هم میان آنها بود که آنقدر بلند شده بودند که به صرفه نبود سرمان را به آن بالاها بچرخانیم تا ببینیمشان. فقط عصرهای تابستان که دسته گنجشکها برای فرار از گرما لا به لای شاخ و برگ آنها پنهان میشدند و صدای جیکجیکشان نمیگذاشت چُرتی بزنیم، صدای اعتراض ما را در میآوردند و ما هم با پرتاب کردن تکه سنگی به سمت آنها، آنها را پرواز میدادیم. شبهای تابستان که برای خوابیدن به بالای پشتبام میرفتیم، صبح که چشم باز میکردیم اولین درختی که میدیدیم همان دو درخت کاج بود که ابهت و بلندیاش غرور خاصی در من ایجاد میکرد.
اواسط پاییز که میشد، غروبها مادرم از لا به لای همین درختان انبوه با دامنی پر از انار و به و خرمالو بیرون میآمد. برگهای خاکآلود و سرشاخههای تیز درختان، غبار و خطوط زیادی روی صورت نورانی او میانداخت. بعد، همان گوشه باغچه جایی که نساقده (سایهانداز) بود، درست کنار دیوار بلند گِلی که مرحوم پدرم سالها پیش گودالی بزرگ در آنجا کنده بود، آهسته دامنش را روی زمین پهن میکرد؛ مبادا انارها ضربه ببینند. خیلی با احتیاط یکی یکی آنها را برمیداشت و داخل گودال، لا به لای کاه کُتهها قرار میداد. این گودال حکم یخچال را داشت و تا اواخر زمستان و گاهی تا اواسط بهار، انارها و دیگر میوهها را صحیح و سالم در خود نگه میداشت.
چند روزی کار مادرم همین بود تا مقدار زیادی میوه به همین شکل انبار میشد. این موقع، فصل برداشت بِه هم بود. گاهی میوههای بِه پنج ششتایی کنار هم روی یک شاخه میروییدند. مادرم دسته آن را یکجا از شاخه جدا میکرد و برای خوشبو کردن فضای اتاق نشیمن، آن را به چهار گوشه آن آویزان میکرد. با این کار، هر کس به اتاق وارد میشد مشامش با عطر بِه معطّر میشد. گاهی هم دسته انارهای سرخرنگ را آویزان میکرد. این دستههای میوه زیبایی خاصی به اتاق ما میداد و لذت غیرقابل وصفی نصیب چشم و مشام ما میکرد.
زهرا باقرزاده سهشنبه | ۲ دی ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۶:۳۸
شب چلّه(بخش دوم)
شب چله که از راه میرسید، همان انارها را با مقداری گُل ذرت همان ذرتهایی که بهار کردویی از آن را میکاشت و اجازه میداد تا خوب برسند و وقتی خشک میشدند، آنها را چند روزی گوشه حیاط خانهمان زیر آفتاب پهن میکرد و خوب که پِرشههای (ساقه) آنها خشک میشد، با جدا کردن دانهها از چوب وسط، آنها را در دیگ بزرگی تفت میداد و گُل ذرت (پففیل)های نمکی و تردی ازشان درست میکرد و باقالیهایی که آن هم از محصول بهار همان سالمان بود و یک روز قبل آنها را خیس کرده و بعد میپخت، و لبوهای صورتی رنگ بومی و برگههای خیسشده زردآلو میگذاشت داخل مَجمعه (سینی بزرگ) مِسی کنگرهدار، روی کرسی بزرگ آتشی. مادرم شبهای چله، کرسی بزرگمان را برپا میکرد و لحاف مخمل و چادر شب ابریشمی جهازش را از لا به لای رختخوابهای نو بیرون میکشید و روی آن میانداخت؛ چون در این شب برخی اقوام هم به خانه ما میآمدند و عده ما زیاد میشد.
برای گرم کردن کرسی هم، جایی در مطبخ خانه — همان جایی که دو تنور بزرگ و کوچک کنار همدیگر بود — اجاقی کوچک مخصوص سوزاندن سُکُلهها (هیزم) درست کرده بود. چوبها را به برادرهایم میگفت که به تکههای کوچکتری بشکنند و با چند قطره نفت خوب که میسوخت، با خاکاندازی مخصوص داخل منقل بزرگی میریخت و مقداری خاکستر روی گلولههای زغال تفتیده میپاشید و یک آجر ختایی روی آن میگذاشت و فوراً میآورد و زیر کرسی قرار میداد. گرمای آتش همراه بوی دودی که از چوبهای سوخته به مشام میرسید، تا دم دمای سحر بدن ما را گرم میکرد. ولی نیمههای شب انگار پاهای ما زیر کرسی در یخچال باشد، از شدت سرما از خواب بیدار میشدیم. همان سحرگاه دوباره مادرم برای سوزاندن آتش، منقل را برمیداشت و به مطبخ خانه میبرد.
من هم که تهتغاری و عزیزکردهی خانهمان بودم، همراه بقیه خواهرها و برادرهایم زیر لحاف دور کرسی مینشستیم و همینطور که خوراکیها را میخوردیم و شادی میکردیم و سر به سر همدیگر میگذاشتیم، مادرم که البته فقط سواد قرآنی داشت، برایمان قصههای قدیمی دختر ماه پیشونی و کره اسب دریایی را تعریف میکرد.
زهرا باقرزاده سهشنبه | ۲ دی ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۷:۴۷
تیری که به مقصد نرسید
چشمهایش برق میزد. مثل وقتهایی که برای گفتن چیز جدیدی ذوق داشت. بیقراری توی چهرهاش موج میزد، اما آرام نفس میکشید. روی میز تعداد زیادی از وسایلِ دوران جنگش را چیده بود. برای شنیدن خاطرههایش اشتیاق داشتم.
سید دستی به کلاه سبز روی سرش کشید. به مبل تکیه داد و بعد از مکثی طولانی گفت:
— تابستانِ سال ۱۳۶۷ بود. چند روز بعد از تصویب قطعنامه. آتشبس شده بود، ولی منطقه اوضاع متشنج و شکنندهای داشت. نیمههای روز با چند نفر از بچهها در حوالی یکی از انشعابات فرعی اروندرود توی ماموریت بودیم. هنوز احتمال حملهی ناگهانی وجود داشت و رفته بودیم برای بررسی اطلاعاتی و امنیتی منطقه. از کنار نهر رد میشدیم که چشمم به چیزی کنار آب افتاد. در لحظه فهمیدم چیست، اما شک کردم. با دقت نگاهش کردم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. درست دیده بودم، به تکهای نی گیر کرده بود. هر سه رنگش به وضوح مشخص بود، اما رنگ قرمزش بیشتر به چشمم آمد. بیمعطلی دویدم سمتش. از کنار بچهها به سرعت رد شدم. همه با نگاه متعجبی دنبالم میکردند. هیچچیزی نمیتوانست جلویم را بگیرد. آن لحظه مهم نبود خیس بشوم، گلی بشوم یا حتی تله باشد. باید میرسیدم. وقتی به پرچم رسیدم وجودم آرام گرفت. توی دستانم فشردمش و از آب بیرونش آوردم. به سمت بچهها که برگشتم تازه فهمیدند برای چه آنطوری از جمعشان جدا شدم. درست در لحظه رسیدنم به جمع، روحانی همراهمان گفت: سید! وضو داشتی به پرچم دست زدی؟ من که انگار تمام جانم را در دست گرفته بودم گفتم: حاجی! نجات پرچم که نیازی به وضو نداره. و زیر لب با خودم گفتم: «شاید پرچم وطنم به خونمون آغشته بشه، ولی هیچوقت نمیذاریم به خاک بیفته و گلی بشه.»
حالا دلیل برق چشمانش را فهمیده بودم. جوشش درونش به من هم سرایت کرده بود. به وسایلی که روی میز بود اشاره کرد. یادگاریهایی که از روزهای جنگ برایش مانده بود. بینشان میگشت و بعد از چند ثانیه به چیزی که دنبالش میگشت رسید. از بین وسیلهها آن را بیرون کشید. احترام در زبان بدنش موج میزد. به لبخند روی لبش خیره بودم که ادامه داد:
— شبی در هور العظیم بودیم. با صدای مهیبی از خواب پریدم. چشم، چشم را نمیدید. بیمعطلی بلند شدم و سلاحم را برداشتم. نمیدانستم چه شده. بچهها سراسیمه بلند شدند. دستپاچه بودند. حدس میزدم به ما حمله شده باشد. درست در همین لحظه احساس کردم از روی پلک تا گونهام خنک شد. انگار صورتم خونریزی کرده بود. هنوز نمیدانستم جراحت تا چه حدی است. از بچهها خواستم پنبه یا باندی به من برسانند. یکی پارچهای به من داد. روی صورتم فشارش دادم تا جلوی خونریزی را بگیرم. یکی از همسنگران چراغدستی را روشن کرد تا صورتم را بررسی کند. خدا را شکر چیز مهمی نبود، اما من در آن لحظه به شدت جا خوردم و ناراحت شدم. تیراندازی قطع شده بود، ولی چون هنوز احتمال حمله وجود داشت به نوبت نگهبانی دادیم. صبح روز بعد که بیدار شدم چشمم هنوز ورم داشت. حالا که روز شده بود، با دقت همهجا را چک کردیم. بعد از بررسی متوجه شدیم تیر پدافند از نبشی و الوار سنگر گذشته، در مسیر منفجر شده، ترکشش به پلک چشمم برخورد کرده و باعث خونریزی شده. تازه فهمیدم یکی از همرزمان در هول و ولای پیدا کردن پارچه برای من در تاریکی، از توی جعبهی بستههای تبلیغاتی و فرهنگی، ندیده پارچهای برداشته و به من داده بود. دلیل ناراحتی عمیق دیشبم همین بود. پارچهی خونی توی دستم، پرچم ایران بود. پرچمی که برای حفظش جان میدادم، سپر بلایم شده بود.
آن چیزی که با احترام زیاد در دو دست داشت، همان پرچمی بود که آن شب جلوی خونریزیاش را گرفته بود. دو طرف پرچم را با نوک انگشتانش گرفت و با احتیاط تمام آن را باز کرد. نام الله در میانهی پرچم میدرخشید. بعد از چهل سال هنوز خون سید روی پرچم بود. لکههای خونی که کمرنگ شده بودند اما از بین نرفتند.
امروز آقاسیدجواد حسینی، سردار جبههی مقاومت، خودش را با این پرچم مقدس رسانده بود به روایت حبیب. به محفل روایت فرمانده و رفیق قدیمیاش حاج قاسم. تا چند خطی تعریف کند از پهلوانی و ازجانگذشتگی رفیقاش برای سرافراز نگهداشتن پرچم سهرنگ جمهوری اسلامی ایران.
سید حامد حسینی شنبه | ۶ دی ۱۴۰۴ | #مازندران #جویبار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۸:۵۴
۱۸:۵۴
۱۸:۵۴
لحظه حماسی
تازه زیر کرسی چشمم گرم شده بود که با صدای در از خواب پریدم. بابا با اینکه خدم و حشم ندارد، ولی همیشه خدا لحظهی ورودش به خانه پرسر و صداست. قید خواب عصر زمستانی زیر کرسی را زدم، آن هم بعد از یک روز پرکار. چشمم افتاد به تلویزیون؛ روی شبکهی خبر بیصدا روشن بود. زیرنویس را که خواندم، داد زدم: «عه! یادم نبود پرتاب داریم.»
توی دلم گفتم اگر بخواهم از تلویزیون ببینم، باید با تحلیلهای بابا یکه به دو کنم. پا تند کردم و پریدم پای کامپیوتر تا از تلوبیون، شبکهی خبر را دنبال کنم. اتفاقی چشمم افتاد به صفحهی گوشی. داشت خودش را میکشت. مثلاً روی بیصدا گذاشته بودم که بخوابم. آن هم چه خوابی!
یکی از دوستان اهل صحبت بود. نشد جواب ندهم. دو بار دیگر وسط کارها تماس گرفته بود و من نتوانسته بودم جوابش را بدهم. تا گفتم «الو سلام، خوبی؟» جوابم را داد و به سرعت نور حرفهایش را مثل همیشه تند تند زد. سوال داشت دربارهی چند متن و روایت، اینکه طرح داستانش را به کجا رسانده و چقدر کار سختی بوده. من هم کوتاه و بریده راهنماییاش میکردم. گوشم با او بود ولی فکر و چشمم به شبکهی خبر. فقط چند دقیقه به ۱۶ و ۴۸ دقیقه مانده بود. بهش گفتم: «پرتاب ماهوارهها داره شروع میشه، نمیخوای پخش زنده رو ببینی؟!»
فهمیدم مثل پابرهنههای بیادب وسط حرفش پریدم. مکثی کرد. صدای قورت دادن آب دهانش را از پشت گوشی شنیدم. انگار که خودش را کنترل کرده باشد، حرفش را ادامه داد. صدای آقای مجری بیجان و حال شبکهی خبر درآمد. تا به حال ندیده بودمش. صدا را زیاد کردم لحظهی حماسی پرتاب را از دست ندهم، ولی چندان آبی از مجری گرم نشد که نشد!
به آخر حرفهایش رسید. داشت از حجم کارهایی که گره خورده و نظم زندگی را به هم زده میگفت، آن هم با هیجان بالا. بالاتر از صدای مجری شبکهی خبر. من هم تایید میکردم که خدا بزرگه و کمکت میکنه و از اینجور امید دادنها.
بلندتر از دفعهی قبل دوباره وسط حرفش گفتم: «به خدا شروع شد. آتیش زیر موشک گُر گرفت. الانه که بره هوا. نمیبینی؟»
گفت: «برو، برو ببین. مزاحمت نمیشوم! ببخشید.» باورم نشد. تق گوشی را قطع کرد. یک نگاه به گوشی؛ یک نگاه به گزارش یخ مجری. «هماینک لحظهی پرتاب ماهوارههای ایرانی از پایگاه ماستوچنی روسیه.»
ویژ رفتند به هوا و دوباره مجری سکوت ممتدی کرد. دوربین زوم شد روی آسمان. چیزی شبیه ستارهی دنبالهدار ثانیه به ثانیه داشت توی آسمان شب روسیه کوچک و کوچکتر میشد. مجری روسی گزارش میداد بدون مترجم. سردم شد. همهاش همین؟!
سریع شبکهی خبر ۲ را پیدا کردم. جشن ملی پرتاب ماهوارهها، چه هیاهویی داشت! صدای تشویقها قطع نمیشد. مجری گفت صدای این دستها حس خوبی میدهد. مهدی مفیدی، مجری برنامهی ایران دوستداشتنی شبکهی ۱ را آورده بودند برای گزارش این اتفاق.
دقیقهشمار روی عدد ده دقیقه که رسید، آقایی پشت میکروفون گفت: «ماهوارهها الان از پرتابگر جدا شدند. تا چند ساعت دیگر هم کار اصلیشان را شروع میکنند.»
با صدای تشویقها و بلند شدن حضار از روی صندلیها، مجری خوش و بش پایانی را کرد و تمام. به ته برنامه رسیده بودم، ولی در عرض همان یکی دو دقیقه فهمیدم چقدر فرق دارد رویداد به این مهمی را چه کسی گزارش کند. این یک خبر معمولی نبود. پیوستن ایران به جمع ده کشور در چرخهی کامل فضایی، آن هم در سالی که اتفاقات ریز و درشتی پشت سر گذاشتیم.
ملیحه خانی سهشنبه | ۹ دی ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | تلگرام | دیگررسانهها
۱۹:۰۱