thumbnail
undefined #غزه
غزه امتحان عصر ماست...
بدن‌هایشان میان خاکستر و دود به آسمان برخاست. زمینی که دلش از خون به سیاهی می‌زد دیگر‌ طاقت به دوش کشیدن رنج‌های مدفون شده را نداشت. آنها را دودستی تقدیم آسمان کرد. موذن از بلندگوهای مسجد با بغض فریاد می‌زد "دیگر هیچ یک از اهالی زمین یاریمان نمی‌کند. دیگر هیچ پناهی جز تو نمانده ای خدا" غزه، ای سرزمین درخت‌های زیتون، در قاب گوشی خودم فرسنگ‌ها دورتر دیدم که تو در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی زیر خروار‌ها خروار‌ها موشک و ظلم به فراموشی دل‌های غافل سپرده شدی. فصل شکوفه دادنت کی خواهد رسید از پس‌ این زمستان آتشین که خاک تو را به خوابِ خون کشیده است؟ کی بیدار خواهی شد و شاخه‌هایت جوانه خواهد زد در بهار آزادی‌؟
مائده گوهرییک‌شنبه | ۱۷ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنوردراوی‌راه؛ روایت خراسان شمالیeitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۴:۴۷

thumbnail
undefined #سوریه
حالا دیگر می‌توانیم موز بخوریم
حرف‌های این پیرمرد علوی را که می‌شنیدم یاد روزهای سقوط سوریه می‌افتادم. آن روزها سرک می کشیدم به صفحه سوری‌ها... چون دوست دارم همیشه خبرها را از منبع اصلی‌اش بشنوم... یادم نمی‌رود یکی نوشته بود حالا دیگر می‌توانیم موز بخوریم... موبایل‌هایمان هم گمرک نمی‌خورد...
این روزها که اسرائیل تا دمشق را زیر آتش گرفته است یاد آن روزها می‌افتم. نمی‌دانم مردم الان می‌توانند موز بخورند یا نه و یا اینکه موبایل‌هایشان گمرک می‌خورد یا نه اما خوب می‌دانم تاریخ به کسانی خواهد خندید که جنگنده‌های اسرائیل تا پایتختشان رسید و خواسته‌هایشان اینقدر حقیر و کوچک بود و به حاکمیتی که در برابر علوی‌ها شیر بود و در برابر اسرائیل موش!
دردناک است حرف‌های این پیرمرد علوی
- اومدند پیش من و پسرهام. به من گفتند وایسا بیرون. دو سه نفر هم منو احاطه کردند. یک گروه دیگه اومدند و وقتی پسرهای منو دیدند شروع کردند وحشیانه اونا رو زدند و حرف‌های زشت به اونها می‌زدند. بعد انداختندشون روی زمین و گفتند این بزرگه رو سرش رو می‌بریم. بعدا اونا رو با خودشون بردند. گروه دیگه‌ای اومد پسر کوچیکم رو برگردوندند خونه و گفتند این فقط یه بچه است. من به اونها گفته بودم پسر بزرگم سرطان خون داره. گفته بودم توی رختخواب افتاده. من و پسر کوچیکم رو به زور فرستادند خونه و نگذاشتند بیرون بیایم. گفتم پسرم رو برگردونید... گفتند تو که کاری نکردی پس نترس. بهشون گفتم ما فقیرترین خانواده این روستاییم. با کسی کاری نداریم. سرمون به کار خودمونه. ساعت ۴ بعد از ظهر بود که با گوشی پسر بزرگم سلیمان به من زنگ زدند گفتند تو کی هستی گفتم پدر سلیمان این گوشی سلیمانه. گفتند این گوشی به دست ما رسیده. گفتم پسرم کجاست. گفتند نمی‌دونیم. دوباره زنگ زدند و گفتند نفهميدی پسرت کجاست؟ گفتم نه گفتند نفهمیدی؟‌گفتم به خدا نه گفتند پسرت رو فرستادیم پیش حافظ اسد...دو بار اینو گفت گفت قلبش رو از سینه‌اش بیرون کشیدیم. گفت برو سلمانی فلان کوچه. یک کوچه قدیمی. گفت برو پسرت رو بردار قبل از اینکه سگ‌ها تیکه پاره‌اش کنند. همین رو گفت. اهالی روستا وقتی منو دیدند گفتند نرو... می‌کشنت برگرد. گفتم اشکالی نداره. رفتم اون کوچه. جای ترسناکی بود. بعد دیدم پسرم اونجاست. سه تا گلوله توی سینه‌اش خالی کرده بودند... سینه‌اش رو شکافتند و قلبش رو بیرون کشیدند. بعد بچه‌ام رو پیچیدم لای پارچه و با خودم آوردمش. توی راه. رفتم پیش پسر عموم ببینم چکار کنیم. دیدم ۴ تا پسرش رو کشتند...
رقیه کریمیeitaa.com/revayatelobnan1403پنج‌شنبه | ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ | #همدان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۲:۱۶

thumbnail
undefined #غزه
ما به جای عید فطر به قربان رسیده‌ایم!کلید را توی قفل در می‌اندازم. قفل که باز می‌شود کفش‌های فاطمه را با صدای پا پا از پایش در می‌آورم و او را به زمین می‌گذارم.
اولین گلوله دشمن به وسط فرش حال اصابت می‌کند. صدای بلند و محکم انفجار توی مغزم می‌پیچد. انگار خوابم، خانه هیچ آسیبی ندیده، زینب پشت سرم کفش‌هایش را در آورده وارد می‌شود.برق حال را می‌زنم. لامپ روشن می‌شود و میان دویدن زینب گلوله دوم به زمین می‌رسد. اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد. زینب به دویدن ادامه می‌دهد و وارد اتاقش می‌شود.
این چه رویای بیداریست که می‌بینم.تارهای صوتی‌ام سالم است، اما برای نجات دخترانم از انفجارهای اتفاق افتاده در ذهنم، توی سرم فریادم لا به لای فریاد چند کودک بلند است.راستی موقع سوار شدن به ماشین، زینبم به زمین خورد. وقتی سوار شد، با همان زبان کودکانه گفت: پام می‌سوزه مامان.قبلا هر اتفاقی برای زینب سادات می‌افتاد می‌گفتم به فدای رقیه حسین.
هرکدام از بچه‌ها مریض بودند یا اتفاقی برای‌شان می‌افتاد و اشکم جاری می‌شد، صاحب اسم‌شان را صدا می‌زدم.
حالا فاطمه و زینب در خانه آرام خوابیده‌اند. نمی‌توانم فرض کنم اگر آن بمب های خیالی واقعی بود تا چه ارتفاعی منفجر می‌شد.اما آیا دخترهای من وسط معرکه تا آسمان پرواز می‌کردند؟ خداوندا، چه تاب‌آوری به ما داده‌ای که ما را با آن می‌آزمایی!چرا هیچ صدایی از وجودمان برای آرامش کودکان و مادران و فرزندان غزه برنمی‌خیزد ؟الله اکبرالله اکبرالله اکبر
زهرا بذرافشاندوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۱۵

thumbnail
undefined #خط_روایت
سلطان روایت‌ها
عنوانش خیلی زرد است. لینکش را باز نمی‌کنم. اگر اسم سیمین و جلال آمده بود یک چیزی. ولی این عکس یک قاب اروتیک است از محمدرضا و فرح که زیرش نوشته چیزهایی که از رابطه عاشقانه فرح دیبا و شاه نمی‌دانید! چیزهای عاشقانه! جوری گفته که انگار چیزی بین آن دو اتفاق افتاده که نوع بشر هرگز به‌چشم‌ ندیده. انگار نه انگار که تا این جای مسیر بر اساس حکمت الهی در حفظ نوع موجودات، آدم با گربه‌ها و زرافه‌ها و‌ کلاغ‌ها شرایط مشترک دارد. مسئله پیشاتولیدِ مثل.کی‌به‌کی است؟ عشق خودش قربانی روایت‌های اول است. روایتی که روکش اتو‌کشیده‌ای بر ابتذال تنانه‌ انداخته و اسمش را گذاشته عشق. بازش نمی‌کنم چون به گواه خود پهلوی‌ها و هم تاریخ، نه شاه و نه فرح آن‌قدرها سر به راه نبودند که دل در گرو عشق پاک بگذارند.
این یک نمونه از روایت اول است که روزانه در رسانه‌ها با هدف تغییر سبک زندگی تولید می‌شود، تا چشم و چار مخاطب را پر کرده و ذائقه او را بازیچه همین محدودیت‌ها کند.روایت‌هایی که نه‌اول بودنش پیداست نه روزانه تولید شدنش در بی‌خبری ما و نه پدری که از هویت مخاطب می‌سوزاند. روایت‌های اول خصوصاً روایت‌های دروغ به‌لحاظ روانی نقش پایداری بر رسوب‌گذاری در حافظه مخاطب دارد به نحوی که روایت‌های معارض بعدی را با همه حق بودن بی‌اثر کند. روایت اول، این سرباز خاموش مأمور است در بستر غفلت توده‌ها از وقایع تاریخی، رویدادها و چهره‌های نامربوطِ قابل بهره‌برداری را رنگ کند و جای قناری به مخاطب بیندازند و مخاطب به لحاظ روانی غالباً در مقابل روایت اول تسلیم است و در مقابل تبیین جریان حق مقاومت می‌کند.
روایت اول می‌تواند از نادر جهانبانی ژنرال کمونیسم نیم بند و ناکامی که چندان مورد اقبالِ پهلوی پسر نبود و هیچ توفیقی در راه وطن پرستی نداشت اسطوره بسازد و با مقایسه چشم‌های رنگی و موهای بلوند او با تصاویر ساده و بی‌آلایش قاسم سلیمانیِ جانبازِ دائما در نبرد بنویسد «از کجا به کجا رسیدیم!» و این حس خودتحقیری را با منقاش باریکِ فریب در هزارتوی ناخودآگاه ذهن‌ مخاطب بچپاند که «افتادم از بهشت به این ارتفاع پست». تا جایی که حقیقت در چشم‌ مخاطب رسانه رنگ ببازد.
جبهه حق به دلایل متعددی از جمله غفلت و نداشتن نگاه حرفه‌ای به رسانه، معمولاً در نقل روایت اول ناکام است از همین جهت در حرکتی دیر هنگام در مقابل تولید روایت‌های مخالفِ مهاجم دست به تولید روایت‌های دوم و سوم می‌زند و این همه تلاش او در بهره‌برداری از رسانه است. حال آن که می‌تواند به جای موضع دفاعی با پیش‌بینی به هنگام رویدادهای پیشِ رو حالت تهاجمی گرفته و به‌علاوه با استفاده از بستر موجود و تولید روایت مستمر روزانه و دست اولِ صادقانه متناسب با سبک زیست ایرانی و اسلامی، هژمونی روایت‌های کاذب را تحت‌الشعاع قرار دهد و در احیای هویت حقیقی و انسانی در ناخودآگاه ذهن مخاطب توفیق داشته باشد.
طیبه فرید@tayebefaridسه‌شنبه | ۱۹ فروردین ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۳۵

thumbnail
undefined #غزه
نگاه و دیگر هیچ...
پای حرف‌هایمان نماندیم، حتی پای اشک‌هایمان.محرم‌ها زیر کتیبه‌ی «یا لیتنا کنا معک» دو زانو نشستیم، اشک ریختیم و گفتیم: اگر عصر عاشورا کربلا بودیم، نمی‌گذاشتیم آن همه خون روی زمین بریزند؛ نمی‌گذاشتیم بچه‌های کوچک و ناتوان توی بیابان بدوند و پاهای ظریف برهنه‌شان مجروح شود؛ نمی‌گذاشتیم کوچک‌ترها توی آتش خیمه‌ها بسوزند و از هرم گرمای سوزان و از ترس سقوط عمود خیمه‌ها، توی صحرای داغ بدوند و هم تنشان بسوزد و هم جگرشان از دیدن آن همه تن بی‌سر و سر بی‌تن. گفتیم: مگر می‌شود آدم باشد و بگذارد زن و بچه‌های بی‌گناه گرسنگی و تشنگی بکشند؟ مگر می‌شود آدم رگ غیرتش سر جایش باشد و اجازه بدهد خون گلوی پسر شش ماهه‌ای به زمین بریزد و صاحب تیر، جان سالم به در ببرد؟اما به امید آتش‌بس اسرائیلی، نشستیم روی صندلی چوبی انگلیسی، چای‌مان را ریختیم توی فنجان‌های فرانسوی و اینستاگرام آمریکایی را باز کردیم و با هر جرعه چای زل زدیم به تن نیمه جان مردجوانی که توی خیمه‌ای زنده زنده می‌سوخت، به جسم بی‌سر نوزاد تازه متولد شده‌ای که توی آغوش مادرش سیراب از خون و تشنه‌ی شیر بود، به موهای بافته شده‌ی خاکی دختری با لباس صورتی که با همان وحشت حک شده توی صورتش، به خواب ابدی رفته بود، به جسد بی‌جان مرد مسلمانی که به صورت زیر آفتاب افتاده بود و خوراک وحوش می‌شد، به آدم‌هایی که زیر بمباران پرواز می‌کردند و توی دل آسمان هزار تکه می‌شدند و هر تکه‌شان می‌ریخت روی سر همسایه‌هایی که می‌دانستند یک ساعت دیگر، یک روز دیگر، نهایتاً یک ماه دیگر، بالاخره روزی نوبت آن‌ها می‌شود و باید دیر یا زود دل بکنند؛ از زندگی و از تمام آدم‌هایی که نگاهشان می‌کردند و برای روضه‌ی مصورشان گریه می‌کردند اما همین، فقط همین!
مهدیه سادات حسینیچهارشنبه | ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ | #کرمان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۲۵

thumbnail
undefined #غزه
رقص مرگ اسرائیل
بعد تشییعش همه چیز فرق کرده.رجزهای سید حسن نیست!دیده‌بان مقاومت را زده‌اند که صدا به ما نمی‌رسد.اسرائیل دارد از غزه عبور می‌کند.
کاش کسی سر برآورد از این آوار انسانی و سید حسن را تکثیر کند در درون روح‌های آزاده جهان.با هر انفجار، باهر شهید، نبض‌ها تندتر می‌زند.انگار زمان بیشتر از قبل تقلا می‌کند.
خبرها تکان‌دهنده اس.، در غزه محشری برپا شده.تکه‌های بدن هر عزیز خانواده‌ای، در خانه‌ها و خیابان‌هاست؛ کودکانی که یا از گرسنگی ساکت شدند و یا موج انفجاری دستشان را از مادری جدا کرده است. سوز سرمای زمستان رادر چادر گذراندند، در حالی که بیشتر خانواده‌ها دیگر کامل نبودند. انگار برای غزه پاییز و زمستان و بهار و تابستان ندارد.خبرنگاری از غزه می‌گفت: غزه دارد تمام می‌شود...و من فکر می‌کنم این عطش خونریزی اسرائیل آیا نقطه پایانی می‌شناسد؟ از آن روز که عکس پرت شدن تن‌های بی‌جان در آسمان غزه را دیدم، از خودم می پرسم. دستور این متلاشی شدن بدن‌ها به‌خاطر دشمنی دو گروه انسان است؟ یا دستی دیگر این حجم کینه و عداوت را با خون انسان به جشن می‌نشیند؟! جنگ آخرالزمانی انسان و ماوراست.
بعد از غزه می‌خواهد کجا را زیر لگدهایش به آتش بکشد؟!
مؤذنی در گوش‌ مسلمانان و همه آزادگان ندای هل من ناصر ینصرونی سر داده.چشم‌مان به محور مقاومت است.جنگ به جاهای باریک رسیده درحالی‌که بعضی دولت‌های عرب هنوز در طمع گندم ری هستند.
و آن روز که دست متحد عالم به‌هم برسدشروع پیروزیستو نوید رقص مرگ اسرائیل...
سارا رحیمیسه‌شنبه | ۱۹ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنوردراوی‌راه؛ روایت خراسان شمالیeitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۲:۴۲

thumbnail
undefined #غزه
تضاد دردناک
در این روزهای نوروز، در حالی که من به دنبال زیباترین لباس برای فرزندم در بازارها سرگردانم و غرق در شادی و هیجان خرید عید هستم، در گوشه‌ای نه چندان دور از ما مادرانی هستند که در غم از دست دادن جگرگوشه‌هایشان، لباس عیدشان رنگ خون و خاکستر گرفته است.
من، غرق در لذت انتخاب و خرید، و او، در حسرت یک آغوش ابدی. من، نگران سِت شدن رنگ لباس‌ها، و او، دل نگران پیدا کردن تکه‌ای پارچه برای پوشاندن پیکر بی‌جان فرزندش. من، در آرزوی دیدن لبخند فرزندم در لباس نو، و او، در آرزوی یک لحظه دیدن دوباره روی ماه فرزندش.
چه فاصله‌ای عمیق بین شادی من و غم او! چه تضاد دردناکی بین دغدغه‌های من و مصیبت‌های او! کاش می‌توانستم ذره‌ای از این غم را از دلش بردارم و ذره‌ای از امید را در قلبش بکارم. کاش می‌توانستم به جای لباس عید، مرهمی بر زخم‌هایش بگذارم و به جای شادی خرید، اشک‌هایش را پاک کنم.
در این روزهای عید، بیایید به یاد مادران غزه باشیم و در شادی‌هایمان، آنها را فراموش نکنیم. بیایید با کمک‌هایمان، مرهمی بر زخم‌هایشان بگذاریم و با دعاهایمان، آرامشی به قلب‌هایشان هدیه کنیم. بیایید به یاد داشته باشیم که انسانیت، مرز ندارد و درد، زبان مشترک همه ماست.
فاطمه علی‌زادهسه‌شنبه | ۱۹ فروردین ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۵:۲۳

thumbnail
undefined #غزه
آیا یاوری هست؟
هل من ناصر ینصرنی...؟!صدایی که در بین فریادهای بی‌عدالتی و ناحقی که در گوشه گوشه جهان به گوش می‌رسد، گم شده است .صدایی که در اوج غبار و تاریکی گناهان‌مان دیگر چیزی جز نوایی بسیار آرام ازش نمانده...خوب گوش بده!صدا از قدس می‌آید!آیا لازم است باز برایتان تاریخ تکرار شود؟ آنهایی که دم از حسینی بودن می‌زنند کجای این جهان نشسته‌اند؟می‌خواهی بنْشینی و اجازه بدهی دوباره قوم کفار با هل‌هله و خندیدن بر غریبی مولایت، نگذارند صدایش به همگان برسد؟چه بر دل مولایمان آورده‌ایم؟به هل من ناصر ینصرنی حسین ع لبیک می‌گویی؟ اما همان حسین فاطمه می‌گوید صدای امام زمانه‌تان را دریابید حال با خود بیندیشیم چند بار در روز، در ماه در سال صدای طلب یاری مولایمان را می‌شنویم؟ چند بار می‌شنویم و بی‌توجه از کنارش می‌گذریم؟
چه روضه‌هایی که برای رقیه‌ی سه ساله خوانده نشد...چه اشک‌هایی که برای علی‌اصغر کوچکِ حسین ریخته نشد؛ اما زمانی که جلوی چشمانمان، علی‌اصغرهای کوچک روی دستان پدرانشان به آسمان برده شدند، به راحتی نادیده گرفتیمشان... حواسمان هست؟...راه را در حول و ولا گم کرده‌ایم؟یا خودمان مسیرمان را تغییر می‌دهیم؟چشمانمان را می‌بندیم تا نبینیم؟؟؟نکند آنقدر دور شده‌ایم که سوزش قلب مولایمان را حس نمی‌کنیم؟...یک‌بار در مدینه درست چند روز بعد از وفات پیغمبر قلب فاطمه شکست...مادرمان با تنهایی علی کمر خم کرد، قلبش سوخت...اما حال... تنهایی پسرش را می‌بیند،غریبی پسرش را می‌بیند،نه یک‌سال نه دوسال بلکه سال‌های سال است... که اشک پسرش مهدی را می‌بیند و پا به پایش اشک می‌ریزد...ما با شنیدن شهادت مادر... با سوختن در خانه علی، سوختیم، دم زدیم از غریبی مولایمان اما حال...امام زمانه‌مان غریب است...استمع...هو صوت أنين الملائكة الحزين هل تسمعون صوت الأطفال الأبرياء الذين قتلوا في غزة؟گوش کن... این صدای ناله غم‌انگیز ملائک است... صدای طفلانِ بی‌گناه قربانی شده در غزه را می‌شنوی؟...آنها خواهند گفت مگر شما نبودید که دم از حسین و کربلای حسین می‌زدید...اینک همان واقعه تکرار شده است، کسی هست مارا یاری کند؟ هل من ناصر... ینصرنی..
حال وقت یاریست دست بجنبانید تا دیر نشدهمهدی را دعوت کنید نه فقط با حرف و دعا بلکه با عمل و رفتار...
زهرا مهین‌آبادی و زهرا صادقیدوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۷:۵۴

undefined #غزه
کابوس
خودم را وسط معرکه می‌بینم.همه جا ویران است و آتش گرفته...به کدام طرف بروم؟موج انفجار مهیبی مرا پرتاپ می‌کند...نمی‌دانم چقدر زمان گذشته چشمانم را از درد باز می‌کنم،زنده‌ام...راستی بچه‌هایم کجایند؟بی‌هدف می‌دوم...وای بچه‌هایم...وقتی از خواب می‌پرم دستانم یخ کرده و قلبم تندتند می‌زند...خدا را شکر خواب بود.یک لیوان آب می‌خورم و بچه‌هایم را که آرام خوابیده‌اند می‌بوسم.من خوابش را توان نمی‌آورم.مردم غزه کابوس ما را زندگی می‌کنند...
نرگس شراهی پنج‌شنبه | ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۰:۲۴

thumbnail
undefined #شهدا
وَ یُطعِمونَ الطَّعام...
با آقامهدی زین‌الدین چندتا از منافقین را به زندان اوین می‌بردیم.بعد از ظهر، گرسنه و خسته رسیدیم تهران. غذایی هم نبود. به اندازه دو سه نفر غذا از تهِ دیگ‌ها جمع کردند.آقامهدی بشقاب‌ها را گذاشت جلوی منافقین.گرسنه از زندان آمدیم بیرون.- حاجی این چه کاری بود؟ خودمون بی‌ناهار موندیم...- به دستور مولا عمل کردیم. اسیر بودن. اگه اینا بمیرن برای آخرتمون جواب داریم، اگرم زنده موندن پیش دوست و آشنا می‌گن که پاسدارا چه‌جور برخورد کردن...
خاطرهٔ محمدتقی جعفریبه قلم محمدصادق رویگرپنج‌شنبه | ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ | #قمروایت قم@revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۲:۳۴

thumbnail
undefined #راهیان_نورundefined #غزه
از کربلای ایران، تا کربلای غزه
این سفر هم به پایان رسید...و حالا، خاطره‌ی قدم زدن روی رمل‌ها و شن‌های روان فکه، صدای موج‌های آرام اروندرود و نم باران بر گونه‌های طلائیه، جایش را داده به تصاویر هولناک شهدای فلسطین...به خداحافظی تلخ آوارگان غزه...و به فریاد استغاثه‌ی مناره‌های بی‌پناه قدس...
شهرداری غزه از قطع آب خبر داده...و در گوشم، صدای آوینی می‌پیچد:«خون پیکره‌ی حق در طول تاریخ، از قلب عاشوراست... و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده...»
گفتم آوینی...و باز ذهنم پر کشید به فکه؛همان‌جایی که سید شهید اهل قلم، در دل خاک آرام گرفت...
در این سفر، وظیفه‌ی ثبت و مستند کردن خاطرات را برعهده داشتم.راستش، عکاسان با تصاویرشان حرف می‌زنند، اما من...من را چیزی واداشت که بنویسم.از سوژه‌ای که با او هم‌قدم بودم...و از لحظاتی که در کنارش، با عطر حضورش، لذت بردم.
یاد شب حرکت می‌افتم...صدایی از دور گفت: «حاج‌خانم، مادر شهید هست...»برگشتم سمت صدا...و همان لحظه، اولین رزق این سفر به دلم نشست.قلبم گرم شد از حضورشان...
مسیر طلائیه را خوب به خاطر دارم.در جست‌وجوی سوژه‌ای برای عکاسی بودم،که از دور چیزی نظرم را جلب کرد.مادر شهیدی بود، آرام و شکسته،که در طول مسیر، خم می‌شد و در عکس‌های شهدا به دنبال میوه‌ی دلش می‌گشت...
یکی از هم‌سفرهایمان گفته بود عکس پسر شهیدش را در این مسیر دیده.مادر، با چشمانی ضعیف، یکی‌یکی عکس‌ها را نگاه می‌کرد،و دلش را در میان قاب‌های خاک‌خورده جست‌وجو می‌کرد.و وقتی پیدایش نکرد،در کنار هور نشست...و بغضش را آرام فرو برد.
زمان‌مان تمام شده بود.باید از هور و طلائیه خداحافظی می‌کردیم.بارانی زیبا شروع به باریدن کرد...و شهدای طلائیه، آخرین مهمان‌نوازی‌شان را بدرقه‌ی ما کردند.زیر باران، چشم می‌چرخانم و مادر را می‌بینم...دقایقی کنار او قدم می‌زنم،هم‌قدم، هم‌دل، هم‌صحبت...
از حسینش می‌گوید...از دل‌بستگی‌های کودکانه‌ی پسرکش،که فقط سیزده سال داشت،اما مردانه در شلمچه شهید شد.
از پیراهنی می‌گوید که پس از شهادتش به او دادند...و از عکسی که روزی در پارک شهر نصب شده بود...عکسی که دل مادر می‌خواست در خانه‌اش باشد،اما به او گفتند آن عکس باید برای بنیاد حفظ آثار بماند...
اما مگر دل مادر، این چیزها را می‌فهمد؟دلش خوش است به چند یادگاری،به چند عکس،و به نامی که هنوز در خانه‌اش جاری‌ست.
و حالا، فرسنگ‌ها دور از آن مکان،دلتنگ همان لحظه‌ام...قدم زدن با آن مادر شهید،زیر باران طلائیه...
گمان نکنم هیچ‌وقت از یادم برود.نه آن قدم‌ها، نه آن اشک‌ها...و نه شهید حسین شهرآبادی،که حالا، از رفیقان شهید من شده است...
هانیه ملکدوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگانروایت گلستانeitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۲۱

thumbnail

۶:۲۱

thumbnail

۶:۲۱

thumbnail

۶:۲۱

thumbnail

۶:۲۱

thumbnail
undefined #غزه
زخم
یک شب با بچه‌ها رفتیم فوتبال. همان اول بازی روی تکل ناخن شصت پایم شکست و زخم شد.به قول معروف بازی زهرم شد. زخم کوچک بود ولی با هر برخوردی ضعف می‌کردم.تازه این اول بود. با چه سختی سوار ماشین شدم و رفتم خانه. دردِ از ماشین پیاده شدن و رسیدن به درب خانه هم که بماند.تا قبل این حادثه، به جز موقع گرفتن ناخن، اصلا نمی‌دانستم انگشت شصت پایم کجاست. کلاً تا یک هفته که زخم خوب شد درد و رنج همراهم بود.این روزها وقتی کلیپ آن دخترک فلسطینی را می‌بینم که از زخم‌های پایش در آوارگی می‌گفت یاد زخم پایم افتادم.تازه آن زخم کجا و زخم‌های متعدد پای یک کودک کجا! من امید داشتم زود می‌روم خانه و پانسمان می‌کنم اما آن کودک به کجا پناه ببرد. اصلا نمی‌دانم الان زنده است یا گلوله‌ یا ترکشی به زخم‌های دنیایش و غم‌های دلِ زخم خورده‌اش پایان داده است.وقتی کودکان غزه را می‌بینم شرمنده می‌شوم که برایشان کاری نکردم. شده‌ام یک ناظر. نه حرفی می‌زنم و نه اعتراضی می‌کنم. در درگیری‌های روزانه و قیمت دلار و طلا گیر کردم.شاید آن روز که علی اصغر(ع) شهید شد و رقیه(س) در بیابان‌ها پایش زخم برداشت، هم حرمله و سعد و بقیه داشتند حساب می‌کردند با طلاهای یزید چه می‌توانند بخرند یا نخرند؟ اما آن‌ها که سکوت کردند چه مفت دنیا و آخرشان را فروختند که تا روز قیامت بهشان لعنت می‌فرستیم.اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِي (الَّذِينَ) جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ، وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ (تَايَعَتْ) عَلَى قَتْلِهِ
محمدنعیم رستمیجمعه | ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ | #کرمان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۲۳

thumbnail
undefined #هفته_هنر_انقلاب_اسلامی
هنرمند می‌آفریند و خلق می‌کندبخش اول
طبق معمول آقای قربانعلی‌زاده مدیر حوزه هنری، آرام و قرار نداشت. با چند برگه و خودکارِ لای انگشت داشت برنامه‌هایش را بالا و پایین می‌کرد. وارد اتاق مربع شکلی شدم که دور تا دورش صندلی کرم رنگ بود و سه تا یکی میز شیشه‌ای در جلوی صندلی‌ها. برعکس جلسه‌های معمول، این بار نسبت تعداد خانم‌ها یک به ده بود. با دیدن تک و‌ توک صندلی خالی، فهمیدم خیلی‌ هم دیر نکردم. عکاس‌ها دو تا دوربین روی سه پایه، وسط اتاق کاشته بودند. یکی از عکاس‌ها، دوربین دیگری به دست داشت و حاضر و آماده بود تا موقعیت‌ها را در لحظه شکار کند.نوبت خاموشی‌های سراسری رسیده بود به محله‌ امام جمعه شهر. از پنجره پت و پهن، نور کم جانِ هوای ابری پخش می‌شد کف اتاق.راس ساعت ۵ برق آمد. چراغ‌ها روشن و حاج‌آقا حسینی؛ امام جمعه کاشان وارد اتاق شد. اول با خانم‌ها سلام و علیکی کرد و خوش آمد گفت. بعد یک به یک دور چرخید و با مردها دست داد.جلسه با قرائت قرآن شروع شد.مدیر حوزه هنری با اجازه از حاج‌آقا جلسه را به دست گرفت. کابل تلویزیون پنجاه اینچ دفتر حاج‌آقا وصل شد به لپ‌تاپ مدیر حوزه هنری. فیلمی از تاریخچه حوزه هنری پخش شد. قرار بود چند نفر از هنرمندها، خودشان را معرفی و وظیفه هنری‌اشان را شرح بدهند.بای بسم الله را هنرمند خانم شروع کرد. مدیر هنرستان سوره بود. با آب و‌ تاب از فضای آموزشی گفت که برای دخترهای هنرمند شهر فراهم کرده و از چالش‌های تربیتی این سن و سال.وسط صحبت‌های رفت و برگشتی حاج‌آقا با مدیر حوزه هنری، آقای عکاس‌ مدام جابه‌جا می‌شد. از این گوشه اتاق می‌رفت به زاویه روبه‌رویی و دکمه شاتر را چیلیک می‌زد. تند و سریع از این پلان می‌پرید تا بتواند در نمایی بسته قاب هنری بسازد. دستش را نرم و هلالی می‌چرخاند و فیلم‌های ده ثانیه‌ای می‌گرفت. چشمم به هنرنمایی عکاس بود و‌ گوشم به صحبت هنرمندها.یکی از هنرمندهای نگارگر، برای معرفی طرح تذهیبش، ریز به ریز معنی و مفهوم هر کدام از نمادهای کار شده را توضیح داد. از دیو و شیطان گرفته تا فرشته، سرو، شیر، گل و مرغ‌های سرخ و صورتی. حاج آقا با حوصله همه را گوش کرد. از گره چینی‌هایی گفت که نماد قطره خون شهداست و به طور اتفاقی تعدادش برابر شده با تعداد شهدای کاشان. این هنرمند گفت در سطح شهر آتلیه استاندارد برای نمایش آثار هنری کم داریم. اگر راه دارد ترتیبی بدهید یکی از مکان‌های شهرداری که بلا استفاده افتاده و خاک می‌خورد را برایمان درنظر بگیرند.هنرمند بعدی از عوامل انیمیشن بنیامین، رویاشهر را معرفی کرد. فیلم جدیدی که به زودی می‌آید روی پرده سینما.
ادامه دارد...
ملیحه خانیشنبه | ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان دیدارهنرمندان با امام جمعه کاشان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۴:۵۹

thumbnail
undefined #هفته_هنر_انقلاب_اسلامی
هنرمند می‌آفریند و خلق می‌کندبخش دوم
هنرمند خطاط در رشته نسخ ایرانی، از پیشرفت کارش طی سال‌هایی گفت که با همت و پشتکار توانسته به درجه استادی برسد. او هم دنبال جایی برای نمایش آثارش می‌گشت.در آخر نوبت رسید به پیشکسوت هنر تئاتر و نمایش. صدایش می‌لرزید. بغض داشت. مثل پدری مهربان از دیروز گفت. نگران نگرش امروزی‌ها بود. دل گرفته بود از تغییر فکر و نگاه بعضی هنرمندها. همین‌جا بود که عکاس برای زوم روی چهره سوژه‌اش مجبور شد کف اتاق چهار زانو بزند.هنرمند پیشکسوت، بغضش ترکید که چرا بعضی جاها اثر هنر انقلاب اسلامی دارد کمرنگ می‌شود و ما الان دور هم نشسته‌ایم به بهانه هفته هنر انقلاب اسلامی؟ هنرمند می‌آفریند و خلق می‌کند، کاری شبیه کار خدا. اما باید مواظب باشیم در این کار خدایی، ادعای خدایی نکنیم.نزدیک به دو ساعت از زمان جلسه داشت می‌گذشت که مردی قدبلند و اتوکشیده، هراسان وارد اتاق شد. به آقای قربانعلی‌زاده اشاره کرد وقت تمام است. همزمان با آمدنش صدای صوت قرآن از حسینیه بغلی بلند شد. شمارش معکوس برای پایان جلسه. نوبت به حاج‌آقا حسینی رسید. در حد دو سه دقیقه به چند نکته اشاره کرد.«شاکر باشید که خدا به شما نعمت هنرمندی را داده. اهل شکر باشید تا مشمول آیه و قَلیلٌُُُ عبادیَ الشَّکور نشوید. دنیا، دنیای جبهه‌بندی حق و باطله! هر چه به ظهور نزدیک می‌شویم این دست و پا زدن‌ها زیاد می‌شود. شیطان از خدا تا روز قیامت مهلت گرفت ولی خدا تا وقت معلوم به او مهلت داد.‌ وقت معلوم هم زمان ظهور است. به بیانیه گام دوم انقلاب عمل کنید. این نقشه راه، هفت توصیه و بند مهم دارد. این هنری که خدا به شماها داده و دیگران ندارند را با هنرتان عرضه کنید. مخصوصا بند هفتمش؛ سبک زندگی دینی. یادم هست روزی که با اعضای کنگره شهدای کاشان به دیدار رهبری رفتیم، برای ایشان خطی از وصیت شهید جواد شعار را خواندم.‌ شهید خطاب به همسرش گفته؛ اولین جمله‌ای که به فرزندم یاد می‌دهی مرگ بر ضد ولایت فقیه باشد. همان‌جا رهبری گفتند این جمله با گذاشتن اسم شهید روی کوچه به دست نمی‌آید مگر با انجام کار هنری. البته کاشان این هنر را دارد که ارزش‌ها را در قالب هنر منتقل کند.خداحافظی حاج‌آقا تمام نشده بود که آقای عکاس گفت لطفا عکس دسته جمعی.
ملیحه خانیشنبه | ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان دیدارهنرمندان با امام جمعه کاشان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۱۵:۰۶

thumbnail
undefined #هفته_هنر_انقلاب_اسلامی
رونمایی کتاب
زودتر از میهمانان رسیدم. سالن تاریک و خالی بود .گوشه‌ای از سن، پرچم بزرگ ایران و میزی که دکّه آقاسید بود. نظرم را جلب کرد. پفک‌های دهه هفتاد، جعبه‌های نوشابه، ساندیس‌های براق، توپ‌های رنگی خاطره‌انگیز آن روزها ته ذهنم را قلقلک داد.آن سمت دیگر، قاب پنجره‌ای با شیشه‌های رنگی سنتی. برای کتاب‌های داخلش نقشه می‌کشیدم که با صدای بلند مردانه‌ای به خودم آمدم.آقایی با کاپشن آبی جلو آمد. از آن بالا با همان صدای بلند گفت: «سلاااااام! خوش اومدید همه شما امشب مهمان دکه سید هستید قدمتون رو تخم چشمام...»تمرین و تست صدا داشت.هرچه بود خوش آمد متفاوتی بود.چراغ‌ها روشن شد. نیم ساعتی گذشتآرام آرام صندلی‌ها پر شد. تئاتر، ما را برد به دهه هفتاد. آن برد شیرین تیم ملی فوتبال ایران، از آمریکا.جشن پیروزی گرفتند و شکلات‌هایش هم به ما رسید.بلافاصله قسمتی از مستند تصویری خاطرات عجیب دو آزاده‌‌ای که موضوع کتاب‌های رونمایی بود، برای حضار پخش شد.روایت آن روزهای پر التهاب جدایی از خانواده و شکنجه و... لابه‌لای خاطراتشان اشک و لبخندها جمله را تمام می‌کرد. آقای سعیدی «راوی کتاب سرمه خاکی چشم‌هایت» می‌خواست خاطره شیرینی از آن دوران بگوید که بغض راه گلوی‌مان را بست.آنجا که مدتی بعد از اسارت، خانواده‌اش خبری از او نداشتند و نام او در لیست مفقودالاثرها نوشته شده بود. زمان میبُرد تا خبر اسارتش به خانواده برسد. اسارت که تایید شد. برایش نامه فرستادند.دل در دل شهباز سعیدی نبود، هنوز نمی‌دانست تازه عروسش به پای زندگیِ نامعلوم مانده یا...تا آن روز که عکسی برایش فرستادند. کنار هفت سین خانه و سبزه عید، همسرش سر سفره‌ی خانواده‌اش بود.دل آرام شد، غم دنیا از خاطرش رفت.سال‌ها از این اتفاق میگذرد ولی وقت روایتش، چشمان شهباز هنوز خیس اشک می‌شد.
کتاب‌های«مشق عشق« و «سرمه خاکی چشم‌هایت»خاطرات دو آزاده سرافرازآقایان محمدرضا مقصودی و شهباز سعیدی با قلم خانم عفت نیستانی.
سارا رحیمیسه‌شنبه | ۱۹ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد سالن حافظراوی‌راه؛ روایت خراسان شمالیeitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۶:۳۹

undefined #غزه
انسانم آروزست
صبح بود آماده شدم برای پیاده‌روی.کتونی مشکی‌هایم را پوشیدم که بتوانم سریعتر راه بروم. در را که بستم، نسیم خنک فروردین ماهی صورتم را نوازش داد. خوشم آمد.باد ملایمی می‌آمد، برگ‌های سبز خوش رنگ درختان که تازه روییده بودند را تکان می‌داد.
تا سر کوچه رفتم به سمت پارک پیچیدم مثل همیشه پارک پر بود از شادی و نشاط و سرشار از انرژی و خانم‌ها و آقایانی که آمده بودند برای پیاده‌روی.عده‌ای هم وسط پارک والیبال بازی می‌کردند. چند تا تیم بودند که دو به دو با هم بودند.کنار وسایل ورزشی پارک هم شلوغ بود.همه با حس و حال خوب و البته من هم حالم خوب بود مخصوصاً با نوازش نسیم ملایم روی گونه‌هایم.
یک دور، دور پارک پیاده‌روی سریع انجام دادم، دور دوم را شروع کردم.همانطور که داشتم می‌رفتم برنامه امروزم را مرور می‌کردم: سمت صبح کشیدن الگوی لباس دختر جان و برش آن.ناهار رشته پلو که ساعت ۱۲ حاضر باشد که دختر کوچولو نهار بخورد و ببرمش مدرسه.شام هم تتالی درست کنم.عصر خریدهایم را انجام بدهم.ساعت ۵:۳۰ هم جلوی در مدرسه باشم که دختر کوچولو را برگردانم خانه.پسر جان هم که فردا امتحان علوم دارد باید کمکش کنم. عصر هم کلاس زبان دارد .
آقای همسر هم که سرما خورده باید ایشان را دریابم و دمنوش برایش دم کنم. عصر هم یادم باشد موقع خرید لیمو شیرین برایش بخرم تا زودتر خوب شود...
در این فکرها بودم و با سرعت تمام راه می‌رفتم که آژیر دزدگیر یک ماشین با صدای بسیار بلندی به صدا درآمد!صدای آژیرش با صدای دزدگیرهایی که قبلا شنیده بودم فرق داشت.نمی‌دانم چرا؟ ولی یک دفعه دلم خالی شد. ضربان قلبم رفت بالا، یاد آژیر خطر زمان جنگ افتادم و بعد یکهو دلم رفت غزه...لیمو شیرین‌های ذهنم همگی ریخت روی زمین. اثری از پارک که همه با شادی و نشاط ورزش می‌کردند، نبود.روی کاغذ الگوی ذهنم آوار ریخت و بعد پاره شد و آتش گرفت.همه جا دود شد و آوار و خاکستر صورت‌های شاداب و پرنشاط شدند؛ صورت‌های خاکیِ خاکستریِ رنگ پریده با چشمانِ گریان و لبانِ خشکیده و ترک خورده...آسمان آبی بالای سرم، آسمانی شد پر از دود و غبار و گرد و خاک ناشی از ویرانه‌های اطراف. شعله‌های آتش و دود غلیظ را در انتهای پارک می‌دیدم.برگ‌های سبز خوش رنگی که دیده بودم، تبدیل شدند به درختانِ سوخته‌ی دود گرفته. به جای تیم‌های والیبال وسط پارک چند تیم جستجوی بچه‌های زیر آوار مانده در وسط ویرانه‌ها می.دیدم.
آه خدای من، حس کردم نمی‌توانم راه بروم. نفسم را بریده بریده بیرون دادم.صدای انفجاری از دورترها می‌شنوم،خدا کند مدرسه بمباران نشده باشد.سرعت راه رفتنم کمتر و کمتر شد، صدای شیون زنی به گوش می‌رسید و البته صدای ناله و گریه‌های سوزناک چند بچه که زخمی شده بودند.اولین نیمکت را پیدا کردم و نشستم قلبم به شدت می‌تپید. چند نفر به سرعت از کنارم گذشتند شاید دنبال گمشده خودشان بودند شاید مادری یا خواهری، برادری، نمی‌دانم عزیزی دیگر...خدایا چه تحملی داده‌ای به مردم غزه که فکر زندگی آنها برایمان سخت است و روح و جانمان را آزرده خاطر می‌کند.
چه کنیم چگونه کمکشان کنیم که فردای قیامت سرافکنده و شرمسار نباشیم.به خانه برگشتمگوشی‌ام را برداشتم،سایت حضرت آقا،گزینه کمک‌ها،گزینه کمک به مردم مظلوم غزه تنها کاری که به جز دعا از دستم بر می‌آمد...عجب صبری دارند مردم غزه...
صدیقه جعفریسه‌شنبه | ۲۶ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک‌ ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irمجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها

۷:۰۷