۷ آبان
۹:۴۷
۹:۴۸
۹:۴۸
۹ آبان
۹:۰۰
۱۱ آبان
۲۲:۰۹
۱۲ آبان
۸:۵۰
۱۳ آبان
۲۱:۱۹
1687297792_-1040706344.m4a
۰۱:۲۲-۱.۳۲ مگابایت
۲۲:۰۸
۱۴ آبان
۵:۵۹
۱۶ آبان
۹:۳۵
۱۸ آبان
۱۰:۴۸
۲۰ آبان
قراره فردا دوشنبه، بنده و خانم فاطمه احمدی از پژوهشگران سفرِ سوریه، از تجربهی #سفر_سوريه و حضور مهاجرین لبنانی بگیم.
کجا؟: شبکه دو سيما؛ برنامه صبحانه ایرانی ساعت ۷ _ ۹ صبح.
لینک کانال خانم فاطمه احمدی پژوهشگرِ حوزهی مقاومت و راوی اعزامی راوینا:
ble.ir/join/DfPJtM423W
کجا؟: شبکه دو سيما؛ برنامه صبحانه ایرانی ساعت ۷ _ ۹ صبح.
لینک کانال خانم فاطمه احمدی پژوهشگرِ حوزهی مقاومت و راوی اعزامی راوینا:
ble.ir/join/DfPJtM423W
۲۰:۵۱
۲۲ آبان
۱۴:۱۵
۲۳ آبان
۱۶:۵۷
۲۴ آبان
۶:۳۴
۲۶ آبان
۵:۴۵
۱۳:۱۰
برایت نامی سراغ ندارم|قسمت سیزدهم
مردم انقلاب اسلامیبه قلم طیبه فریددوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادم ها چراغ های حرم را خاموش کنند،دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس می انداخت.با انگشت های ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبک ها.چشم هاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود.خانه پرش هفده سالی داشت.این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود می شد فهمید.احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود.درهای حرم داشت بستهمی شد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانباز های پیجری دیدمشان.دنبال فرصتی می گشتم برای حرف زدن.باز هم شرایطش جور نشد.عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد.اولش شک کردم اما خودش بود.این بار دست پسر بچه ای ده ساله با موهای قهوه ای مجعد توی دستش بود .بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت...توی دلم گفتم «یا خدا!چخبره؟چنتا زخمی از یه خونواده؟چرا هی اینا میانجلو چشمم؟»این چند بار دیدنشان تصادفی نبود.خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست می کشاند جلو چشم های من.فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجری ها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژه ها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم.ابوصالح مسئول جانبازها بود.با ریش سفید یک دست ،هودیِ رنگِ آسمان ابری می پوشید و کلاه نقاب دار می گذاشت سرش.خودش می آمد وسط مصاحبه ها یک کم می نشست وبعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت می شد سوال های امنیتی نمی پرسیم خسته می شد و می رفت پی کارش.همه جانبازها را با اسمکوچک و سابقه شان می شناخت.ده پانزده دقیقه بعد، زن ، دخترک و پسر مو قهوه ای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند.اسمش حورا بود.عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانواده ی ایرانی حداقل چار پنج تاش هست حورا هم بین لبنانی ها زیادست.اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر می گردند نگاهت می کنند.جو خیلی سنگین بود.من خودم مادر بودم.دختر نوجوان داشتم.دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند.این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند.جانم در آمد و کف دست هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد.به زنگفتم« خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون.می دونید که زینبیه کوچیکه.آدما زود همدیگرو پیدا می کنن.دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون.فکر می کنم مدد حضرت زینب مارو به شما رسوند.چه اتفاقی برای شما و بچه ها افتاده؟درگیر حادثه پیجر شدین؟»قیافه اش شکسته بود.صداش هم.سری تکان داد و گفت«نه!ما اهل بقاعیم.منطقه نبی شیت.موشک خورد به خانه ما و همسایه مان. سه تا دختر جوان و همه نوه های همسایه شهید شدند.یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود.فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده.من هم از پنج تا بچه هام چهارتایشان زخمی شدند.»اشاره می کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم بغلش پیداست.«خودم زخمی بودم.حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را.آن دو تا پسر دیگرم لبنانند.شدت جراحاتشان زیاد نبود»عکس های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می کند و نشانم می دهد.عکس دخترهای همسایه و نوه های شهیدش.بین عکس ها می رسد به صورتی که مثل ماه شب چارده می درخشد...بی صدا اشاره می کند به دخترش ،یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده...استخوان گونه و بینی اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده.اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد.سر کلاف کلام را می گذارم توی دست هاش.ـ حورا چطوری؟ـ خوبم ،خیلی خوب!ـ از اتفاقی که افتادهبگو...ـ وجود ما فدای مقاومت!ما در برابر جوان هایی که دارند جانشان را فدا می کنند چیزی ندادیم...برای این حرف های بزرگ،زیادی جوانست.آدم دیر باور درونم می گوید «دخترجانحالا تنت داغ است.چند صباحدیگر ازین شرایط که خسته شدی،وقتی دلت برای قیافه ات تنگ شد این حس و حال های عارفانه از سرت می پرد»حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم می گوید:«من از همان روزی که موشک خورد توی خانه مان و چشمهام تاریک شد حس کردم صبور شدم.حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشمهام بودن اون نیرو رونداشتم»من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...مادرش هم می آید وسط حرف هاش«من که کم طاقت می شوم حورا بهم میگه صبر داشته باش،راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغ هایی که اسرائیل به دل ما میزاره بهمون صبر میده،یه صبر بزرگ،یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد....یه شبه!»مادر است...از چشمهای نمو گوشه های مورب لبش پیداست توی دلش چهخبر است.غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلایی اش اینقدر به ناحق شکسته.اما ایمانش سر جاش است.به او می گویم«خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟»خنده کم رنگ و بی جانی می نشیند یک طرف لبش و بی معطلی می گوید«فقط به ایرانی ها بگوی
مردم انقلاب اسلامیبه قلم طیبه فریددوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادم ها چراغ های حرم را خاموش کنند،دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس می انداخت.با انگشت های ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبک ها.چشم هاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود.خانه پرش هفده سالی داشت.این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود می شد فهمید.احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود.درهای حرم داشت بستهمی شد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانباز های پیجری دیدمشان.دنبال فرصتی می گشتم برای حرف زدن.باز هم شرایطش جور نشد.عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد.اولش شک کردم اما خودش بود.این بار دست پسر بچه ای ده ساله با موهای قهوه ای مجعد توی دستش بود .بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت...توی دلم گفتم «یا خدا!چخبره؟چنتا زخمی از یه خونواده؟چرا هی اینا میانجلو چشمم؟»این چند بار دیدنشان تصادفی نبود.خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست می کشاند جلو چشم های من.فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجری ها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژه ها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم.ابوصالح مسئول جانبازها بود.با ریش سفید یک دست ،هودیِ رنگِ آسمان ابری می پوشید و کلاه نقاب دار می گذاشت سرش.خودش می آمد وسط مصاحبه ها یک کم می نشست وبعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت می شد سوال های امنیتی نمی پرسیم خسته می شد و می رفت پی کارش.همه جانبازها را با اسمکوچک و سابقه شان می شناخت.ده پانزده دقیقه بعد، زن ، دخترک و پسر مو قهوه ای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند.اسمش حورا بود.عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانواده ی ایرانی حداقل چار پنج تاش هست حورا هم بین لبنانی ها زیادست.اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر می گردند نگاهت می کنند.جو خیلی سنگین بود.من خودم مادر بودم.دختر نوجوان داشتم.دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند.این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند.جانم در آمد و کف دست هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد.به زنگفتم« خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون.می دونید که زینبیه کوچیکه.آدما زود همدیگرو پیدا می کنن.دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون.فکر می کنم مدد حضرت زینب مارو به شما رسوند.چه اتفاقی برای شما و بچه ها افتاده؟درگیر حادثه پیجر شدین؟»قیافه اش شکسته بود.صداش هم.سری تکان داد و گفت«نه!ما اهل بقاعیم.منطقه نبی شیت.موشک خورد به خانه ما و همسایه مان. سه تا دختر جوان و همه نوه های همسایه شهید شدند.یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود.فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده.من هم از پنج تا بچه هام چهارتایشان زخمی شدند.»اشاره می کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم بغلش پیداست.«خودم زخمی بودم.حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را.آن دو تا پسر دیگرم لبنانند.شدت جراحاتشان زیاد نبود»عکس های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می کند و نشانم می دهد.عکس دخترهای همسایه و نوه های شهیدش.بین عکس ها می رسد به صورتی که مثل ماه شب چارده می درخشد...بی صدا اشاره می کند به دخترش ،یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده...استخوان گونه و بینی اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده.اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد.سر کلاف کلام را می گذارم توی دست هاش.ـ حورا چطوری؟ـ خوبم ،خیلی خوب!ـ از اتفاقی که افتادهبگو...ـ وجود ما فدای مقاومت!ما در برابر جوان هایی که دارند جانشان را فدا می کنند چیزی ندادیم...برای این حرف های بزرگ،زیادی جوانست.آدم دیر باور درونم می گوید «دخترجانحالا تنت داغ است.چند صباحدیگر ازین شرایط که خسته شدی،وقتی دلت برای قیافه ات تنگ شد این حس و حال های عارفانه از سرت می پرد»حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم می گوید:«من از همان روزی که موشک خورد توی خانه مان و چشمهام تاریک شد حس کردم صبور شدم.حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشمهام بودن اون نیرو رونداشتم»من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...مادرش هم می آید وسط حرف هاش«من که کم طاقت می شوم حورا بهم میگه صبر داشته باش،راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغ هایی که اسرائیل به دل ما میزاره بهمون صبر میده،یه صبر بزرگ،یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد....یه شبه!»مادر است...از چشمهای نمو گوشه های مورب لبش پیداست توی دلش چهخبر است.غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلایی اش اینقدر به ناحق شکسته.اما ایمانش سر جاش است.به او می گویم«خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟»خنده کم رنگ و بی جانی می نشیند یک طرف لبش و بی معطلی می گوید«فقط به ایرانی ها بگوی
۱۳:۱۰
یجوری اسرائیلو بزنید که این دل آتیش گرفته ما یه کم آروم شه...»به او قول می دهم که به ایرانی ها پیامش را برسانم.به مردمی که به قول سید القائد فریاد انتقامشان سوخت واقعی موشک هایی بود که پایگاه های آمریکائی را زیر و رو کرد.به آقای انقلاب اسلامی که اینقدر امید مظلومان عالم است که هر تصمیمی مردمش بگیرند روی دنیای مردم منطقه اثر می گذارد...روی جان و مال و ناموسشان.https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir
۱۳:۱۰
۲۹ آبان
۱۰:۱۱