عکس پروفایل مجموعه روایت به قلم طیبه فریدم

مجموعه روایت به قلم طیبه فرید

۲۴۵عضو
عکس پروفایل مجموعه روایت به قلم طیبه فریدم
۲۴۵ عضو

مجموعه روایت به قلم طیبه فرید

۴ آبان

thumnail
🪴«کمانِ دوست»undefinedبه قلم طیبه فرید
شیشه را دادم پائین.هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند.-برای من نوشته گذشته ها گذشته/تمام قصه هام هوس بودبرای او نوشتم برای تو هوس بود/ولی برای من نفس بود....شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس باز بی وفاش نامه نگاری می کرد.هر چی لیلیِ بی معرفت با لفت دادنش اعتراف می کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته ،شاعرِ مجنون باورش نمی آمد و هی می گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده».حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت می خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه اش می کردند !فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که«چقدم شکست عشقی زیاد شده!معلوم نیست چه غلطی می کنن که یکیش به سرانجوم نمی رسه.چرا این تعلقای چرک مرده بیخودو روزی صد بار با خودشون ازین ور می برن اون ور.اصلا تو چرا داری گوش میدی؟»خود زنی و ضجه های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی.شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه اش و داشت عین‌خُل ها پته احساسش را می داد به آب.انگار هنوز صابون تجربه های شاعر قبلی به تنش نخورده بود....-تو ماهی و‌چشمون سیاهت شب تارمچه حس عجیب و دلفریبی به تو دارمبین من و تو راز قشنگیست که عشقست...دل را تو نباشی به که باید بسپارم....با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن.مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت.این همه عاشق شدن و فارغ شدن....تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم.خالی بودن از درون مایه عاشقانه.چقدر عشق چیز بی اعتباری شده بود که آدم ها بی هیچ تیشه زدنی بدستش آورده بودند.چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند.یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه»بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصه ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند!عین لیلی و مجنون.که اگر رسیده بودند چیزی نمی ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف های بی مایه را نداشت.خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم:-ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی....هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت«ای بابا ،خانم زودتر می گفتید،خدا رحمتش کنه»می خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق این هایی که داری می شنوی نیست اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشم‌های سیاه آدم است،خیلی عمیق تر و جدی تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت.اصلا با دوپس دوپس نمی شود به او فکر کرد.می خواستم بگویم عشق خون می خواهد و این که به تازگی از دستش داده ام از فرط عشق جان داده.اما نگفتم....دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد.چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده وتوی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می کرد...آخرهای مسیر بودیم.رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون.توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر ومدر پلی کردم...
«بی حسرت از جهان نرود هیچکس به درالا شهید عشق به تیر از کمان دوست ...»#نصرالله#ضاحیه@tayebefarid

۷:۳۶

thumnail
🪴«بازیگرِ نقش اولِ مرد»undefinedبه قلم طیبه فرید
undefinedعزیزم:لطفا همینجوری که داری با دور تند قصص انبیا را جلو چشممان ورق میزنی و چکه چکه تاریخ را می چکانی توی تقدیرمان که ناکام نمیریم به حرف هایم گوش کن.می خواستم بابت خلق هنرمندانه درامِ باشکوه «یحیی» و انتخاب بازیگر نقش اول مرد دست هایت را ببوسم و اعتراف کنم که به مخیله ام قد نمی داد که بشود از خانه متروک و پر از خاک و خل و خِرت و پِرت طبقه دوم چنین پایان شورانگیزی ساخت.از همه اجزا و عناصر صورت خاکیش، از سوراخ بزرگ سمت چپ پیشانیش تا حمایل خشاب و حتی ساعتِ مچیش نمی شد به همین سادگی ها گذشت.پشت صحنه نمایش یحیی آدم‌هائی ایستاده بودند که یک شبه بزرگ شدند.زنی پا به ماه می گفت می خواهد اسم‌ مسافری که توی راه دارد را بگذارد «سنوار».دیشب چشم هایمان خیس بود ،غبار فرو ریختن ساختمان روی صورتمان گِل شده بودو امروز همه مان بوی عطر یحیی می دهیم...یادم می ماند که قهرمان های نقش اول فیلم های تو مرزهای تبیین را ،با خون جابه‌جا کردند.#سنوار#مقاومت#لبنان
https://eitaa.com/tayebefarid

۷:۳۹

thumnail
🪴«بازیگرِ نقش اولِ مرد»undefinedبه قلم طیبه فرید
undefinedعزیزم:لطفا همینجوری که داری با دور تند قصص انبیا را جلو چشممان ورق میزنی و چکه چکه تاریخ را می چکانی توی تقدیرمان که ناکام نمیریم به حرف هایم گوش کن.می خواستم بابت خلق هنرمندانه درامِ باشکوه «یحیی» و انتخاب بازیگر نقش اول مرد دست هایت را ببوسم و اعتراف کنم که به مخیله ام قد نمی داد که بشود از خانه متروک و پر از خاک و خل و خِرت و پِرت طبقه دوم چنین پایان شورانگیزی ساخت.از همه اجزا و عناصر صورت خاکیش، از سوراخ بزرگ سمت چپ پیشانیش تا حمایل خشاب و حتی ساعتِ مچیش نمی شد به همین سادگی ها گذشت.پشت صحنه نمایش یحیی آدم‌هائی ایستاده بودند که یک شبه بزرگ شدند.زنی پا به ماه می گفت می خواهد اسم‌ مسافری که توی راه دارد را بگذارد «سنوار».دیشب چشم هایمان خیس بود ،غبار فرو ریختن ساختمان روی صورتمان گِل شده بودو امروز همه مان بوی عطر یحیی می دهیم...یادم می ماند که قهرمان های نقش اول فیلم های تو مرزهای تبیین را ،با خون جابه‌جا کردند.#سنوار#مقاومت#لبنان@tayebefarid

۷:۴۱

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت اول (روایت های سفر سوریه) undefinedبه قلم طیبه فرید
undefined«سواره»ساعت یازده و نیم ظهر به وقت تهران هواپیمای شرکت اجنحة الشام از باند فرودگاه امام کنده شد .دیگر هیچ راه پس و پیشی نداشتیم.قدم گذاشته بودیم توی مسیری که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود.سفر به کشوری که هنوز نتوانسته بود از زیر بار عوارض ناشی از جنگ قد راست کند.زیر ساخت های شهری اش منهدم شده و مردمش تا خرتناق توی مشکلات فرو رفته بودند و حالا با این شرایط مشعشع خودش میزبان مهاجرین جنگ زده کشورِ هم سرنوشت شده بود.هشدارهای سر تیممان در گروه که خبر از مواجه شدن با شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی می داد کم بود که نگرانی های شبنم غفاری (نویسنده به توان هایتک) هم به آن اضافه شد. توی فرودگاه امام ،روبروی حجره فرش های نفیسِ دستی، تازه یادش آمده بود که«آقا اصلا ما اینجا چیکار می کنیم، جواب خدا را چی بدیم که یه عالمه آدمو به هول و ولا انداختیم؟از همه بدتر شوهر و بچه هامون چه گناهی داشتن.نمی شد خاطرات نازحین لبنانو از همون ایران می نوشتیم؟ناسلامتی ما خونه و زندگی داریم اصلا چه معنی می ده؟»با دیدن نگرانی های او یادم به دخترم افتاد که شب آخر گفته بود«مامان مشکلت چیه که آروم نمیشینی سر خونه و زندگیت؟!»قدر مسلم برای این حرف ها دیگر خیلی دیر شده بود.من برای خودم کلی حجت داشتم و حالا عملا نشسته بودم توی خاک مقصد، بالای ابرها.هواپیمای سوری داشت دل و جگر آسمان را می شکافت و با سرعت می رفت سمت فرودگاه دمشق.راهی نبود جز اینکه روتین ها و کلیشه ها را از روی وجدانم پس بزنم و نقش آوارگی و از اسب افتادن را با تک تک سلول هایم تجربه‌کنم.باید پیاده می شدم و چند قدمی با کفش زن ها و دخترهایی که یک شبه از همه چیزشان گذشته بودند راه می رفتم که غیر از این هر چه می ماند و می نوشتم مصداق همان جمله قصار بود که« هیچ سواره ای از هیچ پیاده ای خبر نداره».ساعت به وقت محلی دمشق دو بعد از ظهر بود که هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست...(ادامه دارد)#روایت#مقاومت@tayebefarid@ravina_ir

۷:۴۲

thumnail
undefinedخرده روایت های سوریه
undefined«صواریخ دیش دیش»undefinedبه قلم طیبه فرید
شب با محمد برکات که خیلی بدش می آمد صدایش کنیم آقای برکات و آقای رحیمی رفتیم برای خریدن سیم‌کارت.جلو در مغازه پسر بچه تکیده ای که به زور ده سالی داشت جلومان سبز شد.با تکرار فلوس فلوسش فهمیدم پول می خواهد.گفتم «ماکووووو فلوووس؟؟»نیشش تا بناگوش باز شد.از توی جیبم چند تا آدامس گذاشتم کف دستش.کم کم دوست هایش هم جمع شدند جلو مغازه.اسمش عبدالهادی بود.مادرش به جای بچه خنده زاییده بود.تا فهمید ایرانی هستیم با هیجان می گفت«صواریخ دیش دیش»...چیزی نمانده بود که از ذوق پس بیفتم.موشک های ایرانی وعده صادق ۲آبی شده بود روی آتش دل های سوخته پابرهنه های عالم.تمام آن دل خنک شدن ها باقیات صالحاتی بود که مستقیم می رفت به حساب مردی با آرزوهای دور برد....حسن تهرانی مقدم...@tayebefarid@ravina_ir

۷:۴۶

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت دوم(روایت های سفر سوریه)
«زینبیه»با صدای بالا رفتن کرکره دکان هایِ گذر ،از خواب پریدم.اینجا محله ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می نویسم.دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم.آقای رحیمی سر تیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف.محمد از مدافعین حرم سوری و از شیعیان زینبیه بود.جوان یغور قد بلندِ کچلی که هیجانِ صفرا از سر و‌پکالش می ریخت و خیلی خوب فارسی حرف می زد. به عادت بقیه عرب ها سیگار از بغل لبش نمی افتاد.توی فاصله فرودگاه تا زینبیه کلی حرف زد.از اینکه می خواهد ماشینی که تازه خریده را بفروشد و بیاید ایران برای کار تا تولد پسرش رضا که بعد دو تا دختر به دنیا آمده و اینکه ایرانی ها همه چیزشان خوبست الا اینکه سیگار نمی کشند.راهمان حق و ناحق پر از ایست بازرسی بود اماچون محمد برکات آشنایی می داد و می گفت«اینا دوستای منن»قِسِر رد می شدیم ووسایلمان تفتیش نمی شد.خدا پدرش را بیامرزد.کوله پشتی من جای نفس کش نداشت.با یک اشاره کل محتویاتش می ریخت بیرون.با دیدن سر و‌کله خانه ها و مردم شستمان خبر دار شد که به آبادی رسیدیم.کوچه های خاک و خُلی بی نام و نشان. شلوغی سیم های معلقِ برق شهری بالای سرمان غوغا کرده بود.پیاده شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم.هتل سر کوچه شان تبدیل شده بود به محل اسکان لبنانی های جنگ زده. بماند که قیافه هایشان هیچ هم شبیه جنگ زده ها نبود.خیلی تر و تمیز و مرتب بودند.نسبت بهشان حس غریبی داشتم.خصوصا وقتی بعضی هایشان با دیدن ما لبخند می زدند.ما توی کشور خودمان داشتیم با عزت زندگی می کردیم و این مردم فلسطین و لبنان بودند که هزینه مقاومت را از جانشان می پرداختند.خدائیش سوری ها هم آدم های عجیبی هستند با اینکه خودشان هنوز درگیر آسیب های جنگند اما چیزی نزدیک به بیست و هشت هزار نفر از نازحین لبنانی را بین خودشان در شهرهای دور و نزدیک جا داده اند.حواسم به همین چیزها بود که سر و کله زن جوانی وسط کوچه پیدا شد.زن،عین دختر بچه هایی که بعد از چند روز به پدرشان رسیده باشند پرید جلو محمد و با ذوق دستش را کشید وشروع کرد به خوش و بش کردن.آقای رحیمی اشاره کرد که همسر محمد است و کلا خیلی زوج با احساسی هستند.کوله پشتی هایمان را گذاشتیم طبقه پائین خانه برکات .غدیر برایمان قهوه سوری آورد با طعم هِل .خستگی راه را تکاندیم و راه افتادیم سمت حرم.تصور این که یکروز شهدای مدافع حرم این بازار و کوچه پس کوچه ها را گز کرده بودند قند توی دلم آب می کرد.اضطراب شیرینِ روبروئی با عظمت و شکوه عقیله بنی هاشم نشسته بود توی تک تک سلول هایم.جایی روبروی دکان های سر نبش بازار چشممان‌ افتاد به مدخل النساء.راستی راستی رسیده بودیم؟چرا اینقدر همه چیز ساده بود؟در و دیوار ورودی ها!!عکس سید را نصب کرده بودند ورودی گیت بازرسی.تا چشمم افتاد به چشم هاش هُری دلم ریخت.از اولین باری که با آقای رحیمی حرف زده بودم آمدنم را سپردم به سید.در اوج ناباوری شده بود...از گیت که رد شدم بغضم ترکید.آتش این غم انگار خیال خاموش شدن نداشت.آستینم را جمع کرده بودم توی صورتم که کسی مرا محکم گرفت توی بغلش...انگار شانه های او هم می لرزید.اولش فکر کردم شبنم یا فاطمه باشد اما صورتم را که پاک کردم دیدم یکی از تفتیشگرهای گیت است.همان که موقع وارد شدنم پرسید ایرانیی و وقتی جواب مثبت من را شنید کلی ذوق کرد و به پهنای صورتش خندید و گفت:«اهلا و سهلا»(ادامه دارد)#روایتطیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefarid@ravina_ir

۷:۴۹

thumnail
undefinedخرده روایت های سوریهundefinedسیده رباب
زینبیه اوضاع برق خراب است. تصورش برای ما خیلی سخت است. برای شارژ گوشی‌هایمان می‌آییم‌ هتل سر کوچه. لبنانی‌ها خیلی خونگرم و مهربانند. سیده رباب موسوی مادر علی که دامادش از رزمنده‌های مقاومت است و اسم‌نوه‌اش را به عشق قهرمان ایرانی گذاشته قاسم حسابی با ما گرم گرفت تا جایی که به نشانه محبت قلیانش را به ما تعارف کرد!!!!فقط آن لحظه من!!!فاطمه!!اهل ضاحیه بود...امروز دوباره رفتیم و عین بچه پر روها خواستیم که تلفن‌هایمان را شارژ کنیم. سیده رباب آمد و بغلمان کرد و بوسیدمان. نقل شهادت سید حسن شد. درباره علاقه شدیدمان به او گفتم و اینکه سید عموی ایرانی‌هاست مثل حضرت عباس برای بچه‌های امام حسین....اشک توی چشم‌هایش پِر خورد...گفتم آن قدر دوستش داشتم که روز عقدم عکسش را گذاشته بودیم توی خونچه‌مان...برای شوهرش تعریف می‌کند و بعد ناگهان می‌گوید من دختر عموی سید عباسم...سید عباس موسوی!نقاط اشتراک‌مان دارد زیاد می‌شود.حس می‌کنم خدا گِل ما و لبنانی‌ها را از یک جا برداشته...حتی اگر پیامبر نگفته بود شیعتک خلقوا من فاضل طینتنا...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefarid@ravina_ir

۷:۵۰

thumnail

۷:۵۱

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #راوینا_نوشت
undefined با راویان اعزامی راوینا به سوریه همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined طیبه فرید@tayebefaridundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined شبنم غفاری‌حسینیble.ir/jarideh_shundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فاطمه احمدی@voice_of_oppresse_historyundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست روایت‌های لبنان undefined ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۸:۱۶

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم» | ۳(روایت های سفر سوریه)undefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
undefined«احساس سوختن»دختره خانه پُرَش هفده هجده ساله بود.قدرت خدا لبنانی ها اِند ملاحتند و مُبادی آداب.از حرف زدنش متانت می چکید.عروس عقدی بود اما دو روز قبل آقای داماد از جبهه جنوب پرید و قبل از اینکه بروند زیر یک سقف شد همسر شهید.یک جا بین حرف هاش بغض کرد و صداش لرزید اما مشخص بود سنگ هاش را با خودش واکنده.توی چشم هاش یک عالمه والیوم بود.دلم می خواست بگویم «آخه دختر تو با این سن کَمِت این همه آرامشو از کجا آووردی،کی رسیدی که الان همسر شهیدی؟» اما خودم جوابش را می دانستم.زن ها و دخترهای لبنانی با قرآن مأنوسند.ریز و درشتشان.دعا هم همینطور.دیشب وقتی نزدیک مصلای حرم که محل اسکان موقت نازحات لبنانست می چرخیدم‌ همراه با مداح،همه شان‌دعای کمیل می خواندند.از بَرهااا....خب آدم چون گِل فطرتش با توحید قاتی شده جانش به همین قرآن و دعا بسته.خود خدا هم توی قرآن گفته :«واستعینوا بالصبر و الصلات»یکی از معنی های صلات هم دعاست.آدم باید پشتش به جای محکمی گرم باشد که اینجور وقت ها خودش را جمع و جور کند.این سفر تمامش برایم غافلگیری است.از همان روز اول که پا گذاشتم توی حیاط حرم.دست های هنرمندی همه اتفاق ها را جوری چیده شده بود که آن دم غروب حق آداب زیارت ادا شود و چیزی از قلم نیفتد.انگار یک دور خواندن کلمات اذن دخول کافی نبود،شاید هم اذن دخول اینجا اصلا خواندنی نبود...بگذریم که همان لحظه ورود به حرم و دیدن رنگ و لعاب کاشیکاری ها ،مصطفی صدر زاده و شهید بیضائی و عمار آمدند پیش نظرم ولی عکس بزرگ سید حسن با عبارت «قطعا سننتصر»که جلو ایوان آویز شده بود یادم آورد برای رسیدنمان به نوک قله ،این اتفاق بزرگ، چه آدم های ترازی فدا شدند.طراح صحنه ی ایوان ورودی قطعا آدم رندی بود وگرنه این حجم از هماهنگی اتفاقی نیست که گنبد و ضریح و مشک و عمو همزمان همه در یک قاب قرار بگیرند.شاید می خواسته زائر را شیر فهم کند که آقا حواست هست آمدی پیشِ کی؟حواست هست نزدیک قله ،عمو جانت شهید شد؟.آن هم چه عموئی.این چند هفته بعد از شهادت او دلم را با این جمله آرام می کردم که شهادت راهبردست نه هدف و این از دست دادن ها ظاهرش با باطنش خیلی فرق دارد.با این همه اما جای خالی اش بدجوری توی دلم می سوخت.هر چند دیده بودم که شهید بعد شهادتش قدرت بیشتری دارد.پس زمینه همه این ها صدای سوزناک روضه عربی بود که از حیاط پشتی به گوش می رسید.زائرها دور جایی حلقه زده بودند.جلو رفتم .دو تکه زیلوی باریک انداخته بودند برای زن ها و بچه های داغدار لبنانی که عکس شهیدشان را چسبانده بودند توی بغلشان.شهید سن و سال دار بود و گرد پیری نشسته بود روی سر و صورتش.مداح ایستاده روضه می خواند و بال بال می زد و زن ها بی سر و صدا اشک می ریختند و ما که از این غم ها هیچ سهمی نداشتیم جز گرفتن اذن دخول.چقدر این صحنه ها آشنا بود.کاروان بازمانده های عاشورا به دستور یزید به مدینه برگشته بودند.امام سجاد(ع)بشیر ابن جذلم را فرستاد که خبر شهادت امام حسین (ع)و ورود کاروان را به مردم بدهد...بشیر هم گفته بود:«هذا علی بن الحسین مع عماته و اخواته قد حلوا بساحتکم و نزلوا بفنائکم و انا رسوله الیکم اعرفکم مکانههم*».روضه خوان بشیر بود و ما مردم مدینه.نازحات لبنانی هم که از شامِ بلا برگشته بودند .عکس عمو جلوی ایوان آویز بود که زن‌ها و بچه ها حواسشان باشد سایه عموی شهید همیشه بالای سرشان است...همه این ها اذن دخول بود.احساس سوختن....همین...«سوختیم»*بحار الانوار ،محمد باقر مجلسی،ج۴۵،ص۱۴۷https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۱۰:۵۱

۷ آبان

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۴(روایت های سفر سوریه)
undefinedجمع پراکندگی هاundefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س).می گفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم.این چند روز بین حرف هایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا می کرد.محمد از همه جای مسیری که داشتیم می رفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمان هایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جاده ی منتهی به دمشق.می گفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.»من هم‌گفتم« ما همینجا می مونیم.بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفاده اش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانه مان رسید راه گریزی داشته باشند.»تصورش دور از ذهن است.این ها را یک مرد دارد می گوید!مردی که داشته در جبهه می جنگیده اما دلش خانه بوده.چه حس غریبیست که آدم‌به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و‌مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند.بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد.....میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی می شد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم درباره اش می گفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر می گردد.تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم« طیب،هر کی نون نیتشو می خوره.خدا روچه دیدی؟شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم».الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم.یک تکه از بهشت وسط کوچه های تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری می کرد.بچگی هام توی کتاب های مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل می گیرد.چقدر سادات بنی هاشم شبیه آب بودند.توی مسیر عبورشان چه خرابه ها که آبادی نشد وچه جمع های پراکنده ای که به وحدت نرسید.چه قدرتی می توانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند.ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!!
https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۹:۴۷

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۵(روایت های سفر سوریه)
undefinedانفجار وهمیundefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
شیعیان لبنانی با همه پرستیژ و کلاسی که برای خودشان قائلند در مقابل ایرانی ها تواضع و محبت خاصی دارند.مدل دوست داشتنشان هم اینجوری است که اگر هر جا صدای ایرانی جماعت را بشنوند بی پروا با نگاه دنبالش می کنند.انگار منتظرند حرف جدیدی بشنوند.دو سه روز پیش در حرم حضرت رقیه با زنان مهاجرِ فوعه و کفریا که بیشتر از سه سال و نیم توی اردوگاهند درباره رجعت شهدا حرف می زدم زن های لبنانی تا فهمیدند ایرانی هستیم جمع شدند دور و برمان.کلا برایشان مهم است که ایرانی ها چه نظری درباره این روزهای لبنان دارند.یکی شان‌ که اسمش حوراست می گوید « آخرین بار درست وسط سخنرانیِ سید دیوار صوتی شکست.صدا خیلی مهیب بود.اسرائیلی ها چهل هزار دلار برای شکستن دیوار صوتی خرج می کنند فقط برای اینکه روزی چند بار توی دلِ زن و بچه های ضاحیه را خالی کنند اما برای ما این صداها عادی شده.حالا اگر یک روز دیوار صوتی را نشکند برایمان سوال می شود»جمله های آخر را با خنده می گوید.به او می گویم که هیچ تصوری از شکستن دیوار صوتی ندارم که با یک کلمه توجیهم می کند.«انفجار وهمی».یعنی ایجاد صدای مهیب تا حدی که ممکن است شیشه ها بشکند .حوراء یک ماهی می شود که از ضاحیه آمده.ساعت پنج صبح حرکت کرده و آن قدر فرصت داشته که زندگی اش را جمع و جور کند.اما خیلی ها فرصت همین را هم نداشتند.دلش برای خانه اش تنگ شده.خانه ای که ممکن است فردا نباشد.اسرائیل هر روز ضاحیه را می زند.صبح زود پسرها می روند آمار خانه ها را در می آورند که مثلاً امروز خانه فلانی ها را زدند.....می گوید خانه شان هنوز سالم است.حورا روز شهادت سید سوریه بوده.خواهرش رقیه از لبنان زنگ می زند و خبر شهادت را می دهد.باور نمی کرده تا وقتی به حرم عقیله می رسد.می گفت«لبنانی ها از همه جای زینبیه پناه آورده بودند به حرم.کیپ تا کیپ زن ها و بچه ها و مردها نشسته بودند.بی روضه همه بلند باند گریه می کردند...»اشک توی چشم هایش پِر می خورد اما چیزی از چشمش نمی چکد و بدون اینکه صدایش بلرزد می گوید:« ولی ما پشتمان به سید القای گرم است»...https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۹:۴۸

thumnail
undefined«خبر»|خرده روایات سوریهundefinedبه قلم طیبه فرید
وقت اذان است.آمدیم بین نازحین.دونفرشان گرم صحبتند که ناگهان یکیشان سرخ می شود و می زند زیر گریه...گریه سوگ در نگاه اول پیداست.حسبناالله و نعم الوکیل....تند تند صفحه تلفنش را بالا و پایین می کند و شانه هایش می لرزد....پرس و جو می کنیم که چه اتفاقی افتاده می گویند:همین حالا خبر شهادت پسر خاله اش را دادند...بناگوشم داغ می شود.دور باشی....دور باشند...خبر شهادت مردهای خانواده برسد.https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۹:۴۸

۹ آبان

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۶(روایت های سفر سوریه)
undefinedغُفرانموهای خرمائیش را گوجه ای بسته بالای سرش و زیپ کاپشن مشکیش را تا زیر چانه اش بالا کشیده.دود سیگار مردها کل لابی را برداشته.همه زن های لبنانی شبیه هم نمی پوشند.به حس و حال و تیپ‌ و‌ قیافه اش می خورد از این ها باشد که فکر می کند عامل این آوارگی و در بدری حزب الله ست...از وقتی رسیدم این بار چندم است که با نگاهش حرف های عمیقی می زند.حرف زدن با چشم ربطی به زبان و فرهنگ و اینجور چیزها ندارد.دلتنگی توی چشم های گردش زار می زند.یک عالمه حرف زنانه از پنجره ذهنش بلند می شود و از میان موهای خرمائیش بیرون می زند و بی هیچ تغییری از فیلتر عبا و روسری من می گذرد. خب معلوم است دیگر!وسط این شرایط نامعلوم دلش برای خانه اش تنگ شده.برای غر زدن به جان بچه ها که بنشینند پای درس و‌مشقشان .برای خودش وقتی پشت پنجره آشپزخانه می نشست و با انگشت روی بخار شیشه شکل قلب می کشید و پیاده رو خیس خیابان را می پایید.برای دور همی آخر هفته ها...از این‌ پا و آن‌پا کردن حوصله ام سر می رود و طاقتم تمام می شود می خواهم سر صحبت را باز کنم اما او پیش دستی می کند.فهمیده ایرانی ام.اسمش غفران است.از اهالی بعلبک.بچه هاش را نشانم می دهد.کمی که می گذرد،یخمان که آب می شود ،حرف که می زنیم می گوید برادرش شانه به شانه حزب الله توی جبهه دارد می جنگد!این را که می گوید آب دهانش را قورت می دهد و چند دقیقه ساکت می شود.پدر و مادرش لبنان مانده اند.نمی شود که برادرش برگردد و کسی خانه نباشد.می شود؟از تصورات چند دقیقه پیش خودم عقب نشینی می کنم و می پرسم« بنظرت حزب الله موفق میشه؟»با اطمینان می گوید«معلومه...امید ما به شباب مقاومت و سید القائده»به گوجه روی کله اش نگاه می کنم،به رد تتوی ابرویش که ترمیم لازمست.به چیزهایی که از نگاه آدم پیدا نیست و تا نچپانی اش توی کلمه و از دهانت بیرون نیفتد نمی فهمی چند مرده حلاجی.https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۹:۰۰

۱۱ آبان

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۶(روایت های سفر سوریه)
undefinedخط روایتundefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست.از ایران پیام می رسید که این ها ۱-۲-۳خط روایت است و حول این هابنویسید.در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می شد که حرف از خط روایت های متنوعی می زد.یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می کند.یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟!گزینه های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می شد.یکی از نگاه تربیتی،یکی دیگر از منظر مدیریتی!یکی ناظر به مسائل داخلی ،آن یکی ناظر به کل دنیا.خط روایت های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی هیچ پیشینه ی قبلی آمده باشیم وسط میدان!گیر افتاده بودیم بی هیچ سوژه و مشاهده ای با کلی خط روایت.تنها جایی که می شد نازحین را دید ،حرم موقع زیارت بود.آن‌جا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید.بین حزب الله آدم‌های اطلاعاتی هستند که رد شما را می زنند و دولت سوریه شما را بر می گرداند.باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می زدیم.از گفت و‌گو با لبنانی ها در هتل های این ور و آن ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی ها تا زندگی سخت زن های مهاجر فوعه و‌کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم،همه این ها می توانست موضوعی برای نوشتن باشد.موضوعاتی که می شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند.روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود.آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.»مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود.البته اسکان موقت.کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره ای می آمدند آن‌جا و این یعنی می شد با گفت و‌گو از حس و‌حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت.قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگزدگی و خرابی زیر ساخت های شهری ،توی بی آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی شان شده بود خط مقدم جبهه ها.زن هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند.قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می شود به روی لبنانی ها آغوش باز کرده بودند.روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می کردم از نزدیک مصلی رد نمی شدم اما کم‌کم به بهانه نماز رفتم‌ میان مهاجرین.وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی ها تا می فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می گرفتند و دست و‌پا شکسته گفت و‌گوهائی میانمان شکل می گرفت.بعضی از مهاجرین بی پرده می گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست.بعضی دیگر تحلیل واقع بینانه تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می افتاد...چه فلسطینی ها هفت اکتبر می زدند و چه نمی زدند.توی مصلی خط روایت های جدیدی داشت شکل می گرفت.دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زن‌ها و کودکان هم وطنش را به دست گرفته بود،او با بکار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی گذاشت.حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود.دیروز بعد ده روز شرایط گفت و گوی رسمی پیش آمد...با جانبازهای پیجری!آدم هایی با سرو صورت زخم‌و زیل و دست و‌پِل آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می فهمند دارند چکار می کنند.القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیت میدانیم و در حال تلاش.از میدان حجیره و‌کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه های حزب الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهان‌بینی شان‌به استدلال های عقلی رایج می چربد.این حرف حقیست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش ها و حوادث میدان پیدا کرد.https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۲۲:۰۹

۱۲ آبان

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۸(روایت های سفر سوریه)
undefinedکشافة المهدیundefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دودوتا چهارتای استدلالیم و چه بسا همین‌حس و‌حال وسط راه زمینگیرمان کند رزمنده های مقاومت شدیدا متعبدند.متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهان‌بینی شان‌نداشته باشد نه!اتفاقا.اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان می چربد.از منظر آن ها راه امام خمینی ادامه مسیر انبیاست و اتفاق های این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد.این هایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است.حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آن هاست باز هم اطمینان دارند پیروزند.دیروز با طارق حرف زدم.یکی از چشم هایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشت های یک دستش را.خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد می کرد.ازو پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟خنده عاقل اندر سفیهی می نشیند روی لبش و می گوید«هر عضو مقاومت می دونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران‌درمانمون‌تموم شه برگردیم جبهه،مقاومت فخر و شرفمونه». بیشتر رزمنده ها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند.کشافه تشکل فرهنگی مذهبیست که معارف دینی و تربیتی را به بچه ها یاد می دهد.از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود.این ایام خیلی از جوان‌هایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم آدم را یاد حدیث امام کاظم می اندازد که: «مردی از اهل قم دعوت میکند مردم را بسوی حق و گرد او جمع آیند دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمیدهد و از جنگ خسته نمیشوند و نمیترسند و توکلشان بخدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.»*
*سفینۀ البحار جلد دوم ذیل ماده قمم صفحۀ 446
https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۸:۵۰

۱۳ آبان

thumnail

۲۱:۱۹

1687297792_-1040706344.m4a

۰۱:۲۲-۱.۳۲ مگابایت
«سلام فرمانده»در فضای عمومی اقامتگاه خانواده های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود.هفت هشت تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند!چی باید می پرسیدم!همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند.بهشان گفتم «سلام یا مهدی رو می خونید...؟»صدایشان که بلند شد خیلی ها جمع شدند و دور و برمان نشستند.یکی دوتا از مردها همراهشان می خواندند....پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچه ها آستینش را می مالید به چشم هاش.یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد،سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش می شد....با صدای فرزندان شهدای مقاومت!
https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۲۲:۰۸

۱۴ آبان

thumnail
undefined«برایت نامی سراغ ندارم»۹(روایت های سفر سوریه)
undefinedعروسِ بقاعundefinedبه قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
تار و پود دستمال توی دست های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه اش کنده می شود و می ریزد روی میز.پای صحبتش روی آدم‌کم‌می شود.از کلمات محکم وحرارت خنده هاش وسط گفت و گوها پیداست کوله بارش را برای راهی طولانی بسته.نوه های ریزه‌میزه اش از سر و کولش بالا می روند و او با حوصله دنبالشان می کند.خیلی عادی می گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد.مثل خیلی از خانواده های مقاومت که از عزیزانشان بی خبرند. پیش آمده شب ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده ای می رسد و خانواده‌های شهدا پناه می آورند سمت حرم حضرت زینب(س).آرام‌و بی صدا زانو می زنند پای ضریح و اشک می ریزند.اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه ها می رسید وعقیله بنی هاشم پناه زن‌ها و دخترهای شهدا می شد.صدای فاطمه از فرط گریه های مادرانه یواشکی،یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده.هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست و یکسالگی.صورتش عین پنجه آفتابست.به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می گرفت که بیاید ایران‌ پزشکی بخواند.تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود.توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می پوشید.فاطمه دماغش را می کشد بالا.آن قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک های او نمی رسد و پهنای صورتش خیس می شود.شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می دهد.روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی ،جشن میلاد امام حسن مجتبی(ع).فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت،در جوابش گفته بود «مامان خواهش می کنم .باید حتما برم ...»خواهر کوچکتر و عروسشان راهم با خودش برد.آن روز هوای بقاع بهاری بود...انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد،صداش می لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می دهد کنج چشم هاش.طاقت دستمال تمام می شود و ول می شود روی میز.دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته.تازه فکش را جراحی کرده.یادگار همان روز است.فاطمه می گوید «عملش موفقیت آمیز نبود»دخترک هر چند نمی تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می کند و نشانمان می دهد و تلاش می کند توی بحث مشارکت کند.«آن روز همه چیز عادی بود.عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود.بچه اش توی آغوش هدایت بود.چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من.همه چیز توی یک‌چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد.دیگر چیزی یادم نیست.تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.حتی نمی دانستم هدایت شهید شده...»فاطمه دوباره کلاف کلام را می گیرد توی دست هاش.آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می گیرد. از صداش می فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می پرسد....عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم هایش حلقه می زند و می گوید«هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می کردم وقتی بغلم‌ کرده بود.صهیونیست ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده های مقاومت را هدف گرفته بودند.ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود.هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید.قبل از اینکه افطار کند.»بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه اش را که تعریف می کند گرمای عجیبی پخش می شود توی صداش و گونه‌هاش گُل می اندازد.آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش.«دل دیدنش را نداشتم.فقط از دور نگاش کردم.آرام خوابیده بود.با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود.روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.»زن های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند.هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص)به من وعده بهشت داده.خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود.لباس عروس...آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان.گفت و گو را متوقف می کنیم.از چشم‌هاش پیداست قلبش دارد فرو می پاشد.می گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود.شانه هاش می لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک هاش را نمی کند...می داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می کند...https://eitaa.com/tayebefarid@ravina_ir

۵:۵۹