۶:۰۲
۶:۰۲
۶:۰۲
۶:۰۳
۶:۰۳
در دوره ناصری چیزی که قرار بود سرود ملی ایران باشد توسط یک افسر فرانسوی نواخته شد....https://eitaa.com/tayebefarid
۶:۰۳
سرود ملی مون در دوره پهلوی
۶:۰۴
۶:۰۶
دومین سرود ملی ایران.....
۶:۰۶
پایان قصه سرود ملی....
۶:۰۶
خدا هوای بچه های مردم را دارد. مثلا همین اسماعیلِ داستان های ابراهیم. بابایش پیغمبر بود! پیغمبری که خودش تنهایی جماعت به حساب می آمد و خدا درباره اش گفت«إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً». خدا هوای بچههای مردم را دارد حتی اگر کار را دست من و تو سپرده باشد! من و توئی که مبعوث شدیم پیامبر بچههای مردم باشیم! مدرسه و کانون فرهنگی که نه! انگار پا گذاشته ایم توی آتش. آتشی که خیال ندارد برای من و تو بردا وسلاما شود! امتحان من و تو سخت تر از این حرف هاست. حتی سخت تر از ابتلای ابراهیم. آخر ابراهیم خودش تنهایی یک امت بود! من و تو غالبا در اقلیتیم!آتشِ من و تو با آتش ابراهیم فرق دارد. امتحان او اسماعیلی بود که با پای خودش راه افتاد سمت قربانگاه. هیچکس برای اینکه پسرش را از چنگش در بیاورد با او رقابت نکرد. دشمنی نمرود با او حتی سر اسماعیل نبود. سر قصه پیغمبری اش بود.اما ما با اسماعیلهایمان می رویم توی آتش...آتشی که خیال گلستان شدن ندارد.آتشی که برای ابراهیم توی قربانگاه گلستان شد! درست همان موقع که جبرئیل به چاقو گفت «خداوندگار فرمان داده گلوی پسر یک امت را نبُری». آتش ما و ابراهیم باهم فرق دارد.امتحان من و تو خیلی پیچیده تر است! و امتحان بچه هایی که عین اسماعیل دستشان را گذاشته اند توی دست ما. اسماعیل با پای خودش رفت!اصلا خودش به ابراهیم گفت «پدر زودتر مرا به قربانگاه ببر» اما بچههای ما توی راه ده بار دستشان را از دست های ما بیرون می کشند! از دستِ ما که عصمت نداریم و مجبوریم با شیطان درونمان کل بیندازیم. مثل ابراهیم به تنهایی یک امت نیستیم و پشت سرمان آتشست و پیش رویمان قربانگاه! راست و چپ مان را هم قوم ثمود و لوط پر کرده اند. جاهای خالی را هم با بنی اسرائیل!اسماعیل هایمان توی شلوغی های راه، گاهی خدا را فراموش می کنند! توی فاصله خانه تا کوه صد تا شاید هم هزار تا قربانگاه برایشان خواب دیدند!ما قوم برگزیده نبودیم اما گذاشتنمانوسط این روزهای سخت. عصاره رذائل همه مردم تاریخ را ریختند توی بساط دستفروش های توی مسیر ما و اسماعیل هایمان.اسماعیل هایی که مادر و پدرشان از ترس نمرود دستشان را گذاشته اند توی دست های ما. نمرودی که با نمرود ابراهیم فرق دارد! صدبار شاید هم هزار بار پلیدتر...می بینی؟ ما مبعوث شدیم اما شبیه هیچ پیامبری نیستیم!عصای توی دست هایمان اژدها نمی شود. دم مسیحائی، حُجره های دیوار به دیوار ریه مان را پُر نکرده! مثل نوح و یونس و لوط مستجاب الدعوه نیستیم! ما پیامبرهای ساده ای هستیم که ندیده عاشق شدیم و دل دادیم. توی آتشی دائم الاحتراقیم. دارند اسماعیل هایمان را از چنگمان در می آورند. گاهی نوحیم و گاهی یونس، گاهی موسی و گاهی یوسف... بی هیچ معجزه ای!ما پیامبرهای معمولی و ساده ای هستیم که گاهی برای امتمان اشک می ریزیم. گاهی می سپاریمشان به خدا، گاهی از چیزهایی که پشت سرمان می گویند سینه مان تنگ می شود و می رویم تو تاریکی چاه و شاید شکم ماهی...ما باید راه زنده کردن مرده ها را پیدا کنیم، عصایی بسازیم برای گذشتن از رود، کشتی برای نجات امتمان از عذاب...«ما ابراهیم نبودیم»ما پـر از اقتضائات آدمهای معمولی هستیم! عصمت نداریم و مجبوریم با شیطان درونمان کل بیندازیم. مثل ابراهیم به تنهایی یک امت نیستیم اما برای خدا قیام می کنیم گاهی مَثنی و گاهی فُرادی. پشت سرمان آتشست و پیش رویمان قربانگاه! راست و چپ مان را هم قوم ثمود و لوط پر کرده اند.اما خدا چقدر ما را آدم میدان و مبارزه دیده که درست گذاشتتمان وسط این روزها بین امتِ در محاصره تا بی معجزه معلم باشیم. که «معلمی شغل انبیاست».
https://eitaa.com/tayebefarid
۱۰:۱۶
چشمم که به قرارداد و مراحل پرداخت هزینه خرید زمین می افتد سرم سوت می کشد! نقل چهار پنج میلیارد نیست! حسابدارِ دیر باورِ دو دو تا چارتای توی سرم شروع می کند به غُر زدن :« مگه مردم چقدر پول و طلا دارن؟ اونم تو این اوضاع خرابِ اقتصادی! با اون دل خون چقدر میان پای کار؟ بچه های کافه شهدا هم دلشون خوشه تو این اوضاع! » وسط گرد و خاک کردن حسابدار ، آدمِ متوکل درونم از راه می رسد. از دیرباز روحِ من عرصه زد و خورد این دوتا آدم است. می نشینم و صبر می کنم تا موهای سر هم را نخ نخ کنند و جای آباد برای هم نگذارند. بالاخره یکیشان زیر دوخمِ آن یکی را می گیرد و کار یکسره می شود! آدم متوکلِ درونم با سیسِ حاج حسین یکتایی اش می گوید«پایِ استدلالیان چوبین بود، پای چوبین سخت بی تمکین بود» و بعد با مُشت «گروومپپپ» می کوبد روی میز که:«نمی بینی پای جنگ به شهر رسیده، از سوالای توی چشم بچه ها سر کلاس نمی فهمی چقدر دشمن خرج کرده و تا کجا پیش رفته؟ اصلا برای آباد کردن یه شهر خیلی درخواست زیادیه؟ حضرت ابراهیم که خلیل خدا بود وقتی خواست توحیدُ به گوش آدما برسونه کافه خدا ساخت. تو سخت باوری بیچاره ، برای خدا کاری نداره! فقط میخواد آدما خودشون پاشن بیان پایِ کار....»*از دعوای بی فرجامِ حاج حسین یکتای درونم با همتای حسابدارش که به جاهای باریک کشیده بود یک هفته می گذرد. کانال« استراحت بماند بعد از شهادت» را در ایتا باز می کنم. خیلی پول جمع شده باشد دو میلیارد! مردم هزار جور بدبختی دارند! نوشته های کانال را بالا و پایین می کنم و چشمهایم روی عددی قفل می شود. توی نگاه اول صِفرها را کم و زیاد می خوانم. دوباره از راست می شمارمشان! یک، دو ،سه ، چهار ، پنج...... صدایی شبیه ناقوس کلیسای« شمعون غیور » توی سرم دنگ دنگ می کند!رقم از ده میلیارد هم گذشته! زیر آخرین پیام نوشته «ابو زینب»! حضرت زینب فرمان کافه شهدا را گرفته توی دستش! وسط دنگ دنگ ناقوس کلیسای شمعون غیور صدای آشنایی می آید، خیلی آشنا....«ای صنما، ای خدای همه با جَنَماااا...»صدای امیر طلاجوران است که با ضرب آهنگی تند تصاعدی بالا می رود ! صدای ناقوس، توی صدای طلاجوران گم می شود!«جانم عمه جان صاحب الزمان»....حرف حاج یکتای درونم را مرور می کنم: «امداد خدا به اندازه قد و قواره نیت آدمه! بنده ش اراده کنه قربة الی الله توی قلب چمرانِ شیراز وسط اون همه خونه و برج و باغ، یه موکب بزنه که فاصله ی زمینِ پُر از دودُ با اکسیژن خالص آسمون کم کنه که آدما هر وقت نفسشون از دود شهر گرفت بیان اونجا نفس بکشن...براش کاری نداره!»توی زد و خورد حسابدار و حاجحسین یکتای درونم، طرف حق با حاج حسین است حرفش حرفِ حساب است«هر داهاتی ،روستایی و شهری چند تا آدم قد بلند می خواد که مثل ابراهیم برن به اسمِ خدا زمینی رو قولنامه کنن و آجر روی آجرش بزارن! خرید زمین برای کافه شهدا سیل بنده! برای شهری که تجربه سیل زدگی داره! سیلی که برای بچههامون دندون تیز کرده!»برای من دیر باور، دور از ذهن نیست که از کافه شهدا عین کشافه های المهدی لبنان بچه هایی بیرون بیایند که آینده این خاک را بسازند. دور نیست روزی که از همین کافه شهدایِ موکب عزیزمحسین درهایی رو به کربلا باز شود و مردهای مجاهدی برای نبرد با اسراییل راهی قدس شوند! ما برای دیدن آرزوهایمان همیشه صبور بودیم! آرزوهایی که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه!سر و صدای حسابدار و حاج حسین فروکش کرده!
#بزرگترین_نذر_فرهنگی_شیرازخرید زمین موکب «عزیزم حسین»در بلوار شهید چمرانحساب رسالت10.6766727.1کارت رسالت5041721070137477شبا رسالت950700001000116766727001سید عبدالغفار حسینی
۱۷:۴۶
قدم نحسی متفقین بود یا فسق و فجور جماعت، با اینکه دو ماه از بهار سال ۱۳۲۳ گذشته بود آسمان داشت ناخن خشکی می کرد! تا دم ابری شدن می رفت و پشیمان می شد. ابرهای عقیم کبود ....مزرعه های کِشت دیم قمی ها از تشنگی لَه لَه می زد. نزدیک بود دام ها و بره ها تلف شوند.کشاورزها کاسه چه کُنمشان را گرفته بودند طرفِ آسمان اما دریغ از یک قطره!هواشناس های خارجی که لنگر انداخته بودند توی پادگان خاکفرج می گفتند« حالا حالا ها خبری از باران نیست!» مو لای درز پیشگوئی شان نمی رفت! قمی ها از همه جا نا امید راه افتاده بودند درِ خانه علما . در خانه آقای صدر و حجت را از پاشنه در آوردند. جواب علما منفی بود! بی بارانی شهر را هیچکس گردن نمی گرفت. تنها چیزی که توی کاسه چه کنمشان افتاد یک جمله بود«استغفار کنید تا درهای آسمان باز شود». جماعت پیش خودشان حساب کرده بودند نماز باران نقد است و توبه نصوح نسیه!!! تا دانه دانه گناهکار ها از فسق و فجورشان دست بکشند و توبه کنند نه آدمی مانده و نه دامی و نه مزرعه ای!دست به دامان آسید محمد تقی خوانساری شدند. دیوار شیخ کوتاه بود و بار امانت سنگین. حضور مردم حجت را تمام کرده بود. ناصحان مشفق هر چه توی گوش مجتهد بزرگ شهر خواندند که« از عهده کار بر نمی آیید و زشت می شوید » سید توجهی نکرد و گفت«زمین تشنه است و چشم انتظار هر چی مصلحت باشد» اعلامیه های وعده نماز باران شد نقشِ دیوارهای هر کوی و گذر. بهائی ها چو انداخته بودند بین متفقین که «آیت الله »دارد مردم را علیه شما تحریک می کند! روز جمعه وقتی دو سوم مردم قم بعد از سه روز روزه داری آرام سرازیر شدند توی صحرای خاکفرج ، وقتی بی اعتنا از جلوی پادگان گذشتند حنای بهائی ها برای متفقین رنگ باخت. عصر جمعه آسید محمد تقی عین کارد به استخوان رسیده ها با پای برهنه و عبای وارونه و عمامه ای که یک سرش عین سال افتاده بود دور گردنش جلو خدا سر خم کرد و قمی ها به اقتدار کردند. نماز که تمام شد نه آسمان تار شد و نه زمین خیس!بهانه افتاده بود دست بهائی ها که«چرا نماز فقیهتان اجابت نشد!»....روز شنبه آسید محمد تقی بعد از درس خارج با طلبه ها به سمت باغ های پشت قبرستان نو راه افتاد. مردم هم خودشان را رسانده بودند. مجتهد شهر تصمیم گرفته بود اصرار کند!دوباره جلو جمعیت ایستاد و با پای برهنه و عبای وارونه و عمامه باز به طرف آسمان گردن کج کرد...شب بعد از نماز مغرب وقتی سید محمد تقی خوانساری روی منبر فیضیه داشت روضه در و دیوار می خواند، دل آسمان ترکید و پا به پای مردم و طلبه ها شروع کرد به باریدن ....باریدُ باریدُ بارید....لحظه های اول باران،بیسیم های متفقین از داخل پادگان خاکفرج روشن شد. طولی نکشید که خبر اجابت نماز بارانِ مجتهد خوانساری نقل رادیوهای لندن و آمریکا بود.
https://eitaa.com/tayebefarid
۲۰:۰۴
ما همیشه آخر قصه قهرمان ها رسیدیم. درست بعد از اتفاق آخر که همه استتارها می افتد و مجسمه تراشیده و بی نقصِ نفرِ اولِ ماجرا رونمایی می شود. آن آدم دست نیافتنیِ از معراج برگشته ی محال! توی هیجان رونمایی داستان، تمام فراز و نشیب هایی که شخص اول پشت سرگذاشته و تمام کشمکش هایی که به آن مبتلا بوده و مسیرِ «این» شدنش حذف می شود. مهم ترین جای قصه قهرمان اول و آخرش نیست. وسط ماجراست. آنجایی که بیشتر افتان و خیزان کرده. هی زمین خورده و هی بلند شده و باز زمین خورده....اصلا آنجا که خاکی شده! آن جا واقعی ترین جای زندگی قهرمان است.اگر کتاب عایده را خوانده باشید زنِ توی عکس را می شناسید. قصه «عایده سرور» قصه زندگی مردم جنوب لبنان است. آدم هایی که این روزها آرزوی خیلی از ما را زندگی می کنند. اگر هم کتاب عایده را نخواندید و دوست دارید قصه چطور قهرمان شدنش را از زبان خودش بشنوید، دوشنبه این هفته در دفتر روایتِ «حوزه هنری فارس» با حضور «او» میزبان شما هستیم...
https://eitaa.com/tayebefarid
۲۰:۳۰
1_21472568964.mp3
۱۲:۴۳-۱۱.۶۴ مگابایت
۵:۰۶
چهارشنبه هفته قبل سر کلاسِ بچه های متوسطه گفته بودم دوست داشتن خشک و خالی نمی شود! محبت شیشه عطر است. یک جوری باید سر باز کند و توی هوا پخش شود و برسد به دماغِ محبوب!عادتا آدم جلوی محبوب«دوستت دارم» از دهانش نمی افتد ولی نه فقط همین! توی دلش صاف و صادق به زبانِ حال، به محبوب می گوید « زمین خوردَتَم» ولی نه فقط همین! توی مرحله بعد جدی جدی برایش زمین هم می خورد! لباسش را نمی تکاند و خاک زمین خوردگی اش را یادگاری نگه می دارد.حرف هایی که به بچههای متوسطه گفتم زبان ساده مراتب ایمانِ کامل بود ازنهج البلاغه که تکلیف آدم عاشقِ دو جان گرفتار را روشن می کرد. اسمش را گذاشتم مراحل عشق چون مغز ایمان محبت بود! بماند که اگر کسی پشت نیمکت های متوسطه اول هم ننشسته باز امام از باب «لطف» به دلش می اندازد که ایمانِ عشق اندود شده از عهد قدیم اقرارِ به لسان، تصدیق به قلب و عملِ به ارکان بوده! ترجمه ساده اش همان بود که «دوستت دارم» خشک و خالی نمی شود!حرف هایی که سرِ کلاس متوسطه زده بودم یادم رفته بود . عصر پنج شنبه توی کانال« استراحت بماند بعد از شهادت »خبری چشمم را گرفت:«هزینه خرید زمین موکب تکمیل شد/ابو زینب ۱۶:۲۶دقیقه»ایتا را بستم. آدم دیر باور درونم گفت«شاید داری خواب می بینی، شاید هم چشم هایت اشتباه دیده. نقل دو سه میلیارد نیست! قصه قصه بیست و دو سه میلیارد تومن است....»دوباره صفحه را باز کردم. پیام ابو زینب سرِ جایش بود! «پنج شنبه ۶ آذر»بیدارِ بیدار بودم! حس و حال خبر، شبیه اولین باران پائیز بود که بالاخره توی ششمین روز از ماه آذر نم نم زده بود روی زمینِ تشنه ی بی تاب. چهارشنبه به بچه های متوسطه گفته بودم «آدمی که عشق را تجربه کرده خود به خود این مرحله ها را می فهمد! با پای خودش خیابان ها را گز می کند و بهترین چیزها را با پاک ترین پول ها می خرد و می برد دو دستی می گذارد جلوی محبوبش. هر چی برای متوسطه ها گفتم پنج شنبه با دوزِ بالاترش توی بلوار شهید چمران شده بود!عاشق هایی که هیچ اسم و رسمی نداشتند درست وسط روزهایی که همه جا چو افتاده بود که دینداری مردم رنگ باخته ، وقتی تحریم اقتصادی و تهاجم فرهنگی همه زورش را زده بود که نَفَس آدم ها را بگیرد ، وقتی خیلی ها توی روزمرگی و پس انداز کردنشان غرق بودند، توی مرحله عمل به ارکان و جوارح شش دانگِ زمینِ چمران را زدند به اسم امامحسین و گفتند«زمین خوردتیم آقا». فقط خدا می دانست توی همین چند هفته چطور آدم ها برای جور کردن سهمشان از زمین موکب، خودشان را به آب و آتش زدند. یکی که دستش خیلی خیلی تنگ بود و دختر دم بخت داشت می گفت گیر کرده بوده سر دوراهی! اما خیلی طولی نکشیده که از خودش خجالت کشیده! شماره حساب مقصد را تایپ کرده روی درگاه بانک فلان و اسم سید غفار حسینی (ابو زینب)را که دیده بسم الله گفته و پس اندازش را انتقال داده.به حساب آدمی که سکان موکب عزیزمحسین شیراز را زیر موشکباران عربصالیم نبطیه ی لبنان محکم گرفته توی دستش. به بچههای متوسطه نگفتمپیش آمده آدم در راه رسیدن به محبوب مهاجر الی الله بشود! حتی توی آخرین مرحله ی ایمان، برای محبوبش «جان» ببرد. عاشقانه ترین عمل جوارحی! محبت شیشه عطر است. آدم تا پای جان که برود بوی خوشش مرزهای جغرافیایی را پس می زند!تجربه های تاریخی نشان داده آدم عاشق با جان و مالَش مسیر تاریخ را عوض می کند...شرح دست و پا شکستن مردم این شهر برای امام حسین توی «حجاب معاصرتِ» این روزها خیلی به چشم نمی آید اماصد سال بعد سرگذشت اهالی موکب عزیزمحسین را توی اطلس تاریخ شیراز زیر عکسی شبیه بین الحرمین می نویسند!«الَّـذينَ بَـذَلُـوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنعَلَيهِ السَّلام»
https://eitaa.com/tayebefarid
۵:۰۶
عکس های تکیِ مان را می فرستم و زیرش می نویسم:«این دو تا عکس را با هم ترکیب کن، عکس پسر پانزده ساله ای درست کن که لباس کرمی پوشیده و یک دسته موی مجعد روی پیشانی اش پخش شده. یک خنده ریزِ ملیح هم داشته باشد. با یک گلدان حُسن یوسف توی بغلش. پس زمینه اش همان حیاط خانه ایرانی باشد. یک پروانه ظریف هم روی شانه سمت راستش بگذار...»دو سه دقیقه صبر می کنم. دارم از فضولی می میرم. کم کم سر و کله پسری که خواسته بودم پیدا می شود!مادر پسر دوستِ درونم کلی ذوق می کند!بابایش با خنده ریزی زیر چشمی عکس را می پاید. اسمش را می گذاریم «یحیی». یحیی یعنی «زندگی بخش»....چقدر خوبست که هوش مصنوعی روی آدم را زمین نمی اندازد! چقدر خوبست که می توانی بی نهایت درخواست داشته باشی و خجالت نکشی. برایش می نویسم«حالا بیست و سه چهار سالگی همین عکس را برایم بساز. با پیرهن سبزِ سِدری!موهای مجعد پخش شده روی پیشانی اش. خیلی پسر مومنی باشد. اصلا توی عکس از اجزای صورتش جار بزند. گنجشک روی شانه راستش یادت نرود....»دو سه دقیقه طول می کشد. هوش مصنوعی عکس سمت راست را برایم می سازد!می زنم روی عکس و جزئیات چهره اش را با دقت نگاه می کنم. چه متین خندیده! چه پسر با شخصیتی!چه چشم های مهربانی!عجب قیافه ایده آلی....با اینکه مصنوعی است اما دوستش دارم.یادم می افتد به «عایده سرور». دوشنبه آمده بود دفتر روایت. بیشتر از اینکه درباره پسرهایش حرف بزنیم درباره خودش گفتیم! مسیری که رفته بود تا بشود مادر شهید! می خواستم مثل عایده باشم. نه عین همه مادرهای پسردار!دقیقا عین عایده! پسر آورده بود یکپارچه آقا ، صورتش عینِ ماه... بعد توی اوج دلبستگی گفته بود می خواهم عضو مقاومت باشم...می خواهم بروم جنگ.و او توی دلش خوشحال بود که نقشه هایش درست از آب در آمده و پسرش شده همان چیزی که آرزوکرده!توی نقشِ پسر داشتنم فرو می روم! ظرف همین چند دقیقه به او که مصنوعی است دل بستم. به چشمهایش، به موهایش. به مهربانی توی نگاهش....به اسمش.اگر برود شهید بشود دیگر نمی بینمش!صدایش توی خانه نمی پیچد...می شود یک غم عمیق و همیشگی توی دل بابایش، خواهر هایش.دوباره یادم می افتد به عایده!که دو تا پسر واقعی اش شهید شده. از تصورش گرمای عمیقی می دود توی شقیقه هایم. دور چشم هایم ، توی راهِ نفسم. چینیِ توی گلویم می شکند و چشم هایم مات می بیند!«یحیی»را توی لباس مقاومت تصور می کنم. پسری که تنها تصورم از او همین عکس است! با دلبستگی به عمق چند دقیقه! بدون اینکه از او خاطره ای داشته باشم! می خواهد برود جنگ! دلم برایش تنگ می شود.قرآن هم اقرار کرده که «المال و البنون زینة الحیاة الدنیا»...عایده اما زینت های حیات دنیایش را بخشیده!با دو سه دهه خاطره...با یک آلبوم پرِ عکس!آیه ای که من نصفش را خوانده ام عایده تا آخر خوانده!«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا...»فرق من و عایده همین است!پسرم برای رفتن اصرار دارد!به خودم می گویم :« می خواهی ذخیره اش کنی برای کِی؟»بقیه آیه را می خوانم و از او دل می کَنَم!می گویم برو خدا پشت و پناهت! یک بار دیگر به اجرای صورتش نگاه می کنم! به چین و شکن موهایش، به آرامش توی چشم هایش! به قد و بالایش و به «گلدان حُسن یوسفی»که روی پله های حیاط خانه جا مانده!
https://eitaa.com/tayebefarid
۵:۳۰
Alireza Ghorbani - In Those Eyes (320).mp3
۰۴:۳۴-۱۰.۷۲ مگابایت
۱۹:۳۳