روایت مردم ایران نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad
#لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳بخش اول دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبلک، کسی پشت تلفن به دوست لبنانیمان گفت که اگر میخواهید شهید شوید، بسمالله؛ این شما و این بعلبک! اما خب، گمان ما این بود که ترسها، بیش از واقعیتها دارند میتازند. رسیدیم دم خانهی مقصدمان. میگفتند توی حیاط نایستید که پهپادها ببینند، میزنند. دوست لبنانیمان هم اولش توی مزار سیده خویله، ماند که ببیند اگر ما زنده ماندیم بهمان بپیوندد(علیآقا سلام! شوخی میکنم!)در بدو ورود، یکی از ساکنین خانه گفت:"عه! شمایین، ما منتظرِ گاو بودیم که!"قاعدهاش این بود که این را بیاورم اول متن اما خب، میخواستم کار را حیوانی شروع نکنم!قرار بود از کمکهای مردم یک گاو در بعلبک بخرند و پیشکشِ آوارگان جنگ کنند که ماجرا، همزمان شده بود با آمدن ما و تشخیص مساله برای صاحبخانه سخت شده بود.سرِ ناهار، صاحبخانه گفت که ماها فاتحهی همه پروتکلهای امنیتی را خواندهایم. با گوشی نباید ور برویم؛ از بیروت نباید بیاییم؛ و توی هر خانه نباید بیشتر از سه نفر باشند؛ توی ماشین هم. لقمه توی دهانم بود و داشتم فکر میکردم که دشمن ما را متفرد و متفرق میخواهد. ناهار که تمام شد، صاحبخانه هراسان گفت که گوشیهایتان را خاموش کنید. یک ساعتِ مشخص هم تعیین کرد که از خانه برویم بیرون؛ نیم ساعت بعد! دو گروه شدیم. وسط راه از کنار راسالحسین گذشتیم و چقدر دلم سوخت که نتوانستم بروم. کمی جلوتر از راسالحسین، ماشینِ جلویی ایستاد:"با هم نباید بریم؛ ما میریم، شما برید مزار سیدهخوله، ما براتون لوکیشن میفرستیم."رفتیم مزار. میگویند کاروان اسرا -خانوادهی محترمِ سیدالشهدا- در مسیر، از بعلبک گذشتند و خوله، همینجا به پدرش پیوست.حرم خوله باصفاست. ورودی حرم، نقاشی امام و رهبری را کشیدهاند. توی حرم، یک سنگ هست که خادم مسجد میگفت مالِ محلهی سیدهزینب است. توی یکی از انفجارات، یکی از مستحدثات نزدیک حرم آسیب میبیند و این سنگ را محض تبرک میآورند بعلبک؛ اینطوری به حضرت زینب، ارادت دارند. ادامه دارد... محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینایکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان#بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ#راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:بلــه | ایتــا | اینستا