عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۱۳۳عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۲زینبیه
با صدای بالا رفتن کرکره دکان‌هایِ گذر، از خواب پریدم. اینجا محله‌ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه‌ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می‌نویسم. دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم. سرتیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می‌آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف. محمد از مدافعین حرم سوری و از شیعیان زینبیه بود. جوان یغور قد بلندِ کچلی که هیجانِ صفرا از سر و‌ پکالش می‌ریخت و خیلی خوب فارسی حرف می‌زد. به عادت بقیه عرب‌ها سیگار از بغل لبش نمی‌افتاد. توی فاصله فرودگاه تا زینبیه کلی حرف زد. از اینکه می‌خواهد ماشینی که تازه خریده را بفروشد و بیاید ایران برای کار تا تولد پسرش رضا که بعد دو تا دختر به دنیا آمده و اینکه ایرانی‌ها همه چیزشان خوبست الا اینکه سیگار نمی‌کشند. راهمان حق و ناحق پر از ایست بازرسی بود اما چون محمد برکات آشنایی می‌داد و می‌گفت«اینا دوستای منن» قِسِر رد می‌شدیم و وسایلمان تفتیش نمی‌شد. خدا پدرش را بیامرزد. کوله پشتی من جای نفس کش نداشت. با یک اشاره کل محتویاتش می‌ریخت بیرون. با دیدن سر و‌ کله خانه‌ها و مردم شصتمان خبر دار شد که به آبادی رسیدیم. کوچه‌های خاک و خُلی بی‌نام و نشان. شلوغی سیم‌های معلقِ برق شهری بالای سرمان غوغا کرده بود. پیاده شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم. هتل سر کوچه‌شان تبدیل شده بود به محل اسکان لبنانی‌های جنگ زده. بماند که قیافه‌هایشان هیچ هم شبیه جنگ‌زده‌ها نبود. خیلی تر و تمیز و مرتب بودند. نسبت بهشان حس غریبی داشتم. خصوصا وقتی بعضی‌هایشان با دیدن ما لبخند می‌زدند. ما توی کشور خودمان داشتیم با عزت زندگی می‌کردیم و این مردم فلسطین و لبنان بودند که هزینه مقاومت را از جانشان می‌پرداختند. خدائیش سوری‌ها هم آدم‌های عجیبی هستند با اینکه خودشان هنوز درگیر آسیب‌های جنگند اما چیزی نزدیک به بیست و هشت هزار نفر از نازحین لبنانی را بین خودشان در شهرهای دور و نزدیک جا داده‌اند. حواسم به همین چیزها بود که سر و کله زن جوانی وسط کوچه پیدا شد. زن، عین دختر بچه‌ای که بعد از چند روز به پدرش رسیده باشد پرید جلو محمد و با ذوق دستش را کشید و شروع کرد به خوش و بش کردن. سرتیم اشاره کرد که همسر محمد است و کلا خیلی زوج با احساسی هستند. کوله‌پشتی‌هایمان را گذاشتیم طبقه پائین خانه برکات. غدیر برایمان قهوه سوری آورد با طعم هِل. خستگی راه را تکاندیم و راه افتادیم سمت حرم. تصور این که یک‌روز شهدای مدافع حرم این بازار و کوچه پس کوچه‌ها را گز کرده بودند قند توی دلم آب می‌کرد. اضطراب شیرینِ روبروئی با عظمت و شکوه عقیله بنی هاشم نشسته بود توی تک تک سلول‌هایم. جایی روبروی دکان‌های سر نبش بازار چشممان‌ افتاد به مدخل النساء. راستی راستی رسیده بودیم؟ چرا اینقدر همه چیز ساده بود؟ در و دیوار ورودی‌ها!!عکس سید را نصب کرده بودند ورودی گیت بازرسی. تا چشمم افتاد به چشم‌هاش هُری دلم ریخت. از اولین باری که با سرتیم حرف زده بودم آمدنم را سپردم به سید.در اوج ناباوری شده بود...از گیت که رد شدم بغضم ترکید. آتش این غم انگار خیال خاموش شدن نداشت. آستینم را جمع کرده بودم توی صورتم که کسی مرا محکم گرفت توی بغلش... انگار شانه‌های او هم می‌لرزید.اولش فکر کردم شبنم یا فاطمه باشد اما صورتم را که پاک کردم دیدم یکی از تفتیشگرهای گیت است. همان که موقع وارد شدنم پرسید ایرانیی و وقتی جواب مثبت من را شنید کلی ذوق کرد و به پهنای صورتش خندید و گفت:«اهلا و سهلا»
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راویناeitaa.com/tayebefaridپنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۰:۲۴