عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۰۷۱عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴
از ضاحیه‌گردیِ شبانه که برمی‌گردیم، نان و پنیری می‌‌خریم که بعد چند روز کلوچه‌ی ایرانی و آجیلِ توراهی خوردن، دست به اسراف بزنیم. ضاحیه‌ی امشب، عجیب سوت‌وکور بود. خیابان‌های تاریک و وهم‌آلود که گهگاه گوشه پیاده‌روهاش دو سه نفر زیر انبوه شاخه‌های درخت‌ها نشسته بودند و قلیانکی می‌کشیدند و دیگر هیچ. نزدیک مزار شهدا که رسیدیم، صدای پروازِ جنگنده‌ها و بعد، یک انفجار عظیم. امشب، ضاحیه یازده بار لرزید و حالا، نیمه‌شب که دارم این متن را می‌نویسم، شد ۱۳ بار. کار خدا بود که آن‌جا کنار مزار شهدا، اتفاقی یک آشنا دیدیم. مسیر هتل را یادمان رفته بود. صاحبِ هتلِ دیشب توی خیابان الشیاح، می‌گفت می‌خواهد از بیروت برود و به این بهانه، ما را مرخص کرد. آن‌قدر دنبال محل اقامت گشتیم که گذارمان افتاد به جایی دورافتاده کنار بندرِ تجاری؛ جایی که بازوی ده‌ها جرثقیل‌، مثل دست‌های رو به آسمان، دعا می‌کردند که بندر دوباره رونق بگیرد. القصه؛ توی هاستل عجیبی هستیم. اتاق‌ها را مثل کندوی زنبور، غرفه‌غرفه کرده‌اند و توی هر غرفه یک تخت چپانده‌اند، محضِ صرفا خوابیدن. نشسته‌ایم به نان و پنیر خوردن که زنی می‌آید توی آشپزخانه. از حیث سن‌وسال، به عمه‌ی مرحومم می‌خورد اما به هر حال به‌تر است از گشت ارشاد دوری کند. تا ما را می‌بیند، عذر می‌خواهد که با زهرماری آمده توی آشپزخانه. می‌گویم این زهرماری‌ها برای سلامتی مضر است و همین یک جمله کافی است تا سرِ درد دلش باز شود. می‌گوید فکر نکن خوشحالیم؛ این زهرماری‌ها را می‌خوریم برای فراموشیِ دردهایمان. مسیحی است و با جوابش به این که اهل کجاست، لحظه‌ای جا می‌خورم: فلسطین. توی خانه‌اش قرآن دارد؛ توی خانه‌اش نه این‌جا که از شر جنگ به آن پناه آورده. می‌پرسم کدام آیه قرآن را بیش‌تر دوست دارد؟ می‌خواند: الم یجدک یتیما فآوی، و وجدک ضالا فهدی...بحث که به ایران می‌رسد می‌گوید کاری با مسائل ایدئولوژیک ندارم؛ اما ایران، کشورِ فرهنگ است و کشوری است که تلاش می‌کند جلوی ستم‌ها و جلوی امپریالیسم بایستد. صدای جنگنده‌ها، رشته کلاممان را می‌برد. می‌رویم روی بالکن. سرها همه به سمت آسمان است. جوانی برای این که به زعمش اضطرابمان را بگیرد می‌گوید نگران نباشید، این‌ها عادی است...! پیرمردِ مسیحی کنارش می‌گوید ما لبنانی‌ها یاد گرفته‌ایم وسط جنگ زندگی کنیم. تفسیر عملی‌اش از زندگی را البته دوست ندارم اما وسط حرف‌ها گفت که اغلب مردم لبنان، طرفدارِ مقاومت‌اند. مثل خیلی‌های دیگر که توی این چند روز پای حرفشان نشسته‌ایم، می‌گوید سیدحسن زنده است؛ شاید در ایران، شاید در عراق. می‌گوید او برای ما اسطوره بود؛ اسطوره مگر می‌میرد؟ دارم فکر می‌کنم ماها، ما آدم‌ها چقدر حرف مشترک داریم؛ و چقدر از حرف زدن با خودمان، با هم‌خون‌هایمان ناتوانیم.صدای انفجارها نمی‌گذارد بنویسم. دوباره می‌رویم ضاحیه. سرِ صفی‌الدین سلامت.
محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راویناجمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۰۰ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | اینستا

۵:۰۲