عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۱۳۲عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳
دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم و داشتیم می‌رفتیم سیمکارت بخریم. از وابستگان حزب‌الله بود و مراقب کوچه‌پس‌کوچه‌ها. چند روز دیگر می‌خواهد برود جنوب، برای جنگ. می‌گوید این‌جا که می‌رویم خیلی با ماها، با شماها خوب نیستند؛ القصه که حرف نزن، خودم برایت سیمکارت می‌گیرم. بر خلاف تصور، مردِ مسیحی، با ما خوب است؛ آن‌قدر خوب که سه دلار تخفیف می‌دهد و چند تا کلمه‌ی فارسی می‌گوید که ارادتش را به ایران نشان بدهد. توی مسیر برگشت بیش‌تر با آن جوان گپ زدیم. طاهر می‌گفت بعد شهادت سید، کمرمان شکست اما حمله ایران، باعث شد دوباره بنشینیم؛ لااقل روی زانوهایمان. پارسال، مادرش شهید شده، توی خانه، به ضرب گلوله‌ی یک قناسه‌چی. توضیح بیش‌تری نمی‌دهد. فقط می‌گوید پارسال امیرعبداللهیان آمده خانه‌شان به تعزیت و یک شال از طرف رهبری بهشان داده که خیلی برایشان عزیز است. آن‌قدر بچه‌مثبت است که نمی‌توانم هیچ داده‌ی منفیِ ویژه‌ای از ذهنش بکشم بیرون. از سالم ماندن پیکر سیدحسن خوشحال است. می‌گوید مواد منفجره نتوانست به پیکر رهبرمان آسیب بزند. می‌گفت این‌جا می‌گویند مواد منفجره حاوی سم بوده و سید بر اثر کمبود اکسیژن و مسمومیت شهید شده. نمی‌دانم. هنوز هیچ‌چیز معلوم نیست. به مقصد که می‌رسیم، از موتورش می‌پرد پایین. همدیگر را یک طوری بغل می‌کنیم که انگار رفقای دوران دبیرستان بوده‌ایم. می‌گوید من اگر بروم جنوب، شهید می‌شوم؛ برگشتی، توی حرم امام رضا از من یاد کن. بدجوری متوکل و قضا و قدری است. می‌گوید دیدی همین‌طوری داشتید توی کوچه قدم می‌زدید، بعد من به تورتان خوردم، با هم آشنا شدیم، حرف زدیم و حالا سیمکارت داری؟ بعد هم می‌گوید اگر سروصدای موشک‌ها را شنیدید، بروید پارکِ نزدیک هتل. همان‌جایی را می‌گفت که کنار پیاده‌روش یک مردِ نسبتا تر و تمیز، تشک پهن کرده بود و تخت خوابیده بود. این‌جا مفهوم مسکن دارد تغییر می‌کند. بیرونِ خانه‌ها احتمال مرگ/شهادت کم‌تر از درون خانه‌هاست. گویی خانه دیگر محل سکونت/آرامش نیست.تصویرِ مغازه‌ای که با تلویزیونِ روشن رها شده بود، تصویرِ دو تا لیوان قهوه که توی ماشینِ ویران‌شده، سالم مانده بود و هزار تصویر دیگر را توی ذهنم بازسازی می‌کنم و چشم‌هام را می‌بندم.نیمه‌شب صدای داد و بیدادِ مردی، از هتل می‌کشدمان بیرون. منشا صدا را نمی‌فهمیم. بعدا معلوم می‌شود که یک جاسوس گرفته‌اند. محل استقرارمان توی خیابان الشیاح است. شب، بارها و بارها صدای انفجارهای دور و نزدیک، بیدارمان می‌کند. اسرائیل همچنان شهر را می‌زند و مردم همچنان منتظر ایران‌اند.صبح، مرد سنی که ما را می‌برد برای گرفتن یک‌سری مجوز، می‌گوید حمله ایران، دیر و کم‌شدت اما دلگرم‌کننده بود. می‌گوید ایران باید یک‌جوری اسرائیل را بزند که دیگر نتواند هواپیماهاش را بفرستد بالای سر لبنان. از دولت و ارتش لبنان و کشورهای عربی می‌پرسم اما او باز از ایران می‌گوید؛ انگار از هیچ‌کس، از هیچ کشوری جز ایران انتظار ندارد که کاری بکند. می‌گوید ایرانِ ۸۰ میلیونی نباید در برابر اسرائیلِ فوق فوقش ۶ میلیونی بایستد؟ تا سیاهه سفارش‌هاش بیش‌تر نشده سوال دیگری را پیش می‌کشم. از وفاق بین شیعه و سنی می‌گوید(این وفاق با آن وفاق فرق می‌کند!) دارم فکر می‌کنم که ایران، لبنان و جهان، چقدر یکی مثل امام موسی را کم دارد. توی این یکی دو روز عکس امام موسی را خیلی جاها توی بیروت دیده‌ام. دیشب از جوانِ عضو حزب‌الله درباره امام موسی پرسیدم. جوری اسم امام موسی را می‌بُرد که انگار دارد درباره کسی که یقین دارد زنده است حرف می‌زند. می‌گفت هنوز توی دل‌های ما امام موسی، امام است...
محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راویناپنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا

۱۳:۲۶