#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_سوم
روز بعد، ساعت پنج عصر به پارک مرکزی رسیدم. هوا کمی سرد بود، ولی نمیتوانستم از فکر کردن به آن پیام دست بردارم. چرا آرش اینقدر اصرار داشت که مرا اینجا ببیند؟ آیا واقعاً این ملاقات مهم بود؟ شاید فقط یک تصادف بود یا شاید چیزی بیشتر از این که به نظر میرسید.
پیاده به سمت نیمکتی که در پیام گفته بود رفتیم و از دور یک مرد را دیدم که روی نیمکت نشسته بود. موهای روشن و بلندی داشت و صورتش به گونهای بود که برای یک لحظه، احساس کردم او را از جایی میشناسم. وقتی نزدیکتر شدم، آرش را دیدم. او همان مردی بود که در کتابخانه دانشگاه با او صحبت کرده بودم، اما حالا چهرهای جدیتر و سختتر از آن زمان داشت.
"سلام یاسی." صدای او خشک بود، ولی در عین حال به نظر میرسید که چیزی در صدایش شکسته باشد.
"سلام آرش، همه چیز خوبه؟" گفتم و روی نیمکت کنارش نشستم.
او به من نگاه کرد و کمی مکث کرد. "نمیدونم از کجا شروع کنم، ولی باید بدونی که این ملاقات خیلی مهمه."
سکوت کرد و سپس ادامه داد: "ما هر دو بخشی از چیزی هستیم که خیلی فراتر از دانشگاه و حتی شهر ماست. و الان وقتشه که تو هم در جریان قرار بگیری."
چشمانم گرد شد. "چی؟ چه حرفی میزنید؟ اینا همه چی بود؟"
آرش نفس عمیقی کشید. "ما توی یک بازی بزرگتر از چیزی که فکرش رو میکنی، نقش داریم. این بازی نه فقط درباره دانشگاه، بلکه درباره چیزی خیلی بزرگتر از اونیه که حتی بتونی تصور کنی. این چیزی هست که از خیلی وقت پیش شروع شده، و تو حالا به نوعی واردش شدی."
من هیچ چیز از این حرفها نمیفهمیدم. تمام بدنم سرد شده بود. "مگه شما دیوونهاید؟ من هیچوقت وارد همچین بازیهایی نمیشم."
آرش آرام لبخند زد. "همهچیز به این سادگی نیست یاسی. تو به نوعی درگیر شدی، حتی بدون اینکه خودت بخوای. اما الان وقتشه که با حقیقت روبرو بشی."
این حرفها ترس عمیقی در دلم ایجاد کرد. آیا من واقعاً وارد چیزی شدم که هیچوقت نمیخواستم؟ آیا همه چیز آنطور که فکر میکردم، نیست؟#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_سوم
روز بعد، ساعت پنج عصر به پارک مرکزی رسیدم. هوا کمی سرد بود، ولی نمیتوانستم از فکر کردن به آن پیام دست بردارم. چرا آرش اینقدر اصرار داشت که مرا اینجا ببیند؟ آیا واقعاً این ملاقات مهم بود؟ شاید فقط یک تصادف بود یا شاید چیزی بیشتر از این که به نظر میرسید.
پیاده به سمت نیمکتی که در پیام گفته بود رفتیم و از دور یک مرد را دیدم که روی نیمکت نشسته بود. موهای روشن و بلندی داشت و صورتش به گونهای بود که برای یک لحظه، احساس کردم او را از جایی میشناسم. وقتی نزدیکتر شدم، آرش را دیدم. او همان مردی بود که در کتابخانه دانشگاه با او صحبت کرده بودم، اما حالا چهرهای جدیتر و سختتر از آن زمان داشت.
"سلام یاسی." صدای او خشک بود، ولی در عین حال به نظر میرسید که چیزی در صدایش شکسته باشد.
"سلام آرش، همه چیز خوبه؟" گفتم و روی نیمکت کنارش نشستم.
او به من نگاه کرد و کمی مکث کرد. "نمیدونم از کجا شروع کنم، ولی باید بدونی که این ملاقات خیلی مهمه."
سکوت کرد و سپس ادامه داد: "ما هر دو بخشی از چیزی هستیم که خیلی فراتر از دانشگاه و حتی شهر ماست. و الان وقتشه که تو هم در جریان قرار بگیری."
چشمانم گرد شد. "چی؟ چه حرفی میزنید؟ اینا همه چی بود؟"
آرش نفس عمیقی کشید. "ما توی یک بازی بزرگتر از چیزی که فکرش رو میکنی، نقش داریم. این بازی نه فقط درباره دانشگاه، بلکه درباره چیزی خیلی بزرگتر از اونیه که حتی بتونی تصور کنی. این چیزی هست که از خیلی وقت پیش شروع شده، و تو حالا به نوعی واردش شدی."
من هیچ چیز از این حرفها نمیفهمیدم. تمام بدنم سرد شده بود. "مگه شما دیوونهاید؟ من هیچوقت وارد همچین بازیهایی نمیشم."
آرش آرام لبخند زد. "همهچیز به این سادگی نیست یاسی. تو به نوعی درگیر شدی، حتی بدون اینکه خودت بخوای. اما الان وقتشه که با حقیقت روبرو بشی."
این حرفها ترس عمیقی در دلم ایجاد کرد. آیا من واقعاً وارد چیزی شدم که هیچوقت نمیخواستم؟ آیا همه چیز آنطور که فکر میکردم، نیست؟#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۱۸:۴۱
خوب اگه خوشتون اومده لایک کنید وگرنه اگه خوشتون. نیومده تو کامنتا بگید
که دیگه اصلا ادامه نمیدم به فرستادن رمان اینهمه زحمت میکشم تایپ میکنم یه لایک هم نمیکنید
که دیگه اصلا ادامه نمیدم به فرستادن رمان اینهمه زحمت میکشم تایپ میکنم یه لایک هم نمیکنید
۱۸:۴۸
#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_چهارم
یاسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آرام نگه داره. این حرفها خیلی غیرمعمول و ترسناک به نظر میرسیدند. اما کنجکاوی و احساس عمیقی که در دلش پیدا شده بود، اجازه نمیداد به سادگی از آنها بگذرد.
"آرش، تو داری چی میگی؟ من نمیفهمم. این 'بازی' که میگی چی هست؟ چرا من باید واردش بشم؟" صدای یاسی پر از اضطراب بود.
آرش کمی جلوتر خم شد و با صدای آرامتری گفت: "یاسی، این چیزی که میگم خیلی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکنی. من نمیخواستم تو رو وارد این قضیه کنم، اما متاسفانه همه چیز به همین شکل پیش رفت. تو به نوعی بخشی از یک شبکه بزرگ اطلاعاتی و سیاسی هستی، و متاسفانه در موقعیتی قرار داری که نمیتونی به سادگی ازش بیرون بری. اما هنوز فرصت داری که خودت رو کنار بکشی، فقط باید درک کنی که این بازی چه اثراتی میتونه روی آیندهات بذاره."
یاسی لحظهای سکوت کرد و سعی کرد این اطلاعات عجیب و پیچیده رو هضم کنه. قلبش به شدت میزد و حس میکرد که چیزی در دل این مرد نهفته است که هر لحظه ممکنه آشکار بشه. "چطور ممکنه من وارد چنین چیزی بشم؟ من یه دانشجوی معمولی هستم، نه یه جاسوس، نه یه کسی که بخواد در سیاست یا دنیای اطلاعات دخالت داشته باشه."
آرش لبخندی تلخ زد. "خب، تو خودت هیچوقت این رو انتخاب نکردی، ولی اتفاقات به شکلی پیش رفت که الان در اینجا هستی. اطلاعاتی که به دست آوردی، رویدادهایی که توشون شرکت کردی، و حتی همکلاسیهایی که باهاشون در ارتباطی، همه به نوعی به این بازی مرتبط هستند. من تنها کسی نیستم که این حقیقت رو میدونه، اما کسی که به تو نزدیکتر از همه است، ممکنه جواب خیلی از سوالاتت رو بده."
یاسی به فکر فرو رفت. "همکلاسی من؟ کی؟"
آرش به چشمان یاسی نگاه کرد. "من نمیتونم اسمش رو بگم، ولی وقتی که بهت گفتم در جریان قرار بگیری، منظورم این بود که باید یکی از کسانی که تو بهشون اعتماد داری رو پیدا کنی. اون ممکنه کلید فهمیدن این بازی باشه."
یاسی دستانش رو فشرد و احساس کرد دنیای اطرافش شروع به لرزیدن میکنه. "یعنی من باید به کسی که میشناسم اعتماد کنم؟ من اصلاً نمیدونم کی درست و کی اشتباهه!"
آرش به آرامی گفت: "همینطور است. و تو باید تصمیم بگیری که میخواهی وارد این بازی بشی یا نه. این تصمیم تنها و تنها به خودت بستگی داره."#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_چهارم
یاسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آرام نگه داره. این حرفها خیلی غیرمعمول و ترسناک به نظر میرسیدند. اما کنجکاوی و احساس عمیقی که در دلش پیدا شده بود، اجازه نمیداد به سادگی از آنها بگذرد.
"آرش، تو داری چی میگی؟ من نمیفهمم. این 'بازی' که میگی چی هست؟ چرا من باید واردش بشم؟" صدای یاسی پر از اضطراب بود.
آرش کمی جلوتر خم شد و با صدای آرامتری گفت: "یاسی، این چیزی که میگم خیلی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکنی. من نمیخواستم تو رو وارد این قضیه کنم، اما متاسفانه همه چیز به همین شکل پیش رفت. تو به نوعی بخشی از یک شبکه بزرگ اطلاعاتی و سیاسی هستی، و متاسفانه در موقعیتی قرار داری که نمیتونی به سادگی ازش بیرون بری. اما هنوز فرصت داری که خودت رو کنار بکشی، فقط باید درک کنی که این بازی چه اثراتی میتونه روی آیندهات بذاره."
یاسی لحظهای سکوت کرد و سعی کرد این اطلاعات عجیب و پیچیده رو هضم کنه. قلبش به شدت میزد و حس میکرد که چیزی در دل این مرد نهفته است که هر لحظه ممکنه آشکار بشه. "چطور ممکنه من وارد چنین چیزی بشم؟ من یه دانشجوی معمولی هستم، نه یه جاسوس، نه یه کسی که بخواد در سیاست یا دنیای اطلاعات دخالت داشته باشه."
آرش لبخندی تلخ زد. "خب، تو خودت هیچوقت این رو انتخاب نکردی، ولی اتفاقات به شکلی پیش رفت که الان در اینجا هستی. اطلاعاتی که به دست آوردی، رویدادهایی که توشون شرکت کردی، و حتی همکلاسیهایی که باهاشون در ارتباطی، همه به نوعی به این بازی مرتبط هستند. من تنها کسی نیستم که این حقیقت رو میدونه، اما کسی که به تو نزدیکتر از همه است، ممکنه جواب خیلی از سوالاتت رو بده."
یاسی به فکر فرو رفت. "همکلاسی من؟ کی؟"
آرش به چشمان یاسی نگاه کرد. "من نمیتونم اسمش رو بگم، ولی وقتی که بهت گفتم در جریان قرار بگیری، منظورم این بود که باید یکی از کسانی که تو بهشون اعتماد داری رو پیدا کنی. اون ممکنه کلید فهمیدن این بازی باشه."
یاسی دستانش رو فشرد و احساس کرد دنیای اطرافش شروع به لرزیدن میکنه. "یعنی من باید به کسی که میشناسم اعتماد کنم؟ من اصلاً نمیدونم کی درست و کی اشتباهه!"
آرش به آرامی گفت: "همینطور است. و تو باید تصمیم بگیری که میخواهی وارد این بازی بشی یا نه. این تصمیم تنها و تنها به خودت بستگی داره."#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۸:۴۵
#پارت_چهارمآپلود_شد🫶
۸:۴۶
#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_پنجم
یاسی چند لحظه به آرش نگاه کرد، دندانهایش
رو بهم فشار داد و تلاش کرد تا افکارش رو مرتب کنه. تمام بدنش پر از اضطراب بود، ولی در دلش احساسی از کنجکاوی و اضطراب شدید نیز وجود داشت. نمیدانست باید به حرفهای آرش اعتماد کند یا نه، اما در همین لحظه احساس کرد که نمیتواند به سادگی از این معما فرار کند.
"این خیلی عجیب و پیچیده است، آرش. هیچ چیزی از این ماجرا سر در نمیارم. چرا باید درگیر چیزی بشم که اصلاً به من ربطی نداره؟" صدای یاسی خشک و لرزان بود.
آرش سرش را پایین انداخت و به نظر میرسید که در فکر است. بعد از چند لحظه سکوت گفت: "یاسی، تو در واقع هیچ انتخابی نداری. حتی اگر بخواهی از این قضیه کنار بکشی، هیچوقت نمیتونی فرار کنی. بازی بزرگتر از این حرفهاست. تو وارد دنیایی شدی که نمیتونی ازش بیرون بری. حالا یا با ما همراه میشی، یا شاید مجبور باشی همه چیز رو از دست بدی."
یاسی احساس کرد که قلبش برای یک لحظه ایستاده. "چطور ممکنه؟! من هیچوقت دنبال این چیزها نبودهام! چرا من؟"
آرش به چشمان یاسی نگاه کرد و گفت: "چون تو در واقع یکی از معدود افرادی هستی که توانایی فهمیدن و حل این معماها رو داری. شاید نمیدونی، ولی حتی انتخابهای کوچک تو هم تأثیر بزرگی روی این بازی میذاره. و حالا زمانش رسیده که درک کنی."
یاسی لحظهای به صحبتهای آرش فکر کرد. صدای قلبش در گوشش طنینانداز بود و احساس میکرد که باید تصمیم بزرگی بگیرد. آیا میتواند این بازی را درک کند و به این مسیر وارد شود؟ یا باید از آن کنارهگیری کند و به زندگی معمولیاش ادامه دهد؟
"من نمیدونم..." صدای یاسی ضعیف شد. "چطور میتونم اعتماد کنم؟"
آرش کمی جلوتر خم شد و گفت: "این فقط به اعتماد بستگی نداره. باید انتخاب کنی. دنیا به سرعت در حال تغییر است و تو باید خودت رو آماده کنی برای آنچه که در پیش است. تو قدرت تصمیمگیری داری، یاسی."
یاسی به سمت درخت بزرگی که نزدیک نیمکت بود نگاه کرد و فکر کرد. احساس میکرد که هیچچیز مثل قبل نخواهد بود. دنیای جدیدی در پیش داشت که هیچ تصوری از آن نداشت. اما آیا میتوانست با آن روبرو شود؟
#پارت_پنجم
یاسی چند لحظه به آرش نگاه کرد، دندانهایش
رو بهم فشار داد و تلاش کرد تا افکارش رو مرتب کنه. تمام بدنش پر از اضطراب بود، ولی در دلش احساسی از کنجکاوی و اضطراب شدید نیز وجود داشت. نمیدانست باید به حرفهای آرش اعتماد کند یا نه، اما در همین لحظه احساس کرد که نمیتواند به سادگی از این معما فرار کند.
"این خیلی عجیب و پیچیده است، آرش. هیچ چیزی از این ماجرا سر در نمیارم. چرا باید درگیر چیزی بشم که اصلاً به من ربطی نداره؟" صدای یاسی خشک و لرزان بود.
آرش سرش را پایین انداخت و به نظر میرسید که در فکر است. بعد از چند لحظه سکوت گفت: "یاسی، تو در واقع هیچ انتخابی نداری. حتی اگر بخواهی از این قضیه کنار بکشی، هیچوقت نمیتونی فرار کنی. بازی بزرگتر از این حرفهاست. تو وارد دنیایی شدی که نمیتونی ازش بیرون بری. حالا یا با ما همراه میشی، یا شاید مجبور باشی همه چیز رو از دست بدی."
یاسی احساس کرد که قلبش برای یک لحظه ایستاده. "چطور ممکنه؟! من هیچوقت دنبال این چیزها نبودهام! چرا من؟"
آرش به چشمان یاسی نگاه کرد و گفت: "چون تو در واقع یکی از معدود افرادی هستی که توانایی فهمیدن و حل این معماها رو داری. شاید نمیدونی، ولی حتی انتخابهای کوچک تو هم تأثیر بزرگی روی این بازی میذاره. و حالا زمانش رسیده که درک کنی."
یاسی لحظهای به صحبتهای آرش فکر کرد. صدای قلبش در گوشش طنینانداز بود و احساس میکرد که باید تصمیم بزرگی بگیرد. آیا میتواند این بازی را درک کند و به این مسیر وارد شود؟ یا باید از آن کنارهگیری کند و به زندگی معمولیاش ادامه دهد؟
"من نمیدونم..." صدای یاسی ضعیف شد. "چطور میتونم اعتماد کنم؟"
آرش کمی جلوتر خم شد و گفت: "این فقط به اعتماد بستگی نداره. باید انتخاب کنی. دنیا به سرعت در حال تغییر است و تو باید خودت رو آماده کنی برای آنچه که در پیش است. تو قدرت تصمیمگیری داری، یاسی."
یاسی به سمت درخت بزرگی که نزدیک نیمکت بود نگاه کرد و فکر کرد. احساس میکرد که هیچچیز مثل قبل نخواهد بود. دنیای جدیدی در پیش داشت که هیچ تصوری از آن نداشت. اما آیا میتوانست با آن روبرو شود؟
۱۰:۵۴
#پارت_پنجم_آپلود_شد🫶
۱۰:۵۴
#رمان.گام.های.پنهان#پارت_ششم
آیا یاسی تصمیم میگیره وارد این بازی بشه و رازهای این دنیای پیچیده رو کشف کنه؟ یا از این مسیر خطرناک کنار میره؟
یا باید از آن بترسد و به عقب برگردد؟ فشار تصمیمگیری به شدت بر دوش یاسی سنگینی میکرد. در دلش سوالات بیپایانی به وجود آمده بود: آیا قدرت مواجهه با این دنیای جدید را دارد؟ آیا میتواند تغییرات پیش رو را بپذیرد یا همچنان در تاریکی ناشناختهها غرق بماند؟
آرش سکوت کرد و به او فرصت داد تا به فکرش برسد. در این لحظه، یاسی احساس کرد که همه چیز در دستانش است. آیندهاش، زندگیاش، و حتی هویت خودش در مقابلش قرار داشت. انگار جهان به او یک فرصت منحصر به فرد داده بود، اما آیا حاضر بود آن را بپذیرد؟
او به آرش نگاه کرد، گویی در تلاش بود تا از نگاهش جواب سوالاتش را بیابد. "آیا هیچوقت دوباره میتوانم از این مسیر خارج شوم؟" پرسید.
آرش به آرامی سرش را تکان داد. "وقتی وارد این بازی میشی، دیگه راه بازگشتی نیست. ولی این به معنی پایان همه چیز نیست. فقط یک شروعه. ممکنه بخوای از این دنیا فرار کنی، اما باید بدونی که حتی فرار هم انتخاب خودته."
یاسی نفس عمیقی کشید و احساس کرد که در یک مسیر بیپایان ایستاده است. دنیای قدیمیاش، تمام آنچه که میشناخت و آنچه که در گذشته برایش آرامشبخش بود، به سرعت در حال محو شدن بود. حالا او باید خود را در دنیای جدید و ناشناختهای پیدا میکرد.
"باشه..." گفت، صدای او اکنون مصممتر از قبل بود. "من تصمیمم رو گرفتم."
آرش لبخندی زد. "آفرین. حالا باید آماده بشی. چون چیزی که در پیش داری، هیچ وقت تصور نمیکردی."
یاسی با چشمانی که هنوز کمی شک و تردید در آنها موج میزد، به آرامی گفت: "اما چه چیزی در انتظارمه؟ چه چیزی رو باید آماده بشم؟"
آرش به او نگاه کرد و سپس به سمت جادهی تاریک و پیچیدهای که پشت سرشان قرار داشت، اشاره کرد. "اونجا، در دل شب، تمام پاسخها منتظرند. اما باید بدونی که برای رسیدن به اونها، باید از خیلی چیزها بگذری. نه فقط از چیزهایی که میشناسی، بلکه از خودت. از تمام تصورات و محدودیتهایی که برات ساختن."
یاسی لحظهای به افکارش پرداخته و سپس به صدای آرش گوش داد. او میدانست که در این لحظه، چیزی تغییر کرده است. تصمیمی که گرفته بود، نه تنها به مسیر پیش رو مربوط میشد، بلکه به تغییراتی بزرگ در درون خود نیز اشاره داشت.
"یعنی من باید خودم رو تغییر بدم؟"
"نه دقیقاً تغییر. بیشتر باید اون چیزی که هستی رو پیدا کنی. چون هنوز خیلی از جنبههای وجودیات رو کشف نکردی. این سفر، سفری به درون خودته."
#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
آیا یاسی تصمیم میگیره وارد این بازی بشه و رازهای این دنیای پیچیده رو کشف کنه؟ یا از این مسیر خطرناک کنار میره؟
یا باید از آن بترسد و به عقب برگردد؟ فشار تصمیمگیری به شدت بر دوش یاسی سنگینی میکرد. در دلش سوالات بیپایانی به وجود آمده بود: آیا قدرت مواجهه با این دنیای جدید را دارد؟ آیا میتواند تغییرات پیش رو را بپذیرد یا همچنان در تاریکی ناشناختهها غرق بماند؟
آرش سکوت کرد و به او فرصت داد تا به فکرش برسد. در این لحظه، یاسی احساس کرد که همه چیز در دستانش است. آیندهاش، زندگیاش، و حتی هویت خودش در مقابلش قرار داشت. انگار جهان به او یک فرصت منحصر به فرد داده بود، اما آیا حاضر بود آن را بپذیرد؟
او به آرش نگاه کرد، گویی در تلاش بود تا از نگاهش جواب سوالاتش را بیابد. "آیا هیچوقت دوباره میتوانم از این مسیر خارج شوم؟" پرسید.
آرش به آرامی سرش را تکان داد. "وقتی وارد این بازی میشی، دیگه راه بازگشتی نیست. ولی این به معنی پایان همه چیز نیست. فقط یک شروعه. ممکنه بخوای از این دنیا فرار کنی، اما باید بدونی که حتی فرار هم انتخاب خودته."
یاسی نفس عمیقی کشید و احساس کرد که در یک مسیر بیپایان ایستاده است. دنیای قدیمیاش، تمام آنچه که میشناخت و آنچه که در گذشته برایش آرامشبخش بود، به سرعت در حال محو شدن بود. حالا او باید خود را در دنیای جدید و ناشناختهای پیدا میکرد.
"باشه..." گفت، صدای او اکنون مصممتر از قبل بود. "من تصمیمم رو گرفتم."
آرش لبخندی زد. "آفرین. حالا باید آماده بشی. چون چیزی که در پیش داری، هیچ وقت تصور نمیکردی."
یاسی با چشمانی که هنوز کمی شک و تردید در آنها موج میزد، به آرامی گفت: "اما چه چیزی در انتظارمه؟ چه چیزی رو باید آماده بشم؟"
آرش به او نگاه کرد و سپس به سمت جادهی تاریک و پیچیدهای که پشت سرشان قرار داشت، اشاره کرد. "اونجا، در دل شب، تمام پاسخها منتظرند. اما باید بدونی که برای رسیدن به اونها، باید از خیلی چیزها بگذری. نه فقط از چیزهایی که میشناسی، بلکه از خودت. از تمام تصورات و محدودیتهایی که برات ساختن."
یاسی لحظهای به افکارش پرداخته و سپس به صدای آرش گوش داد. او میدانست که در این لحظه، چیزی تغییر کرده است. تصمیمی که گرفته بود، نه تنها به مسیر پیش رو مربوط میشد، بلکه به تغییراتی بزرگ در درون خود نیز اشاره داشت.
"یعنی من باید خودم رو تغییر بدم؟"
"نه دقیقاً تغییر. بیشتر باید اون چیزی که هستی رو پیدا کنی. چون هنوز خیلی از جنبههای وجودیات رو کشف نکردی. این سفر، سفری به درون خودته."
#مالک↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۱۴:۳۵
#پارت_ششم_آپلود_شد🫶
۱۴:۳۵
#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_هفتم
یاسی نفس عمیقی کشید و نگاهش را از جاده به آرش دوخت. او میدانست که این تصمیم هرگز ساده نخواهد بود، اما چیزی در درونش به او میگفت که باید ادامه دهد. دنیای جدیدی که پیش رویش بود، میتوانست سرشار از چالشها و خطرات باشد، اما همچنین میتوانست فرصتی برای رشد و کشف خود باشد.
"من آمادهام." یاسی گفت و صدایش اکنون پر از اعتماد به نفس بود.
آرش سرش را به نشانه تایید تکان داد. "خوب، پس بیایید. این فقط آغازشه. با هر قدمی که برمیداری، چیزی جدید پیدا خواهی کرد."
با این گفتهها، هر دو به سوی جادهای تاریک و پیچیده حرکت کردند. هر قدمی که یاسی برمیداشت، احساس میکرد که چیزی درونش تغییر میکند. انگار در حال باز کردن دربهای دنیای جدیدی بود، دنیایی که هیچگاه تصور نمیکرد که به آن وارد شود. او آماده بود تا با چالشهای آن روبرو شود، حتی اگر این به معنی مواجهه با ترسهای پنهان در دل خودش بود.۹
یاسی هر قدمی که برمیداشت، سنگینی لحظات را بیشتر از قبل حس میکرد. جادهای که پیش رو داشت، نه تنها تاریک و پیچیده بود، بلکه به نظر میرسید که به دنیای دیگری متصل میشود؛ دنیایی که هیچگاه تصورش را نمیکرد. همانطور که پیش میرفت، احساس میکرد که در حال عبور از مرزهایی است که هیچگاه نمیتوانست از آنها عبور کند. هر کدام از این قدمها او را بیشتر به درون خودش میبرد، به جایی که رازهای پنهان درونش، یا حتی ترسهایی که هرگز به آنها توجه نکرده بود، آشکار میشد.
آرش که جلوتر از یاسی حرکت میکرد، همچنان سکوت را حفظ کرده بود، گویی منتظر بود تا یاسی به چیزی برسد که او هنوز نمیدانست چیست. یاسی میتوانست احساس کند که این سفر، بیشتر از یک ماجرای فیزیکی است. چیزی در عمق وجودش به او میگفت که این مسیر در نهایت به کشف چیزی بسیار بزرگتر از آنچه که میبیند، خواهد انجامید.
همچنان که در دل شب پیش میرفتند، صدای قدمهایشان به تنها صدای اطراف تبدیل شده بود. یاسی ناگهان پرسید: "آرش، آیا خودت هم همینطور به این دنیای جدید وارد شدی؟"
آرش چند لحظه سکوت کرد، سپس برگشت و نگاهی به یاسی انداخت. "بله، من هم روزی مثل تو بودم. ولی وقتی وارد این مسیر میشی، هیچ راه برگشتی نیست. اون موقع تو دیگه نمیتونی از حقیقت فرار کنی."
یاسی به سکوت درونی خود گوش داد. صدای قلبش در گوشش طنین انداخت و انگار که هر ضربان قلبش با هر قدمی که برمیداشت، درک بیشتری از چیزی که در انتظارش بود به دست میآورد.
"پس حقیقت چیه؟" یاسی پرسید.
آرش نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت. "حقیقت، یاسی، چیزی نیست که همیشه بخوای بدونی. بعضی وقتها بهتره از آنچه که میدانی عبور کنی و از آنچه که در دل شب پنهانه، پرده برداری. چون تنها وقتی میفهمی حقیقت چیه که خودت رو کاملاً در معرضش قرار بدی."
یاسی فهمید که این سفر فقط یک سفر فیزیکی نیست، بلکه سفری به دل سیاست است. چیزی که او هیچ چیز ازش سر در نمیاورد نه تنها دنیای بیرون بلکه دنیای درونی خودش بود. اما آیا آماده بود تا در برابر آنچه که قرار بود کشف کند، بایستد؟#مالک↫⃟᜴ @razesefid ⃟᜴
#پارت_هفتم
یاسی نفس عمیقی کشید و نگاهش را از جاده به آرش دوخت. او میدانست که این تصمیم هرگز ساده نخواهد بود، اما چیزی در درونش به او میگفت که باید ادامه دهد. دنیای جدیدی که پیش رویش بود، میتوانست سرشار از چالشها و خطرات باشد، اما همچنین میتوانست فرصتی برای رشد و کشف خود باشد.
"من آمادهام." یاسی گفت و صدایش اکنون پر از اعتماد به نفس بود.
آرش سرش را به نشانه تایید تکان داد. "خوب، پس بیایید. این فقط آغازشه. با هر قدمی که برمیداری، چیزی جدید پیدا خواهی کرد."
با این گفتهها، هر دو به سوی جادهای تاریک و پیچیده حرکت کردند. هر قدمی که یاسی برمیداشت، احساس میکرد که چیزی درونش تغییر میکند. انگار در حال باز کردن دربهای دنیای جدیدی بود، دنیایی که هیچگاه تصور نمیکرد که به آن وارد شود. او آماده بود تا با چالشهای آن روبرو شود، حتی اگر این به معنی مواجهه با ترسهای پنهان در دل خودش بود.۹
یاسی هر قدمی که برمیداشت، سنگینی لحظات را بیشتر از قبل حس میکرد. جادهای که پیش رو داشت، نه تنها تاریک و پیچیده بود، بلکه به نظر میرسید که به دنیای دیگری متصل میشود؛ دنیایی که هیچگاه تصورش را نمیکرد. همانطور که پیش میرفت، احساس میکرد که در حال عبور از مرزهایی است که هیچگاه نمیتوانست از آنها عبور کند. هر کدام از این قدمها او را بیشتر به درون خودش میبرد، به جایی که رازهای پنهان درونش، یا حتی ترسهایی که هرگز به آنها توجه نکرده بود، آشکار میشد.
آرش که جلوتر از یاسی حرکت میکرد، همچنان سکوت را حفظ کرده بود، گویی منتظر بود تا یاسی به چیزی برسد که او هنوز نمیدانست چیست. یاسی میتوانست احساس کند که این سفر، بیشتر از یک ماجرای فیزیکی است. چیزی در عمق وجودش به او میگفت که این مسیر در نهایت به کشف چیزی بسیار بزرگتر از آنچه که میبیند، خواهد انجامید.
همچنان که در دل شب پیش میرفتند، صدای قدمهایشان به تنها صدای اطراف تبدیل شده بود. یاسی ناگهان پرسید: "آرش، آیا خودت هم همینطور به این دنیای جدید وارد شدی؟"
آرش چند لحظه سکوت کرد، سپس برگشت و نگاهی به یاسی انداخت. "بله، من هم روزی مثل تو بودم. ولی وقتی وارد این مسیر میشی، هیچ راه برگشتی نیست. اون موقع تو دیگه نمیتونی از حقیقت فرار کنی."
یاسی به سکوت درونی خود گوش داد. صدای قلبش در گوشش طنین انداخت و انگار که هر ضربان قلبش با هر قدمی که برمیداشت، درک بیشتری از چیزی که در انتظارش بود به دست میآورد.
"پس حقیقت چیه؟" یاسی پرسید.
آرش نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت. "حقیقت، یاسی، چیزی نیست که همیشه بخوای بدونی. بعضی وقتها بهتره از آنچه که میدانی عبور کنی و از آنچه که در دل شب پنهانه، پرده برداری. چون تنها وقتی میفهمی حقیقت چیه که خودت رو کاملاً در معرضش قرار بدی."
یاسی فهمید که این سفر فقط یک سفر فیزیکی نیست، بلکه سفری به دل سیاست است. چیزی که او هیچ چیز ازش سر در نمیاورد نه تنها دنیای بیرون بلکه دنیای درونی خودش بود. اما آیا آماده بود تا در برابر آنچه که قرار بود کشف کند، بایستد؟#مالک↫⃟᜴ @razesefid ⃟᜴
۱۶:۲۹
#پارت_هفتم_آپلود_شد🫶
۱۶:۳۰
#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_هشتم
یاسی لحظهای سکوت کرد و به صحبتهای آرش فکر کرد. صدای قدمهایشان که در سکوت شب گم میشد، او را به یک نوع تأمل عمیق برد. هر چه بیشتر به جلو میرفت، بیشتر احساس میکرد که در حال عبور از یک مرز ناپیدا است. چیزی در دلش میگفت که هرگز به همان فردی که بود، بازنمیگردد. اما آیا این تغییرات میتوانستند او را بهتر کنند، یا چیزی از او خواهند گرفت که هیچگاه نتواند دوباره پیدا کند؟
"آرش..." یاسی آرام گفت. "چطور میتونم مطمئن بشم که این سفر، این انتخاب، به جایی درست خواهد رسید؟"
آرش لحظهای ایستاد و به جلو نگاه کرد. سپس با صدای آرام و مطمئن گفت: "یاسی، هیچچیز در زندگی قطعی نیست. هیچکسی نمیتونه پیشبینی کنه که آینده چی میاره. اما وقتی راهی رو انتخاب میکنی، باید به خودت و انتخابت ایمان داشته باشی. ممکنه در این مسیر با خطرات و دردها مواجه بشی، ولی در نهایت فقط تویی که میتونی تصمیم بگیری آیا اون انتخاب درست بوده یا نه."
یاسی نفس عمیقی کشید. چیزی در درونش هنوز تردید داشت، اما بهطور عجیبی، احساس میکرد که باید ادامه دهد. هر چه بیشتر در این مسیر پیش میرفت، بیشتر به خودش نزدیک میشد. انگار هر قدمی که برمیداشت، چیزی از خود واقعیاش آشکار میشد، چیزی که مدتها از آن غافل بود.
آرش دوباره به یاسی نگاه کرد و ادامه داد: "به یاد داشته باش، همیشه در دل تاریکیها، نورهایی وجود دارن که تو باید پیداشون کنی. هیچچیزی فقط سیاه یا سفید نیست. همونطور که در مسیر پیش میری، باید یاد بگیری که به سایهها نگاه کنی، چون اونها هم بخشی از این سفر هستند."
یاسی به جادهی تاریکی که پیش رو داشت، نگاه کرد. به نظر میرسید که هر گامش او را به نقطهای نزدیکتر میکند که هیچ وقت نمیتوانست تصور کند. آیا این تنها یک مسیر بیپایان است که او را به مقصد نمیرساند، یا در انتهای آن، حقیقتی وجود دارد که او باید آن را کشف کند؟
با این افکار، یاسی سرش را بالا برد و تصمیم گرفت که قدم بعدی را بردارد. دیگر نمیتوانست به گذشته نگاه کند. این سفر، این چالشها، تنها راهی بودند که به او کمک میکردند تا درک کند که حقیقت چه چیزی است. حالا او آماده بود تا با تمام وجود با این دنیای جدید روبرو شود، حتی اگر هنوز بسیاری از سوالات بیپاسخ باقی مانده بودند.
"من آمادهام، آرش. بریم."
آرش لبخندی زد و به جلو حرکت کرد. "آفرین، یاسی. این فقط آغازشه."
و با هر گامی که به جلو برمیداشتند، تاریکی بیشتر در اطرافشان پیچیده میشد، اما در دل آن، نوری روشنایی در انتظار بود.#مالک_یاسی❄️🦋*↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_هشتم
یاسی لحظهای سکوت کرد و به صحبتهای آرش فکر کرد. صدای قدمهایشان که در سکوت شب گم میشد، او را به یک نوع تأمل عمیق برد. هر چه بیشتر به جلو میرفت، بیشتر احساس میکرد که در حال عبور از یک مرز ناپیدا است. چیزی در دلش میگفت که هرگز به همان فردی که بود، بازنمیگردد. اما آیا این تغییرات میتوانستند او را بهتر کنند، یا چیزی از او خواهند گرفت که هیچگاه نتواند دوباره پیدا کند؟
"آرش..." یاسی آرام گفت. "چطور میتونم مطمئن بشم که این سفر، این انتخاب، به جایی درست خواهد رسید؟"
آرش لحظهای ایستاد و به جلو نگاه کرد. سپس با صدای آرام و مطمئن گفت: "یاسی، هیچچیز در زندگی قطعی نیست. هیچکسی نمیتونه پیشبینی کنه که آینده چی میاره. اما وقتی راهی رو انتخاب میکنی، باید به خودت و انتخابت ایمان داشته باشی. ممکنه در این مسیر با خطرات و دردها مواجه بشی، ولی در نهایت فقط تویی که میتونی تصمیم بگیری آیا اون انتخاب درست بوده یا نه."
یاسی نفس عمیقی کشید. چیزی در درونش هنوز تردید داشت، اما بهطور عجیبی، احساس میکرد که باید ادامه دهد. هر چه بیشتر در این مسیر پیش میرفت، بیشتر به خودش نزدیک میشد. انگار هر قدمی که برمیداشت، چیزی از خود واقعیاش آشکار میشد، چیزی که مدتها از آن غافل بود.
آرش دوباره به یاسی نگاه کرد و ادامه داد: "به یاد داشته باش، همیشه در دل تاریکیها، نورهایی وجود دارن که تو باید پیداشون کنی. هیچچیزی فقط سیاه یا سفید نیست. همونطور که در مسیر پیش میری، باید یاد بگیری که به سایهها نگاه کنی، چون اونها هم بخشی از این سفر هستند."
یاسی به جادهی تاریکی که پیش رو داشت، نگاه کرد. به نظر میرسید که هر گامش او را به نقطهای نزدیکتر میکند که هیچ وقت نمیتوانست تصور کند. آیا این تنها یک مسیر بیپایان است که او را به مقصد نمیرساند، یا در انتهای آن، حقیقتی وجود دارد که او باید آن را کشف کند؟
با این افکار، یاسی سرش را بالا برد و تصمیم گرفت که قدم بعدی را بردارد. دیگر نمیتوانست به گذشته نگاه کند. این سفر، این چالشها، تنها راهی بودند که به او کمک میکردند تا درک کند که حقیقت چه چیزی است. حالا او آماده بود تا با تمام وجود با این دنیای جدید روبرو شود، حتی اگر هنوز بسیاری از سوالات بیپاسخ باقی مانده بودند.
"من آمادهام، آرش. بریم."
آرش لبخندی زد و به جلو حرکت کرد. "آفرین، یاسی. این فقط آغازشه."
و با هر گامی که به جلو برمیداشتند، تاریکی بیشتر در اطرافشان پیچیده میشد، اما در دل آن، نوری روشنایی در انتظار بود.#مالک_یاسی❄️🦋*↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۹:۴۲
#پارت_هشتم_آپلود_شد🫶
۹:۴۲
#رمانگامهایپنهان
#پارت_نهم
یاسی و آرش همچنان در دل شب پیش میرفتند. سکوت سنگینی بینشان برقرار بود، اما یاسی احساس میکرد که چیزی فراتر از کلمات میانشان در حال جریان است. مسیر پیشرویشان همچنان در تاریکی گم میشد، اما او حالا میدانست که نمیتواند به سادگی عقبنشینی کند. هر قدم که به جلو میبرد، به یک دنیای جدید وارد میشد که هیچچیز در آن قابل پیشبینی نبود.
آنچه که یاسی ناخواسته وارد آن شده بود یک بازی سیاسی پیچیده بود که او به طور ناخودآگاه وارد آن شده بود و حالا نمیتوانست از آن خارج شود.
یاسی هرگز فکر نمیکرد که روزی به بخشی از یک بازی قدرت تبدیل شود. آرش هیچ وقت به طور دقیق توضیح نداد که این "سفر" چه معنایی دارد،
او اکنون در دنیایی قرار داشت که در آن قدرت، فریب، و اعتماد نه تنها برای افراد، بلکه برای گروههای سیاسی و سازمانهای مخفی نیز نقشی اساسی ایفا میکرد. یاسی نمیدانست که چگونه به این وضعیت کشیده شده، اما میدانست که برای ادامه باید از قوانین جدید پیروی کند.
در این بازی، هیچچیز قطعی نبود. سیاستهای پشت پرده، تفاهمهای پنهان و نقشههای قدرت همه بخشی از این معما بودند. هر حرکت یاسی میتوانست تأثیر بزرگی بر جریانهای سیاسی بگذارد و تصمیمات او به سرعت بر دیگران تأثیر خواهد گذاشت.
او اکنون تبدیل به یکی از مهرههای اصلی یک بازی پیچیده شده بود، جایی که همه چیز به انتخابهای استراتژیک و مدیریت روابط بستگی داشت.
یاسی به زودی متوجه شد که هیچچیز در این بازی تصادفی نبوده است. آرش، که به نظر میرسید یک همراه ساده باشد، در حقیقت یکی از اعضای یک شبکه سیاسی مخفی بود که در آن افراد به عنوان پاسبانهای اطلاعات یا نمایندگان مخفی عمل میکردند. یاسی در واقع بخشی از یک طرح بزرگتر قرار گرفته بود: یک طرح برای دستیابی به قدرت بیشتر در دنیای سیاست، جایی که گروهها و ائتلافها با یکدیگر به رقابت میپرداختند.
او حالا مجبور بود بازی را درک کند. در هر لحظه، باید انتخابهایی میکرد که به تغییرات اساسی در دنیای اطرافش منتهی میشد. حمایت از یک جناح، بیطرفی، یا حتی خیانت به گروههای مختلف میتوانست مسیر آیندهاش را تغییر دهد. یاسی به شدت نیاز داشت که تصمیماتش را با دقت انتخاب کند؛ هر حرکت اشتباه میتوانست او را در معرض خطرات زیادی قرار دهد.
در این دنیای سیاسی، یاسی باید میآموخت که اعتماد نداشتن به هیچکس، حتی نزدیکترین افراد، الزامی است. در این جهان، همه چیزی که به ظاهر معصوم میآمد، ممکن بود پشت پرده در جستجوی منافع پنهان باشد.
یاسی باید یاد میگرفت که روابط را به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف خود ببیند، نه به عنوان ابزارهای صادقانه و انسانی.
هر چند یاسی در ظاهر بیرونی به سیاست وارد شده بود، اما درونش با جنگی درونی مواجه بود. او دیگر نمیتوانست آن فرد ساده و بیخبر از دنیای سیاست باشد. این بازی درونی بیشتر از آنچه که فکر میکرد، به احساسات و ارزشهای شخصی او مربوط میشد.
در نهایت، یاسی به مرحلهای رسید که باید تصمیم میگرفت: آیا باید در این بازی باقی بماند و برای رسیدن به هدف خود دست به هر کاری بزند، یا باید از آن خارج شود و هزینههای سنگین انتخابش را بپردازد؟
آرش که همیشه در کنارش بود، به او هشدار داده بود که هیچچیز در سیاست واقعی قابل پیشبینی نیست. اما یاسی حالا متوجه شد که باید تصمیماتش را بر اساس چیزی فراتر از عقل سرد و محاسبات سیاسی بگیرد.
او به خوبی میدانست که دیگر به همان فرد سابق برنخواهد گشت. این سفر به او آموخته بود که دنیای سیاست و قدرت هیچگاه ثابت نمیماند و هر حرکتش میتواند در نهایت او را به شکلی غیرمنتظره از مسیری که در ابتدا میخواست، دور کند.
یاسی تصمیم خود را گرفت و رو به ارش گفت:
"من آمادهام، آرش. هر چه که باشد، باید این مسیر را تا انتها بروم."
آرش نگاهش را به او دوخت، لبخند زد و گفت: "این انتخاب توست، یاسی. حالا باید خودت راه خودت را پیدا کنی."
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_نهم
یاسی و آرش همچنان در دل شب پیش میرفتند. سکوت سنگینی بینشان برقرار بود، اما یاسی احساس میکرد که چیزی فراتر از کلمات میانشان در حال جریان است. مسیر پیشرویشان همچنان در تاریکی گم میشد، اما او حالا میدانست که نمیتواند به سادگی عقبنشینی کند. هر قدم که به جلو میبرد، به یک دنیای جدید وارد میشد که هیچچیز در آن قابل پیشبینی نبود.
آنچه که یاسی ناخواسته وارد آن شده بود یک بازی سیاسی پیچیده بود که او به طور ناخودآگاه وارد آن شده بود و حالا نمیتوانست از آن خارج شود.
یاسی هرگز فکر نمیکرد که روزی به بخشی از یک بازی قدرت تبدیل شود. آرش هیچ وقت به طور دقیق توضیح نداد که این "سفر" چه معنایی دارد،
او اکنون در دنیایی قرار داشت که در آن قدرت، فریب، و اعتماد نه تنها برای افراد، بلکه برای گروههای سیاسی و سازمانهای مخفی نیز نقشی اساسی ایفا میکرد. یاسی نمیدانست که چگونه به این وضعیت کشیده شده، اما میدانست که برای ادامه باید از قوانین جدید پیروی کند.
در این بازی، هیچچیز قطعی نبود. سیاستهای پشت پرده، تفاهمهای پنهان و نقشههای قدرت همه بخشی از این معما بودند. هر حرکت یاسی میتوانست تأثیر بزرگی بر جریانهای سیاسی بگذارد و تصمیمات او به سرعت بر دیگران تأثیر خواهد گذاشت.
او اکنون تبدیل به یکی از مهرههای اصلی یک بازی پیچیده شده بود، جایی که همه چیز به انتخابهای استراتژیک و مدیریت روابط بستگی داشت.
یاسی به زودی متوجه شد که هیچچیز در این بازی تصادفی نبوده است. آرش، که به نظر میرسید یک همراه ساده باشد، در حقیقت یکی از اعضای یک شبکه سیاسی مخفی بود که در آن افراد به عنوان پاسبانهای اطلاعات یا نمایندگان مخفی عمل میکردند. یاسی در واقع بخشی از یک طرح بزرگتر قرار گرفته بود: یک طرح برای دستیابی به قدرت بیشتر در دنیای سیاست، جایی که گروهها و ائتلافها با یکدیگر به رقابت میپرداختند.
او حالا مجبور بود بازی را درک کند. در هر لحظه، باید انتخابهایی میکرد که به تغییرات اساسی در دنیای اطرافش منتهی میشد. حمایت از یک جناح، بیطرفی، یا حتی خیانت به گروههای مختلف میتوانست مسیر آیندهاش را تغییر دهد. یاسی به شدت نیاز داشت که تصمیماتش را با دقت انتخاب کند؛ هر حرکت اشتباه میتوانست او را در معرض خطرات زیادی قرار دهد.
در این دنیای سیاسی، یاسی باید میآموخت که اعتماد نداشتن به هیچکس، حتی نزدیکترین افراد، الزامی است. در این جهان، همه چیزی که به ظاهر معصوم میآمد، ممکن بود پشت پرده در جستجوی منافع پنهان باشد.
یاسی باید یاد میگرفت که روابط را به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف خود ببیند، نه به عنوان ابزارهای صادقانه و انسانی.
هر چند یاسی در ظاهر بیرونی به سیاست وارد شده بود، اما درونش با جنگی درونی مواجه بود. او دیگر نمیتوانست آن فرد ساده و بیخبر از دنیای سیاست باشد. این بازی درونی بیشتر از آنچه که فکر میکرد، به احساسات و ارزشهای شخصی او مربوط میشد.
در نهایت، یاسی به مرحلهای رسید که باید تصمیم میگرفت: آیا باید در این بازی باقی بماند و برای رسیدن به هدف خود دست به هر کاری بزند، یا باید از آن خارج شود و هزینههای سنگین انتخابش را بپردازد؟
آرش که همیشه در کنارش بود، به او هشدار داده بود که هیچچیز در سیاست واقعی قابل پیشبینی نیست. اما یاسی حالا متوجه شد که باید تصمیماتش را بر اساس چیزی فراتر از عقل سرد و محاسبات سیاسی بگیرد.
او به خوبی میدانست که دیگر به همان فرد سابق برنخواهد گشت. این سفر به او آموخته بود که دنیای سیاست و قدرت هیچگاه ثابت نمیماند و هر حرکتش میتواند در نهایت او را به شکلی غیرمنتظره از مسیری که در ابتدا میخواست، دور کند.
یاسی تصمیم خود را گرفت و رو به ارش گفت:
"من آمادهام، آرش. هر چه که باشد، باید این مسیر را تا انتها بروم."
آرش نگاهش را به او دوخت، لبخند زد و گفت: "این انتخاب توست، یاسی. حالا باید خودت راه خودت را پیدا کنی."
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۱۴:۲۵
#پارت_نهم_آپلود_شد🫶
۱۴:۲۶
#رمان.گام.های.پنهان
#پارت_دهم
یاسی با تصمیمی محکم، قدمهایش را به سمت ناشناختهها برداشته بود. احساس میکرد که درونش چیزی تغییر کرده است. در گذشته، همیشه از پیگیری مسائل پیچیده و تاریک دنیای سیاست دوری میکرد، اما حالا او خودش به بخشی از آن تبدیل شده بود.
آرش به آرامی کنار او حرکت میکرد، گویی که برای لحظهای به یاسی فرصت میدهد تا با افکار خود کنار بیاید. یاسی باید هرچه سریعتر اقدام میکرد، و باید وارد عمل میشد.
روزها میگذشت و یاسی به تدریج در دل این بازی سیاسی پیچیده غرق میشد. او فهمیده بود که آرش تنها یک راهنما نیست؛ او یکی از سرآمدان یک شبکه مخفی است که در پشت پرده سیاستهای دولتی و تجارتهای کلان، قدرتهای خود را پیش میبرد. این شبکه، هرچند به ظاهر بینام و بینشان، توانسته بود در سایه تصمیمات کلیدی، مسیرهای تاریخی بسیاری را تغییر دهد.
یاسی به سرعت وارد دنیای ائتلافها، شراکتهای مخفی و تردیدهایی شد که در دل هر تصمیم قرار داشت. هر ملاقات با سیاستمداران، هر تماس تلفنی که دریافت میکرد، و هر گزارشی که از این شبکه دریافت میکرد، یک تکه از پازل بزرگتری را نشان میداد که یاسی باید آن را حل میکرد.
او متوجه شد که در این بازی، اطلاعات مهمترین سلاح است. کسانی که میتوانند اطلاعات را جمعآوری کنند و تحلیل کنند، کسانی هستند که میتوانند در دنیای سیاست باقی بمانند. به همین دلیل، یاسی هم باید یاد میگرفت که چطور اطلاعات را جمعآوری کند و حتی در مواقعی از آن برای فریب دادن و بازی با دیگران استفاده کند.
اما در کنار همه اینها، یک بحران درونی یاسی همچنان پابرجا بود: اعتماد. در این دنیای سیاسی، هیچچیز قابل اعتماد نبود. دوستان میتوانستند دشمنان بالقوه باشند و دشمنان میتوانستند همکارانی در آینده بشوند. یاسی با هر گام جدید، بیشتر درک میکرد که تنها چیزی که در این بازی مهم است، قدرت حفظ کردن موقعیت است، نه اخلاق.
او حالا میدانست که آرش، اگرچه همراهش بود، اما نمیتوانست بهطور کامل به او اعتماد کند. شاید آرش به او مشورت میداد، اما در نهایت، یاسی باید خود تصمیم میگرفت.
این بحران اعتماد او را در برابر انتخابهای جدید قرار داد: باید در دل این شبکه و بازی باقی میماند و از آن بهره میبرد، یا باید از آن خارج میشد و به دنبال راههای دیگری میگشت؟
با گذشت زمان، یاسی به یک نقطه بحرانی رسید. او باید انتخابی میکرد که نه تنها بر زندگی خود، بلکه بر زندگی بسیاری دیگر تأثیر میگذاشت. در آن لحظه، یاسی باید تصمیم میگرفت که آیا باید در کنار آرش و این شبکه پنهانی بماند و از قدرتهای آن برای پیشبرد اهداف خود استفاده کند، یا باید با ترک این بازی و قرار گرفتن در دنیای بیرونی، به دنبال راهحلهای دیگری بگردد.
هر انتخابی که میکرد، به قیمتی سنگین تمام میشد. اگر با شبکه مخفی همکاری میکرد، به احتمال زیاد میتوانست به قدرت و ثروت بیشتری دست یابد، هم اکنون نیز نسبت به چند ماه اخیر پول خوبی به دست اورده بود اما هزینهی باقی ماندن در این بازی ممکن بود شامل از دست دادن هویت و اصول اخلاقیاش باشد.
در یکی از شبها که در اتاقی تاریک نشسته بود، یاسی تنها به آیندهاش فکر میکرد. او در دل شب، در حالی که شمعی در کنار او میسوخت، به حقیقتی رسید. این بازی دیگر یک انتخاب ساده نبود؛ بلکه باید تصمیم میگرفت که چه نوع فردی میخواهد باشد.
آرش دوباره به اتاق آمد و یاسی را در افکارش غرق دید. او به آرامی به سمت یاسی رفت و گفت: "یادت باشه، در این دنیا هیچچیزی رایگان نیست. انتخابهای تو همیشه هزینهای خواهند داشت اما یادت باشد آیندهی خوبی در انتظار توست اگر به طور رسمی وارد این بازی شویی."
یاسی به او نگاه کرد. "اما آیا این هزینهها ارزشش رو دارند؟ آیا این مسیر واقعاً من رو به جایی میرسونه که باید برم؟ آیا آیندهای روشن در انتظارم است؟!"
آرش سکوت کرد. او میدانست که این سوالها، سوالهای همه کسانی است که وارد این بازی شدهاند.
در نهایت، یاسی تصمیم گرفت که دیگر نمیتواند فقط به عنوان یک مهره در دست دیگران عمل کند. او باید با قدرت خود بازی میکرد،و مهرهی اصلی میشد حتی اگر این به معنی ورود به دنیای جدیدی از سیاست و مبارزه باشد. در آن لحظه، او تصمیم گرفت که باید در این بازی بماند، و به طور رسمی ادامه دهد اما با هدفی جدید .
یاسی دیگر فقط به دنبال پیروزی نبود؛ او به دنبال حقیقت و قدرت و ثروت بود، حتی اگر این حقیقت به قیمت از دست دادن اصول اخلاقی گذشتهاش تمام میشد.
یاسی رو. به آرش کرد و گفت:
یاسی:"من بازی رو به روش خودم شروع میکنم، آرش. باید مسیرم رو پیدا کنم."
آرش به او نگاه کرد و لبخند زد. "این تازه شروعشه، یاسی مطمئم موفق خواهی شد ."
و با این انتخاب، یاسی وارد فازی جدید از بازی سیاسی شد، جایی که در آن دیگر کسی نمیتوانست او را به راحتی فریب دهد.او باید از تمامی قدرتها و شجاعتش استفاده میکرد تا به آنچه که باور داشت برسد، حتی اگر هزینه آن بسیار سنگین باشد.#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_دهم
یاسی با تصمیمی محکم، قدمهایش را به سمت ناشناختهها برداشته بود. احساس میکرد که درونش چیزی تغییر کرده است. در گذشته، همیشه از پیگیری مسائل پیچیده و تاریک دنیای سیاست دوری میکرد، اما حالا او خودش به بخشی از آن تبدیل شده بود.
آرش به آرامی کنار او حرکت میکرد، گویی که برای لحظهای به یاسی فرصت میدهد تا با افکار خود کنار بیاید. یاسی باید هرچه سریعتر اقدام میکرد، و باید وارد عمل میشد.
روزها میگذشت و یاسی به تدریج در دل این بازی سیاسی پیچیده غرق میشد. او فهمیده بود که آرش تنها یک راهنما نیست؛ او یکی از سرآمدان یک شبکه مخفی است که در پشت پرده سیاستهای دولتی و تجارتهای کلان، قدرتهای خود را پیش میبرد. این شبکه، هرچند به ظاهر بینام و بینشان، توانسته بود در سایه تصمیمات کلیدی، مسیرهای تاریخی بسیاری را تغییر دهد.
یاسی به سرعت وارد دنیای ائتلافها، شراکتهای مخفی و تردیدهایی شد که در دل هر تصمیم قرار داشت. هر ملاقات با سیاستمداران، هر تماس تلفنی که دریافت میکرد، و هر گزارشی که از این شبکه دریافت میکرد، یک تکه از پازل بزرگتری را نشان میداد که یاسی باید آن را حل میکرد.
او متوجه شد که در این بازی، اطلاعات مهمترین سلاح است. کسانی که میتوانند اطلاعات را جمعآوری کنند و تحلیل کنند، کسانی هستند که میتوانند در دنیای سیاست باقی بمانند. به همین دلیل، یاسی هم باید یاد میگرفت که چطور اطلاعات را جمعآوری کند و حتی در مواقعی از آن برای فریب دادن و بازی با دیگران استفاده کند.
اما در کنار همه اینها، یک بحران درونی یاسی همچنان پابرجا بود: اعتماد. در این دنیای سیاسی، هیچچیز قابل اعتماد نبود. دوستان میتوانستند دشمنان بالقوه باشند و دشمنان میتوانستند همکارانی در آینده بشوند. یاسی با هر گام جدید، بیشتر درک میکرد که تنها چیزی که در این بازی مهم است، قدرت حفظ کردن موقعیت است، نه اخلاق.
او حالا میدانست که آرش، اگرچه همراهش بود، اما نمیتوانست بهطور کامل به او اعتماد کند. شاید آرش به او مشورت میداد، اما در نهایت، یاسی باید خود تصمیم میگرفت.
این بحران اعتماد او را در برابر انتخابهای جدید قرار داد: باید در دل این شبکه و بازی باقی میماند و از آن بهره میبرد، یا باید از آن خارج میشد و به دنبال راههای دیگری میگشت؟
با گذشت زمان، یاسی به یک نقطه بحرانی رسید. او باید انتخابی میکرد که نه تنها بر زندگی خود، بلکه بر زندگی بسیاری دیگر تأثیر میگذاشت. در آن لحظه، یاسی باید تصمیم میگرفت که آیا باید در کنار آرش و این شبکه پنهانی بماند و از قدرتهای آن برای پیشبرد اهداف خود استفاده کند، یا باید با ترک این بازی و قرار گرفتن در دنیای بیرونی، به دنبال راهحلهای دیگری بگردد.
هر انتخابی که میکرد، به قیمتی سنگین تمام میشد. اگر با شبکه مخفی همکاری میکرد، به احتمال زیاد میتوانست به قدرت و ثروت بیشتری دست یابد، هم اکنون نیز نسبت به چند ماه اخیر پول خوبی به دست اورده بود اما هزینهی باقی ماندن در این بازی ممکن بود شامل از دست دادن هویت و اصول اخلاقیاش باشد.
در یکی از شبها که در اتاقی تاریک نشسته بود، یاسی تنها به آیندهاش فکر میکرد. او در دل شب، در حالی که شمعی در کنار او میسوخت، به حقیقتی رسید. این بازی دیگر یک انتخاب ساده نبود؛ بلکه باید تصمیم میگرفت که چه نوع فردی میخواهد باشد.
آرش دوباره به اتاق آمد و یاسی را در افکارش غرق دید. او به آرامی به سمت یاسی رفت و گفت: "یادت باشه، در این دنیا هیچچیزی رایگان نیست. انتخابهای تو همیشه هزینهای خواهند داشت اما یادت باشد آیندهی خوبی در انتظار توست اگر به طور رسمی وارد این بازی شویی."
یاسی به او نگاه کرد. "اما آیا این هزینهها ارزشش رو دارند؟ آیا این مسیر واقعاً من رو به جایی میرسونه که باید برم؟ آیا آیندهای روشن در انتظارم است؟!"
آرش سکوت کرد. او میدانست که این سوالها، سوالهای همه کسانی است که وارد این بازی شدهاند.
در نهایت، یاسی تصمیم گرفت که دیگر نمیتواند فقط به عنوان یک مهره در دست دیگران عمل کند. او باید با قدرت خود بازی میکرد،و مهرهی اصلی میشد حتی اگر این به معنی ورود به دنیای جدیدی از سیاست و مبارزه باشد. در آن لحظه، او تصمیم گرفت که باید در این بازی بماند، و به طور رسمی ادامه دهد اما با هدفی جدید .
یاسی دیگر فقط به دنبال پیروزی نبود؛ او به دنبال حقیقت و قدرت و ثروت بود، حتی اگر این حقیقت به قیمت از دست دادن اصول اخلاقی گذشتهاش تمام میشد.
یاسی رو. به آرش کرد و گفت:
یاسی:"من بازی رو به روش خودم شروع میکنم، آرش. باید مسیرم رو پیدا کنم."
آرش به او نگاه کرد و لبخند زد. "این تازه شروعشه، یاسی مطمئم موفق خواهی شد ."
و با این انتخاب، یاسی وارد فازی جدید از بازی سیاسی شد، جایی که در آن دیگر کسی نمیتوانست او را به راحتی فریب دهد.او باید از تمامی قدرتها و شجاعتش استفاده میکرد تا به آنچه که باور داشت برسد، حتی اگر هزینه آن بسیار سنگین باشد.#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۲۰:۴۶
#پارت_دهم_آپلود_شد🫶
۲۰:۴۶
#رمان.گام.های.پنهان
#پارت_یازده.
ورود به دنیای پیچیده قدرت
یاسی از آن روز به بعد، به طور جدی وارد دنیای پیچیده سیاست شد. او هرگز فکر نمیکرد که روزی بتواند چنین قدرتی را در دست خود بگیرد، اما اینک در مسیر جدیدی قرار داشت که بر اساس آن باید تصمیمهای کلیدی میگرفت.
آرش، که حالا دیگر به یکی از مشاوران اصلی او تبدیل شده بود، به او آموخت که در این دنیای تاریک، باید در هر لحظه آماده تغییر رویه باشد. "در این بازی، هرگز نباید دستت رو به دیگران نشان بدی. همیشه باید یک یا دو قدم جلوتر از دیگران باشی." این جملهها از آرش تبدیل به راهنمایی برای یاسی شده بود.
در ابتدا، یاسی مجبور بود با گروههای مختلف سیاسی ارتباط برقرار کند. هر گروه هدف خاص خود را داشت و هر انتخابی که یاسی انجام میداد، میتوانست باعث شکلگیری روابط جدید یا قطع روابط قبلی شود. او متوجه شد که سیاست بیشتر از آنچه که فکر میکرد، بر اساس معادلات قدرت است.
یاسی دیگر آن دختر سادهای نبود که در جستجوی حقیقت به این دنیای پیچیده وارد شده بود. حالا او باید به خوبی میفهمید که هر اطلاعاتی یک سلاح است و هر سلاحی میتواند به یک تهدید تبدیل شود.
به زودی یاسی دریافت که در این دنیای سیاسی، اتحادها به سرعت تغییر میکنند. کسانی که امروز متحدان نزدیک تو به نظر میرسند، فردا ممکن است تبدیل به بزرگترین دشمنانت شوند.
در همین حال، افرادی که یاسی قبلاً به راحتی از آنها دوری میکرد، حالا به متحدان قدرتمند او تبدیل شده بودند. یکی از این افراد، سیاوش بود؛ یک مقام بلندپایه در دولت که از قدرت سیاسی زیادی برخوردار بود و اطلاعات زیادی در اختیار داشت. سیاوش به سرعت متوجه شد که یاسی قدرت زیادی در تصمیمگیریهای استراتژیک دارد و شروع به حمایت از او کرد.
اما مشکل اینجا بود که سیاوش تنها به دنبال منافع شخصی خودش بود و یاسی باید یاد میگرفت که چطور این روابط را مدیریت کند تا از او برای رسیدن به اهدافش استفاده کند، بدون اینکه وارد تلهای که سیاوش برایش پهن کرده بود، شود.
اما سیاست چیزی بیشتر از روابط و اتحادها بود؛ یاسی باید به یاد میداشت که این دنیای پر از فریبها و ترفندهای زیرکانه است. در دنیای قدرت، هر کس ممکن بود روزی با لبخندی دلپذیر به تو نزدیک شود و فردای آن روز در پشت پرده برای خراب کردن شهرت و موقعیت تو نقشه بکشد.
حال یاسی در مرحله جدیدی از بازی قرار داشت. او در عین حال که خود را به عنوان یک بازیکن اصلی معرفی کرده بود، باید همزمان بر بسیاری از روابط پیچیده نظارت میکرد. هر حرکت جدید میتوانست تحولی بزرگ در مسیرش ایجاد کند.
آرش، که همیشه در کنار یاسی بود، به او یادآوری میکرد: "تو دیگه نمیتونی عقبنشینی کنی. حالا باید به بازی خودت ادامه بدی، حتی اگر مجبور بشی بر بعضی از اصول خودت فایق بیای." این حرفها به یاسی فهماند که در دنیای سیاست هیچچیز به سادگی نیست. او باید آماده باشد که حتی در مواقع بحرانی تصمیمات سختی بگیرد.
اما با هر تصمیم، یاسی بیشتر به این نتیجه میرسید که این بازی سیاسی هیچوقت پایان نمییابد. به محض اینکه یک انتخاب انجام میداد و به نتیجهای میرسید، دیگر بازیکنان شروع به حرکت میکردند و بازی به سرعت در حال تغییر بود.
یاسی دیگر نمیتوانست به گذشته نگاه کند. او وارد دنیایی شده بود که پیچیدگیهای آن در هر لحظه بیشتر از پیش به چشم میآمدند.
یاسی رو به ارش گفت:
"من در این بازی باقی میمونم، آرش. حالا دیگه نمیتونم عقبنشینی کنم."
آرش به او نگاه کرد و با لبخندی کمرنگ گفت: "آفرین. این همون چیزی بود که میخواستم از اول ببینی."
و یاسی با این کلمات، وارد مرحلهای جدید از بازی شد. مرحلهای که دیگر هیچ بازگشتی نداشت، اما هر انتخاب جدید او میتوانست مسیر آیندهاش را شکل دهد.
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_یازده.
ورود به دنیای پیچیده قدرت
یاسی از آن روز به بعد، به طور جدی وارد دنیای پیچیده سیاست شد. او هرگز فکر نمیکرد که روزی بتواند چنین قدرتی را در دست خود بگیرد، اما اینک در مسیر جدیدی قرار داشت که بر اساس آن باید تصمیمهای کلیدی میگرفت.
آرش، که حالا دیگر به یکی از مشاوران اصلی او تبدیل شده بود، به او آموخت که در این دنیای تاریک، باید در هر لحظه آماده تغییر رویه باشد. "در این بازی، هرگز نباید دستت رو به دیگران نشان بدی. همیشه باید یک یا دو قدم جلوتر از دیگران باشی." این جملهها از آرش تبدیل به راهنمایی برای یاسی شده بود.
در ابتدا، یاسی مجبور بود با گروههای مختلف سیاسی ارتباط برقرار کند. هر گروه هدف خاص خود را داشت و هر انتخابی که یاسی انجام میداد، میتوانست باعث شکلگیری روابط جدید یا قطع روابط قبلی شود. او متوجه شد که سیاست بیشتر از آنچه که فکر میکرد، بر اساس معادلات قدرت است.
یاسی دیگر آن دختر سادهای نبود که در جستجوی حقیقت به این دنیای پیچیده وارد شده بود. حالا او باید به خوبی میفهمید که هر اطلاعاتی یک سلاح است و هر سلاحی میتواند به یک تهدید تبدیل شود.
به زودی یاسی دریافت که در این دنیای سیاسی، اتحادها به سرعت تغییر میکنند. کسانی که امروز متحدان نزدیک تو به نظر میرسند، فردا ممکن است تبدیل به بزرگترین دشمنانت شوند.
در همین حال، افرادی که یاسی قبلاً به راحتی از آنها دوری میکرد، حالا به متحدان قدرتمند او تبدیل شده بودند. یکی از این افراد، سیاوش بود؛ یک مقام بلندپایه در دولت که از قدرت سیاسی زیادی برخوردار بود و اطلاعات زیادی در اختیار داشت. سیاوش به سرعت متوجه شد که یاسی قدرت زیادی در تصمیمگیریهای استراتژیک دارد و شروع به حمایت از او کرد.
اما مشکل اینجا بود که سیاوش تنها به دنبال منافع شخصی خودش بود و یاسی باید یاد میگرفت که چطور این روابط را مدیریت کند تا از او برای رسیدن به اهدافش استفاده کند، بدون اینکه وارد تلهای که سیاوش برایش پهن کرده بود، شود.
اما سیاست چیزی بیشتر از روابط و اتحادها بود؛ یاسی باید به یاد میداشت که این دنیای پر از فریبها و ترفندهای زیرکانه است. در دنیای قدرت، هر کس ممکن بود روزی با لبخندی دلپذیر به تو نزدیک شود و فردای آن روز در پشت پرده برای خراب کردن شهرت و موقعیت تو نقشه بکشد.
حال یاسی در مرحله جدیدی از بازی قرار داشت. او در عین حال که خود را به عنوان یک بازیکن اصلی معرفی کرده بود، باید همزمان بر بسیاری از روابط پیچیده نظارت میکرد. هر حرکت جدید میتوانست تحولی بزرگ در مسیرش ایجاد کند.
آرش، که همیشه در کنار یاسی بود، به او یادآوری میکرد: "تو دیگه نمیتونی عقبنشینی کنی. حالا باید به بازی خودت ادامه بدی، حتی اگر مجبور بشی بر بعضی از اصول خودت فایق بیای." این حرفها به یاسی فهماند که در دنیای سیاست هیچچیز به سادگی نیست. او باید آماده باشد که حتی در مواقع بحرانی تصمیمات سختی بگیرد.
اما با هر تصمیم، یاسی بیشتر به این نتیجه میرسید که این بازی سیاسی هیچوقت پایان نمییابد. به محض اینکه یک انتخاب انجام میداد و به نتیجهای میرسید، دیگر بازیکنان شروع به حرکت میکردند و بازی به سرعت در حال تغییر بود.
یاسی دیگر نمیتوانست به گذشته نگاه کند. او وارد دنیایی شده بود که پیچیدگیهای آن در هر لحظه بیشتر از پیش به چشم میآمدند.
یاسی رو به ارش گفت:
"من در این بازی باقی میمونم، آرش. حالا دیگه نمیتونم عقبنشینی کنم."
آرش به او نگاه کرد و با لبخندی کمرنگ گفت: "آفرین. این همون چیزی بود که میخواستم از اول ببینی."
و یاسی با این کلمات، وارد مرحلهای جدید از بازی شد. مرحلهای که دیگر هیچ بازگشتی نداشت، اما هر انتخاب جدید او میتوانست مسیر آیندهاش را شکل دهد.
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۱۲:۱۲
#پارت_یازدهم_آپلود_شد🫶
۱۲:۱۲
#رمان.گامهای.پنهان
#پارت_دوازدهم
یاسی دیگر هیچ تردیدی نداشت. او به درستی در دل بازی سیاسی گیر کرده بود و هیچ راهی جز ادامه دادن نداشت. در این دنیای پیچیده و پر از فریب، کسانی که میتوانستند قدرت و اطلاعات را در دست خود بگیرند، موفق بودند.
یاسی حالا دیگر با آگاهی از پیچیدگیهای این دنیای سیاسی، هر روز قدمهای محکمتری بر میداشت. در این راه، او با چند دشمن قدرتمند روبرو شد که برای کسب قدرت و حفظ موقعیت خود دست به هر کاری میزدند.
فریبرز خان، یک سیاستمدار رده بالا و یکی از دشمنان اصلی یاسی بود. او در پشت پرده بهطور مستمر در حال توطئه علیه یاسی بود و میخواست او را از عرصه سیاست کنار بزند. فریبرز، با استفاده از نفوذش در دولت، در تلاش بود تا اطلاعات محرمانهای را که یاسی در اختیار داشت، فاش کند. اما یاسی دیگر بازی را میشناخت و میدانست که باید چطور به موقع ضربه بزند.
در این بین، شهرزاد، یک خبرنگار مستقل و قدرتمند دیگر، به عنوان دشمن پنهانی یاسی در میدان ظاهر شد. او با پوشش اخبار جعلی و شایعات منفی، تلاش میکرد تصویر منفی از یاسی بسازد. با این حال، یاسی به خوبی میدانست که او باید چه زمانی در برابر شایعات سکوت کند و چه زمانی از حقیقت برای برطرف کردن آنها استفاده نماید.
یاسی در این مدت، قدرت خود را در درک روانشناسی بازیهای رسانهای و سیاسی افزایش داده بود. او به زودی فهمید که هیچچیز در این دنیای بیرحم سیاسی ثابت نیست.
یاسی به سرعت در دنیای سیاست حرکت کرد و به دنبال ائتلافهای جدید با افراد تاثیرگذار بود. علیآقا ترابی، رئیس یکی از بزرگترین گروههای تجاری کشور، یکی از این افراد بود. او که به تازگی از یک رسوایی سیاسی جان سالم به در برده بود، برای حفظ موقعیتش نیاز به حمایت یاسی داشت. یاسی، با استفاده از مهارتهایش در مذاکره، توانست علیآقا را متقاعد کند که با او متحد شود.
در ازای این اتحاد، یاسی به علیآقا شیخ دسترسی به پروژههای دولتی و قراردادهای کلان میداد. این اتحاد به زودی باعث شد که قدرت یاسی بیشتر و بیشتر شود. اما در عین حال، او باید احتیاط میکرد که همپیمانیها را به درستی مدیریت کند تا هیچکدام از آنها به تهدید تبدیل نشوند.
در این میان، یاسی توانست فریبرز خان را از صحنه سیاست کنار بزند. او با استفاده از اطلاعاتی که از سیاوش، یکی از همکاران فریبرز که از سوی یاسی فریب خورده بود، به دست آورده بود، یک رسوایی سیاسی علیه فریبرز به راه انداخت. رسواییای که افشا کرد که فریبرز در معاملات غیرقانونی با گروههای خارجی دست داشت. این اطلاعات به سرعت در رسانهها پخش شد و فریبرز خان که مدتها در اوج قدرت بود، به زودی از صحنه سیاسی کنار رفت.
اما یاسی حتی از این هم جلوتر رفت. او توانست به کمک شهرزاد، خبرنگار سابق دشمنش، شایعاتی که علیه خود ساخته شده بود را با استفاده از اطلاعات دقیق و مستند رد کند. یاسی از طریق ارتباط با منابع مختلف خبری و انتشار حقایق، توانست دوباره جایگاه خود را در میان مردم تثبیت کند.
اکنون یاسی تنها یک سیاستمدار برجسته نبود؛ او به فردی تبدیل شده بود که میتوانست بازی را به نفع خود تغییر دهد. او توانسته بود همزمان از دو جبهه سیاسی و اقتصادی استفاده کند تا قدرت و ثروت خود را گسترش دهد. او به سرعت به یک سرمایهدار بزرگ تبدیل شده بود.
یاسی نه تنها در دنیای سیاست، بلکه در دنیای کسبوکار نیز صاحب نفوذ شد. قراردادهای کلان دولتی، پروژههای ساختمانی عظیم و سرمایهگذاریهای بزرگ در صنایع مختلف، به او این امکان را داد که به یکی از بزرگترین ثروتمندان کشور تبدیل شود.
در نهایت، یاسی در بازی سیاسی پیروز شد. او نه تنها دشمنان خود را از صحنه کنار زد، بلکه توانست یک امپراتوری اقتصادی و سیاسی بسازد که هیچکس توانایی مقابله با آن را نداشت. او حالا قدرت و ثروت بیسابقهای داشت، و هر حرکتش، نه تنها در عرصه سیاست، بلکه در عرصه تجارت و اقتصاد کشور نیز تاثیرگذار بود.
یاسی از دنیای سیاسی وارد دنیای تجاری شد، و با استفاده از ثروت و قدرتی که به دست آورده بود، توانست شرکتهای بزرگ ایجاد کند که در بسیاری از زمینهها پیشتاز بودند. سرمایهگذاریهایش در پروژههای مختلف، او را به یکی از ثروتمندترین افراد کشور تبدیل کرد.
اما چیزی که بیش از همه تغییر کرده بود، خود یاسی بود. او دیگر آن فرد سادهای نبود که از ابتدا در پی کشف حقیقت بود. حالا او یک بازیکن اصلی در بزرگترین بازی سیاسی و اقتصادی کشور شده بود.
یاسی اکنون به فردی تبدیل شده بود که هیچکس نمیتوانست در برابر او ایستادگی کند. او دیگر نه تنها در دنیای سیاست، بلکه در دنیای تجارت و اقتصاد نیز به یکی از قدرتمندترین افراد تبدیل شده بود.
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
#پارت_دوازدهم
یاسی دیگر هیچ تردیدی نداشت. او به درستی در دل بازی سیاسی گیر کرده بود و هیچ راهی جز ادامه دادن نداشت. در این دنیای پیچیده و پر از فریب، کسانی که میتوانستند قدرت و اطلاعات را در دست خود بگیرند، موفق بودند.
یاسی حالا دیگر با آگاهی از پیچیدگیهای این دنیای سیاسی، هر روز قدمهای محکمتری بر میداشت. در این راه، او با چند دشمن قدرتمند روبرو شد که برای کسب قدرت و حفظ موقعیت خود دست به هر کاری میزدند.
فریبرز خان، یک سیاستمدار رده بالا و یکی از دشمنان اصلی یاسی بود. او در پشت پرده بهطور مستمر در حال توطئه علیه یاسی بود و میخواست او را از عرصه سیاست کنار بزند. فریبرز، با استفاده از نفوذش در دولت، در تلاش بود تا اطلاعات محرمانهای را که یاسی در اختیار داشت، فاش کند. اما یاسی دیگر بازی را میشناخت و میدانست که باید چطور به موقع ضربه بزند.
در این بین، شهرزاد، یک خبرنگار مستقل و قدرتمند دیگر، به عنوان دشمن پنهانی یاسی در میدان ظاهر شد. او با پوشش اخبار جعلی و شایعات منفی، تلاش میکرد تصویر منفی از یاسی بسازد. با این حال، یاسی به خوبی میدانست که او باید چه زمانی در برابر شایعات سکوت کند و چه زمانی از حقیقت برای برطرف کردن آنها استفاده نماید.
یاسی در این مدت، قدرت خود را در درک روانشناسی بازیهای رسانهای و سیاسی افزایش داده بود. او به زودی فهمید که هیچچیز در این دنیای بیرحم سیاسی ثابت نیست.
یاسی به سرعت در دنیای سیاست حرکت کرد و به دنبال ائتلافهای جدید با افراد تاثیرگذار بود. علیآقا ترابی، رئیس یکی از بزرگترین گروههای تجاری کشور، یکی از این افراد بود. او که به تازگی از یک رسوایی سیاسی جان سالم به در برده بود، برای حفظ موقعیتش نیاز به حمایت یاسی داشت. یاسی، با استفاده از مهارتهایش در مذاکره، توانست علیآقا را متقاعد کند که با او متحد شود.
در ازای این اتحاد، یاسی به علیآقا شیخ دسترسی به پروژههای دولتی و قراردادهای کلان میداد. این اتحاد به زودی باعث شد که قدرت یاسی بیشتر و بیشتر شود. اما در عین حال، او باید احتیاط میکرد که همپیمانیها را به درستی مدیریت کند تا هیچکدام از آنها به تهدید تبدیل نشوند.
در این میان، یاسی توانست فریبرز خان را از صحنه سیاست کنار بزند. او با استفاده از اطلاعاتی که از سیاوش، یکی از همکاران فریبرز که از سوی یاسی فریب خورده بود، به دست آورده بود، یک رسوایی سیاسی علیه فریبرز به راه انداخت. رسواییای که افشا کرد که فریبرز در معاملات غیرقانونی با گروههای خارجی دست داشت. این اطلاعات به سرعت در رسانهها پخش شد و فریبرز خان که مدتها در اوج قدرت بود، به زودی از صحنه سیاسی کنار رفت.
اما یاسی حتی از این هم جلوتر رفت. او توانست به کمک شهرزاد، خبرنگار سابق دشمنش، شایعاتی که علیه خود ساخته شده بود را با استفاده از اطلاعات دقیق و مستند رد کند. یاسی از طریق ارتباط با منابع مختلف خبری و انتشار حقایق، توانست دوباره جایگاه خود را در میان مردم تثبیت کند.
اکنون یاسی تنها یک سیاستمدار برجسته نبود؛ او به فردی تبدیل شده بود که میتوانست بازی را به نفع خود تغییر دهد. او توانسته بود همزمان از دو جبهه سیاسی و اقتصادی استفاده کند تا قدرت و ثروت خود را گسترش دهد. او به سرعت به یک سرمایهدار بزرگ تبدیل شده بود.
یاسی نه تنها در دنیای سیاست، بلکه در دنیای کسبوکار نیز صاحب نفوذ شد. قراردادهای کلان دولتی، پروژههای ساختمانی عظیم و سرمایهگذاریهای بزرگ در صنایع مختلف، به او این امکان را داد که به یکی از بزرگترین ثروتمندان کشور تبدیل شود.
در نهایت، یاسی در بازی سیاسی پیروز شد. او نه تنها دشمنان خود را از صحنه کنار زد، بلکه توانست یک امپراتوری اقتصادی و سیاسی بسازد که هیچکس توانایی مقابله با آن را نداشت. او حالا قدرت و ثروت بیسابقهای داشت، و هر حرکتش، نه تنها در عرصه سیاست، بلکه در عرصه تجارت و اقتصاد کشور نیز تاثیرگذار بود.
یاسی از دنیای سیاسی وارد دنیای تجاری شد، و با استفاده از ثروت و قدرتی که به دست آورده بود، توانست شرکتهای بزرگ ایجاد کند که در بسیاری از زمینهها پیشتاز بودند. سرمایهگذاریهایش در پروژههای مختلف، او را به یکی از ثروتمندترین افراد کشور تبدیل کرد.
اما چیزی که بیش از همه تغییر کرده بود، خود یاسی بود. او دیگر آن فرد سادهای نبود که از ابتدا در پی کشف حقیقت بود. حالا او یک بازیکن اصلی در بزرگترین بازی سیاسی و اقتصادی کشور شده بود.
یاسی اکنون به فردی تبدیل شده بود که هیچکس نمیتوانست در برابر او ایستادگی کند. او دیگر نه تنها در دنیای سیاست، بلکه در دنیای تجارت و اقتصاد نیز به یکی از قدرتمندترین افراد تبدیل شده بود.
#مالک_یاسی❄️🦋↫⃟᜴@razesefid⃟᜴
۱۳:۵۲
#پارت_دوازدهم_آپلود_شد🫶
۱۳:۵۲