۱۴:۱۵
۱۴:۱۵
۱۰:۱۴
#قسمت_اول
تولد سیزده سالگی ام،کادوی تولد برادرم را که باز کردم، کتاب بود. وا رفتم. دلم بیشتر لباس و روسری میخواست تا کتاب. آن هم «غزلیات سعدی» و «شوالیۀ ناموجود». یکی شرق و یکی غرب. یکی شعر و یکی رمان. از برادرم تشکر کردم و کتابها را گذاشتم لای باقی کتابهای کتابخانۀ خواهرم تا بعد از امتحانات بروم سراغشان...#ادامه🔻.
تولد سیزده سالگی ام،کادوی تولد برادرم را که باز کردم، کتاب بود. وا رفتم. دلم بیشتر لباس و روسری میخواست تا کتاب. آن هم «غزلیات سعدی» و «شوالیۀ ناموجود». یکی شرق و یکی غرب. یکی شعر و یکی رمان. از برادرم تشکر کردم و کتابها را گذاشتم لای باقی کتابهای کتابخانۀ خواهرم تا بعد از امتحانات بروم سراغشان...#ادامه🔻.
۱۰:۱۴
قسمت دوم .mp3
۰۱:۳۱-۳.۴۷ مگابایت
۱۰:۱۸
#قسمت_سوم
دروغ بدی است. بوی نارنگی نمیآید توی کلاس! کاش لااقل میگفتم خوراکی. نازنین که کنارم مینشیند میخندد:_نارنگیِ روحه. باز کتاب آوردی؟_بابا من که درسم خوبه! چرا انقدر همه فوکوس کردن روی کتاب خوندن من؟!
_چون اینجا مدرسه ست و دانشگاه نیست. یک سال صبر کن، میری سر کلاس استادات به جای کتابهای منبع، رمانهات رو میخونی._ایشالا اونجا هم میخونم._الان هم برو بیرون به مطالعهات برس!#ادامه🔻.
دروغ بدی است. بوی نارنگی نمیآید توی کلاس! کاش لااقل میگفتم خوراکی. نازنین که کنارم مینشیند میخندد:_نارنگیِ روحه. باز کتاب آوردی؟_بابا من که درسم خوبه! چرا انقدر همه فوکوس کردن روی کتاب خوندن من؟!
_چون اینجا مدرسه ست و دانشگاه نیست. یک سال صبر کن، میری سر کلاس استادات به جای کتابهای منبع، رمانهات رو میخونی._ایشالا اونجا هم میخونم._الان هم برو بیرون به مطالعهات برس!#ادامه🔻.
۱۰:۱۸
قسمت چهارم.mp3
۰۱:۴۱-۳.۸۸ مگابایت
۱۰:۲۳
#قسمت_پنجم
تا مادرم در را باز میکند، چشم هاش پر از اشک میشود و وقتی میبوسمش، اشکهاش صورت و لبم را خیس میکند. ترسیدهام. مدام میپرسم:«چی شده مامان؟» مامان پشت سرهم عذرخواهی میکند که ناراحتم کرده. خواهرم پشت سر مادرم ایستاده و بغض کرده. با اشاره از خواهرم میپرسم چه شده، سرش را بالا میبرد که یعنی «هیچی».#ادامه .
تا مادرم در را باز میکند، چشم هاش پر از اشک میشود و وقتی میبوسمش، اشکهاش صورت و لبم را خیس میکند. ترسیدهام. مدام میپرسم:«چی شده مامان؟» مامان پشت سرهم عذرخواهی میکند که ناراحتم کرده. خواهرم پشت سر مادرم ایستاده و بغض کرده. با اشاره از خواهرم میپرسم چه شده، سرش را بالا میبرد که یعنی «هیچی».#ادامه .
۱۰:۲۴
قسمت ششم.mp3
۰۱:۰۹-۲.۶۴ مگابایت
۱۰:۲۵
#قسمت_هفتم
مامان را با این حرف ها آرام میکنم و میروم که لباسهام را عوض کنم. به مادرم نمیگویم این یک هفته، فرصت کشف من بود.کتابها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم و تازه به کتابهای علی رسیده بودم. صبحها که علی را راهی کارش میکردم، چهارزانو روی زمین مینشستم و کتابهای علی را میخواندم. بیتهایی که دوست داشتم را یادداشت میکردم. وقتی به خودم میآمدم که میدیدم نه صبحانه خورده ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان و پنیر میخوردم و راهی خانۀ مادرم میشدم و قبل از برگشتن علی، میآمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباسهام را عوض میکنم. میگذارم کتابم توی کیفم بماند.#ادامه .
مامان را با این حرف ها آرام میکنم و میروم که لباسهام را عوض کنم. به مادرم نمیگویم این یک هفته، فرصت کشف من بود.کتابها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم و تازه به کتابهای علی رسیده بودم. صبحها که علی را راهی کارش میکردم، چهارزانو روی زمین مینشستم و کتابهای علی را میخواندم. بیتهایی که دوست داشتم را یادداشت میکردم. وقتی به خودم میآمدم که میدیدم نه صبحانه خورده ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان و پنیر میخوردم و راهی خانۀ مادرم میشدم و قبل از برگشتن علی، میآمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباسهام را عوض میکنم. میگذارم کتابم توی کیفم بماند.#ادامه .
۱۰:۲۶
قسمت هشتم.mp3
۰۱:۵۵-۴.۴ مگابایت
۱۰:۲۹
قسمت نهم.mp3
۰۱:۱۳-۲.۷۹ مگابایت
۱۰:۲۹
#قسمت_دهم
لوگوهای هدی را میآورم و روی زمین میریزم. باهم ساختمان درست میکنیم. ماشین میسازیم. کمی که هدی مشغول میشود، کتابم را آرام از زیر میز پذیرایی بیرون میآورم و به مبل تکیه میدهم و مشغول خواندن «لولیتا» میشوم. هدی تا کتاب را دستم میبیند، لوگوهاش را میگذارد روی صفحۀ کتاب و میگوید بیا بازی کنیم. نگاهش میکنم. صفحه هنوز به نیمه نرسیده، رهایش میکنم و دوباره بازی میکنیم. دوباره مشغول میشود و من هم کتابم را برمیدارم.#ادامه .
لوگوهای هدی را میآورم و روی زمین میریزم. باهم ساختمان درست میکنیم. ماشین میسازیم. کمی که هدی مشغول میشود، کتابم را آرام از زیر میز پذیرایی بیرون میآورم و به مبل تکیه میدهم و مشغول خواندن «لولیتا» میشوم. هدی تا کتاب را دستم میبیند، لوگوهاش را میگذارد روی صفحۀ کتاب و میگوید بیا بازی کنیم. نگاهش میکنم. صفحه هنوز به نیمه نرسیده، رهایش میکنم و دوباره بازی میکنیم. دوباره مشغول میشود و من هم کتابم را برمیدارم.#ادامه .
۱۰:۳۰
قسمت یازدهم.mp3
۰۱:۳۹-۳.۸ مگابایت
۱۰:۳۱
::. روایتِ حضور .::
🟠🟡 فراخوان جذب همکاری ویژه جوانان ۱۹ تا۳۰ ساله فعالیت جهادی در عرصه هنر و رسانه در مجموعه فرهنگی هنری روایت حضور اتفاقات مهمی در پیشه!! حتما پوستر را مشاهده کنید و پیام دهید: @rvhz_admin #روایت_همچنان_باقیست https://ble.ir/revayatehozour
. الو سلاملکم، روایت حضوره؟سلاملکم بله. بفرمایید.
شما #دانشجو هم توی تیمتون میپذیرید؟بله با افتخار. توی پوستر فراخوان نوشتیم که با دانشجو جماعت حال میکنیم.
یعنی مدرک و رزومه نمیخواید؟داشته باشید بدک نیست. ولی موارد خیلی مهم تری برامون ملاکه.
خودتون از کجا شروع کردید؟از دانشگاه تهران. چهار سال پیش.
عه پس شمام دانشجویید؟بعضیامون بله. همچنان کف دانشگاه پخشیم
چطوری شروع کردین؟!اولش خیلی سخت بود چون هیچ کس حرفمون رو نمیفهمید. کلی سنگ جلوی پامون بود، کرونا هم شده بود قوز بالاقوز؛ اما چون دانشجو های سمجی بودیم، به کارمون ادامه دادیم تا به تدریج مشکلات کمتر بشه.
لابد ازین کلاس پیچونا بودین که وقت همچین کارایی داشتین؟نه. اتفاقا عین درس میخوندیم!!هم درس میخوندیم هم فعالیت میکردیم. نمیخواستیم از سر تنبلی و بیکاری کار فرهنگی کرده باشیم. کلا دانشجوهای درسخونی بودیم.
الان همچنان تو دانشگاه فعالید؟نه فقط دانشگاه. هرجا حضورمون لازم باشه و بتونیم، سر و کله مون پیدا میشه.
بزرگترین پروژه دانشگاهیتون چی بوده؟جشنواره ادبی هنری روایت حضور با موضوع کرونا.
ما #دانشجوی هرجا باشیم میتونیم عضو تیمتون بشیم؟بله میتونید.
رشته مون چی؟ مهمه؟نه لزوما. دغدغه تون مهم تره. رشته تون اگر علوم انسانی یا هنر باشه شانس حضورتون بیشتره.
اگه یه کار جذاب برای دانشگاهمون بخوایم انجام بدیم شما حمایتمون میکنید؟ آخه کسی رو پیدا نکردیم به این مدل کارا اهمیت بده.بله چراکه نه؛ روایتگونه و هنرمندانه باشه حتما حمایت میکنیم.
چطوری یعنی؟زنگ بزنید مفصل باهم گپ بزنیم. یا اگر تهرانید، حتما یه سری بیاید دفتر تا همدیگه رو ببینیم.
باشه پس حتما سمجتون میشم. ممنون از راهنمایی تون. راستی روزتونم مبارک!!! خواهش میکنم. روز شما هم مبارک.#روز_دانشجو_مبارک@revayatehozour
شما #دانشجو هم توی تیمتون میپذیرید؟بله با افتخار. توی پوستر فراخوان نوشتیم که با دانشجو جماعت حال میکنیم.
یعنی مدرک و رزومه نمیخواید؟داشته باشید بدک نیست. ولی موارد خیلی مهم تری برامون ملاکه.
خودتون از کجا شروع کردید؟از دانشگاه تهران. چهار سال پیش.
عه پس شمام دانشجویید؟بعضیامون بله. همچنان کف دانشگاه پخشیم
چطوری شروع کردین؟!اولش خیلی سخت بود چون هیچ کس حرفمون رو نمیفهمید. کلی سنگ جلوی پامون بود، کرونا هم شده بود قوز بالاقوز؛ اما چون دانشجو های سمجی بودیم، به کارمون ادامه دادیم تا به تدریج مشکلات کمتر بشه.
لابد ازین کلاس پیچونا بودین که وقت همچین کارایی داشتین؟نه. اتفاقا عین درس میخوندیم!!هم درس میخوندیم هم فعالیت میکردیم. نمیخواستیم از سر تنبلی و بیکاری کار فرهنگی کرده باشیم. کلا دانشجوهای درسخونی بودیم.
الان همچنان تو دانشگاه فعالید؟نه فقط دانشگاه. هرجا حضورمون لازم باشه و بتونیم، سر و کله مون پیدا میشه.
بزرگترین پروژه دانشگاهیتون چی بوده؟جشنواره ادبی هنری روایت حضور با موضوع کرونا.
ما #دانشجوی هرجا باشیم میتونیم عضو تیمتون بشیم؟بله میتونید.
رشته مون چی؟ مهمه؟نه لزوما. دغدغه تون مهم تره. رشته تون اگر علوم انسانی یا هنر باشه شانس حضورتون بیشتره.
اگه یه کار جذاب برای دانشگاهمون بخوایم انجام بدیم شما حمایتمون میکنید؟ آخه کسی رو پیدا نکردیم به این مدل کارا اهمیت بده.بله چراکه نه؛ روایتگونه و هنرمندانه باشه حتما حمایت میکنیم.
چطوری یعنی؟زنگ بزنید مفصل باهم گپ بزنیم. یا اگر تهرانید، حتما یه سری بیاید دفتر تا همدیگه رو ببینیم.
باشه پس حتما سمجتون میشم. ممنون از راهنمایی تون. راستی روزتونم مبارک!!! خواهش میکنم. روز شما هم مبارک.#روز_دانشجو_مبارک@revayatehozour
۷:۴۲
۱۶:۵۳
۱۶:۵۴
۱۶:۵۷
۸:۱۷
۱۴:۳۹