عکس پروفایل کافه رمان📚☕️ک

کافه رمان📚☕️

۱,۰۵۲عضو
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_79





کمی فکر می کند و می گوید: آهـــــان. سعید رو میگی! ـ : آهان آره. می شه ازش بپرسی ببینی نیروی جدید می خوان یا نه؟! راستش واقعا به کار نیاز دارم. کمی فکر می کند: ازش می پرسم. اگه هم نشد خودم یک جای خوب و مطمئن پیدا میکنم. ـ : واقعا ممنونم. ـ : خواهش می کنم این چه حرفیه. توم یکی از خانواده مایی. لبخند خجولی میزند: همه به حضورت عادت کردیم. سعی می کنم محبتش را جبران کنم: نظر لطفته. برادری رو در حقم تموم کردین. اخم نامحسوسی بین ابروان پرپشتش مینشیند و من فکر میکنم که حرف بدی زدم؟!چرا هر طور که فکر میکنم نمیتوانم او را به عنوان مردی بینم که به من نظر دارد؟اگر شوخی های بی سر و ته شیوا را فاکتور بگیریم شهاب هیچ رفتار بدی تاحالا با من نداشته ، هیچ نگاه بد و زننده ای نداشته! با باز شدن در و ورود شیوا و سایه نگاه هردویمان به سمتشان کشیده میشود. شیوا با صدای بلند می گوید: دیگه وقت کادو هاست. جعبه ی کوچک کادو پیچ شده ای را بسمت شهاب میگیرد: داداشی خل و چل من. بی دندونیتو ببینم ایشاالله. شهاب می خندد و بوسه ای روی پیشانی اش میگذارد. شیوا دست روی قلبش می گذارد و ادا در میاورد: اوه خدا. یکی منو بگیره. وای.این اوج احساس شهاب بودا! نشون میده حسابی کیفش کوکه... با نیشگونی که شهاب از پهلویش میگیرد داد میزند: هوووی وحشی! نگاه یکم ازت تعریف کردم از انسان بودن خارج شدی. شهاب بدون توجه کادو اش را باز میکند: بذار ببینم حق خواهری تو چجوری ادا کردی!






undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۵

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_80






با دیدن یک جفت جوراب سفید رنگ بی اختیار قهقهه میزنم. شهاب چشم غره ای به شیوا می رود که شیوا بیخیال شانه بالا می ندازد: بودجه ام در همین حد بود! مادرش نزدیک می شود و شهاب گنده را مثل کودکی دو ساله در آغوش میکشد ، بوسه ای روی موهای سیاهش میگذارد و میگوید: ایشاالله صد سالگیت پسرم. شهاب با خنده می گوید: همه هم که آرزوی پیر شدنمو دارن! ساعت نقره ای را که می بیند چشم هایش برق میزند: فدایی داری! اینبار سایه است که بدو بدو جعبه ی کادو پیچ شده مان را از اتاق میاورد. با ان لباس کوتاه قرمز رنگ عجیب برایم خواستنی شده است! جعبه را بسمت شهاب میگیرد و با شیطنت میگوید: ایشاالله که همیشه جوون بمونی عمو شهاب! شهاب چشمکی میزند و می گوید: نگاه دعای خیر به این میگن.یاد بگیرید. با احتیاط گوشه های کاغذ کادو را جدا میکند و جعبه را بیرون میکشد. با دیدن بلوز مردانه ی نفتی رنگ لبخندی به رویم میزند: دستت درد نکنه راضی به زحمت نبودم! ـ : خواهش می کنم. کاری نکردم.دوست داشتم بیشتر از این میتونستم... قبل از تمام شدن حرفم میگوید: همین هم خیلی خوبه! شیوا باخنده می گوید: نگاش کن چه مثل بچه ها ذوق میکنه. خجالت نکش برو بپوش ببینم تن خورش چجوریه! شهاب میخندد: سایزمه. اندازس! شیوا کف میزند: براوو مادمازل! چشم هایش را ریز میکند: تو سایز داداش منو از کجا میدونی دختره ی هیز؟! از حرفش خجالت کشیدن که سهل است آب میشوم! مادرش مشتی به بازویش میزند: تو چرا انقدر بی پروایی؟! شهاب غر میزند: ادب نداره که!





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۵

نوروز اگر وقت دیدار استامسال بر داغی گرفتار استحرمت نگه دار چونمهدی فاطمه (عجل الله) عزادار است undefinedundefined




undefinedundefined ble.ir/join/5FvKZN8Gtrundefinedundefined

۱۰:۵۶

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_81




و رو به من می کند: خودتو ناراحت نکن! شیوا ادایش را در می آورد: تو غم مخور عشقم من... که اینبار شهاب دهانش را میگیرد و میگوید: خفه میشی یا خفه ات کنم عشقم؟! با احساس ویبره ی گوشی نگاه از آن دو نفر میگیرم. )مهدیار محمدی( مطمئنم اگر جواب بدهم شیوا شوخی های خرکی اش را برای عشق افلاطونی بین من و او شروع می کند و از نرمش من در مقابلش می گوید. از اینکه مقابل او کوتاه آمدم و این یعنی عشق! و فقط منم که میدانم این کوتاه آمدن و صمیمیت مصلحتی بین من و او بخاطر اطلاعاتی است که ناخواسته در جریان زندگی ام قرار گرفته. نه عشق و احساسی که شیوا از آن دم میزند. دکمه ی سبز رنگ را میزنم و جواب میدهم: الو. ـ : سلام ستاره.خوبی؟ ـ : سلام مرسی. خوبم. مکثی می کند و میگوید : منم خوبم. لطف داری. ممنون که جویای احوالمونی. میخندم: ببخش. تو چطوری؟! ـ : گفتم که خوبم. خونه ای؟! ـ : نه چطور؟! ـ : پس کجایی؟! تکرار میکنم: چطور؟! ـ : هیچی می خواستم منطقه رو بمب گذاری کنم خواستم مطمئن بشم. بازهم میخندم. به این شوخی های بی سر و تهش عادت کرده ام. صدای شیوا بلند می شود: کیه ستاره؟! صدای مهیار در گوشم میپیچد: پس خونه ی شیوایی. ـ : بله. بازهم شیوا میپرسد: کیه؟! و من بی هوا میگویم: مهناست.





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۶

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_82





ـ : آهان.سلام برسون. مهیار قهقهه میزند: سلامت باشه. بگو مهنا هم سلام رسوند. میگویم: مهنا هم سلام میرسونه. مهیار ادامه می دهد: مهیار هم سلام رسوند. میخندم: حرفتو بزن. کجا رو میخواستی بمب گذاری کنی؟! ـ : نمیدونم. بذار از مهیار بپرسم. پوف کلافه ای می کشم که میگوید: باشه باشه فقط آرامشتو حفظ کن میگم. اخم میکنم که می گوید: اخم هاتو وا کن بگم. اخم هایم را باز می کنم و میگویم: کاری نداری قطع کنم... ـ : میخواستیم بریم خرید با مهنا. خواستیم توم بیای. یعنی مهنا خوشحال میشه توم بیای. ـ : خوب راستش من الان مهمونیم. واقعا شرمندم. ـ : چه مهمونی؟! ـ : تولد شهابه. ـ : آهان. پس مبارک باشه. بگو مهنا گفت مبارکه. و میخندد. رو به شهاب میگویم: مهنا تبریک میگه. شهاب سری برای تشکر تکان میدهد که میگویم: تشکر میکنه. خوب شما برید ایشاالله یبار دیگه... ـ : نه میمونه فردا توم میای. ـ : اما... ـ : دیگه اما و اگر نداره. فردا ساعت پنج عصر میام دنبالت. تمام خداحافظ. و بدون اینکه منتظر جواب من باشد قطع میکند. شیوا اخم میکند: تازگیا خیلی خرشدی. چشم گرد می کنم و متعجب نگاهش میکنم که میگوید: قدیما فقط واسه ما بودی. الان با همه میپری. نگین... مهنا... مهیـ... قبل از تمام شدن نام مهیار شهاب میغرد: شیوا! ـ : خوب راست میگم دیگه. من آدم حسودیم.






undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۶

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_83




نزدیکم می شود و دست دور گردنم میندازد: تو فقط مال منی جیگر. اینو تو گوشت فرو کن. وقتی با اون دختره بگو بخند می کنی من حرصم میگیره. سخنان فلسفیشو که دیگه نگوو. شهاب باخنده گازی به سیبش میزند و میگوید: اتفاقا اونروز که دیدمش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقد این دختره شبیه شیوای ماست. پر حرف و عجول و ... قبل از تمام شدن حرفش شیوا داد زد: اصلا هم! اون کلا هپروته تو این عالم نیست! ولش کنی فقط از هنر و اکسپرسیونیسم و فوویسم و فولیسم و سادیسم و مازوخیسم واست حرف میزنه. ـ : بازاون حرف مفید میزنه تو عینه این رادیو های قدیم فقط الکی خس خس میکنی. کل کل میکنند و من فکر میکنم جنگ و دعوای بین این دو نفر هرگز تمام نمیشود. ساعت از نه شب می گذرد و خمیازه های سایه کشدار میشود. یاد کلاس فردا با استاداصلانی می افتم و عزم رفتن میکنم. مثل همیشه شهاب مسئول رساندن ما میشود. در سکوت ماشین سایه به خواب میرود و شهاب لب باز میکند: این پسره همکلاسیت... مهیار... پرسشگر نگاهش می کنم تا ادامه دهد. بدون اینکه نگاه از جاده بگیرد میگوید: چیز خاصی بین تونه؟! لب میگزم: نه بابا... شیوا گنده اش کرده. پسر درستیه. در حد یک دوست سادست نه بیشتر. سری تکان می دهد و میگوید: بازم مواظب باش. تو این زمونه به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. با تکان سر حرفش را تایید میکنم: میدونم! ـ : دختر عاقلی هستی و بهت شک ندارم. ولی بازم بیشتر مواظب باش. از این حمایت و نگرانی از سمت این غریبه دلم گرم میشود. تنهایی بازی های عجیبی دارد ، که دلت گرم میشود برای حمایت حتی اگر از سمت





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۷

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_84




غریبه باشد. مردی که با وجود تمام نزدیکی با خانواده اش هنوز هم برایم غریبه است. و من نمی دانم چرا انقدر که با مهیار راحتم نمیتوانم با شهاب باشم. ابهتی که شهاب دارد ناخود آگاه باعث میشود برایش احترام خاصی قائل شوی. مهیار مهربان است ، یک دوست خوب ، یک هم سخن و حتی یک همراه ولی شهاب ... مطمئنا تکیه گاه خوبی میتواند باشد! ماشین مقابل خانه پارک میشود. شهاب اشاره ای به سایه میکند و میگوید: خوابیده. ـ : آره. عیب نداره بغلش میکنم. ـ : سنگین شده بابا زورت نمیرسه. صبر کن کمک کنم. خشکم میزند. وارد خانه شود؟! خانه ی فساد ما؟! نکند همه چیز را بفهمد. نکند واقعیت کثیف خانواده ام برایش رو شود؟ پیاده میشوم: نیازی نیست خودم... اما شهاب سایه را روی دستش بلند میکند و میگوید: بحث نکن دختر. میدونی که زورت نمیرسه. سایه هم که دیگه بچه نیست. با دست های لرزانم کلید را در قفل در میندازم و بازش میکنم. سرکی در حیا میکشم. با دیدن یک جفت کفش مردانه ی جفت شده پایین پله ها رنگم میپرد. ـ : میشه بری کنار؟! کنار میکشم و شهاب داخل میشود. بسمت پله ها میرود که داد میزنم: نه... نه.. متعجب نگاهم میکند. دستپاچه میگویم: بالا نه. ما پایین میریم. و در پارکینگ را نشانش میدهم. بسمت پارکینگ میروم و دنبالم میآید. با روشن شدن چراغ ها نگاه متعجبش را به اطراف میبینم. تشک سایه را پهن می کنم و میگویم: بذارش اینجا. شهاب هنوز مات اطراف است. دو سوم اول ورودی فرشی ندارد و ته پارکینگ دو پتو پهن شده. تشک و ملافه های تا شده گوشه ی پارکینگ و پیک نیک هم گوشه ای دیگر. ـ : اینجا زندگی میکنید؟!





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۷

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_85




نگاهش میکنم. در ذهنم به دنبال جواب موجح میگردم که میگوید: پس مامانت کجاست؟! ـ : خب... راستش بالاست. آبگرمکنمون ترکیده. چند روزیه خونه قاطی پاتیه این پایین میمونیم. مشکوک نگاهم میکند: پس مامانت چی؟ ـ : خب... راستش... ـ : تو چشم هام نگاه کن و حرفتو بزن. نگاه لرزانم را به چشمان مشکوکش میدوزم: مامانم بالاست. توی اتاقش. میخوای صداش کنم بیاد ببینیش؟ در کمال تعجب میگوید: آره صداش کن. هول می شوم.آن حرف را زدم که مطمئن شود اما انگار ول کن قضیه نبود. آب دهانم را قورت می دهم و میگویم: چرا اینجوری میکنی شهاب؟! ـ : چون دیدم گوشه ی پارکینگ دارید با یک پیکنیک زندگی میکنید. میدونستم وضعیت مالی تون یکم بده ولی نه در این حد. تو گفتی با مادرت زندگی میکنی ولی الان با خواهرت ته این انبار مخروبه... اخم میکنم: خب که چی؟ چه ربطی به شما داره؟! کلافه میشود.چشم می بندد و دست به موهایش میکشد: من فقط نگرانتم. من نمیدونستم با سایه تنها زندگی میکنی.پس مادرت کجاست؟! ـ : گفتم که بالاست. وضعیت خونمون بده. همه جا آبکشیده هواش گرم نمیشه. ـ : یعنی هوای اینجا گرم میشه؟! و به پیک نیک کوچک گوشه ی دیوار اشاره میکند. حرص میخورم و میگویم: اینشو دیگه خودم بهتر میدونم. بسمت در میروم که میگوید: کجا؟! ـ : برم مامانمو صدا کنم بیاد. فقط بعدش هرچی بشه پای خودت. ـ : منظورت چیه؟!





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۵۷

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_86




اشاره ای به ساعت مچی ام می کنم: ساعت ده شبه. با یک پسر اومدم خونه و الانم به مامانم میگم مامان جون بیا با این آقا پسر آشنا شو برادر دوستم هستن. میخندد: فکر اینو نکردم. ـ : ولی فکرای زیادی راجبم کردی. ـ : اینطور نیست. فقط نگران شدم. اینکه تنها زندگی کنی. اونم یک همچین جایی... ادامه نمیدهد. شانه ای بالا میندازم: اینم سهم ماست از زندگی. ـ : کار و باری؟! ـ : میری؟ ـ : آره. ـ : نه. ـ : پس مواظب خودت باش... دست دست می کند برای گفتن چیزی و در آخر به زمزمه ی خداحافط بسنده میکند. تا لحظه ی آخر بدرقه اش میکنم تا حواسش پرت شود و نگاهش به یک جفت کفش مردانه ی مقابل پله ها نیفتد. رفت اما مطمئنم که شکش برطرف نشد. شهاب شک کرد. پوف میکشم. یا میفهمد یا نمیفهمد. به دوش کشیدن این نگرانی روی تمام بدبختی های دیگرم واقعا فرای تصور است. خدا را شکر می کنم شاهد این وضعیت شهاب بود ، که اگر مهیار بود تا ته توی قضیه را در نمی اورد ول کن معامله نبود. *ماشین مقابل فروشگاه بزرگ پارک میشود. مهنا دست هایش را بهم میکوبد و پر از شوق میگوید: چه خریدی بشه امشب! بدو پیاده شو ستاره. از ماشین پیاده میشویم. مهیار دست به سمت آسمان بالا میکند و مینالد: خدایا به جیبم رحم کن!





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۳۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_87




مهنا با خنده مشتی نثار بازوی برادرش میکند: از الان بخوای خسیس بازی در بیاری من می دونم و تو. دیگه خرید عید یعنی تا آخرین قرون پولت خرج کنی. همانطور که راهی فروشگاه میشویم مهیار یک تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید: بعد این فتوا رو کی صادر کرده؟! ـ : خودم. مهنا دستم را میگیرد و بسمت رگال لباس ها میکشد: بیا این ها رو ببینیم. اینجا هرسال بهترین مدل مانتو رو میارن. از بین رگال ها مانتوی آبی رنگی بیرون میکشد و مقابل خودش میگیرد: ببین بهم میاد! نگاهش میکنم و می گویم: آره ولی بنظرم... از همان مدل رنگ سبزش را بیرون میکشم: بنظرم این بهتره. ـ : چرا؟! ـ : با رنگ چشات همخونی داره. ـ : چشم های من که سبز نیست. ـ : عسلیه... با سبز هارمونی قشنگی میشه. ـ : اره راست میگی. مانتو را بدست میگیرد و میگوید: یکی هم تو انتخاب کن بریم پرو کنیم. نگاه مختصری به قیمت مانتو ها میکنم. بودجه ی من نمیرسد. لبخند عریضی میزنم: مرسی. من نمیخوام. ـ : ا لوس نشو دیگه ستاره... این اولین خرید سه تایی مونه. باید یک چیزی بخری. ـ : باشه میخرم ولی مانتو نه... به دروغ میگویم: راستش من مانتو خریدم. میرم یک نگاه به شال ها بندازم. ـ : باشه پس تا تو نگاه کنی منم اینو پرو کنم. با رفتنش به سمت مهیار برمیگردم. مقابل ویترین عروسک ها ایستاده بود. نزدیکش شدم و فهمیدم نگاهش به گوی شیشه ای است.





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۳۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_88




متوجهم میشود: چرا نگاه نمیکنی؟ خوشت نیومد؟ ـ : نه اینطور نیست... مدل های قشنگی داره ولی خوب... من قبلا مانتو خریدم. ـ : امان از دست خانم ها... هنوز یک هفته ی کامل از اسفند نگذشته این مهنا کچلمون کرد بخاطر خرید عید. توم که زودتر از مهنای ما کار رو تموم کردی. لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم. من هیچ نخریدم. من هیچ شباهتی به بقیه ندارم! دستم را میگیرد و من را به دنبال خودش میکشد: بیا اینو نگاه کن. مثل برق گرفته ها دستم را از دستش بیرون میکشم. این صمیمیت ناگهانی اش و این لمس شدن برایم مثل برق گرفتگی با ولتاژ بالا بود. شرمنده نگاهم میکند: ببخشید... نمیخواستم... قبل از تمام شدن حرفش میگویم: مهم نیست... تا مهنا بیاد یک نگاه به شال ها میکنم. و به سرعت دور میشوم. کف دو دستم را به هم میمالم تا شاید اثر گرمای دستانش از بین برود. بیشتر میمالم... بی فایده است. اثرش روی دستم میسوزد... جزغاله میشود. بی حواس با دستم کلنجار میرفتم که به چیزی برخورد میکنم. نگاهم به دو شامپوی افتاده روی زمین میافتد. خم میشوم و برش میدارم: واقعا شرمندم حواسم نبـ..... سر بلند میکنم و با دیدن شخص مقابلم خشکم میزند. این نگاه میشی... این لبخند...تمام تنم بی حس میشود. صدای برخورد دوباره ی شامپو با کف زمین گوشم را کر میکند. همه حواس پنجگانه ام از کار میفتد و فقط تصویر تلخ کابوس شبانه ام مقابلم پدیدار میشود. لب هایش تکان میخورد و صدای ناواضحش در گوشم میپیچد: به به... ببین کی اینجاست! حتی قدرت تکان دادن پاهایم را هم ندارم تا از این وجود نحس دور شوم. ـ : چقدر لاغر شدی. قبلا ها بهتر بودی. و چشمکی کثیف نثارم میکند. کاش توان داشتم که فریاد بزنم. اما نمیشود... تصاویر آن شب نحس... دستی که دهانم را گرفته بود... انگار سنگینی






undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۳۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_89




دستش را دوباره حس می کنم که نای هیچ کاری را ندارم. دستش بازویم را لمس میکند: آخی... ترسیدی؟! با احساس داغی دستش خودم را پیدا میکنم. انگار که تمام حواسم یکجا به کار میافتند. دستش را پس میزنم و با صدای بلندی میگویم: ولم کن. عقب عقب میروم. دستانش را داخل جیب هایش جا کرده و قدمی به سمتم برمیدارد: چقدر ترسو شدی ستاره! این چه وضعشه... همه ی تنم میسوزد. عقب عقب میروم و صدای ریختن میشنوم. نمیدانم به چه چیزی برخورد کردم. همه ی حواس من مرد مقابلم را میپاید. مینالم: برو... برو. اما آن لعنتی هر لحظه نزدیکتر میشود. صدای زنانه ای در گوشم میپیچد: خانم حواست کجاست؟ همشو ریختی زمین. چرا نمیتوانم نگاه از او بردارم؟! چرا تمام تنم میلرزد؟ امید رو به زن میکند: من عذر میخوام. ایشون یکم حواس پرتن. دستش را بند بازویم میکند که بی اراده داد میزنم: ولم کــــــــــــــن! دو جفت چشم متعجب نگاهم میکنند. زن غر میزند: چخبرته خانم؟ واقعا که... ـ : ستــــاره! صدایش مثل نوری در تاریکی دلم روشن میکند. به سمتش برمیگردم. دوراست. شاید ده قدمی دورتر از ما. با تمام توانی که دارم به سمتش میدوم. از لمس کردنش هراسی ندارم. دستش را میگیرم تا از حضورش مطمئن شوم. متعجب میگوید: چی شده؟! بی توجه به سوالش تکرار میکنم: بریم. دستش را میکشم اما بی فایده است. قامت چهار شانه ی او کجا و تن لرزان من با این قدرت تحلیل رفته کجا... بیحرکت سرجایش می ایستد و میگوید: چیشده؟ اون مرد چیزی بهت گفته؟! بی اختیار دنباله ی نگاهش را میگیرم. امید را نشان میدهد. لب میزنم: امید!






undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۳۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان_خدافظ آرزوهای منundefinedundefined‍🩹#پارت_90




امید نیشخندی میزند و قدم برمیدارد تا نزدیکتر شود. ترس همه ی تنم را احاطه میکند. صدای مهیار در گوشم میپیچد: امید؟ میشناسیش؟ اذیتت کرده؟! امید لعنتی نزدیکتر میشود. صبر جایز نیست ، دست مهیار را رها میکنم و با تمام توانم به سمت در میدوم. طول خیابان را میدوم و حتی ذره ای به مقصد مقابلم فکر نمیکنم. مهم فقط دور شدن از آن مرد است و بس! صدای ستاره گفتن کسی در گوشم میپیچد. از بین صدای بلند بوق ماشین ها فقط می توانم مردانه بودنش را تشخیص بدهم و از ترس بودن امید ، از ترس اینکه تمام راه را به دنبالم آمده باشد فقط پاتند میکنم. صدا نزدیکتر میشود و من راهم را به عرض خیابان کج میکنم. بدون حواس و بدون توجه به خیابان شلوغ و ماشین های پرسرعت عرض خیابان را میدوم. صدای بوق بلندی گوشم را کر میکند ، نور چشمم را میزند... این صحنه برایم آشناست. وقتی که جیغ میزنم و چیزی در شکمم فرو میرود بیاد میاورم. شبی که مقابل ماشین مهیار افتادم. این نور و این بوق هابرایم آشنا تر از همیشه هستند! صدای همهمه ای در گوشم میپیچد. ـ : یا خدا... یا امام حسین...بدبخت شدم. ـ : خانم صدامو میشنوی؟ خانوم خوبی؟ پلک هایم را به سختی باز میکنم.حلقه ای از سر های مردانه دورم کردند. همه مرد... همه مذکر... دستی بازویم را لمس میکند: میشنوی صدامو؟ جیغ میزنم. بی اختیار ممتد جیغ میزنم تا بروند. تا رهایم کنند. خودم را روی زمین میکشم و تکیه ام را به ماشین میدهم.مردها دورم را خلوت میکنند و نگاهم روی قامت آشنای مهیار ثابت میماند. مثل کودک گمشده ای که مادرش را دیده ذوق میکنم. مهیار مقابلم مینشیند: خوبی؟ چیزیت شده؟! سرم را به چپ و راست تکان میدهم. لگنم درد میکند. سرم درد میکند و همه ی تنم میسوزد اما مهم رفتن از این شلوغی است. دستم را بند بازویش میکنم: منو ببر. تورو خدا.





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۳۹

thumnail
گیف
۳۵:۲۰

۱۶:۳۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

همراهان کافه رمان ممنون میشم از اونایی که داستان عشق یخی رو خوندن نظر شون رو بگن undefinedundefined

۲۰:۳۵

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.