عکس پروفایل 🫧رمان و داستان فانتزی🫧

🫧رمان و داستان فانتزی🫧

۴۰۷عضو
#موعود👇🏻✨

۱۳:۵۲

#پارت_4
(صبح روزبعد) ★ اماا ... امااا بیدار شو ..- اومممم .. نمیخوام بیام..★ پاشو از همین امروز باید شروع کنیم ...- ها؟.....- صبح همگی بخیررصبح بخیررررررر~ صبح بخیر اما .. اینبار دیر بیدار شدی!- ( لبخنده مصنوعی ) ببخشید مامان ..~ خیله خوب .... همگی سر میز ..* راستی مامان لیزا رفت ؟
نورمن ....★ با حرف دُن منو اِما مکث کردیم و دست از غذا خوردن برداشتیم و به مامان نگاه میکردیم ..~ (خنده) معلومه که رفته ..£ دلم براش تنگ‌میشه...~- ( باهم ) منم همینطور..★ مامان و اِما اینو باهم گفتن مامان انگار شک کرده بود ...~ خیل خوب دیگه بحس رو تموم کنید .......- این که از بقیه جدا شدیم مشکوک نمیزنه ؟★نه نگران نباش.. - از نظرت نباید به ری بگیم؟★ فعلا نه ... بیا خودمون فعلا یه نقشه بکشیم ..- من به نقشه کار ندارم ... فقط میخوام همرو فراری بدم حتی اگه لازم باشه خودم قربانی شم..★ بدون فکر نباید تصمیم بگیریم .. بعدام .. چجوری همرو فراری بدیم ... ( نشته بودیم رو یکی از سنگ های نزدیک نرده .. یه نگاهی به دیوار کردم و ادامه دادم ) ..ما نمیدونیم اون ور دیوار چیه ..- برام مهم نیست،، کسه دیگه ای نباید بمیره لازم باشه خودمون اون بیرون یه جایی رو میسازیم ..★ این حرف رو با جدیت تمام گفت .. معلوم بود نمیشه تصمیمش رو عوض کرد ... - پس در این صورت دونفر کمه ... باید به ری هم بگیم ..° چیرو به من بگین؟★- اممممم .......° که این طور ..- ببین میدونم باور نمیکنی ولی حقی....° باور میکنم ..- جان؟ جدی؟!° اره .. شاید تو از این دیوونه بازیا در بیاری ولی نورمن نه- هییییی★ ( با خنده ) خیل خوب بسه .. حالا که ری هم فهمید میتونیم کارمونو شروع کنیم...° اول این که اگه بخوایم از اینجا بزنیم بیرون ... تنها راه رفتن به اون وره دیواره.. و برای این نیاز به چنتا طناب داریم ..- چنتا نه ! خیلییی.. ° برای؟★ قراره همرو ببریم° جانننننن !!!؟ شما دوتا دیوونه شدید؟ - دقیقا .. قراره همرو ببریم ....° فکر کردی انقدر اسونه ؟- من نمیدو..+ اِما میشه یه دقیقه بیای..- باشـــه الان میام......° هی ببینم .. شما دوتا دیوونه شدید؟★ چرا؟° چرا؟؟! میدونی چند نفریم .. بعدام بزرگاشون ماییم چطوری اون بیرون میخوان طاقت بیارن؟★ به قول اما یه جایی رو میسازیم .. بعدم حتی اگر من راضی شم که نمیشم اما رو عمرا بتونی راضی کنی..° اهههههــ- چیشده؟★ هیچی بیخیال .. خوب ..° اگه قرار باشه با بچه ها بریم باید امادشون کنیم..- البته نامحسوس..★ اول بیاین فکر طناب اینا باشیم..- اممممم ...‌ اوو .. دل بندامون..° اره اون میشه ولی باید دور از چشم مامان این کارو کنیم..★ پس بیاین اول طنابارو اماده کنیم ..- اوهومم......( بعد از تموم شدن وقط ازاد و برسی تمام احتمالات و کشیدن یه نقشه وارده خونه شدیم و مشغول به کار .. هرکی مشغول یه کاری بود الان فقط سه نفر موضوع رو میدونن ..‌ من ، نورمن ، و ری ... رفتم طبقه بالا و شروع کردم به تمیز کاری نورمن تو یکی از اتاقای همون طبقه مشغول بود ... داشتم کارمو میکردم که رسیدم به نقاشی بعضی از بچه ها .. نقاشی لیزا ... )- اهــه ~ اما ...
#ادامه_داردundefinedhttps://ble.ir/roman1403undefined ~~~~~~~ 🫧~~~~~~~

۱۳:۵۲

🫧رمان و داستان فانتزی🫧
#پارت_4 (صبح روزبعد) ★ اماا ... امااا بیدار شو .. - اومممم .. نمیخوام بیام.. ★ پاشو از همین امروز باید شروع کنیم ... - ها؟ ..... - صبح همگی بخیرر صبح بخیررررررر ~ صبح بخیر اما .. اینبار دیر بیدار شدی! - ( لبخنده مصنوعی ) ببخشید مامان .. ~ خیله خوب .... همگی سر میز .. * راستی مامان لیزا رفت ؟ نورمن .... ★ با حرف دُن منو اِما مکث کردیم و دست از غذا خوردن برداشتیم و به مامان نگاه میکردیم .. ~ (خنده) معلومه که رفته .. £ دلم براش تنگ‌میشه... ~- ( باهم ) منم همینطور.. ★ مامان و اِما اینو باهم گفتن مامان انگار شک کرده بود ... ~ خیل خوب دیگه بحس رو تموم کنید ... .... - این که از بقیه جدا شدیم مشکوک نمیزنه ؟ ★نه نگران نباش.. - از نظرت نباید به ری بگیم؟ ★ فعلا نه ... بیا خودمون فعلا یه نقشه بکشیم .. - من به نقشه کار ندارم ... فقط میخوام همرو فراری بدم حتی اگه لازم باشه خودم قربانی شم.. ★ بدون فکر نباید تصمیم بگیریم .. بعدام .. چجوری همرو فراری بدیم ... ( نشته بودیم رو یکی از سنگ های نزدیک نرده .. یه نگاهی به دیوار کردم و ادامه دادم ) ..ما نمیدونیم اون ور دیوار چیه .. - برام مهم نیست،، کسه دیگه ای نباید بمیره لازم باشه خودمون اون بیرون یه جایی رو میسازیم .. ★ این حرف رو با جدیت تمام گفت .. معلوم بود نمیشه تصمیمش رو عوض کرد ... - پس در این صورت دونفر کمه ... باید به ری هم بگیم .. ° چیرو به من بگین؟ ★- اممممم .. ..... ° که این طور .. - ببین میدونم باور نمیکنی ولی حقی.... ° باور میکنم .. - جان؟ جدی؟! ° اره .. شاید تو از این دیوونه بازیا در بیاری ولی نورمن نه - هییییی ★ ( با خنده ) خیل خوب بسه .. حالا که ری هم فهمید میتونیم کارمونو شروع کنیم... ° اول این که اگه بخوایم از اینجا بزنیم بیرون ... تنها راه رفتن به اون وره دیواره.. و برای این نیاز به چنتا طناب داریم .. - چنتا نه ! خیلییی.. ° برای؟ ★ قراره همرو ببریم ° جانننننن !!!؟ شما دوتا دیوونه شدید؟ - دقیقا .. قراره همرو ببریم .... ° فکر کردی انقدر اسونه ؟ - من نمیدو.. + اِما میشه یه دقیقه بیای.. - باشـــه الان میام.. .... ° هی ببینم .. شما دوتا دیوونه شدید؟ ★ چرا؟ ° چرا؟؟! میدونی چند نفریم .. بعدام بزرگاشون ماییم چطوری اون بیرون میخوان طاقت بیارن؟ ★ به قول اما یه جایی رو میسازیم .. بعدم حتی اگر من راضی شم که نمیشم اما رو عمرا بتونی راضی کنی.. ° اهههههــ - چیشده؟ ★ هیچی بیخیال .. خوب .. ° اگه قرار باشه با بچه ها بریم باید امادشون کنیم.. - البته نامحسوس.. ★ اول بیاین فکر طناب اینا باشیم.. - اممممم ...‌ اوو .. دل بندامون.. ° اره اون میشه ولی باید دور از چشم مامان این کارو کنیم.. ★ پس بیاین اول طنابارو اماده کنیم .. - اوهومم. ..... ( بعد از تموم شدن وقط ازاد و برسی تمام احتمالات و کشیدن یه نقشه وارده خونه شدیم و مشغول به کار .. هرکی مشغول یه کاری بود الان فقط سه نفر موضوع رو میدونن ..‌ من ، نورمن ، و ری ... رفتم طبقه بالا و شروع کردم به تمیز کاری نورمن تو یکی از اتاقای همون طبقه مشغول بود ... داشتم کارمو میکردم که رسیدم به نقاشی بعضی از بچه ها .. نقاشی لیزا ... ) - اهــه ~ اما ... #ادامه_دارد undefinedhttps://ble.ir/roman1403undefined ~~~~~~~ 🫧~~~~~~~
#پارت_5
- سرمو‌ برگردوندم و صورت مامان رو نزدیک خودم دیدم نمیدونم چرا اما.. بدنم داشت میلرزید .. احساس میکردم ... با لکنت گفتم ..- ب..بله ..~ ( لبخند ) توهم دلت براش تنگ شده درسته.- یکم خودمو جمع و جور کردم و اروم گفتم .. معلومه که تنگ شده .. بعدم اروم دستمو رو نقاشی لیزا کشیدمو گفتم .. - اون تورو خیلی دوست داشت .. دوست داشت مثل تو بشه ..~ خوشحالم ... اون الان یه زندگی بهتر داره ...راستی اما ... تو اون شب که نرفتی سمت دروازه؟.....نورمن...★از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت راه رو که اما و مامان رو دیدم .. اما قیافش ترسیده بود پشت دیوار وایساده بودم و نگاه میکردم .. فقط امیدوارم
- م...من دریـــنگ دریـــنگ° مامان غذا امادس ..★ هوفف ~ ( لبخند ) اومدم .. ...- مامان ..~ اوم- ( با خنده ) من جایی نرفتم .. خودت اون بخش رو ممنون کردی .. نگران نباش.~ خوبه ...★ تا مامان رفت دوییدم سمت اما ..+حالت خوبه - نمیدونم چرا اما پاهام یهو بی جون شد و دو زانو نشتم .. تا مرض سکته رفته بودم ... نورمنم دستشو به دیوار تکیه داد تا خودشو نگه داره ،، ★ اگه ری نمیومد قطعا لو میرفتیم ...تو خوبی؟ ° شما دوتا لبه مرز بودینا ...- نورمن دستمو گرفت و اروم بلندم کرد .. به دیوار تکیه دادم و با جدیت تمام گفتم ...+ دیگه بسه ،، من میخوام تمومش کنم ...
( ساعت ۱۰:۲۳ دقیقه شب .. محل کتابخانه )
° گمون نکنم با خوندن کتابا اطلاعاتی پیدا کنیم ..★ موافقم .- اهــههه فکر کنم اره .. هوفف .. اون اخرین کتابه بده اونم یه چک بکنم ..° بیا .. هرچند فکر نکنم تو اینم چیزی باشه ..- ..... ........ امم بچه ها .. میگم این کتابه فرق داره!★ یعنی چی که فرق داره .. ( منو ری بلند شدیم و رفتیم بالا سر اما ... - نگاه کن .. بعضی کلمات اصلا با جمله هم خونی نداره .. یا پرنگ تر نوشته شده یا با طحریر متفاوت ..فقط هم‌تو سه تا از صفحه ها هم اینجوریه .. ° راس میگه .. ★ بیایین کلمات رو برسی کنیم .. ° من چنتا کتاب دیگه با این جلد دیدم .. میرم بیارمشون .. - اوهوم ......-خیله خوب .. جلد اول = اگر - تونستی - کن - هستیجلد دوم = فرار - رمزگشایی - پس - تو - یکی جلد سوم = حقیقت - قربانی - این - هشدار - روجلد چهارم = از - ها - اگر - را - میدانی - کنی - پس....° اینا قطعا یه معنی داره درسته.؟ ★ اره و حتما باید بفهمیم ... ..... ( نیم ساعت بعد ) - لعنتی ...
#ادامه_داردundefinedhttps://ble.ir/roman1403undefined ~~~~~~~🫧~~~~~~~

۱۳:۵۲

#خدمتکاره_مخفی_من👇🏻🌒

۱۳:۵۳

#پارت_6
- میخواستم بدونم .. کی باید بیام؟.....- خدایا باورم نمیشه میخوام این کارو کنم .. رسیدم .. هوف ( دینگ دینگ )● خانم لیانا ، خوبه که اومدین بیایین داخل ..- امم .. راستش فکر نمیکردم ارباب قبولم کنن.● چی بگم .. اما برای قبولیت اینجا ، باید حداقل صورتتو به من نشون بدی .. مشکلی که نیست؟- خوب .. ام ب..باشه .● بیا بریم به بقیه معرفیت کنم .......● بچه ها ... جمع شید .. ( هم همه )● ایشون لیانا بارنز هستن ... همکار جدیدتون...+ لیانا .. اینا همکاراتن و ... ،،،، سولینا میشه بیای جلو ... سولینا بعد من سر خدمتکاره .. پس ...° سلام ..- س..سلام ..● اگنس و اماندا. ... امادش کنید و موضوع رو کامل بهش بگین ..₱@ چشم ....@ خوب شنیدم ۱۹ سالته درسته؟- بله ..₱ خوب پس هم سنه مایی.- یعنی همتون ۱۹ سالتونع؟@ هممون نه فقط سه نفرمون...₱ خوب بشین اینجا ...، راستی اسم اگنسه ..@ اسم منم امانداعه ..- خوش بختم ... @ من میرم لباس رو بیارم .....- میگم ، امم سولینا خیلی جدی به نظر میومد ..₱ اره اون همینه ... و راحت باش ما سولین صداش میکنیم ،، فقط امید وارم اون عادت چرتش رو‌کنار گذاشته باشه ..- کدوم عادت؟@ اههه اون خیلی دیوونس امید وارم نخواد اذیتت کنه .. ما همون این لول رو گذروندیم ... بیا لباست- اها که این طور ..₱ میتونی ماسکت رو دراری راحت باش..- امم .. نه خوبه ......° خوب .. لیانا بودی درسته؟- بله .° امیدوارم کارت رو خوب انجام بدی ، بعد خانم نا من خیلی حساسم ... و درظمن .. تو یه مقدار لِولت از بقیه بالا تره .- بله! از چه جهت ؟!!° دنبالم بیا .. اینجارو نشونت میدم ..¥ خدا بهش رحم کنه.......° خوب همون طور که فهمیدی من سولینا هستم ... از حرفی که زدم منظورم این بود ،،،، اههه ارباب از بچگیشون تا الان سختی های زیادی کشیدن که .. من زیاد چیزی نمیدونم اما تو قراره بفهمی..- جان .. اخه برای چی؟° البته اینم بگم که تا وقتی بهت کامل اعتماد نکنه این اتفاق نمیوفته ...- من هنوز نفهمیدم ... ام کجا میریم ..° اینجا اتاق اربابه ..- ام اجازه داریم بیایم اینجا..° تو اره .. گوش کن تو یه جورایی لقب راز نگه دار و امین اربابی..- جاننن؟؟؟؟
#ادامه_داردundefinedhttps://ble.ir/roman1403undefined ~~~~~~~ 🫧~~~~~~

۱۳:۵۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازم نتونستم اونقدر بنویسم... دفعه بعد میترکونممم قول🫶undefined undefined

۱۳:۵۵

بریم چنتا ویدیو ببینیمممundefinedundefined

۱۳:۵۶

thumnail

۱۳:۵۷

اگه دوست دارید انواع ویدویو هارو به چنلمون اضافه کنید پس لایک کنید undefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۳:۵۹

thumnail

۱۳:۵۹

thumnail

۱۳:۵۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

درود قشنگا

۲۱:۰۱

من #رزی هستم ببخشید نبودم

۲۱:۰۱

الان میدونم شب هست خوابیدن ولی وقت ندارم رمان بنویسم اما الان یه پارت از زندگی طولانی میدم آماده هست دفعه بعذی میترکونم

۲۱:۰۲

🫧رمان و داستان فانتزی🫧
#رمان_زندگی_طولانی #پارت_دوم فکر نکنم این باشه چون مادر من این شکلی نبود خب.. شاید جسیکا شکل آدم ها تعییر میکنه شاید نمیدونم... کار دیگه ای نداری؟؟.... چرا چرا وایسا بعد از دانشگاه کاری داری؟ میخوام برم دنبال کار برگردم چطور.. خب میای باهم بریم؟؟ دنبال کار بگردیم!؟؟... باشه بریم این زنگ ورزش با شما داریم؟؟ آره... وای حصله اون دختره پریا را ندارممم باز دوباره غر بزنه... دین دین زنگ خورد من برم بالا وسال هلم را بیارم و بیام سلام.. سلام جسیکا امروز نوبت تو بود برای بسکت بال توپ بیاری... بله خانوم خوب شروع کنید چهار نفر این ور چهار نفر اون خانوم پس ما چی.. شما سری بعد خوب سری بعدی پریا+جسیکا+دیوید جسیکا بازم که شکست خوردی.. من یه روز تورا میزنم داقونت میکنما +پریا بس کن دیگه هر بار شورش را در میاری +اوا دیوید تو هم سمت این دختره خانواده از هم پاشیده را میگیری پریا بس کن زشته میخوای برم بهش بگم همه را پریاااااااا +انگار دلت کتک میخواد آرههه اوا جسیکا انگار جوش اورد یه وقت نسوزی من نسوزم حالا بهت نشون میدم کی میسوزه.. آخ موهام را نکش جسیکا بس کننن ولم کن دیوید بزار حسابش را برسم ببینم دفعه ی بعدی بازم کرم میریزه یا نه +بچع ها دارین چیکار میکنین.. مگه بچه شدین؟ جسیکا.. از تو بعید بود خانم مدیر اون اول شروع کرد هر دو تاییتون بریم اتاق مدیر +ببین همش تقسیر توعه پریا هر دفعه تو شروع میکنی من شروع میکنم دختره دروغ گو خوب بگین ببینم چرا لین کارا کردین خانم این هربار سر ورزش این کار را میکنه جسیکا دروغ نگو خانم مدیر داره دروغ میگع من دروع نمیگم اگر میخوای برو از بقیه بپرس اونا شاهد عه توکه راست میگی.. معلومه که من راست میگم دیگه نبینم همچین کاری میکنینا دفعه ی بعدی اگر ببینم باید با پدر مادرا تون بیاین مدرسه آخی بدبخت حسیکا مادر نداره چرا دارم فقط معلومه نیس کجاست معلومه دیگع بعد از 5سال ندیدیش معلومه که مرده خفه شو پذر که دارم با بابام میام +بس میکنین یا نه ببخشید ببخشید بدویین برین جسیکا خوبی.. نه چرا همه واسه اینکه مادرم را پنج سال ندیدم مسقرم میکنن نه گریه نکن میخوام تنها باشم باشه مواظب هودت باش ناشناس+جسیکا چیزی شده؟ شما؟ من توماس هستم پسر خانم مدیر آهان من من... جسیکا هستم چیزی شده؟ نه باشه جسیکا این پسره کس بود اما این پسر خانم مدیره اسمش توماس هست آهان نمیای برای ورزش خانم کار داره باهات باشه بریم خوب همه هستین بله خوب میخواستم بگم فقط من تا امروز با شما ورزش داشتم قراره معلم جدید بیاد من میرم خانم ما دلمون براتون تنگ میشه بهتون سر میزنم دین دین دین زنگ خورد برین بالا الا بنظرت چه کاری پیدا کنم؟؟ ببین توی چه کاری مهارت داری... باشه مرسی خدافظ دیوید+جسیکا بریم جسیکا؟ کجا؟ مگه نگفتی میخوای کار پیذا کنی؟ آهان آره بریم جسیکا اونجا یه آگهی زدن برای آرابشگری میخوای بری؟ آره من عاشق آرایشگری هستم آرایشگری+جسیکا= =سلام +سلام.. خوش اومدین مرسی.. برای آگهیتون اومدم بفرمایین ببخشبد حقوقش چقدره؟ یک میلیارد خوبه قیمتش فقط من دانشگاه دارم تا ساعت 3میشه که از ساعت 5شروع به کار کنم؟؟ بله از کی شروع کنم؟؟ +همین الان ببخشید ایشون شوهرتون هستن؟ نه دوستم هستن ببخشبد پرسیدم آخه گفتم چطوری شوهرتون اجازه دادن کار کنین بخاطر این پرسبدم..... اشکال نداره دیوید کاری نداری؟ نه موفق باشی فردا میبینمت خب از کجا شروع کنم؟؟ #ادامه_دارد @roman1403
#رمان_زندگی_طولانی
#پارت_سوم
آرایش گر✓جسیکا•
✓تنها کاری که باید بکنی اول به کار های من توجه کن و بعد نکته هایی که میگم رت بنویس تا یادت نره
•باشه
•فقط یه چیزی من تا ظهر دانشگام میشه بعد از ظهر بیام؟... ـآره
از ساعت ۶خوبه تا 11بیام؟ باشه خوبه
ساعت 9شب شد خوب دیگه بسه برو خونه جسیکا فردا میبینمت.. باشه خدافظ
سلام بابا.... سلام جسیکا
چقدر دبر کردی؟ سر کار بودم.... مگه من نگفتم تو کار نکنی اما بابا من باید پول خودم را را در بیارم...... گفتم بعد از دانشگات این ماه را میری دیگه نمیری.... باشه
گوشیت داره زنگ میخوره جسیکا
اما عه
اما+جسیکا
سلام جسیکا خوبی کار پیدا کردی؟
سلام آره اما بابام دوباره مخالفت کرد گفت تا آخر این ماه بیشتر نمیریـ...... اشکال نداره
اما کاری نداری من برم شام بخورم.... باشه برو عزیزم فردا میبینمت.... بای
دین دین.... بابا باز دوباره این ساعت کوفتیا گذاشتی جلو گوش من... خوب جسیکا نذارم بیدار نمیشی........ ــ
سلام اما.. سلام جسیکا خوبی چته بیحالی!؟... خوابمه... منم مثل تو.... راستی توکه نبودی مدیر جدیده گفت کع امروز تا آخر زنگ ورزش داریم.... وای نگو که اصلا حصلع اون دختره را ندارم.. وای حرفش هم نزن جسیکا.
راستی اما این مدیره خودش را معرفی نکرد؟ نه نکرد میخواد فردا جشن معرفی خودش و پسرش را بگیره.... آهان پس باید تا فردا صبر کنیم
دین دین بچه ها بفرماینن توی حیاط
سلام به همگی
معلم+بچه ها
سلام به همگی. دختر و پسرا شروع میگنیم توی این چهار زنگ زنک اول فوتبال زنک دوم بسکت بال و زنگ سوم استپ هوایی و زنگ آخر مسابقه دو
خانم فوتبال نه... فوتبال برا دویدن و گرم کردن خوبه
جسیکا؛ توماس؛ دیوید؛ اما؛ الا توی یه تیم و بقیه هم توی تیم دیگه.... دین دین آخیش زنگ خورد دو گروه مساوی هستن برندع میمونه برای بعد
جسیکا بله الا تو جزو های زبان را داری.... آره دارم..... میشه برام بیاری؟؟ بله فردا برات میارم
جسیکا امروز چه کاره ای؟ مثل همیشه الا وقتی رسیدم خونه یه استراحتی میکنم بعد میرم سرکار و میام خونه درس میخونم کار خواستی نمیکنم تو چی.... منم مثل تو حصله ی ورزش ندارم خستم.... منم ولی ورزش حال میدم
دین دین زنگ خورد الا آره
خب بچه ها این زنگ بسکت بال دارین توماس میری از اتاق ورزش توپ بسکت بال بیاری؟ خانم من نمیدونم کجاست.... جسیکا تو باهاش برو چشم خانم...
بیا بریم خوب یاد بگیر کجا هست باشه.... باشه انواع توپ هارا که دیگه میدونی که یا باید بهت بگم؟.... آره میدونم مگه خرم که ندونم.... آخه گفتم قیافت یه جوریه که نمیدونی... نه بابا بدو بریم تا خانم عصبانی نشده... باش... بفرمایین خوب به صف شین هرکی زود تر پنج تا گل زد یه امتیاز میگیره....... خوب بریم برای برنده مون... خانم یه لحظه بگو توماس ببخشید اینا توی نمره هامون تاثیر داره؟بله
نفر اول جسیکا نفر دوم توماس من خیلی بسکت بال دوست دارم همیشه نفر اول میشم منم وقتی بچه بودم یه خواتهر داستم که اسمش مثل تو جسیکا بود با هم بازی میکردیم اما الان خیلی وقته ندیدمش عه وا منم وقتی بچه بودم یه برادر مثل اسم تو داشتم ولی الان خیلی وقته که ندیدمش خوب حالا داستان هاتون را میزارین واسه بعد جسیکا تو با الا و دیوید تمرین کن توماس تو هم با اما سوزان و دریا تمرین کن تا ده دقیقه به زنگ وقت دارین.. خوب خوب وقت تموم شد سوزان از تو شروع میشه خوب عالی بود ببخشید چه نمره ای گرفتم؟ 18 مرسی... همتون عالی بودین زنک بعدی استپ هوایی دارین هرکی دوست داشت میتونه بازی کنه هرکی ذوست نداشت میتونه بازی نکنه اجباری نیس وای خانم خدا خیرتون بده الا کاری نکن بخت بگم فقط تو تا آخر زنگ بازی کنیا چشم ببخشید دین دین خوب زنگ خورد... بچه ها خیلی خسته شدیم
همه گوش کنید امروز از طرف من زودی تعطیل میشین میتونین الان برین خونه... آخجون بچه ها میبینمتون خدافظ
جسیکا صبر کن بله میای امروز ساعت 1بریم کافه باشه فقط زودی یریم خونه باشه
#ادامه_دارد
@roman1403

۲۱:۰۳

ببخشید زیاد نبود ولی دفه بعدی میترکونم

۲۱:۰۳

اگر لایکا بالا باشه دفعه بعدی همراه با رمان پاکت میدم

۲۱:۰۴

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.