شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت13
جلوی جوشیدن دوباره ی چشمم رو گرفتم.روزی فرداد تقاص این بد دهنیشو پس میداد نمی داد!؟
اگه خدایی بود پس میداد مطمئنا پس میداد.
بزور خودمو کشیدم جلو اولین قدم رو که برداشتم سرگیجه ای بهم دست داد اما خودمو تحمل کردم تا نیوفتم روی زمین.
هنوز برای افتادن روی زمین زود بود باید حالاحالاها میکشیدم این تقاصی رو که بی گناه گریبان گیر من شده بود.
با قدم های کوتاه سمت حموم رفتم.
زهرا هم دنبالم اومد.
وارد سرویس که شدم رو زهرا گفتم :
-نیازی نیس تو بیای فقط برام حوله اماده کن.
زهرا نگاه دودلی بهم کرد.
-مطمئنی!؟
-آره فقط حوله برام بیار.
باشه ای گفت و رفت قبل اینکه در رو بندم یه لحظه نگاهم به فرداد افتاد که با بی حسی بهم خیره شده بود.
نگاه غمگینی بهش کردم و بعد با بغض در رو بستم.این مرد بی نهایت سرد بی رحم بود کارای اندا اینطوری سردش کرده بود یا...
پوفی کشیدم بیخیال فکر کردن بذار هرچی میخواست بشه بشه من زیادی خسته بودم خسته از هر فکری و خیالی.
دوش اب سرد رو باز کردم همین که روی سرم ریخت لرزی بهم وارد شد.
حس خنکی توی زخم های شکمم و پهلوهام باعث یه حس خوب بهم دست بده.
اروم شروع کردم به شستن خودم.
حدود نیم ساعت شستنم طول کشید به زهرا گفتم حوله رو بده دورم پیچمم بیام بیرون.
زهرا هیچی نگفت و حوله رو داد دستم منم حوله رو گرفتم ودور خودم گرفتم و اومدم بیرون #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت14
یه لرز کوچک بهم وارد شد
اصلا توجه ای به اطراف نداشتم و سمت میز که لباس روش گذاشته شده بود رفتم.
لباس ها همرنگ لباس زهرا بود.
رفتم سمت لباس ها.
تازه یاد این افتادم که من لباس زیر ندارم.
لباس زیرامو همونجا تو حموم انداختم و خیس شده بود.
وا رفته اهی کشیدم الان چکار می کردم!؟
همینطور وسط ایستاده بودم تا ببینمچه گورمو بکنم که با حس نفس های داغی نزدیک گوشم از ترس هینی کشیدم.
با پریدم بالا حوله از دورم شل شد و روی زمین افتاد.
همینطور مونده بودم چه اتفاقی افتاده بود.
دست های بزرگی که به پهلوم نشست فهمیدم فرداده.
از ترس وخجالت جرات برگشتن نداشتم.
گرچه فرداد چندین بار منو توی این حالت دیده بود اما جرات نداشتم برگردم.
فشاری محکمی به پهلوم اورد درست همونجایی که زخم شده بود
اخ ارومی گفتم.
صدای اروم اما مرموزش که تو گوشیم پیچید روح از بدنم جدا کرد وقلبمو پر دردتر...
-بهت گفته بود بدن کبود شده که اثر دست های من روشه بیشتر برام لذت بخشه!!!؟
من عاشق اینم که یه جای سالم تو بدنت نباشه...
حرف که می زد بینیش رو بهگوشم می مالید و نفس عمیق میکشید..
نفس های پر حرارت و تحریک کننده.
فشار دستش هرلحظه روی پهلوم بیشتر میشد و من از درد داشتم می مردم اما جرات حرف نداشتم.
این مرد عاشق زجر دادن من بود.از درد من لذت میبرد لذت عمیق. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت15
از ته دل خدا رو صدا زدم همین طور داشت پیش روی میکرد که در باز شد.
صدای زهرا که یه هین بلند کشید به گوشم رسید
فرداد خودش رو ازم فاصله داد و با حرص گفت :
-این اتاق لامصب در نداره که بدون در زدن وارد میشی!!؟
-ببخشید اقا من فکر کردم شما رفتین اومدم که به عذرا کمک کنم.
دلم از صدای مظلومش ریش شد.بخاطر من فرداد سرش داد زده بود.
آب دهنم رو بزور قورت دادم.من خودمم ازاین مرد می ترسیدم چه برسه به زهرا.
فرداد نفس عمیقی کشید.
-ایندفعه رو ندید میگیرم زهرا اما بار دیگه در بزن چون دایه برام مهمه از این کارت می گذرم وگرنه من می دونستم با تو.
زهرا بزور چشمی گفت.
-خب حالا بیا تو کمکش کن و یادش بدهچکار کنه این دختره دستو پا چلفتیه.
زهرا بازم چشمی گفت.
حرصم گرفت پسره ی بیشعور انگار خودش کیه.
زهرا لباسا رو اورد نزدیکم گفت :
-بپوش.
روی برگشتن ونگاه کردن به فرداد و زهرا رو نداشتم.
حوله از دورم باز شده بود و تموم دارو ندارمو ریخته بود بیرون.
زهرا اروم گفت :
-چرا لباس نپوشیدی!!؟
-لباس زیر ندارم چطوری بپوشم این مردکم عین عجل معلق بالاسرم ظاهر شد.
فاطمه خنده ی ارومی کرد و دستش رو روی لبش گذاشت و گفت :
-هیش میشنونه صبر کن فکر کنم تو کمد اقا یه بار لباس زیر زنونه دیدم میارم بپوش.
تعجب کردم توی کمد فرداد لباس زیر زنونه چکار می کرد!!؟
نکنه دوجنسه بود یا برای دوست دخترای قبلیش بود.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم و نگاهم به پشت سرم کشیده شد.
اثری از فرداد نبود.
رفته بود و من نفهمیده بودم
با دیدن ست قرمز و توری لباس زیر که جلو چشمم ظاهر شد از تعجب چشم هام گرد شد #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
#پسر_غیرتی
#پارت13
جلوی جوشیدن دوباره ی چشمم رو گرفتم.روزی فرداد تقاص این بد دهنیشو پس میداد نمی داد!؟
اگه خدایی بود پس میداد مطمئنا پس میداد.
بزور خودمو کشیدم جلو اولین قدم رو که برداشتم سرگیجه ای بهم دست داد اما خودمو تحمل کردم تا نیوفتم روی زمین.
هنوز برای افتادن روی زمین زود بود باید حالاحالاها میکشیدم این تقاصی رو که بی گناه گریبان گیر من شده بود.
با قدم های کوتاه سمت حموم رفتم.
زهرا هم دنبالم اومد.
وارد سرویس که شدم رو زهرا گفتم :
-نیازی نیس تو بیای فقط برام حوله اماده کن.
زهرا نگاه دودلی بهم کرد.
-مطمئنی!؟
-آره فقط حوله برام بیار.
باشه ای گفت و رفت قبل اینکه در رو بندم یه لحظه نگاهم به فرداد افتاد که با بی حسی بهم خیره شده بود.
نگاه غمگینی بهش کردم و بعد با بغض در رو بستم.این مرد بی نهایت سرد بی رحم بود کارای اندا اینطوری سردش کرده بود یا...
پوفی کشیدم بیخیال فکر کردن بذار هرچی میخواست بشه بشه من زیادی خسته بودم خسته از هر فکری و خیالی.
دوش اب سرد رو باز کردم همین که روی سرم ریخت لرزی بهم وارد شد.
حس خنکی توی زخم های شکمم و پهلوهام باعث یه حس خوب بهم دست بده.
اروم شروع کردم به شستن خودم.
حدود نیم ساعت شستنم طول کشید به زهرا گفتم حوله رو بده دورم پیچمم بیام بیرون.
زهرا هیچی نگفت و حوله رو داد دستم منم حوله رو گرفتم ودور خودم گرفتم و اومدم بیرون #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت14
یه لرز کوچک بهم وارد شد
اصلا توجه ای به اطراف نداشتم و سمت میز که لباس روش گذاشته شده بود رفتم.
لباس ها همرنگ لباس زهرا بود.
رفتم سمت لباس ها.
تازه یاد این افتادم که من لباس زیر ندارم.
لباس زیرامو همونجا تو حموم انداختم و خیس شده بود.
وا رفته اهی کشیدم الان چکار می کردم!؟
همینطور وسط ایستاده بودم تا ببینمچه گورمو بکنم که با حس نفس های داغی نزدیک گوشم از ترس هینی کشیدم.
با پریدم بالا حوله از دورم شل شد و روی زمین افتاد.
همینطور مونده بودم چه اتفاقی افتاده بود.
دست های بزرگی که به پهلوم نشست فهمیدم فرداده.
از ترس وخجالت جرات برگشتن نداشتم.
گرچه فرداد چندین بار منو توی این حالت دیده بود اما جرات نداشتم برگردم.
فشاری محکمی به پهلوم اورد درست همونجایی که زخم شده بود
اخ ارومی گفتم.
صدای اروم اما مرموزش که تو گوشیم پیچید روح از بدنم جدا کرد وقلبمو پر دردتر...
-بهت گفته بود بدن کبود شده که اثر دست های من روشه بیشتر برام لذت بخشه!!!؟
من عاشق اینم که یه جای سالم تو بدنت نباشه...
حرف که می زد بینیش رو بهگوشم می مالید و نفس عمیق میکشید..
نفس های پر حرارت و تحریک کننده.
فشار دستش هرلحظه روی پهلوم بیشتر میشد و من از درد داشتم می مردم اما جرات حرف نداشتم.
این مرد عاشق زجر دادن من بود.از درد من لذت میبرد لذت عمیق. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت15
از ته دل خدا رو صدا زدم همین طور داشت پیش روی میکرد که در باز شد.
صدای زهرا که یه هین بلند کشید به گوشم رسید
فرداد خودش رو ازم فاصله داد و با حرص گفت :
-این اتاق لامصب در نداره که بدون در زدن وارد میشی!!؟
-ببخشید اقا من فکر کردم شما رفتین اومدم که به عذرا کمک کنم.
دلم از صدای مظلومش ریش شد.بخاطر من فرداد سرش داد زده بود.
آب دهنم رو بزور قورت دادم.من خودمم ازاین مرد می ترسیدم چه برسه به زهرا.
فرداد نفس عمیقی کشید.
-ایندفعه رو ندید میگیرم زهرا اما بار دیگه در بزن چون دایه برام مهمه از این کارت می گذرم وگرنه من می دونستم با تو.
زهرا بزور چشمی گفت.
-خب حالا بیا تو کمکش کن و یادش بدهچکار کنه این دختره دستو پا چلفتیه.
زهرا بازم چشمی گفت.
حرصم گرفت پسره ی بیشعور انگار خودش کیه.
زهرا لباسا رو اورد نزدیکم گفت :
-بپوش.
روی برگشتن ونگاه کردن به فرداد و زهرا رو نداشتم.
حوله از دورم باز شده بود و تموم دارو ندارمو ریخته بود بیرون.
زهرا اروم گفت :
-چرا لباس نپوشیدی!!؟
-لباس زیر ندارم چطوری بپوشم این مردکم عین عجل معلق بالاسرم ظاهر شد.
فاطمه خنده ی ارومی کرد و دستش رو روی لبش گذاشت و گفت :
-هیش میشنونه صبر کن فکر کنم تو کمد اقا یه بار لباس زیر زنونه دیدم میارم بپوش.
تعجب کردم توی کمد فرداد لباس زیر زنونه چکار می کرد!!؟
نکنه دوجنسه بود یا برای دوست دخترای قبلیش بود.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم و نگاهم به پشت سرم کشیده شد.
اثری از فرداد نبود.
رفته بود و من نفهمیده بودم
با دیدن ست قرمز و توری لباس زیر که جلو چشمم ظاهر شد از تعجب چشم هام گرد شد #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
۹:۳۴
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت16
نگاه گیجمو بالا آوردم.
زهرا خنده ی ریزی کرد و لب زد :
-چرا مات موندی!!؟
بگیر دیگه بپوش.
-وای زهرا این زنونه اس بپوشم تموم دار ندارمو میریزه بیرون .
زشته...اینا رو نمیپوشم.
زهرا چشم غره ای بهم رفت.
-خب اگه نپوشی دیگه چیزی نیست اقام رو که هم دیدی ببینه کسی روحرفش حرف زده آسمون و زمین رو بهم می دوزه.
بپوش زیر لباسته معلوم نمیشه.
آهی میکشم و باشه ای میگم.
زهرا همینطور وایساده بود و خیره بود به من.
ابرویی می ندازم بالا و میگم :
-چشتا درویش کن دیگه برو بیرون لباس میپوشم میام.
-کمک نمیخوای!؟
-نه بچه نیستم خودم میتونم.
زهرا باشه ای گفت ورفت بیرون.
دستی به لباسی که زهرا اوردم بود کشیدم.
به تنم می اومد فقط تنها چایی که مشکل داشت پاهای لختم بود.
بزور تا رونم میرسید.
کش مویی هم که روی لباس بود موهامو باهاش بستم.
نگاه اخر رو از تو آیینه به خودم کردم و رفتم بیرون.
زهرا پشت در وایساده بود همین که چشمش به من افتاد مثل هیزا سرتاپامو نگاهی انداخت و گفت :
-جووون....
چه خوشگل شدی توی لباس کلفتی همچین خوشگل شدی تو بقیه لباسا چی میشی.
لباسم رو پایین کشیدم.
زهرا خودش تپل بود
-نه خیلی چطور می تونی بااین لباس توی خونه بگردی!!؟
خیلی کوتاه و بدن نماست.
ادم اذیت میشه راحت نیستم تو اینا. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mihadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت17
زهرا یه نگاه خونسرد بهم کرد انگار که اصلا براش مهم نبود.
-عادت میکنی.
این قانون این خونه اس تموم خدمتکارا اینطوری ان...
زهرا یه دکمه بالای لباسش باز بود اما من دکمه رو بسته بودم.
زهرا دستمو گرفت و گفت :
-هی کمتر منو دید بزن بیا بریم باید کارا رو انجام بدیم...
بعد دست منو کشید وکشون کشون دنبال خودش برد. از پله ها پایین رفتیم.
ازاین همه زیبایی و تجملات دهنم باز مونده بود.
تا حالا تو عمرم اینطور جایی رو ندیده بودم.
این خونه برای فرداد بود!!؟
خدایا شکرت به بعضی ها این همه میدی به بعضی هم مثل ما هم یه الونک...
زهرا گفت :
-بیا بریم پیش دایه تورو بهش معرفی کنم.
دایه!!؟
دایه دیگه کی بود!!؟
انگار که زهرا سوال تو چشم هام رو فهمید چون گفت :
-دایه یه جوری مادر اقا محسوب میشه وبرای اقا فرداد خیلی عزیزه.
دایه مهربونه بیا بریم تورو بهش معرفی کنم.
نمی دونم چرا استرس گرفتم.
دنبال زهرا رفتم.
داشت می رفت سمت آشپزخونه.
وارد آشپزخونه که شدیم با چندتا نگاه روبه رو شدم. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت18
نگاه هایی با رنگ های جور و واجور و برق های متفاوت.
زهرا گردنی شکست و با غرور گفت :
-خب عضو جدید داریم خانما.
با دست به من اشاره کرد غذرا سوگلی اقا.
لبمو گاز گرفتم این تیکه اخری چی بود که گفت.
اینحرف روکهزد نگاه بعضی ها رنگ تنفر و چندش گرفت انگار که من هرزه ام...
با دست محکم زدم به پهلوی زهرا تا از سخن رانی دست برداره.
همین ضربه کافی بود تا خفه بشه.
سنگینی نگاه همه داشت اذیتم می کرد.
دختری که روبه روم بود واز موقع وارد شدنم با نگاه بدی بهم خیره شده بود گفت :
-اگه سوگلی اقاست تو این لباس و اینجا چکار میکنه!!؟
اقا هیچ وقت نمی ذاره سوگلیش کلفت خونش بشه.
لبمو گاز گرفتم تا بغضم سرباز نکنه اخ زهرا این حرفا چی بود که زدی!!!؟
اون فرداد کم زخم زبون بهم میزد حالا اینم باید تحمل می کردم!!!
دختره دوباره خواست حرفی بزنه که با صدای جدی یه زن ساکت شد.
-ساکت باش سحر فراتر از حدت نرو کارتو انجام بده.
به تو ربطی نداره اقا چکار میکنه یبار دیگه بی احترامی کنی اخراجی.
نگاه همه و من سمت صدا کشیده شد.
یه زن حدود پنجاه خوردی ساله با هیکل فوق العاده واندامی.
این دایه بود!!
دهنم از این همه زیبایی بند اومده بود بااینکه بهش میخورد پنجاه به بالا داره اما زیبا و سفید بود.
اروم دم گوش زهرا که با نیش باز خیره به همون زن بود گفتم :
-این همون دایه اس!!؟
-اره.می ببینی چهجذبه ای داره.
حال کردم سحر خیلی پرویه.
نفسمو ول دادمو گفتم :
-اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه برخلاف اون چیزیه که فکر می کردم.
زهرا اروم ریزریز خندید.
سحر نگاه کینه ای به من و زهرا کرد و با حرص رو به دایه گفت :
-چشم دایه.
بعد نمی دونم به چکاری مشغول شد.دایه نگاهی به من کرد و با دست اشاره کرد به من که برم سمتش.#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
#پسر_غیرتی
#پارت16
نگاه گیجمو بالا آوردم.
زهرا خنده ی ریزی کرد و لب زد :
-چرا مات موندی!!؟
بگیر دیگه بپوش.
-وای زهرا این زنونه اس بپوشم تموم دار ندارمو میریزه بیرون .
زشته...اینا رو نمیپوشم.
زهرا چشم غره ای بهم رفت.
-خب اگه نپوشی دیگه چیزی نیست اقام رو که هم دیدی ببینه کسی روحرفش حرف زده آسمون و زمین رو بهم می دوزه.
بپوش زیر لباسته معلوم نمیشه.
آهی میکشم و باشه ای میگم.
زهرا همینطور وایساده بود و خیره بود به من.
ابرویی می ندازم بالا و میگم :
-چشتا درویش کن دیگه برو بیرون لباس میپوشم میام.
-کمک نمیخوای!؟
-نه بچه نیستم خودم میتونم.
زهرا باشه ای گفت ورفت بیرون.
دستی به لباسی که زهرا اوردم بود کشیدم.
به تنم می اومد فقط تنها چایی که مشکل داشت پاهای لختم بود.
بزور تا رونم میرسید.
کش مویی هم که روی لباس بود موهامو باهاش بستم.
نگاه اخر رو از تو آیینه به خودم کردم و رفتم بیرون.
زهرا پشت در وایساده بود همین که چشمش به من افتاد مثل هیزا سرتاپامو نگاهی انداخت و گفت :
-جووون....
چه خوشگل شدی توی لباس کلفتی همچین خوشگل شدی تو بقیه لباسا چی میشی.
لباسم رو پایین کشیدم.
زهرا خودش تپل بود
-نه خیلی چطور می تونی بااین لباس توی خونه بگردی!!؟
خیلی کوتاه و بدن نماست.
ادم اذیت میشه راحت نیستم تو اینا. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mihadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت17
زهرا یه نگاه خونسرد بهم کرد انگار که اصلا براش مهم نبود.
-عادت میکنی.
این قانون این خونه اس تموم خدمتکارا اینطوری ان...
زهرا یه دکمه بالای لباسش باز بود اما من دکمه رو بسته بودم.
زهرا دستمو گرفت و گفت :
-هی کمتر منو دید بزن بیا بریم باید کارا رو انجام بدیم...
بعد دست منو کشید وکشون کشون دنبال خودش برد. از پله ها پایین رفتیم.
ازاین همه زیبایی و تجملات دهنم باز مونده بود.
تا حالا تو عمرم اینطور جایی رو ندیده بودم.
این خونه برای فرداد بود!!؟
خدایا شکرت به بعضی ها این همه میدی به بعضی هم مثل ما هم یه الونک...
زهرا گفت :
-بیا بریم پیش دایه تورو بهش معرفی کنم.
دایه!!؟
دایه دیگه کی بود!!؟
انگار که زهرا سوال تو چشم هام رو فهمید چون گفت :
-دایه یه جوری مادر اقا محسوب میشه وبرای اقا فرداد خیلی عزیزه.
دایه مهربونه بیا بریم تورو بهش معرفی کنم.
نمی دونم چرا استرس گرفتم.
دنبال زهرا رفتم.
داشت می رفت سمت آشپزخونه.
وارد آشپزخونه که شدیم با چندتا نگاه روبه رو شدم. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت18
نگاه هایی با رنگ های جور و واجور و برق های متفاوت.
زهرا گردنی شکست و با غرور گفت :
-خب عضو جدید داریم خانما.
با دست به من اشاره کرد غذرا سوگلی اقا.
لبمو گاز گرفتم این تیکه اخری چی بود که گفت.
اینحرف روکهزد نگاه بعضی ها رنگ تنفر و چندش گرفت انگار که من هرزه ام...
با دست محکم زدم به پهلوی زهرا تا از سخن رانی دست برداره.
همین ضربه کافی بود تا خفه بشه.
سنگینی نگاه همه داشت اذیتم می کرد.
دختری که روبه روم بود واز موقع وارد شدنم با نگاه بدی بهم خیره شده بود گفت :
-اگه سوگلی اقاست تو این لباس و اینجا چکار میکنه!!؟
اقا هیچ وقت نمی ذاره سوگلیش کلفت خونش بشه.
لبمو گاز گرفتم تا بغضم سرباز نکنه اخ زهرا این حرفا چی بود که زدی!!!؟
اون فرداد کم زخم زبون بهم میزد حالا اینم باید تحمل می کردم!!!
دختره دوباره خواست حرفی بزنه که با صدای جدی یه زن ساکت شد.
-ساکت باش سحر فراتر از حدت نرو کارتو انجام بده.
به تو ربطی نداره اقا چکار میکنه یبار دیگه بی احترامی کنی اخراجی.
نگاه همه و من سمت صدا کشیده شد.
یه زن حدود پنجاه خوردی ساله با هیکل فوق العاده واندامی.
این دایه بود!!
دهنم از این همه زیبایی بند اومده بود بااینکه بهش میخورد پنجاه به بالا داره اما زیبا و سفید بود.
اروم دم گوش زهرا که با نیش باز خیره به همون زن بود گفتم :
-این همون دایه اس!!؟
-اره.می ببینی چهجذبه ای داره.
حال کردم سحر خیلی پرویه.
نفسمو ول دادمو گفتم :
-اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه برخلاف اون چیزیه که فکر می کردم.
زهرا اروم ریزریز خندید.
سحر نگاه کینه ای به من و زهرا کرد و با حرص رو به دایه گفت :
-چشم دایه.
بعد نمی دونم به چکاری مشغول شد.دایه نگاهی به من کرد و با دست اشاره کرد به من که برم سمتش.#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
۱۰:۴۹
های گایزززز
من ادمین جدید هستم
میتونید منو با #لجباز دنبال کنید
من ادمین جدید هستم
میتونید منو با #لجباز دنبال کنید
۱۰:۲۴
@sogand_rad
اینم ایدیم در خدمتم❥
اینم ایدیم در خدمتم❥
۱۰:۲۸
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت19
من اروم قدم برداشتم وزهرا هم دنبال سرم اومد.
به دایه که رسیدم سرم رو پایین انداختم واروم گفتم :
-سلام خانوم.
دایه نگاه دقیقی از سرتا پا بهم کرد ولب زد :
-سلام تو همون دختری هستی که فرداد آورده!!؟
-بله.
-اسمت چیه دختر جون!!
-من عذرا و ۱۶سالمه.
-خوبه پس همسن زهرایی.
دنبالم بیاین بگم ازاین به بعد چکار کنید..
چشمی گفتم.
دایه خواست قدم برداره که صدای زهرا مانع شد.
-دایه منم بیام!!؟
دایه چشم غره ی قشنگی براش رفت که من کیف کردم.
-اره دوتاتون دنبالم بیاین.
ریزریز خندیدم.
زهرا زهرماری با حرص بهم گفت که ساکت شدم.
دنبال دایه همینطور داشتیم می رفتیم این مسیر چقدر اشنا بود همون مسیری بود که به اتاق فرداد ختم میشد...
حدسم درست بود دایه در اتاق فرداد رو باز کرد و وارد شد.
من نگاهی به زهرا انداختم نمی دونم چرا
نیشش باز بود.
با اخم وارد اتاق شدم.
دایه نگاهی به کل اتاق انداخت وگفت :
-خب از اتاق فرداد شروع می کنیم ببینمشما دوتا میتونین اینجا روتمیز کنین!!؟ #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت20
منو زهرا نگاه کلی به اتاق کردیم تمیر بود چیزی برای تمیز کردن نداشت.
دایه که رنگ متعجب منو که دید لب زد :
-اقا خیلی به اتاقش حساسه باید یه روز درمیون تمیز بشه.
زهرا قبلا تنها نمی تونست تمیز کنه اما الان با تو هیچ مشکلی نداره.
منو زهرا باشه ای گفتم و قبول کردیم که اتاق رو تمیز کنیم البته اتاق مثل یه سویت دربست می موند بزرگ. زیادی بزرگ.
دایه لبخندی زد.زیادی مهربون بود و از تعجب من خارج.
-البته فقط تمیز کنین فرداد از فضولی تو کاراش خوشش نمیاد.
دست به وسیله هاشم نکنین فقط تمیز و گردگیری باشه دخترا!!؟
منو زهرا همزمان گفتیم :
-باشه دایه.
-خیله خوب تا شما کارای این اتاق رو انجام می دین من برم سر کارای بقیه.
تمیز کردین بیاین پایین تا بریم سراغ کار کار بعدی.
دایه که رفت رو کردم سمت زهرا که اونم با حالت زاری به اتاق خیره شده بود
-خدا خودش بخیر بگذرونه.
همیشه ازتمیز کردن این اتاق فراری بودم بلاخره خدا قسمت خودم کردش...
نفسمو ول دادم و گفتم :
-بجا غر زدن بیا شروع کنیم تا اون اقا فرداد نیومده.
زهرا باشه ای گفت و باهم شروع کردیم به تمیز کردن.
*با خستگی خودمو صاف کردم که صدای اخم بلند شد.زهرا خودش رو روی تخت فرداد انداخت و گفت :-وای خدا مردم.قراره اینو یه روز درمیون تمیز کنیم که چیزی ازما نمی مونه.وای پا قدم نحسی داشتی عذرا.... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد. نویسنده:#mohadeseh❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦͜͡❥••@roman_8770•⃟لایک کنشهر رمان: #پسر_غیرتی#پارت21
دهن کجی بهش کردم و سطل و تی رو برداشتم.داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دوباره زهرای حراف به حرف اومد :-هوووی کجا بدون من تف تو این رفاقت عذرا یعنی تف.خنده ام گرفت خیلی بامزه گفت.تو جام ایستادم و سرمو برگردوندم و گفتم :-اون هیکل گردتت رو تکون بده دیگه دایه گفت کارتون تموم شد بیاین پایین.دستی تو هوا تکون داد.-اخه تو چقدر ساده ای دایهبگه حتما که نباید زود رفت یکم استراحت بد کار بدی. با سر اشاره کردم :-زهرا پاشوبیا بعدم اون رپوش تخت رو درست کن...
زهرا باز غری زد و از جاش بلند شد.منتظر شدم تا بیاد.حدود ده مین فیس افاده اومدن زهرا بلاخره خانم رضایت داد تا باهم از اتاق خارج بشیم ...
وارد آشپزخونه شدیم بازم همه درحال کار کردن بودن وسحر هم در حال وپاک کردن سبزی.توجه ای بهش نشون ندادم.سطل روگوشه ای گذاشتمدایه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود.این زن تموم کاراش عجیب بود چه خوب با تمرکز توی همچین جایی می تونست کتاب بخونه.شکمم صدای ارومی داد و من یه این نتیجه رسیدم که گرسنمه.اما خوب روم نمیشد بگم.زهرا رفت پیش دایه تا دوباره چاپلوسی کنهمنم به ناچار همراهش رفتم.دایه با دیدن زهرا و من سرش رو بالاداورد و عینک مطالعه اش رو از رو چشم هاش برداشت.با لبخنپ عمیقی گفت :-تمیز کردین اتاق اقا رو!!؟-بله دایه تموم شد کار دیگه چیه انجام بدیم!!؟-فعلا هیچی نزدیکه نهاره فعلا تااون استراحت کنین بعد نهار بهتون میگم. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد نویسنده: #mohadeseh❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦͜͡❥••@roman_8770•⃟لایک کن*
#پسر_غیرتی
#پارت19
من اروم قدم برداشتم وزهرا هم دنبال سرم اومد.
به دایه که رسیدم سرم رو پایین انداختم واروم گفتم :
-سلام خانوم.
دایه نگاه دقیقی از سرتا پا بهم کرد ولب زد :
-سلام تو همون دختری هستی که فرداد آورده!!؟
-بله.
-اسمت چیه دختر جون!!
-من عذرا و ۱۶سالمه.
-خوبه پس همسن زهرایی.
دنبالم بیاین بگم ازاین به بعد چکار کنید..
چشمی گفتم.
دایه خواست قدم برداره که صدای زهرا مانع شد.
-دایه منم بیام!!؟
دایه چشم غره ی قشنگی براش رفت که من کیف کردم.
-اره دوتاتون دنبالم بیاین.
ریزریز خندیدم.
زهرا زهرماری با حرص بهم گفت که ساکت شدم.
دنبال دایه همینطور داشتیم می رفتیم این مسیر چقدر اشنا بود همون مسیری بود که به اتاق فرداد ختم میشد...
حدسم درست بود دایه در اتاق فرداد رو باز کرد و وارد شد.
من نگاهی به زهرا انداختم نمی دونم چرا
نیشش باز بود.
با اخم وارد اتاق شدم.
دایه نگاهی به کل اتاق انداخت وگفت :
-خب از اتاق فرداد شروع می کنیم ببینمشما دوتا میتونین اینجا روتمیز کنین!!؟ #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت20
منو زهرا نگاه کلی به اتاق کردیم تمیر بود چیزی برای تمیز کردن نداشت.
دایه که رنگ متعجب منو که دید لب زد :
-اقا خیلی به اتاقش حساسه باید یه روز درمیون تمیز بشه.
زهرا قبلا تنها نمی تونست تمیز کنه اما الان با تو هیچ مشکلی نداره.
منو زهرا باشه ای گفتم و قبول کردیم که اتاق رو تمیز کنیم البته اتاق مثل یه سویت دربست می موند بزرگ. زیادی بزرگ.
دایه لبخندی زد.زیادی مهربون بود و از تعجب من خارج.
-البته فقط تمیز کنین فرداد از فضولی تو کاراش خوشش نمیاد.
دست به وسیله هاشم نکنین فقط تمیز و گردگیری باشه دخترا!!؟
منو زهرا همزمان گفتیم :
-باشه دایه.
-خیله خوب تا شما کارای این اتاق رو انجام می دین من برم سر کارای بقیه.
تمیز کردین بیاین پایین تا بریم سراغ کار کار بعدی.
دایه که رفت رو کردم سمت زهرا که اونم با حالت زاری به اتاق خیره شده بود
-خدا خودش بخیر بگذرونه.
همیشه ازتمیز کردن این اتاق فراری بودم بلاخره خدا قسمت خودم کردش...
نفسمو ول دادم و گفتم :
-بجا غر زدن بیا شروع کنیم تا اون اقا فرداد نیومده.
زهرا باشه ای گفت و باهم شروع کردیم به تمیز کردن.
*با خستگی خودمو صاف کردم که صدای اخم بلند شد.زهرا خودش رو روی تخت فرداد انداخت و گفت :-وای خدا مردم.قراره اینو یه روز درمیون تمیز کنیم که چیزی ازما نمی مونه.وای پا قدم نحسی داشتی عذرا.... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد. نویسنده:#mohadeseh❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦͜͡❥••@roman_8770•⃟لایک کنشهر رمان: #پسر_غیرتی#پارت21
دهن کجی بهش کردم و سطل و تی رو برداشتم.داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دوباره زهرای حراف به حرف اومد :-هوووی کجا بدون من تف تو این رفاقت عذرا یعنی تف.خنده ام گرفت خیلی بامزه گفت.تو جام ایستادم و سرمو برگردوندم و گفتم :-اون هیکل گردتت رو تکون بده دیگه دایه گفت کارتون تموم شد بیاین پایین.دستی تو هوا تکون داد.-اخه تو چقدر ساده ای دایهبگه حتما که نباید زود رفت یکم استراحت بد کار بدی. با سر اشاره کردم :-زهرا پاشوبیا بعدم اون رپوش تخت رو درست کن...
زهرا باز غری زد و از جاش بلند شد.منتظر شدم تا بیاد.حدود ده مین فیس افاده اومدن زهرا بلاخره خانم رضایت داد تا باهم از اتاق خارج بشیم ...
وارد آشپزخونه شدیم بازم همه درحال کار کردن بودن وسحر هم در حال وپاک کردن سبزی.توجه ای بهش نشون ندادم.سطل روگوشه ای گذاشتمدایه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود.این زن تموم کاراش عجیب بود چه خوب با تمرکز توی همچین جایی می تونست کتاب بخونه.شکمم صدای ارومی داد و من یه این نتیجه رسیدم که گرسنمه.اما خوب روم نمیشد بگم.زهرا رفت پیش دایه تا دوباره چاپلوسی کنهمنم به ناچار همراهش رفتم.دایه با دیدن زهرا و من سرش رو بالاداورد و عینک مطالعه اش رو از رو چشم هاش برداشت.با لبخنپ عمیقی گفت :-تمیز کردین اتاق اقا رو!!؟-بله دایه تموم شد کار دیگه چیه انجام بدیم!!؟-فعلا هیچی نزدیکه نهاره فعلا تااون استراحت کنین بعد نهار بهتون میگم. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد نویسنده: #mohadeseh❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦͜͡❥••@roman_8770•⃟لایک کن*
۱۰:۳۸
اینم سه پارت از رمان پسر غیرتی
مدیرمون سرش شلوغه
#لجباز
مدیرمون سرش شلوغه
#لجباز
۱۰:۳۹
پاکت هدیه
�
🙃⃟♥𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷🙃⃟♥
میص یو بیبی#لجباز
#مدیر
#مدیر
۱۱:۲۳
خاعش
#لجباز
#لجباز
۱۱:۲۶
شهر رمان: #پسر_غیرتی
#پارت22
وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد :
-عذرا دخترم!!؟
از حرکت ایستادم.
سرم رو برگردوندم.دایه سینی به دست ایستاده بود.
-بله دایه!!؟
دایه با لبخند گفت :
-بیا غذای اقا رو ببر اتاقش امروز توی اتاقش غذا میخوره
وای نه من نمیخواستم بااون تنها بشم.
مطمئن بودم بدستی این کار رو کرده بود.
سحر که کنارم ایستاده بوداروم دم گوشم گفت :
-اره برو وقت هرزه بازیت رسیده.
برو تا دیر نشده کار اصلیت همینه....
از حرفش بغض کردم.
سرم برگردوندم و نگاه پر حرفی بهش کردم.
اما سحر اصلا براش مهم نبود.
بزور بغض چنگ انداخته به گلوم رو قورت دادم.
داشت اشکم روون میشد خبری از زهرا نبود که اگه بود جواب این دختره رو میداد...
من از بچگی نمیتونستم از حقم دفاع کنم اگه پر سر زبون بودم روزگارم این نبود و گرفتار فرداد نمی شدم.
به خودم تکونی دادم و به سختی سمت دایه رفتم.
سرم رو بلند نکردم چون چشم هام سرخ بود.
سینی رو گرفتم و چشمی زیر لب گفتم.
از آشپزخونه رفتم بیرون.
سینی مسی بود وسنگین حمل کردنش یکم برای من سخت بود.
به سختی از پله ها رفتم بالا فقط به خودم امیدواری میدادم که تحمل کن عذرا یه روز تموم این ماجراها تموم میشه و تو از دست این فرداد راحت میشی.
به بالای پله ها که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم.
با نفس عمیقی سمت اتاق فرداد به راه افتادم.
سینی رو روی زمین گذاشتم .
مچ دستم گزگز میکرد.
بزور چند تقه به در زدم ومنتظرش شدم تا فرداد جواب بدم.
اما صدایی نیومد دوباره دستم رو جلو بردم و در رو به صدا اوردم.... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت23
بازم هیچ صدایی کشیدم و به ناچار خودم در رو باز کردم.
بعد سینی رو بلند کردمو وارد اتاق شدم.
اما با دیدن اتاق خالی تعجبی کردم.
پس فرداد کجا بود!!؟
سینی رو روی میز گذاشتم همینطور حیرون وسط اتاق وایساده بودم که چکار کنم برم یا نرم که دستی دور کمرم پیچید.
هین بلندی کشیدم.
صدای فرداد تو گوشم پیچید.
-اهو کوچولو دنبال اقا شیره می گرده!!؟
دلت برای دریدن تنگ شده.
چشم هام با حرص روی هم اومد.
لعنتی...
فشار دست هاش رو پهلو هام ببشتر کرد دوباره درد سوزش سراغماومد.
نالیدم.
-فرداد...
-هیس باید تحمل کنی قراره بیشتر از تحمل کنی.
منظورش رونفهمیدم.
نکنه....
با وحشت خواستم برگردم که دردی بدی که توی پایین تنه پیچید جیغی زدم.
این دیگهچه دردی بود.
دردی طاقت فرسا و بد
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده:#mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت24
لبمو گاز گرفتم.
اون لعنتی یه طوری داشت بهم تجاوز می کرد.
از درد اشکم روون شد.
اما جرات حرف زدن نداشتم نمی دونم بعد چقدر که حس کرد ازم خارج کرد.
از درد نمی تونستم راه برم.
بزور خودم نگه داشتم که روی زمین نیوفتم.
برگشتم و به صورت خنثاش خیره شدم.
تو صورتم خم شد و گفت :
خیلی خوب بود.
چشمکی زد
هنوز درد داشتم و تو شک این تجاوز چند دقیقه ای بهم شده بود ،بودم.
فرداد سمت سینی رفت.
تازه متوجه اش شدم با بالا تنه ی لخت وحوله دور شکمش پس یعنی اون...
فکرش رو نکردم.
به سختی قدم برداشتم نمی خواستم بااین متجاوز یه جا باشم.
اولین قدم رو که برداشتم باز صدای نحسش سوهان روحم شد.
-کجا!!؟
من بهت اجازه دادم بری!!
برگشتم و با چشم های اشکی زل زدم تو چشم هاش و گفتم :
-اگه امری ندارین من برم!!؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
-نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش...
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت25
-نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش....
با همون چشم های اشکی رفتم جلو.
درد امونمو بریده بود.
پشتم طوری درد می کرد انگار که با سوزن سوراخش کرده باشن.
دستمو جلو بردم و خواستم بشقاب رو بردارم که مچ دستمو گرفت و منو رو پاش نشوند.
تقلایی کردم و گفتم :
-ولم کن مگه غذا نمی خواستی برات بکشم!!؟
-باز رو حرف های من حرف زدی!!؟
ول نخور جات همینجاست.
سر از کاراش در نمی اوردم یبار منو اذیت می کرد یبار اینطوری.
الانم معذبم بودم و همچنین درد داشتم.
-تورو خدا ولم کن.
گازی از گوشم گرفت و گفت :
-مگه جات بده کلفت کوچولو!!؟
اندا همیشه اینطوری دوست داشت.
ای لعنت به اندا...لعنت به خواهری که خواهرش رو به این لجن کشوند.
-من اندا نیستم.
درد دارم...ولم کن..
دستش بالا اومد وفشاری به بالا تنه ام اورد.
-تو برای من اندایی...
اندا خودش رو ازمن گرفت اما تورو بهم داد...
همه چیزت مثل اونه...
سرخ شدم.چرا دست از سرم بر نمی داشت.
دلم می خواست تموم روز رو کلفتی کنم اما بااین مرد یه جا نباشم.
خودمو کشیدم عقب و نالیدم.
-درد دارم فرداد
هق هق ام اوج گرفت.
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
#پارت22
وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد :
-عذرا دخترم!!؟
از حرکت ایستادم.
سرم رو برگردوندم.دایه سینی به دست ایستاده بود.
-بله دایه!!؟
دایه با لبخند گفت :
-بیا غذای اقا رو ببر اتاقش امروز توی اتاقش غذا میخوره
وای نه من نمیخواستم بااون تنها بشم.
مطمئن بودم بدستی این کار رو کرده بود.
سحر که کنارم ایستاده بوداروم دم گوشم گفت :
-اره برو وقت هرزه بازیت رسیده.
برو تا دیر نشده کار اصلیت همینه....
از حرفش بغض کردم.
سرم برگردوندم و نگاه پر حرفی بهش کردم.
اما سحر اصلا براش مهم نبود.
بزور بغض چنگ انداخته به گلوم رو قورت دادم.
داشت اشکم روون میشد خبری از زهرا نبود که اگه بود جواب این دختره رو میداد...
من از بچگی نمیتونستم از حقم دفاع کنم اگه پر سر زبون بودم روزگارم این نبود و گرفتار فرداد نمی شدم.
به خودم تکونی دادم و به سختی سمت دایه رفتم.
سرم رو بلند نکردم چون چشم هام سرخ بود.
سینی رو گرفتم و چشمی زیر لب گفتم.
از آشپزخونه رفتم بیرون.
سینی مسی بود وسنگین حمل کردنش یکم برای من سخت بود.
به سختی از پله ها رفتم بالا فقط به خودم امیدواری میدادم که تحمل کن عذرا یه روز تموم این ماجراها تموم میشه و تو از دست این فرداد راحت میشی.
به بالای پله ها که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم.
با نفس عمیقی سمت اتاق فرداد به راه افتادم.
سینی رو روی زمین گذاشتم .
مچ دستم گزگز میکرد.
بزور چند تقه به در زدم ومنتظرش شدم تا فرداد جواب بدم.
اما صدایی نیومد دوباره دستم رو جلو بردم و در رو به صدا اوردم.... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت23
بازم هیچ صدایی کشیدم و به ناچار خودم در رو باز کردم.
بعد سینی رو بلند کردمو وارد اتاق شدم.
اما با دیدن اتاق خالی تعجبی کردم.
پس فرداد کجا بود!!؟
سینی رو روی میز گذاشتم همینطور حیرون وسط اتاق وایساده بودم که چکار کنم برم یا نرم که دستی دور کمرم پیچید.
هین بلندی کشیدم.
صدای فرداد تو گوشم پیچید.
-اهو کوچولو دنبال اقا شیره می گرده!!؟
دلت برای دریدن تنگ شده.
چشم هام با حرص روی هم اومد.
لعنتی...
فشار دست هاش رو پهلو هام ببشتر کرد دوباره درد سوزش سراغماومد.
نالیدم.
-فرداد...
-هیس باید تحمل کنی قراره بیشتر از تحمل کنی.
منظورش رونفهمیدم.
نکنه....
با وحشت خواستم برگردم که دردی بدی که توی پایین تنه پیچید جیغی زدم.
این دیگهچه دردی بود.
دردی طاقت فرسا و بد
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده:#mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت24
لبمو گاز گرفتم.
اون لعنتی یه طوری داشت بهم تجاوز می کرد.
از درد اشکم روون شد.
اما جرات حرف زدن نداشتم نمی دونم بعد چقدر که حس کرد ازم خارج کرد.
از درد نمی تونستم راه برم.
بزور خودم نگه داشتم که روی زمین نیوفتم.
برگشتم و به صورت خنثاش خیره شدم.
تو صورتم خم شد و گفت :
خیلی خوب بود.
چشمکی زد
هنوز درد داشتم و تو شک این تجاوز چند دقیقه ای بهم شده بود ،بودم.
فرداد سمت سینی رفت.
تازه متوجه اش شدم با بالا تنه ی لخت وحوله دور شکمش پس یعنی اون...
فکرش رو نکردم.
به سختی قدم برداشتم نمی خواستم بااین متجاوز یه جا باشم.
اولین قدم رو که برداشتم باز صدای نحسش سوهان روحم شد.
-کجا!!؟
من بهت اجازه دادم بری!!
برگشتم و با چشم های اشکی زل زدم تو چشم هاش و گفتم :
-اگه امری ندارین من برم!!؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
-نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش...
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت25
-نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش....
با همون چشم های اشکی رفتم جلو.
درد امونمو بریده بود.
پشتم طوری درد می کرد انگار که با سوزن سوراخش کرده باشن.
دستمو جلو بردم و خواستم بشقاب رو بردارم که مچ دستمو گرفت و منو رو پاش نشوند.
تقلایی کردم و گفتم :
-ولم کن مگه غذا نمی خواستی برات بکشم!!؟
-باز رو حرف های من حرف زدی!!؟
ول نخور جات همینجاست.
سر از کاراش در نمی اوردم یبار منو اذیت می کرد یبار اینطوری.
الانم معذبم بودم و همچنین درد داشتم.
-تورو خدا ولم کن.
گازی از گوشم گرفت و گفت :
-مگه جات بده کلفت کوچولو!!؟
اندا همیشه اینطوری دوست داشت.
ای لعنت به اندا...لعنت به خواهری که خواهرش رو به این لجن کشوند.
-من اندا نیستم.
درد دارم...ولم کن..
دستش بالا اومد وفشاری به بالا تنه ام اورد.
-تو برای من اندایی...
اندا خودش رو ازمن گرفت اما تورو بهم داد...
همه چیزت مثل اونه...
سرخ شدم.چرا دست از سرم بر نمی داشت.
دلم می خواست تموم روز رو کلفتی کنم اما بااین مرد یه جا نباشم.
خودمو کشیدم عقب و نالیدم.
-درد دارم فرداد
هق هق ام اوج گرفت.
#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
۱۱:۵۳
صلا ❹ پارت از پسر غیرتی❥
۱۱:۵۵
سورپرایززززززززززز
۱۱:۵۶
بازارسال شده از
parastar dost dashtani.pdf
۱.۲۷ مگابایت
نام رمان :پرستار دوست داشتنیتعداد صفحه : 172
خلاصه :داستان راجب دختری ب اسم نرگس ک به تازگی شغلشو از دست داده...برای اینک بتونهخرجشو دربیاره از طریق ی آگهی ک به پرستار نیاز داشتن میره برای مصاحبه..غافل ز ااینک عموی اون بیمار یه خ ا لفکاره واون حتی هنوز نمیدونه اون بیمار کیه ومشکلشچیه. ..
خلاصه :داستان راجب دختری ب اسم نرگس ک به تازگی شغلشو از دست داده...برای اینک بتونهخرجشو دربیاره از طریق ی آگهی ک به پرستار نیاز داشتن میره برای مصاحبه..غافل ز ااینک عموی اون بیمار یه خ ا لفکاره واون حتی هنوز نمیدونه اون بیمار کیه ومشکلشچیه. ..
۱۱:۵۶
🙃⃟♥𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷🙃⃟♥
parastar dost dashtani.pdf
بچه ها اینو خودم خوندم خیلی خوبه عاشقانه ص
۱۱:۵۷
🙃⃟♥𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷🙃⃟♥
رمان #پسر_غیرتی عذرا دختری هفده ساله که بخاطر فرار خواهر بزرگترش (اِندا) از مراسم عقد ، به عقد فَرداد پسر ظالمی از تبار کُرد درمیاد که میخاد با شکنجه ی عذرا انتقام بگیره و...
اینو لایک کنید بالا 20 پاکت داریم
۱۲:۰۰
🙃⃟♥𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷🙃⃟♥
شهر رمان: #پسر_غیرتی #پارت22 وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد : -عذرا دخترم!!؟ از حرکت ایستادم. سرم رو برگردوندم.دایه سینی به دست ایستاده بود. -بله دایه!!؟ دایه با لبخند گفت : -بیا غذای اقا رو ببر اتاقش امروز توی اتاقش غذا میخوره وای نه من نمیخواستم بااون تنها بشم. مطمئن بودم بدستی این کار رو کرده بود. سحر که کنارم ایستاده بوداروم دم گوشم گفت : -اره برو وقت هرزه بازیت رسیده. برو تا دیر نشده کار اصلیت همینه.... از حرفش بغض کردم. سرم برگردوندم و نگاه پر حرفی بهش کردم. اما سحر اصلا براش مهم نبود. بزور بغض چنگ انداخته به گلوم رو قورت دادم. داشت اشکم روون میشد خبری از زهرا نبود که اگه بود جواب این دختره رو میداد... من از بچگی نمیتونستم از حقم دفاع کنم اگه پر سر زبون بودم روزگارم این نبود و گرفتار فرداد نمی شدم. به خودم تکونی دادم و به سختی سمت دایه رفتم. سرم رو بلند نکردم چون چشم هام سرخ بود. سینی رو گرفتم و چشمی زیر لب گفتم. از آشپزخونه رفتم بیرون. سینی مسی بود وسنگین حمل کردنش یکم برای من سخت بود. به سختی از پله ها رفتم بالا فقط به خودم امیدواری میدادم که تحمل کن عذرا یه روز تموم این ماجراها تموم میشه و تو از دست این فرداد راحت میشی. به بالای پله ها که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. با نفس عمیقی سمت اتاق فرداد به راه افتادم. سینی رو روی زمین گذاشتم . مچ دستم گزگز میکرد. بزور چند تقه به در زدم ومنتظرش شدم تا فرداد جواب بدم. اما صدایی نیومد دوباره دستم رو جلو بردم و در رو به صدا اوردم.... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد نویسنده: #mohadeseh ❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦ ͜͡❥••@roman_8770•⃟ لایک کن شهر رمان: #پسر_غیرتی #پارت23 بازم هیچ صدایی کشیدم و به ناچار خودم در رو باز کردم. بعد سینی رو بلند کردمو وارد اتاق شدم. اما با دیدن اتاق خالی تعجبی کردم. پس فرداد کجا بود!!؟ سینی رو روی میز گذاشتم همینطور حیرون وسط اتاق وایساده بودم که چکار کنم برم یا نرم که دستی دور کمرم پیچید. هین بلندی کشیدم. صدای فرداد تو گوشم پیچید. -اهو کوچولو دنبال اقا شیره می گرده!!؟ دلت برای دریدن تنگ شده. چشم هام با حرص روی هم اومد. لعنتی... فشار دست هاش رو پهلو هام ببشتر کرد دوباره درد سوزش سراغماومد. نالیدم. -فرداد... -هیس باید تحمل کنی قراره بیشتر از تحمل کنی. منظورش رونفهمیدم. نکنه.... با وحشت خواستم برگردم که دردی بدی که توی پایین تنه پیچید جیغی زدم. این دیگهچه دردی بود. دردی طاقت فرسا و بد #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد نویسنده:#mohadeseh ❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦ ͜͡❥••@roman_8770•⃟ لایک کن شهر رمان: #پسر_غیرتی #پارت24 لبمو گاز گرفتم. اون لعنتی یه طوری داشت بهم تجاوز می کرد. از درد اشکم روون شد. اما جرات حرف زدن نداشتم نمی دونم بعد چقدر که حس کرد ازم خارج کرد. از درد نمی تونستم راه برم. بزور خودم نگه داشتم که روی زمین نیوفتم. برگشتم و به صورت خنثاش خیره شدم. تو صورتم خم شد و گفت : خیلی خوب بود. چشمکی زد هنوز درد داشتم و تو شک این تجاوز چند دقیقه ای بهم شده بود ،بودم. فرداد سمت سینی رفت. تازه متوجه اش شدم با بالا تنه ی لخت وحوله دور شکمش پس یعنی اون... فکرش رو نکردم. به سختی قدم برداشتم نمی خواستم بااین متجاوز یه جا باشم. اولین قدم رو که برداشتم باز صدای نحسش سوهان روحم شد. -کجا!!؟ من بهت اجازه دادم بری!! برگشتم و با چشم های اشکی زل زدم تو چشم هاش و گفتم : -اگه امری ندارین من برم!!؟ ابرویی بالا انداخت و گفت : -نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش... #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد نویسنده: #mohadeseh ❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦ ͜͡❥••@roman_8770لایک کن شهر رمان: #پسر_غیرتی #پارت25 -نه من کار دارم یالا بیا اینجا برام غذا بکش.... با همون چشم های اشکی رفتم جلو. درد امونمو بریده بود. پشتم طوری درد می کرد انگار که با سوزن سوراخش کرده باشن. دستمو جلو بردم و خواستم بشقاب رو بردارم که مچ دستمو گرفت و منو رو پاش نشوند. تقلایی کردم و گفتم : -ولم کن مگه غذا نمی خواستی برات بکشم!!؟ -باز رو حرف های من حرف زدی!!؟ ول نخور جات همینجاست. سر از کاراش در نمی اوردم یبار منو اذیت می کرد یبار اینطوری. الانم معذبم بودم و همچنین درد داشتم. -تورو خدا ولم کن. گازی از گوشم گرفت و گفت : -مگه جات بده کلفت کوچولو!!؟ اندا همیشه اینطوری دوست داشت. ای لعنت به اندا...لعنت به خواهری که خواهرش رو به این لجن کشوند. -من اندا نیستم. درد دارم...ولم کن.. دستش بالا اومد وفشاری به بالا تنه ام اورد. -تو برای من اندایی... اندا خودش رو ازمن گرفت اما تورو بهم داد... همه چیزت مثل اونه... سرخ شدم.چرا دست از سرم بر نمی داشت. دلم می خواست تموم روز رو کلفتی کنم اما بااین مرد یه جا نباشم. خودمو کشیدم عقب و نالیدم. -درد دارم فرداد هق هق ام اوج گرفت. #کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام_است_وپیگرد_قانونی_دارد ❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦ ͜͡❥••@roman_8770•⃟ لایک کن
10 تا بازدیــــــــــد خورده
فقط دو لایڪــــــــــ
فقط دو لایڪــــــــــ
۱۲:۳۸
لایڪا بالا 8 پارت بزارمــ
۱۲:۳۹
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت26
بدون توجه به گریه ام فشار دستاش رو بیشتر کرد.
-نکن فرداد...
-هیس اروم باش کارت ندارم.
بیا غذا بخوریم..
اروم شدم.لقمه ای کهجلو دهنم بود رو پس زدم.
-نمی خوام.
غرید :
-بخور بعد غذا باهات کار دارم باید جون داشته باشی..
از غش ضعف خوشم نمیاد برده ی من باید قوی باشه..
اشک سمجی رو گونم روون شد.
من باید می ساختم.
دهنمو باز کردم که فرداد لقمه ی غذا تو دهنم گذاشت.
مزه اش خوب بود تند قورت دادم و منتظر لقمه بدی.
خنده ی ارومی کرد.
-دیدی گرسنت بود.
توجه ای نکردم بهش و با ولع لقمه هاش رو میجویدم و قورت میدادم.
تا جایی که تا خرخره پر شدم.
تقلایی کردم و گفتم :
-سیر شدم.
باشه ای گفت گره دستش رو شل کرد.
از رو پاش بلند شدم.
تو این وضعیت تو بغلش بودم.
از خجالت سرخ شدم.
ابرویی بالا انداخت و لب زد :
-تو چرا سرخ سفید شدی!!؟
-من راستش...
-تو چی!؟
منو تو این وضعیت دیدی خجالت کشیدی!!؟
خوب شد همین الان ....
حرفش رو خورد و با لحن مرموزی ادامه داد :
-دردت خوب شد!!؟#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام _است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت27
دردم خوب شده بود اما نه.ترسیدم بگم اره و یه بلای دیگه سرم بیاره.
با صدای ضعیفی گفتم :
-نه خیلی درد دارم
خنده ای کرد یه خنده ی بلند و ترسناک.
-خوبه من عاشق درد کشیدنتم.
حالا روی تخت دراز بکش.
ترسیده بهش خیره شدم می خواست چکار کنه!!؟
-فرداد من....
-خفه شو کاری رو که بهت میگم انجام بده.
از صدای دادش پریدم وتند سمت تخت رفتم.
پوزخندی زد بهم و از جاش بلند شد.
منو از پشت بغل گرفت و روی تخت خوابوند.
با بغض گفتم:
نکن فرداد...... اما اون توجهی نمیکرد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت28
خودمو جم کردم و ناله ای کردم
چرا دست از سرم برنمی داشت.
الان زهرا و دایه منتظر من بودن!!!
چشم هاش سرد و بی روح شده بود
امروز دیگه فهمیدم اخر خطم.
با پوزخند گفت :
-اندا ارزوی اینکه من اون رو مال خودمش کنم رو به دلم گذاشت اما تورو امروز مال خودم می کنم.
سند ماکیتت رو توی روز می زنم به نامم تا مدرکش رو قشنگ ببینی.
اشکم روون شد.نه نباید اتفاقی می افتاد تنها شی با ارزش من همین بود اگه از دستش می دادم....
با التماس لب زدم :
-نکن فرداد نکن.اینده ی منو خراب نکن.
خنده ای سر داد :
-آینده!!؟
تو هنوز به امید اینده ای!!؟
چه اینده ای!!
اینده ات تا اخر عمرت چیز سیاهی و تباهی نیست عذرا.
هیچ وقت رنگ اسایش رو نخواهی دید.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت29
حرفش رو تموم کرد.
غزل خداحافظی رو خوندم.
چشم هام رو بستم تا شاهد بی ابرویم نباشم.
اشکم تند تند روگونم روون شده بود.
فرداد اهی مردونه کشید.
همون موقع صدای در زدن اومد.
چشم هام باز شد.
خوشحال بودم.فرداد با حرص لعنتی زیر لب گفت.
-کیه!!؟
صدای دایه اومد :
-منم پسرم دنبال عذرام اومدم ببرمش برای نهار اینجاست!!؟
توی دلم خداروشکر کردم.
فرداد نگاه تیزی بهم کرد.
دیگه روی حرف دایه نمی تونست حرفی بزنه
از روم کنار رفت.
خواستم بلند شم که اهسته گفت :
-خوشحال نباش شب هست...
تلافی دو برابر سرت در میارم کلفت کوچولو...
زود از جام بلند شدم.
دایه دوباره به حرف اومد :
-پسرم فرداد!!؟
چی شد...
-ببخشید دایه اره هست تو برو داره حموم رو برام گرم میکنه کارش تموم شد می فرستم بیاد.
دایه باشه ای گفت و رفت.
با حرص ادامه داد :
-گمشو لباسات رو بپوش برو پایین..
هرزه ی...
به تحقیراش توجه ای نکردم
زود لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
از اون فضای لعنتی که خلاص شدم راحت شدم
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت30
از پله ها رفتم پایین.هنوزم پشتم درد می کرد اما نه در حدی که نشه تحمل کنم
همش صحنه های چند دقیقه پیش جلو چشمم بود
هیچ وقت فکر نمی کردم که فرداد تا این حد پیش بره.
به اشپزخونه که رسیدم فقط دایه و زهرا بودن.
اثری از بقیه نبود
اب دهنمو قورت دادم و لب زدم :
-من اومدم.
دایه برگشت و نگاهی از سرتا پا بهمکرد و با ابروهای بالا رفته گفت :
-خوبی دختر!!؟
چرا این همه دیر کردی داشتم نگرانت میشدم.
خودمو جمع و جور کردم و لب زدم :
-چندتا از کارای اقا رو داشتم انجام میدادم...
دیر شد ببخشید.
-اشکال نداره دخترم..
حالا بیا کمک کن
اقوام اقا دارن از شهر میان.
چند روزی بقیه رو مرخص کردم فقط خودمون هستیم.
از شلوغی خیلی خوششون نمیاد.
اهانی گفتم و لب زدم :
-خوب من باید چکار کنم.
دایه یکم فکر کرد وگفت :
-منو زهرا اینجا غذا درست می کنیم تو برو برگ های حیاط رو جمع کن خسته شدی بیا با زهرا کارتونو جابه جا کنین.
چشمی گفتم و از دری که تو اشپزخونه بود و به حیاط راه داشت رفتم تو حیاط.
بادی که بدنم خورد باعث شد خودمو جمع کنم توهم حیاط سرسبز و بزرگی بود.
با دیدن این همه برگ که باید جمع کنم اهی کشیدم.
دلم برای خونه ی نقلی خودمون تنگ شدن بود.
خودمو تکیه دادم به درخت از خستگی به نفس نفس افتاده بودم
کل حیاط رو تنهایی تمیز کردم می ترسیدم برم تو و باز فرداد بیاد سراغم
نویسنده: #mohadeseg
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
#پسر_غیرتی
#پارت26
بدون توجه به گریه ام فشار دستاش رو بیشتر کرد.
-نکن فرداد...
-هیس اروم باش کارت ندارم.
بیا غذا بخوریم..
اروم شدم.لقمه ای کهجلو دهنم بود رو پس زدم.
-نمی خوام.
غرید :
-بخور بعد غذا باهات کار دارم باید جون داشته باشی..
از غش ضعف خوشم نمیاد برده ی من باید قوی باشه..
اشک سمجی رو گونم روون شد.
من باید می ساختم.
دهنمو باز کردم که فرداد لقمه ی غذا تو دهنم گذاشت.
مزه اش خوب بود تند قورت دادم و منتظر لقمه بدی.
خنده ی ارومی کرد.
-دیدی گرسنت بود.
توجه ای نکردم بهش و با ولع لقمه هاش رو میجویدم و قورت میدادم.
تا جایی که تا خرخره پر شدم.
تقلایی کردم و گفتم :
-سیر شدم.
باشه ای گفت گره دستش رو شل کرد.
از رو پاش بلند شدم.
تو این وضعیت تو بغلش بودم.
از خجالت سرخ شدم.
ابرویی بالا انداخت و لب زد :
-تو چرا سرخ سفید شدی!!؟
-من راستش...
-تو چی!؟
منو تو این وضعیت دیدی خجالت کشیدی!!؟
خوب شد همین الان ....
حرفش رو خورد و با لحن مرموزی ادامه داد :
-دردت خوب شد!!؟#کپی_بدون_اسم_نویسنده_حرام _است_وپیگرد_قانونی_دارد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت27
دردم خوب شده بود اما نه.ترسیدم بگم اره و یه بلای دیگه سرم بیاره.
با صدای ضعیفی گفتم :
-نه خیلی درد دارم
خنده ای کرد یه خنده ی بلند و ترسناک.
-خوبه من عاشق درد کشیدنتم.
حالا روی تخت دراز بکش.
ترسیده بهش خیره شدم می خواست چکار کنه!!؟
-فرداد من....
-خفه شو کاری رو که بهت میگم انجام بده.
از صدای دادش پریدم وتند سمت تخت رفتم.
پوزخندی زد بهم و از جاش بلند شد.
منو از پشت بغل گرفت و روی تخت خوابوند.
با بغض گفتم:
نکن فرداد...... اما اون توجهی نمیکرد
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت28
خودمو جم کردم و ناله ای کردم
چرا دست از سرم برنمی داشت.
الان زهرا و دایه منتظر من بودن!!!
چشم هاش سرد و بی روح شده بود
امروز دیگه فهمیدم اخر خطم.
با پوزخند گفت :
-اندا ارزوی اینکه من اون رو مال خودمش کنم رو به دلم گذاشت اما تورو امروز مال خودم می کنم.
سند ماکیتت رو توی روز می زنم به نامم تا مدرکش رو قشنگ ببینی.
اشکم روون شد.نه نباید اتفاقی می افتاد تنها شی با ارزش من همین بود اگه از دستش می دادم....
با التماس لب زدم :
-نکن فرداد نکن.اینده ی منو خراب نکن.
خنده ای سر داد :
-آینده!!؟
تو هنوز به امید اینده ای!!؟
چه اینده ای!!
اینده ات تا اخر عمرت چیز سیاهی و تباهی نیست عذرا.
هیچ وقت رنگ اسایش رو نخواهی دید.
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت29
حرفش رو تموم کرد.
غزل خداحافظی رو خوندم.
چشم هام رو بستم تا شاهد بی ابرویم نباشم.
اشکم تند تند روگونم روون شده بود.
فرداد اهی مردونه کشید.
همون موقع صدای در زدن اومد.
چشم هام باز شد.
خوشحال بودم.فرداد با حرص لعنتی زیر لب گفت.
-کیه!!؟
صدای دایه اومد :
-منم پسرم دنبال عذرام اومدم ببرمش برای نهار اینجاست!!؟
توی دلم خداروشکر کردم.
فرداد نگاه تیزی بهم کرد.
دیگه روی حرف دایه نمی تونست حرفی بزنه
از روم کنار رفت.
خواستم بلند شم که اهسته گفت :
-خوشحال نباش شب هست...
تلافی دو برابر سرت در میارم کلفت کوچولو...
زود از جام بلند شدم.
دایه دوباره به حرف اومد :
-پسرم فرداد!!؟
چی شد...
-ببخشید دایه اره هست تو برو داره حموم رو برام گرم میکنه کارش تموم شد می فرستم بیاد.
دایه باشه ای گفت و رفت.
با حرص ادامه داد :
-گمشو لباسات رو بپوش برو پایین..
هرزه ی...
به تحقیراش توجه ای نکردم
زود لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
از اون فضای لعنتی که خلاص شدم راحت شدم
نویسنده: #mohadeseh
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
شهر رمان:
#پسر_غیرتی
#پارت30
از پله ها رفتم پایین.هنوزم پشتم درد می کرد اما نه در حدی که نشه تحمل کنم
همش صحنه های چند دقیقه پیش جلو چشمم بود
هیچ وقت فکر نمی کردم که فرداد تا این حد پیش بره.
به اشپزخونه که رسیدم فقط دایه و زهرا بودن.
اثری از بقیه نبود
اب دهنمو قورت دادم و لب زدم :
-من اومدم.
دایه برگشت و نگاهی از سرتا پا بهمکرد و با ابروهای بالا رفته گفت :
-خوبی دختر!!؟
چرا این همه دیر کردی داشتم نگرانت میشدم.
خودمو جمع و جور کردم و لب زدم :
-چندتا از کارای اقا رو داشتم انجام میدادم...
دیر شد ببخشید.
-اشکال نداره دخترم..
حالا بیا کمک کن
اقوام اقا دارن از شهر میان.
چند روزی بقیه رو مرخص کردم فقط خودمون هستیم.
از شلوغی خیلی خوششون نمیاد.
اهانی گفتم و لب زدم :
-خوب من باید چکار کنم.
دایه یکم فکر کرد وگفت :
-منو زهرا اینجا غذا درست می کنیم تو برو برگ های حیاط رو جمع کن خسته شدی بیا با زهرا کارتونو جابه جا کنین.
چشمی گفتم و از دری که تو اشپزخونه بود و به حیاط راه داشت رفتم تو حیاط.
بادی که بدنم خورد باعث شد خودمو جمع کنم توهم حیاط سرسبز و بزرگی بود.
با دیدن این همه برگ که باید جمع کنم اهی کشیدم.
دلم برای خونه ی نقلی خودمون تنگ شدن بود.
خودمو تکیه دادم به درخت از خستگی به نفس نفس افتاده بودم
کل حیاط رو تنهایی تمیز کردم می ترسیدم برم تو و باز فرداد بیاد سراغم
نویسنده: #mohadeseg
❦ ════ •⊰⊱• ════ ❦
͜͡❥••@roman_8770•⃟
لایک کن
۱۶:۰۳