بله | کانال رمانــ📚ــکده
عکس پروفایل رمانــ📚ــکدهر

رمانــ📚ــکده

۱,۴۹۹عضو
#پارت256#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
دستمو به سمت دستگیره بردم که فهمید و مچ دستمو گرفت
خواستم جیغ جیغ کنم که اون یکی دستشو روی دهنم گزاشتو منو از رو زمین بلند کرد
به سمت اتاقش میرفت که در حال جفتک انداختن بودمو تقلا میکردم تا از دستش خلاص شم
امیر در اتاقو باز کرد که همزمان گاز محکمی از دستش گرفتم
منو روی تخت گزاشتو دستشو تو هوا تکون تکون میداد
+ وحشی دستمو کندی
با پشت دستم آب دهنمو پاک کردم و با حالت تهاجمی گفتم:
حقته چرا دستتو گزاشتی رو دهنم؟ داشتم خفه میشدم مردک

+ میخواستی بری تو اتاق چیکار دقیقا؟؟

میخواستم ببینم دارن چه غلطی میکنن

+ هر غلطی ، به ما چه ربطی داره؟؟ یکم فک کن قبل انجام هرکاری دریا
حق به جانب بهش توپیدم:
شاید به تو ربطی نداشته باشه ولی کارای پری به من مربو‌طه اوکی؟؟

+ که اینطور ، حله برو تو اتاقشون ببینم میخوای چیکارکنی؟؟ اصلا کاریم میتونی بکنی؟؟ تو که میدونی دارن چه غلطی میکنن مگ فیلم سینماییه که بری تماشا؟

این بچه دست من امانته جواب ننشو تو میخوای بدی؟؟

+ خانوم عزیز متوجه حرفم نشدی؟؟؟ میگم گیریم که شما بزرگتر پری ، الان در حال حاظر چه کاری از دستت برمیاد؟
سرمو خاروندمو تو فکر فرو رفتم ، راست میگفتا برم وسط عملیات بگم های؟ سوپرایز؟
وای خاک برسرم خوب شد نرفتمممم ، تازه به عمق ماجرا پی برده بودم

۱۲:۱۲

#پارت257#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
خوب شد امیر جلومو گرفته بود وگرنه آبرو شرف همگیمون برباد میرفت
ولی این دختره احمقو باید ادمش کنم تا دیگ از این غلطای اضافی نکنه
مظلوم به امیر نگاهی انداختم و گفتم:
اوممم خوب حق با توعه

دستاشو به شکل دعا به سمت آسمون برد و ادامه داد:

+ خداروشکر که متوجه شدی بالاخره

با یاد آوری گاز محکمی که از دستش گرفتم از روی تخت بلند شدمو به سمت رفتم

دستشو گرفتمو با دیدن رد دندونام ناخودآگاه بوسه ای روشون زدم

سر بلند کردم که دیدم امیر مثل خر شرک زل زده بهم و چشماش برق میزنه

بی جنبه با یه ماچ شل شده بود

خیلی دردت گرفت؟؟

+ میگم هربار که گاز بگیری داستان همینه؟ همینجوری از دلم در میاری؟؟
تک خنده ای کردمو گفتم:
چطور؟

+ اگه هردفعه برنامه همینه اصلا روزی ۴بار روتین بیا گازم بگیرو برو

ای پرو ، حالا دستت بهتره؟؟

+ بعله با این ماچ شما دستم شفا پیدا کرد اصلا ، قسمت باشه شفای عاجل انشالله
با خنده گفتم:
امیررررر

+ جون امیر؟ راست میگم خو

خیلی بیشعوری ، دیوونه

+ دیوونه توام دیگ ، تو دیوونم کردی
بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و سرمو روی سینش گزاشتم....

۱۵:۴۴

#پارت258#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و سرمو روی سینش گزاشتم و چشمامو بستم
امیرم منو درآغوشش کشیده بودو موهامو نوازش میکرد
نمیدونم چند دقیقه تو همون حالت بودیم که دستام خسته شدو خودمو ازش جدا کردم
واقعا حال عجیبی داشتم که تاحالا تجربه نکرده بودم ، بغل امیر آرامش خاصی میداد بهم که دوسداشتم ساعت ها داخلش بمونم
ولی دیگ متاسفانه دیر وقت بودو باید به اتاقم میرفتم تا لالا کنم
با صدایی که از ته چاه میومد لب زدم:
برو بخواب خسته ای

اه بخشکی شانس ، تو این وضعیت صدامم خروسی شده بود ، فک کنم هورمونام به کل بهم ریخته بود

امیر دستمو گرفتو بوسه ای به نوک انگشت اشارم زدو با لحن خاصی گفت:

+ میخوای بری؟

ضربان قلبم دوباره شدت گرفته بود ، واخ دلم ضعف رفت واسشششش

لبمو با زبون تر کردم و بزور نالیدم:

اوهوم

+ باشه عزیزم برو ، خوب بخوابی
_ همچنین ، شبخوش
دستی براش تکون دادمو به سرعت از اتاق خارج شدم ، دستمو روی سرم گزاشتم و نفس آسوده ای کشیدم
هووف خداروشکر به خیر گزشت ، دو دقیقه دیرتر میومدم بیرون یه کاری دست خودمو خودش میدادم
گوشامو تیز کردم تا ببینم صدایی از اتاق بغلی میاد یا نه؟
چند دقیقه توی راه رو موندم که دیدم خبری نیست! کثافطا مثل اینکه کارشون تموم شده بود
به سمت اتاقم رفتم و درو پشت سرم قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه
لباسامو با یه ست تاپ و شلوار گوگولی عوض کردمو پریدم روی تخت.....

۱۱:۴۹

روز پدر مبارک🥲undefined

۱۴:۰۳

روز همه ی پسرایی که غر غر هامونو شنیدن و برامون پدری کردن مبارکundefined

روز کسایی که اذیتمون کردن ولی از ته قلب دوسشون داشتیم مبارکundefined

روز همه ی پسرایی که یه روز قراره بابا بشن مبارک🥹

روز همه ی برادرایی که برامون فقط بردار نبودن بلکه پدر هم بودن هم مبارکundefined

۱۴:۲۷

thumbnail
گیف
۱۹:۰۹

۲۰:۰۱

undefinedundefined🥺

۲۱:۳۰

#پارت259#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
ملافه ای که از خونه آورده بودمو روی خودم انداختم و درحال فکر کردن به امیر بودم که صدای دینگ دینگ گوشیم خبر از پیامکی میداد
با حرص ملافه رو از روی سرم برداشتم و به دنبال گوشیم گشتم که بالاخره پیداش کردم
به جون مامان بزرگ بلغیسم اگه دوباره میعاد باشه فحشش میدمممم
صفحه گوشیو روشن کردم که با دیدن ۲۰میس کال از میعاد اخم غلیظی کردم
خدایا خداوندا لطفا هرچه زودتر شر این موجود دوپارو از من دور بگردان ، الهی آمین
وارد پیامکام شدم که دیدم امیرجونم اس داده ، اوخی گوگولی
+ صبح میریم کله پاچه بخوریم ، ساعت ۷ آماده باش
با دیدن پیامش بادم خالی شد ، فک کردم پیامک عشقولانه داده بهم . ضدحال
بدون اینکه جواب بدم گوشیمو روی ساعت ۶کوک کردمو کپیدم
به ده دقیقه نرسید که خوابم برد.....
کله سحر با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم ، خمیازه کشون صداشو خفه کردم و روی تخت نشستم
وای سگ زندگی دوباره شروع شد ، کاش میگفتم کله پاچه دوسندارم ، من خوابم میاااااد
وای نه از کلپچ نمیشد گزشت واقعا ، تختم رو مرتب کردم و به سمت روشویی رفتمو صورتمو شستم
از وقتی که اومده بودم شمال پاک روتین پوستیم از یادم رفته بود! ماسک صورتمو از داخل چمدونم در آوردم و روی صورتم گزاشتم
به سمت میز آرایش رنگو رو رفته ای که گوشه اتاق بود رفتمو مشغول لاک زدن شدم
بعد از تموم شد لاکم داشتم ناخونامو فوت میکردم که چند تقه به در خوردو دست گیره بالا پایین شد
_ کیه؟؟
+ منم دریا بازکن ، درو چرا قفل کردی خلو چل؟؟
به به پری خانوم عزیزم! چقدم سحر خیز شده بود پیر سگ ، بعله دیگ اگه منم دیشب بهم خوش میگذشت از این زودتر بیدارمیشدم
به سمت در رفتمو قفلشو باز کردم که درو با شدت باز شد.....

۱۹:۴۸

#پارت260#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
در با شدت باز شد و پری خانوم طبکارانه پشت در ایستاده بود و یه دستشو به کمرش زده بود
با دیدن ماسک روی صورتم هینی کشیدو گفت:
+ وای ترسیدممم دیوانه ، این چه سرو ریختیه؟
یه دستمو به ماسکم زدم تا نیوفته و خیلی جدی لب زدم:
بفرمایید؟

+ وا بفرمایید چیه؟ اول صبی قاط زدی باز؟

نمیدونم چرا نسبت بهش گارد گرفته بودمو دوسنداشتم باهاش خوب رفتارکنم

حداقل اینکه باید متوجه بشه چه غلطی کرده تا دیگ تکرار نکنه ، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که دستی جلوی چشمام تکون داد

+ الوو؟ صدا میاد؟؟

هان چته؟ برو پایین خودم میام دیگه

انگار که از لحن صحبت کردنم ناراحت شدو بدون اینکه جوابمو بده راهشو کشیدو رفت
به درک بهتر که رفت ، ماسکمو از صورتم برداشتمو با دستمال خودمو پاک کردم
دوسداشتم یکم خوشگل موشگل کنمو به خودم برسم تا امیر جون بیشتر برام له له بزنه
از فکرای پلیدی که تو سرم بود لبخندی به لب زدم و روی صندلی نشستم
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ، الهی قربون خدا بشم که انقد منو نازو گوگولی آفریده ، چشم رنگی پوست سفید مو بور
اوف امیر حق داشت واقعا عاشقم بشه ها ، از من خوشگل تر از کجا میخواست گیربیاره؟؟؟ هیجا والا
خودشیفتگیم تو حلقم ، بریم که زیبا بشیم
کمی کرم سفید کننده به پوستم زدم و خوب مالیدمش ، به ابروهام ژل ابرو زدم تا مرتب و یکدست بشه
ریملو برداشتم و همزمان این آهنگ اومد تو ذهنم که شروع به خوندن کردم
تپلویم تپلو ،صورتم مثل هلو ،قد و بالام کوتاههچشم و ابروم سیاههمامانه خوبی دارممیشینه توی خونهمی دوزه دونه دونهمی پوشم خوشگل می شممثل دسته گل می شم
همونطور که ریمل میزدم شعرم میخوندم که دوباره چند تقه به در وارد شد که گفتم:
_ وایییی پری گمشو خودم میام دیگ اه

۱۵:۲۵

#پارت261#این‌امیر‌بگیره🦋🌀
منم دریا

با شنیدن صدای امیر محکم لبمو گاز گرفتمو کوبیدم وسط ملاجم

ای وای خاک تو سرم یعنی از کی حالا پشت دربود؟؟ وای وای نکنه شنیده باشه شعری که خوندموووو؟

با تردید گفتم:

بیا تو

امیر وارد اتاق شد که با دیدن لبخندی که به زور پنهانش میکرد متوجه شدم باز تر زدم
باید اسم خودمو به دریا سوتی تغییر بدم ، این نیمچه ابهتیم که داشتم کلا بر باد فنا رفته بود
ولی از اونجایی که پوست کفلت بودم خیلی عادی گفتم:
جانم؟

+ خانوم تپلو صورتت مثل هلو ، نمیخوای بیای بریم؟ دیرمون شدا

کوفت ، فالگوش واستاده بودی جلوی اتاقم؟؟ نمیدونی این کار زشتیه؟

+ بعله؟ دیگ به دیگ میگه روت سیاه هلو خانوم ، خودت دیشب نبودی داشتی کشیک دوستتو میدادی؟
وای حسابی زایع شده بودم و جوابی نداشتم که بدم بهش ، بدجور خیطم کرده بود ناکس
اون فرق میکرد عزیزم ، مساعلو باهم قاطی نکن

قهقه ای زدو گفت:

+ بهونه چیه؟؟ باشه حق با توعه ، من میرم پایین ۵مین دیگ بیا

خوب

به طرف در رفتو اخرین لحظه روی پاشنه پاش چرخیدو برگشت به سمت
+ راستی هلو خانوم واقعا مامان خانومی خوبی داری
تک خنده ای کرد که وحشیانه به سمتش خیز برداشتم و....

۱۵:۲۶

سلام به همتون حالتون چطوره میخوام دوباره توی رمانکده فعالیت داشته باشم پس رمان های درخواستی تون رو توی ناشناس بگید تا بزارم
لینک ناشناسundefined https://ble.ir/payamgir_robot?start=pv8_525dbd9c57135bc021e7
#Maria

۱۳:۰۸

سلام حالتون چطوره؟
بچه ها من ادامه رمان این امیر بگیره رو ندارم چون نویسنده اش احتمالا اون رو نصفه ول کرده و هرچقدر گشتم ادامه اش نبود
و الان قراره یه رمان جدید رو شروع کنیم و در کنار رمانی که قراره توی چنل بزاریم هر روز سه فایل رمان هم توی چنل میزارم و رمانی که قراره هروز به صورت پارت در چنل قرار بگیره رو شما انتخاب می‌کنید و ریکت میدید اون سه تا رمان
آبرویم را پس بدهundefined
آسمان شبundefined
اگر چه اجبار بودundefined
بین این سه تا یکی رو انتخاب کنید که هروز به صورت پارت توی چنل قرار بگیره
#Maria

۱۰:۴۹

ᯓ undefined اگر چه اجبار بود ᝰ # پـٰارت|1 *مقدمه:
همه چیز برای من یک بازی بود..
یک بازی تلخ و اجباری..
اصلا نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..
فقط برام آبروی بابام مهم بود..
اما اون بیچاره..!!
تقصیری نداشت..
مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازمپایین و سهم اون فقط سکوت بود..
سکوت...!!
صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..
اما..
کاری از دستم برنمیومد..
خودمم بازیچه بودم!
این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..
چاره ای نبود..
!نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..
اما بد کردم باهاش!
خیلی بد!
اما هر چی بود..
باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم..
خودمو به تقدیر سپردم..
هر چه بادا، باد....!!
[فصل اول]
نگاهی بهم انداخت..
خیلی سریع نگاشو ازم گرفت و به زمین دوخت!
با بلایی که من سرش آورده بودم ،
همین که نزد تو دهنم و منو جلوی آرایشگر و شیرین سکه ی یه پول نکرد نماز شکر داشت..!شیرین نزدیکم شد دسته گلی که پُر بود از گلای لیلیوم ورز قرمز به دستم داد..
لبخند تلخی بهش زدم..
شیرین با اخم گفت: عروس عنق!
وارفتم..باورم نمیشد که عروس شدم و امشبم شب عروسیم بود! بعد 32سال..اونم اینجوری..!!
دوباره همون غم همیشگی نشست تو نگام...
شده بود کار هر روز و هر شبم!
شیرین شنلمو برام پوشید..حتی به خودش زحمت نداد بیاد تو و خودش به جای شیرین،شنل و تنم کنه! اووووف....شیرین زیر بازومو گرفت و منو به سمت درخروجی کشوند..اینا وظیفه ی شیرین بود یا...!!من با شیرین ازدواج کرده بودم یا اون!!؟ یه ندایی از درونم منو به خودم آورد این تازه اولشه ! وقتی اون غلط و میکردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش راویس خانوم.."جلوتر از من و شیرین راه افتاد و سوار مزدا 2 سفیدش شد..فیلمبردار ول کنم نبود مدام تذکر میداد که آروم و یواش راه بریم تا فیلمش خوب از آب دربیاد..بابا اصلا من نخوام این فیلم خوب بشه کی و باید ببینم..؟!!
اه..این من و شیرین بودیم که داشتیم خرامان خرامان راه میرفتیم..داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زدش شده بود و داشت با چشاش مارو مسخره میکرد...مسخرم داشت! داماد تو ماشینش بود و فیلمبردار به من و شیرین میگفت چطوری راه بریم!!..اینجوریشو تا حاال ندیده بودم..شیرین درِ جلوی ماشین عروس و برام باز کرد..یه لحظه حس کردم شاید شیرین دوماد این مجلسه! اون آقا که لم داده بود رو صندلیشو حتی به خودش زحمت نداد بیاد کمک کنه چطوری من با این لباس سنگین سوار شم!!نفسمو پرصدا بیرون دادم و با هر بدبختی بود سوار شدم..شیرین گونمو بوسید و گفت: تو باغ میبینمت خواهری!در رو بست و رفت..حتی حال نداشتم بهش لبخند بزنم! هنوزمبوی عطر سرد و تلخش تو فضای ماشین بود..پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشین از جا کـَنده شد..تموم حرصشو سر پدال بیچاره خالی کرده بود!خوب میدونستم که نباید حرف بزنم چون فقط منتظر یه جرقه بود تا آتیش بگیره! از سکوت خفقان آور ماشین داشتم حرص میخوردم..با ظبط ماشین ور رفتم اما همش آهنگای غمگین میخوند..خیر سرمون شب عروسیمون بود مثلا.. داشتم دنبال آهنگ شاد میگشتم که صداشو شنیدم:بیخود زحمت نکش! همه ی آهنگای من همین مدلین! پس هیچوقت اونی که میخوای و پیدا نمیکنی!با حرص نگاش کردم..لعنتی! حاال نمیشد یه امشب یه آهنگ شاد میذاشت؟!! زیر لب غر زدم.._لعنت به این مراسم مسخره!اخماش بیشتر رفت تو هم! چه رویی داشتم من! این آتیش و خودم به پا کرده بودم حاال داشتم ازش مینالیدم؟!!همین که حرفی بهم نزد باید حسابی به خودم ببالم...شیشه ی ماشین و تا نصفه پایین کشیدم..چند تا نفسپی در پی و عمیق کشیدم..نگام رو حلقه ی زرد و بدون نگین، دست چپم ثابت موند..اشک تو چشام حلقه بست..با هر زوری بود بغضمو فرو خوردم..نه امشب وقت گریه نبود!! هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری ازدواج
کنم..بالاخره به باغی که مراسم توش برگزار شده بود رسیدیم..اوووه چه خبر بود!! یه ایل مهمون ریخته بودن تو باغ..با دیدن ما، صدای جیغ و سوت و دست بلند شد.*
𝐣𝗈𝗂𝗇︎ 𝐂𝗁︎𝖺𝗇︎𝐍𝖾𝗅︎ undefined : @roman_kadee _

۱۷:۵۳

ᯓ undefined اگر چه اجبار بود ᝰ # پـٰارت|2 بوی اسپند و صدای کر کننده ی ارکسترم که دیگه هیچی!
لبخند مصنوعی رو لبام نشست..
فیلمبردار سررسید..
اصلا معلوم نبود از کجا هی سر و کلش پیدامیشه..
داشت کم کم کُفریم میکرد..
مجبور شد زودتر از من پیاده شه و بیاد و در سمت منو باز کنه..
نمیخواست بهونه دست بابام بده..
بابام خوب حرکاتشو زیر نظر گرفته بود!
حداقل باید جلوی بابام وانمود میکرد که این ازدواج و قبول کرده..
دستام میلرزید..
مثل مجسمه وایساده بود تا خودم پیاده شم..
حرصم گرفت..
پسره ی بیشـــــــور!
خیر سرش دوماد مگه نبود؟!!
لعنت به تو!
الاقل یه زحمت بکش دستِ مبارک و جلو بیار و کمک کن با این لباس سنگین پیاده شم...
هیچ حرکتی نکرد..
با غرغر و با سختی از ماشین پیاده شدم..
حس کردم همه ی نگاه ها به منه!
حس کردم همه سردیاشو دیدن و میخوان با چشم بهم ترحم کنن!
بخاطر همین سرمو بلند نکردم..
صدای فیلمبردار اومد:_آقا دوماددست عروس خانومو بگیرین و آروم آروم برین سر جاتون بشینین...
خشم و تو صورتش میدیدم..
اگه بابا و نگاهای خیره ی مهمونا نبود قطعاً یه بالیی سر فیلمبردار میاورد..
الکی و خیلی سست بازومو گرفت و ادامه ی بلند لباسمو گرفت و کمک کرد تا راه برم! باز خدا پدر فیلمبردار و بیامرزه اگه اینو نمیگفت که این منو ول میکرد و خودش میرفت! ازش بعید نبود جلوتر رفتیم انیس جون با خوشحالی نزدیکمون شد نمیدونم چرا خوشحال بود؟؟ اون که میدونست عروسش چه غلطی کرده و با چه وقاحتی وارد خونوادشون شده!
از اینکه یکی پیدا شده بود که به روم بخنده جون دوباره گرفتم!
انیس جون صورتمو گرفت و با دستش سرمو خم کرد و بوسه ای به پیشونیم زد
خیلی مهربون بودجای مامان نداشتم دوسش داشتم با بغض گفت: خوشبخت بشید ایشالله به پسرش نگاه کرد پیشونیه اونم با نرمی بوسید خواست چیزی بگه که اشکاش راه گرفت و بدون حرف کنار رفت عروسی بود یا عزا!!!
رادین و گیسو نزدیکمون شدن گیسو دستای لرزون و سردمو گرفت و با لبخند گفت: ماه شدی راویس! دورت بگردم من!
آهسته تشکر کردم گیسو خیلی هوامو داشت شایدم دلش برام میسوخت و اینطوری بهم محبت میکرد!
اما هر چی بود مهم این بود که طرفدارم بود
رادین با همون جدیتی که ازش سراغ داشتم گفت: امیدوارم فقط عاشق هم باشین همین!نگاش رو صورت برادر کوچیکترش ثابت موند رادین با چشم خودش دیده بود که آروین چی کشیده!
تو تموم این دو ماه شاهد زجر کشیدن و خشم و بی قراریای آروین بود رادین با لحن محکمی گفت: آروین! زندگیه تو از فردا شروع میشه! بازی نیس حواستو جمع کن خواست چیز دیگه ای بگه که آروین خودشو تو بغلش انداخت و بهش اجازه ی حرف دیگه ایو نداد خوب از عالقه ی شدید آروین و رادین به هم، خبر داشتم رادین، آروین و مثل جونش دوس داشت آروینم هالک برادر بزرگ و مغرورش بود!
گیسو بازوی رادین و کشید و ازش خواست کنار بره تا ما بریم سر جامون بشینیم
رادین از بغل آروین خودشو کنار کشید و دستی به شونه ی آروین زد من و آروین خرامان خرامان به جایگاه عروس و دوماد که تقریباً گوشه ای دنج که با درختای پرتقال و سیب، خوشگل، تزیین شده بود رسیدیم..
هر دو روی صندلیامون نشستیم..
آروین سرش پایین بود..
داشت با حلقه ی طال سفید و بدون نگین دست چپش،بازی میکرد از زیر کاله شنلم، به خوبی لرزش دستاشو میدیدم شیرین سررسید کمک کرد تا شنلمو دربیارم بابا جلو نیومده بود تا تبریک بگه! پوزخندی به فکرم زدم تبریک؟!!
𝐣𝗈𝗂𝗇︎ 𝐂𝗁︎𝖺𝗇︎𝐍𝖾𝗅︎ undefined : @roman_kadee

۱۸:۰۲

𖥔 ࣪˖ برای گذاشتن ادامه رمان لایکاش+10 ִֶָ🪘undefinedundefined  ࣪★

۱۸:۰۷

دنیام شدی.pdf

۱.۰۶ مگابایت

ᔪ ִ ֹ فایل رمان undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ دنیام شدی undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ نویسنده سارینا صفری undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ ژانر پلیسی \طنز \کلکلی undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
خلاصه:
یک دختر شیطون،که عاشق کارهای هیجانی وپلیسیه،طی یک معموریت میخاد ازشیطنتش کم کنه،که……..

فصل اول
بامرموزی به قصر روبروم زل زدم!
چهارچشمی داشتم به همه جانگاه میکردم!
صدای پارس سگ توفضامی پیچید!
دربازشد ومردی سیاهپوش اومد بازوم رو گرفت،ویواشکی برد داخل(واخدا الشفا)
وقتی رفتم داخل دهنم بازموند!
چقدر محافظ؟؟؟؟؟ ( وای مامی!)
یک راهروی باریک بود مثل وحشیا منو کشید وبرد داخل!
باخوشحالی بهش نگاه کردم که سریع زد توذوقم!!ومنو برد سمت راست!
پس چرا داخل اون راهرو نرفتیم؟؟ اوف خدای من!!
منو برد داخل یک راهروی دیگه!
که هرطرفش کلی اتاق بود به یک اتاق که رسید در زد کسی گفت:بــیا!
(چه خشــــن ووای)
رفتیم داخل،ایـــــول چه زود رسیدم بهشون؟؟؟!
چته خسرو؟؟؟
(اوه چه اسمـــی)
خسرو:آقای مارکـ……..
(چـــی؟؟؟؟مارک؟؟؟ وای خدامنو بگیرالان میفتم،باخنده دستم وزدم به درو،اشک چشمم که بخاطره خندم بودوپاک کردم که یهو ازکرده ی خودم بدجورپشیمون شدم!آخه همه داشتن باصورت برزخی نگام میکردن یهو.....
ᔪ ִ ֹ @roman_kadee undefined🪻undefined〥 ִ ֹ

۱۸:۱۸

@Requestnovel زنجیر و زر.pdf

۱۳.۵۱ مگابایت

ᔪ ִ ֹ فایل رمان undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ زنجیر و رز undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ نویسندهZK undefined🪻undefined〥 ִ ֹ ᔪ ִ ֹ ژانر عاشقانه\ازدواج اجباری/انتقامی/معمایی/هیجانی undefined🪻undefined〥 ִ ֹ خلاصه :
افرا تاشچیان نوه ی تاشچیان بزرگ در یک مهمانی با اروند روبرو شده و در نگاه اول عاشق تصویر بی نقص او می شود. اما زمانی که در اتاق خواب خانه با آن مرد گیر میفتد، این روبرویی منجر به یک رسوایی بزرگ می شود!
اروند کامکار ، مردی جذاب و تاجری ثروتمند که برخلاف ظاهر مبادی آداب و آرامش با هدف و برای انتقامی سخت به تاشچیان ها نزدیک شده است و چیزی نمیگذرد که خودش را همسر نوه ی کوچک بزرگ ترین دشمنش میبیند!
تاشچیان ها قرار ازدواج آن ها رو ترتیب می دهند تا آبروی رفته خانواده را برگردانند بی خبر از اینکه در آینده چطور راز های قدیمی برملا خواهند شد و...
ᔪ ִ ֹ @roman_kadee undefined🪻undefined〥 ִ ֹ

۱۸:۵۴

بال‌های زخمی 🕊.pdf

۱.۸۷ مگابایت

ᔪ ִ ֹ فایل رمان درخواستی undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ بال های زخمی undefined🪻undefined〥 ִ ֹ
ᔪ ִ ֹ هانیه باصری undefined🪻undefined〥 ִ ֹ ᔪ ִ ֹ ژانر عاشقانه\مافیاییundefined🪻undefined〥 ִ ֹ خلاصه:
یک عشق ممنوعه و پنهانی.
دختری به اسم پرواز که از بچگی هیچ محبتی ندیده و درگیر اعتیاده...
وَ
پزشکی که سعی داره بهش کمک کنه.

داستان اونا گره میخوره به مافیای خطرناکی که هیچ رحم و مروتی سرش نمیشه.
اما آیا ممکنه اینبار فرق داشته باشه؟

همه چیز از یه مأموریت شروع شد، اما هیچ‌کس نمی‌دونه تهش به کجا می‌رسه.
وقتی اعتماد مثل بازی با آتیشه،
و عشق... می‌تونه مرگبارتر از هر دشمنی باشه.
ᔪ ִ ֹ @roman_kadee undefined🪻undefined〥 ִ ֹ

۱۸:۵۹

𖥔 ࣪˖ اگه رمان درخواستی دارید میتونید توس ناشناس بگید
https://ble.ir/payamgir_robot?start=pv8_525dbd9c57135bc021e7 ִֶָ🪘undefinedundefined  ࣪★

۱۹:۰۱

بازارسال شده از ✨️کیوت شاپ🌈 لوازم تحریر فانتزی🎀
دوباره فروش انلاینمون شروع شده دختراundefinedundefinedاینبار در اینستاگرامundefinedبه ایدی (@sana_shop2025)
https://www.instagram.com/invites/contact/?utm_source=ig_contact_invite&utm_medium=copy_link&utm_content=z05n6e5
قراره عکس همه موجودی هارو براتون پست کنیم با قیمت های استثناییundefinedundefined
خوشحال میشم با حمایت هاتون پر قدرت همراهیمون کنینundefinedundefined
ثبت سفارش از اینستاگرام و روبیکا: https://rubika.ir/Shopp_cute
فیلتر شکنو روشن کن و بزن رو لینک زیرundefined https://www.instagram.com/invites/contact/?utm_source=ig_contact_invite&utm_medium=copy_link&utm_content=z05n6e5

۱۳:۲۱