عکس پروفایل ♡رمان میا♡

♡رمان میا♡

۳۲۳عضو
#معرفی_نویسنده
اول از همه سلام ! بابت تاخیر تو نوشتن رمان متاسفم و حالا بریم برای معرفی خودم اسم من ملینا هست و 11 سالمه احتمالا از سن من تعجب کنید ولی من این رمان رو نوشتم رمان دریا هنوز کامل نشده ولی خواهش میکنم نا انتهای رمان همراهم باشیدداستان نویسنده شدن من از این قراره که منن خیلی رمان میخونم و علاقه ی زیادی به نوشتن دارم یه روز که داشتم همینجوری برای خودم فکر میکردم گفتم : هعی چرا من رمان مخصوص به خودم رو ننویسم "؟ به همین دلیل کانالی براش درست کردم . پدر مادر من روانشناس هستن و به این دلیل رمان روانشناسی مینویسم مفهوم رمان دریا : من تو این رمان میخوام به شما روش های مقابله به ترس رو به شما اموزش بدم احتمال میدم باور نکنید ولی اشکالی نداره این چیزی از ارزش های من کم نمیکنه رمان دریا از کجا به ذهنم رسید : من یه روز داشتم تو استخر شنا میکردم که یه حرکت بود که ادم احساس میکرد از دنیای خشکی جدا شده و لذت خیلی خوبی میده و من هم قبلش میخواستم رمان بنویسم پس چه موضوعی جالب تر از این! امیدوارم تا اینجای رمان خوشتون اومده باشه ممنون که تا اینجا همراهم بودید خدانگهدار

۹:۳۰

ببخشید پارتارو نزاشتم

۷:۳۳

#پارت8 رمان : دریا مامان صدامون کرد دریا بلندشو رسیدیم کیش ! اروم چشام باز کردم خلبان گفت : دوستان به شهر کیش خوش اومدید! هوای بیرون 45 درجه هستش بابا گفت : وای چقدر گرم ! خواهرم اضافه کرد : گرم و شرجی از هواپیما پیاده شدیم واقعا هوا گرم و شرجی بود سوار اتوبوس شدیم اروم گفتم : اخیش اتوبوس خنک تر از بیرون بود و احساس خوبی بهم دست داد بابا گفت : دریا نظرت چیه بریم کنار ساحل ؟ با ترس گفتم : نه نه معلومه که نه بابا خودت میدونی من از دریا میترسم و خواهم ترسید میخوای اذیتم کنی بابا ؟بابا خنده ی ارومی کرد و گفت : نمیخوای به ترست غلبه کنی ؟با ارومیت و کمی خجالت گفتم : چرا میخوام . ولی کمی بعد تر گفتم : شما عجیبید نه من چرا شما از دریا نمیترسید؟ دریا که ترسناک ترین چیز دنیاست ! بابا گفت : پس توو هم ترسناکی چون اسمت دریاست . و بعد لبخند ملیحی زد گفتم : اصلا درک نمکینم که چرا اسم منو گذاشتین دریابابا گفت : چون صورتت مثل دریا زیباست ساکت شدم ولی همچنان درک نمیکردم که چرا اونا از دریا نمیترسن و فقط منو مسخره میکنن به غیر از خواهرم اون همیشه کمکم میکرد و باعث شد حالم بهتر شه خواهرم حسابداری میخوند و 2 ماه دیگه به امریکا مهاجرت میکرد برای ادامه تحصیل اگه خواهرم میرفت واقعا ناراحت میشم

۱۳:۵۶

#پارت9 رمان دریا رسیدیم فرودگاه رفتیم دنبال چمدونا بعد از اینکه چمدون هارو پیدا کردیم تور لیدرمون اومد تا مارو به سمت هتل برد هتل مون کنار دریا بود تا دریا رو دیدم مو به تنم سیخ شد من از دریا متنفرم از اون بوی اعصاب خوررد کنش گرفته تا تمام موجوداتی که توش زندگی میکنن دریا خیلی کثیفه توش جلبک هم هست ! خواهرم تو اتوبوس کنارم نشسته گفت : نگو که بعد اون همه صحبت هنوزم از دریا میترسی ؟امیر که تو صندلی بغلی نشسته بود گفت: سارا بی خودی اینقدر اعصاب خودتو خورد نکن اون عوض نمیشه حالا هرچقدر میخوای تلاشت رو بکن ولی اینو بدون که دریا همینجوری میمونه و اخر هم وقتی 18 سالش بشه اینقدر ترسو میشه که توی گوشه ی خونه ش میشینه یا اصلا شاید خونه نداشته باشه و تو خیابون اشغال جمع کنه بشه و با حقوق یه ماهش به زور یه چیپس بخره و بخوره سارا : حرف دهنت رو بفهم بچه از کجا معلوم خودت اونجوری نشدی؟ خانم ها نمیتونن رفتگر بشن بچه پررو .گفتم: تمومش کنید امیر از تخریب کردن من لذت میبری ؟ پس بزار منم این لذت رو تجربه کنم . به نظرت کی نا موفق میشه ؟ کسی که یه سال روفوزه شده یک سال هم با نمره ی 10 به زور تونستی وارد مدرسه بشی ؟ حالا تو موفق میشی یا من ؟ من که همیشه نمره هام بیست بوده ولی تو یکبار رو هم نتونستی بیست بگیری !خواهرم نگاهی شگفت زده و پر انگیزه بهم زد ادامه دادم : امیر هر وقت میخواستی کسی رو اینجوری مسخره کنی یاد من بیوفت که کل زندگیت رو زیر و رو کردم تور لیدرمون جوری که کسی نشنوه گفت : چه پسر احمقی چجور خانوادش الان اوردنش مسافرت؟!بابا بهم چشمک زد مثل اینکه خیلی از حرفایی که زدم خوشش اومده بود ولی مامان کاملا مخالف بود بهم چشم غره میرفت

۶:۴۳

thumnail
تا اینجای رمان رو لذت بردی؟ حالا بیا نظرت رو به نویسنده بگو undefinedundefinedundefinedخوشحال میشم نظرتون رو بشنومundefinedundefinedگپ رمان میاble.ir/join/Dj7eqzQFnH

۱۵:۴۹

#پارت10بلاخره رسیدیم هتل تور لیدر گفت: نیم ساعت دیگه صبر کنید تا اتاقاتون رو تحویل بگیرم و بهتون بدم رفتیم تو سالن هتل نشستیم تقریبا ساعت 1 شده بود با خستگی به خواهرم نگاه کردم که تلفنش رو چک میکرد یه دفعه صورتش نگران شد چشماش گرد شد و در گوش مامان بابا یه چیزی گفت با نگرانی از هتل بیرون رفت ترسیدم سریع از مامان که چشاش پر از اشک شده بود پرسیدم : مامان چیشده مامان همچنان ساکت بود دوباره پرسیدم : مامان چی شده چرا گریه میکنی چرا سارا رفت بیرون چرا تو ون بهم چشم غره رفتی؟مامان همچنان گریه میکرد و گریه اش بند نمیومد با دیدن اشک مامان منم بغضم گرفت که بابا شروع کرد به حرف زدن : دخترم مامان تو ون بهت چشم غره رفت چون آبرومون رو بردی سارا رفت بیرون چون باید به یه تماس جواب میداد مامان گریه میکنه چون......(لکنت)گفتم:چون چی بابا حرف بزن بابا:چون بعد از این مسافرت دیگه نمیتونیم سارا رو ببینیم گفتم: چی... منظورت چیه که دیگه نمیتونیم سارا رو ببینیم بگو بابا اونم یکی از اون شوخی های بی مزه تونه که میخواید سر من رو شیره بمالید درست میگم؟بگو که یکی از اون شوخیاستبابا گفت : نه دریا شوخی نیست کاملا جدیه بعد از شنیدن این حرف کاملا خشکم زد یعنی واقعا دیگه نمیتونم سارا رو ببینم چه اتفاقی برای سارا میوفته میمیره ؟ از این خونه میره ؟ یا نکنه.....مهاجرت کنه امریکا! اگه مهاجرت کنه بهتره از مردنه و ولی من تنها میمونم با اون امیر که همش میخواد منو اذیت کنه اگه بره تنها میمونم نه نه دریا اروم باش شاید یه چیز خیلی بهتر باشه
ادامه دارد........

۱۶:۵۵

اگه ریکتی و نظری دارید میتونید تو گپ و اگه برای اون پارت نظری دارید تو نوشتن دیدگاه پایین پارت بگید undefinedundefined

۱۷:۲۷

#پارت11دریا جلوی گریه ات رو بگیر خواهرت قرار نیست بمیره قرار نیست اتفاقی بیوفته همون لحظه سارا وارد هتل شد .دستم رو جلوی صورتم گرفتم خواهرم سریع دوید سمتم منو بغل کرد و گفت : چی شده اه مامان بابا مگه بهتون نگفتم چیزی نگید بابا: چیزی بهش نگفتیم فقط گفتیم که قرار نیست دیگه تو رو ببینه سارا آه کشید و گفت : دریا اروم باش تو قراره منو ببینی ولی برای چند سال قرار نیست منو ببینی چون یادته دریا یه امتحان دادم برای دانشگاه هروارد ؟ خب قبول شدم و هفته ی دیگه میرم امریکا ولی نگران نباش میتونیم اینجا کلی خوش بگذرونیم و خاطرات خوب بسازیم که وقتی جدا شدیم حالمون بهتر بشه اروم دستم رو از جلوی صورتم برداشتم سرم رو به نشانه باشه تکون دادم تور لیدر با عجله اومد جلو گفت : اتاقتون رو گرفتم بعد برای مامان بابام شرایط رو توضیح داد ولی من نتونستم یک کلمه هم ازش رو گوش کنم چون استرس میمردم خواهرم داشت بعد این سفر میرفت خواهرم تنها دوستم و همدمم بود اگه اونم از پیشم بره .‌‌... بیش از حد ناراحت میشم مثل اون موقع که خواهرم یه هفته برای اردوی مدرسه رفت شیراز اون یه هفته از شدت ناراحتی رفتم پیش مشاور! حالا دانشگاه هم چند ساله الان دیگه چیکار کنم؟!بابا گفت : سارا دریا امیر بلند شید میخوایم بریم تو اتاقمون بلند شدم سرم رو پایین گرفتم دیگه نمیدونستم الان باید ناراحت باشم که خواهرم میره یا خوشحال که توی دانشگاه خوب دنیا قبول شده سردرگم بودم رسیدیم اتاق تختامون رو مشخص کردیم تا تخت من مشخص شد سریع پریدم روش و دراز کشیدم فشار زیادی بهم وارد شده بود چشمام رو بستم و به خاطرات خوش منو خواهرم فکر کردم اروم شدم یه نفس عمیقی کشیدم که یه صدا باعث شد به خودم بیام مامان بودمامان گفت: دریا بلند شو نیومدیم مسافرت که بخوابیم ! پاشیم بریم بیرون یه هوایی تازه کنیم !ادامه دارد...........

۷:۰۰

#پارت12بلند شدم همون لحظه یادم اومد باید به ترسم هم غلبه کنم گفتم : واییییییمامان گفت: چیشده عزیزم چرا اه و ناله میکنی گفتم : مامان سارا هفته ی بعد میره امریکا و من هنوز به ترس از دریام غلبه نکردم ! راستی بابا و سارا و امیر کجان ؟مامان : هیچی رفتن ساحل ولی تو خواب بودی گفتیم بیدارت نکنیم ولی چند ساعت همینجوری خواب بودی گفتم بزار بیدارت کنم.گفتم : مامان مامان: بله عزیزم گفتم: میخوام حتی به عنوان اخرین چیز به ترسم از دریا غلبه کنم چون این کار هم خودمو خوشحال میکنه و هم سارا .مامان خندیدو گفت : چرا به خاطر سارا ؟ واسه خودت اینکارو انجام بده دریا گفتم : میخوام سارا هم خوشحال بشه مامان : سارا همینکه تلاش تورو میبینه خیلی خوشحال میشه گفتم : مامان مامان : بله گفتم : میشه بریم استخر چون هنوز امادگی دریا رو ندارم حداقل یه ذره ممکنه ترسم رو کم کنه مامان: مگه از استخر هم نمیترسیدی؟گفتم : چرا میترسم ولی ی بهتر از غلبه کردنمامان لبخندی زد و گفت : حتما عزیزم برو مایوت رو بپوش بعد بریم رفتم لباسم رو عوض کردم ادامه دارد......

۷:۱۹

کسی رو دعوتت کردین با مدرک بیاین پیوی پاکت میدمایدیم:@mia_moon

۱۵:۲۵

سلام سلام !حالتون خوبه ؟ من نمیتونم تا هفته ی دیگه فعالیت کنم چون مدارس هم شروع شده و فشار درس هم هست ولی لفت ندید که قول میدم تو هفته ی دیگه 15 پارت دیگه هم براتون بنویسم undefinedundefined🫶دوستون دارم بای undefinedundefined

۱۰:۴۴

#پارت13دوباره رو تخت افتادم مامانم گفت : دخترم صبر من قهوه ام رو بخورم بعد میریم . اه کشیدم چشام رو بستم و دوباره فکر کردم چند هفته دیگه تا شروع مدارس مونده بود امسال وارد کلاس چهارم میشدم درواققع قرار بود برم سوم اما جهشی خونده بودم و این به مناسبت قبول شدت تو جهشیم اومده بودیم سفر مامان گفت : بریم استخر ؟از جام پریدم و گفتم :اره اره حتما .از روی مایوم لباس پوشیدم و راه افتادیم هتلش ساحلی بود و باید از کنار دریا رد میشدیم خودم رو اماده کرده بودم . اما وقتی به دریا رسیدیم از ترس داشتم میترکیدم سریع با دستم جلوی چشام رو گرفتم بدون اینکه کسی بفهمه تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم و اروم بمونم اروم دریا اروم دریا . تنها کلمه ای که تو ذهنم تکرار میشد . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حواسم رو با چیز های دیگه پرت کنم . صدای دریا ارام بخش و همینطور ترسناک . مامانم با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت : به به من عاشق بوی دریام ! بعد رو کرد به من گفت : اتفاقا یکی از دلایلی که اسمت رو گذاشتیم دریا همین بودی دریا بوده ! اما من از بوی دریا متنفر بودم بوی ماهی مرده شن خیس خورده جلبک و کلی چیز های دیگه میداد . بلخره از دریا رد شدیم فقط باید چند قدم دیگه جلو میرفتیم تا به استخر برسیم . همینطور که درحال جلو رفتن بودیم چشم به دکه ی بستنی فروشی افتاد که بستنی هایی با طمع های متفاوت داشت با اسکوپ های بزرگ و قیف های دور شکلاتی . اب دهنم رو پر صدا قورت دادم . و به بستنی فروشی چشم دوختم . مامانم که متوجه نگاه من به بستنی فروشی شده بود گفت : میخوای یدونه برات بخرم ؟ سرم رو به نشانه ی تایید تکان دادم . من همیشه دو اسکوپ میگرفتم اما امروز مامانم به من اجازه داد که سه اسکوپ بگیرم . طمع های متنوع داشت . توت فرنگی بلوبری اناناسی و کلی میوه ی دیگه اما چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد طمع های شکلاتیش بود که شامل : اسنیکرز .نوتلا . کیندرز . وانیل شیری . نسکافه کیکی و کلی طمع شکلاتی دیگه بود که همشون خیلی خوشمزه به نظر میومدن . طمع هایی که انتخاب کردم : وانیلی . نسکافه . و نوتلا بود . بستنیم رو لیس زدم . تو اون هوای گرم میچسبید . ادامه دارد.....

۱۸:۵۰

#14تو اون هوای گرم میچسبید . درحالی که داشتم بستنیم رو با لذت لیس میزدم ما هم به استخر نزدیک و نزدیک تر می شدیم . دیگه ترسم رو به طور کل فراموش کردم و مجذوب خوشمزگی و سردی بستنی شده بودم . مامان پرسید : خوشمزه است ؟ جواب دادم : خیلی خیلی خوشمزست دستت درد نکنه . همیطوری تو دلم گفتم : هرکی بستنی رو اختراع کرده دمش گرم ! رسیدیم به استخر صدای اهنگ شاد فضا رو پر کرده بود و کلی صندلی که روی هر کدام یه حوله ی یک رنگ فیروزه ای بود مامان یک صندلی رو انتخاب کردیم و مامان وسایلش روی ان گذاشت مامان گفت: بستنیت رو بخور بعد برو تو اب . ایندفعه به جای لیس زدن یه گاز گنده از بستنی گرفتم و کل دهنم شد عصر یخبندان. توی چشم بهم زدن بستنیم رو تموم کردم . یک دفعه لبخند از رو لب هامم پاک شد کمی از رفتن توی اب میترسیدم . اینو به مامان هم گفتم ولی ایندفعه جواب دیگه ای بهم داد ! گفت : نترس منم باهات میام تو اب . به مامانم گفتم اگه میشه اون اول بره . مامانم پرید تو اب و چرخی زد و بعد گفت که منم وارد اب شم اروم پام رو داخل اب بردم . بعد هردو پام رو وارد اب کردم که یدفعه مامانم منو کشید تو اب و منو بغل کرد . معلوم بود مامانم خیلی خوشحال است اما هنوز میترسیدم چون شنا بلد نبودم . مامانم بهم یاد داد که چجوری برم زیر اب و چجوری روی اب حرکت کنم دیگه نمیترسیدم ! جوری که عاشق شنا شده بودم ! رفتم زیر اب یک حس خاصی داشت . انگار ارتباطم با دنیای خشکی قطع شده بود و وارد دنیای اب شده بودم . مثل یه پری دریایی کوچولو که وارد اقیانوسی بزرگ شده بود . واقعا لذت بخش بود . اومدم بالا و سعی کردم دوباره اون کار رو بکنم و تونستم ! ایندفعه ماهی های کوچک و بزرگ قرمز از جلوی چشمام عبور میکردند .
ادامه دارد ...

۱۹:۲۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

#پارت15
نمیدونم توهم بود یا نه . اما هرچی بود خیلی لذت بخش بود . سرم رو از اب بیرون اوردم و بازم داخل اب کردم این کار رو بیشتر از هزار دفعه انجام دادم ! بلخره خسته شدم و سرم رو بیرون اوردم اما مامان نبود ! کل استخر رو دنبالش گشتم ولی بازم نبود .حولم رو دور خودم پیچیدم و از اب بیرون رفتم یدفعه مامان رو دیدم که داره با بابا حرف میزنه با بفض به مامان گفتم : کجا بودی گفت :ببخشید یادم رفت بهت بگم میرم بابا رو ببینم سریع خودم رو بهش چسبوندم و بغلش کردم گفتم : اشکال نداره . مهم اینکه الان اینجایی . خندید از همون خنده هایی که دوست داشتم و بهم حس گرما میداد . غریق نجات سوت زد و بعد داد زد : سانس خانم ها تموم شد ! مامان گفت : اشکال نداره فردا بازم میایم . پرسیدم : ساعت چنده ؟ گفت :چهار بعد لبخند تمسخر امیزی زد و گفت: سه ساعت خواب بودی با ترس گفتم : سه ساعت ! من کی اینقدر خوابیدم ؟مامان هق هق کرد و گفت : مثل اینکه خیلی خسته بودی حقم داشتی از ساعت 4 صبح بیداری .خندیدم بابا صدایش را صاف کرد اروم سرم رو برگردوندنم یادم رفت بهش سلام کنم سریع با صدایی لرزشی گفتم : سسللاام باباااا. انگار لکنت گرفته بودم بابام من رو دعوا نمیکرد البته تا الان دعوا نمیکنه از کجا معلوم ده سال بعد دعوام کرد ولی اون لحظه جدی بود (جدی بودن بابا نشانه ی عصبانیت نیست ) دو دقیقه بعد مامان یه چیزی در گوشش زمزمه کرد لبخند روی لباش نشست .

۵:۵۴

لف میبینم🥺

۵:۵۹

#پارت16و ۱۷ باهمبابا گفت : تبریک میگم دریا میبینم که با ترست غلبه کردی حالا حاضری بری تو اب دریا ؟شوک شدم اخه چرا الان باید راجب این حرف زد اخه؟ تا اومدم جواب بدم عطسه ام گرفت هوا سرد نبود بلکه گرم بود و استخر اب سردی داشت به هرحال گفتم : نمیدونم بابا شاید امادگیش رو نداشته باشم . بابا خندید و گفت : اشکال نداره ! هروقت آماده بودی بگو بریم . زبانم را گاز گرفتم چند تا از کارکنان به من نگاه میکردن و درگوش هم چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند البته زیاد برایم مهم نبود گفتم : مامان میشه برگردیم اتاق ؟ گفت آره چرا که نه ! درحالی که حوله ام را دور خودم پیچیده بودم خسته به سمت اتاق رفتم. تابلو هارو می‌خواندم اتاق ۱۴۵۶ ،۱۴۵۷،... آنجا شبیه یک کاخ بود وسط اتاق ها فضای رو بازی داشت که خیلی سرسبز بود گل ها به شکل های مختلف و قشنگ درآمده بودند ، مثلا یکی از آنها به شکل گل بود که از گل ساخته شده بود !در عین حال عجیب ولی زیبا . تو همین فکر ها بودم که صدای مامان من رو به خود آورد: دریا ، کجا میری ؟ اتاقمون همین‌جاست! سریع برگشتم اتاق ۱۵۴۶ بودیم . وارد اتاق شدم ، سریع لباسام رو عوض کردم و رو تخت افتادم .‌ اتاقمان رو دوست داشتم ۶ تخت داشت(البته دو تا از تخت ها واسه بابا بود چون زیاد وول میخوره) ۱ بالکن داشتیم که یک تلسکوپ داشت ، کلا اتاق رو دوست داشتم . از روی تخت بلند شدم و یه سمت چمدونم رفتم چمدونم رو ساعت ۳ صبح چیده بودم و هیچی ازش یادم نمی‌آید . در چمدون رو باز کردم ،به محض باز کردنش خنده ام گرفت . همه چیز را با خودم آورده بودم ، ۳ تا بوم نقاشی ، پالت ، رنگ ها و قلم ها ، چند کتاب ، همه‌ی کتاب های درسیم ، روپوش نقاشیم ، و هزاران لباس خواب و بیرون. مامان صدای خندم رو شنید گفت : چیشده چرا میخندی ؟ گفتم : مامان تو خودت بیا ببین !مامان نزدیک آمد و خندید گفت : چرا اینهمه چیز رو با خودت آوردی؟ کل اتاقت رو خالی کردی ! گفتم : خودم میدونم مامان ولی در عوض میخوام یه کار خفن انجام بدم . میشد از چشم های مامان فهمید که می‌گوید چه کاری گفتم : خودت میفهمی مامان لبخند گرمی زد و گفت : باشه پس منتظر میمونم. و به سمت آشپزخانه ی اتاقمون رفت . دست به کار شدم یکی از بوم هارو درآوردم و پالت و رنگها به همراه قلمو ها روپوشم رو پوشیدم آنقدر که باهاش کار کرده بودم کاملا رنگی شده بود و اصلا رنگ خودش معلوم نبود . میخواستم آسمون شب رو بکشم ماه حلالی و قشنگ بود چندتا ستاره دورش رو گرفته بود ساعت ۸ بود و کامل میتونستم ستاره هارو ببینم چندتا رنگ رو باهم ترکیب کردم آبی و سیاه و سفید بعد با قرمز و زرد نارنجی تیره درست کردم ‌. و دست بکار شدم و نقاشی شب را کشیدم البته که تلسکوپ عزیز اتاقمون هم استفاده کردم با آبی مایل به خاکستری ابر هارو کشیدم و تمام !گفتم : مااااامااان بدو بیا ! مامان از اونور آشپزخانه دراومد و گفت :خب کارتو کردی ؟ گفتم : بله بیا ببین . معلوم بود که مامان خسته اس مامان اومد و دید و گفت : آفرین نقاشی پیشرفت کرده گفتم : واقعا؟ چه خوب . همون لحظه.....این داستان ادامه دارد

۱۲:۰۴

thumnail

۱۲:۰۷

نقاشی دریا undefined

۱۲:۰۸

فقط اونیکه لایک میکنه🥹

۱۶:۰۳