بله | کانال 𝘸𝘪𝘭𝘥 𝘳𝘰𝘴𝘦🥀
عکس پروفایل 𝘸𝘪𝘭𝘥 𝘳𝘰𝘴𝘦🥀

𝘸𝘪𝘭𝘥 𝘳𝘰𝘴𝘦🥀

۴۰۹عضو
لف بدید ناراحت میشماااااا undefinedundefinedundefinedundefined بزنین بیصداundefinedundefinedundefined

۹:۱۷

bale.ai/school?ref=fAQ7nBOO
به مدرسه‌ی بله خوش اومدی؛ ما در بله، کلی امکانات برات فراهم کردیم که ۹ ماه تحصیلی رو با خیال راحت بگذرونی. از تماس گروهی و کانال‌های رفع اشکال گرفته تا سرگرمی و مسابقه در بله مهیاست.همین الان می‌تونی با شرکت در مسابقهٔ «انیشتین درونت رو کشف کن!» استعدادت رو کشف کنی و جایزه ببری!
نتایج شما در مسابقهٔ «انیشتین درونت رو کشف کن!»

۱۶:۳۴

رمان
《به رنگ نیلی 》
پارت ۶
دو روز بعد
رفتار های ایوان کم کم با کلارا سرد شده بود و کلارا متوجه این شده بود که ایوان یجیزیش شده
اما هر چقدر با ایوان حرف میزد ایوان بهش جواب کوتاه میداد یا اصلا باهاش حرف نمیزد
اما رابطه ی صمیمی اما و ایوان رو که میدید یکمی شک میکرد به ایوان
کلارا تو اتاق بود که صدای ایوان از تو اتاق اما میومد رفت پشت در و حرفاشون رو گوش داد
ایوان:بسه دیگه بقیه کارو فردا بیا شرکت اونجا انجام میدیم الان کلارا میفهمه
اما:باسه عزیزم پس فردا میام شرکت یکم شیطونی کنیم
ایوان:باش من برم فعلا
که کلارا سریع میره تو اتاقش بغضی گلوش رو گرفته بود باورش نمیشد که آدمی که دوسش داره بهش خیانت کرده تصمیم میگیره برای عذاب دادن خودش بره اما رو تعقیب کنه و شاهد خیانت عشقش باشه
فردا صبح
کلارا از خواب پا میشه و میبینه ایوان نیست میره آماده میشه و منتظر میمونه که اما از خونه بره بیرون، اما از خونه با عجله میزنه بیرون و کلارا هم بدون اینکه اما متوجه بشه تعقیبش میکنه
اما میره تو شرکت ایوان و کلارا هم دنبالش میره اما میره تو اتاق و دورو میبنده کلارا با گریه به صدای آه و ناله ها ی اما گوش میکنه ولی یه دفعه جوگیر میشه و در اتاق رو باز میکنه
ایوان:کلارا تو اینجا..... چیکار میکنی؟؟
کلارا:خیلی کثافتی تو دادگاه میبینمت خوش باشی با عشق جدیدت مرتیکه آشغال
ایوان:کلارا صبر کن
کلارا:سمت من نمیای ها وگرنه داد میزنم مردم بریزن سرت

۱۸:۲۹

رمان
《به رنگ نیلی 》
پارت ۷
کلارا وسایلش رو از اون خونه جمع میکنه و میره خونه مامان و باباش و جریان رو توضیح میده بهشون
میره دادگاه و کار های دادگاه رو میکنه دو هفته بعد اون اتفاق کلارا همش حالت تهوع داشت و علائم حاملگی داشت به مامانش میگه و مامانش هم بهش میگه بره آزمایش بده
کلارا وقتی آزمایش میده میبینه جواب آزمایش مثبته نمی دونه باید چیکار کنه بچه رو سقط کنه یا نگه داره
به مامان و باباش میگه ولی اون ها نمیزارن بچه رو سقط کنه کلارا تصمیم میگیره به ایوان بگه که وقتی متوجه شد نگه چرا به من نگفتی کلارا زنگ میزنه به ایوان
ایوان:الو کلارا
کلارا:ببین من ازت حاملم و میخوام بچه رو نگه دارم گفتم بهت بگم البته برا تو کا مهم نیست با هرزه های دورت خوش باش
ایوان:کلارا نکن این کارو من هنوز دوست دارم به خدا
کلارا:خفه شو بابا با این حال بازم تو دادگاه میبینمت
ایوان:بهم یه فرصت بده خواهش میکنم
کلارا گوشیو قطع میکنه و جواب ایوان رو نمیده دیگه

۱۸:۳۰

𝘸𝘪𝘭𝘥 𝘳𝘰𝘴𝘦🥀
رمان 《به رنگ نیلی 》 پارت ۷ کلارا وسایلش رو از اون خونه جمع میکنه و میره خونه مامان و باباش و جریان رو توضیح میده بهشون میره دادگاه و کار های دادگاه رو میکنه دو هفته بعد اون اتفاق کلارا همش حالت تهوع داشت و علائم حاملگی داشت به مامانش میگه و مامانش هم بهش میگه بره آزمایش بده کلارا وقتی آزمایش میده میبینه جواب آزمایش مثبته نمی دونه باید چیکار کنه بچه رو سقط کنه یا نگه داره به مامان و باباش میگه ولی اون ها نمیزارن بچه رو سقط کنه کلارا تصمیم میگیره به ایوان بگه که وقتی متوجه شد نگه چرا به من نگفتی کلارا زنگ میزنه به ایوان ایوان:الو کلارا کلارا:ببین من ازت حاملم و میخوام بچه رو نگه دارم گفتم بهت بگم البته برا تو کا مهم نیست با هرزه های دورت خوش باش ایوان:کلارا نکن این کارو من هنوز دوست دارم به خدا کلارا:خفه شو بابا با این حال بازم تو دادگاه میبینمت ایوان:بهم یه فرصت بده خواهش میکنم کلارا گوشیو قطع میکنه و جواب ایوان رو نمیده دیگه
لایکش به ۵ برسه ادامه ی رمان رو میزارم براتون

۱۸:۳۰

قشنگا ببخشید انقد کم فعالیت میکنمundefined

۱۸:۳۲

#پایان_دردناک
رایا در حالی که حالش بد بود و هانا در حالی که خودش نبود رو بردن و دم خونه هانا انداختن و مادر و پدر هانا و برادر رایا که خیلی نگران بودند، ان ها را دیدند..... و وقتی حالشان را دیدند ان ها را به بیمارستان بردند و به هانا سرم زدند و رایا را به آی سی یو بردند چون حال رایا خیلی بد بود .
دکتر رایا برای او آزمایش نوشت و مشخص شد که او سه قلو باردار است ....هانا تا این را شنید نگرران شد که چگونه به رایا و برادرش رایان بگوید و مادر و پدر هانا به برادر رایا گفتند و هانا با ناراحتی و افسوس به رایا گفت : رایا اون شب چیشد من واقعا یادم نمیاد بگو خواهش میکنم....رایا:میخای بدونی چی شد اره چرا بت نگم همه این ها تقصیر تو بود و رایا تمام ماجرا را برای هانا تعریف کرد ...
برادرش تمام حرف های رایا را شنیده بود.رایان:رایا همین الان آدرس اون عمارت رو بده زود باشش (با داد ).رایان گوشی هانا رو گرفت و رایا گفت رایان خواهش میکنم و برادر رایا یعنی رایان به اونجا رفت و............
اون شب داخل آی سی یو هانا و رایا آروم مثل دو تا خواهر اونجا خوابیدند..
رایان اون مرد رو پیدا نکرد میخاست بره و رایا رو بکشه ،مادر و پدر هانا جلوی اون رو گرفتن و رایان تا صبح اونجا موند و به حال خواهرش افسوس می‌خورد....undefinedundefined
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان : آخه چرا؟چرا؟چرا این اتفاق باید برای خواهر من بیوفته خدایا ! خودت کمک برسون ... و رایان دوباره به اون عمارت رفت :چی من که دیشب اومدم پنجره اینجا رو شکستم و رفتم داخل . رایان شک کرد و دوباره رفت پیش رایا و هانا و با آرامش چند تا سوال ازشون پرسید : رایا اون پیر مرده چه شکلی بود ؟؟؟ رایا:اممم پپ پیره مرده ؟! اون ریش بلند داشت و بهم گفت که اسمش پاشا هستس و بعد این که اون کار رو با من کرد < منو داد دست اون اقا ها و اونا منو عین کیسه بوکس میدیدن اونا منو میزدن ( با گریه شدید ) رایا یه دفعه بیهوش شد و حالش وخیم تر شده بود انگاری که خیلی از نظر روحی شکنجه شده بود خب طبیعی بود اون فقط 16 سالش بود و سه تا بچه و رابطه داشتن اونو به کشتن میداد.................... رایان از هانا پرسید هر چی راجب امیر و بقیه اونا میدونی و برای تو و رایا اتفاق افتاد برام تعریف کن ؟ هانا: اخه رایان رایان : آخه و اما نداره بدووووووووووووووووووووووووووووو هانا: باشه . من و رایا تو مدرسه دوست شدیم و امیر اومد پیشمون و گفت شب بهتون پیام میدم که بریم پارتی . اون اول به من مشروب داد بعد یه پیر مرده بهم مواد داد بعدشم من مست شدم و بامن رابطه برقرار کرد و من اور دوز کردمو بار دوم با فیلم رابطه من و خودش ما رو مجبور کردو بعدشم که این اتفاق برای رایا افتاد ............( با گریه )undefined رایان زد تو گوش هانا و هانا افتاد زمین و رایان زد بیرون از بیمارستان و رفت....................!undefinedundefined
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان رفت داخل عمارت و دوباره شیشه پنجره رو شکست و دستش زخمی شد ولی اون اصلا براش مهم نبود کل زمین خونی شده بود🩸اون اول رفت داخل اون یکی اتاق خواب اون اتاق مثل زندان بود و انگار همون جایی بود که رایا رو بهش بسته بودن و بعدش هم رفت تو حال و دید عکس یه پیر مرد با مشخصاتی که رایا داده بود ...... یه دفعه یه صدایی از آشپز خونه اومد یه خدمت کار بود چطور رایان اون رو ندیده بود .رایان رفت تو آشپز خونه و یقعه خدمت کار رو گرفت و گفت پیره مرده کجاست . خدمتکاره لکنت زبون گرفته بود . خدمت کار: ا ا ا عععع نمیدونم ولم کن خواهش میکنم ..... یدفعه یکی اون رو از لباسش کشید و انداخت و رایان سرش شکست بعدم با صداس خبیسی به خدمت کار گفت برو بیرون. دوباره اونو از لباس گرفتن و با صورت کوبیدن ت زمین و رایان رو برگردوند رایان کل صورتش خونی شده بود و پیره مرده یعنی همون پاشا گفت: میدونی سزای کسی که بدون اجازه وارد خونه پاشا خان بشه چیه ؟ حسین ( بادیگارد ) بگو چیه؟؟ حسین ( بادیگارد ): سقط میشه !قطع نخاع میشهundefined پاشا : آ فرین حالا خودت بگو چیکارت کنم؟ حق انتخاب داری !ههههه. دستتو ببرم یا پاتو یا از سیزده طبقه بندازمت پایین ؟بگوو خجالت نداره هههه رایان : خفه شو حروم زاده undefined با خواهر من چیکار کردی عوضی ؟ اون از تو بارداره اونم سه تا ! پاشا : خب مبارکا باشه این که ناراحتی نداره ههههههundefined رایان میخاست یه مشت بزنه تو صورت پاشا که ....................
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان میخاست یه مشت بزنه تو صورت پاشا که یکی از بادیگارد ها دستشو شکوند و یکی دیگه پاش رو شکوند و رایان افتاد زمین و وقتی چشماش رو باز کرد دید بستنش تو اتاقی که زندان بود . پاشا گفت بهبه برادر زن عزیزم بالاخره بیدار شدی! ع وا چرا ازش پزیرایی نمیکنین و شروع کردن به زدن رایان و پاشا رفت بیرون و داشت میخندید ........... امیر رفت سراغ گفت بیا اینو بخور گریه نکن هانا هم که ساده بود اون رو خورد.! رایا:امیر عوضی نهههه نخور هانا اون مواده .ای وایی ! امیر عوضی اون هانای ساده آییییی رایا دوباره بی هوش شد . خیلی روی رایا فشار بود اون دیگه نمیتونست تحمل کنه... رایا وقتی بهوش اومد: ریان رایان کجاست بگید بیاد ترو خداااااااا هانا :آروم باش اروم باش میاد نگران نباش . پرستار پرستار رایا حالش بده بیا بهش آرام بخش بزنین پرستار : باشه ولی از صبح 6 تا آرام بخش بهش تزریق کردیم بیشتر بزنیم هم برا خودش بده هم برای بچه تو شکمش ........................ رایا : هانا. میخام بچه ها رو سقت کنمم هانا: زده به سرت رد دادییا نمیشه گناه که نکردن رایا : ععععرررررررررundefinedundefinedundefinedundefinedundefined هانا خوابش برد و رایا الکی خوابیده بود که هانا بخوابه رایا چاقو بزرگ رو برداشت و داشت رگشو میبرید که مادر هانا رسید ولی............
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایا در حالی که حالش بد بود و هانا در حالی که خودش نبود رو بردن و دم خونه هانا انداختن و مادر و پدر هانا و برادر رایا که خیلی نگران بودند، ان ها را دیدند..... و وقتی حالشان را دیدند ان ها را به بیمارستان بردند و به هانا سرم زدند و رایا را به آی سی یو بردند چون حال رایا خیلی بد بود .
دکتر رایا برای او آزمایش نوشت و مشخص شد که او سه قلو باردار است ....هانا تا این را شنید نگرران شد که چگونه به رایا و برادرش رایان بگوید و مادر و پدر هانا به برادر رایا گفتند و هانا با ناراحتی و افسوس به رایا گفت : رایا اون شب چیشد من واقعا یادم نمیاد بگو خواهش میکنم....رایا:میخای بدونی چی شد اره چرا بت نگم همه این ها تقصیر تو بود و رایا تمام ماجرا را برای هانا تعریف کرد ...
برادرش تمام حرف های رایا را شنیده بود.رایان:رایا همین الان آدرس اون عمارت رو بده زود باشش (با داد ).رایان گوشی هانا رو گرفت و رایا گفت رایان خواهش میکنم و برادر رایا یعنی رایان به اونجا رفت و............
اون شب داخل آی سی یو هانا و رایا آروم مثل دو تا خواهر اونجا خوابیدند..
رایان اون مرد رو پیدا نکرد میخاست بره و رایا رو بکشه ،مادر و پدر هانا جلوی اون رو گرفتن و رایان تا صبح اونجا موند و به حال خواهرش افسوس می‌خورد....undefinedundefined
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان : آخه چرا؟چرا؟چرا این اتفاق باید برای خواهر من بیوفته خدایا ! خودت کمک برسون ... و رایان دوباره به اون عمارت رفت :چی من که دیشب اومدم پنجره اینجا رو شکستم و رفتم داخل . رایان شک کرد و دوباره رفت پیش رایا و هانا و با آرامش چند تا سوال ازشون پرسید : رایا اون پیر مرده چه شکلی بود ؟؟؟ رایا:اممم پپ پیره مرده ؟! اون ریش بلند داشت و بهم گفت که اسمش پاشا هستس و بعد این که اون کار رو با من کرد < منو داد دست اون اقا ها و اونا منو عین کیسه بوکس میدیدن اونا منو میزدن ( با گریه شدید ) رایا یه دفعه بیهوش شد و حالش وخیم تر شده بود انگاری که خیلی از نظر روحی شکنجه شده بود خب طبیعی بود اون فقط 16 سالش بود و سه تا بچه و رابطه داشتن اونو به کشتن میداد.................... رایان از هانا پرسید هر چی راجب امیر و بقیه اونا میدونی و برای تو و رایا اتفاق افتاد برام تعریف کن ؟ هانا: اخه رایان رایان : آخه و اما نداره بدووووووووووووووووووووووووووووو هانا: باشه . من و رایا تو مدرسه دوست شدیم و امیر اومد پیشمون و گفت شب بهتون پیام میدم که بریم پارتی . اون اول به من مشروب داد بعد یه پیر مرده بهم مواد داد بعدشم من مست شدم و بامن رابطه برقرار کرد و من اور دوز کردمو بار دوم با فیلم رابطه من و خودش ما رو مجبور کردو بعدشم که این اتفاق برای رایا افتاد ............( با گریه )undefined رایان زد تو گوش هانا و هانا افتاد زمین و رایان زد بیرون از بیمارستان و رفت....................!undefinedundefined
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان رفت داخل عمارت و دوباره شیشه پنجره رو شکست و دستش زخمی شد ولی اون اصلا براش مهم نبود کل زمین خونی شده بود🩸اون اول رفت داخل اون یکی اتاق خواب اون اتاق مثل زندان بود و انگار همون جایی بود که رایا رو بهش بسته بودن و بعدش هم رفت تو حال و دید عکس یه پیر مرد با مشخصاتی که رایا داده بود ...... یه دفعه یه صدایی از آشپز خونه اومد یه خدمت کار بود چطور رایان اون رو ندیده بود .رایان رفت تو آشپز خونه و یقعه خدمت کار رو گرفت و گفت پیره مرده کجاست . خدمتکاره لکنت زبون گرفته بود . خدمت کار: ا ا ا عععع نمیدونم ولم کن خواهش میکنم ..... یدفعه یکی اون رو از لباسش کشید و انداخت و رایان سرش شکست بعدم با صداس خبیسی به خدمت کار گفت برو بیرون. دوباره اونو از لباس گرفتن و با صورت کوبیدن ت زمین و رایان رو برگردوند رایان کل صورتش خونی شده بود و پیره مرده یعنی همون پاشا گفت: میدونی سزای کسی که بدون اجازه وارد خونه پاشا خان بشه چیه ؟ حسین ( بادیگارد ) بگو چیه؟؟ حسین ( بادیگارد ): سقط میشه !قطع نخاع میشهundefined پاشا : آ فرین حالا خودت بگو چیکارت کنم؟ حق انتخاب داری !ههههه. دستتو ببرم یا پاتو یا از سیزده طبقه بندازمت پایین ؟بگوو خجالت نداره هههه رایان : خفه شو حروم زاده undefined با خواهر من چیکار کردی عوضی ؟ اون از تو بارداره اونم سه تا ! پاشا : خب مبارکا باشه این که ناراحتی نداره ههههههundefined رایان میخاست یه مشت بزنه تو صورت پاشا که ....................
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
رایان میخاست یه مشت بزنه تو صورت پاشا که یکی از بادیگارد ها دستشو شکوند و یکی دیگه پاش رو شکوند و رایان افتاد زمین و وقتی چشماش رو باز کرد دید بستنش تو اتاقی که زندان بود . پاشا گفت بهبه برادر زن عزیزم بالاخره بیدار شدی! ع وا چرا ازش پزیرایی نمیکنین و شروع کردن به زدن رایان و پاشا رفت بیرون و داشت میخندید ........... امیر رفت سراغ گفت بیا اینو بخور گریه نکن هانا هم که ساده بود اون رو خورد.! رایا:امیر عوضی نهههه نخور هانا اون مواده .ای وایی ! امیر عوضی اون هانای ساده آییییی رایا دوباره بی هوش شد . خیلی روی رایا فشار بود اون دیگه نمیتونست تحمل کنه... رایا وقتی بهوش اومد: ریان رایان کجاست بگید بیاد ترو خداااااااا هانا :آروم باش اروم باش میاد نگران نباش . پرستار پرستار رایا حالش بده بیا بهش آرام بخش بزنین پرستار : باشه ولی از صبح 6 تا آرام بخش بهش تزریق کردیم بیشتر بزنیم هم برا خودش بده هم برای بچه تو شکمش ........................ رایا : هانا. میخام بچه ها رو سقت کنمم هانا: زده به سرت رد دادییا نمیشه گناه که نکردن رایا : ععععرررررررررundefinedundefinedundefinedundefinedundefined هانا خوابش برد و رایا الکی خوابیده بود که هانا بخوابه رایا چاقو بزرگ رو برداشت و داشت رگشو میبرید که مادر هانا رسید ولی............
#San

۳:۴۰

#پایان_دردناک
مادر هانا دیگه رسید و رایا رگ خودش رو زد .
پرستار ها رایا رو به بخش بردن و اون طاقت نیاورد و از دنیا و از پیش هانا و برادرش رفت ..
رایان رو از سیزده طبقه انداختن پایین و اون بع کما رفت و دیگه امیدی بهش نبود undefined
هانا با اجبار با امیر ازدواج کرد و 4 تا بچه برای امیر زایید و اون ها رو از هانا جدا کرد و هانا رو به عراقی های هول فروخت.
مادر هانا له خاطر همین دق کرد و از دنیا رفت
🥲
پدر هانا هم که حالا کسی رو نداشت رفت و خونه سالمندان و چن روز بعد به خواب ابدی فرو رفت undefined

پایان undefinedundefined

#San

۳:۴۰

این آخر پابان دردناکه و من میخام برم و دیگه فعالیتی ندارم ..
بایی undefined🥰undefined
#San

۳:۴۱

رمان
《به رنگ نیلی》
پارت اخر
سه سال بعد
کلارا از ایوان طلاق گرفت و بچه اش رو به دنیا اورد بچه اش دختر بود اسمش هم آلیسا بود
ایوان با اما ازدواج میکنه اما اما بارها به ایوان خیانت کرده و ایوان هم متوجه شده اما با زور مامانش پیش اما زندگی میکنه اون بعد ازدواج با اما میفهمه اما مشکل داره و نمیتونه باردار بشه و اما گولش زده
ایوان تصمیم میگیره بره پیش کلارا تا حداقل دخترش رو ببینه میره در خونه کلارا و زنگو میزنه
کلارا:آلیسا مامان با این اسباب بازی هات بازی کن تو من بیام
کلارا درو باز میکنه که ایوان رو میبینه
کلارا:تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟
ایوان:اومدم دخترمون رو ببینم
کلارا:لازم نکرده بیا برو بابا اون موقع که داشتی خیانت میکردی باید فکر این روز ها رو هم میکردی راستی شنیدم اما بچش نمیشه آخی الهی
ایوان:کلارا ترو خدا خواهش میکنم بزار بینمش
کلارا:گفتم که نمیشه
ایوان:اما رو طلاق میدم دوباره میام پیش تو قول میدم دیگه کار اشتباهی نکنم فقط یه فرصت بده تو رو جون دخترمون قسمت میدم تروخدا
کلارا:اما رو واقعا طلاق میدی؟
ایوان:آره آره
کلارا:هر وقت اما رو واقعا طلاق دادی میتونی برگردی پیشم
ایوان با هزار تا زحمت اما رو طلاق میده تمام وسایلش رو جمع میکنه و میره پیش کلارا اون ها دوباره باهم ازدواج میکنن و زندگی بهتری رو شروع میکنن

پایان

۶:۴۳

𝘸𝘪𝘭𝘥 𝘳𝘰𝘴𝘦🥀
رمان 《به رنگ نیلی》 پارت اخر سه سال بعد کلارا از ایوان طلاق گرفت و بچه اش رو به دنیا اورد بچه اش دختر بود اسمش هم آلیسا بود ایوان با اما ازدواج میکنه اما اما بارها به ایوان خیانت کرده و ایوان هم متوجه شده اما با زور مامانش پیش اما زندگی میکنه اون بعد ازدواج با اما میفهمه اما مشکل داره و نمیتونه باردار بشه و اما گولش زده ایوان تصمیم میگیره بره پیش کلارا تا حداقل دخترش رو ببینه میره در خونه کلارا و زنگو میزنه کلارا:آلیسا مامان با این اسباب بازی هات بازی کن تو من بیام کلارا درو باز میکنه که ایوان رو میبینه کلارا:تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟ ایوان:اومدم دخترمون رو ببینم کلارا:لازم نکرده بیا برو بابا اون موقع که داشتی خیانت میکردی باید فکر این روز ها رو هم میکردی راستی شنیدم اما بچش نمیشه آخی الهی ایوان:کلارا ترو خدا خواهش میکنم بزار بینمش کلارا:گفتم که نمیشه ایوان:اما رو طلاق میدم دوباره میام پیش تو قول میدم دیگه کار اشتباهی نکنم فقط یه فرصت بده تو رو جون دخترمون قسمت میدم تروخدا کلارا:اما رو واقعا طلاق میدی؟ ایوان:آره آره کلارا:هر وقت اما رو واقعا طلاق دادی میتونی برگردی پیشم ایوان با هزار تا زحمت اما رو طلاق میده تمام وسایلش رو جمع میکنه و میره پیش کلارا اون ها دوباره باهم ازدواج میکنن و زندگی بهتری رو شروع میکنن پایان
خب قشنگا اینم از آخرین رمان من

۶:۴۳

میخواستم کانال رو بفروشم ولی گفتم اول رمان رو تموم کنم بعد بفروشم کانال رو ، بابت حمایت هاتون از رمان هامون خیلی خیلی ممنونمundefinedundefined

۶:۴۵

این کانال به قیمت ۳ هزار تومان به فروش میرسد@....

۶:۴۶