#پارت_۱
به نام او که عشق را آفرید
♡مقدمه♡
روزی می آید که نمیفهمی خواب است یا بیداری...
روز است یا شب، تلخ است یا شیرین...
از آن مرض های نا علاج میگیری وتازه می فهمی چه مرگت شده!
بلا به دور اما تو هم روزی در پس چشمان کسی دلت را میبازی و عاشق میشوی!
با هر لبخندش نفست در دلت حبس میشود و دستت بی قرار تمنای دستانش را میکند.
کسی در قلبت جان میگیرد و جانِ دلت میشود.
آن روزها را خوب به خاطر بسپار!
بگذار مرضت به اعماق تنت نفوذ کند و ذره ذره درگیرت کند.
اصلا بگذار سرطان شود و قصد جانت را بکند چون شاید روزی...جانِ دلت جان بکند از دلت و جای خالی اش مدت ها روی قلبت سنگینی کند.
****هوای خنک و پاییزی ابان ماه را به ریه هایش فروفرستاد و نفس عمیقی کشید.
در دلش خدا را شکر کرد که این فرصت زیبا را از دست نداده و توانسته با یک هندزفری که از آن آهنگ بی کلام ارام و ملایمی پخش میشد قدم بزند و از این هوا لذت ببرد.
مهم نبود به خاطر سرمای صبگاهی با هر دم و بازدم از دماغش بخار خارج شود، مهم این بود که هنوز میتوانست لبخند بزند.
هر چه را که بلد نبود، لبخند زدن را خوب یادگرفته بود.
پیاده روی اش کم کم داشت به پایان میرسید، باید قبل از بیدار شدن مادر به خانه میرسید و میز صبحانه چهار نفریاشان را میچید.
دلش نان بربری داغ میخواست، آن هم همراه گردو و یک چای داغ!
به اندازه کافی با شکم گرسنه پیاده روی کرده بود برای همین به سمت خانه راه افتاد.
همین که بوی نان بربری در دماغش پیچید،باعث شد چشمش به صف طولانی بیوفتد، مغموم و ناراحت از خیر خرید نان گذاشت و به راهش ادامه داد.
به کوچه شان که نزدیک شد، هندزفری را از گوش هایش دراورد و آن را در جیب پاییزی اش گذاشت،حوصله حرف های گیسو را نداشت، دلش نمیخواست صبح دل انگیزش تلخ شود.
نویسنده:ثمین بشاش
#کپی_ممنوع🚫
به نام او که عشق را آفرید
♡مقدمه♡
روزی می آید که نمیفهمی خواب است یا بیداری...
روز است یا شب، تلخ است یا شیرین...
از آن مرض های نا علاج میگیری وتازه می فهمی چه مرگت شده!
بلا به دور اما تو هم روزی در پس چشمان کسی دلت را میبازی و عاشق میشوی!
با هر لبخندش نفست در دلت حبس میشود و دستت بی قرار تمنای دستانش را میکند.
کسی در قلبت جان میگیرد و جانِ دلت میشود.
آن روزها را خوب به خاطر بسپار!
بگذار مرضت به اعماق تنت نفوذ کند و ذره ذره درگیرت کند.
اصلا بگذار سرطان شود و قصد جانت را بکند چون شاید روزی...جانِ دلت جان بکند از دلت و جای خالی اش مدت ها روی قلبت سنگینی کند.
****هوای خنک و پاییزی ابان ماه را به ریه هایش فروفرستاد و نفس عمیقی کشید.
در دلش خدا را شکر کرد که این فرصت زیبا را از دست نداده و توانسته با یک هندزفری که از آن آهنگ بی کلام ارام و ملایمی پخش میشد قدم بزند و از این هوا لذت ببرد.
مهم نبود به خاطر سرمای صبگاهی با هر دم و بازدم از دماغش بخار خارج شود، مهم این بود که هنوز میتوانست لبخند بزند.
هر چه را که بلد نبود، لبخند زدن را خوب یادگرفته بود.
پیاده روی اش کم کم داشت به پایان میرسید، باید قبل از بیدار شدن مادر به خانه میرسید و میز صبحانه چهار نفریاشان را میچید.
دلش نان بربری داغ میخواست، آن هم همراه گردو و یک چای داغ!
به اندازه کافی با شکم گرسنه پیاده روی کرده بود برای همین به سمت خانه راه افتاد.
همین که بوی نان بربری در دماغش پیچید،باعث شد چشمش به صف طولانی بیوفتد، مغموم و ناراحت از خیر خرید نان گذاشت و به راهش ادامه داد.
به کوچه شان که نزدیک شد، هندزفری را از گوش هایش دراورد و آن را در جیب پاییزی اش گذاشت،حوصله حرف های گیسو را نداشت، دلش نمیخواست صبح دل انگیزش تلخ شود.
نویسنده:ثمین بشاش
#کپی_ممنوع🚫
۱۱:۴۴