#پارت۱۱۳
هنوز جای انگشتهاش روی صورتم درد میکرد، ولی این دلیل نمیشد که از این گلا بگذرم.
صبح تقریبا دو ساعت داشتم صورتم رو نقاشی میکردم که جای کبودی و پارگی لبم مشخص نباشه.
گل رو روی میز گذاشتم و سمت اتاق اساتید رفتم.
تقریبا نصف اساتید داخل اتاق بودن و چایی میخوردن. وقتی داخل شدم چند نفر بلند شدن و خسته نباشید گفتن.
تشکر کردم و سر جام نشستم.
- خانم درویش چایی میخورید؟
نگاهی به چهره استاد فیزیک انداختم. مرد سی سالهای که بشدت خوش اخلاق بود.
- بی زحمت بله.
ماگ سفیدم رو با فلاسک چایی پر کرد و جلوم گذاشت.
همه مشغول صحبت و درد و دل بودن.
مدرس خانم زیاد نداشتیم، سه نفر خانم استخدام شده بودن و بقیه که مرد بودن. این باعث میشد تو جمع معذب باشم و بیشتر تو فکر برم.
اتفاقات دیشب که از جلوی چشمم پاک نمیشد. دیشب منِ احمق هم گریه میکردم و هم از ذوق خوابم نمیبرد. تصور اینکه برای من غیرتی شده خیلی لذت بخش بود.
دیدید دخترای ۱۴،۱۵ ساله عاشق میشن چطوری میشن؟
عقل و منطق رو میزارن کنار، طرف هر بلایی سرشون بیاره میزارن پای عشق!
دقیقا اینجوری شدم و این اصلا برای دختر ۲۷ ساله خوب نیست!
- خسته نباشید!
صداش مجابم کرد از جنگیدن با خودم دست بردارم. جوابش رو زیر لب دادم، ولی حتی خودمم نشنیدم چه برسه به بقیه!
روی صندلی ریاست نشست. سنگینی نگاهشم باعث نشد سر بلند کنم.
نگاه نمایشی به ساعتم انداختم و بلند شدم.
- من کلاسم شروع میشه الان. برم دیگه!
از اتاق بیرون زدم و وارد سالن شدم. چندتا از دانش آموزا و اساتید داخل سالن حرف میزدند. من مسیرمو سمت کلاسم کج کردم.
پنج شیش نفر از دانش آموزا بودن، بقیه هنوز نیومده بودن.
سلام دادم و روی صندلیم نشستم.
بدم میومد حال بدم رو ببرم سر کلاس، ولی الان تو وضعیتی نبودم که خودم رو شاد نشون بدم.
درسته بابت گلا خوشحال شدم، ولی آیا اون کار زشت آگرین رو جبران میکنه؟
- ای وای استاد، گونتون چیشده؟
خاک تو سرم کنن، یادم رفت برم کرمپودرم رو تمدید کنم. جذب شده حتما!
حالا توجه بقیه بچههام به صورتم جلب شد.
عین اسکلا خندیدم و گفتم:
- چیزی نیست، دیشب با یکی تصادف کردم آدم مضخرفی بود، عوض معذرت خواهی زد تو گوشم.
یکی پسرای کلاس عین آدمای ۳٠ ساله بلند شد و گفت:
- شکایت نکردین؟ عجب پدر سگی بوده!
خندیدم و اشاره کردم که بشینن:
- بچه ها پیش میاد، پدرش رو در میارم؛ حالا به درسمون برسیم. فعلهای ماضی و مضارع رو حفظ کردید؟
**
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین*
هنوز جای انگشتهاش روی صورتم درد میکرد، ولی این دلیل نمیشد که از این گلا بگذرم.
صبح تقریبا دو ساعت داشتم صورتم رو نقاشی میکردم که جای کبودی و پارگی لبم مشخص نباشه.
گل رو روی میز گذاشتم و سمت اتاق اساتید رفتم.
تقریبا نصف اساتید داخل اتاق بودن و چایی میخوردن. وقتی داخل شدم چند نفر بلند شدن و خسته نباشید گفتن.
تشکر کردم و سر جام نشستم.
- خانم درویش چایی میخورید؟
نگاهی به چهره استاد فیزیک انداختم. مرد سی سالهای که بشدت خوش اخلاق بود.
- بی زحمت بله.
ماگ سفیدم رو با فلاسک چایی پر کرد و جلوم گذاشت.
همه مشغول صحبت و درد و دل بودن.
مدرس خانم زیاد نداشتیم، سه نفر خانم استخدام شده بودن و بقیه که مرد بودن. این باعث میشد تو جمع معذب باشم و بیشتر تو فکر برم.
اتفاقات دیشب که از جلوی چشمم پاک نمیشد. دیشب منِ احمق هم گریه میکردم و هم از ذوق خوابم نمیبرد. تصور اینکه برای من غیرتی شده خیلی لذت بخش بود.
دیدید دخترای ۱۴،۱۵ ساله عاشق میشن چطوری میشن؟
عقل و منطق رو میزارن کنار، طرف هر بلایی سرشون بیاره میزارن پای عشق!
دقیقا اینجوری شدم و این اصلا برای دختر ۲۷ ساله خوب نیست!
- خسته نباشید!
صداش مجابم کرد از جنگیدن با خودم دست بردارم. جوابش رو زیر لب دادم، ولی حتی خودمم نشنیدم چه برسه به بقیه!
روی صندلی ریاست نشست. سنگینی نگاهشم باعث نشد سر بلند کنم.
نگاه نمایشی به ساعتم انداختم و بلند شدم.
- من کلاسم شروع میشه الان. برم دیگه!
از اتاق بیرون زدم و وارد سالن شدم. چندتا از دانش آموزا و اساتید داخل سالن حرف میزدند. من مسیرمو سمت کلاسم کج کردم.
پنج شیش نفر از دانش آموزا بودن، بقیه هنوز نیومده بودن.
سلام دادم و روی صندلیم نشستم.
بدم میومد حال بدم رو ببرم سر کلاس، ولی الان تو وضعیتی نبودم که خودم رو شاد نشون بدم.
درسته بابت گلا خوشحال شدم، ولی آیا اون کار زشت آگرین رو جبران میکنه؟
- ای وای استاد، گونتون چیشده؟
خاک تو سرم کنن، یادم رفت برم کرمپودرم رو تمدید کنم. جذب شده حتما!
حالا توجه بقیه بچههام به صورتم جلب شد.
عین اسکلا خندیدم و گفتم:
- چیزی نیست، دیشب با یکی تصادف کردم آدم مضخرفی بود، عوض معذرت خواهی زد تو گوشم.
یکی پسرای کلاس عین آدمای ۳٠ ساله بلند شد و گفت:
- شکایت نکردین؟ عجب پدر سگی بوده!
خندیدم و اشاره کردم که بشینن:
- بچه ها پیش میاد، پدرش رو در میارم؛ حالا به درسمون برسیم. فعلهای ماضی و مضارع رو حفظ کردید؟
**
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین*
۱۷:۰۰
#پارت۱۱۴
گردنم داشت خورد میشد از خستگی. لیوان آب رو داخل ظرف شویی گذاشتم و برگشتم.
آگرین تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد.
توجه نکردم و جلو رفتم.
- برو کنار!
جواب نداد.
زل زدم تو چشماش و تاکید کردم:
-بـُ... رو... ک... نار!
مچ دستم رو گرفت و کشید.
- ولم کن، چیکار میکنی؟
وسط سالن ولم کرد و جفت دستاش رو تو جیب شلوارش برد.
- قهری مثلا؟
اخم کردم.
- دیگه با من حرف نمیزنی.
اشاره کردم به لبم و با جیغ داد زدم:
- ببین دست گلت رو، با تو قهرم؟ من دیگه حتی نمیخوام جوابت رو بدم.
اون هی جلو میومد و من هی عقب میرفتم.
پشتم به دیوار خورد. تو چند سانتی من ایستاد و زل زد تو چشمام.
- عصبی بودم، ببخشید!
نفساش تو صورتم پخش میشد. کاری ازم بر نمیومد. زبونم قفل شده بود.
- هوم؟ میبخشی؟
دستم رو روی سینش گذاشتم و کمی فشار دادم. ولی دریغ از یک سانت فاصله.
- آگرین؟
سرش رو نزدیکتر آورد.
- جانم؟
چرا انقدر ریلکسه؟ من دارم پس میوفتم!
مقنعهام رو تو یه حرکت از سرم در آورد و زمین انداخت. به معنی واقعی دیگه نفس نداشتم.
مسخ شده نگاهش میکردم.
حتی اونم نگاهش فرق کرده بود.
خمار و پر از نیاز نگاهم میکرد.
- جان؟ نفس بکش!
حس میکردم اگه حرف بزنه لبامون بهم میخوره.
دستش رو بالا آورد و روی زخم لبم گذاشت.
- بشکنه دستم!
نوازش وار گونم رو لمس کرد.
- کاش دستم خورد میشد!
خدای من، این آگرینه؟
حرکت بعدیش دیوونم کرد.
گوشه لبم رو طولانی بوسید.
زیر پام خالی شد. داشتم آوار میشدم که زیر بغلم رو گرفت و نگهم داشت.
حالا هم تو بغلش بودم، هم مورد هجوم بوسهاش قرار گرفته بودم.
علنی میلرزیدم، ولی عقب نمیکشید.
یکم فاصله گرفت و به چشمام نگاه کرد.
- خب؟ میبخشی یا...
نگاهی به لبم انداخت و سرش رو نزدیکتر برد.
- یا اصل کاری رو ببوسم؟
زبونم سنگین شده بود و نمیتونستم تکونش بدم. عین سکته زدهها نگاهش میکردم.
جلوتر اومد.
- باشه پس میبوسم...
- بخشیدم!
یجوری با عجله و سریع گفتم که خودمم هنگ کردم. فاصله گرفت، ولی هنوز تو بغلش بودم.
- حرف بزنیم؟
کثافط میگه حرف بزنیم؛ عوضی دارم پس میوفتم حرف چیه؟
کمکم کرد تا صندلیهای وسط سالن رفتیم. من رو روی صندلی نشوند و خودش رو به روم زانو زد.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
گردنم داشت خورد میشد از خستگی. لیوان آب رو داخل ظرف شویی گذاشتم و برگشتم.
آگرین تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد.
توجه نکردم و جلو رفتم.
- برو کنار!
جواب نداد.
زل زدم تو چشماش و تاکید کردم:
-بـُ... رو... ک... نار!
مچ دستم رو گرفت و کشید.
- ولم کن، چیکار میکنی؟
وسط سالن ولم کرد و جفت دستاش رو تو جیب شلوارش برد.
- قهری مثلا؟
اخم کردم.
- دیگه با من حرف نمیزنی.
اشاره کردم به لبم و با جیغ داد زدم:
- ببین دست گلت رو، با تو قهرم؟ من دیگه حتی نمیخوام جوابت رو بدم.
اون هی جلو میومد و من هی عقب میرفتم.
پشتم به دیوار خورد. تو چند سانتی من ایستاد و زل زد تو چشمام.
- عصبی بودم، ببخشید!
نفساش تو صورتم پخش میشد. کاری ازم بر نمیومد. زبونم قفل شده بود.
- هوم؟ میبخشی؟
دستم رو روی سینش گذاشتم و کمی فشار دادم. ولی دریغ از یک سانت فاصله.
- آگرین؟
سرش رو نزدیکتر آورد.
- جانم؟
چرا انقدر ریلکسه؟ من دارم پس میوفتم!
مقنعهام رو تو یه حرکت از سرم در آورد و زمین انداخت. به معنی واقعی دیگه نفس نداشتم.
مسخ شده نگاهش میکردم.
حتی اونم نگاهش فرق کرده بود.
خمار و پر از نیاز نگاهم میکرد.
- جان؟ نفس بکش!
حس میکردم اگه حرف بزنه لبامون بهم میخوره.
دستش رو بالا آورد و روی زخم لبم گذاشت.
- بشکنه دستم!
نوازش وار گونم رو لمس کرد.
- کاش دستم خورد میشد!
خدای من، این آگرینه؟
حرکت بعدیش دیوونم کرد.
گوشه لبم رو طولانی بوسید.
زیر پام خالی شد. داشتم آوار میشدم که زیر بغلم رو گرفت و نگهم داشت.
حالا هم تو بغلش بودم، هم مورد هجوم بوسهاش قرار گرفته بودم.
علنی میلرزیدم، ولی عقب نمیکشید.
یکم فاصله گرفت و به چشمام نگاه کرد.
- خب؟ میبخشی یا...
نگاهی به لبم انداخت و سرش رو نزدیکتر برد.
- یا اصل کاری رو ببوسم؟
زبونم سنگین شده بود و نمیتونستم تکونش بدم. عین سکته زدهها نگاهش میکردم.
جلوتر اومد.
- باشه پس میبوسم...
- بخشیدم!
یجوری با عجله و سریع گفتم که خودمم هنگ کردم. فاصله گرفت، ولی هنوز تو بغلش بودم.
- حرف بزنیم؟
کثافط میگه حرف بزنیم؛ عوضی دارم پس میوفتم حرف چیه؟
کمکم کرد تا صندلیهای وسط سالن رفتیم. من رو روی صندلی نشوند و خودش رو به روم زانو زد.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۶:۲۹
#پارت۱۱۵
هنوز مغزم به مرحله پردازش نرسیده بود و اطراف اون بوسه پرسه میزد.
- گوشت با منه؟
نگاهم رو از نوک صندلم گرفتم و به چشماش دوختم. لبخندی زد و گفت:
- تو هپروتی؟
تازه به خودم اومدم. مشت محکمی به شونش زدم و جیغ زدم:
- به چه حقی منو بوسیدی؟
خیلی محکم زده بودم. شونش رو تو دستش گرفت و با چهره توهم رفته گفت:
- چته وحشی؟ چلاق شدم!
- چرا بوسیدی منو؟ به چه حقی؟ به چه جرئت؟
دستش رو محکم رو لبام فشار داد و با اخم گفت:
- زبون به دهن بگیر حرف بزنیم!
سکوت کردم و اونم دستش رو پس کشید.
- دیشب من سر درد داشتم، حالم خوب نبود؛ توام به پر و پام پیچیدی عصبی شدم و اون حرفا رو زدم!
نفسی گرفت و با تردید گفت:
- معذرت میخوام؛ حق داری الان دلخور باشی. حرفایی که زدم تو شأن تو نبود. اینکه رابطه نداریم اشتباهه. ما یه خطبه بینمون خونده شده. چه بخوایم چه نخوایم الان زن و شوهر هستیم. تو حق داری رفتارت با من با بقیه مردای دور و برت فرق کنه.
- الان اینا یادت افتاده؟
- آره، من کلی فکر کردم؛ همونطور که من ازت انتظار وفاداری دارم باید خودمم به این تأهل متعهد باشم. بخدا که من تا به الان یه نگاه بد به زنای اطرافم نداشتم. اون خانمم خودت خوب میدونی با همه رابطه خوب و صمیمی داره. من هیچ کاری نکردم؛ حتی مطمئنم از برخورداش هیچ منظوری نداره!
- من کلا از اون زنه خوشم نمیاد، فقط بخاطر رفتارش با تو نیست!
- باشه باشه، سعی میکنم کمتر تو دیدش باشم!
چیزی نگفتم. انگار چیزی یادش بیاد که اخم کرد و پرسید:
- حالا اگه ناراحت نمیشی، دیشب با کی اونجوری حرف میزدی؟
از یادآوری دیشب اخمام بیشتر گره خورد.
- مهتاب بود!
دستش رو پشت گردنم گذاشت. سرم رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید.
ضربان قلبم از دستم رفته بود.
- بابت وحشی بازیم معذرت میخوام؛ ایندفعه اگه دستم روت بلند بشه خودم میشکنمش!
فقط نگاهش کردم. چقدر امروز شبیه اسکلا رفتار میکنم.
بلند شد و دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.
- حالا اگه بخشیدی بریم بخوابیم.
نمیتونستم آگرین رو بشناسم، حس میکردم با یه غریبه طرفم و هیچ شناختی ازش ندارم.
صبح که گل فرستاد. امشبم که هم منو دوبار بوسید، هم بغلم کرد!
حرفا و اخلاق متفاوتش که دیگه نگم.
از همه مهمتر اینکه رابطمون رو قبول کرده!
ایستادم و اونم به اجبار ایستاد. نگاهم کرد.
- چیشد؟
- آخرین بارت باشه که منو بدون اجازه میبوسی!
بر خلاف انتظارم بلند خندید.
جلو اومد. صورتم رو تو دستاش گرفت و خیره تو چشمام با لحن شیطونی گفت:
- بوسه یهویش خوبه عزیزم!
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
هنوز مغزم به مرحله پردازش نرسیده بود و اطراف اون بوسه پرسه میزد.
- گوشت با منه؟
نگاهم رو از نوک صندلم گرفتم و به چشماش دوختم. لبخندی زد و گفت:
- تو هپروتی؟
تازه به خودم اومدم. مشت محکمی به شونش زدم و جیغ زدم:
- به چه حقی منو بوسیدی؟
خیلی محکم زده بودم. شونش رو تو دستش گرفت و با چهره توهم رفته گفت:
- چته وحشی؟ چلاق شدم!
- چرا بوسیدی منو؟ به چه حقی؟ به چه جرئت؟
دستش رو محکم رو لبام فشار داد و با اخم گفت:
- زبون به دهن بگیر حرف بزنیم!
سکوت کردم و اونم دستش رو پس کشید.
- دیشب من سر درد داشتم، حالم خوب نبود؛ توام به پر و پام پیچیدی عصبی شدم و اون حرفا رو زدم!
نفسی گرفت و با تردید گفت:
- معذرت میخوام؛ حق داری الان دلخور باشی. حرفایی که زدم تو شأن تو نبود. اینکه رابطه نداریم اشتباهه. ما یه خطبه بینمون خونده شده. چه بخوایم چه نخوایم الان زن و شوهر هستیم. تو حق داری رفتارت با من با بقیه مردای دور و برت فرق کنه.
- الان اینا یادت افتاده؟
- آره، من کلی فکر کردم؛ همونطور که من ازت انتظار وفاداری دارم باید خودمم به این تأهل متعهد باشم. بخدا که من تا به الان یه نگاه بد به زنای اطرافم نداشتم. اون خانمم خودت خوب میدونی با همه رابطه خوب و صمیمی داره. من هیچ کاری نکردم؛ حتی مطمئنم از برخورداش هیچ منظوری نداره!
- من کلا از اون زنه خوشم نمیاد، فقط بخاطر رفتارش با تو نیست!
- باشه باشه، سعی میکنم کمتر تو دیدش باشم!
چیزی نگفتم. انگار چیزی یادش بیاد که اخم کرد و پرسید:
- حالا اگه ناراحت نمیشی، دیشب با کی اونجوری حرف میزدی؟
از یادآوری دیشب اخمام بیشتر گره خورد.
- مهتاب بود!
دستش رو پشت گردنم گذاشت. سرم رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید.
ضربان قلبم از دستم رفته بود.
- بابت وحشی بازیم معذرت میخوام؛ ایندفعه اگه دستم روت بلند بشه خودم میشکنمش!
فقط نگاهش کردم. چقدر امروز شبیه اسکلا رفتار میکنم.
بلند شد و دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.
- حالا اگه بخشیدی بریم بخوابیم.
نمیتونستم آگرین رو بشناسم، حس میکردم با یه غریبه طرفم و هیچ شناختی ازش ندارم.
صبح که گل فرستاد. امشبم که هم منو دوبار بوسید، هم بغلم کرد!
حرفا و اخلاق متفاوتش که دیگه نگم.
از همه مهمتر اینکه رابطمون رو قبول کرده!
ایستادم و اونم به اجبار ایستاد. نگاهم کرد.
- چیشد؟
- آخرین بارت باشه که منو بدون اجازه میبوسی!
بر خلاف انتظارم بلند خندید.
جلو اومد. صورتم رو تو دستاش گرفت و خیره تو چشمام با لحن شیطونی گفت:
- بوسه یهویش خوبه عزیزم!
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۶:۲۹
#پارت۱۱۶
من دیگه ضربان نداشتم که. نمیدونم قلبم اصلا میزد یا نه؟ نفس میکشیدم یا نه؟
رو هوا بودم کلا.
تو چهرم نمیدونم چی دید که بلند قهقه زد و روی موهام رو بوسید.
- سکته کردی، بیا بریم بخوابیم تا کار دستمون ندادی!
من رو تا اتاق کشوند. حتی پرده رو کنار زد، منو رو تخت نشوند.
- لباساتو عوض کن و بخواب؛ به چیزی فکر نکن، زمان همه چیو حل میکته!
و رفت!
لباس عوض کردم و فکر کردم.
موهامو شونه کردم و فکر کردم.
مسواک زدمو فکر کردم.
زیر لحاف رفتم و فکر کردم.
حتی صدای اذانم شنیدم و هنوز نخوابیده بودم.
حسهای ضد و نقیضم داشت بیچارم میکرد. انقدر از فکر و خیال موهامو کشیده بودم که کف سرم درد میکرد.
چند بارم دزدکی پرده بینمون رو کنار زدم و دیدم خیلی راحت خوابیده.
نمیدونم خدا تو ژن این مردا چی گذاشته که تحت هر شرایطی خواب براشون الویت بود.
از تنها پنجره اتاق نور به داخل تابید و من تازه داشت چشمام گرم میشد. صبح ساعت ۱۲ کلاس داشتم. پس هنوز وقت بود برای اینکه یکم بخوابم.
با حس نوازش موهام بیشتر تو خودم مچاله شدم. چقدر حس خوبیه یکی موهاتو نوازش کنه و توام بخوابی!
- تلما جان؟
صدای کیه که صدام میزنه؟ من که موسسه میمونم و کسی جز آگرین باهام نمیمونه!
پس آگرینه!
عین جن زدهها یهو پریدم و روی تخت نشستم. زل زدم به چهره بهت زده آگرین. جفت دستاش رو بالا برد و گفت:
- نترس منم!
نمیدونه که من از حضور خودش میترسم!
- چیشده؟
- ساعت یازده رو رد کرده، پاشو خودت رو جمع و جور کن کلاست یکم بعد شروع میشه.
خمیازهای کشیدم و جلوی دهنم رو گرفتم.
- باشه میام.
بعد یهو یاد مقنعهام افتادم که وسط رمانتیک بازیهای ما دیشب وسط سالن افتاد.
- مقنعهام...
به روی کمد لباسام اشاره کرد:
- اونجاست. پاشو منم برات نیمرو میزارم تا بیایی!
اوووف چقد این آگرین جدید خوشمزه و باحاله!
- نمیخواد. خودم یچیزی میخوردم؛ حالا همه میفهمن که یچیزی بین ما هست!
- مهم نیست، بلند شو.
چشمام داشت کنده میشد از تعجب. کثافط چه بی پروا حرف میزنه. نکنه پیش دعا نویس رفتم و حواسم نیست؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
من دیگه ضربان نداشتم که. نمیدونم قلبم اصلا میزد یا نه؟ نفس میکشیدم یا نه؟
رو هوا بودم کلا.
تو چهرم نمیدونم چی دید که بلند قهقه زد و روی موهام رو بوسید.
- سکته کردی، بیا بریم بخوابیم تا کار دستمون ندادی!
من رو تا اتاق کشوند. حتی پرده رو کنار زد، منو رو تخت نشوند.
- لباساتو عوض کن و بخواب؛ به چیزی فکر نکن، زمان همه چیو حل میکته!
و رفت!
لباس عوض کردم و فکر کردم.
موهامو شونه کردم و فکر کردم.
مسواک زدمو فکر کردم.
زیر لحاف رفتم و فکر کردم.
حتی صدای اذانم شنیدم و هنوز نخوابیده بودم.
حسهای ضد و نقیضم داشت بیچارم میکرد. انقدر از فکر و خیال موهامو کشیده بودم که کف سرم درد میکرد.
چند بارم دزدکی پرده بینمون رو کنار زدم و دیدم خیلی راحت خوابیده.
نمیدونم خدا تو ژن این مردا چی گذاشته که تحت هر شرایطی خواب براشون الویت بود.
از تنها پنجره اتاق نور به داخل تابید و من تازه داشت چشمام گرم میشد. صبح ساعت ۱۲ کلاس داشتم. پس هنوز وقت بود برای اینکه یکم بخوابم.
با حس نوازش موهام بیشتر تو خودم مچاله شدم. چقدر حس خوبیه یکی موهاتو نوازش کنه و توام بخوابی!
- تلما جان؟
صدای کیه که صدام میزنه؟ من که موسسه میمونم و کسی جز آگرین باهام نمیمونه!
پس آگرینه!
عین جن زدهها یهو پریدم و روی تخت نشستم. زل زدم به چهره بهت زده آگرین. جفت دستاش رو بالا برد و گفت:
- نترس منم!
نمیدونه که من از حضور خودش میترسم!
- چیشده؟
- ساعت یازده رو رد کرده، پاشو خودت رو جمع و جور کن کلاست یکم بعد شروع میشه.
خمیازهای کشیدم و جلوی دهنم رو گرفتم.
- باشه میام.
بعد یهو یاد مقنعهام افتادم که وسط رمانتیک بازیهای ما دیشب وسط سالن افتاد.
- مقنعهام...
به روی کمد لباسام اشاره کرد:
- اونجاست. پاشو منم برات نیمرو میزارم تا بیایی!
اوووف چقد این آگرین جدید خوشمزه و باحاله!
- نمیخواد. خودم یچیزی میخوردم؛ حالا همه میفهمن که یچیزی بین ما هست!
- مهم نیست، بلند شو.
چشمام داشت کنده میشد از تعجب. کثافط چه بی پروا حرف میزنه. نکنه پیش دعا نویس رفتم و حواسم نیست؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۸:۵۶
#پارت۱۱۷
لباس عوض کردم و تیپ رسمی زدم، یکم به چهرم رسیدم و آرایش کردم.
بیرون اتاق خیلی سر و صدا بود. کل سالن پر بود و هر کی یه گوشه میرفت، ظاهرا یکی دوتا از کلاسا باهم تموم شده بودن.
وارد آشپزخونه شدم و دیدم که تند تند داره میز رو میچینه.
- بیا صبحونهات رو بخور من کلاس دارم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم. بیست دقیقه به کلاسم مونده بود.
باشهای گفتم و رفت. منم سریع نیمرو رو خوردم و میز و جمع کردم.
یه لیوان چایی از فلاکسی که داخل اتاق اساتید بود برای خودم ریختم و وارد کلاس خودم شدم.
بچهها میومدن و منم تدریس رو شروع کردم. یک ساعت و نیم نفهمیدم چطور گذشت و تموم شد.
آخر شب که دیگه از خستگی میخواستم رو صندلی بخوابم.
- خسته نباشی!
نگاهی به چهره آگرین که دو برابر من خسته بود انداختم.
خمیازه کشیدم و جواب دادم:
- دارم میمیرم.
- شام سفارش دادم، بیا بخوریم بخواب.
هم گرسنه بودم هم خواب آلود. ولی با شکم گرسنه که نمیسه خوابید، میشه؟
سمت اتاقمون رفتم و با التماس و خواهش گفتم:
- تو رو خدا تو غذا رو بیار تا من لباس عوض کنم و بیام.
- باشه، معطل نکن منم گشنمه.
سریع لباسام رو با تیشرت آستین کوتاه و شلوار دامنی پوشیدم و بیرون رفتم.
از آشپزخونه صدای ظرف و ظروف میومد. تو چهارچوب در ایستادم و نگاهش کردم.
داشت وسایل رو روی میز میچید و زیر لب آهنگ شادمهر رو میخوند.
چه صدایی داشت عوضی.
«آخر یه شب این گریه ها سوی چشام می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دست تو احساسمو باور کنی»
- صدای قشنگی داریا!
یهو انگار ترسید. شونههاش پرید و به من نگاه کرد.
- یه اهومی، یااللهی؛ ترسیدم!
خندیدم و پشت میز نشستم.
- تو جنگلی مگه بترسی؟ وایی این قیمه چه بویی داره!
یجوری قیمه رو بو کشیدم که بینیم سوخت.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
لباس عوض کردم و تیپ رسمی زدم، یکم به چهرم رسیدم و آرایش کردم.
بیرون اتاق خیلی سر و صدا بود. کل سالن پر بود و هر کی یه گوشه میرفت، ظاهرا یکی دوتا از کلاسا باهم تموم شده بودن.
وارد آشپزخونه شدم و دیدم که تند تند داره میز رو میچینه.
- بیا صبحونهات رو بخور من کلاس دارم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم. بیست دقیقه به کلاسم مونده بود.
باشهای گفتم و رفت. منم سریع نیمرو رو خوردم و میز و جمع کردم.
یه لیوان چایی از فلاکسی که داخل اتاق اساتید بود برای خودم ریختم و وارد کلاس خودم شدم.
بچهها میومدن و منم تدریس رو شروع کردم. یک ساعت و نیم نفهمیدم چطور گذشت و تموم شد.
آخر شب که دیگه از خستگی میخواستم رو صندلی بخوابم.
- خسته نباشی!
نگاهی به چهره آگرین که دو برابر من خسته بود انداختم.
خمیازه کشیدم و جواب دادم:
- دارم میمیرم.
- شام سفارش دادم، بیا بخوریم بخواب.
هم گرسنه بودم هم خواب آلود. ولی با شکم گرسنه که نمیسه خوابید، میشه؟
سمت اتاقمون رفتم و با التماس و خواهش گفتم:
- تو رو خدا تو غذا رو بیار تا من لباس عوض کنم و بیام.
- باشه، معطل نکن منم گشنمه.
سریع لباسام رو با تیشرت آستین کوتاه و شلوار دامنی پوشیدم و بیرون رفتم.
از آشپزخونه صدای ظرف و ظروف میومد. تو چهارچوب در ایستادم و نگاهش کردم.
داشت وسایل رو روی میز میچید و زیر لب آهنگ شادمهر رو میخوند.
چه صدایی داشت عوضی.
«آخر یه شب این گریه ها سوی چشام می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دست تو احساسمو باور کنی»
- صدای قشنگی داریا!
یهو انگار ترسید. شونههاش پرید و به من نگاه کرد.
- یه اهومی، یااللهی؛ ترسیدم!
خندیدم و پشت میز نشستم.
- تو جنگلی مگه بترسی؟ وایی این قیمه چه بویی داره!
یجوری قیمه رو بو کشیدم که بینیم سوخت.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۸:۵۶
#پارت۱۱۸
- حالا انگار داره چیو بو میکشه، قیمهاس خب.
- نمیدونم من گشنمه یا واقعا بوی خوبی داره.
بغل دستم رو صندلیش نشست و لبخند زد.
- من مگه جای بد برات غذا میگیرم؟ بوش خوبه بخور!
یه قاشق تو دهنم گذاشتم و جویدم. واقعا بی نظیر بود. با همه قیمههایی که خورده بودم فرق داشت.
- منشی رو چیکار کردی؟
- امروز چند نفر اومدن باهاشون صحبت کردم، قرار شد یکیشون یه ماه آزمایشی کار کنه اگه راضی بودم استخدام رسمی کنم.
- حقوق چقدر به تفاهم رسیدین؟
- شیش تومن.
نسبتا خوب بود. برای همین چیزی نگفتم و غذام رو تا تهش خوردم.
- آخیش، خدا به پولت برکت بده؛ حسابی بهم چسبید!
لبخند مهربونی زد. خیلی غیر منتظره خم شد و موهام رو بوسید.
- نوش جونت!
چپ چپ نگاهش کردم و بلند شدم.
- صدبار بهت گفتم یهویی بوسم نکن!
- منم صدبار جواب دادم بوسه یهویش خوبه!
خندم رو خوردم. ظرفا رو جمع کردم و داخل ظرف شویی گذاشتم.
فردا جمعه بود و تعطیل بود موسسه، این یعنی یه خواب راحت و بی دردسر.
داخل تختم خزیدم و ملافه رو تا زیر گلوم کشیدم.
- سلام بر خواب!
چشمام رو بستم و بشمر سه خوابم برد.
**
جیغ میزدم: - برو اونور بهم دست نزن! زیر بدن سنگینش قفلم کرده بود و نمیتونستم تکون بخورم. - تو رو خدا بهم دست نزن. میکشم خودم رو برو اونور!
سیلی محکمی که تو صورتم خورد و بعدش طعم خونی که حس کردمم نتونست جلو جیغ و دادم رو بگیره. هق هق میکردم و التماسش میکردم. مثل همیشه کر شده بود و نمیشنید. - خفه شو توله سگ بزار کارم رو بکنم.
- تلما، تلما بیدار شو داری خواب میبینی.
صدای آگرین رو لا به لای نفسهای کثیف اسحاق میشنیدم. بلاخره یکی پیدا شد که نجاتم بده؛ یکی من رو از زیر تن کثیف این حیوون نجات میده.
- تلما بیدار شو میگم!
سیلی که اینبار تو گونم خورد باعث شد با جیغ بلندی بیدار بشم. خبری از اسحاق نبود. نفس نفس میزدم و دور و برم رو میپایدم. - کجاست؟
جلو اومد، خواست دستش رو سمت صورتم بیاره که جیغ زدم: - میگم اسحاق بی پدر کجاست؟ جفت دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد. - فقط من و تویم، کسی اینجا نیست! کابوس دیدی، تموم شد عزیزم!
هنوز شوکه بودم و باورم نمیشد که همه چیز تموم شد یا خواب بود. بدنم خیس عرق بود و حرکت آب رو از میون موهام حس میکردم. اینبار که جلو اومد پسش نزدم. نیاز داشتم یکی آرومم کنه. بگه گریه نکن و من پیشتم. اشکام بی صدا میریخت. به تیلههای آگرین زل زدم. دستش رو پشت گردنم گذاشت و بغلم کردم. سرم رو سینش بود و این بیشتر تحریکم کرد که هق بزنم. دردامو با گریههام سرکوب کنم. چهره عرق کرده و پر از شهوت اسحاق از جلو دیدم محو نمیشد و من عین بید تو بغل آگرین میلرزیدم.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین*
- حالا انگار داره چیو بو میکشه، قیمهاس خب.
- نمیدونم من گشنمه یا واقعا بوی خوبی داره.
بغل دستم رو صندلیش نشست و لبخند زد.
- من مگه جای بد برات غذا میگیرم؟ بوش خوبه بخور!
یه قاشق تو دهنم گذاشتم و جویدم. واقعا بی نظیر بود. با همه قیمههایی که خورده بودم فرق داشت.
- منشی رو چیکار کردی؟
- امروز چند نفر اومدن باهاشون صحبت کردم، قرار شد یکیشون یه ماه آزمایشی کار کنه اگه راضی بودم استخدام رسمی کنم.
- حقوق چقدر به تفاهم رسیدین؟
- شیش تومن.
نسبتا خوب بود. برای همین چیزی نگفتم و غذام رو تا تهش خوردم.
- آخیش، خدا به پولت برکت بده؛ حسابی بهم چسبید!
لبخند مهربونی زد. خیلی غیر منتظره خم شد و موهام رو بوسید.
- نوش جونت!
چپ چپ نگاهش کردم و بلند شدم.
- صدبار بهت گفتم یهویی بوسم نکن!
- منم صدبار جواب دادم بوسه یهویش خوبه!
خندم رو خوردم. ظرفا رو جمع کردم و داخل ظرف شویی گذاشتم.
فردا جمعه بود و تعطیل بود موسسه، این یعنی یه خواب راحت و بی دردسر.
داخل تختم خزیدم و ملافه رو تا زیر گلوم کشیدم.
- سلام بر خواب!
چشمام رو بستم و بشمر سه خوابم برد.
**
جیغ میزدم: - برو اونور بهم دست نزن! زیر بدن سنگینش قفلم کرده بود و نمیتونستم تکون بخورم. - تو رو خدا بهم دست نزن. میکشم خودم رو برو اونور!
سیلی محکمی که تو صورتم خورد و بعدش طعم خونی که حس کردمم نتونست جلو جیغ و دادم رو بگیره. هق هق میکردم و التماسش میکردم. مثل همیشه کر شده بود و نمیشنید. - خفه شو توله سگ بزار کارم رو بکنم.
- تلما، تلما بیدار شو داری خواب میبینی.
صدای آگرین رو لا به لای نفسهای کثیف اسحاق میشنیدم. بلاخره یکی پیدا شد که نجاتم بده؛ یکی من رو از زیر تن کثیف این حیوون نجات میده.
- تلما بیدار شو میگم!
سیلی که اینبار تو گونم خورد باعث شد با جیغ بلندی بیدار بشم. خبری از اسحاق نبود. نفس نفس میزدم و دور و برم رو میپایدم. - کجاست؟
جلو اومد، خواست دستش رو سمت صورتم بیاره که جیغ زدم: - میگم اسحاق بی پدر کجاست؟ جفت دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد. - فقط من و تویم، کسی اینجا نیست! کابوس دیدی، تموم شد عزیزم!
هنوز شوکه بودم و باورم نمیشد که همه چیز تموم شد یا خواب بود. بدنم خیس عرق بود و حرکت آب رو از میون موهام حس میکردم. اینبار که جلو اومد پسش نزدم. نیاز داشتم یکی آرومم کنه. بگه گریه نکن و من پیشتم. اشکام بی صدا میریخت. به تیلههای آگرین زل زدم. دستش رو پشت گردنم گذاشت و بغلم کردم. سرم رو سینش بود و این بیشتر تحریکم کرد که هق بزنم. دردامو با گریههام سرکوب کنم. چهره عرق کرده و پر از شهوت اسحاق از جلو دیدم محو نمیشد و من عین بید تو بغل آگرین میلرزیدم.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین*
۲۱:۰۰
#پارت۱۱۹
نمیدونم چقدر تو بغلش بودم و چقدر گریه کردم، ولی دیگه اشکی نداشتم و فقط از شدت گریه سکسکه میکردم.
جدام کرد. پیشونیم رو بوسید و موهای خیس از عرقم رو پشت گوشم فرستاد و چقدر خوب که تو این شرایط به فکر چندش شدنم نیستم.
- برم یه لیوان آب قند برات بیارم فشارت افتاده.
عین بچهها دستش رو محکم گرفتم و با بغضی که سمتم اومده بود گفتم:
- تو رو خدا بمون من حالم بده، تو بری اون میاد!
چشماش ترحم نداشت، بیشتر ترس و نگرانی بود؛ میترسید اما از چی رو نمیدونم!
دستم رو گرفت و با خودش همراه کرد
- پس باهم بریم.
من رو روی صندلی آشپزخونه نشوند. زانوهام رو تو بغلم کشیدم و چونم رو روش گذاشتم. پلکام رو بستم.
صدای حرکات و کارهاش رو میشنیدم، اما واکنش نشون ندادم.
جلو اومدنش رو حس کردم. چشمام رو باز کردم.
آب قند رو جرعه جرعه به خوردم داد. حس میکردم تازه خون تو مغزم جریان پیدا کرده و تازه میتونم نفس بکشم.
دوباره تا تختم همراهیم کرد. شبیه یه جنازه متحرک شده بودم. نه حرکتی دستم بود نه حرف زدن.
من رو نشوند.
- هیچی نیست، تا من هستم نترس، خب؟ تو بخواب من بیدارم.
من بخوابم؟ که دوباره کابوس ببینم؟ که دوباره وحشت کنم؟ که چی؟ چرا بخوابم؟
- نمیخوابم.
خم شد؛ موهام رو بوسید، شقیقم رو بوسید، پیشونیم رو بوسید و وقتی که حسابی بهم حس امنیت تزریق کرد گفت:
- نمیشه سرت درد میگیره باید بخوابی.
تا خواست بلند شه دستش رو گرفتم و التماس کردم:
- نرو تو رو خدا!
چشماش رو با درد بست، بعد زمزمه کرد.
- چراغ رو خاموش کنم بیام.
دلم نمیخواست تو تاریکی بخوابم، ولی مخالفت نکردم.
خاموش کرد و کنارم نشست. تو وضعیتی نبودم که خجالت بکشم. پس مچ دستش رو گرفتم.
- بغلم میکنی بخوابیم؟
تعجب کرد، ولی چیزی نگفت.
مچ دستش رو فشار دادم و پشت سرم دراز کشید.
از پشت بهش چسبیدم. یه دستش زیر سرم بود یه دستش هم روی شکمم.
با دستم یکی از پاهاش رو بلند کردم و روی پام انداختم. و حالا من کاملا تو بغلش بودم.
میدیدم نفساش نا منظم به گردنم میخوره، ولی توجه نکردم. دستای یخش رو حس کردم ولی توجه نکردم.
خودخواه شده بودم،در حال حاضر فقط آرامشم برام مهم بود.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
نمیدونم چقدر تو بغلش بودم و چقدر گریه کردم، ولی دیگه اشکی نداشتم و فقط از شدت گریه سکسکه میکردم.
جدام کرد. پیشونیم رو بوسید و موهای خیس از عرقم رو پشت گوشم فرستاد و چقدر خوب که تو این شرایط به فکر چندش شدنم نیستم.
- برم یه لیوان آب قند برات بیارم فشارت افتاده.
عین بچهها دستش رو محکم گرفتم و با بغضی که سمتم اومده بود گفتم:
- تو رو خدا بمون من حالم بده، تو بری اون میاد!
چشماش ترحم نداشت، بیشتر ترس و نگرانی بود؛ میترسید اما از چی رو نمیدونم!
دستم رو گرفت و با خودش همراه کرد
- پس باهم بریم.
من رو روی صندلی آشپزخونه نشوند. زانوهام رو تو بغلم کشیدم و چونم رو روش گذاشتم. پلکام رو بستم.
صدای حرکات و کارهاش رو میشنیدم، اما واکنش نشون ندادم.
جلو اومدنش رو حس کردم. چشمام رو باز کردم.
آب قند رو جرعه جرعه به خوردم داد. حس میکردم تازه خون تو مغزم جریان پیدا کرده و تازه میتونم نفس بکشم.
دوباره تا تختم همراهیم کرد. شبیه یه جنازه متحرک شده بودم. نه حرکتی دستم بود نه حرف زدن.
من رو نشوند.
- هیچی نیست، تا من هستم نترس، خب؟ تو بخواب من بیدارم.
من بخوابم؟ که دوباره کابوس ببینم؟ که دوباره وحشت کنم؟ که چی؟ چرا بخوابم؟
- نمیخوابم.
خم شد؛ موهام رو بوسید، شقیقم رو بوسید، پیشونیم رو بوسید و وقتی که حسابی بهم حس امنیت تزریق کرد گفت:
- نمیشه سرت درد میگیره باید بخوابی.
تا خواست بلند شه دستش رو گرفتم و التماس کردم:
- نرو تو رو خدا!
چشماش رو با درد بست، بعد زمزمه کرد.
- چراغ رو خاموش کنم بیام.
دلم نمیخواست تو تاریکی بخوابم، ولی مخالفت نکردم.
خاموش کرد و کنارم نشست. تو وضعیتی نبودم که خجالت بکشم. پس مچ دستش رو گرفتم.
- بغلم میکنی بخوابیم؟
تعجب کرد، ولی چیزی نگفت.
مچ دستش رو فشار دادم و پشت سرم دراز کشید.
از پشت بهش چسبیدم. یه دستش زیر سرم بود یه دستش هم روی شکمم.
با دستم یکی از پاهاش رو بلند کردم و روی پام انداختم. و حالا من کاملا تو بغلش بودم.
میدیدم نفساش نا منظم به گردنم میخوره، ولی توجه نکردم. دستای یخش رو حس کردم ولی توجه نکردم.
خودخواه شده بودم،در حال حاضر فقط آرامشم برام مهم بود.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۲۱:۰۰
#پارت۱۲٠
چشمامو بستم و عمیق نفس کشیدم.
منِ عزیز از چی میترسی؟
نگاه کن، بغل عشقت خوابی؛ کی جرئت داره از این بغل محرومت کنه آخه؟
دیدی چقدر آروم بوست میکرد؟ بعد چرا میگی دوست نداره؟
آدم کسی رو دوست نداشنه باشه که بغل نمیکنه، نمیبوسه!
کم کم چشمام سنگین شد. آرامش بخشترین خوابی که میتونستم داشته باشم.
با بوسههای ریزی که روی موهام زده میشد چشم باز کردم.
- ظهر شده، بیدار نمیشی؟
غلت زدم و برگشتم سمتش. یکم لای چشمام رو باز کردم. رو آرنج تکیه زده بود و نگاهم میکرد.
توجه نکردم و بازم چشمام رو بستم.
- خرس گنده، آب بیارم بیدار شی؟
- اومم، خوابم میاد!
بوسه طولانیش کنار لبم باعث شد عین برق گرفته ها چشمام رو باز کنم.
عقب کشید و بلند خندید.
- نقطه ضعف دادی دستما.
نشستم، به تاج تخت تکیه زدم.
-صبح بخیر!
یکم از اتفاقات دیشب خجالت میکشیدم.
- حالا چرا نگام نمیکنی خوابالو!
سرم رو بالا آوردم، نگاهش کردم.
لبخند زد.
- صبح توام بخیر دختر خوب.
از رو تخت بلند شد و پرده ما بین مارو عقب زد و وارد اتاق خودش شد.
- لباس عوض کنم صبحونه بخوریم.
زانوهام رو بغل کردم.
- ببخشید.
پرده رو کنار زد و نگام کرد. داشت زیپ شلوارش رو بالا میکشید.
- چیو ببخشم؟
نگاهمو دزدیدم.
- دیشب مجبورت کردم برخلاف میلت کنارم بخوابی!
خندید و این خندههاش کلی معنی داشت.
- تا باشه از این اجبارها.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم. پرده رو کشید و بقیه لباساش رو عوض کرد.
بخاطر خواب دیشب و اتفاقات بعدش حوصله نداشتم، ولی با این حال بلند شدم و لباس مناسبتری پوشیدم و بیرون رفتم.
تو آشپزخونه مشغول بود و منم سر جای دیشبم نشستم.
میز رو چید و کنارم نشست.
مربا، کره، عسل، نیمرو؛ نون تست هم بود.
لقمه گرفتیم و تو سکوت خوردیم.
میز رو جمع کرد و برامون چایی آورد.
هر لحظه منتظر بودم که سوال بپرسه و منم مجبور بشم جواب بدم.
- صبح اسما زنگ زد بیدارم کرد، متوجه صدای گوشی نشدی؟
- نه، عین جنازه شده بودم!
- دور از جون، سراغ تو رو میگرفت.
- یکم بعد زنگ میزنم بهش، حرف میزنیم.
- فهمید!
- چیو؟
- به گوشی تو زنگ زد من جواب دادم. پیله کرد این وقت صبح پیش تلما چه غلطی میکنی؟
متعجب و نگران زل زدم به دهنش.
- مجبور شدم بگم دوست دخترمی، اگه حقیقت رو میگفتم ناراحت میشد که چرا پنهون کردیم.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
چشمامو بستم و عمیق نفس کشیدم.
منِ عزیز از چی میترسی؟
نگاه کن، بغل عشقت خوابی؛ کی جرئت داره از این بغل محرومت کنه آخه؟
دیدی چقدر آروم بوست میکرد؟ بعد چرا میگی دوست نداره؟
آدم کسی رو دوست نداشنه باشه که بغل نمیکنه، نمیبوسه!
کم کم چشمام سنگین شد. آرامش بخشترین خوابی که میتونستم داشته باشم.
با بوسههای ریزی که روی موهام زده میشد چشم باز کردم.
- ظهر شده، بیدار نمیشی؟
غلت زدم و برگشتم سمتش. یکم لای چشمام رو باز کردم. رو آرنج تکیه زده بود و نگاهم میکرد.
توجه نکردم و بازم چشمام رو بستم.
- خرس گنده، آب بیارم بیدار شی؟
- اومم، خوابم میاد!
بوسه طولانیش کنار لبم باعث شد عین برق گرفته ها چشمام رو باز کنم.
عقب کشید و بلند خندید.
- نقطه ضعف دادی دستما.
نشستم، به تاج تخت تکیه زدم.
-صبح بخیر!
یکم از اتفاقات دیشب خجالت میکشیدم.
- حالا چرا نگام نمیکنی خوابالو!
سرم رو بالا آوردم، نگاهش کردم.
لبخند زد.
- صبح توام بخیر دختر خوب.
از رو تخت بلند شد و پرده ما بین مارو عقب زد و وارد اتاق خودش شد.
- لباس عوض کنم صبحونه بخوریم.
زانوهام رو بغل کردم.
- ببخشید.
پرده رو کنار زد و نگام کرد. داشت زیپ شلوارش رو بالا میکشید.
- چیو ببخشم؟
نگاهمو دزدیدم.
- دیشب مجبورت کردم برخلاف میلت کنارم بخوابی!
خندید و این خندههاش کلی معنی داشت.
- تا باشه از این اجبارها.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم. پرده رو کشید و بقیه لباساش رو عوض کرد.
بخاطر خواب دیشب و اتفاقات بعدش حوصله نداشتم، ولی با این حال بلند شدم و لباس مناسبتری پوشیدم و بیرون رفتم.
تو آشپزخونه مشغول بود و منم سر جای دیشبم نشستم.
میز رو چید و کنارم نشست.
مربا، کره، عسل، نیمرو؛ نون تست هم بود.
لقمه گرفتیم و تو سکوت خوردیم.
میز رو جمع کرد و برامون چایی آورد.
هر لحظه منتظر بودم که سوال بپرسه و منم مجبور بشم جواب بدم.
- صبح اسما زنگ زد بیدارم کرد، متوجه صدای گوشی نشدی؟
- نه، عین جنازه شده بودم!
- دور از جون، سراغ تو رو میگرفت.
- یکم بعد زنگ میزنم بهش، حرف میزنیم.
- فهمید!
- چیو؟
- به گوشی تو زنگ زد من جواب دادم. پیله کرد این وقت صبح پیش تلما چه غلطی میکنی؟
متعجب و نگران زل زدم به دهنش.
- مجبور شدم بگم دوست دخترمی، اگه حقیقت رو میگفتم ناراحت میشد که چرا پنهون کردیم.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۸:۵۶
#پارت۱۲۱
- وایی چیکار کردی تو آگرین؟
- خب مگه چیه؟ چه اشکالی داره؟
حرصی توپیدم:
- اشکال نداره؟ گفتی باهم دوستیم، اسما بیچارم میکنه که چرا بهش نگفتم؛ اصلا کدوم دوست پسری شبو پیش رلش میخوابه؟
- اسما روشن فکره!
سرم رو تو دستام گرفتم و به دروغ شاخ داری که آگرین تحویل اسما داده بود فکر کردم.
از الان به بعد باید چندتا دروغ به ریش اسما میبستم؟
چی میشد حقیقت رو میگفت؟
- الان چرا داری حرص میخوری؟ بخدا ذوق کرد، یکمم دروغ نگم ناراحت شد ولی بیشتر خوشحال شد.
حرصی بلند شدم و سمت خروجی رفتم. بین راه برگشتم و زل زدم تو چشماش داد زدم.
- همین بیشتر حرصم میده! عذاب وجدان نمیگیری الکی یکیو خوشحال میکنی؟ بعد یه مدت چطور میخوای بگی جدا شدیم؟ انصافه یکی اون سر دنیا ذوق داره از رابطهای که باهم نداریم؟
اونم عین من داد زد:
- میگفتم زنمی که بیشتر ذوق کنه؟ میگفتم صوری عقد کردیم که ناراحت بشه؟ من هر کاری میکردم ناراحت میشد. همون بهتر با یه دروغ خوشحالش کردم.
پوزخندی زدم.
- اصلا نمیدونم در برابر بی منطق بودنت چی بگم!
- اینم بگم، گفت آخر هفته بعد، دو روز میاد مشهد.
رسما تو سرم کوبیدم و تکیه دادم به دیوار.
- چیههه؟ چرا تو سرت میزنی!
- وایی، وایی...
- وا! چیکار میکنی تو؟
- خل شدی تو؟ بخاطر این دروغت باید چند روز نقش دوست دخترت رو بازی کنم، حالیته؟
انگار تازه عمق ماجرا رو درک کرد که اونم عین من "وایی" گفت و بلند شد.
- اصلا حواسم نبود!
- نمیدونم دیگه چی بهت بگم، الان زنگ میزنم راستشو میگم.
سمت بیرون رفتم که از پشت بازوم رو گرفت و مانع شد.
- عه کجا میری؟ میخوای منو دروغگو جلوه بدی؟
- نخیـــر، میخوام گندی که زدی رو جمع کنم.
- نمیشه!
بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
- اونوقت چرا؟
- چونکه بدتر میشه.
ایستاد منم پشت سرش ایستادم.
-چرا بدتر شه؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
- وایی چیکار کردی تو آگرین؟
- خب مگه چیه؟ چه اشکالی داره؟
حرصی توپیدم:
- اشکال نداره؟ گفتی باهم دوستیم، اسما بیچارم میکنه که چرا بهش نگفتم؛ اصلا کدوم دوست پسری شبو پیش رلش میخوابه؟
- اسما روشن فکره!
سرم رو تو دستام گرفتم و به دروغ شاخ داری که آگرین تحویل اسما داده بود فکر کردم.
از الان به بعد باید چندتا دروغ به ریش اسما میبستم؟
چی میشد حقیقت رو میگفت؟
- الان چرا داری حرص میخوری؟ بخدا ذوق کرد، یکمم دروغ نگم ناراحت شد ولی بیشتر خوشحال شد.
حرصی بلند شدم و سمت خروجی رفتم. بین راه برگشتم و زل زدم تو چشماش داد زدم.
- همین بیشتر حرصم میده! عذاب وجدان نمیگیری الکی یکیو خوشحال میکنی؟ بعد یه مدت چطور میخوای بگی جدا شدیم؟ انصافه یکی اون سر دنیا ذوق داره از رابطهای که باهم نداریم؟
اونم عین من داد زد:
- میگفتم زنمی که بیشتر ذوق کنه؟ میگفتم صوری عقد کردیم که ناراحت بشه؟ من هر کاری میکردم ناراحت میشد. همون بهتر با یه دروغ خوشحالش کردم.
پوزخندی زدم.
- اصلا نمیدونم در برابر بی منطق بودنت چی بگم!
- اینم بگم، گفت آخر هفته بعد، دو روز میاد مشهد.
رسما تو سرم کوبیدم و تکیه دادم به دیوار.
- چیههه؟ چرا تو سرت میزنی!
- وایی، وایی...
- وا! چیکار میکنی تو؟
- خل شدی تو؟ بخاطر این دروغت باید چند روز نقش دوست دخترت رو بازی کنم، حالیته؟
انگار تازه عمق ماجرا رو درک کرد که اونم عین من "وایی" گفت و بلند شد.
- اصلا حواسم نبود!
- نمیدونم دیگه چی بهت بگم، الان زنگ میزنم راستشو میگم.
سمت بیرون رفتم که از پشت بازوم رو گرفت و مانع شد.
- عه کجا میری؟ میخوای منو دروغگو جلوه بدی؟
- نخیـــر، میخوام گندی که زدی رو جمع کنم.
- نمیشه!
بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
- اونوقت چرا؟
- چونکه بدتر میشه.
ایستاد منم پشت سرش ایستادم.
-چرا بدتر شه؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۸:۵۶
#پارت۱۲۲
- اونوقت نمیگه غلط کردین ازدواج صوری کردین؟ یا اصلا گیریم این غلطو کردین؛ اگه صوریه شبو چرا پیشش خواب بودی؟
من چطور ثابت کنم دیشب حالت بد بود و بخاطر همین تا صبح تو بغلم بودی؟
من حال بدت رو دیدم، اسما هم دیده؟ حتی اگه تظاهر به باور کنه، بازم از ته دل یه شک و شبهه براش میمونه!
از این که دیشب رو یادآوری کرد خجالت کشیدم. ولی حفظ ظاهر کردم و به روم نیاوردم.
- اوکی. بزار فکر کنه دوست دخترتم، ولی اگه سوتی دادم حق نداری جنگ کنی!
- سعی کن ندی، خیلی سخته دو روز تظاهر کنی که بین ما یه عشق افسانهای هست؟
یعنی واقعا براش سخت نبود؟ براش خیلی آسونه که دم به دقیقه عشقم و نفسم صدام کنه؟ چپ و راست پیش اسما دستمو بگیره؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- لازم به تظاهر نیست، خودم همه چیو هندل میکنم، فقط ازت میخوام همینی که هستی بمونی و فیلم بازی نکنی!
این حرفش خیلی دو پهلو بود. توپیدم:
- مگه الان چی تو رفتارم دیدی که میگی نیاز به فیلم بازی کردن نیست؟
- منظوری نداشتم!
- من اگه باهات برخورد خوبی دارم به این معنی نیست که عاشقتم!
پوزخند حرص دراری زد و گفت:
- مشخصه!
حس میکردم عین یه فلفل قرمز شدم که اگه بترکم همه رو آتیش میزنم.
- یعنی چی این حرف آگرین؟ تو واقعا فکر میکنی که من عاشقتم؟
جواب من رو نداد و سمت اتاق رفت.
- کجا میری با توام؟
توجه نکرد که با جیغ اسمش رو صدا زدم.
- آروم چته؟ کر شدم!
- کر بودی، جواب من رو بده؛ چی از من دیدی که فکر میکنی عاشقتم؟
جلو اومد. من ثابت ایستاده بودم.
قدم اول.
- نگاهت میگه!
قدم دوم.
- حس مالکیتی که بهم داری!
قدم سوم.
- وقتی بهت نزدیک میشم خوشت میاد!
قدم چهارم.
- بر خلاف بقیه پسرا ازم فرار نمیکنی!
قدم پنجم. حالا دقیقا رو به روم بود.
- وقتی بوست میکنم جیغ و داد نمیکنی!
چرا لال شدی احمق؟ چرا انکار نمیکنی؟
چه مرگته اسکول؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
- اونوقت نمیگه غلط کردین ازدواج صوری کردین؟ یا اصلا گیریم این غلطو کردین؛ اگه صوریه شبو چرا پیشش خواب بودی؟
من چطور ثابت کنم دیشب حالت بد بود و بخاطر همین تا صبح تو بغلم بودی؟
من حال بدت رو دیدم، اسما هم دیده؟ حتی اگه تظاهر به باور کنه، بازم از ته دل یه شک و شبهه براش میمونه!
از این که دیشب رو یادآوری کرد خجالت کشیدم. ولی حفظ ظاهر کردم و به روم نیاوردم.
- اوکی. بزار فکر کنه دوست دخترتم، ولی اگه سوتی دادم حق نداری جنگ کنی!
- سعی کن ندی، خیلی سخته دو روز تظاهر کنی که بین ما یه عشق افسانهای هست؟
یعنی واقعا براش سخت نبود؟ براش خیلی آسونه که دم به دقیقه عشقم و نفسم صدام کنه؟ چپ و راست پیش اسما دستمو بگیره؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- لازم به تظاهر نیست، خودم همه چیو هندل میکنم، فقط ازت میخوام همینی که هستی بمونی و فیلم بازی نکنی!
این حرفش خیلی دو پهلو بود. توپیدم:
- مگه الان چی تو رفتارم دیدی که میگی نیاز به فیلم بازی کردن نیست؟
- منظوری نداشتم!
- من اگه باهات برخورد خوبی دارم به این معنی نیست که عاشقتم!
پوزخند حرص دراری زد و گفت:
- مشخصه!
حس میکردم عین یه فلفل قرمز شدم که اگه بترکم همه رو آتیش میزنم.
- یعنی چی این حرف آگرین؟ تو واقعا فکر میکنی که من عاشقتم؟
جواب من رو نداد و سمت اتاق رفت.
- کجا میری با توام؟
توجه نکرد که با جیغ اسمش رو صدا زدم.
- آروم چته؟ کر شدم!
- کر بودی، جواب من رو بده؛ چی از من دیدی که فکر میکنی عاشقتم؟
جلو اومد. من ثابت ایستاده بودم.
قدم اول.
- نگاهت میگه!
قدم دوم.
- حس مالکیتی که بهم داری!
قدم سوم.
- وقتی بهت نزدیک میشم خوشت میاد!
قدم چهارم.
- بر خلاف بقیه پسرا ازم فرار نمیکنی!
قدم پنجم. حالا دقیقا رو به روم بود.
- وقتی بوست میکنم جیغ و داد نمیکنی!
چرا لال شدی احمق؟ چرا انکار نمیکنی؟
چه مرگته اسکول؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۹:۲۲
#پارت۱۲۳
- ببین تو حتی الانم نمیتونی چیزی بگی، چون خودتم قبول داری!
هلش دادم. دو قدم کوتاه عقب رفت و خندید.
- رو آب بخندی، تو خواب ببینی فرشتهای مثل من عاشقت بشه! به روت خندیدم جو گرفتت؛ یکم جنبه توجه داشته باش.
سمت اتاق رفتم که سد راهم شد.
- کجا؟ باید در مورد دیشب حرف بزنیم.
حس کردم سرم گیج رفت. دست پیش گرفتم که پس نیوفتم.
- کابوس بود همین!
- اسحاق باباته؟
زل زده بود تو چشمام و رفتارام رو رصد میکرد.
- خب؟
- دیشب همش تو خواب اونو التماس میکردی که بهت دست نزنه!
وایی تو خواب حرف زدم. وایی چجوری این گند رو جمع کنم؟
- کابوس بود!
خواستم رد شم که بازوم رو گرفت.
- یعنی من اینقدر احمقم که نفهمم بهت تجاوز شده؟
قلبم نزد. علائم حیاتی نداشتم.
در معرض سقوط بودم که نگهم داشت و تا اتاق برد. روی تخت نشوندم و با اخم خودش بلند شد و طول کوتاه اتاق رو قدم زد.
حتی نمیتونستم گریه کنم. یه حال بدی داشتم حس میکردم قلبم داره مچاله میشه.
- همون روزی که اون پدرسگ بخاطر پیدا کردن خونه مزاحمت شد فهمیدم که قربانی تجاوز هستی.
زل زد تو چشمای بی روحم.
- کدوم آدم سالمی تو کیفش چاقو حمل میکنه جز کسی که بند بند وجودش از هر چی مرده میلرزه؟
پنیک هایی که بهت دست میداد، واکنشهایی که به مردا داشتی، کابوسهایی که کم و بیش میبینی و حتی قرصای مزخرفی که میخوری تو رو لو میده!
سرم رو پایین انداختم و با انگشتای کشیدم ور رفتم.
- حتی اینم میتونم حدس بزنم که چرا به این محرمیت تن دادی!
یه ضرب سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
- آره میدونم که قبول کردی تا اگه یه روز جدا شدیم اسمم تو شناسنامت بمونه و کسی به چشم بد نگاهت نکنه.
اشکم که ریخت پوزخند زد.
- من نه ناراحتم نه بهم برخورده! بهتم حق میدم؛ ولی از اینکه فرار کردی و حق کسی که این بلا رو سرت آورده رو نذاشتی کف دستش مقصر میدونمت.
هق زدم ولی اون ادامه داد.
- خودت رو جمع و جور کن، برگرد و اون کثافتی که آیندت رو تباه کرده رو مجازات کن. منم پشتتم. حداقل بعد مجازاتش شب رو راحت میخوابی.
- فقط با مرگش راحت میخوابم!
- پس بکشش؛ کشتن یه معتاد پاپتی کار زیاد شقی نیست.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
- ببین تو حتی الانم نمیتونی چیزی بگی، چون خودتم قبول داری!
هلش دادم. دو قدم کوتاه عقب رفت و خندید.
- رو آب بخندی، تو خواب ببینی فرشتهای مثل من عاشقت بشه! به روت خندیدم جو گرفتت؛ یکم جنبه توجه داشته باش.
سمت اتاق رفتم که سد راهم شد.
- کجا؟ باید در مورد دیشب حرف بزنیم.
حس کردم سرم گیج رفت. دست پیش گرفتم که پس نیوفتم.
- کابوس بود همین!
- اسحاق باباته؟
زل زده بود تو چشمام و رفتارام رو رصد میکرد.
- خب؟
- دیشب همش تو خواب اونو التماس میکردی که بهت دست نزنه!
وایی تو خواب حرف زدم. وایی چجوری این گند رو جمع کنم؟
- کابوس بود!
خواستم رد شم که بازوم رو گرفت.
- یعنی من اینقدر احمقم که نفهمم بهت تجاوز شده؟
قلبم نزد. علائم حیاتی نداشتم.
در معرض سقوط بودم که نگهم داشت و تا اتاق برد. روی تخت نشوندم و با اخم خودش بلند شد و طول کوتاه اتاق رو قدم زد.
حتی نمیتونستم گریه کنم. یه حال بدی داشتم حس میکردم قلبم داره مچاله میشه.
- همون روزی که اون پدرسگ بخاطر پیدا کردن خونه مزاحمت شد فهمیدم که قربانی تجاوز هستی.
زل زد تو چشمای بی روحم.
- کدوم آدم سالمی تو کیفش چاقو حمل میکنه جز کسی که بند بند وجودش از هر چی مرده میلرزه؟
پنیک هایی که بهت دست میداد، واکنشهایی که به مردا داشتی، کابوسهایی که کم و بیش میبینی و حتی قرصای مزخرفی که میخوری تو رو لو میده!
سرم رو پایین انداختم و با انگشتای کشیدم ور رفتم.
- حتی اینم میتونم حدس بزنم که چرا به این محرمیت تن دادی!
یه ضرب سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
- آره میدونم که قبول کردی تا اگه یه روز جدا شدیم اسمم تو شناسنامت بمونه و کسی به چشم بد نگاهت نکنه.
اشکم که ریخت پوزخند زد.
- من نه ناراحتم نه بهم برخورده! بهتم حق میدم؛ ولی از اینکه فرار کردی و حق کسی که این بلا رو سرت آورده رو نذاشتی کف دستش مقصر میدونمت.
هق زدم ولی اون ادامه داد.
- خودت رو جمع و جور کن، برگرد و اون کثافتی که آیندت رو تباه کرده رو مجازات کن. منم پشتتم. حداقل بعد مجازاتش شب رو راحت میخوابی.
- فقط با مرگش راحت میخوابم!
- پس بکشش؛ کشتن یه معتاد پاپتی کار زیاد شقی نیست.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۹:۲۲
#پارت۱۲۴
به حرف مسخرهای که زد خندیدم.
- چرت و پرت نگو!
- چرت و پرت چیه؟ من خودم میکشم اون بی غیرتی که به دخترش رهم نمیکنه.
هستریک داد زدم:
- من دختر اون بی ناموس نیستم.
صدای گریههام یه لول بالاتر از هق زدن بود.
بغلم کرد. قربون صدقم رفت. انقدر کمرم رو نوازش کرد تا تو بغلش آروم شدم.
روی سرم رو بوسید و زمزمه کرد.
- حقش رو میذارم کف دستش تو نگران نباش. همه چی درست میشه، کابوسهات تموم میشه، نگران هیچی نباش من کنارتم.
**
مانتوم رو تو تنم مرتب کردم و عطرم رو روی گردن و مچ دستم زدم.
- تلما اسنپ جلو دره، بیا دیگه!
کیفم رو چنگ زدم و بدو بدو بیرون رفتم. - بریم، بریم! جفتمون عقب نشستیم و سمت فرودگاه رفتیم. آگرین که کل این هفته رو از ذوق رو هوا بود. اسما رو دقیقا عین یه خواهر دوست داشت و منم حسی که بینشون بود رو میپرستیدم.
جلوی فرودگاه پیاده شدیم. آگرین دستم رو گرفت و تاکید وار گفت: - نمایش شروع شد. اسکول بازی در نیاری جلوی اسما!
چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم: - تو هوا اگه برت نداره من بلدم نقش بازی کنم.
خودش گفت بود بیرون فرودگاه منتظرش باشیم؛ یه ربع منتظر ایستادیم تا پرواز اسما نشست.همین که مارو دید دوید و پرید بغل آگرین، چنان آگرین قربون صدقهاش میرفت که دلم خواست عوضی. صورتش رو بوسید و با محبت گفت: - عشق داداش خوش اومدی!
حالا نوبت من بود. - برو کنار من یکم زن داداش عوضیم رو ببینم.
گونههام از خجالت سرخ شد. آخ اسما اگه بدونی واقعا زن داداشتم که تیکه تیکهام میکنی که چرا نگفتیم بهت. بغلش کردم و رو بوسی کردیم. - دلم برات تنگ شده بود عوضی.
ازم فاصله گرفت. طولانی گونم رو بوسید. - بخدا منم! به هزار بهونه تونستم جور کنم و بیام.
آگرین: اسنپ گرفتم بریم یه ناهار بخوریم.
اسما لباشو آویزون کرد و گفت: - حالا شما دوتا بی خانمان شدین؟ خب چرا خونه رو تحویل دادین؟
خندیدیم که آگرین جواب داد: - مسیر دور بود نمیتونستیم رفت و آمد کنیم. - خب عوضیا من کجا بمونم؟
آگرین شونههای اسما رو تو آغوش کشید و گفت: - نگران نباش، برات بهترین هتل رو رزو کردم.اسما لباشو جمع کرد و با التماس و لحن بچه گونهای گفت: - میشه شماهم باهام بمونید؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین*
به حرف مسخرهای که زد خندیدم.
- چرت و پرت نگو!
- چرت و پرت چیه؟ من خودم میکشم اون بی غیرتی که به دخترش رهم نمیکنه.
هستریک داد زدم:
- من دختر اون بی ناموس نیستم.
صدای گریههام یه لول بالاتر از هق زدن بود.
بغلم کرد. قربون صدقم رفت. انقدر کمرم رو نوازش کرد تا تو بغلش آروم شدم.
روی سرم رو بوسید و زمزمه کرد.
- حقش رو میذارم کف دستش تو نگران نباش. همه چی درست میشه، کابوسهات تموم میشه، نگران هیچی نباش من کنارتم.
**
مانتوم رو تو تنم مرتب کردم و عطرم رو روی گردن و مچ دستم زدم.
- تلما اسنپ جلو دره، بیا دیگه!
کیفم رو چنگ زدم و بدو بدو بیرون رفتم. - بریم، بریم! جفتمون عقب نشستیم و سمت فرودگاه رفتیم. آگرین که کل این هفته رو از ذوق رو هوا بود. اسما رو دقیقا عین یه خواهر دوست داشت و منم حسی که بینشون بود رو میپرستیدم.
جلوی فرودگاه پیاده شدیم. آگرین دستم رو گرفت و تاکید وار گفت: - نمایش شروع شد. اسکول بازی در نیاری جلوی اسما!
چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم: - تو هوا اگه برت نداره من بلدم نقش بازی کنم.
خودش گفت بود بیرون فرودگاه منتظرش باشیم؛ یه ربع منتظر ایستادیم تا پرواز اسما نشست.همین که مارو دید دوید و پرید بغل آگرین، چنان آگرین قربون صدقهاش میرفت که دلم خواست عوضی. صورتش رو بوسید و با محبت گفت: - عشق داداش خوش اومدی!
حالا نوبت من بود. - برو کنار من یکم زن داداش عوضیم رو ببینم.
گونههام از خجالت سرخ شد. آخ اسما اگه بدونی واقعا زن داداشتم که تیکه تیکهام میکنی که چرا نگفتیم بهت. بغلش کردم و رو بوسی کردیم. - دلم برات تنگ شده بود عوضی.
ازم فاصله گرفت. طولانی گونم رو بوسید. - بخدا منم! به هزار بهونه تونستم جور کنم و بیام.
آگرین: اسنپ گرفتم بریم یه ناهار بخوریم.
اسما لباشو آویزون کرد و گفت: - حالا شما دوتا بی خانمان شدین؟ خب چرا خونه رو تحویل دادین؟
خندیدیم که آگرین جواب داد: - مسیر دور بود نمیتونستیم رفت و آمد کنیم. - خب عوضیا من کجا بمونم؟
آگرین شونههای اسما رو تو آغوش کشید و گفت: - نگران نباش، برات بهترین هتل رو رزو کردم.اسما لباشو جمع کرد و با التماس و لحن بچه گونهای گفت: - میشه شماهم باهام بمونید؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین*
۱۰:۱۲
#پارت۱۲۵
من و آگرین به چشمهای هم نگاه کردیم.
- هر چی خواهرم بگه!
اسکول؛ خب تو پول داری؟ چند روز دیگه که افتادی زندان بهت میگم. من راضی نیستم تو از بیرون غذا بگیری بعد خوشی زده زیر دلت میخوایی هتل بگیری.
چیزی به روم نیاوردم، ولی بعدا که تنها شدیم حسابشو میرسم.
باهم توی شهر کلی گشتیم، ناهار خوردیم؛ اسما یکم خرید کرد که نصف بیشترش رو آگرین حساب کرد و من حرص خوردم.
آدم بیشعوری نبودم، ولی هیچ کس عین من به فکر جیب آگرین نبود. واقعا نگران ولخرجیهاش بودم.
شام هم فلافل خوردیم به پیشنهاد من، و آخر سر هم راهی هتل شدیم.
اتاق اسما رو هفته قبل رزرو کرده بود، حالا باید دوتا دیگه برای خودمون میگرفت.
من و اسما تو لابی نشسته بودیم و متظر آگرین بودم. یه چند دقیقه بعد آگرین با لب و دهن آویزون ظاهر شد.
- اتاقا پره، به ما ندادن.
اسما: ولی من میخواستم پیشم بمونید، نمیشه تو یه اتاق بمونیم؟
خندیدم و بغلش کردم.
- اتاقت یه تخت داره؛ بعدشم چون محرم نیستین نمیشه. تو برو راحت امشب بخواب فردا صبح بازم میاییم بریم دور دور. خب؟
با کلی دردسر راضی شد و رفت که بخوابه. درسته که حضور اسما خیلی خوشحالم کرد، اما ولخرجیها امروز آگرین هم خیلی رو مخم بود.
همش نگران بودم موقع پاس کردن چکها کم بیاره.
روحیه آگرین دستم اومده بود. میدونستم اگه جور نکنه کامل جا میزنه.
اسنپ جلوی موسسه نگه داشت و پیاده شدیم.
در سالن رو باز کردم و داخل رفتیم.
جوری تاریک بود که نفسم گرفت. سریع چراغا رو روشن کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
خیلی تشنم بود!
- یه لیوان آبم به من بده.
بعد از اینکه تشنگیم رفع شد یه لیوانم برای ارباب بردم.
روی صندلیهای انتطار نشسته بود.
با کلی اخم لیوان رو سمتش گرفتم.
- وا چته؟
لیوان رو گرفت و منم بدون جواب دادن پشت کردم بهش و سمت اتاقم رفتم.
حس میکردم دیگه دارم از این مانتو و شلوار کلافه میشم. داشتم تیشرتم رو تنم میکردم که آگرین پرده رو کنار زد.
حالا من با یه تیشرت کوتاه و بدون شلوار جلوش ایستاده بودم.
تنها کاری که ازم بر اومد رو انجام دادم و جیغ زدم.
- برو بیــــرون!
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
من و آگرین به چشمهای هم نگاه کردیم.
- هر چی خواهرم بگه!
اسکول؛ خب تو پول داری؟ چند روز دیگه که افتادی زندان بهت میگم. من راضی نیستم تو از بیرون غذا بگیری بعد خوشی زده زیر دلت میخوایی هتل بگیری.
چیزی به روم نیاوردم، ولی بعدا که تنها شدیم حسابشو میرسم.
باهم توی شهر کلی گشتیم، ناهار خوردیم؛ اسما یکم خرید کرد که نصف بیشترش رو آگرین حساب کرد و من حرص خوردم.
آدم بیشعوری نبودم، ولی هیچ کس عین من به فکر جیب آگرین نبود. واقعا نگران ولخرجیهاش بودم.
شام هم فلافل خوردیم به پیشنهاد من، و آخر سر هم راهی هتل شدیم.
اتاق اسما رو هفته قبل رزرو کرده بود، حالا باید دوتا دیگه برای خودمون میگرفت.
من و اسما تو لابی نشسته بودیم و متظر آگرین بودم. یه چند دقیقه بعد آگرین با لب و دهن آویزون ظاهر شد.
- اتاقا پره، به ما ندادن.
اسما: ولی من میخواستم پیشم بمونید، نمیشه تو یه اتاق بمونیم؟
خندیدم و بغلش کردم.
- اتاقت یه تخت داره؛ بعدشم چون محرم نیستین نمیشه. تو برو راحت امشب بخواب فردا صبح بازم میاییم بریم دور دور. خب؟
با کلی دردسر راضی شد و رفت که بخوابه. درسته که حضور اسما خیلی خوشحالم کرد، اما ولخرجیها امروز آگرین هم خیلی رو مخم بود.
همش نگران بودم موقع پاس کردن چکها کم بیاره.
روحیه آگرین دستم اومده بود. میدونستم اگه جور نکنه کامل جا میزنه.
اسنپ جلوی موسسه نگه داشت و پیاده شدیم.
در سالن رو باز کردم و داخل رفتیم.
جوری تاریک بود که نفسم گرفت. سریع چراغا رو روشن کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
خیلی تشنم بود!
- یه لیوان آبم به من بده.
بعد از اینکه تشنگیم رفع شد یه لیوانم برای ارباب بردم.
روی صندلیهای انتطار نشسته بود.
با کلی اخم لیوان رو سمتش گرفتم.
- وا چته؟
لیوان رو گرفت و منم بدون جواب دادن پشت کردم بهش و سمت اتاقم رفتم.
حس میکردم دیگه دارم از این مانتو و شلوار کلافه میشم. داشتم تیشرتم رو تنم میکردم که آگرین پرده رو کنار زد.
حالا من با یه تیشرت کوتاه و بدون شلوار جلوش ایستاده بودم.
تنها کاری که ازم بر اومد رو انجام دادم و جیغ زدم.
- برو بیــــرون!
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۰:۱۲
عرضم به خدمتتون که من تازه وقت کردم بعد ماه ها پیام های شما عزیزانم ببینم و کلی شرمنده قلب مهربونتون شدم🫠
بیشتر سوالتون این بود که:-در حال حاضر فعالیتت کجاست؟!
و پاسخ بنده:-در حال حاضر فعالیتم به صورت رسمی فقط و فقط برنامه باغ استوره که خیلی راحت و رایگان میتونید نصبش کنید.و البته… بدونید و آگاه باشین که شاید تابستون خبر هایی در راه باشه و رمان جدیدی به قلمم منتشر بشه
بیشتر سوالتون این بود که:-در حال حاضر فعالیتت کجاست؟!
و پاسخ بنده:-در حال حاضر فعالیتم به صورت رسمی فقط و فقط برنامه باغ استوره که خیلی راحت و رایگان میتونید نصبش کنید.و البته… بدونید و آگاه باشین که شاید تابستون خبر هایی در راه باشه و رمان جدیدی به قلمم منتشر بشه
۲۰:۲۷
#پارت۱۲۶
زود پرده رو کشید و هُل کرده گفت:
- خیلی خب بابا! انگار نامحرمم.
- ببند دهنتو آگرین!
خیلی سریع یه شلوار راحتی پوشیدم و بیرون رفتم.
- آخرین بارت باشه که عین آدمای بی شعور بیایی داخل اتاقم!
- پاچه رو ول کن. یجوری میگی اتاقم انگار اتاق دختر شاهه، خوبه یه تخت ابو قراضه و یه کمد زوار در رفته توشه؛ درم نداره تازه.
چپ چپ نگاهش کردم و جوابشو ندادم.
خب چی میتونستم جوابش رو بدم؟
- عین یه حیوون پشمالوی سفید نگاهم نکن.
- آگرین کارت رو بگو خوابم میاد.
مچ دستم رو گرفت و جلو کشید.
عوضی باز دست گذاشت رو نقطه ضعفم.
چسبیده به تنش بودم و هیچ فاصلهای نداشتیم. اگه یکم دیگه صورتش رو خم میکرد لبامون بهم میخورد.
- آگرین بکش کنار!
- نچ!
- چه وضعشه؟ چی میخوای از من؟
چند لحظه دقیق تو صورتم مانور داد. در حالیکه من داشتم از شدت هیجان و استرس عرق میکردم و جریان حرکت عرق رو روی تیره کمرم حس میکردم.
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. حس میکردم اگه نگاه کنم از چشمام خواستن رو میفهمه.
- چرا اخم داری؟ چی ناراحتت کرده؟
انتظار داشت تو این حصاری که برام ایجاد کرده جوابش رو بدم؟ من صدبار جملهای که گفت رو تو ذهنم حلاجی کردم تا بفهمم منظورش چیه.
یه قدم عقب رفتم که اینبار بدتر شد و دستش رو روی کمرم گذاشت و جلو کشید.
علناً بغلم کرده بود.
- آگرین اذیتم میکنی، ولم کن!
سرش رو خم کرد و کنار گوشم با لحن آرومی پچ زد.
- ولی من فکر میکنم که خوشت میاد.
- عوضی!
دم گوشم خندید که هرم نفساش کنار گوشم حالم رو دگرگون کرد.
- خب، میشنوم؟
-چیــ... چیو؟
- اخمات برای چیه؟
-اخ... م ندارم!
- لکنت گرفتی؟
لباش رو چسبوند به گوشم و ادامه داد:
- دلیل؟
حس قلقلک باعث شد سرم رو خم کنم که این بیشتر باعث شد بهم نزدیک شه.
خب احمق چرا شل میکنی؟
اگه پنج ثانیه دیگه اینجوری ادامه بدیم من بدبخت میشم.
تو یه تصمیم آنی هلش دادم و عقب کشیدم.
ظاهراً ضربه محکمی زدم که به دیوار کوبیده شد و آخ بلندی سر داد.
- وحشی چرا رم میکنی یهو؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
زود پرده رو کشید و هُل کرده گفت:
- خیلی خب بابا! انگار نامحرمم.
- ببند دهنتو آگرین!
خیلی سریع یه شلوار راحتی پوشیدم و بیرون رفتم.
- آخرین بارت باشه که عین آدمای بی شعور بیایی داخل اتاقم!
- پاچه رو ول کن. یجوری میگی اتاقم انگار اتاق دختر شاهه، خوبه یه تخت ابو قراضه و یه کمد زوار در رفته توشه؛ درم نداره تازه.
چپ چپ نگاهش کردم و جوابشو ندادم.
خب چی میتونستم جوابش رو بدم؟
- عین یه حیوون پشمالوی سفید نگاهم نکن.
- آگرین کارت رو بگو خوابم میاد.
مچ دستم رو گرفت و جلو کشید.
عوضی باز دست گذاشت رو نقطه ضعفم.
چسبیده به تنش بودم و هیچ فاصلهای نداشتیم. اگه یکم دیگه صورتش رو خم میکرد لبامون بهم میخورد.
- آگرین بکش کنار!
- نچ!
- چه وضعشه؟ چی میخوای از من؟
چند لحظه دقیق تو صورتم مانور داد. در حالیکه من داشتم از شدت هیجان و استرس عرق میکردم و جریان حرکت عرق رو روی تیره کمرم حس میکردم.
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. حس میکردم اگه نگاه کنم از چشمام خواستن رو میفهمه.
- چرا اخم داری؟ چی ناراحتت کرده؟
انتظار داشت تو این حصاری که برام ایجاد کرده جوابش رو بدم؟ من صدبار جملهای که گفت رو تو ذهنم حلاجی کردم تا بفهمم منظورش چیه.
یه قدم عقب رفتم که اینبار بدتر شد و دستش رو روی کمرم گذاشت و جلو کشید.
علناً بغلم کرده بود.
- آگرین اذیتم میکنی، ولم کن!
سرش رو خم کرد و کنار گوشم با لحن آرومی پچ زد.
- ولی من فکر میکنم که خوشت میاد.
- عوضی!
دم گوشم خندید که هرم نفساش کنار گوشم حالم رو دگرگون کرد.
- خب، میشنوم؟
-چیــ... چیو؟
- اخمات برای چیه؟
-اخ... م ندارم!
- لکنت گرفتی؟
لباش رو چسبوند به گوشم و ادامه داد:
- دلیل؟
حس قلقلک باعث شد سرم رو خم کنم که این بیشتر باعث شد بهم نزدیک شه.
خب احمق چرا شل میکنی؟
اگه پنج ثانیه دیگه اینجوری ادامه بدیم من بدبخت میشم.
تو یه تصمیم آنی هلش دادم و عقب کشیدم.
ظاهراً ضربه محکمی زدم که به دیوار کوبیده شد و آخ بلندی سر داد.
- وحشی چرا رم میکنی یهو؟
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۳:۴۵
#پارت۱۲۷
فشار روحی که روم بود باعث شد بغض کنم. لبم رو داخل دهنم کشیدم که یوقت نزنم زیر گریه.
نگاهم کرد.
با تعجب!
با ترحم!
با پشیمونی!
نگاهش کلی حرف داشت.
به در اشاره کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- برو بیرون!
- تلما؟
داد زدم:
- برو بیرون میگم!
ج خورده نگاهم میکرد.
شاید با خودش بگه این دختر دیوونس؛ شاید بگه تا چند لحظه پیش حالش خوب بود، حالا چرا داره عین دیوونه ها برخورد میکنه؟
اما دیگه برام مهم نیست.
یه قدم جلو اومد. از ترس اینکه دو باره بغلم کنه عقب رفتم.
- باشه ببخشید، فکر نمیکردم بدت بیاد. دیگه تکرار نمیکنم، بغض نکن!
به زور داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که زار نزنم.
- آگرین میری بیرون؟
رفت!
درم محکم بست.
دست پیش میگیره که پس نیوفته.
تا صبح فکر کردم. اشکی نداشتم که بریزم؛ ولی تا تونستم مغزم رو به کار بردم.
به رفتارای اخیر آگرین فکر کردم، به نزدیک شدنهای بی اجازش، به لمس هایی که بهم استرس میداد، حق به جانب بودنش.
اینکه هیچ وقت به خودش اجازه نداد ازم معذرت خواهی کنه. به اینکه چرا وقتی بحث خیانت و لمس و بوس میشه آگرین شوهرمه؛ ولی وقتی بحث مسئولیت و احساس میشه نسبتی باهام نداره و همه چی صوریه؟
چرا آگرین دیگه اون حس امنیت گذشته رو بهم نمیده؟
چرا وقتی کنارشم گاهی استرس میگیرم که نکنه بهم دست بزنه؟
منکر علاقم نمیشم، حتی از اینکه بغلم میکنه و گاهی بوسم میکنه خوشم میاد.
ولی حس بد سو استفاده شدن نمیذاره لذت ببرم.
این چندمین شبیه که بعد عقدمون من تا صبح بیدارم؟
یاد شبی افتادم که تو بغلش خوابیدم. چقدر اون شب بهم حس امنیت داد!
ولی حالا...
گاهی میترسم از اینکه نکنه به اسم محرمیت و تمکین ازم انتظار رابطه داشته باشه.
پرده رو کشیده بودم و زل زده بودم به در. نمیدونم کجا خوابید، ولی اصلا سمت اتاق نیومد و صدایی هم از بیرون نشنیدم.
با چرخیدن دستگیره هم تغییری تو حالتم ندادم.
متوجه شدم که سعی داره بدون ایجاد سر و صدا در رو باز کنه.
داخل شد؛ با دیدنم جا خورد ولی چیزی نگفت.
بعد یه مکثی سمت اتاق خودش رفت.
سر و صدای کمدش که نصفش عمدی بود نشون میداد داره لباس عوض میکنه.
از دیروز لباس عوض نکرده بود و حالا هم فکر کرده بود که خوابم اومده عوض کنه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
فشار روحی که روم بود باعث شد بغض کنم. لبم رو داخل دهنم کشیدم که یوقت نزنم زیر گریه.
نگاهم کرد.
با تعجب!
با ترحم!
با پشیمونی!
نگاهش کلی حرف داشت.
به در اشاره کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- برو بیرون!
- تلما؟
داد زدم:
- برو بیرون میگم!
ج خورده نگاهم میکرد.
شاید با خودش بگه این دختر دیوونس؛ شاید بگه تا چند لحظه پیش حالش خوب بود، حالا چرا داره عین دیوونه ها برخورد میکنه؟
اما دیگه برام مهم نیست.
یه قدم جلو اومد. از ترس اینکه دو باره بغلم کنه عقب رفتم.
- باشه ببخشید، فکر نمیکردم بدت بیاد. دیگه تکرار نمیکنم، بغض نکن!
به زور داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که زار نزنم.
- آگرین میری بیرون؟
رفت!
درم محکم بست.
دست پیش میگیره که پس نیوفته.
تا صبح فکر کردم. اشکی نداشتم که بریزم؛ ولی تا تونستم مغزم رو به کار بردم.
به رفتارای اخیر آگرین فکر کردم، به نزدیک شدنهای بی اجازش، به لمس هایی که بهم استرس میداد، حق به جانب بودنش.
اینکه هیچ وقت به خودش اجازه نداد ازم معذرت خواهی کنه. به اینکه چرا وقتی بحث خیانت و لمس و بوس میشه آگرین شوهرمه؛ ولی وقتی بحث مسئولیت و احساس میشه نسبتی باهام نداره و همه چی صوریه؟
چرا آگرین دیگه اون حس امنیت گذشته رو بهم نمیده؟
چرا وقتی کنارشم گاهی استرس میگیرم که نکنه بهم دست بزنه؟
منکر علاقم نمیشم، حتی از اینکه بغلم میکنه و گاهی بوسم میکنه خوشم میاد.
ولی حس بد سو استفاده شدن نمیذاره لذت ببرم.
این چندمین شبیه که بعد عقدمون من تا صبح بیدارم؟
یاد شبی افتادم که تو بغلش خوابیدم. چقدر اون شب بهم حس امنیت داد!
ولی حالا...
گاهی میترسم از اینکه نکنه به اسم محرمیت و تمکین ازم انتظار رابطه داشته باشه.
پرده رو کشیده بودم و زل زده بودم به در. نمیدونم کجا خوابید، ولی اصلا سمت اتاق نیومد و صدایی هم از بیرون نشنیدم.
با چرخیدن دستگیره هم تغییری تو حالتم ندادم.
متوجه شدم که سعی داره بدون ایجاد سر و صدا در رو باز کنه.
داخل شد؛ با دیدنم جا خورد ولی چیزی نگفت.
بعد یه مکثی سمت اتاق خودش رفت.
سر و صدای کمدش که نصفش عمدی بود نشون میداد داره لباس عوض میکنه.
از دیروز لباس عوض نکرده بود و حالا هم فکر کرده بود که خوابم اومده عوض کنه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۳:۴۵
#پارت۱۲۸
بلند شدم. زانوهام سِر شده بود، دو سه بار تعادلم رو از دست دادم ولی زمین نخوردم.
از ناراحتی زیاد گلوم خشک شده بود. بیرون رفتم و از آشپزخونه یه لیوان آب خوردم.
کتری رو گذاشتم رو اجاق که جوش بیاد و بتونم یه چایی بخورم تا از این سر درد لعنتی خلاص بشم.
روی صندلی میز آشپزخونه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
چشمامو بستم و سعی کردم چند دقیقه آروم بگیرم.
- برات از روانپزشک وقت میگرم، برو شاید خدا باهام همراه بود و بستری شدی!
خدایا فقط چند لحظه ازت آرامش خواستما.
سر بلند کردم و زل زدم تو چشمای پر از تمسخرش. چه قدر این نگاه حس بدی بهم میده!
پس درست فکر کردم. الان با خودش فکر میکنه با یه دیوونه طرفه.
سکوتم که طولانی شد پوزخند بلندی زد.
قلبم سوخت؛ من این پسر رو میپرستیدم.
پس کو اون حمایت؟
اون درک و توجه؟
غیرت و تعصبش کجا رفت؟
به کجا رسیدیم که داره تو چشمام نگاه میکنه و بهم میگه باید برم تیمارستان.
- اگه هیچی بهت نمیگم بخاطر نون و نمکی هستش که باهات خوردم.
حق به جانب تکیه داد به چارچوب در و گفت:
- نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
- ولی من مثل تو نمک نشناس نیستم که حرمت شکنی کنم.
- حرمت کی رو شکوندم؟
- آگرین برو بیرون تا بیشتر از این گند نزدی به تصوراتم.
- تصورات چی؟ از من چی ساختی تو ذهنت؟ من همونم، فقط الان رو به روم کسی رو میبینم که نیاز به درمان داره.
ایندفعه بغض نکردم. از درون شکستم ولی سکوت کردم.
- چیه؟ مظلوم شدی صدات در نمیاد!
بلند شدم. جلو رفتم؛ رو به روش ایستادم.
- من چه نسبتی باهات دارم؟
از سوالم جا خورد. ولی به روش نیاورد.
- دوستیم.
حالا نوبت من بود که پوزخند بزنم. سری به تأسف تکون دادم.
زل زدم تو چشمای متعجبش و گفتم:
- پس گوه خوردی منو بوسیدی، بغل کردی، ادای شوهر در آوردی...
خواست حرف بزنه که دستم رو به نشونه سکوت بالا بردم.
- گوش کن. اسما که رفت یه لحظه هم اینجا نمیمونم؛ یه هفته وقت داری از اون پولی که بهت دادم ۲٠٠ تومن جور کنی به من بدی که برم از این خراب شده.
نامردی بود، ولی بزار بفهمه دمش زیر پامه و قرار نیست برام شاخ شه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
بلند شدم. زانوهام سِر شده بود، دو سه بار تعادلم رو از دست دادم ولی زمین نخوردم.
از ناراحتی زیاد گلوم خشک شده بود. بیرون رفتم و از آشپزخونه یه لیوان آب خوردم.
کتری رو گذاشتم رو اجاق که جوش بیاد و بتونم یه چایی بخورم تا از این سر درد لعنتی خلاص بشم.
روی صندلی میز آشپزخونه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
چشمامو بستم و سعی کردم چند دقیقه آروم بگیرم.
- برات از روانپزشک وقت میگرم، برو شاید خدا باهام همراه بود و بستری شدی!
خدایا فقط چند لحظه ازت آرامش خواستما.
سر بلند کردم و زل زدم تو چشمای پر از تمسخرش. چه قدر این نگاه حس بدی بهم میده!
پس درست فکر کردم. الان با خودش فکر میکنه با یه دیوونه طرفه.
سکوتم که طولانی شد پوزخند بلندی زد.
قلبم سوخت؛ من این پسر رو میپرستیدم.
پس کو اون حمایت؟
اون درک و توجه؟
غیرت و تعصبش کجا رفت؟
به کجا رسیدیم که داره تو چشمام نگاه میکنه و بهم میگه باید برم تیمارستان.
- اگه هیچی بهت نمیگم بخاطر نون و نمکی هستش که باهات خوردم.
حق به جانب تکیه داد به چارچوب در و گفت:
- نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
- ولی من مثل تو نمک نشناس نیستم که حرمت شکنی کنم.
- حرمت کی رو شکوندم؟
- آگرین برو بیرون تا بیشتر از این گند نزدی به تصوراتم.
- تصورات چی؟ از من چی ساختی تو ذهنت؟ من همونم، فقط الان رو به روم کسی رو میبینم که نیاز به درمان داره.
ایندفعه بغض نکردم. از درون شکستم ولی سکوت کردم.
- چیه؟ مظلوم شدی صدات در نمیاد!
بلند شدم. جلو رفتم؛ رو به روش ایستادم.
- من چه نسبتی باهات دارم؟
از سوالم جا خورد. ولی به روش نیاورد.
- دوستیم.
حالا نوبت من بود که پوزخند بزنم. سری به تأسف تکون دادم.
زل زدم تو چشمای متعجبش و گفتم:
- پس گوه خوردی منو بوسیدی، بغل کردی، ادای شوهر در آوردی...
خواست حرف بزنه که دستم رو به نشونه سکوت بالا بردم.
- گوش کن. اسما که رفت یه لحظه هم اینجا نمیمونم؛ یه هفته وقت داری از اون پولی که بهت دادم ۲٠٠ تومن جور کنی به من بدی که برم از این خراب شده.
نامردی بود، ولی بزار بفهمه دمش زیر پامه و قرار نیست برام شاخ شه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۴:۳۳
#پارت۱۲۹
عصبی شد ولی صداشو بالا نبرد.
- من بهت اعتماد کردم تلما، اون پول رو قرار شد هر وقت به سوددهی رسیدیم بهت بدم.
بیخیال شونهای بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
- تا الان خیلی باهات ساختم آگرین، داری دیگه بیشتر از حدت رفتار میکنی!
- چیکار کردم من؟ رفتار دیشب تو الان باید پای من نوشته بشه؟ به چه سبب؟ اصلا بهم توضیح دادی که چرا یهو افسار پاره کردی؟
در عین توهین کردن، متوجه اینم شدم که بحث پول اومد وسط آقا جا زد و سست کرد. حالا مونده تا پشیمون بشی.
- اونوقت که باید میپرسیدی بی احترامی کردی، حتی الانم میکنی؛ من عروسک جنسی تو نیستم که هر وقت خواستی باهام بازی کنی و بگی شوهرتم، فهمیدی؟
عصبی شد، از گوشاش حس میکردم الانه که دود بلند بشه. ولی من زیادی خونسرد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
- چیکارت کردم؟ ازت سو استفاده کردم؟ مجبور به همخوابی کردم؟
- کمتر از اونم نیست، وقتی حسی بهم نداری چرا بهم دست میزنی؟ چرا هوایم میکنی؟
- هوایی شدنت رو تقصیر من ننداز! اگه تو خیلی بدتم میومد نمیذاشتی شب تا صبح بغلت کنم.
نمیدونم چیشد که دستم بلند شد و روی صورتش فرود اومد.
صورتش سمت چپ خم شد و سرش رو بلند نکرد.
- زدم که حدتو بدونی بی حیا، تو تقصیری نداری من جواب اعتماد بی جام رو دارم میگیرم.
به سرعت به اتاقم پناه بردم. لباس بیرون تنم کردم و کارت بانکی و شناسنامه و گوشی رو هم برداشتم و بیرون رفتم.
بدون اینکه به آشپزخونه نگاه کنم از آموزشگاه بیرون زدم.
گوشیمو برداشتم و شماره اسما رو گرفتم.
- به به زن داداش چطوری؟ کجاین شما دلم پوسید اینجا!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم زیاد تابلو نباشه. الکی بغض کردم و گفتم:
- اسما جان زنگ زدن بهم، یکی از اقوامم فوت کرده باید سریع برم تهران.
- ای وای عزیزم، تسلیت میگم.
- فداتشم. از آموزشگاه زدم بیرون آگرین خبر نداره، گوشیمم شارژ نداره خاموش میشه، خودت بهش بگو تا من برسم تهران بتونم گوشیمو شارژ کنم.
- باشه عزیزم، مراقب خودت باش رسیدی خبر بده.
- چشم، ببخشید تو رو خدا بعد این همه مدت اومدی نتونستم یه دل سیر پیشت باشم.
- این چه حرفیه عزیزم درک میکنم، برو مزاحمت نمیشم.
خداحافظی که کردیم شماره منشی جدید رو گرفتم. بعد کلی بوق صدای خواب آلود و گرفتهاش بلند شد.
- سلام خانم درویش صبح بخیر.
انگار تازه متوجه شدم هنوز خیلی زوده برای زنگ زدن اونم صبح جمعه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
هر گونه کپی و پخش رمان بدون تایید و اجازه نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد
#آگرین
عصبی شد ولی صداشو بالا نبرد.
- من بهت اعتماد کردم تلما، اون پول رو قرار شد هر وقت به سوددهی رسیدیم بهت بدم.
بیخیال شونهای بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
- تا الان خیلی باهات ساختم آگرین، داری دیگه بیشتر از حدت رفتار میکنی!
- چیکار کردم من؟ رفتار دیشب تو الان باید پای من نوشته بشه؟ به چه سبب؟ اصلا بهم توضیح دادی که چرا یهو افسار پاره کردی؟
در عین توهین کردن، متوجه اینم شدم که بحث پول اومد وسط آقا جا زد و سست کرد. حالا مونده تا پشیمون بشی.
- اونوقت که باید میپرسیدی بی احترامی کردی، حتی الانم میکنی؛ من عروسک جنسی تو نیستم که هر وقت خواستی باهام بازی کنی و بگی شوهرتم، فهمیدی؟
عصبی شد، از گوشاش حس میکردم الانه که دود بلند بشه. ولی من زیادی خونسرد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
- چیکارت کردم؟ ازت سو استفاده کردم؟ مجبور به همخوابی کردم؟
- کمتر از اونم نیست، وقتی حسی بهم نداری چرا بهم دست میزنی؟ چرا هوایم میکنی؟
- هوایی شدنت رو تقصیر من ننداز! اگه تو خیلی بدتم میومد نمیذاشتی شب تا صبح بغلت کنم.
نمیدونم چیشد که دستم بلند شد و روی صورتش فرود اومد.
صورتش سمت چپ خم شد و سرش رو بلند نکرد.
- زدم که حدتو بدونی بی حیا، تو تقصیری نداری من جواب اعتماد بی جام رو دارم میگیرم.
به سرعت به اتاقم پناه بردم. لباس بیرون تنم کردم و کارت بانکی و شناسنامه و گوشی رو هم برداشتم و بیرون رفتم.
بدون اینکه به آشپزخونه نگاه کنم از آموزشگاه بیرون زدم.
گوشیمو برداشتم و شماره اسما رو گرفتم.
- به به زن داداش چطوری؟ کجاین شما دلم پوسید اینجا!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم زیاد تابلو نباشه. الکی بغض کردم و گفتم:
- اسما جان زنگ زدن بهم، یکی از اقوامم فوت کرده باید سریع برم تهران.
- ای وای عزیزم، تسلیت میگم.
- فداتشم. از آموزشگاه زدم بیرون آگرین خبر نداره، گوشیمم شارژ نداره خاموش میشه، خودت بهش بگو تا من برسم تهران بتونم گوشیمو شارژ کنم.
- باشه عزیزم، مراقب خودت باش رسیدی خبر بده.
- چشم، ببخشید تو رو خدا بعد این همه مدت اومدی نتونستم یه دل سیر پیشت باشم.
- این چه حرفیه عزیزم درک میکنم، برو مزاحمت نمیشم.
خداحافظی که کردیم شماره منشی جدید رو گرفتم. بعد کلی بوق صدای خواب آلود و گرفتهاش بلند شد.
- سلام خانم درویش صبح بخیر.
انگار تازه متوجه شدم هنوز خیلی زوده برای زنگ زدن اونم صبح جمعه.
نویسنده: زهرا مهرنیا
#آگرین
۱۴:۳۳
رمان آگرین داخل این کانال روزهای #شنبه یا #یکشنبه به صورت رایگان پارت گذاری میشه.
ولی اگه میخواید پارتها رو زودتر بخونید میتونید vip رو با هزینه ناچیز ۳٠ هزار تومان دریافت کنید
این رمان در کانال vip به اتمام رسیده
جهت دریافت شماره کارت پیام بدین
@mehrniya_z
ولی اگه میخواید پارتها رو زودتر بخونید میتونید vip رو با هزینه ناچیز ۳٠ هزار تومان دریافت کنید
این رمان در کانال vip به اتمام رسیده
جهت دریافت شماره کارت پیام بدین
@mehrniya_z
۱۴:۳۳
جشنواره نوروزی از #26 تا #30 اسفند
30 درصد تخفیف روی تمامی رمان های برنامه باغ استور
30 درصد تخفیف روی تمامی رمان های برنامه باغ استور
۹:۱۹