بله | کانال رمان عاشقانه
عکس پروفایل رمان عاشقانهر

رمان عاشقانه

۳,۹۶۲عضو
تعرفه تبلیغاتمون:
۱ ساعته :۳۷ تومان
۳ ساعته :۴۷تومان
۴ ساعته :۵۷تومان

برای ثبت پیام بدین: @daryayiii

۱۵:۴۵

در جریانید که دارم رمان جدید مینویسم؟🥹

۱۵:۵۱

انقدر اتفاقاتشون هیجان انگیزه قلقلکم میگیره یه قسمت کوچیکشو اسپویل کنم،نظرتون؟

۱۵:۵۲

رمان عاشقانه
انقدر اتفاقاتشون هیجان انگیزه قلقلکم میگیره یه قسمت کوچیکشو اسپویل کنم،نظرتون؟
به‌نام‌خدا

#قسمتی‌از‌رمان‌جدید

نگاهش از روی گوشی به صورتمان کشیده شد.
-شارژر دارم ولی اگه برای الان میخواین با گوشی من میتونید بگیرین،بعدا برای خودت بفرست.
و با کلام آخرش نگاهش دقیقا روی من نشست.
در دل گفتم چه جنتلمن!
الینا خواست با تعارف ردش کند که بی هوا پرسیدم:
-فعلا لازمش نداری؟
گردن الینا بهت زده سمتم برگشت و او با ملایمت پاسخ داد.
-قطعا یه تعارف نیست و اگه نیازی بود این پیشنهادو نمی‌دادم.
لبخند فاتحانه ای زدم.
-ممنون لطف می‌کنی.
مقابل نگاه خشک زده الینا رمزش را باز کرد و مقابلش گرفت.
-راحت باشین.
دست های لرزان الینا گوشی را گرفت و با رفتنش سمتم برگشت.
-صبا!به خدا تو دیوونه ای.
خندیدم.
-نفس بکش دختر،فقط گوشیشو بهت داد.
-وای خدا باورم نمیشه گوشی معین دستمه.
با چشم ابرو به گوشی اشاره کردم و گفتم:
-بدو تا ازمون نگرفته .
تکیه به دیوار دادم و نمیدانم چرا دلم می‌خواست ژست های بهتری بگیرم.
تکیه داده به دیوار تنه ام را جلو دادم و به دوربین گوشی خیره شدم.
نمی‌دانم چندعکس با گوشی‌اش گرفتیم اما مطمئن بودم معین امشب برای چند دقیقه هم که شده خیره‌شان خواهد بود.
موقع پس دادن گوشی از معین پرسیدم:
-شماره الینا رو داری؟لطفا با فایل برای اون بفرست.
با نگاه معنا داری چشم از من گرفت و گوشی اش را باز کرد.
-شماره خودتو بده برات میفرستم.
اینبار من هم شوکه شدم،انتظار این جمله را از او نداشتم؛آن هم بدون هیچ توضیح اضافه ای!
سرش را بالا آورد و گفت:
-منتظرم صبا.

#نویسنده:ثمین بشاش

۱۵:۵۴

به نام خدا#رمان‌هوک🪝#پارت‌اول
موهایم را چنگ زدم.– وای مامان، دارم می‌گم پسره تو دیت اول دستش هرز می‌رفت!صدای چرخ خیاطی روی مخم بود؛ پارچه‌ی ساتن یاقوتی را زیر سوزن می‌کشید و تا ته می‌رفت.– اه گمشو تو هم صبا، حالا طرف دلش سُریده، خواسته یه کم باهات صمیمی‌تر بشه.لب مبل نشستم و گفتم:– طرف می‌خواست دستمالیم کنه، اعصابمو بهم ریخت .بالاخره صدای چرخ قطع شد، سرش را بلند کرد و عاصی شده گفت:– اعصابت چی رو می‌کشه؟ فقط عرضه‌ی گچ‌کاری و خورشید و ابر کشیدن داری؟!نقاشی که نون نمی‌شه! می‌شه هان؟! با توأم، مثل بز سرتو ننداز پایین، جواب بده.لبم را گزیدم. همیشه همین بود… یک جمله می‌گفتم، صدتایش را روی سرم می‌ریخت.نفسش را بیرون داد و من به جان لاک قرمز ناخن هایم افتادم.-الان دردتو‌ میدونم دیگه،میری سرکلاس این ارشادی بعد میای میگی با اون چشمای هیزش فلان کرد بیسار کرد دیگه نمیگی مادر من رفته رو انداخته به طرف …حتی یک سوم شهریه رو هم ازت نمیگیره که اگه میگرفت تو الان نمیتونستی بشینی تو اون کلاس.زیر چشمی بلند شدنش را دیدم؛ از سبد پارچه‌ها، یکی دیگر برداشت.– مردا همشون همینن. همین بابای بی‌عرضه‌ت با اون مغز مفنگیشم دنبال همینه، چه برسه به اون پسره که نیازی به چس‌کلاس تو نداره!نفسم را بیرون دادم.– مامان!من فقط می‌خوام یه نفر، وقتی حرف می‌زنم، نگام کنه نه اینکه حواسش پی دید زدن سینم باش یا …لمس پام.مامان پقی زیر خنده زد.– وای صبا! الکی فیلم هندیش نکن،مردا واسه استفادن.اگه بلد نباشی استفاده کنی، اونان که ازت استفاده می‌کنن.تا خواستم دهانم را باز کنم، سریع میان حرفم پرید:– حالا پاشو قیافتو درست کن برو کلاس مزخرفت؛بعدشم بیا این دکلته رو بپوش، شب چندتا پست و استوری بذارم پیجم خالی نمونه.دکلته منجق دوزی شده را جلوی تنش گرفت.– می‌بینی تن‌خوریشو؟ رنگشم زمردیه، محشره. خودم به مشتری پیشنهادش دادم.اوووف، ماشالا بهم… خاک تو سر مسعود که من رفتم زنش شدم!
نویسنده:
ثمین بشاش

۲۰:۳۹

#رمان‌هوک🪝#پارت‌دوم

با حرص توی سینه‌ام جلوی آیینه ‌نشستم.موهای بلوندم با آن مدل چتری پرده‌ای از آینه برایم دهان کجی می‌کرد؛ کاش هیچوقت رنگ موهایم به مامان نمی‌رفت تا انقدر بیشتر توی چشم نزند.حرف آرمان عوض یادم افتاد. -اووف،داف من!از همون ثانیه اول که دیدمت دلم میخواست این موهارو تو چنگم بگیرم بعد تو با ناز برام زانو بزنی و…بی اختیار عوقم گرفت.مردک صاحب چندتا از رستوران های معروف شهر بود و بعد از چند دیت فهمیدم زن و بچه دارد و آخ که دوست داشتم گلویش را ببرم تا هم خودش خفه شود و هم فانتزی های مزخرفش.ریمل زدم و خط چشم باریکی کشیدم، مامان همیشه می‌گفت این مدل باعث میشود عسلی چشم هایم،بیشتر بیرون بزند.شالم را سرسری روی موهایم انداختم و باصدای بلندی که بشنود گفتم:-ماشینو میبرم،الی امروز دیر میاد نمیتونه برسونتم.هوا خفه بود و گرم ،تا به مجتمع رسیدم یک کارامل ماکیاتو سفارش دادم و سمت کلاس راه افتادم.کلاس خالی بود،قلم هارا باز کردم و وسایلم را چیدم.در به آرامی باز شد و با دیدن استاد به شانس خودم لعنتی فرستادم.چشم های آبی‌‌اش برق زد.– بهه سلام!زود رسیدی.تنم را صاف کردم و همانطور که دستی به موهایم می‌کشیدم،گفتم:– سلام استاد،خوبین؟ سعادتی بود که امروز نصیبم شد .کیف چرمش را روی میز گذاشت و‌ کیفور شده گفت:-عجب! برای همین دو جلسه غیبت داشتی پدرسوخته.با خنده مصنوعی گفتم:-استاد!شرمندم نکنید دیگه،باور کنید همه طرح هارو کشیدم.یکی از صندلی ها را بیرون کشید و درکمال تعجب روبرویم نشست.-چه عالی!پس باید برام میفرستادی تا بدونم به درد نمایشگاه میخوری و حواست جای دیگه پرت نیست.لعنتی!نقطعه ضعفم نمایشگاه چندماه بعد بود، نباید از دستش میدادم.با لحن دلخوری گفتم:-استاد این حرفو نزنید تو روخدا،جای دیگه کجاست؟بچه ها که میگن شما اصلا سین نمیزنین.نگاهش خیره‌تر شد و در لحظه سرش نزدیک شد.–بچه ها درست میگن ولی تو که با بچه ها برام یکی نیستی چشم عسلی!شوکه تنم را عقب کشیدم و با لبخند عریضی کشدار گفت:-اوووف خجالتی هم که هست این دختر ما.به قصد درست کردن شالم موهایم را پشت گوشم دادم و دعا کردم یکی از بچه ها زودتر برسد تا من با این هیز عوضی بیشتر از این تنها نباشم.تکیه‌اش را به صندلی داد کیفور گفت:-ای جانمم، دخترکوچولو این دفعه رو ندید میگیرم.زیر لب مرسی زمزمه کردم و با صدای الهه انگار دنیا را به من داده باشند خندیدم.-وای الی اومدی بالاخره.

۲۰:۴۴

#رمان‌هوک🪝
#پارت‌سوم

با لبخندِ همیشگی، کیفش را روی میز انداخت.– سلام استاد! خوبین؟استاد که توی ذوقش خورده بود سرسنگین جوابش را داد و الی دم گوشم پچ زد:-یه ربع ازت دیرتر رسیدما…چه خبر بود؟ارشادی چرا اینجا نشسته؟هیسی گفتم و اشاره کردم که بعدا میگویم .-وای صبا من امروز تو یه ترافیک لعنتی گیر کرده بودم بعد یه پسره با دویست و هفتش افتاده بود دنبالم نمیذاشت که…عه ماکیاتو خریدی؟لیوان نوشیندی نصفه‌ام را برداشت و با ولع خورد.پشت سرش متین و احسان هم آمدند و استاد با چشمکی که فقط من دیدمش سمت میز خودش رفت و شق و رق نشست؛ مردک هول مگر اینکه بچه ها بتوانند کنترلش کنند!


*-صبا باتوام ها.فرچه لاک زرشکی گوشه انگشتم خورد و عاصی شده سرم را بلند کردم.-ا‌ه الی!خراب کردم دو دقیقه وایستا دیگه.-مگه عهد بوقه لاک میزنی خب بیا برات وقت بگیرم بریم کاشت.-صدبار گفتم بهت کاشت دوست ندارم، میخوام ناخنای طبیعی خودم باشه.مثل همیشه دروغ گفتم،چشم در چشم نبودیم اما ویدئو کال و حضوری فرقی ندارد که؛ به هرحال که دروغ است .با شکلک ادایم را درآورد.-خره بیا بریم مواد کاشتو بزنه برات ،نمیخوای خب پدیکور کن حداقل مثل آدمیزاد بعدش لاک و ژل بزنن برات.با کلافگی پد آسیتون را روی انگشتم کشیدم؛نمی فهمید دیگر،نمی فهمید!-بی خیال الی، انقدر یه حرفو تکرار نکن…راجب پارتی هم بذار برم امشب این مهمونی کوفتی تموم بشه بعد بشینم با مامان صحبت کنم.-اوووف بابا دمتون گرم با این مهمونیا،نیکو جون هم که پایه.لعنت به این شانس خوبت صبا،بعد مامان منو باید یه ماه قبل بپیچونی تا یه چس مهمونی بگیری.با خنده سرم را تکان دادم و در دلم گفتم نمیدانی نیکو جان اگر نبود حاضر نبودم پا در هیچکدام از آن مهمانی های فیک و ادا اصولشان شرکت کنم.مامان با لباس مشکی دکلته‌ام وارد اتاق شد-بپوش ببینم فیت تنته،یکم کاپشو تنگ تر کردم.شاکی و بی توجه به حضور الی گفتم:-مامان!چرا اینکارو کردی؟میخوای شبیه این زنای جلف دیده بشم.مامان با تندی لباس را روی تختم انداخت.-کدی بازی درنیار صبا.الی با خنده گفت:-خاله نیکو یعنی عاشقتم، تو رو خدا بیا مامان منم شو.مامان. با ابروهای بالا رفته گفت:-سلام چطوری الی؟میبینی تو رو خدا، بیا و خوبی کن.باید از همون مدل قاجاری لباس عمش میدوختم براش عقلش سرجاش بیاد.الی دوباره به قهقهه افتاد و گفت:-ای وای…آره والا منم میگم بیا بریم کاشت ناخن نمیاد که.مامان-عزیزدلمی الی جان.بعد دور از کادر گوشی، اشاره کرد زودتر تماسم را تمام کنم.کلافه رو به الی گفتم:-من برم فعلا ،باز باهم حرف میزنیم .برایم بوسی فرستاد.-برو عشقم بای.مامان جلوی آینه ایستاد.-جریان کاشت چیه؟

۲۰:۴۶

#رمان‌هوک🪝
#پارت‌چهارم



ناخن هایم را فوت کردم تا زودتر خشک شوند.-هیچی همون بحث همیشگی میگه وقت ناخن بگیره برام یه لاک و ژلی چیزی بزنه برام هر روز نشینم با این بند و بساط لاک بزنم .با دست به موهایش حالت داد و گفت:-هومم بگو اگه مهمون توام خب باشه بریم.با حرص و خودخوری گفتم:-وای مامان چی میگی؟مگه یه باره که بگم مهمون تو، هر ماه باید برم برای ترمیم.گردن کج کرد و با چشم غره گفت:-صداتو برای من بالا نبرا.موهایش را بالای سرش به حالت شلخته ای جمع کرد.-موهامو بالا اینطوری جمع کنم خوبه؟ میتونم یه تل هم بندازم تو برام فر کنی.نفسم را بیرون دادم.-میخوای اون لباس شب کاربنیتو بپوشی؟-آره.-با یقه اون، باز بذاری بهتره.موهایش را رها کرد و گفت:-هومم باشه پس پایینشو فر کن برام .سر تکان دادم و همانطور که از در بیرون میرفت با تشر گفت:-نشینی پای گوشیا، پاشو آرایشتو بکن که کار آرایش و موهای منم دیر نشه.عاصی شده به سقف نگاه کردم، کاش مهمانی امشب بهم میخورد…!خاله نرمین با همسرش و الینا به دنبالمان آمده بودند؛ الینا در راه مدام از لباسم تعریف میکرد.-وای این دستکش های توریت خیلی خوب شده لعنتی؛مامان منم میخوام!مامان پیشدستی کرد و با قربان صدقه گفت:-خودم برات میدوزم عشق خاله، هر مدلی پسندیدی بیا اندازتو بگیرم فرداش تحویلت بدم.الینا گونه مامان را بوسید.-فدات بشم .در دل پوزخندی زدم و نگاهم را به خیابان دادم؛ به تازگی حرف باز کردن مزونمامان میان آمده بود. آنقدر رفت و آمد و از سختی خیاطی در آپارتمان چند واحده گفت و الینا را زیر بال و پر گرفت که عمو سیاوش پیشنهاد داد طبقه پایین یکی از خانه هایش در آن بالا شهر را به مامان اجاره بدهد تا مزون را باز کند و چه از این بهتر ؟!

۲۰:۴۹

#رمان‌هوک🪝
#پارت‌پنجم



با دیدن خانه باغ بسیار شیک و بزرگی مامان از خاله نرمین پرسید:-اینا همه مال اتابک خانه؟عمو سیاوش با خنده گفت:-مال اتابک که نه دیگه،الان باید بگیم مال شهین و هرکی خدا سر راهش قرار بده.خاله نرمین سلقمه ای به عمو زد.-عهه سیاوش جان!این مردا همیننا، خب عزیزم اتابک خواسته مالشو بده شهین اونم هر روز مهمونی بگیره، اصلا مگه بده؟ خود شما مردا مگه نمیگین ما یکیو میخوایم سرزنده باشه؟هان؟که اگه حرف این نبود که نمیرفت با یه زن و پسر با کمالات و تحصیل کرده،زن دوم بگیره و زن اولشو ول کنه…بد میگم نیکو؟عمو سیاوش با خنده دست هایش را بالا برد.-آقا من تسلیم!باتوضیحاتی که الینا از مهمانی داده بود،در تصورم جمعیت زیادی بود اما مهمانی جمع و جوری بود و شاید به هفتاد نفر می‌رسید.موسیقی لایتی گذاشته بودند و اکثرا مشغول ححبت بودند.صدای پچ پچ خاله و مامان را از پشت سر شنیدم.خاله:-اتابک احتمالا خودشم تو این مهمونی هست که شهین انقدر شسته رفته دعوت کرده.مامان-وا مگه تو مهمونی های قبلی شوهره نبود؟خاله با صدای آرامتری که به سختی می‌شنیدم گفت:-نه این ویلا رو داده به الی،هرکاری هم دلش بخواد میکنه حالا هرازگاهی میاد بهش سر میزنه.مامان با تعجب گفت:-یعنی زنه تنها میمونه؟مگه نگفتی زنشو طلاق داده…الینا دستم را کشید و با ذوق گفت:-وای صبا،معین هم اومده!با ریز بینی نگاهم درصورت الینا چرخید اما ترجیح دادم چیزی نگویم.همراهش، سمت جمع سه نفره رفتیم و وقتی مقابل مرد جوانی دستم را فشرد فهمیدم که او همان معین معروف هست.الینا انگار همان دختر خجالتی که میشناختم نبود،با صدایی که نازش را من هم متوجه میشدم معین را صدا زد.وقتی برگشت ابروهای من هم بالا رفت،الینا هم سلیقه خوبی داشت خدایی!مرد بالغی که میتوانستم حدس بزنم دهه بیست را تمام کرده و روابط خوبی هم داشته.دستش را از جیب شلوار خوش دوختش بیرون کشید و با الینا دست داد.-سلام الینا جان،خوش آمدی.این روی الینا واقعا برایم دیدنی بود،موهای مشکی‌اش را پشت گوشش زد.-مرسی،خیلی وقته ندیده بودمت…خیلی خوشحالم که برگشتی.با تواضع سر تکان داد و نگاهش به من افتاد،با لبخند نگاهش کردم و دستم را جلو بردم.-سلام،صبا هستم.

۲۰:۵۲

#رمان‌هوک🪝
#پارت‌ششم




الینا اضافه کرد.-دخترخالم.با احترام دست داد و به زیرکی صورتم را از نظر گذراند.-خوشوقتم صبا جان.-مرسی،الینا خیلی از شما تعریف می‌کرد،خوشحال شدم دیدمتون.الینا سرخ شد و او با خنده سرش را تکان داد.-الینا جان لطف داره،شماهم راحت صحبت کن.نفسم را بیرون دادم و با لودگی گفتم:-وای چه خوب که خودت گفتی،من واقعا بیشتر از این نمی‌تونستم انقدر مودبانه حرف بزنم.الینا خندید و گفت:-صبا یکم شیطونه.معین با چشم هایی که خیره‌ام بود جواب داد.-قابل تشخیصه.با شیطنت ابرویی بالا انداختم و آرنج الینا را گرفتم.-بیشتر از این مزاحمتون نشیم جناب معین، با اجازه.لبخند نرمی روی لب هایش نشست و سرش را تکان داد.وقتی از کنارش گذشتیم الینا با ناراحتی خودش را جدا کرد.-چرا اینکارو کردی صبا؟میخواستم باهاش حرف بزنم.با شیطنت گفتم:-نگو که این معین همونیه که بخاطرش تموم‌خواستگاراتو رد کردی و با کسی تو رابطه نمیری،هوم؟با نگاه دلخوری از من چشم گرفت و روی یکی از مبل ها نشست.با تاسف سرم را برایش تکان دادم؛سه سال از من بزرگتر بود اما خاله طوری تربیتش کرده بود که انگار یک دختر هفده ساله چشم و گوش بسته است.سمت میز فینگر فود ها رفتم و دو پیراشکی توی ظرفم گذاشتم، آهنگ لایت جایش را به آهنگ های پاپ و جوان پسند داده بود.چند قدم مانده به رسیدنم به الینا، با ظرف قر دادم و سمتش رفتم.

۲۰:۵۴

#رمان‌هوک🪝
#پارت‌هفتم




خنده‌اش گرفت و بیشعوری نثارم کردم.با خنده پیراشکی ها را روی میز گذاشتم و بوسیدمش.-آخه فحشتم مثل بچه مثبت هاست خره؛آخه من به تو چی بگم؟برداشتم آوردمت اینجا تا بیشتر از این خودتو لو ندی.بابا پسره مال این حرفاست، معلومه که فهمیده نیتنو،باید خودش بیاد این سمت نه اینکه تو بری اونجا اونو از بین دوسه تا دختر دیگه بکشی بیرون.با صدای لرزان دستم را گرفت.-تو رو خدا اینطوری فکر میکنی صبا؟سرم را تکان دادم و گازی به پیراشکی زدم.-معلومه اصلا، طرف بچه که نیست.-پس چیکار کنم؟ خیلی دوستش دارم تو که میدونی من با هیچ پسری حرف نزدم.دلم به حالش سوخت،خاله ام از آن طرف بام افتاده بود و مادرم …هوف!چقدر هم حلال زاده بودند تا اسمشان را به زبان آوردم، کنارمان آمدند.-صبا مامان یه لحظه بیا.به خاله نرمین که جایم با او عوض شد لبخند زدم پرسید:-خوش میگذره؟چشم و ابرویی به الینا آمدم تا خودش را جمع و جور کند و جواب دادم.-عالی.بوسه ای درهوا برای الینا فرستادم و اشاره کردم زود می‌آیم.مقابل مامان که ایستادم با لبخند مصنوعی و دم گوشم گفت:-چرا مثل گشنه ها رسیدی اول رفتی سمت غذا؟کوری نمیبینی این همه آدمو که به فکر شکمتی؟!با تعجب گفتم:-چه ربطی داره؟گذاشتن برای خوردن.شانه‌ام را گرفت و دم گوشم غرید.-صبا منو سگ نکن،به جای نشستن ور دل الینا پاشو برو یکم برقص.-که چی؟اکثرا اینجا یا خانوادگی اومدن یا با دوست دختراشون.نفسش را بیرون داد.-دختر کم عقل من، دیدم داشتی با پسر اتابک حرف میزدی.با چشم های گرد گفتم:-اصلا! الینا دوستش داره.-وای صبا دیوونم نکن احمق!الینا ماست و چه به اون؟ببین آمارشو درآوردم پسره دندونپزشکه و کانادا بوده،چند ساله اینجا مطب باز کرده .یکم عاقل باش! طرف باباش اومده زنشو طلاق داده یه زن سی سال جوون تر از خودش که از قضا بیوه هم بوده گرفته،دیگه پسرش که چشمش تو رو بگیره معلومه همه چیو مثل باباش به پات میریزه.با زهرخندی نگاهم را به سمت دیگری دادم؛ حتی اجازه نمیداد که خودم انتخاب کنم.-پس واسه همین با شهین گرم گرفته بودی!-هرچی احمق!این فرصت به نفع توعه،آخه دیگه چی میخوای؟!پسره خوش بر و روعه،تحصیل کرده هست.با اعصابی متشنج شده گفتم:-مامان ولم کن توروخدا.با لحن نرم تری گفت:-عمر مامان،من که بدتو نمیخوام!ببین از صدفرسخی هم داد میزنه آدم حسابیه،باهاش آشنا شو ببین حرفم درسته یا نه.با دلخوری سر تکان دادم.گونه‌ام را بوسید.-قربونت بره مامان، تموم تلاشم برای خوشبخت شدن توعه.باشه ای زمزمه کردم که گفت:-لبخند بزن فکر نکنن دعوامون شده.

۲۰:۵۵

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک🪝 #پارت‌هفتم خنده‌اش گرفت و بیشعوری نثارم کردم. با خنده پیراشکی ها را روی میز گذاشتم و بوسیدمش. -آخه فحشتم مثل بچه مثبت هاست خره؛آخه من به تو چی بگم؟برداشتم آوردمت اینجا تا بیشتر از این خودتو لو ندی. بابا پسره مال این حرفاست، معلومه که فهمیده نیتنو،باید خودش بیاد این سمت نه اینکه تو بری اونجا اونو از بین دوسه تا دختر دیگه بکشی بیرون. با صدای لرزان دستم را گرفت. -تو رو خدا اینطوری فکر میکنی صبا؟ سرم را تکان دادم و گازی به پیراشکی زدم. -معلومه اصلا، طرف بچه که نیست. -پس چیکار کنم؟ خیلی دوستش دارم تو که میدونی من با هیچ پسری حرف نزدم. دلم به حالش سوخت،خاله ام از آن طرف بام افتاده بود و مادرم …هوف! چقدر هم حلال زاده بودند تا اسمشان را به زبان آوردم، کنارمان آمدند. -صبا مامان یه لحظه بیا. به خاله نرمین که جایم با او عوض شد لبخند زدم پرسید: -خوش میگذره؟ چشم و ابرویی به الینا آمدم تا خودش را جمع و جور کند و جواب دادم. -عالی. بوسه ای درهوا برای الینا فرستادم و اشاره کردم زود می‌آیم. مقابل مامان که ایستادم با لبخند مصنوعی و دم گوشم گفت: -چرا مثل گشنه ها رسیدی اول رفتی سمت غذا؟کوری نمیبینی این همه آدمو که به فکر شکمتی؟! با تعجب گفتم: -چه ربطی داره؟گذاشتن برای خوردن. شانه‌ام را گرفت و دم گوشم غرید. -صبا منو سگ نکن،به جای نشستن ور دل الینا پاشو برو یکم برقص. -که چی؟اکثرا اینجا یا خانوادگی اومدن یا با دوست دختراشون. نفسش را بیرون داد. -دختر کم عقل من، دیدم داشتی با پسر اتابک حرف میزدی. با چشم های گرد گفتم: -اصلا! الینا دوستش داره. -وای صبا دیوونم نکن احمق!الینا ماست و چه به اون؟ببین آمارشو درآوردم پسره دندونپزشکه و کانادا بوده،چند ساله اینجا مطب باز کرده .یکم عاقل باش! طرف باباش اومده زنشو طلاق داده یه زن سی سال جوون تر از خودش که از قضا بیوه هم بوده گرفته،دیگه پسرش که چشمش تو رو بگیره معلومه همه چیو مثل باباش به پات میریزه. با زهرخندی نگاهم را به سمت دیگری دادم؛ حتی اجازه نمیداد که خودم انتخاب کنم. -پس واسه همین با شهین گرم گرفته بودی! -هرچی احمق!این فرصت به نفع توعه،آخه دیگه چی میخوای؟!پسره خوش بر و روعه،تحصیل کرده هست. با اعصابی متشنج شده گفتم: -مامان ولم کن توروخدا. با لحن نرم تری گفت: -عمر مامان،من که بدتو نمیخوام!ببین از صدفرسخی هم داد میزنه آدم حسابیه،باهاش آشنا شو ببین حرفم درسته یا نه. با دلخوری سر تکان دادم. گونه‌ام را بوسید. -قربونت بره مامان، تموم تلاشم برای خوشبخت شدن توعه. باشه ای زمزمه کردم که گفت: -لبخند بزن فکر نکنن دعوامون شده.
#رمان‌هوک🪝
#پارت‌هشتم





با لبخند مصنوعی پیش الینا و خاله برگشتم.-بریم الینا؟خاله پرسید:-کجا؟آهنگ اندی پخش شد و صدای جمعیت بیشتر ،دست الینا را کشیدم و با صدای بلندی که به گوش خاله برسد،گفتم:-قر بدیم خاله جونم،کمرمون خشک شد.خاله گفت:-زیاد وسط نرینا،الینا حواستو جمع کن سربه هوایی نکنی، بابات یه وقت ببینه .مامان کنار خاله نشست و با اعتراض گفت:-وای نرمین بذار خوش بگذرونن بچه ها،برید عزیزدلم.دیدم که مامان با پچ پچ ریزی زیر گوش خاله صحبت میکند،الینا با حسرت گفت:-دست خاله درد نکنه،واقعا مامانم خیلی گیره میده.وسط پیست رقص دستش را ول کردم.-برقص بی خیال همه چی.عاشق این آهنگ اندی بودم؛قر میدادم و الینا را وادار میکردم همراهم شیطنت کند و گاهی هم با جمع داد بزند:-خوشگلا باید برقصنخوشگلا باید برقصنچرخ خوردم و همانطور که کمرم را تکان میدادم،با خنده انگشتم را سمتش گرفتم:-نبینم که بازنشستی منتظر چی هستی ؟تو جشن شب نشینی باید پاشی برقصیبا قر ریزی دوباره چرخ خوردم که نگاهم در نگاه خیره معین قفل شد.با یکی از پسرها ایستاده بود و با جام توی دستش بازی می‌کرد اما توهم نبود،او تمامأ خیره حرکاتم بود.بی تفاوت چرخ خوردم و روبروی الینا هنرنمایی کردم؛بماند که پسر بغل دستیم مدام روبرویم می‌آمد و مزه می‌ریخت و سعی می‌کردم بی توجهی کنم .آهنگ که تمام شد،الینا با ذوق گفت:-وای صبا یه چیزی دیدم،الانه که قلبم بیاد تو دهنم…کنجکاو نگاهش کردم و با هیجان گفت:-معین نگاهم میکرد.اوپس! چه درهم شده بود.کاش واقعا نگاهش به الینا بوده باشد و من اشتباه برداشت کرده باشم.زمزمه کردم:-چه جالب!دستش گرفتم تا از پیست رقص پایین برویم که همان پسر جلویمان را گرفت:-سلام خوبی؟خنده ام گرفت.نیم ساعت جلویم قر می‌داد و تازه یادش افتاده بود احوال پرسی کند.-سلام!سرش را کج کرد.-چه خوش خنده! می‌تونم باهات آشنا بشم لیدی؟-نه.

۲۰:۵۷

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک🪝 #پارت‌هشتم با لبخند مصنوعی پیش الینا و خاله برگشتم. -بریم الینا؟ خاله پرسید: -کجا؟ آهنگ اندی پخش شد و صدای جمعیت بیشتر ،دست الینا را کشیدم و با صدای بلندی که به گوش خاله برسد،گفتم: -قر بدیم خاله جونم،کمرمون خشک شد. خاله گفت: -زیاد وسط نرینا،الینا حواستو جمع کن سربه هوایی نکنی، بابات یه وقت ببینه . مامان کنار خاله نشست و با اعتراض گفت: -وای نرمین بذار خوش بگذرونن بچه ها،برید عزیزدلم. دیدم که مامان با پچ پچ ریزی زیر گوش خاله صحبت میکند،الینا با حسرت گفت: -دست خاله درد نکنه،واقعا مامانم خیلی گیره میده. وسط پیست رقص دستش را ول کردم. -برقص بی خیال همه چی. عاشق این آهنگ اندی بودم؛قر میدادم و الینا را وادار میکردم همراهم شیطنت کند و گاهی هم با جمع داد بزند: -خوشگلا باید برقصن خوشگلا باید برقصن چرخ خوردم و همانطور که کمرم را تکان میدادم،با خنده انگشتم را سمتش گرفتم: -نبینم که بازنشستی منتظر چی هستی ؟ تو جشن شب نشینی باید پاشی برقصی با قر ریزی دوباره چرخ خوردم که نگاهم در نگاه خیره معین قفل شد. با یکی از پسرها ایستاده بود و با جام توی دستش بازی می‌کرد اما توهم نبود،او تمامأ خیره حرکاتم بود. بی تفاوت چرخ خوردم و روبروی الینا هنرنمایی کردم؛بماند که پسر بغل دستیم مدام روبرویم می‌آمد و مزه می‌ریخت و سعی می‌کردم بی توجهی کنم . آهنگ که تمام شد،الینا با ذوق گفت: -وای صبا یه چیزی دیدم،الانه که قلبم بیاد تو دهنم… کنجکاو نگاهش کردم و با هیجان گفت: -معین نگاهم میکرد. اوپس! چه درهم شده بود.کاش واقعا نگاهش به الینا بوده باشد و من اشتباه برداشت کرده باشم. زمزمه کردم: -چه جالب! دستش گرفتم تا از پیست رقص پایین برویم که همان پسر جلویمان را گرفت: -سلام خوبی؟ خنده ام گرفت. نیم ساعت جلویم قر می‌داد و تازه یادش افتاده بود احوال پرسی کند. -سلام! سرش را کج کرد. -چه خوش خنده! می‌تونم باهات آشنا بشم لیدی؟ -نه.
#رمان‌هوک🪝
#پارت‌نهم




_نه.-چه بد!دلیلش؟اینطور پسرهارا میشناختم ول کن نبودند، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:-تو رابطم.از کنارش رد شدم و الینا گفت:-بیچاره مات شد!چرا دروغ گفتی بهش؟نگاهش کردم و گفتم:-از کجا میدونی دروغ گفتم؟با دهانی باز گفت:-واقعا؟خندیدم.الینا هیچوقت از رابطه های من خبر نداشت.-دستت انداختم دیوونه،فقط خواستم ردش کنم بره.-جون الینا با کسی نیستی؟چشم غره ای به سمتش رفتم .-نه مگه با تو دروغ دارم؟ بیا بریم یه چند تا عکس بگیریم.-کجا؟چشمکی زدم و گفتم:-پیش عشقت.الینا با تعجب گفت:-چی؟-بیا، خودت میبینی.معین دقیقا تکیه‌اش را به همان دیوار چوبی داده بود و کنارش منتهی میشد به تراس خانه که پر از گل های رنگارنگ بود.الینا که جدیتم را دیدم با استرس گفت:-زشته الان فکر بد میکنه.-چه زشتی؟مگه نگفتی نگاهت می‌کرد خب الان مشخص میشه.-ولی خودت گفتی صبر کنم اون نزدیکم بشه.سرم را نزدیک گوشش بردم.-خره،این دست پس زدن با پا پیش کشیدنه،تو الان سمت اون نمیری،میری لوکیشنی که ویو خوبی برای عکاسی داره و از قضا اونم همونجاست.ذوق دوید میان چشمانش و سر تکان داد.-الان هم خیلی عادی گوشیتو میدی دستم،ژست خوشگل میگیری تا ازت عکس بگیرم.با اعتماد به نفس باش،باشه؟پلک روی هم گذاشت و در چند متری معین ایستاد.رو به معین گفتم:-عکس میخوایم بگیریم،مشکلی نیست که؟

۲۰:۵۹

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک🪝 #پارت‌نهم _نه. -چه بد!دلیلش؟ اینطور پسرهارا میشناختم ول کن نبودند، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -تو رابطم. از کنارش رد شدم و الینا گفت: -بیچاره مات شد!چرا دروغ گفتی بهش؟ نگاهش کردم و گفتم: -از کجا میدونی دروغ گفتم؟ با دهانی باز گفت: -واقعا؟ خندیدم.الینا هیچوقت از رابطه های من خبر نداشت. -دستت انداختم دیوونه،فقط خواستم ردش کنم بره. -جون الینا با کسی نیستی؟ چشم غره ای به سمتش رفتم . -نه مگه با تو دروغ دارم؟ بیا بریم یه چند تا عکس بگیریم. -کجا؟ چشمکی زدم و گفتم: -پیش عشقت. الینا با تعجب گفت: -چی؟ -بیا، خودت میبینی. معین دقیقا تکیه‌اش را به همان دیوار چوبی داده بود و کنارش منتهی میشد به تراس خانه که پر از گل های رنگارنگ بود. الینا که جدیتم را دیدم با استرس گفت: -زشته الان فکر بد میکنه. -چه زشتی؟مگه نگفتی نگاهت می‌کرد خب الان مشخص میشه. -ولی خودت گفتی صبر کنم اون نزدیکم بشه. سرم را نزدیک گوشش بردم. -خره،این دست پس زدن با پا پیش کشیدنه،تو الان سمت اون نمیری،میری لوکیشنی که ویو خوبی برای عکاسی داره و از قضا اونم همونجاست. ذوق دوید میان چشمانش و سر تکان داد. -الان هم خیلی عادی گوشیتو میدی دستم،ژست خوشگل میگیری تا ازت عکس بگیرم.با اعتماد به نفس باش،باشه؟ پلک روی هم گذاشت و در چند متری معین ایستاد. رو به معین گفتم: -عکس میخوایم بگیریم،مشکلی نیست که؟
#رمان‌هوک🪝
#پارت‌دهم




با خونسردی تکیه‌اش را از دیوار برداشت.-راحت باشین،تو کادر که نیستم؟و خدا میداند که الینا در دل دلش نبود که معین اتفاقی هم که شده در کادر بیوفتد.سر تکان دادم .-نه.به مرد کناریش چیزی گفت و کمی دوتر،روی یکی از کاناپه های کنار دیوار نشستند و خیلی عادی به صحبتشان ادامه دادند.برایم جای سوال داشت که چرا در مهمانی پدرش، در همچین جای کم دید و خلوت تر نشسته اما بی تفاوت پشت به او ایستادم و ژست های مختلفی از الینا گرفتم.-وای چه خوب شدن عکسام.گونه‌ام را بوسید:-مرسی صبا.لبخند زدم به رویش.-خواهش میکنم خوشگلم، بیا منم وایستم چندتا هم از من بگیر.دستی به موهای دم اسبیم کشیدم و تا خواستم ژست بگیرم الینا گوشی‌اش را پایین آورد.-وای شارژش تموم شد.-الان میرم گوشی بابا رو بیارم دوربین اونم عالیه،حواسم نبود.-چیزی شده؟با صدای معینی هردو به سمتش برگشتیم، جامش را روی میز گذشت و سمتمان آمد.الینا دوباره صدایش را عوض کرد و با لحن آرام تری گفت:-حواسم نبود گوشیم شارژش تموم شد.نگاهش از روی گوشی به صورتمان کشیده شد.-شارژر دارم ولی اگه برای الان میخواین با گوشی من میتونید بگیرین،بعدا برای خودت بفرست.و با کلام آخرش نگاهش دقیقا روی من نشست.در دل گفتم چه جنتلمن!الینا خواست با تعارف ردش کند که بی هوا پرسیدم:-فعلا لازمش نداری؟گردن الینا بهت زده سمتم برگشت و او با ملایمت پاسخ داد.-قطعا یه تعارف نیست و اگه نیازی بود این پیشنهادو نمی‌دادم.

۲۱:۰۰

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک🪝 #پارت‌دهم با خونسردی تکیه‌اش را از دیوار برداشت. -راحت باشین،تو کادر که نیستم؟ و خدا میداند که الینا در دل دلش نبود که معین اتفاقی هم که شده در کادر بیوفتد. سر تکان دادم . -نه. به مرد کناریش چیزی گفت و کمی دوتر،روی یکی از کاناپه های کنار دیوار نشستند و خیلی عادی به صحبتشان ادامه دادند. برایم جای سوال داشت که چرا در مهمانی پدرش، در همچین جای کم دید و خلوت تر نشسته اما بی تفاوت پشت به او ایستادم و ژست های مختلفی از الینا گرفتم. -وای چه خوب شدن عکسام. گونه‌ام را بوسید: -مرسی صبا. لبخند زدم به رویش. -خواهش میکنم خوشگلم، بیا منم وایستم چندتا هم از من بگیر. دستی به موهای دم اسبیم کشیدم و تا خواستم ژست بگیرم الینا گوشی‌اش را پایین آورد. -وای شارژش تموم شد. -الان میرم گوشی بابا رو بیارم دوربین اونم عالیه،حواسم نبود. -چیزی شده؟ با صدای معینی هردو به سمتش برگشتیم، جامش را روی میز گذشت و سمتمان آمد. الینا دوباره صدایش را عوض کرد و با لحن آرام تری گفت: -حواسم نبود گوشیم شارژش تموم شد. نگاهش از روی گوشی به صورتمان کشیده شد. -شارژر دارم ولی اگه برای الان میخواین با گوشی من میتونید بگیرین،بعدا برای خودت بفرست. و با کلام آخرش نگاهش دقیقا روی من نشست. در دل گفتم چه جنتلمن! الینا خواست با تعارف ردش کند که بی هوا پرسیدم: -فعلا لازمش نداری؟ گردن الینا بهت زده سمتم برگشت و او با ملایمت پاسخ داد. -قطعا یه تعارف نیست و اگه نیازی بود این پیشنهادو نمی‌دادم.
#رمان‌هوک🪝
#پارت‌یازدهم





لبخند فاتحانه ای زدم.-ممنون لطف می‌کنی.مقابل نگاه خشک زده الینا رمزش را باز کرد و مقابلش گرفت.-راحت باشین.دست های لرزان الینا گوشی را گرفت و با رفتنش سمتم برگشت.-صبا!به خدا تو دیوونه ای.خندیدم.-نفس بکش دختر،فقط گوشیشو بهت داد.-وای خدا باورم نمیشه گوشی معین دستمه.با چشم ابرو به گوشی اشاره کردم و گفتم:-بدو تا ازمون نگرفته .تکیه به دیوار دادم و نمیدانم چرا دلم می‌خواست ژست های بهتری بگیرم.تکیه داده به دیوار تنه ام را جلو دادم و به دوربین گوشی خیره شدم.نمی‌دانم چندعکس با گوشی‌اش گرفتیم اما مطمئن بودم معین امشب برای چند دقیقه هم که شده خیره‌شان خواهد بود.موقع پس دادن گوشی از معین پرسیدم:-شماره الینا رو داری؟لطفا با فایل برای اون بفرست.با نگاه معنا داری چشم از من گرفت و گوشی اش را باز کرد.-شماره خودتو بده برات میفرستم.اینبار من هم شوکه شدم،انتظار این جمله را از او نداشتم؛آن هم بدون هیچ توضیح اضافه ای!سرش را بالا آورد و گفت:-منتظرم صبا.نگاهی به الینا انداختم،کاش هیچوقت این بازی را شروع نمی‌کردم.در نگاهش ناراحتی موج می‌زد و کاش انقدر دختر ساده‌ای نبود؛ معینی که من در این چند ساعت شناخته بودم اهل دختران ساده و مطیع نبود و مطمئن بودم من هم اگر نبودم باز هم سراغ الینا نمی‌رفت.با صدای رسایی شماره را گفتم و با ممنونی خودم و الینا را از آن فضای خفه دور کردم.

۲۱:۰۰

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک🪝 #پارت‌یازدهم لبخند فاتحانه ای زدم. -ممنون لطف می‌کنی. مقابل نگاه خشک زده الینا رمزش را باز کرد و مقابلش گرفت. -راحت باشین. دست های لرزان الینا گوشی را گرفت و با رفتنش سمتم برگشت. -صبا!به خدا تو دیوونه ای. خندیدم. -نفس بکش دختر،فقط گوشیشو بهت داد. -وای خدا باورم نمیشه گوشی معین دستمه. با چشم ابرو به گوشی اشاره کردم و گفتم: -بدو تا ازمون نگرفته . تکیه به دیوار دادم و نمیدانم چرا دلم می‌خواست ژست های بهتری بگیرم. تکیه داده به دیوار تنه ام را جلو دادم و به دوربین گوشی خیره شدم. نمی‌دانم چندعکس با گوشی‌اش گرفتیم اما مطمئن بودم معین امشب برای چند دقیقه هم که شده خیره‌شان خواهد بود. موقع پس دادن گوشی از معین پرسیدم: -شماره الینا رو داری؟لطفا با فایل برای اون بفرست. با نگاه معنا داری چشم از من گرفت و گوشی اش را باز کرد. -شماره خودتو بده برات میفرستم. اینبار من هم شوکه شدم،انتظار این جمله را از او نداشتم؛آن هم بدون هیچ توضیح اضافه ای! سرش را بالا آورد و گفت: -منتظرم صبا. نگاهی به الینا انداختم،کاش هیچوقت این بازی را شروع نمی‌کردم. در نگاهش ناراحتی موج می‌زد و کاش انقدر دختر ساده‌ای نبود؛ معینی که من در این چند ساعت شناخته بودم اهل دختران ساده و مطیع نبود و مطمئن بودم من هم اگر نبودم باز هم سراغ الینا نمی‌رفت. با صدای رسایی شماره را گفتم و با ممنونی خودم و الینا را از آن فضای خفه دور کردم.

#رمان‌هوک
#پارت‌دوازدهم
*-آخ خدا…غلط کردم.دستم را از لای موهایم بیرون آورد.-موهاتو چنگ نگیر،مجبوری انقدر موهاتو از بالا محکم ببندی؟جنین‌وار روی تخت مچاله شده بودم و او از پایین تخت براندازم می‌کرد.-مثل دکترا نگام نکنا…هنوز دکتر نشده برام قیافه گرفتی!و به یاد آقای دکتر افتادم.از آن شب یک هفته گذشته بود و نه خبری از خودش بود و نه عکس‌هایش.ماجرای جالب اینجا بود که تمام امیدواری های مامان را بهم زده بود.با تیر کشیدن سرم با ناله دستش را گرفتم.-آخ… آرمان تو رو خدا یکم کف سرمو ماساژ بده.دستش را  از توی دستم بیرون کشید .-زشته خجالت بکش،پاشو برو حموم دوش اب داغ بگیر اون التهاب کف سرت هم بخوابه.شاکی فندکش را سمتش پرت کردم.-زشت تویی و اخلاقای بکن نکنت،پاشو برو خونه خودتون.با تاسف خم شد و فندک و سیگارش را برداشت که نیم خیز شدم.-سیگارو کجا میبری؟-بمونه که اینم به سر دردت اضافه بشه؟با مظلومیت نگاهش کردم.-آرمان! حال ندارم برم بخرم…بذار بمونه.با چشم غره نگاه از من گرفت و سیگار را روی میز عسلی گذاشت.با خنده بوسی توی هوا برایش فرستادم، زیر لب بچه پررویی نثارم کرد و رفت.با صدای بسته شدن در دوباره روی تخت فرود آمدم.مامان درگیر کارهای مزون بود و من به بهانه طرح هایم،همراهی‌اش نمی‌کردم.واقعیت ماجرا این بود که خود هم نمی‌دانستم چه مرگم هست.خودم را کش دادم و از توی پاکت سیگار نخی بیرون کشیدم و آتش زدم.از بلاتکلیفی بیزار بودم ،از آدم های بلاتکلیف بیزار تر.مامان می‌گفت به درک،همان بهتر که نباشد و از اول اگر ریگی به کفشش نبود که پیگیر میشد وگرنه دختر زیباو لوندی مانند من پیدا نخواهد کرد.دود سیگار را بی حوصله بیرون دادم که گوشیم زنگ خورد.به سختی از جا بلند شدم و برای پشت خطی لعنتی در دل نثار کردم اما با دیدن یک شماره ر‌ُند‌ ناشناس ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفت،درونم ندا داد خودش است و معطل نکن اما مگر کرم درونم می‌گذاشت؟بعد از بوق چهارم که دعا دعا می‌کردم قطع نکند جواب دادم .-بله؟-سلام صبا جان،خوبی؟معینم .با خونسردی تمام گفتم:-سلام.خیلی ممنون،شما خوبی؟میخواستم توپ در زمین خودش بیوفتد و بی آنکه حرف اضافه ای بزنم سکوت کردم.-داشتم کم کم تعجب می‌کردم که چرا جوابمو نمیدی، حتی فکر کردم شاید شماره اصلیت نباشه!-نه شماره خودمه…منم اتفاقا تعجب کردم.-بابت؟-بابت اینکه یه هفته از مهمونی میگذره ولی هنوز عکسامو نفرستادی برام.ناخودآگاه ناز قاطی دلخوریم صدایم شد و خدا مرا بابت عمدی بودنش ببخشد.با لحن ملایمی گفت:-حق داری ولی منم دلیل منطقی بابتش دارم.-و دلیلش ؟با صدای بمی جواب داد:-اگه مایل باشی همو یه جایی ببینیم حتما راجب دلیلش میتونیم بشینیم و صحبت کنیم.از ذوق زیاد لب گزیدم و گفتم:-هوم…پس گروکشیه؟مانند خودم جواب داد:-یه طورایی…کی وقت داری همو ببینیم؟سمت آینه برگشتم.سیگار به تهش رسیده بود و او…منتظر.لب زدم:-شاید فردا.حس کردم خاطرش آسوده تر شد.-پس شد فردا شب،خیلی هم عالی.آدرسو برام پیام میکنی؟بی حواس پرسیدم:-جایی که قراره بریم؟تک خنده ای زد.-نه مادمازل اونو که شما میسپاری به من،آدرس خونتون منظورمه…میام دنبالت.از خودم حرصم گرفته بود،پلک بستم و خودم را لعنت فرستادم.چرا مثل تازه دیت کرده ها رفتار میکردم؟
#نویسنده:ثمین‌بشاش

۱۲:۳۹

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک #پارت‌دوازدهم * -آخ خدا…غلط کردم. دستم را از لای موهایم بیرون آورد. -موهاتو چنگ نگیر،مجبوری انقدر موهاتو از بالا محکم ببندی؟ جنین‌وار روی تخت مچاله شده بودم و او از پایین تخت براندازم می‌کرد. -مثل دکترا نگام نکنا…هنوز دکتر نشده برام قیافه گرفتی! و به یاد آقای دکتر افتادم.از آن شب یک هفته گذشته بود و نه خبری از خودش بود و نه عکس‌هایش. ماجرای جالب اینجا بود که تمام امیدواری های مامان را بهم زده بود. با تیر کشیدن سرم با ناله دستش را گرفتم. -آخ… آرمان تو رو خدا یکم کف سرمو ماساژ بده. دستش را  از توی دستم بیرون کشید . -زشته خجالت بکش،پاشو برو حموم دوش اب داغ بگیر اون التهاب کف سرت هم بخوابه. شاکی فندکش را سمتش پرت کردم. -زشت تویی و اخلاقای بکن نکنت،پاشو برو خونه خودتون. با تاسف خم شد و فندک و سیگارش را برداشت که نیم خیز شدم. -سیگارو کجا میبری؟ -بمونه که اینم به سر دردت اضافه بشه؟ با مظلومیت نگاهش کردم. -آرمان! حال ندارم برم بخرم…بذار بمونه. با چشم غره نگاه از من گرفت و سیگار را روی میز عسلی گذاشت. با خنده بوسی توی هوا برایش فرستادم، زیر لب بچه پررویی نثارم کرد و رفت. با صدای بسته شدن در دوباره روی تخت فرود آمدم. مامان درگیر کارهای مزون بود و من به بهانه طرح هایم،همراهی‌اش نمی‌کردم. واقعیت ماجرا این بود که خود هم نمی‌دانستم چه مرگم هست. خودم را کش دادم و از توی پاکت سیگار نخی بیرون کشیدم و آتش زدم. از بلاتکلیفی بیزار بودم ،از آدم های بلاتکلیف بیزار تر. مامان می‌گفت به درک،همان بهتر که نباشد و از اول اگر ریگی به کفشش نبود که پیگیر میشد وگرنه دختر زیباو لوندی مانند من پیدا نخواهد کرد. دود سیگار را بی حوصله بیرون دادم که گوشیم زنگ خورد. به سختی از جا بلند شدم و برای پشت خطی لعنتی در دل نثار کردم اما با دیدن یک شماره ر‌ُند‌ ناشناس ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفت،درونم ندا داد خودش است و معطل نکن اما مگر کرم درونم می‌گذاشت؟بعد از بوق چهارم که دعا دعا می‌کردم قطع نکند جواب دادم . -بله؟ -سلام صبا جان،خوبی؟معینم . با خونسردی تمام گفتم: -سلام.خیلی ممنون،شما خوبی؟ میخواستم توپ در زمین خودش بیوفتد و بی آنکه حرف اضافه ای بزنم سکوت کردم. -داشتم کم کم تعجب می‌کردم که چرا جوابمو نمیدی، حتی فکر کردم شاید شماره اصلیت نباشه! -نه شماره خودمه…منم اتفاقا تعجب کردم. -بابت؟ -بابت اینکه یه هفته از مهمونی میگذره ولی هنوز عکسامو نفرستادی برام. ناخودآگاه ناز قاطی دلخوریم صدایم شد و خدا مرا بابت عمدی بودنش ببخشد. با لحن ملایمی گفت: -حق داری ولی منم دلیل منطقی بابتش دارم. -و دلیلش ؟ با صدای بمی جواب داد: -اگه مایل باشی همو یه جایی ببینیم حتما راجب دلیلش میتونیم بشینیم و صحبت کنیم. از ذوق زیاد لب گزیدم و گفتم: -هوم…پس گروکشیه؟ مانند خودم جواب داد: -یه طورایی…کی وقت داری همو ببینیم؟ سمت آینه برگشتم. سیگار به تهش رسیده بود و او…منتظر. لب زدم: -شاید فردا. حس کردم خاطرش آسوده تر شد. -پس شد فردا شب،خیلی هم عالی.آدرسو برام پیام میکنی؟ بی حواس پرسیدم: -جایی که قراره بریم؟ تک خنده ای زد. -نه مادمازل اونو که شما میسپاری به من،آدرس خونتون منظورمه…میام دنبالت. از خودم حرصم گرفته بود،پلک بستم و خودم را لعنت فرستادم.چرا مثل تازه دیت کرده ها رفتار میکردم؟ #نویسنده:ثمین‌بشاش

#رمان‌هوک
#پارت‌سیزدهم




به آرامی لب زدم:-میفرستم.-مرسی عزیزم،فردا هشت جلو خونتون هستم.وقتی تلفن قطع شد بی اراده جیغی از خوشحالی کشیدم.با همان تیشرت و شلوارک در را باز کردم و زنگ خانه را پشت سرهم زدم.آرمان کتاب به دست در را باز کرد،با ذوق بغلش کردم.-بهم زنگ زد …معین بهم زنگ زد!مرا از خودش جدا کرد و سیگاری که فراموشش کرده بودم را از میان انگشتانم کشید و داخل سطل آشغال راهرو انداخت.-بده ببینم اینو،الان همسایه ها میبینن.بیا تو ببینم.با ذوق در را بستم.-باید برما فقط اومدم اینو باهات شریک بشم مبادا از ذوق سکته کنم،مامانت نیومد هنوز؟با اخم گفت:-نیم ساعت پیش بهت نگفتم رفته خونه مامان بزرگم شبو هم اونجا میمونه.-خری دیگه،من بودم اینجا رو خونه فساد میکردم همه رو دعوت میکردم یه پارتی جانانه.با دیدن حالت صورتش خندیدم.-وای قیافت عالیه.نه گویا واقعا عصبانی بود.-ببخشید که وسط درس خوندنت اومدم ،الان میرم.-همسایه هامون عوضین اومدی بیرون داد میزنی با فلانی حرف زدم بعد منو بغل می‌کنی اونم با این سیگار تو دستت؟بی حوصله سمت در رفتم که صدایم زد.-صبا؟سمتش برگشتم که پرسید:-مطمئنی آدم درستیه؟با لبخند پلک بستم.-فکر کنم.گفت:-مراقب خودت باش.و من نمی‌دانستم چگونه باید مراقب خود بودمگر نه که کنار از هر آدمی،آدمی دیگر مراقبت می‌کرد؟*باورم نمی‌شد،من،صبایی که از نوجوانی بارها سر قرار رفته و در رابطه های کوتاه و بلند مدت بوده اینگونه استرس به جان بکشد.خودم را در آیینه نگاه میکردم و هربار می‌گفتم نکند چیزی کم و کسری باشد؟رژ نودم را با یک رژ سرخ عوض کنم یا زیادی میشود؟آخر سر هم مامان همین جمله را بر سرم زد و گفت:-بسه دیگه هرچی لباس عوض کردی و جلو آینه وایستادی،مردا که این چیزا رو نمیفهمن ولی اگه همون دفعه اولم صدتو بذاری زیادیشون میشه،مثل همیشه باش.مثل همیشه شدم، یک کراپ قهوه ای همراه با شومیز و شلوار لیمویی به تن کردم.موهای فرم را آزادانه رها کردم و برای خالی نبودن عریضه شال را روی سرم انداختم،اما من که می دانستم برحسب اتفاق شالم سر میخورد ،موهایم بیشتر خودنمایی کرده و دم او عمیق تر میشود.وقتی مامان از پنجره آشپزخانه عقب رفت و با چشم های برق زده گفت پایین است، معنای فرو ریختن قلبم را برای بار اول فهمیدم.صدای پیام رسیدنش با توضیحات ریز و درشتی که مامان میداد،طوری مصطربم کرد کی بی اختیار صدای اعتراضم بلند شد.-ای بابا،مامان مگه بچم هی اونکارو کن این حرفو نزن میکنی ؟و در دلم ادامه دادم انگار تو نبودی که هفته پیش کلی لقب و درد و مرض به جانش بستی که چرا زنگ نزده و ریگی به کفشش هست.
کفش های حصیری ام را به پا کردم و مامان از پشت سرم گفت:-خیله خب توهم،هرچی شد بهم خبر بدی ها.چشم بلندی گفتم و خودم را در اتاقک آسانسور انداختم.آن چند قدم فاصله میان در‌ِِ مجتمع و اویی که پشت فرمان نشسته بود هیجان عجیبی به جانم انداخت.نگاهش، مثل نخی که دور گلوی آدم پیچیده شده باشد رهایم نمی‌کرد.به آرامی روی صندلی نرم ماشین نشستم و سلام دادم.با لبخند جوابم را داد و به کوتاهی مرا از نظر گذراند.-سلام صبا جان!و صبا جانش به جان می‌نشست،یک طور خاصی تلفظ می‌کرد…انگار که عزیزترینش را بعد دوری بسیاری ملاقات کرده.در فضای آرام و خوش بوی ماشین چند کلام کوتاه میانمان رد و بدل شد.پرسید:-بریم؟دم عمیقی گرفتم و مانند خودش ملایم گفتم:-بریم.

#نویسنده:ثمین‌بشاش

۱۲:۴۳

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک #پارت‌سیزدهم به آرامی لب زدم: -میفرستم. -مرسی عزیزم،فردا هشت جلو خونتون هستم. وقتی تلفن قطع شد بی اراده جیغی از خوشحالی کشیدم. با همان تیشرت و شلوارک در را باز کردم و زنگ خانه را پشت سرهم زدم. آرمان کتاب به دست در را باز کرد،با ذوق بغلش کردم. -بهم زنگ زد …معین بهم زنگ زد! مرا از خودش جدا کرد و سیگاری که فراموشش کرده بودم را از میان انگشتانم کشید و داخل سطل آشغال راهرو انداخت. -بده ببینم اینو،الان همسایه ها میبینن.بیا تو ببینم. با ذوق در را بستم. -باید برما فقط اومدم اینو باهات شریک بشم مبادا از ذوق سکته کنم،مامانت نیومد هنوز؟ با اخم گفت: -نیم ساعت پیش بهت نگفتم رفته خونه مامان بزرگم شبو هم اونجا میمونه. -خری دیگه،من بودم اینجا رو خونه فساد میکردم همه رو دعوت میکردم یه پارتی جانانه. با دیدن حالت صورتش خندیدم. -وای قیافت عالیه. نه گویا واقعا عصبانی بود. -ببخشید که وسط درس خوندنت اومدم ،الان میرم. -همسایه هامون عوضین اومدی بیرون داد میزنی با فلانی حرف زدم بعد منو بغل می‌کنی اونم با این سیگار تو دستت؟ بی حوصله سمت در رفتم که صدایم زد. -صبا؟ سمتش برگشتم که پرسید: -مطمئنی آدم درستیه؟ با لبخند پلک بستم. -فکر کنم. گفت: -مراقب خودت باش. و من نمی‌دانستم چگونه باید مراقب خود بود مگر نه که کنار از هر آدمی،آدمی دیگر مراقبت می‌کرد؟ * باورم نمی‌شد،من،صبایی که از نوجوانی بارها سر قرار رفته و در رابطه های کوتاه و بلند مدت بوده اینگونه استرس به جان بکشد. خودم را در آیینه نگاه میکردم و هربار می‌گفتم نکند چیزی کم و کسری باشد؟ رژ نودم را با یک رژ سرخ عوض کنم یا زیادی میشود؟ آخر سر هم مامان همین جمله را بر سرم زد و گفت: -بسه دیگه هرچی لباس عوض کردی و جلو آینه وایستادی،مردا که این چیزا رو نمیفهمن ولی اگه همون دفعه اولم صدتو بذاری زیادیشون میشه،مثل همیشه باش. مثل همیشه شدم، یک کراپ قهوه ای همراه با شومیز و شلوار لیمویی به تن کردم. موهای فرم را آزادانه رها کردم و برای خالی نبودن عریضه شال را روی سرم انداختم،اما من که می دانستم برحسب اتفاق شالم سر میخورد ،موهایم بیشتر خودنمایی کرده و دم او عمیق تر میشود. وقتی مامان از پنجره آشپزخانه عقب رفت و با چشم های برق زده گفت پایین است، معنای فرو ریختن قلبم را برای بار اول فهمیدم. صدای پیام رسیدنش با توضیحات ریز و درشتی که مامان میداد،طوری مصطربم کرد کی بی اختیار صدای اعتراضم بلند شد. -ای بابا،مامان مگه بچم هی اونکارو کن این حرفو نزن میکنی ؟ و در دلم ادامه دادم انگار تو نبودی که هفته پیش کلی لقب و درد و مرض به جانش بستی که چرا زنگ نزده و ریگی به کفشش هست. کفش های حصیری ام را به پا کردم و مامان از پشت سرم گفت: -خیله خب توهم،هرچی شد بهم خبر بدی ها. چشم بلندی گفتم و خودم را در اتاقک آسانسور انداختم. آن چند قدم فاصله میان در‌ِِ مجتمع و اویی که پشت فرمان نشسته بود هیجان عجیبی به جانم انداخت. نگاهش، مثل نخی که دور گلوی آدم پیچیده شده باشد رهایم نمی‌کرد. به آرامی روی صندلی نرم ماشین نشستم و سلام دادم. با لبخند جوابم را داد و به کوتاهی مرا از نظر گذراند. -سلام صبا جان! و صبا جانش به جان می‌نشست،یک طور خاصی تلفظ می‌کرد…انگار که عزیزترینش را بعد دوری بسیاری ملاقات کرده. در فضای آرام و خوش بوی ماشین چند کلام کوتاه میانمان رد و بدل شد. پرسید: -بریم؟ دم عمیقی گرفتم و مانند خودش ملایم گفتم: -بریم. #نویسنده:ثمین‌بشاش

#رمان‌هوک
#پارت‌چهاردهم





*آن شب من صبای دیگری بودم؛معین طوری توجه میکرد که احساس میکردم تمام رفتار هایی که درگذشته با من شده اشتباه محض بوده.به محض توقف ماشینش در پارکینگ رستوران، پیاده شد و در ماشین را برایم باز کرد.-بیا صبا جان.با لبخند تشکر کردم و همراهش شدم.همین که دوشادوش یکدیگر راه میرفتیم ذوق عجیبی در دلم می‌انداخت.هرچه بیشتر مرورش میکنم بیشتر از قبل به انتاخبم مطمئن میشوم.باز کردن در، ایستادن کناری ورودی تا ابتدا من وارد شوم و حتی کشیدن صندلی برای نشستنم. قبلا هم با چنین اشخاصی برخوردهایی داشتم و بعضی ها برای خودنمایی و جلب توجه و بعضی ها کاملا فیک و در ظاهر محترم بودند اما رفتار معین تماما از روی احترام بود و بس.-دختر ساکتی به نظر نمیای!با سوالش،نگاهم را از کارد و چنگال براق بالا آوردم.با لبخند ریزی گفتم:-چطور دختری به نظر میام؟صورتم را با ملایمت از نظر گذراند و من به این فکر افتادم، دستانش با چه ملایمتی می‌تواند صورتم را نوازش کنند؟-بسیار شیطون و باهوش!قیافه مظلومی و نادمی به خودم گرفتم.-درسته خیلی زود دستم رو شد اما متاسفانه باید شیطنتم رو اعتراف کنم،میگن شدیدا دردسرسازم!نوبت او بود که به خنده بیفتد.-که اینطور...سمتم متمایل شد و گفت:-پس منم لازمه اعتراف بکنم که برای اولین بار تو دام یه دختر شیطون افتادم و ابدا از این دردسر بدم نیومده.چشم هایش می‌خندید؛ می‌توانستم به عنوان یک نمایش زنده این چشم را ها با همان حالت طراحی کنم و با عنوان"چشم هایی که می‌خندد" به یک قاب ارزشمند تبدیل کنم.با آمدن پیشخدمت ارتباط چشم‌مان قطع شد.ضربان قلبم بالا رفته بود و حس میکردم فضای رستوران با وجود باز بودن در های تراس باز هم گرم بود.معین دستی به گردنش کشید و از پیشخدمت تشکر کرد.-هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم نباید میذاشتم فقط یه سالاد سفارش بدی.با خنده نگاهم را از برگرش میگرم و ظرف سالاد را جلویم میکشم و تکه ای از مرغ گریل را میبرم.-اولا که این یه سالادیا پیش غذای ساده نیست و خودش یه غذای جدا حساب میشه برای من،ولی چشم از برگر شماهم تست میکنم.با مزه کردن سسش هیجان زده سرم را بالا میگیرم.-هوممم سسش هم عالیه؛هرکسی نمیتونه سس سزارو خوب درست کنه.با خنده سرم تکان می‌دهد و یکطور عجیبی خیره‌ام میشود.معذب چنگال را پایین می‌آورم و دهانم را با دستمال کاغذی پاک میکنم.عشوه و سیاست هایم کجا رفته بود؟نمی‌دانستم ولی کنارش صمیمیتی حس میکردم که تعجب آور بود.نوشیدنیش را لب زد و گفت:-ببخشید اگه معذبت کردم.با تعجب نگاهش کردم که گفت:-اصولا دور از آدابه که اینطور یهویی خیره بشم مخصوصا که داری غذا میخوری و باید راحت باشی ولی...با لبخند سر تکان داد.-چهره‌ت مثل بچه های تخس شده بود.خندیدم و تمام تعذبم یکجا پرید،بلد بود گرم باشد و سردیم را بشکند.در این چندساعت خودمانی تر و صمیمی تر صحبت میکردیم طوری که با او متوجه گذر زمان نبودم. بعد شام پیشنهاد خوردن بستنی را داد اما با تماسی که داشت عذر خواهی کرد و چند قدم دور تر از من در تراس رستوران سخت مشغول صحبت شد.با صدای گوشی نگاهم را گرفتم،مامان پیام داده بود:"چه خبر؟یه سر هم به خونه بزن!"با خنده لب گزیدم و برایش تایپ کردم:"شام خوردیم معین پیشنهاد داد بستنی سفارش بدیم"پیام دیگری داد:"کدوم رستورانی بردتت؟"جواب دادم که بعد چند دقیقه نوشت:"او چه لارژ! سرچ کردم اسم رستوران عجل جاییه"و پشتش پیام دیگری داد که:"یه چیز خوب سفارش میدادی بفهمه از لیست استیک ها هم باخبری"؟


#نویسنده:ثمین‌بشاش

۱۲:۴۶

رمان عاشقانه
#رمان‌هوک #پارت‌چهاردهم * آن شب من صبای دیگری بودم؛معین طوری توجه میکرد که احساس میکردم تمام رفتار هایی که درگذشته با من شده اشتباه محض بوده. به محض توقف ماشینش در پارکینگ رستوران، پیاده شد و در ماشین را برایم باز کرد. -بیا صبا جان. با لبخند تشکر کردم و همراهش شدم. همین که دوشادوش یکدیگر راه میرفتیم ذوق عجیبی در دلم می‌انداخت. هرچه بیشتر مرورش میکنم بیشتر از قبل به انتاخبم مطمئن میشوم. باز کردن در، ایستادن کناری ورودی تا ابتدا من وارد شوم و حتی کشیدن صندلی برای نشستنم. قبلا هم با چنین اشخاصی برخوردهایی داشتم و بعضی ها برای خودنمایی و جلب توجه و بعضی ها کاملا فیک و در ظاهر محترم بودند اما رفتار معین تماما از روی احترام بود و بس. -دختر ساکتی به نظر نمیای! با سوالش،نگاهم را از کارد و چنگال براق بالا آوردم. با لبخند ریزی گفتم: -چطور دختری به نظر میام؟ صورتم را با ملایمت از نظر گذراند و من به این فکر افتادم، دستانش با چه ملایمتی می‌تواند صورتم را نوازش کنند؟ -بسیار شیطون و باهوش! قیافه مظلومی و نادمی به خودم گرفتم. -درسته خیلی زود دستم رو شد اما متاسفانه باید شیطنتم رو اعتراف کنم،میگن شدیدا دردسرسازم! نوبت او بود که به خنده بیفتد. -که اینطور... سمتم متمایل شد و گفت: -پس منم لازمه اعتراف بکنم که برای اولین بار تو دام یه دختر شیطون افتادم و ابدا از این دردسر بدم نیومده. چشم هایش می‌خندید؛ می‌توانستم به عنوان یک نمایش زنده این چشم را ها با همان حالت طراحی کنم و با عنوان"چشم هایی که می‌خندد" به یک قاب ارزشمند تبدیل کنم. با آمدن پیشخدمت ارتباط چشم‌مان قطع شد. ضربان قلبم بالا رفته بود و حس میکردم فضای رستوران با وجود باز بودن در های تراس باز هم گرم بود. معین دستی به گردنش کشید و از پیشخدمت تشکر کرد. -هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم نباید میذاشتم فقط یه سالاد سفارش بدی. با خنده نگاهم را از برگرش میگرم و ظرف سالاد را جلویم میکشم و تکه ای از مرغ گریل را میبرم. -اولا که این یه سالادیا پیش غذای ساده نیست و خودش یه غذای جدا حساب میشه برای من،ولی چشم از برگر شماهم تست میکنم. با مزه کردن سسش هیجان زده سرم را بالا میگیرم. -هوممم سسش هم عالیه؛هرکسی نمیتونه سس سزارو خوب درست کنه. با خنده سرم تکان می‌دهد و یکطور عجیبی خیره‌ام میشود. معذب چنگال را پایین می‌آورم و دهانم را با دستمال کاغذی پاک میکنم. عشوه و سیاست هایم کجا رفته بود؟ نمی‌دانستم ولی کنارش صمیمیتی حس میکردم که تعجب آور بود. نوشیدنیش را لب زد و گفت: -ببخشید اگه معذبت کردم. با تعجب نگاهش کردم که گفت: -اصولا دور از آدابه که اینطور یهویی خیره بشم مخصوصا که داری غذا میخوری و باید راحت باشی ولی... با لبخند سر تکان داد. -چهره‌ت مثل بچه های تخس شده بود. خندیدم و تمام تعذبم یکجا پرید،بلد بود گرم باشد و سردیم را بشکند. در این چندساعت خودمانی تر و صمیمی تر صحبت میکردیم طوری که با او متوجه گذر زمان نبودم. بعد شام پیشنهاد خوردن بستنی را داد اما با تماسی که داشت عذر خواهی کرد و چند قدم دور تر از من در تراس رستوران سخت مشغول صحبت شد. با صدای گوشی نگاهم را گرفتم،مامان پیام داده بود: "چه خبر؟یه سر هم به خونه بزن!" با خنده لب گزیدم و برایش تایپ کردم: "شام خوردیم معین پیشنهاد داد بستنی سفارش بدیم" پیام دیگری داد: "کدوم رستورانی بردتت؟" جواب دادم که بعد چند دقیقه نوشت: "او چه لارژ! سرچ کردم اسم رستوران عجل جاییه" و پشتش پیام دیگری داد که: "یه چیز خوب سفارش میدادی بفهمه از لیست استیک ها هم باخبری"؟ #نویسنده:ثمین‌بشاش
thumbnail
بالاخره وی آپی کانال رمان صبا زده شدخیلی راحت میتونید پارتهارو هفتگی با حجم بسیار زیادی بخونید.فقط کافیه مبلغ ۷۸۰۰۰ تومان رو به شماره کارت زیر ارسال کنید و رسیدشو برام بفرستین:6104337635872417به نام ثمین بشاش@daryayiii

۲۰:۴۹