بله | کانال رمان عاشقانه
عکس پروفایل رمان عاشقانهر

رمان عاشقانه

۳,۹۵۵عضو
عکس پروفایل رمان عاشقانهر
۴هزار عضو

رمان عاشقانه

نویسنده یکی از محبوب ترین سایت ها#باغ_استور
رمان جان دل (اتمام یافته)ویخ‌در‌بهشت(در باغ استور)مدیر و نـویسنده: @daryayiii
نویسنده آگرین:@mehrniya_z

تبلیغاتمون undefinedundefined کانال دوممون undefinedundefined
#رمان_خیره_سر🍷
#پارت_اول

یـه گوشه کز کرده بودمو داشتم به ادا های حال بهم زنشـون نگاه می کردم.
یه عده می رقصیدن، یه عده هم انقدر تو حال خودشون نبودن که نمی فهمیدن پسر کناریشون چقدر داره ازش سو استفاده میکنه و با دستای هرزش نقششو عملی میکنه.
اما من تو تاریک ترین جای ممکن به صندلیم تکیه داده بود و سیگار دود میکردم.
نمی خواستم از اون زهرماریا بخورم، چون اونوقت که به خونه عاطی اینا میرفتم صد درصد گیرم مینداختن.
اردلان با قدم های نه چندان محکم سمتم اومد و کنارم نشست.
بی توجه بهش پکی به سیگارم زدمو نگاهمو میون بچه های جو زده خودمون گردوندم.
یاسی میون سه تا از بچه های دانشگاه می رقصید؛ البته اگه می شد اسمشو رقص گذاشت!
-خیلی عجیبه!
نیم نگاهی بهش میندازم، فندکشو روشن میکنه و مثل من سیگاری دود میکنه.
حواسم دوباره سمت بچه ها میره که صدای پوزخندشو میشنوم.
-حتی نمی خوای بدونی چی برام عجیبه.
بی حوصله به صورتش خیره میشم.
-بفرما.
چشماشو رو صورتم می گردونه و روی موهای بیرون زده از کلاه هودیم میشینه.
-تنها آدم جذاب این جمع برام خودتی... حتی با همین هودی!
پق خنده رو میزنم و به سرفه میوفتم.
با دلخوری نگاهم میکنه.
دستامو همراه همون سیگار نصفه ای که میون انگشتمه بالا میبرم.
-ببخش اردی... به جون تو نمی خواستم بهت بخندم.
سری برام تکون میده.
-یا بهم بی محلی میکنی، یا به ریشم می خندی.
ابرو بالا میندازم.
-به ریش نداشتت دیگه هوم؟
خودشم خنده اش میگیره، نفسشو بیرون میده.
-همین کارا رو می کنی دیگه که نمی تونم... هوف.
-که نمی تونی؟!
- که نمی تونم ازت دل بکنم.
اینبار منم که پوزخند میزنم.
-حرفایی که چند دقیقه پیش به اون مو فرفریه زدی رو جلو من نزن.
دستی به چونش میکشه.
-چشمای تیزی داری... دقیقا مثل زبونت.
نیشخند میزنم.
-مشتمم خوبه ها.
-هرچه از دوست رسد نیکوست.
دستمو رو دهنم میذارم.
-وای... اهل ادبیاتم که هستی!
اخم ریزی از تمسخرم میون ابروهاش میشینه.
-دختر جون نمی تونی با من یکم ملایم تر باشی.
دستمو پایین مینداز و با لبخند عریضی میگم:
-نه اردی جون... نه که همه باهات ملایمن یه وقت رو دل میکنی.
نمی تونه خندشو نگه داره و با تاسف میگه:
-جلوت کم میارم.
-هوم... خوبه.
نگاهی به ساعت مچیم میکنم.
-اوپس...چه زود یک شد!
سیگارمو خاموش میکنمواز جام بلند میشم.
-کجا؟
-باید برم.
سر تکون میده.
-میبرمت.
با مکث شونه بالا میندازم.
حداقلش قرار نیست چهل دقیقه منتظر اسنپ وایستم.
-نمی خوای با بچه ها خداحافظی کنی؟
کیفمو رو دوشم میندازم.
-خداحافظی؟ اینا الان پسر دیدن مگه منو میشناسن.
با تک خنده ریزی سوییچ ماشینو میزنه.
همین که تـو ماشین میشینیم، کمربندمو می بندم.
با تعجب نگام میکنه که جدی میگم.
-رسیدی اسکندری بیدارم کن.
پلک میبندم و نمیذارم حرف اضافه ای بزنه.
اما انگار تحملش تموم میشه و بعد چند دقیقه می پرسه:
-نمی ترسی ازم؟
خونسرد میگم:
-اونی که باید بترسه من نیستم، مطمئن باش!
-پشتت به چی گرمه؟
همونطور با پلکای بسته لبخندی میرنم.
-به خیلی چیزا.
برای اینکه ادامه نده سرمو سمت پنجره میگردونم.
-بقیه سوالاتتم نگه دار برا وقتی رسیدیم.
چشمام گرم میشه و می خوابم اما با افتادن سایه ای سرمو به ضربه میکوبم به صورتش.
نعره ای میزنه و دستشو رو صورتش میذاره.
با اخم میگم:
-مراقب خودت نبودی!
با حرص میگه:
-وحشی! می خواستم بیدارت کنم.
نگاهی به اطراف میندازم.
-صداتو از اونجا هم میشنوم.
درو باز میکنم.
-اردی جون فعلا.
با عجله دستمو میگیره.
-وایسا... خیله خب ببخشید.
-اوکی.
دستشو پس میزنمو درو میبندم.
شیشه رو پایین میده.
-نیلگون!
نگاه من دیگه به اون نیست.
به ماشین پشت سریمونه و احسانی که با صورتی بی حس بهم خیره شده.
تموم تنم به آنی یخ میبنده.
اردلان احمق حواسش نیست که در دهنشو نبسته:
-بابا لامصب گفتم غلط کردم دیگه، اینطوری بری من شب...

۱۹:۲۱