خودم فداتون
۲۰:۳۰
🥰
۲۰:۳۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۵۵۱
۱۲:۲۱
♡رمان های عاشقانه ♡
۱۵۵۱
ساعت:
۱۳:۰۹
جغدا اعلامه حضور کنن
۰:۱۶
بچه هااااااا امروز ارتودنسیم در اوردم🥳
۱۰:۱۸
پارت بزارم؟
۱۹:۰۱
عجب
۲۲:۳۲
تایمو
۲۲:۳۲
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۴۰ حقیقتا پدرم یک قل داشت او از قلش ۵ دقیقه بزرگتر بود . ولی فرق اونا یک دنیا بود .پدرم قاتل و زن باز و خیانت کار و.....ولی عمویم مهربان ،وفادار،راستگو،خیرخواه کشور و..... #هانیه من در شهری زندگی میکردم پول هایی که آرمان به من داده بود در حد ۲ سال زندگی را برایم میگذروند.با آن پول خونه اجاره کردم . دوستی صمیمی پیدا کردم که اسمش آسِنات(یک اسم قدیمی معروف)بود.او تنها کسی بود که داستان زندگی ما را میدونست یک ماه بعد داشتم توی شهر قدم میزدم .از دور شبیه آرمان بود دستی به شونه اش زدم . برگشت ولی آرمان نبود عذرخواهی کردم . و به راهم ادامه دادم . احساس کردم دست کسی به شونه ام بود برگشتم . آرمان دیدم.دیگه تحمل ای توهم ها را نداشتم شروع به گریه کردم و با دست های مشت شده به شکم آرمان ضربه زدم . با گریه گفتم بسه دیگه . حداقل یا ولم کن یا برگرد . چرا تهمت رو میزنم هان.بچه ات هست پیشم نمیگه باباش کجاست؟(این لحظه هانیه فکر میکردم توهم میزنه و داره با توهم آرمان حرف میزنه) _قول میدم دیگه ولت نکنم.ولی اگه ازم دلخوری بیا یک جا دیگه حرف بزنیم همه دارن نگاه میکنن. به خودم اومدم. چشمامو مالیدم.واقعا آرمان بود آ.آرم.ارمان خو.خودتی؟ بله خودمم محکم بغلش کردم و گفتم کجا بودی ؟منو ول کردی؟وایسا مگه نمیگفتی من قاتل پدرتم؟من نیستم آرمان بخدا نیستم. خنده ای کرد و گفت میدونم هانیه میدونم پس شاهی چی من دیگه شاه نیستم میتونیم یک زندگی عادی باهم داشته باشیم یعنی چی بزار بریم خونه همه چی رو توضیح میدم رفتیم خونه گفت ببین قاتل اصلی اعتراف کرد . خب پس اینکه شاهی چی؟من یک عمو داشتم اون رو به عنوان جانشین انتخاب کردم و خودم رو برکنار از سلطنت کردم.البته یکسری پول و یک خونه و چند چیز دیگر خریدم که زندگیمان را باهم بگذرونیم. بدون دعوا ،جنگ و هرچیزی که بخاطر سلطنت هست.راستی قضیه اون بچه چی بود؟ امم . من باردارم بچه کی تو این دوماه با کسی بودی نه بچه ی خودته ش شوخی میکنی نه چند ماهشه ۲ماه دختره یا پسر نمیدونم ۲ ماه دیگه دکتر گفته بیام و جنسیت معلوم شه. دست گذاشت رو شکمم و گفت ببخشید بابا دوماه کنارت نبوده . برات جبران میکنم. هنوز باورم نمی شد بعد این همه آمدیم.بلاخره تموم شد. بالاخره زندگی عادی داریم . ۱سال بعد مامان جانم بابا کی میاد نمیدونم بابا اومد. آتوسا بابا اومد بابا آتوسا چشماتو ببند.حالا باز کن من و آرمان باهم گفتیم تولدت مبارک تولدت مبارک بعدم یک عدد دستبند و یک تل بهش دادیم. و زندگی خیلی شادی رو باهم میگذروندم و بعضی وقتا هم روزهای تلخی باهم می گذراندیم. تصمیم گرفتیم اسم بچه را ((آتوسا بگزاریم)) الان ۱ سالشه عاقل . زیبا .علاقه به جنگجویی و ژن ترسناک پدرش که ناگهان خیلی ترسناک و جدی میشه ولی در کل بچه داری خیلی سخته . ((پایان )) از اینکه وقت با ارزشتون رو گذاشتید ممنونم. لطفا ترک نکنید . بزودی رمان جدیدی شروع میشود ble.ir/join/7r7dGZ8L6b
بچه ها اگر خواستید میتونم پارت ۴۱ و ۴۲ رو هم بفرستم(از زندگیشون)اگه لایک این پیام بشه ۵میزارم
۲۳:۰۲
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۴۰ حقیقتا پدرم یک قل داشت او از قلش ۵ دقیقه بزرگتر بود . ولی فرق اونا یک دنیا بود .پدرم قاتل و زن باز و خیانت کار و.....ولی عمویم مهربان ،وفادار،راستگو،خیرخواه کشور و..... #هانیه من در شهری زندگی میکردم پول هایی که آرمان به من داده بود در حد ۲ سال زندگی را برایم میگذروند.با آن پول خونه اجاره کردم . دوستی صمیمی پیدا کردم که اسمش آسِنات(یک اسم قدیمی معروف)بود.او تنها کسی بود که داستان زندگی ما را میدونست یک ماه بعد داشتم توی شهر قدم میزدم .از دور شبیه آرمان بود دستی به شونه اش زدم . برگشت ولی آرمان نبود عذرخواهی کردم . و به راهم ادامه دادم . احساس کردم دست کسی به شونه ام بود برگشتم . آرمان دیدم.دیگه تحمل ای توهم ها را نداشتم شروع به گریه کردم و با دست های مشت شده به شکم آرمان ضربه زدم . با گریه گفتم بسه دیگه . حداقل یا ولم کن یا برگرد . چرا تهمت رو میزنم هان.بچه ات هست پیشم نمیگه باباش کجاست؟(این لحظه هانیه فکر میکردم توهم میزنه و داره با توهم آرمان حرف میزنه) _قول میدم دیگه ولت نکنم.ولی اگه ازم دلخوری بیا یک جا دیگه حرف بزنیم همه دارن نگاه میکنن. به خودم اومدم. چشمامو مالیدم.واقعا آرمان بود آ.آرم.ارمان خو.خودتی؟ بله خودمم محکم بغلش کردم و گفتم کجا بودی ؟منو ول کردی؟وایسا مگه نمیگفتی من قاتل پدرتم؟من نیستم آرمان بخدا نیستم. خنده ای کرد و گفت میدونم هانیه میدونم پس شاهی چی من دیگه شاه نیستم میتونیم یک زندگی عادی باهم داشته باشیم یعنی چی بزار بریم خونه همه چی رو توضیح میدم رفتیم خونه گفت ببین قاتل اصلی اعتراف کرد . خب پس اینکه شاهی چی؟من یک عمو داشتم اون رو به عنوان جانشین انتخاب کردم و خودم رو برکنار از سلطنت کردم.البته یکسری پول و یک خونه و چند چیز دیگر خریدم که زندگیمان را باهم بگذرونیم. بدون دعوا ،جنگ و هرچیزی که بخاطر سلطنت هست.راستی قضیه اون بچه چی بود؟ امم . من باردارم بچه کی تو این دوماه با کسی بودی نه بچه ی خودته ش شوخی میکنی نه چند ماهشه ۲ماه دختره یا پسر نمیدونم ۲ ماه دیگه دکتر گفته بیام و جنسیت معلوم شه. دست گذاشت رو شکمم و گفت ببخشید بابا دوماه کنارت نبوده . برات جبران میکنم. هنوز باورم نمی شد بعد این همه آمدیم.بلاخره تموم شد. بالاخره زندگی عادی داریم . ۱سال بعد مامان جانم بابا کی میاد نمیدونم بابا اومد. آتوسا بابا اومد بابا آتوسا چشماتو ببند.حالا باز کن من و آرمان باهم گفتیم تولدت مبارک تولدت مبارک بعدم یک عدد دستبند و یک تل بهش دادیم. و زندگی خیلی شادی رو باهم میگذروندم و بعضی وقتا هم روزهای تلخی باهم می گذراندیم. تصمیم گرفتیم اسم بچه را ((آتوسا بگزاریم)) الان ۱ سالشه عاقل . زیبا .علاقه به جنگجویی و ژن ترسناک پدرش که ناگهان خیلی ترسناک و جدی میشه ولی در کل بچه داری خیلی سخته . ((پایان )) از اینکه وقت با ارزشتون رو گذاشتید ممنونم. لطفا ترک نکنید . بزودی رمان جدیدی شروع میشود ble.ir/join/7r7dGZ8L6b
#پارت۴۱#هانیه۲۰سال بعدآریان مادرجانم مادر
به آتوسا بگو امروز عصر میخوایم بریمبازار خرید کنیم .
_چشم مامان
آریان فردا ۲۰ سالگیش کامل میشه.چه زود پسرم بزرگ شد.آتوسا از آریان ۳ سال بزرگ تره .آریان به پدرش آرمان رفته خوشتیپ و البته کمی هم رفتاراش منو یاد آرمان می ندازه. چه زود گذشت همین دیروز من ۱۹ سالم بود و الان ۴۰ .
تق تق تق
اتوسا در رو باز کن
_باشه مامان جان الان باز میکنم
بعد چند دقیقه آتوسا اومد گفت
_ممنون یه آقایی هست میگه با شما کار داره.
تعجب کردم.اخه من هیچ آقایی رو نمی شناسم.
رفتم دم در . یک لحظه شک شدم.با صحنه رو بروم.تعجب کردم .
_هانیه خودتی؟حالت خوبه
آره.آ آرت تا خودتی
_معلومه که منم چجور منو یادت رفته .
چقد آرتا تغییر کرده بود جذابیت خودش رو داشت ولی انگار انگار یکمی پیر تر شده بود.من از اون روز که تو قصر با آرمان دعواشون شده بود ندیده بودمش.نکنه هنوز دوستم داره.ولی همه خاطراتم از جلو چشمام رد میشد.
_نمیخوای دعوت کنیم داخل؟
چرا بفرمائید تو.
بعد از اینکه آرتا نشست یه دم نوش براش آوردم و نشستم رو براش و پرسیدم
چه کاری داشتید اومدین اینجا .
_اومدم به دوستام سر بزنن اگر که مزاحمم بگین که برم .
نه نه اصلا این طور نیس .
_چه خبر از آرمان؟
حالش خوبه رفته بیرون چیز بخره بیاد.
_راستی اون خانومی که اومد دم در دخترتان بودن؟
بله چطور
آخه یک لحظه فکر کردم شمایید اون موقع تو قصر دقیقا شما همین ظاهر رو داشتید.
آریان:مامان.میتونم فردا دوست.....
با دیدن آرتا حرفش رو خورد.گفت :
_مادر این آقا کی هستن من تا حالا ندیدمشون.
دوست من و آرتا وقتی تو قصر بودیم.
_اهان
وقتی به چهره آرتا نگاه کردم بغض رو در نگاهش دیدم.ولی دلیلش رو نمیدانم آرتا گفت
به به.چطور دختر و پسر شما کُپی تو و آرتا هستن با دیدنشان تموم خاطراتم زنده شد چه روزایی خوبی بود حیف که تموم شد.خب من دیگه برم
_نه بفرمائید کجا وایسید آرمانم بیاد.
آرمان احتمالا از دیدنم خوشحال نشه پس سلامم رو بهش برسونید
میدونستم که راست میگفت .آرمان نمیتوانست کسی که قبلا عاشق زنش بوده رو ببینه .من گفتم
_حتما
آرتا به سمت در رفت تا درو رو باز کنه که قبل اینکه درو باز کنه در باز شد و آرمان پشت در بود آرمان با دیدن آرتا شک شده بود.
#آرمان
درو باز کردم.با دیدن آرتا تعجب کردم.احساس غم شادی عصبانیت ترس رو حس کردم . _زبونم بند اومده بود.ارتا همون کسی که یه روزی به زنم چشم داشت همونی که بخاطر اینکه عاشق شده بود کشیده اش زده بودم و همینطور بهترین دوستم. آرتا از یکی از چشمانش اشک ریخت.برا اولین بار بود گریه اش رو دیده بودم .منو سریع بغل کرد .واقعا شک بودم گفت
_فهمیدم دوستم.سلام.تو این ۲۰سال خیلی دنبالت بودم .چرا یه بارم سراغم نگرفتی بی معرفت. دلم برات تنگ شده.میدونم که کینه داری ازم میدونم که عصبانی از دستم . ولی من همیشه خیر هانیه رو خواستم هیچ وقت بدشو نخواستم ناراحتیش نخواستم اگه پیش تو شاد و خوشبخت من چه مشکلی میتونم داشته باشم.یه دنیا ازت معذرت میخوام.
من واقعا چطور توانسته بودم فراموشش کنم .تنها دوستمو تو قصر . گفتم
نه آرتا من نه کینه دارم نه عصبانیم واقعا باهات بد حرف زدم منو ببخش. عشق منی بهترین دوست می من چطور فراموشت کنم آخه داداشرمان های عاشقانه
به آتوسا بگو امروز عصر میخوایم بریمبازار خرید کنیم .
_چشم مامان
آریان فردا ۲۰ سالگیش کامل میشه.چه زود پسرم بزرگ شد.آتوسا از آریان ۳ سال بزرگ تره .آریان به پدرش آرمان رفته خوشتیپ و البته کمی هم رفتاراش منو یاد آرمان می ندازه. چه زود گذشت همین دیروز من ۱۹ سالم بود و الان ۴۰ .
تق تق تق
اتوسا در رو باز کن
_باشه مامان جان الان باز میکنم
بعد چند دقیقه آتوسا اومد گفت
_ممنون یه آقایی هست میگه با شما کار داره.
تعجب کردم.اخه من هیچ آقایی رو نمی شناسم.
رفتم دم در . یک لحظه شک شدم.با صحنه رو بروم.تعجب کردم .
_هانیه خودتی؟حالت خوبه
آره.آ آرت تا خودتی
_معلومه که منم چجور منو یادت رفته .
چقد آرتا تغییر کرده بود جذابیت خودش رو داشت ولی انگار انگار یکمی پیر تر شده بود.من از اون روز که تو قصر با آرمان دعواشون شده بود ندیده بودمش.نکنه هنوز دوستم داره.ولی همه خاطراتم از جلو چشمام رد میشد.
_نمیخوای دعوت کنیم داخل؟
چرا بفرمائید تو.
بعد از اینکه آرتا نشست یه دم نوش براش آوردم و نشستم رو براش و پرسیدم
چه کاری داشتید اومدین اینجا .
_اومدم به دوستام سر بزنن اگر که مزاحمم بگین که برم .
نه نه اصلا این طور نیس .
_چه خبر از آرمان؟
حالش خوبه رفته بیرون چیز بخره بیاد.
_راستی اون خانومی که اومد دم در دخترتان بودن؟
بله چطور
آخه یک لحظه فکر کردم شمایید اون موقع تو قصر دقیقا شما همین ظاهر رو داشتید.
آریان:مامان.میتونم فردا دوست.....
با دیدن آرتا حرفش رو خورد.گفت :
_مادر این آقا کی هستن من تا حالا ندیدمشون.
دوست من و آرتا وقتی تو قصر بودیم.
_اهان
وقتی به چهره آرتا نگاه کردم بغض رو در نگاهش دیدم.ولی دلیلش رو نمیدانم آرتا گفت
به به.چطور دختر و پسر شما کُپی تو و آرتا هستن با دیدنشان تموم خاطراتم زنده شد چه روزایی خوبی بود حیف که تموم شد.خب من دیگه برم
_نه بفرمائید کجا وایسید آرمانم بیاد.
آرمان احتمالا از دیدنم خوشحال نشه پس سلامم رو بهش برسونید
میدونستم که راست میگفت .آرمان نمیتوانست کسی که قبلا عاشق زنش بوده رو ببینه .من گفتم
_حتما
آرتا به سمت در رفت تا درو رو باز کنه که قبل اینکه درو باز کنه در باز شد و آرمان پشت در بود آرمان با دیدن آرتا شک شده بود.
#آرمان
درو باز کردم.با دیدن آرتا تعجب کردم.احساس غم شادی عصبانیت ترس رو حس کردم . _زبونم بند اومده بود.ارتا همون کسی که یه روزی به زنم چشم داشت همونی که بخاطر اینکه عاشق شده بود کشیده اش زده بودم و همینطور بهترین دوستم. آرتا از یکی از چشمانش اشک ریخت.برا اولین بار بود گریه اش رو دیده بودم .منو سریع بغل کرد .واقعا شک بودم گفت
_فهمیدم دوستم.سلام.تو این ۲۰سال خیلی دنبالت بودم .چرا یه بارم سراغم نگرفتی بی معرفت. دلم برات تنگ شده.میدونم که کینه داری ازم میدونم که عصبانی از دستم . ولی من همیشه خیر هانیه رو خواستم هیچ وقت بدشو نخواستم ناراحتیش نخواستم اگه پیش تو شاد و خوشبخت من چه مشکلی میتونم داشته باشم.یه دنیا ازت معذرت میخوام.
من واقعا چطور توانسته بودم فراموشش کنم .تنها دوستمو تو قصر . گفتم
نه آرتا من نه کینه دارم نه عصبانیم واقعا باهات بد حرف زدم منو ببخش. عشق منی بهترین دوست می من چطور فراموشت کنم آخه داداشرمان های عاشقانه
۲۱:۳۴
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۴۱ #هانیه ۲۰سال بعد آریان مادر جانم مادر به آتوسا بگو امروز عصر میخوایم بریمبازار خرید کنیم . _چشم مامان آریان فردا ۲۰ سالگیش کامل میشه.چه زود پسرم بزرگ شد.آتوسا از آریان ۳ سال بزرگ تره .آریان به پدرش آرمان رفته خوشتیپ و البته کمی هم رفتاراش منو یاد آرمان می ندازه. چه زود گذشت همین دیروز من ۱۹ سالم بود و الان ۴۰ . تق تق تق اتوسا در رو باز کن _باشه مامان جان الان باز میکنم بعد چند دقیقه آتوسا اومد گفت _ممنون یه آقایی هست میگه با شما کار داره. تعجب کردم.اخه من هیچ آقایی رو نمی شناسم. رفتم دم در . یک لحظه شک شدم.با صحنه رو بروم.تعجب کردم . _هانیه خودتی؟حالت خوبه آره.آ آرت تا خودتی _معلومه که منم چجور منو یادت رفته . چقد آرتا تغییر کرده بود جذابیت خودش رو داشت ولی انگار انگار یکمی پیر تر شده بود.من از اون روز که تو قصر با آرمان دعواشون شده بود ندیده بودمش.نکنه هنوز دوستم داره.ولی همه خاطراتم از جلو چشمام رد میشد. _نمیخوای دعوت کنیم داخل؟ چرا بفرمائید تو. بعد از اینکه آرتا نشست یه دم نوش براش آوردم و نشستم رو براش و پرسیدم چه کاری داشتید اومدین اینجا . _اومدم به دوستام سر بزنن اگر که مزاحمم بگین که برم . نه نه اصلا این طور نیس . _چه خبر از آرمان؟ حالش خوبه رفته بیرون چیز بخره بیاد. _راستی اون خانومی که اومد دم در دخترتان بودن؟ بله چطور آخه یک لحظه فکر کردم شمایید اون موقع تو قصر دقیقا شما همین ظاهر رو داشتید. آریان:مامان.میتونم فردا دوست..... با دیدن آرتا حرفش رو خورد.گفت : _مادر این آقا کی هستن من تا حالا ندیدمشون. دوست من و آرتا وقتی تو قصر بودیم. _اهان وقتی به چهره آرتا نگاه کردم بغض رو در نگاهش دیدم.ولی دلیلش رو نمیدانم آرتا گفت به به.چطور دختر و پسر شما کُپی تو و آرتا هستن با دیدنشان تموم خاطراتم زنده شد چه روزایی خوبی بود حیف که تموم شد.خب من دیگه برم _نه بفرمائید کجا وایسید آرمانم بیاد. آرمان احتمالا از دیدنم خوشحال نشه پس سلامم رو بهش برسونید میدونستم که راست میگفت .آرمان نمیتوانست کسی که قبلا عاشق زنش بوده رو ببینه .من گفتم _حتما آرتا به سمت در رفت تا درو رو باز کنه که قبل اینکه درو باز کنه در باز شد و آرمان پشت در بود آرمان با دیدن آرتا شک شده بود. #آرمان درو باز کردم.با دیدن آرتا تعجب کردم.احساس غم شادی عصبانیت ترس رو حس کردم . _زبونم بند اومده بود.ارتا همون کسی که یه روزی به زنم چشم داشت همونی که بخاطر اینکه عاشق شده بود کشیده اش زده بودم و همینطور بهترین دوستم. آرتا از یکی از چشمانش اشک ریخت.برا اولین بار بود گریه اش رو دیده بودم .منو سریع بغل کرد .واقعا شک بودم گفت _فهمیدم دوستم.سلام.تو این ۲۰سال خیلی دنبالت بودم .چرا یه بارم سراغم نگرفتی بی معرفت. دلم برات تنگ شده.میدونم که کینه داری ازم میدونم که عصبانی از دستم . ولی من همیشه خیر هانیه رو خواستم هیچ وقت بدشو نخواستم ناراحتیش نخواستم اگه پیش تو شاد و خوشبخت من چه مشکلی میتونم داشته باشم.یه دنیا ازت معذرت میخوام. من واقعا چطور توانسته بودم فراموشش کنم .تنها دوستمو تو قصر . گفتم نه آرتا من نه کینه دارم نه عصبانیم واقعا باهات بد حرف زدم منو ببخش. عشق منی بهترین دوست می من چطور فراموشت کنم آخه داداش رمان های عاشقانه
بفرمائید
۲۱:۳۷
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۴۱ #هانیه ۲۰سال بعد آریان مادر جانم مادر به آتوسا بگو امروز عصر میخوایم بریمبازار خرید کنیم . _چشم مامان آریان فردا ۲۰ سالگیش کامل میشه.چه زود پسرم بزرگ شد.آتوسا از آریان ۳ سال بزرگ تره .آریان به پدرش آرمان رفته خوشتیپ و البته کمی هم رفتاراش منو یاد آرمان می ندازه. چه زود گذشت همین دیروز من ۱۹ سالم بود و الان ۴۰ . تق تق تق اتوسا در رو باز کن _باشه مامان جان الان باز میکنم بعد چند دقیقه آتوسا اومد گفت _ممنون یه آقایی هست میگه با شما کار داره. تعجب کردم.اخه من هیچ آقایی رو نمی شناسم. رفتم دم در . یک لحظه شک شدم.با صحنه رو بروم.تعجب کردم . _هانیه خودتی؟حالت خوبه آره.آ آرت تا خودتی _معلومه که منم چجور منو یادت رفته . چقد آرتا تغییر کرده بود جذابیت خودش رو داشت ولی انگار انگار یکمی پیر تر شده بود.من از اون روز که تو قصر با آرمان دعواشون شده بود ندیده بودمش.نکنه هنوز دوستم داره.ولی همه خاطراتم از جلو چشمام رد میشد. _نمیخوای دعوت کنیم داخل؟ چرا بفرمائید تو. بعد از اینکه آرتا نشست یه دم نوش براش آوردم و نشستم رو براش و پرسیدم چه کاری داشتید اومدین اینجا . _اومدم به دوستام سر بزنن اگر که مزاحمم بگین که برم . نه نه اصلا این طور نیس . _چه خبر از آرمان؟ حالش خوبه رفته بیرون چیز بخره بیاد. _راستی اون خانومی که اومد دم در دخترتان بودن؟ بله چطور آخه یک لحظه فکر کردم شمایید اون موقع تو قصر دقیقا شما همین ظاهر رو داشتید. آریان:مامان.میتونم فردا دوست..... با دیدن آرتا حرفش رو خورد.گفت : _مادر این آقا کی هستن من تا حالا ندیدمشون. دوست من و آرتا وقتی تو قصر بودیم. _اهان وقتی به چهره آرتا نگاه کردم بغض رو در نگاهش دیدم.ولی دلیلش رو نمیدانم آرتا گفت به به.چطور دختر و پسر شما کُپی تو و آرتا هستن با دیدنشان تموم خاطراتم زنده شد چه روزایی خوبی بود حیف که تموم شد.خب من دیگه برم _نه بفرمائید کجا وایسید آرمانم بیاد. آرمان احتمالا از دیدنم خوشحال نشه پس سلامم رو بهش برسونید میدونستم که راست میگفت .آرمان نمیتوانست کسی که قبلا عاشق زنش بوده رو ببینه .من گفتم _حتما آرتا به سمت در رفت تا درو رو باز کنه که قبل اینکه درو باز کنه در باز شد و آرمان پشت در بود آرمان با دیدن آرتا شک شده بود. #آرمان درو باز کردم.با دیدن آرتا تعجب کردم.احساس غم شادی عصبانیت ترس رو حس کردم . _زبونم بند اومده بود.ارتا همون کسی که یه روزی به زنم چشم داشت همونی که بخاطر اینکه عاشق شده بود کشیده اش زده بودم و همینطور بهترین دوستم. آرتا از یکی از چشمانش اشک ریخت.برا اولین بار بود گریه اش رو دیده بودم .منو سریع بغل کرد .واقعا شک بودم گفت _فهمیدم دوستم.سلام.تو این ۲۰سال خیلی دنبالت بودم .چرا یه بارم سراغم نگرفتی بی معرفت. دلم برات تنگ شده.میدونم که کینه داری ازم میدونم که عصبانی از دستم . ولی من همیشه خیر هانیه رو خواستم هیچ وقت بدشو نخواستم ناراحتیش نخواستم اگه پیش تو شاد و خوشبخت من چه مشکلی میتونم داشته باشم.یه دنیا ازت معذرت میخوام. من واقعا چطور توانسته بودم فراموشش کنم .تنها دوستمو تو قصر . گفتم نه آرتا من نه کینه دارم نه عصبانیم واقعا باهات بد حرف زدم منو ببخش. عشق منی بهترین دوست می من چطور فراموشت کنم آخه داداش رمان های عاشقانه
#پارت۴۲#راوی.خلاصه آرتا و آرمان باهم آشتی کردن و هانیه و آرمان هم صاحب دو فرزند به نام آتوسا و آریان شدن.ولی هنوز کسی از قصه آریان خبری نداره.#آریاناز دیدن اون آقا تعجب کردم.خصوصیاتش شبیه دوستی بود که بابام ازش میگفت .برم کتاب فروشی یه کتاب بخرم همه کتابامو تموم کردم .(آریان علاقه خاصتی به خوندن کتاب داره ).از خانه رفتم بیرون و وارد کتاب فروشی شدم . داشتم تو کتابا میگشتم. به کتاب شکوفه های گیلاس رسیدم .خیلی وقت بود دنبالش بودم.فقط ۱ جلد ازش مونده بود.اومدم برش دارم که یه دختری همزمان با من رو کتاب دست گذاشت بهش نگاه کردم و گفتم_من زودتر پیداش کرده .دختر:من زودتر برش داشتم_اصلا یه فکری یه بازی میکنیم برنده کتابو برمیداره.دختر:ولی اگه قبلش یکی برداره چی؟_من با صاحب کتاب فروشی دوستم میگم نفروشه.قبول؟دختره:قبوله.چه بازی._ببین بچگی یه بازی میکردم .بازی این شکلی بود که ما یک گنج داشتیم و چندتا راهنما هرکی زودتر گنج رو پیدا کنه برنده اس.دختره: خب کی راهنما رو مینویسه و گنج قائم میکنه._مامان من .+قبوله.بعد اینکه مامانم گنج رو قائم کرد اولین راهنما رو به ما داد .ما دوتا از هم جدا شدیم.رو اولین راهنما نوشته بود.(چرا بوی اسب میاد؟)مامانم همیشه سخت ترین چیزا رو می نوشت. آخه من از کجا بدونم یعنی چی.خلاصه بعد ولی فکر دونه دونه راهنما ها و حل کردم وقتی به آخری رسید نوشته بود .(صدای شُر شُرش زیباس.) هیچ ایده ای نداشتم که چیکار کنم .یه لحظه یاد کتابی که من عاشقش بودم افتادم .اسمش بود (شرشر آب ).به سمت دریاچه رفتم .احتمالا اول دریاچه بوده چون آخرش رو نمیتوانست بزاره چون به روستای دیگری که دور بود میرفت به سمت دریاچه رفتم .اون دختره رو اون طرف دریاچه دیدم .انگار دوستامون فهمیده بودیم.من به سمت اونور دریاچه رفتم چون اینطرف گنجی نبود کنار دختره بودم.یه لحظه پای دختره سر خورد داشت می افتاد که توی دستانم گرفتمش.از نزدیک خیلی چهره اش زیبا بود و موهایش خیلی خوش رنگ بود در آفتاب. میتونستم ضربان قلبمو بفهمم خیلی تند میزد .تو رفتارم بودم که دختره گفت:به چی زل زدی_هیچی. بالاخره گنجرو دیدم و دختره هم دید ولی پاهایم سست بود نمی توانستم به سمتش بروم دختره گنج (همون کتاب بود گنج)رو تو دستش گرفت و شروع کرد به خندیدن و بالا پایین پریدن.چه کیوت بود . وقتی بالا و پایین میپرید موهاش موج دار میشدند.نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود ولی ناخودآگاه لبخندی رو لبانم شکل گرفته بود.دختره با تعجب گفت مگه نباید ناراحت باشی پس چرا میخندی؟سریع لبم رو بستم و گفتم هیچی.اسمت چیه ؟_دیانا اسمتو چیهآریان خوشبختم._خب من دیگه برم خداحافظ.خداحافظ هرچی دورتر میشد بیشتر احساس دلتنگی میکردی یکی از عجیب ترین روزای زندگیم بودرمان های عاشقانه
۲۲:۰۴
امیدوارم راضی باشین
۲۲:۰۵
عید تون مبارککک گوگولی های من

🥳🥳🥳🥳🥳
۱۰:۲۷
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۲۷ راوین:کسی زنده نبود تا بنویسه.یک جنگ بزرگ بین پِلُک و کِلی ها شکل گرفت.پلک ها به کِلی ها گفته بودند که اگر بهشان کمک کنن و جواهر رو پیدا کنن میتونن به دنیا حکومت کنن یا حتا دنیای جدیدی بسازند.و کِلی های حریس قبول کردند.و کِلی ها نمیدونستند به کی اعتماد کنن .و همین جور شد که جنگ شد و کِلی ها به دست همنوع خود کشته میشدند.و کِلی های باقیمانده، خود را بین پِلک ها قائم کردند تا کشته نشوند و بعضی ها هم تا نفس آخر جنگیدند.و بعد این اتفاق دیگر فقط شاید در افسانه ها اسمی از روزگاری که جادو بوده بیاورند.جای ۷قسمت پلاک تو اون کتاب است . و بعد سازمانی به نام بریج تشکیل شد.این سازمان دنبال این کتاب است.خیلی سال دنبالش گشته ولی موفق نبوده چون هیچ اثری از این کتاب نبود ولی تو و یارا هاله این کتاب رو فعال کردین. یارا:ولی یک سوال تو تو سازمان بریج بودی؟ راوین قطره اشکی از گونه چکید.گفت: آره .ولی به محضی که متوجه پلیدی این سازمان شدم سریع این سازمان را ترک کردم و برای این که تمام اونایی که کشتم و تمام کار های بدی که در حق کِلی ها انجام دادم جبران شه تبدیل به یک استاد برای کلی ها شدم.البته این مال قبل جنگ بود __♤♡ رمان های عاشقانه
#پارت۲۸
وقتی جنگ شد شما اولین شاگرد من
هستید(یعنی بعد جنگ دیگه هیچ شاگردی
نداشته).من تنها کسی هستم که به ۴ گیلید
مسلطم.یعنی قبلا ها ما ۷ نفر بودیم.هفت استاد
جادو ولی همه ی اون ها در طول جنگ مردند و
فقط من موندم.
من:گیلید چیه؟
راوین:گیلید به ۴ تا جادو گفته میشه.گیلید
باد،گیلید آتش گیلید آب گیلید خاک نیلا تو گیلید
آب هستی ولی احتمالا گیلید باد هم داری ولی
هنوز کشفش نکردی.یارا تو گیلید آتش را داری و
احتمالا خاک هم داری ولی مثل نیلا هنوز کشفش
نکردی.
من:تو که گفتی من و یارا از تو قوی ترین ولی
چجوری وقتی تو ۴تا گیلید داری و ما دوتا ؟
راوین:من توانایی استفاده از ۴ تا گیلید رو دارم
ولی ضعیف تره مثلا اگر من با گیلید آب بتونم یه
جوب درست کنم تو میتونی یه اقیانوس درست
کنی.ما درحدی که آموزش بدیم بلدیم ما به شما
آموزش کوچکش رو میدیم تا شما بزرگش رو یاد
می گیرید.
نیلا:هنوز یک چیز رو جواب ندادی.منظورت از نوادگان شاهیم چیه؟__♤♡رمان های عاشقانه
وقتی جنگ شد شما اولین شاگرد من
هستید(یعنی بعد جنگ دیگه هیچ شاگردی
نداشته).من تنها کسی هستم که به ۴ گیلید
مسلطم.یعنی قبلا ها ما ۷ نفر بودیم.هفت استاد
جادو ولی همه ی اون ها در طول جنگ مردند و
فقط من موندم.
من:گیلید چیه؟
راوین:گیلید به ۴ تا جادو گفته میشه.گیلید
باد،گیلید آتش گیلید آب گیلید خاک نیلا تو گیلید
آب هستی ولی احتمالا گیلید باد هم داری ولی
هنوز کشفش نکردی.یارا تو گیلید آتش را داری و
احتمالا خاک هم داری ولی مثل نیلا هنوز کشفش
نکردی.
من:تو که گفتی من و یارا از تو قوی ترین ولی
چجوری وقتی تو ۴تا گیلید داری و ما دوتا ؟
راوین:من توانایی استفاده از ۴ تا گیلید رو دارم
ولی ضعیف تره مثلا اگر من با گیلید آب بتونم یه
جوب درست کنم تو میتونی یه اقیانوس درست
کنی.ما درحدی که آموزش بدیم بلدیم ما به شما
آموزش کوچکش رو میدیم تا شما بزرگش رو یاد
می گیرید.
نیلا:هنوز یک چیز رو جواب ندادی.منظورت از نوادگان شاهیم چیه؟__♤♡رمان های عاشقانه
۱۰:۴۰
♡رمان های عاشقانه ♡
#پارت۲۸ وقتی جنگ شد شما اولین شاگرد من هستید(یعنی بعد جنگ دیگه هیچ شاگردی نداشته).من تنها کسی هستم که به ۴ گیلید مسلطم.یعنی قبلا ها ما ۷ نفر بودیم.هفت استاد جادو ولی همه ی اون ها در طول جنگ مردند و فقط من موندم. من:گیلید چیه؟ راوین:گیلید به ۴ تا جادو گفته میشه.گیلید باد،گیلید آتش گیلید آب گیلید خاک نیلا تو گیلید آب هستی ولی احتمالا گیلید باد هم داری ولی هنوز کشفش نکردی.یارا تو گیلید آتش را داری و احتمالا خاک هم داری ولی مثل نیلا هنوز کشفش نکردی. من:تو که گفتی من و یارا از تو قوی ترین ولی چجوری وقتی تو ۴تا گیلید داری و ما دوتا ؟ راوین:من توانایی استفاده از ۴ تا گیلید رو دارم ولی ضعیف تره مثلا اگر من با گیلید آب بتونم یه جوب درست کنم تو میتونی یه اقیانوس درست کنی.ما درحدی که آموزش بدیم بلدیم ما به شما آموزش کوچکش رو میدیم تا شما بزرگش رو یاد می گیرید. نیلا:هنوز یک چیز رو جواب ندادی.منظورت از نوادگان شاهیم چیه؟ __♤♡ رمان های عاشقانه
#پارت۲۹
راوین:یعنی تو و یارا خون شاهان کِلی رو
داری.یعنی جد تون بزرگ ترین و قویترین شخص
جهان. الان از شما میخواهم اون نقشه رو از کتاب
بیاری و یکی دیگه از روش بکشید.چون احتمال
اینکه بریج اون کتاب رو پیدا کنه زیاد و ما باید
آمادگی این رو داشته باشید.
یارا:یک سوال.پشمک و نسکافه یک موجود
جادویی هستند؟
راوین:اره تو زمان قدیم با این حیوان ها به جنگ
میرفتند و همینطور از طریق این حیوان جابه جابه
میشدند.ولی نسل آن ها خیلی وقته منقرض شده
چون تمام پِلُک آن ها را شکار کردند. و این دوتا
تنها باقی مانده از این حیوان است.
من:تو چندسالته؟
راوین:۱۰۳۵سال تقریبا نمیدونم
یارا:بهت نمیخوره
راوین:دیگه چیکار کنم.
من:ولی چجوری این کتاب دست پدر بزرگم ارتین
بود؟
راوین:نسل آرتین زمانی از با اعتماد ترین دوست
شاه بودند.با اینکه آنها یک پِلُک بودند.شاه یه آنها
داد و بهشان گفت روزی یک شخصی پیدا میشه
که باید این کتاب رو بهش بدن.__♤♡رمان های عاشقانه
راوین:یعنی تو و یارا خون شاهان کِلی رو
داری.یعنی جد تون بزرگ ترین و قویترین شخص
جهان. الان از شما میخواهم اون نقشه رو از کتاب
بیاری و یکی دیگه از روش بکشید.چون احتمال
اینکه بریج اون کتاب رو پیدا کنه زیاد و ما باید
آمادگی این رو داشته باشید.
یارا:یک سوال.پشمک و نسکافه یک موجود
جادویی هستند؟
راوین:اره تو زمان قدیم با این حیوان ها به جنگ
میرفتند و همینطور از طریق این حیوان جابه جابه
میشدند.ولی نسل آن ها خیلی وقته منقرض شده
چون تمام پِلُک آن ها را شکار کردند. و این دوتا
تنها باقی مانده از این حیوان است.
من:تو چندسالته؟
راوین:۱۰۳۵سال تقریبا نمیدونم
یارا:بهت نمیخوره
راوین:دیگه چیکار کنم.
من:ولی چجوری این کتاب دست پدر بزرگم ارتین
بود؟
راوین:نسل آرتین زمانی از با اعتماد ترین دوست
شاه بودند.با اینکه آنها یک پِلُک بودند.شاه یه آنها
داد و بهشان گفت روزی یک شخصی پیدا میشه
که باید این کتاب رو بهش بدن.__♤♡رمان های عاشقانه
۱۰:۴۳
این ۲ پارت عیدیتون اگه لایکاتون بالای ۵ شه پاکت میزارم
۱۰:۴۴