Mehran_Hoveyda_-_Sabze_Be_Naz_Miayad_(128).mp3
۰۲:۳۱-۲.۴۲ مگابایت
۱۶:۳۳
پاکت هدیه
◇
◇رمان عاشقانه مبینا◇
سلام به دوستان تازه وارد خیلی خوش اومدین
من مبینام و رمانی که داخل کانال گذاشته میشه اسمش حریر دلربای من هستش.
قبل از اینکه شروع کنید به خوندن خلاصه فصل اولی که الان ریپلای میکنم رو بخونید چون فصل یکش یه ربطی به فصل دو داره حالا به دلایلی گذاشته نشده🥰
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد و ما رو با لایک هاتون خوشحال کنید🥹
اینم آیدی من کاری داشتین درخدمتم
@mobina0416
من مبینام و رمانی که داخل کانال گذاشته میشه اسمش حریر دلربای من هستش.
قبل از اینکه شروع کنید به خوندن خلاصه فصل اولی که الان ریپلای میکنم رو بخونید چون فصل یکش یه ربطی به فصل دو داره حالا به دلایلی گذاشته نشده🥰
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد و ما رو با لایک هاتون خوشحال کنید🥹
اینم آیدی من کاری داشتین درخدمتم
@mobina0416
۲۱:۳۴
۱۴:۱۵
۲۱:۱۴
خـــوشـ تَـر از نَقشِـ تو دَر عـالَمِ تَصــویر نَبود ... #حافظ️
۱۲:۲۷
۱۳:۲۱
۱۳:۲۱
۱۳:۲۲
۱۶:۵۷
۱۹:۴۸
بچه ها شرکت کنید دیگه حال میده🫤
۱۷:۰۱
سلام دوستان میشه یه لطفی در حقم بکنید و وان شاتی که نوشتم رو بخونید و لایک کنید؟ 🥺
۱۹:۵۹
موضوع 'وان شات بی ایل | مبینا مهرآور کاربر انجمن یک رمان' https://forum.1roman.ir/threads/257349/
۱۹:۵۹
تو سایت یک رمان ثبت نام کنید و بعد لایکش کنید خلاصش هم راجب پسری هستش که عاشق دختر دشمن خانوادگیشون میشه ممنونم ازتون🥹
۲۰:۰۱
قسمتی از وان شات:
آراز-چیه مامان برای خودت خیالبافی میکنی، اصلا ام اینطور نیست.
مادر-چرا اینطوریه ، اونا چیزخورت کردن، اون نامردا میدونن نفطه ضعف بابات تویی برای همین میخوان تو رو از ما زگیرن.
آراز لا الله اللهی گفت و از جایش بلند شد.
آراز-مامان من این چیزا حالیم نمیشه باید بری خواستگاریش.
مادر-دهنت رو ببند چشم سفید اصلا میدونی خلیل چیکار کرده؟؟
آراز حرف مادرش را برید و گفت-آره آره میدونم چیکار کرده به قول خودتون سر بابا رو کلاه گذاشته بدبختش کرده. ولی تقصیر من و آیوا چیه؟ما همدیگه رو میخوایم.
مادر با چشمانی از هدقه درآمده گفت-نکنه با هم مراورده دارین؟؟
آراز دیگر چیزی نگفت و از چادر بیرون رفت. مادر جوابش را گرفت... کی انقدر از پسرش غافل شده بود که اینطور خود را در دام عشفی ممنوعه و سوزان انداخته بود. سخت بود پذیرش همچین چیزی...
آراز چندروزی پا پیچ مادرش شد و به اصطلاح روی مخش راه رفت تا بالاخره مادر راضی شد که با پدر صحبت کند.
آراز-چیه مامان برای خودت خیالبافی میکنی، اصلا ام اینطور نیست.
مادر-چرا اینطوریه ، اونا چیزخورت کردن، اون نامردا میدونن نفطه ضعف بابات تویی برای همین میخوان تو رو از ما زگیرن.
آراز لا الله اللهی گفت و از جایش بلند شد.
آراز-مامان من این چیزا حالیم نمیشه باید بری خواستگاریش.
مادر-دهنت رو ببند چشم سفید اصلا میدونی خلیل چیکار کرده؟؟
آراز حرف مادرش را برید و گفت-آره آره میدونم چیکار کرده به قول خودتون سر بابا رو کلاه گذاشته بدبختش کرده. ولی تقصیر من و آیوا چیه؟ما همدیگه رو میخوایم.
مادر با چشمانی از هدقه درآمده گفت-نکنه با هم مراورده دارین؟؟
آراز دیگر چیزی نگفت و از چادر بیرون رفت. مادر جوابش را گرفت... کی انقدر از پسرش غافل شده بود که اینطور خود را در دام عشفی ممنوعه و سوزان انداخته بود. سخت بود پذیرش همچین چیزی...
آراز چندروزی پا پیچ مادرش شد و به اصطلاح روی مخش راه رفت تا بالاخره مادر راضی شد که با پدر صحبت کند.
۹:۲۷
سلام بچه ها چطورین🥹
۱۵:۲۹
لفت ندین امتحاناتم تموم شد دوباره برمیگردم
۱۵:۳۰
سلام
۱۶:۳۷
هستین شروع کنیم؟
۱۶:۳۹