عکس پروفایل رمان های مذهبی «سنیه منصوری»ر

رمان های مذهبی «سنیه منصوری»

۹۱عضو
دکتر زند گفت: سید مهدی رفیقت بود. مثل ارمیا تو هم نفس به نفسش بودی! همرزمت بود. یارت بود! دیده بودم کسایی که تمام قصه زندگی شهدا رو خوندن و از حفظ بلدن اما یک ذره زندگیشون بوی شهدا رو نمیده اما ندیده بودم با شهید زندگی نکنی، با شهید نفس بکشی، با شهید بزرگ بشی اما یک ذره بوی شهادت ندی! ارمیا مرد بود! مرد! نامرد نبود! مثل تو بدی بلد نبود!مشت مسیح که به جانه دکتر زند خورد و او را نق زمین کرد، شیخ و شیخ حیدرعلی به سمتش دویدند. محمدصادق مسیح را کنترل می کرد. مریم بلند گریه می کرد. مادرم با آلا بچه ها را بیرون برده بودند تا نترسند. من میخ صندلی ام نگاه می کردم که چگونه یک زن را بخاطر نخواستن کسی، خورد کرده و له می کنند. چرا همیشه زینب سادات بیچاره آماج حرف ها بود؟مسیح گفت: توی این خانواده بی وفایی موج میزنه دکتر! مواظب خودت باش.و رفتزینب سادات جیغ زد: کدوم بی وفایی؟ به کدوم جرم زندگی ما رو بهم میریزی عمو؟مسیح ایستاد و گفت: من عموی تو نیستم.صدای مرد جوانی آمد: عموی من که هستی! ایلیای ارمیای تو که هستم! حرمت خواهر منو شکستی عمو؟ خواهر برگ گلم رو؟ خوبه بابا ارمیا نیست ببینه چه به روز دختر دردونه اش آوردین! محمدصادق گفت: یک بار خودم رو شرمنده سیدمهدی کردم. یک بار پدرم رو شرمنده کردم. نمی دونم شما چه جوابی برای سید مهدی و ارمیا دارید! به والله من از شکستن دل این زن می ترسم. به والله مشکل من و زنم این زن نبوده و نیست و نخواهد بود! این زن حریم شهیده! قسمتم نبود و تمام! مشکل هما با من همون مشکلیه که زینب سادات رو فراری داد! اون رفت و خوشبخت شد، هما موند و کنارم آب شد. مثل مریم که تمام زندگیش رو پای ما باخت! هما ببخش بد بودنم رو اما من هرگز چشم به زن کسی نداشتم. من این بدی رو ندارم! به خدا ندارم.هما دستم محمدصادق را گرفت: میدونم. بیا بریم خونه.محمدصادق رفت. ایلیا زینب سادات را بغل گرفت و سرش را بوسید. زمزمه اش را شنیدم: اومدم خواهری! اومدم! جان ارمیا! ایلیات اومده!زینب سادات سر بر سینه برادر گذاشت. دکتر زند هر دو را با هم در آغوشش جا داد: خوش اومدی پسر! با خودت چه فکری کردی این همه وقت رفتی؟شب ما اینگونه به پایان رسید.شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۹:۰۵

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedقسمت بعدیبه زودی....شیخ ما عالیجناب قصه هاست....undefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۴:۵۶

شیخ عالیجنابقصه های شیخ عالیجنابundefinedundefinedundefinedundefinedبه زینب سادات نگاه می کردم. می دانم خواب نیست و خودش را به خواب زده. آرام صدایش کردم: زینب سادات!چشم هایش که باز شد، دو کاسه خون بود. لبخند بی رنگش به صورت رنگ پریده اش نمی آمد. زینب بود و نشاطش! نشاط و جوانی انگار یکباره از جانش پر کشید.آرام گفت: مادرم عاشق بابام بود. خیلی دوستش داشت. عشق اول بودن برای هم. بابام که عزم جنگ کرد، عزم سوریه و دفاع از حرم کرد، مامانم داشت جون می داد! همیشه می گفت اولین لحظه سخت زندگیش، اون لحظه ای بود که راضی به رفتن بابام شد. می گفت جون دادن بعد رضایت دادم. از حق خودش و منی که با سالها دوا درمون و نذر و نیاز از خدا گرفته بودن، گذشت تا کسی از خط قرمز حرم رد نشه! دومین لحظه سخت زندگیش اون لحظه ای بود که بابام رو خوابیده روی دست همرزماش دید! می گفت اون لحظه هم تو خودم مُردم تا به قولی که به عشقم داده بودم عمل کنم. قول داده بود که اشکش رو کسی نبینه! می گه اون روز هزار بار مُردم! می دونی هزار بار مُردن یعنی چی؟ می دونی زانوهات توان نداشته باشه و نخوری زمین یعنی چی؟ اون شب به صبح نرسیده بود که موهای مادر جوانم یک سره سفید شد. عاشق بود! عشق حقیقی سخت به دست میاد! خدا نیاره روزی که عشقت از دستت بره! اینجای زندگی ما بود که ارمیا اومد! ارمیایی که عاشق زن رفیقش نشد! ارمیایی که عاشق مقاومت یک زن شد. عاشق حاج علی که پدری خرجش می کرد. ارمیا و یوسف و مسیح! سه تا بچه از پرورشگاه که از بچگی با هم بزرگ شده بودن. ارمیا چراغ خونه ای روشن دید! ارمیایی که از زن ها ترسیده بود، از پرورشگاهی بودن و بی پشتوانه بودن خودش ترسیده بود، دلش رفت برای حس کانون خانواده! نمی گم عاشق مادرم نبود. عاشق مادرم شد وقتی اون رو شناخت. وقتی فهمید زنهایی هستن که از همه چیز خودشون بگذرن اما خانواده رو نگهدارند. فهمید هستن کسایی که واقعا عاشق باشن و عاشق بمونن. اولش فقط اومده بود بفهمه رفیق و همرزمش چرا رفت و این خونه و خانواده رو ول کرد؟ بعد شیفته زیبایی خدای سیدمهدی و حاج علی پدربزرگم شد. ارمیا اون روز ها بود که بزرگ شد. اونقدر که جای خالی بابای من توی سوریه پُر شد و ارمیا عوض شد. مدیون سید مهدی بود. حسرت زندگی اون داغِ روی دلش بود. نمی دونم چرا؟ حکمت خدا بود و قسمت زندگی ما که ارمیا سر از خاک غفلت در بیاره و بلند بشه. ارمیایی متولد شد که مسیح هرگز نفهمید و یوسف... آخ یوسف... یوسف خوب فهمید. روزی که ارمیا میاد برای دیدن شوهر خالم، بعد از چند ماه لحظه ای میرسه که مادرم جیغ میزنه و من آماده به دنیا اومدن بودم! جالبه نه؟ این همه روز، این همه ساعت! با عمو صدرا و ارمیا و خاله رها میرن بیمارستان و من به دنیا میام! وقتی پرستار از اتاق عمل بیرون میاره بچه رو، میبره سمت ارمیا و ازش مشتلق می خواد! ارمیای بیچاره ای که هیچ نسبتی با بچه نداشت، اشتباها جای پدر بچه گرفته میشه! عمو صدرا هم بود! چرا اون رو اشتباه نگرفتن؟ جز قسمت و خواست خدا بود که نگاه اول من به چشم های ارمیا باز بشه و دلش برای من بره؟ ارمیایی که همون روز از مادر سید مهدی اجازه ازدواج با مادرم رو گرفت. تو خانواده ما رسم بود که برادر بیوه برادرش رو عقد کنه! پدری کنه برای بچه اش! مادربزرگم به خواست پدرم جلوی همه ایستاد و مادر ارمیای بی مادر شد! مادرم قیامت کرد. اسم ازدواج رو خیانت به عشق سید مهدی می دونست اما منِ بچه و دلبسته نگاه اول ارمیا، پدر می خواستم و ارمیا رو می خواستم. بخاطر من راضی شد. اما بابا ارمیای عزیزم شکسته بندی بلد بود! آیه اش رو از نو ساخت! عشق سید مهدی رو ازش نخواست! فقط اجازه موندن خواست! ذره ذره عشق به جان مادرم ریخت! قطره قطره دریا ساخت! مادرم می گفت ارمیا منو از خاک گور بیرون کشید! رو سال بعد بدون هیچ دوا درمون و انتظاری، خدا ایلیا رو به زندگیشون داد. مادر من که من رو با ازار سختی به دست آورده بود، و دیگه احتمال بچه دار شدنش نبود، ایلیا رو برای ارمیا به دنیا آورد. بابا ارمیای عزیزم که پدری می کرد برای یاغی گری های نوجوانی من! بابا ارمیایی که زد تو گوش محمدصادقی که نامزدم بود و منو با حرف ها و تحقیر هاش عذاب میداد! همین حرف هایی که امشب شنیدی، یک روز هایی ورد زبون محمدصادق بود. محمدصادق بد نبود! رفیق و همبازی بچگی های خودم بود. اما دنیا بده! بدی می کنه به آدم. محمدصادق تربیت شده دست مسیح بود. خیلی فاصله سنی داشت به خواهرش مریم. مسیح بزرگشون کرد. اما مسیح مثل ارمیا خودش رو نساخته بود. آخه ارمیا تربیت شده دست حاج علی و سیدمهدی بود! ارمیا قصه شهدا رو نخونده بود، شهید زندگی کردن و تمرین کرده بود. نامزدی من و محمدصادق که هنوز رسمی هم نشده بود، بهم خورد. اون روز ها احسانی نبود. دکتر زند که از اقوام عمو صدرا بود، از تنهایی اومده بود پیش اونها. خونشون سه واحد بود. واحد کناری ما میزبان احسان شد. احسان شد ارمیای قدیم.

۵:۳۹

محو مرام ارمیا و حاج علی! احسانی که از یک خانواده آزاد میومد و فرزند طلاق بود. ارمیا احسان رو ساخت. بعد از ترور مان و بابا ارمیا، بعد از بی کسی های ما بود کا احسان از سفر برگشت و جای خالی ارمیا رو دید. ارمیا مرادش بود و احسان مرید! مرید بی مراد شده بود. چون حاج علی هم با مرگ دخترش ایست قلبی کرد و بعد چند روز تموم... عشق در نگاه اول نبود. ذره ذره عاشق شد و عاشق کرد. غیرت خرج کرد و حسود شدم به داشتنش. میدونی بابا ارمیا و بابا مهدی و مامان آیه اومدن به خوابم و گفتن احسان میاد خواستگاریم؟ میدونی احسان هنوز از بابا مهدی میترسه بخاطر سیلی محکمی که به محمدصادق زده بود بخاطر اذیت من؟ رد سیلی توی خواب، روی صورتش تا چند روز مونده بود. احسان همش میگه من نمی تونم به تو بگم بالای چشمت ابروئه! باباهات پوست منو می کنن! اینها شوخیه اما واقعا احسان حضورشون رو توی زندگی ما حس می کنه! حالا کجای داستان آیه به حرف های مسیح می خوره؟شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۳۹

انشالله بعد از قصه شیخ عالیجناب دوباره به قصه رویای مادر برمیگردیم و سرنوشت یاس و اسماء رو دنبال می کنیم.با قصه های ما بمانید و ما را به دوستانتان معرفی کنید.قصه ها تمام نمی شوند... رویایی باقی می مانند و حسرتی که کاش دوباره باز گردند. قصه ها تمام نمی شوند... رویایی باقی می مانند از ندانسته هایی که کاش باز روایت شوند.قصه ها تمام نمی شوند....از روزی که رفتی قصه آغاز شد و با شکسته هایم بعد تو پرواز دادم شاپرک ها را تا با قصه گویی هایم اسطوره ام باشد مادر و رویای مادر را پیوند زند با شیخی که در هر قصه دیگری بود، او را عالیجناب می خواندند...رویای همسری... ادامه ای بر داستان ناتمام اسماء و یاسشیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۵۲

آماده قسمت بعد هستید؟شیخ ما....undefinedundefinedundefinedundefined

۴:۵۱

شیخ ما عالیجناب قصه هاستقصه ما گفته های شیخ ماستشیخ عالیجنابقسمت بیست و هفتمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedهمراه شیخ در صحن حرم نشسته و زل زده ایم به گنبد بزرگ و طلایی! دلنشین است. دلم آرام شده. اصلا اعتقادات دینی و مذهبی ندارم. من مثل شیخ با عشق به گنبد نگاه نمی کنم اما آرامم. آرام بودن شیخم در اینجا مرا آرام می کند.شیخ برایم حرف می زند و من صدایش را گوش می دهم. صدایش را دوست دارم. چون صدایش را دوست دارم به حرف هایش گوش می دهم تا باز برایم حرف بزند. شیخ باهوش است، دقیق و نکته سنج است. اگر بداند به حرف هایش گوش نمی دهم دیگر حرف نمی زند.آرام زمزمه میکند: من از آن روز که در بند تو ام آزادم.پرسیدم: آزادی و در بند بودن در تضاد نیستن؟لبخند نی زند و از گوشه چشم نگاهم می کند: مگه آزادی بی قید هم داریم؟ همه آزادی ها چهارچوب و قید و بند دارن!اخم می کنم: نه ندارن! آزادی اسمش روش هست. آزاد!چشم هایش را بسته، دست هایش را پشت سرش ستون کرده و سرش به آسمان جواب می دهد: آزادی رو برات بد معنی کردن. آزادی برای موجودی که بنده آفریده شده چه معنی می تونه داشته باشه؟ خدا ما رو برای بندگی آفریده.میان حرفش می پرم: یعنی خدا برده داری می کنه؟سرش را کمی کج کرد به سمتم اما حالتش عوض نشد. فقط گوشه چشمش را کمی باز کرد: اولا گفتم بنده، نه برده! دوما گوش کن حرفم تموم بشه بعد جبهه گیری کن خانومم!سرم را به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم. ادامه داد: برده داری نه اما بندگی چرا! هر کس بهتر بندگی خدا رو بکنه بر جهان و کائنات سرور میشه. هرکس بندگی رو فهمید، آزادگی و آزادی رو می فهمه. یک زندانی وقتی آزاد میشه، مجاز به انجام هر کاری هست؟ دزدی، قتل، غارت؟ نه چون چهارچوب قانون وجود داره و در بند قانون هست! درسته آزاد شده اما نمی تونه وارد خونه مردم بشه! چهارچوب هایی به اسم قانون مدنی جلوش رو میگیره! اصلا آزادی توی غرب رو ببین. اون آزادی که مدت ها دارن تو مخ بچه های ما میکنن که شما آزاد نیستید! کدوم آزادی؟ همون آزادی که می میگیم! حالا آزادی شما چیه؟ قید و بند های جدید! چرا؟چون بجای بندگی خدا، بردگی ما رو بکنید!هیچ انسانی برای انجام هر کاری آزاد نیست. این آزادی به معنی ول و رها و بی قیدی، اصلا آزادی نیست. بردگی نفس حیوانی هستش. بردگی برای عده ای منفعت طلب! این لباس من رو ببین! شاید خیلی ها بگن سخته! راحت نیست، آدم آزاد نیست! آره این لباس نمی گذاره راحت باشی چون بهت یادآوری میکنه کی هستی! چه جایگاهی داری! مردم به تو چه دیدی دارن! تو با این لباس سیگار دست بگیری میگن ببین آخونده رو! تو با این لباس دنبال دختر بازی نمیری! دنبال دزدی نمی ری! چون لباس برات همونطور که برات شان میاره، همون طور چهارچوب وضع میکنه. این چادر که سر شماست، برای شما آزادی هایی میاره مثل آزاد از نگاه هرزه، آزاد از مزاحمت آدم های بیمار! همونطور قید میاره، مواظب باشی بی حرمتی نکنی، باهاش کاری نکنی که آزادیهات ازت گرفته بشه! متوجهی چی می گم خانومم؟ این چادر بهت آزادی داد از نگاه هرز اما تو کاری کنی دوباره نگاه های هرز بیان دنبالت! من نمی گم کسی که چادر نداره همه نگاهش میکنن و دنبالش هستن. اما کسی که لباس تو چشم می پوشه می خواد توجه ها رو داشته باشه و تاوان اون ها رو هم باید بده! مثل لکه دار شدن روحش با شنیدن حرف های زننده، یا آلوده کردن روح پاک و معصومش از نکاه های هرزه! مشکل اینجاست که براش عادی میشه بعد یک مدت. اوم لکه دیگه به چشمش نمیاد و یک قدم دیگه برمی داره و بیشتر لکه و آلودگی بجا می ذاره! روح رو باید اونقدر تمیز نگه داشت که غبار روش دیده بشه! اگه لک بشه دیگه غبار ها دیده نمی شن و روحت رو زیر بار غبار ها از دست میدی! وقتی آزادی که در بند بندگی خدا باشی. بندگی خدا عین آزادیه! چطور دکتر یک دارو میده سر وقت همین مقدار رو می خوری؟ چطور مهندس میگه این خونه میریزه مطمئنی میریزه و بگه این جوری بساز حرفش رو گوش میدی؟ می گی بابا طرف متخصصه! حالیشه! میفهمه! من تخصص ندارم! اما در امور دینی همه متخصص میشن و تز و نظریه میدن و تحلیل می کنن درحالی که اصول اولیه ادیان رو نمی دونن!نه فقط اسلام! همه ادیان! خدا داره میگه من مرد رو اینجوری آفریدم زن رو اونجوری! میگن نه! زن و مرد برابر هستن! برابر نیستن! نخواهند شد! بعضی ها مد شده میگن زن و مرد برابر هستن در حقوقشون! نه نیستن! اسلام میگه نیستن! زن بالا تر از مرد قرار داره! زن از مرد ارزشمند تره! زن حساسه! مرد باید جون بکنه تا اونو تو آرامش نگه داره! مردها قوی تر هستن چون باید کار کنن. زن لطیفه، استرس و فشار کار براش خوب نیست. باید آرامش داشته باشه. شاخه گل خونه هست و مرد خاریه که باید مواظبش باشه! در حقوق هم برابر نیستن. زن باید بیشتر بگیره.

۵:۴۳

وقتی مرد میمیره دیه اش دوبرابره! این ارزش مرد نیست، ارزش زنی هست که تو خونه هست و پول بهش تعلق میگیره وگرنه مرد بیچاره زیر خاک به اون همه پول چه نیازی داره؟ برای شهادت دادن دو مرد یا چهار زن باید باشن چرا؟ تاحالا بهش فکر کردی؟ از این کمبود عقل زن نیست! از احساسات زیاد و برابر با عقلش میاد! زن همه چیز رو با عینک احساسش می بینه نه با چشم عقلش! زنها ناقص العقل هستن نه به این معنی که عقل ندارن! یا کم دارن! نقص عقلشون از زیادی احساسشونه که عقل رو ناکارآمد می کنه! زنها سراسر احساسن! زنها همه زندگیشون رو پای احساس میگذارن! مرد باید تعادل بشه، ترمز بشه، عقل بشه! عینک احساس رو از چشم زن برداره و بگذاره با عقلش به موضوع نگاه کنه! مثل وقت هایی که مردها عقل محض میشن و زنها باید عینک احساس رو مقابل عقل مردها نگه دارن‌. اینجوری زن و مرد همدیگه رو کامل می کنن. مرد میگه پسرم نماز بخون! مادر میگه پسرم جانمازت رو میزه! مرد کلیت و زن جزئیته! هر دو یک حرف رو گفتن! اینکه بچه نماز بخون اما یکی با کلیت و عقل یکی با جزئیات و نرم!هیچ کس توی این دنیا آزادی مطلق نداره. بگو رهبر! چهار چوب های رهبری دست و پاش رو می بنده. بگو رئیس جمهور! چهارچوب وظایف ریاست جمهور دست و پاش رو میبنده! اصلا بگو قاضی! مگه می تونه خارج از چهارچوب حکم بده؟ مگه می تونه زیر قانون بزنه؟ هیچ کس فراتر از قانون نیست. اول قانون خدا بعد قانون کشور که اون هم باید بر اساس قانون خدا باشه! قوانین خدا برای حفاظت از ما توی این دنیاست. تو دنیای بعد از مرگ هم با قوانین جدید بازی می کنیم! لب ور می چینم: اما سخته! نماز سخته، روزه سخته. چرا این همه باید نباید داره!خنده می کند و حالا مدل نشستنش را عوض کرا و آرنج روی زانو گذاشته و به کف دستانش نگاه می کند: همه چیز سختی و آسونی داره. باید نباید ها یعنی ما براش مهم هستیم! همه جزئیات براش مهم هستن! همه اینها پر از حکمت هست و فقط ما نمی دونیم. جهل ما مجوز این نیست که قضاوت کنیم. وقتی می دونیم خدا هست، پیامبری فرستاده، دیگه چرا معنی نداره! چرا نماز؟ چرا اینجوری؟ چون منِ خدا گفتم. باید یاد بگیریم که فرمان رو اطاعت کنیم. امام گفت بمیر بمیریم چون امام بدِ ما رو هرگز نمی خواد. اون میدونه چی برای ما بهترینه و همون رو فراهم میکنه! اطاعت از خدا و فرستاده اش جزء اصول اولیه زندگی ماست. بخاطر گردن کشی به این حال و روز افتادیم! عاقبت گردن کشی رو خدا نشون داده! ابلیسی که طرد شد! ابلیسی که طمع کرد و طرد شد! طغیان کرد و طرد شد! آخه یک آدم وسط میلیارها آدم، وسط این همه سیاره و این همه کهکشان و این همه ستاره و این همه مخلوقات، ذره ای بیش نیست و خدا می خواهد بهش پادشاهی کائنات رو بده اما برای خدا، خالق همه موجودات گردن کشی می کنه! آدمی که نفس کشیدنش هم دست خودش نیست! مرگ و زندگیش، قورت دادن آب دهنش! شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۴۳

#شیخ_عالیجناب_بیست_و_هشتشیخ عالیجنابقسمت بیست و هشتمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedنگاهش کردم. چقدر دنیایش، زاویه دیدش، ایمانش و همه چیز و همه چیزش فرق داشت. چقدر شیخ من دنیا و دینش را شناخته بود.شیخ ادامه داد: کاش ما هم مثل مادر حضرت مریم که بچه اش رو از خودش آزاد کرد تا فقط و فقط تحت بندگی خدا باشه، خودمون رو از بندگی نفسمون آزاد کنیم.إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ[ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩم ﻛﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭم [ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻭﻟﺎﻳﺖ ﻭ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻣﻦ ] ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺬﻳﺮ ; ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺗﻮ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﻳﻲ .( آل عمران٣٥) آه پر حسرتی کشید. تو چرا حسرت زده ای شیخ؟ تو که پر از بندگی خدایی!صدای دکتر زند ما را از حال و هوای خودمان بیرون آورد: آفرین شیخ! قشنگ یک منبر مفصل رفتی ها!به پشت سرمان نگاه کردیم. دکتر و زینب سادات، حیدر علی و بچه هایش، مادرم و آلا، حتی ایلیا هم آمده بودند. نگاه متعجب ما را به خودشان که دیدند خندیدند و ایلیا گفت: خداییش ما رو ندیدی؟شیخ خندید: نه خداییش! از کی اینجا هستید؟حیدر علی با لبخند کوچک بر لبانش گفت: به اندازه کافی بودیم که بدونیم منبر درباره چی بود.مادرم خودش را سمت من کشید و گفت: چقدر شوهرت با سواده ها! پولدار، خوشتیپ، باسواد، مودب! دیگه چی می خوای تو؟به شیخم نگاه کردم: هیچی! خدا به من بهترین رو داده!آلا گردن کشید: پس دو دستی بچسپ که دنیا بی وفا تر از اینه که خوشی به کسی ببینه!دلم لرزید. نکند شیخم را بگیرد. نگاهی به حرم کردم: یا امام غریب، شیخ و برام نگه دار.سرش که سمت من چرخید، من هم سرم را چرخاندم و نگاهمان در هم افتاد. نگاهش عمیق و پر فکر بود. آرام گفت: مواظب باش تو حرم چه دعایی می کنی خانوم! یک وقت دعایی نکنی که بندهای ما رو به دنیا سفت تر کنه!آن روز و حتی تا مدت ها منظور شیخ را نفهمیدم. شیخ دنیایی با من تفاوت داشت. من چون کودکی نو پا و او چون عالِم و دانشمندان بود. ایلیا خودش را به شیخ چسباند و سرشانه اش را بوسید: تحویل نمی گیری دیگه شیخ! دل آزار شدیم واست؟شیخ سرش را بوسید و گفت: این چه حرفیه! تو ما رو ول کردی رفتی!ایلیا آهی کشید: اگه بدونی چه خبره، خودت هم دنیا رو ول می کنی میای! شما یک چیز می بینید و ما دنیا چیز!زینب سادات گفت: کی اومدی؟ایلیا گفت: رسیدم ایران زنگ زدم احسان، گفت مشهدید. منم یکسره راه افتادم اومدم غافلگیرتون کنم که خودم غافلگیر شدم!آلا گفت: مگه کجا بودی؟مادرم سقلمه ای به او زد و گفت: زشته!آلا متعجب به ایلیا و از ایلیا به مادر و برعکس نگاه کرد. چند بار این کار را انجام داد و آرام گفت: کجا زشته مامان! ناراحت میشه بهش میگی زشت!همه شنیدند و خندیدند. آلا حرف زدن زیر گوشی هم بلند حرف زده بود. متعجب گفت: شنیدید؟زینب سادات گفت: مگه کر هستیم نشنویم.آلا قیافه اش در هم رفت: من که آروم گفتم. اما خداییش مامانم الکی شوخی کرد. داداشت زشت نیست!دوباره همه خندیدند. دلم برای حیدرعلی سوخت. خنده های روی لبی و پر درد بود. کاش یاسمنش بود!شیخ گفت: منظور مادر این بود پرسیدن این سوال زشته!آلا چشم گرد کرد و به مادر گفت: راست میگه؟ مادر که تایید کرد ادامه داد: چه زشتی؟ اینها همه میدونن کجا بود. حالا ما هم بدونیم چی میشه؟ایلیا جواب داد: هیچی نمیشه! لبنان بودم!زینب سادات گفت: ایلیا پاسداره.آلا موهایش را که داشت بیرون از مقنعه اش می آمد کشید و گفت: سلام برادر!دوباره همه خندیدند. ایلیا هم با خنده گفت: سلام خواهر!آلا دوباره خواست زیرگوشی بگوید: یک برادر خوشتیپ پیدا کردم برای خودم. دلت بسوزه با اون برادرای زاقارتت!اصلا خنده جمع تمام نمی شد. مادرم سقلمه ای به او زد و گفت: ذلیل نشی، آبرومونو بردی!آلا پهلویش را مالید و غر زد: دردم اومد! به من چه اینا فوضولن و حرفای منو گوش میدن!دکتر گفت: دست شما درد نکنه آلا خانوم!آلا نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: خواهش می کنم دکتر!می دانستم همه این مسخره بازی هایش برای شاد کردن جمعی است که پس از مهمانی خانه مسیح نخندیده بودند.شیخ هم می دانست چون موقع خروج از حرم به من گفت: چقدر آلا به موقع دست به کار شد. این روز آخری و اتفاق های مهمونی، حال همه رو گرفته بود.وقتی از میزبانان با صفایمان خداحافظی می کردیم، نمی دانستیم بار دیگر آنها را می بینیم یا نه اما خوب با هم عجین شده بودیم. دلم برایشان تنگ می شد.

۵:۴۵

####################حیدرعلی ساک بچه ها را باز کرد. بعد این سفر، حال و هوای بچه ها بهتر شده بود. شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۴۵

شیخ عالیجنابundefinedundefinedundefinedundefinedبه بچه های غرق در خواب نگاه کرد. دلش برای مظلومیت و تنهایی خودشان سوخت. مادر که نباشد، یک پای زندگی بچه ها می لنگد‌‌ مادر که نباشد، یک پای احساس بچه ها می لنگد. این طفل های صغیر، این محبوب دل های مادر، آغوش مادر می خواهند، بوسه مادر می خواهند، دستان نوازشگر مادر می خواهند.سرش را به دیوار تکیه داده و چشم بست. چشم بست که جای خالی یاسش را کنار بچه ها نبیند! چشم بست تا سوز دلش کم شود. سوز دلی که قطره قطره اشک شد، از گونه هایش سر خورد و میان انبوه ریش هایش گم شد. چقدر دلش می سوخت. چقدر دلش برای خودش می سوخت. خودِ بی یاسِ تنهایش! اصلا مرد که باشی، دلت به وجود همسرت گرم می شود. دلت به زنگ صدایش در خانه خوش است. دلت به چراغ های روشن و صدای شادی بچه هایت خوش است. با خودش زمزمه کرد: یاسِمن! خانومم! چکار کنم با جای خالیت!؟ چطور جای خالی به این بزرگی رو پر کنم؟ اصلا برای بچه ها پر کنم؛ جای خالی تو برای من چطور پُر میشه؟ قبل رفتن به حیدرعلی فکر نکردی؟ به تنهایی من فکر نکردی؟ تو که نامهربونی بلد نبودی!تو خوب بودن رو خوب بلد بودی! من بی تو چکار کنم؟حیدرعلی مانده بود و بچه ها! چقدر بچه های یاسش مظلوم بودند. بی صدا، آرام و چشم هایی پر از غم مواظب همدیگر بودند. یک جور وابستگی خاصی بود. از نوع یاس! از نوع مادرانه! از نوع مادری که نیست!دلش هوای آن روز ها را داشت. یاس می خندید. بچه ها دورش بازی می کردند. چشم های مادر را بسته بودند و دورش می چرخیدند. یاسش دست دراز کرده بود تا بچه ها را بگیرد. بچه ها می خندیدند، یاسش می خندید.اصلا دلش هوس دست پخت های یاسش را داشت. می دانست بچه هایش هم مثل خودش دلشان هوای غذاهای مادر دارد و هیچ نمی گویند. بچه ها هم مثل مادرشان او را درک می کردند. اصلا بچه به سن و سال اینها باید این همه درک کند؟ یا بهانه مادر بگیرد؟ صحنه بدن بی جان یاس میان بچه ها که دورش از شدت گریه و خستگی خوابیده بودند، هنوز پشت پلک هایش بود. تنها صحنه ای که لبخند های یاس را از چشم هایش می ربود. بدن یاسش کبود شده بود. بچه ها میان غربت خانه چنگ به لباس مادر گرفته بودند. یاد آن روز هم دلش را می سوزاند. حتی فرصت وداع با یاسش را نداشت. نتوانست برای بار آخر زیر گوشش دوستت دارم را زمزمه کند و سرخی گونه هایش را تماشا! زمزمه کرد: یاسم! کجایی خانومم؟ حیدرعلی بی تو چکار کنه؟ به فکر من نبودی؟ به فکر بچه ها نبودی؟ تو که پای رفتنِ بی من نداشتی! تو که منو بلد بودی بی تو زندگی بلد نیستم!صدای هق هق خفه ای به گوشش او را از جا پراند. حسن، داشت هق هق می کرد. پسرک ۷ ساله اش را به آغوش گرفت: حسن! بابا! چی شده؟ حسنم! قشنگ بابا؟ حسن چشم باز کرد: بابا!بغض صدایش، لرزش چانه اش، اشک بی امان باران شده اش دل پدر را لرزاند: جانِ بابا! جان دلم!صورتش را از اشک پاک می کرد و می بوسید: جان؟ چی شده عزیزم؟ خواب بد دیدی؟حسن با جانه لرزانش بریده بریده گفت: مامان... زدن... می ترسیدم... بابا... مواظب مامان... نبودم... ترسیدم.... زهرا رو بغل کرده بودم... گریه می کرد.... همه گریه می کردیم.... نمی رفتن... می زدن... مامان... مامان... مامان نفس نمی کشید... مامان....اشک می تواند سیل شود؟ اشک می تواند طوفان کند؟ کلمه می تواند کمر بشکند؟ کلمه می تواند پیر کند؟ سیل اشک از چشم های پدر و پسر جاری شد و حیدرعلی پیر شده، کمر خم کرد!حیدرعلی اولین بار بود از زبان بچه ها چیزی از آن شب می شنید. وای از دل اطفالش که چه ها از سر گذرانده بودند.صورت حسن را می بوسید.حسن گفت: کاش بودی بابا! اگه بودی مامان رو نمی زدن!آخ که دیگر توان از کف حیدرعلی رفت و حسن را بیشتر در آغوش کشید و بلندتر گریه کرد.همان جا کنار حسن دراز کشید، در حالی که سر پسرکش را در آغوش داشت، تنش را نوازش کرد تا آرام گرفت و خوابید. حیدرعلی به حال غربت این خانه هنوز اشک می ریخت‌عاشق که باشی، اشک که چیزی نیست؛ خون می دهی!عاشق که باشی، می فهمی مّرد هم گریه می کند!عاشق که باشی، عالیجناب قصه ها می شوی!شیخ ما عالیجناب قصه هاست....شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۲:۲۹

undefinedundefinedundefinedundefinedشیخ عالیجنابundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedجای یاسش چای دم می کند. جای خودش می رود نان می خرد. جای یاسش سفره را پهن می کند. جای خودش سراغ بیدار کردن بچه ها می رود. جای یاسش موهای بچه ها را شانه می کند. جای خودش چای بچه ها را شیرین می کند. جای یاسش لقمه در دهان بچه ها می گذارد. جای خودش رختخواب ها را جمع می کند و در گوشه اتاق می چیند. جای یاسش... جای یاسش مگر پر می شود؟ هر چه میدود، انگاربیشتر جای خالی یاس را می بیند. هر چه می رود کمتر می رسد. یاسش که بود، صدای خنده بچه ها بود. بچه هایی که دیگر کم می خندند. بچه هایی که کم حرف می زنند. بچه هایی که گاهی زبانشان گیر می کند.از صدای زنگ و در خانه می ترسند. مثلا الان که در به صدا در آمد و چهار نفری همدیگر را بغل کرده و به خود می لرزند. اصلا حال و هوایشان به ناگاه عوض شد. حیدرعلی به سمت در رفت تا در را باز کند. تا زودتر خیال بچه ها راحت شود. پشت در را که دید، داغش تازه شد. دل بچه ها، درست گواه داده بود. آمده اند سراغشان! دوباره آمده اند و تا حیدرعلی را ساکت نکنند، رهایشان نمی کنند.اشکان یقه اش را گرفت و از خانه بیرون کشیدش: هنوز نفهمیدی دیگه اینجا جای تو نیست؟فریبرز لگدی به پهلویش زد: جمع کن برو! دین تو رو نمی خوان! می فهمی؟ نمی خوان تو و دینت رو! نمی خوایم تو و اجبارهات رو! دوست داریم لخت بشیم! تو رو سننه!حیدر علی روی آرنج دست چپش بلند شد. تنش درد می کرد: مردم رو از راه راست گمراه می کنید، می خواید ساکت بمونم؟اشکان داد زد: آره! خفه شو! فقط خفه شو وگرنه خودم خفه ات می کنم مردک عوضی!هرمز کنار حیدر علی نشست و آرام گفت: انگار هنوز نفهمیدی، اون اسلام هزار و چهارصد سال پیش به درد این روزهای مردم نمی خوره! اسلام باید به روز باشه. پس جمع کن کاسه کوزه تو جمع کن و رو مغز مردم راه نرو!حیدرعلی گفت: من که مدتیه اصلا نبودم!پوزخندش بد دلشان را می سوزاند.ادامه داد: دیدن من با این لباس باعث میشه احساس گناه کنی. و بعد وجدانت به درد میاد و اذیتت می کنه! مشکل من نیستم، تویی! تو که دنیای خودت و این جماعت رو داری خراب می کنی. گناه تک تک این آدم ها پای خودته. تویی که این همه بی بند و باری رو آوردی!کسی از پشت بازویش را دور گلویش انداخت و با تمام توان فشارش داد: به نفعته از اینجا بری! دفعه بعد نه به خودت رحم می کنیم نه بچه هات!احساس خفگی با تمام شدن جمله اش رفت. حیدرعلی میان سرفه هایش شنید: فکر نکن قانون کاری برات می کنه! کارهای تو ضرر به خیلی ها میزنه و اونها ساکت نمی مونن! جونت رو بردار و برو. هر جا هم رفتی دهنت رو ببند. براشون ریختن آبروی تو از خوردن آب هم راحت تره! تو که نمی خوای آبروی لباس پیامبر رو به باد بدی؟حرف هایشان یک طرف، اما پوزخند و تمسخر لباس پیامبر دل حیدرعلی را به درد آورد.عجب زمانه ای شده! حرف زدن از حق و اسلام حقیقی ممنوع و هر چه خرافه و افکار ضد دینی آزاد! حمله به اسلام و مسلمان آزاد و بی بند و باری ارزش!همانجا که افتاده بود، نشست. نشست و به بچه هایش فکر کرد. مردم این شهر کوچک حاشیه تهران، آنقدر در بدی پیش رفته بودند که از کشتن اطفال هم ابائی نداشتند.شاید وقتش شده که برود. همه سالهای تلاش خودش و عمویش همین بود؟ زور ماهواره ها و فضای رهای مجازی از زور سالهای عمرشان بیشتر بود! دست روی زمین گذاشت و یا علی گویان برخاست. بچه هایش ترسیده بودند. خودش را مرتب کرد و وارد خانه شد. بچه ها به سمتش دویدند. دوباره سرو صداها ترسانده بودشان. پدر را می بوسیدند و دست بر صورتش می کشیدند. حیدر علی به همه عشقش آنها را در برگرفت.نهار بچه ها را داد و کنارشان دراز کشید. خیالش به یاسمنش افتاد.روزی که به سوریه می رفت. یاسمنش قرآن به دست، با لبخندی بر لب و چشمهای مواج نگاهش می کرد. تا لحظه آخر و نگاه آخر هم آن دریای مواج قطره ای نم پس نداد و عمو بعدا برایش گفت که یاسمنش چقدر بعد رفتنش اشک ریخته و چه روز ها برایش بی تابی نکرده بود. روز هایی که او میان خاک و خون به لقمه ای نان خودش را سیر کرده بود تا دست حرامی ها را از زنها و کودکان دور کند. چه رفاقت هایی که ختم به آغوش خونین شده بود. چه نگاه هایی که بی فروغ شد و چه دست هایی که خالی بر زمین ماند. چه تن ها که اسارت رفت و چه بی جانی هایی که از اسارت برگشت. چه جنازه هایی که به آنها جسارت شد و چه تازه دامادهایی که برنگشتند. سوریه آن روزهای مقاومت را دوست داشت. تفنگی که مدافع مردم بود هر چند خیلی ها نمی فهمیدند را دوست داشت. پیرمردی که نجاتش داده بود و تف در صورتش ریخته بود را دوست داشت. مهم است به چه دین و آیین اند؟ نه! فقط برایشان امنیت و آرامش آنها مهم بود. خیال آنها را رها کرده بودند. برای کشور گشایی نیامده بودند.

۲:۵۲

تهمت های ناروا را به جان می خرند چون خدا که میداند چرا تازه عروسان و کودکان شیرین زبانشان را در خانه گذاشته و کیلومتر ها دورتر بر روی جانشان قمار می کنند. قماری که باختش، باختن جان است.یاسمنش چه صبورانه با او روزهای جنگ را ساخته بود. چه روزهای زندگی مشترکشان را فدای لحظه لحظه مقاومت پشت درهای حرم کرده بود. خیالش به روزی پرکشید که بعد از سه ماه بی خبری پشت در آمد و گفت: یاسِ من!و یاسش دویده بود، زمین خورده بود، بلند شده بود و دوباره دویده بود و دوباره زمین خورده بود. حیدرعلی خود را به یاسش رساند تا بیشتر از این آسیب ندیده است. آن روز ها یاسش بود. آن روز های یاسش لبخند می زد. هر چند با بغض هر چند با تن ضعیف شده. همین که آن روز ها زنی در انتظارش بود، چشمی به راهش بود خوب بود.این روز ها تنها چشم های هراسان بچه های یاسش به او بود. چشمهایی شبیه چشمهای یاسش.شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۲:۵۲

undefinedundefinedundefinedundefinedشیخ عالیجنابundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedتمام تنش در می کرد. هر چند مرد بود و این ضربه ها اثر چندانی نداشت اما داغ دلش ضربه هایی بود که با این چنین قدرت هایی بر تن همسرش کوفته شده بود. بیشتر از درد تنش، بغض گلویش آزارش می داد.باید از این مردم دست می کشید؟ باید آنها را در گمراهی رها می کرد؟ زنش را، یاسش را پرپر کرده بودند! باز هم امانشان می داد؟ باید می رفت یا می ماند؟ با بچه های بی مادر چه می کرد؟ در خانه می ماند و بچه ها را نگهداری می کرد؟ پس از کجا خرج خانه را بیاورد؟تلفنش را برداشت و زنگ زد: سلام ملاحسین جان!شیخ حسین با خنده جواب داد: سلام برادر، شما هم روز ما رو یک جور صدا کن که این زن و خواهرزن ما هن برامون دست بگیرن ها! چه عجب از این ورا؟ شماره گم کردی؟حیدرعلی گفت: خوبه تا دیروز با هم بودیم!شیخ حسین جدی شد و گفت: همین عجیبه! مشکلی پیش اومده؟حیدرعلی گفت: کجایی؟شیخ حسین: دفتر هستم. داشتم میرفتم سر ساختمون.حیدرعلی: ظهر مسجدی؟شیخ حسین: آره، دو سه ساعتی هستم، دوباره بر میگردم دفتر.حیدرعلی: پس نماز میام پیشت.شیخ حسین: مسجد خودت چی میشه؟حیدرعلی با افسوس گفت: کدوم مسجد؟ مسجد هم گرفتن و امام جماعت خودشون رو آوردن. دیروز دوباره اومدن به تهدید!شیخ حسین گفت: همین الان حرکت کن، بچه ها رو ببر پیش خانوم من. خودم بهش زنگ می زنم که بچه ها رو میبری.حیدرعلی: نه حسین. خیلی برای خانوادت زحمت درست کردیم این مدت. شیخ حسین: بچه ها بهشون عادت کردن. اون بچه ها هم زحمت نیستن، رحمت خدا هستن. سادات رو سر ما جا دارن. نور چشم ما هستن! پس برو بذارشون، خودت هم برو سمت مسجد تا من بیام!حیدرعلی بچه ها را با حوصله آماده کرد. لباسهایی که یاسمنش خریده بود. آخرین یادگاری های یاسمن! موهایشان را شانه کرد. ساک لباسهایشان را آماده گذاشت. چقدر شیر خشک دادن به بچه ای به ضربان قلب مادر اُخت گرفته سخت است. چقدر این خانه بدون یاسمن، خالیست....مگر تو چقدر بود که با رفتنت خانه اینقدر خالیست؟مهلا با عشق بچه ها را تحویل گرفت. واقعا دوستشان داشت و این از رفتار گرم با بچه ها هویدا بود.وقتی گفت: خیالتون راحت، الان آلا هم میاد، دیگه حسابی بهشون خوش میگذره.خیال حیدرعلی راحت نشد. خیالت رفتی راحت است که بچه ها پیش مادرشان باشند. در آغوش امن مادرانه!اما مجبور بود دست و پای خیالش را جمع کند. مجبور بود بچه را به امان خدا رها کند. چه امانی بهتر از امان خدا که بخواهد شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد...مسجد هنوز خالیست. نمی دانست کجا کم گذاشته اند که جای اسلام ناب را، اسلام آمریکایی ها گرفتند. که زن ها بی حجاب به مسجد می آیند و بی حجاب نماز می خوانند. که مسجد آنها شلوغ تر از مسجد اینجاست. هر چند دلار هایی که این وسط خرج می شود در این اوضاع نابسامان مردم، در این مرگ زیر چرخ اقتصادی که نمی چرخد بی تاًثر نیست! مردم گرسنه اند! مردم شرمنده نان زن و بچه اند! شرمنده قیمت خانه و سَرِسیاه زمستان آوارگی! شرمنده قبض های پرداخت نشده و قطع شده! شرمنده مریضی که در خانه ماند و روز به روز بدتر شد... شرمنده این روز ها مثل خودش...شیخ حسین آمد و مصافحه کردند. کنار هم نشستند و فارغ از احوال پرسی که شدند شیخ حسین گفت: بچه ها نهارشون رو خوردن و دارن بازی میکنن. خیالت راحت باشه.حیدرعلی سربه زیر گفت: شرمندتم حسین. از وقتی یاسمن رفت، زندگی تو رو هم با زندگی خودم زیر و رو کردم.شیخ حسین دستش را گرفت و گفت: چی میگی مرد؟ مگه روزی که زنم رو نیمه جون از زیر دست برادرهاش در آوردم، تو نبودی که جور من که بند تخت بیمارستان بودم رو کشیدی و بچهای ترسیدت رو رها کردی رفتی کلانتری؟ مگه برادری این نیست که یکی خم شد، اون زیر بازوی تو رو بگیره که نیفتی؟حیدرعلی گفت: نمی دونم با بچه ها چکار کنم؟ بمونم خونه بزرگشون کنم؟ برم کار کنم؟ چکار کنم؟ دو تا دختر بچه که همه کارهاشون مادرشون بود و از من خجالت میکشن؟ حسین دارم می میرم از غم یاسمن اما نمیتونم عزاداری کنم براش. وقتش نیست. بچه ها نگاهشون به منه! از اون طرف فشار اون نامسلمون ها. تهدید بچه ها! حسین باید موند و جنگید یا رفت؟ چکار کنم؟شیخ حسین گفت: تو برای جون خودت می تونی تصمیم بگیری اما حفظ جون بچه ها؟ به نظرم باید مواظب امانتی هات باشی، به وقتش میریم سراغ اونها! اونها الان زر و زور دارن! باید با اینها با سیاست جنگید! خونه رو بده اجاره یا بفروش بیا نزدیک ما. تا ک مادرخوب برای بچه ها پیدا کنیم، بچه ها رو بیار پیش ما و برو دنبال روزیشون.حیدر علی با پریشانی دست روی صورتش کشید و کلافه گفت: ازدواج بعد یاسمن! اونم اینقدر زود! دلم می خواد من جای یاسمن مرده بودم.

۶:۱۸

شیخ حسین گفت: بچه ها مادر می خوان.حیدرعلی به چشمهای شیخ حسین نگاه کرد و گفت: کی مادر میشه برای چهارتا بچه من؟ کی مادر می کنه؟ آخ که حتی پول مهد گذاشتنشون رو هم ندارم! شیخ حسین گفت: توکلت به خدا باشه.حیدرعلی گفت: من الان فقط امنیت بچه ها برام مهمه! بچه ها امن ک راحت باشن. نمی خوام زنی باشه اذیتشون کنه.درد صدای حیدرعلی را فقط شیخ حسین شنید و شناخت و دلش سوخت. چقدر نزدیک بود که او هم بی مهلایش شود.امروز باید شيخ حسین به مسئله مهمی به اسم برادران زنش رسیدگی می کرد.حیدرعلی زیر بار فروش خانه نرفت و گفت: نمی تونم بفروشمش! من توی اون خونه بزرگ شدم، عاشق شدم، پدر شدم!رفت که برای اجاره اش اقدام کند. شیخ حسین به خانه رفت. صدای خنده بچه ها و مهلا و آلا همه خانه را گرفته بود. زنگ خانه را که زد، مادرزنش در را باز کرد. سلام کرد و گفت: خوبین مامان؟ ببخشید این مدت اینجا اذیت شدید. کارهای خونتون تا آخر هفته بعد تمومه.پری گفت: این حرف ها چیه؟ اینجا خونه خودته و این بچه ها هم مهمونت. واقعا خونه تمومه دیگه؟شیخ حسین گفت: آره تمومه!مهلا در خانه را باز کرد. با لپ های گل انداخته و موهای آشفته و لبخند بزرگی بر لب گفت: سلام.شیخ حسین به این همه نشاط نشسته در جان بی جان مهلایش لبخند پر مهری زد: سلام خانوم! مشغول بازی بودی؟مهلا کودکانه سر تکان داد و گفت: میای بازی؟شیخ خنده اش گرفت و مامان پری لب به دندان گرفت و تشرش رفت: مهلا!مهلا که گوشه لبش را از خجالت به دندان گرفت، شیخ بیشتر خندید و گفت: شما فعلا بازی کنید، من با برادرات حرف دارم، بعد میام.مهلا نگرانی به چشم هایش دوید. شیخ گفت: نگران نباش، براشون کار پیدا کردم.مهلا لبخند زد و پری خانم با ذوق گوشی اش را در آورد تا به پسرها زنگ بزند که الافی بس است، سریع برگردید خانه!شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۶:۱۸

شیخ در حیاط ماند. می خواست دور از مهلا با برادرانش صحبت کند. دوست نداشت مهلایش دوباره متشنج شود. یاد آن روز، دیوانه اش می کند. هنوز جسم بی جان زن و بچه اش در خاطرش پررنگ است. هر چه تلاش کرد تا همه آم روز ها را فراموش کنند، از خیال خودش ذره ای کمرنگ هم نشده بود. تصویر که پشت چشم هایش نقش می بست، تپش قلبش به اوج می رفت و گاهی یکی در میان می زد.آرش و کیارش که آمدند تمام سعیش را کرد تا برخوردش سرد و خصمانه نباشد. با خودش تکرار می کرد: اینها برادر های مهلا هستن! برادر هاشن!لب حوض نشستند. برادر ها کنار هم و شیخ، مقابلشان بود.آرام و با طمانینه شروع کرد: مسجد چند تا مغازه داره، نمی دونم دیدید یا نه، مغازه های دور درب مسجد از هر طرف سه تا مغازه اش مال مسجد هست. یکی از مغازه ها اجاره اش تموم شده و بنده خدا می خواد بلند بشه بره جای دیگه. دستش یکم باز شده داره جای بهتر میره.آرش گفت: خب ما چکار کنیم؟شیخ لبخند ملیحی زد: صبر نداری ها! مغازه رو میدم به شما اجاره.کیارش گفت: به فرض که دادی! چکار کنیم؟ جنس از کجا بیاریم؟شیخ گفت: من براتون جنس میارم. فقط ماه به ماه کرایه مغازه و قسط پولی که بهتون بابت آوردن جنس می دم را باید پرداخت کنید. شروع قسط هاتون از ماه دوم حساب می کنم، اما کرایه مغازه مال مسجد هست و از ماه اول باید کامل پرداخت کنید.کیارش از جایش بلند شد: واقعا این کار رو می کنی؟شیخ با سری که تایید تکان داد، آرش و کیارش از جا پریدند و دست و صورت شیخ را می بوسیدند.مهلا از کنار پنجره شیخش را تماشا می کرد که چه برادرانه، برادری می کند برای کسانی که از لحظه اول آشنایی خون به جگرش کرده بودند.شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۲:۴۴

شیخ ما عالیجناب قصه هاستقصه ما، خاطرات شیخ ماست undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedشیخ دستهایش را به سمت آسمان دراز کرده و مشغول دعای پس از نماز شده بود که در مسجد همهمه ای شد. تعداد کم نماز گزاران و این صداها عجیب بود. شیخ دست از دعا برداشت و بلند شد.عده زیادی وارد مسجد می شدند. از زن و مرد و بچه! شیخ منتظر ماند که کسی صحبت کند. جوانی جلو آمد و گفت: شیخی که میگن به همه کمک میکنه تویی؟شیخ دستش را جلو برد و گفت: سلام. اگه کمکی از دستم بر بیاد، در خدمتم!جوان گفت: به ما کمک کن! ما هیچ جایی نداریم بریم!شیخ اشاره ای کرد که بنشینند. همه نشستند و شیخ گفت: خب تعریف کن چی شده؟جوان با اشاره به همراهانش گفت: ما آدم های درست حسابی بودیم! الانمون رو نبین! من خودم فوق لیسانس برق دارم! اوضاع که ریخت بهم، اخراج پشت اخراج، تا نوبت به من رسید. سگ دو زدم برای یک لقمه نون که کرایه خونه ها زیاد شد و صابخونه انداختمون بیرون. وسایلمون رو ریخت تو کوچه و من موندم و سه تا خواهر و پدری که بخاطر قند بالا یک پاش رو قطع کردن و مادری که اینقدر کار سنگین تو این کارخونه ها کرده که الان یک لیوان آب نمی تونه برداره! اینقدر تو کوچه موندیم و زیر آسمون خدا شب و روز کردیم و خونه پیدا نکردیم تا اینکه همسایه ها زنگ زدن شهرداری و اومدن ما رو از کوچه هم بیرون کردن. رفتیم ته شهر و زیر پل زندگی کردیم. سخت بود. گرما و سرما! مادرم از سرمای استخون سوز مُرد! بخدا شیخ! سگ دو زدم اما به زور از پس سیر کردن شکممون براومدم! شیخ به دادمون برس! ما داریم زیر اون پل هر روز هر روز یکی رو از دست می دهیم! صدای گریه زن ها بچه ها و حتی مردها می آمد.شیخ پرسید: همه شما زیر پل زندگی می کنید؟جوان گفت: بله! نه معتادیم، نه تن پرور!کار میکنیم! سخت هم کار می کنیم. دست های پینه بسته و زخمی اش را مقابل شیخ گرفت و بعد شانه های کبودش را که زیر بار حمالی کردن زمخت و کبود و سیاه شده بود.شیخ بغض داشت. بغض داشت که چقدر مردم سختی می کشند. بغض داشت که شرایط خودش را سخت و در حد پایین ترین مردم شهر می دانست و حالا....شیخ گفت: برید وسایلتون رو بیارید گوشه حیاط مسجد بگذارید. خودتون هم چند روزی همین جا تو مسجد بمونید تا من جایی براتون پیدا کنم. خانم ها برن طبقه بالا، مردها پایین باشن. یا علی بگید بریم جمع کنید.چند نفر روی زانو، به سرعت به سمت شیخ آمدند و دست و پا و عبای شیخ را گرفتند: تو رو خدا راست می گی؟_کمکمون می کنی؟_تو رو خدا سرکارمون نذاری اونجا رو هم از دست بدیم!اینکه ترس از دست دادن آن مکان را هم داشتند، بغض شیخ را بیشتر کرد. چشم هایش را به هم فشرد و گفت: نترسید. خدا هست!به شرکت زنگ زد که دیگر باز نمی گردد. چند وانت خواست که بفرستند و راهی تهِ تهِ تهِ دنیا شد! وقتی رسیدند و نگاهش به اوضاع آنجا افتاد، سخت از مسلمانی خودش شرمنده شد. پُلی که دیگر پل نبود و معلوم بود خیلی قبل فرو ریخته و چون دیگر محل عبور و مرور نبود، کسی پیگیرش نشده بود. هر لحظه امکان ریزش بهش دیگر از پل می رفت! نه حمام و نه دستشویی! نه آب و نه آبادانی! جز تکه های شکسته پل و مردمی که زیر تکه های باقی مانده سرپناهی با چادر و پارچه های به هم دوخته ساخته بودند. چاله های آبی که بوی بد می دادند و آدم های خسته که هیچ وقت انگار نخوابیده اند!وانت ها پر می شد و دل شیخ پر تر از این دنیا می شد. وانت ها پر می شد و شیخ حساب کتابش به بن بست می خورد!این مدت حسابی خرجش بالا رفته بود و حسابش ته کشیده بود. اسکان این همه آدم، خرج بالایی داشت و تا شش ماه دیگر نمی توانست این مبلغ را فراهم کند! اما نمی توانست دست رد به سینه این درماندگان بزند!مهلا و آلا و پری خانم، با تماس شیخ، خود را به مسجد رسانده بودند تا مسجد را آماده و غذایی تدارک ببینند. هوا سرد بود و تعدادشان به ۶۰ نفر می رسید. پری خانم که آبگوشت را بار گذاشت، کنار دیگ نشست و گفت: خوبه ما همون سقف نصفه نیمه روی سرمون بود! این بیچاره ها...آلا میان حرف مادرش رفت و گفت: بگو خوب شد شیخ بود و ما رو از زیر آوار و زندگی تو خرابه های خونه خودمون هم نجات داد! کی پول داشت اون خونه رو درست کنه؟مهلا آرام به کارهایش می رسید. بیشتر فکرش مشغول شیخ بود که می خواهد با این ها چه کند؟سیب زمینی ها را پوست کندند و بَلِّه اش کردند‌. ساندویچ ها یا همان بَلِّه ها را بین بچه ها رو زنان و پیرمرد پیرزن هایی که مانده بودند تقسیم کردند که شیخ با وانت های پر رسید.همه خسته و گرسنه بودند.شیخ به تک تک چهره ها نگاه می کرد. این مردم، خسته درد و رنج زمانه بودند! این مردم گرسنه ی لقمه ای آسایش و امنیت بودند.

۳:۱۸

هنوز از بحرانی عبور نکرده بود که بحران بعدی سر رسید!همسايه های عصبانی از وجود بی خانمان ها در مسجد و محله شان به مسجد آمده بودند!شیخ میان معترضان ایستاد تا حرف هایشان را بشنود.یکی گفت: اینها امنیت محله رو خراب میکنن. معلوم نیست دزد هستن، قاتل هستند، چی هستند!؟یک دیگر گفت: این جا مگه گدا خونه است؟ مثلا مسجده!دیگری گفت: از قدیم گفتن احترام مسجد دست متولی اونه! این بی احترامی به مسجده!شیخ دستش را بالا برد و همه را دعوت به سکوت کرد: خیلی خوبه که این همه آدم به امور مسجد علاقه مند شده! البته من نه بی احترامی به مسجد کردم، نه امنیت محله رو بهم زدم! مگه نشنیدید که پیامبر فرمود کسی که همسایه اش گرسنه باشه و سیر بخوابه، از من نیست؟ این مسلمونی درسته که رهاشون کنیم؟ الان که دست نیاز به سمت ما دراز شده! مگه نمی دونید امیرالمومنین فرمودند هیچ سائلی را دست خالی بر نگردانید ولو با نیم دانه انگوری! حالا حرمت مسجد رو از آبروی مومن بیشتر می دونید؟اینها به مسجد پناه آوردن! اینها از همه جا رونده و مونده پناه آوردن به خونه خدا! حالا خدا رو خوش میاد که بنده ای که بی پناه به سمتش اومده رو برونیم؟ البته من سعی میکنم هر چه زودتر جایی براشون پیدا کنم. اما حرف بی احترامی به مسجد رو نزنید که خوابیدن در مسجد حرام نیست! الان هم وضعیت این بندگان خدا اورژانسیه! کاری که گناهه؛ مهجور موندن مسجده! مسجد باید آباد بشه! برای رونق مسجد کدومتون پا پیش گذاشتید؟ امنیت محله؟ از این آدم ها، اونهایی که توان دارن، از صبح تا شب دارن کار میکنن و باقیشون یا بچه هستن یا ناتوان! از چی می ترسید؟ این محله خودش کم دزد و قاچاقچی و خرابکار داره؟ این محله کم خودش دردسرساز داره؟ صداهای اعتراضی جمعیت در میان سخنان شیخ به گوش میرسید اما شیخ بی توجه به آنها حرف هایش را زد و گفت: هر کس کاری از دستش برای این آدم ها برمیاد، در راه رضای خدا انجام بده!شیخ عالیجناب قصه هایی است که پهلوان دارند، که قهرمان دارند. تنها در این قصه پهلوانان را شیخ می نامند...
شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۳:۱۸

شیخ عالیجناب
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedمهلاآخر شب بود که شیخ به خانه آمد. امروز، روز پر تنشی بود. می دانم شام نخورده است. وقتی دیدم شیخ خودش را مشغول امور دیگر کرد تا سر سفره شام مسجد ننشیند، من هم هیچ نخوردم. حتما شیخ می خواست آنها راحت باشند و سیر غذا بخوردند. نگران کم بودن غذا بود. من که نخوردم، مادر و آلا هم چیزی نخوردند. برای شام املتی آماده کردم. سفره را پهن و شیخ را صدا زدم: حسین جان!لبخند به لبش آمد. از وقتی که دیگر شیخ صدایش نمی زدم، لبخندش را با هر بار صدا زدنش می دیدم. کنارم نشست و گفت: زحمتت شد خانمم. از ظهر خسته شدید شما و مامان و آلا. خدا اجرتون بده.لقمه ای که در دست داشتم را به سمتش گرفتم و گفتم: اجری هم باشه خدا همشو میذاره تو کاسه شما!با خنده ابرویی بالا انداخت و لقمه را گرفت و گفت: اونوقت چرا!؟شانه ای بالا انداختم: خب شما همه کار ها رو کردید!دستم را گرفت و با محبت گفت: این دستها، امروز خیلی کار کرد. این دست ها شکم های گرسنه ای رو سیر کرد. این دست ها خدا رو خوشحال کرد!تا حالا به کارم اینگونه فکر نکرده بودم. خوشحال کردن خدا!لقمه را در دهان گذاشت و بعد از جویدنش گفت: امروز می خواستم باهات درباره حیدرعلی صحبت کنم. ببینید یک خانم خوب براش می تونید پیدا کنید!اخم کردم: به همین زودی؟ یعنی اینقدر زنش رو دوست داشت!نگاه شیخ دلم را لرزاند. چیزی در نگاهش بود که عجیب خجالتم داد.پرسید: کجای حرف من این بود که زنش رو دوست نداشت؟گفتم: خب هنوز چهلم زنش نشده!گفت: یعنی هر چی بیشتر ازدواج نکنه، زن مرحومش رو بیشتر دوست داشته؟گفتم: آره دیگه!گفت: بعد تکلیف اون چهار تا بچه بی مادر چی میشه؟ تکلیف اون دخترای کوچولو چی میشه؟ تا کی کار نکنه و بچه ها رو نگهداره؟گفتم: خب بچه ها رو بذاره مهد!گفت: چهار تا بچه رو بذاره مهد؟ فکر پولش رو کردی؟ مگه چقدر درآمد داره؟ بعد کِی کارهای خونه رو انجام بده؟ کِی به تربیت بچه ها برسه؟ اون دختر ها مادر باید بالا سرشون باشه! حیدرعلی کسی رو نداره که کمکش کنه! اگه مادری داشت، خواهر برادری داشت که کمکش کنن، حرفت قبول، یک مدت صبر می کرد قشنگ تر بود. اما خدا رو خوش میاد که این بچه ها آواره باشن؟ تا کی مزاحم مادر و خواهرت باشن؟ چند روز دیگه صدای بابات در میاد!گفتم: نمی ذاریم اون سمت برن، آلا هم که همش اینجاست. کلا وسالیش بیشتر اینجاست تا سمت خودشون. بابا چرا باید چیزی بگه!گفت: این لطف شماست. با اینکه برای حیدرعلی سخته، اما باید به فکر زندگی بچه هاش باشه! حیدرعلی سختی زیاد کشیده و یاسمن خانوم آرامش زندگیش بود. نمی تونه سختی کشیدن یادگارهای زنش رو ببینه! البته اینکه زودتر زن بگیره رو من بهش گفتم. گفتم: یعنی تو هم بعد من...دستش را جلوی دهانم گذاشت و ادامه حرفم در دهانم ماند.اخم کرد: اینکه حیدرعلی هست و عشق زندگیش رفت، مشیّت خدا بود. حیدرعلی زنده است و باید وظیفه ای که بر عهده داره رو انجام بده. اینکه زن بگیره به معنای فراموش گردن یا بی احترامی نیست! این یعنی زندگی بچه هاش رو، یادگارهای عشقش رو متوقف نکنه! بچه ها رو تو غم بزرگ نکنه! نمی خوام حتی به نبودنت فکر کنم مهلا خانم! تو دیدی که حیدرعلی چطور شکست! دیدی که چه زجری کشید. به رفتن قبل از من فکر هم نکن خانوم! من به محکمی حیدرعلی نیستم! حیدرعلی ته ایمانه! یادمه هم رزم هاش میگفتن" آدم مثل حیدرعلی ندیدیم که کم نیاره! که سر خم نکنه! که سخت بجنگه و عاشقانه عبادت کنه! اینقدر سفت و سخت و اینقدر نرم و لطیف!" من با عشق تو خو گرفتم! من جَلد بوم تو شدم!شیخ ما فرهاد توی قصه هاست...قصه ما عاشقی شیخ ماست...شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۳:۱۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedشیخ عالیجنابundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedمادرم به خانه ای برگشت که اگر شیخ نبود آوار باقی می ماند. خانه خالی و سوت و کور شده بود. برادرانم مشغول کار خود بودند و خواهرانم هنوز جرات نزدیک شدن به خانه ما را نداشتند. مسجد پر بود از بی خانمان و شیخ به هر دری میزد تا جایی برایشان مهیا کند. فکر کردن به ازدواج حیدرعلی و زنی که برای چهار بچه مادری کند، ذهنم را درگیر کرده بود. نگران بودم. نگران کودکان مظلوم حیدرعلی! چقدر این بچه ها آرام و متین بودند! اصلا به کودک نمی ماندند. چقدر هوای هم را داشتند! اصلا شبیه ما نبودند.تلفنم زنگ خورد. اسم مهتاب لبخند بر لبم آورد.مهتاب با صدای شادی گفت: سلام عروس خانوم! چطوری؟ سراغ ما رو نمیگیری؟ ما رو نمیبینی خوب و خوشی؟ آب رفته زیر پوستت؟سلامش را پاسخ دادم: سلام. خوبید شما؟ این حرف ها چیه؟ یکم درگیر بودیم این مدت!مهتاب گفت: درگیری ها تموم شد؟گفتم: مشغولیم دیگه! یکی میره یکی میاد. شیخ رو که می شناسید!خندید: آخ قربون اون شیخت برم من! امشب میخوام مامان بابا رو بیارم خونتون! شام شب رو با قوم الظالمینی! زیادم به خودت زحمت نده. خودم غذا درست میکنم میدم شیخ سعید بیاره زودتر‌میان حرفش آمدم: نه! شما زحمت نکشید، خودم درست میکنم. اولین باره پدرشوهرم داره میاد. دوست دارم خودم پذیرایی کنم.مهتاب با حالت خاصی گفت: آخه...سکوت کرد و بعد صدای نفس عمیقش آمد: باشه! ممنون و معذرت که به زحمتت انداختم.مهربانی ساکن قلب این خواهر و برادر بود: این چه حرفیه؟ من باید زودتر دعوتتون می کردم.بعد از تماس مشغول تمیز کردن خانه شدم‌. مهمان داشتم. آن هم عزیزان شیخ عزیزم. آن هم کسانی که شیخ را رانده و شیخ دلش برایشان بی تاب بود. یعنی می شود پدرش این دوری را تمام کند؟ اصلا به فکر خودم نیستم. رویای سیندرلا شدن ندارم. در حسرت داشتن خانه ای آن سر شهر، جایی دور از فقر و حساب کتاب و بخور و نمیر و گشنه و سیر خوابیدن را ندارم. من دلم آرامش شیخ را می خواهد. سیندرلا برود دنبال آداب و رسوم قصر نشینی؛ من کوخ نشینی کنار شیخ را دوست دارم. نگاه رضایتش از کمک را دوست دارم. دیوانگیست اما من شیخ را دوست دارم.هر چه تماس گرفتم، جواب نداد. دلشوره دارم. ساعت ها بی خبری، ساعت ها تلفن جواب داده نشده، هوای تارک و شیخ نیامده. هر لحظه ممکن است مهمان هایش برسند و من تنها وسط این اتاق دور خودم می چرخم و هر چه یادم داده را یاد میکنم که خدا او را بفرستد! شیخ بیا! کجا مانده ای؟زنگ کشدار در درون گوشم کر کننده شد. این صدای زنگ زدن شیخ نیست! آمدند!دست و پایم را گم کرده ام! چه کنم؟من با کسانی که دوستم ندارند چه کنم؟شیخ عالیجناب#رمان_مذهبی_جدید #رمان_مذهبیsplus.ir/romansaniehmansourieitaa.com/saniehmansourihttps://rubika.ir/romansaniehmansourihttps://ble.ir/romansaniehmansouriهمراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۲:۵۱