بله | کانال کافه رمان📚☕️
عکس پروفایل کافه رمان📚☕️ک

کافه رمان📚☕️

۳,۵۷۹عضو

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
thumbnail
به دنیای رنگارنگ ساراکیدز خوش آمدیدundefinedundefinedیه کانال براتون اوردم که مثل بمب صدا کردهundefined
undefined دوست داری فرزندت همه جا تک باشه بیا اینجا 🤌
از لحاظ کیفیت | قیمت خیالت راحت undefinedundefined
#معتبر‌_خرید‌_کنید undefinedکانال‌ رضایت‌ و‌ واریزی‌ هم داره undefinedundefinedble.ir/join/ODI4NjY4M2ble.ir/join/ODI4NjY4M2با کلیک روی لینک،وارد دنیای جذاب كيفيت میشی undefinedble.ir/join/ZWViMzNkNzble.ir/join/ZWViMzNkNz

۱۵:۴۶

اگه دنبال ست شیک و باکیفیت واسه فرزندت میگردی اینجا بهترینش و با کمترین قیمت دارهundefinedundefined

۱۵:۴۶

thumbnail
وقتی انتخابم امید استهیچ غیر ممکنی موجود نیست



undefinedundefined ble.ir/join/4o6P1uCYis undefinedundefined

۱۶:۵۱

بازارسال شده از کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefined

معرفی رمان جدیدundefinedundefinedundefined

۱۷:۰۱

بازارسال شده از کافه رمان📚☕️
thumbnail
undefinedداستان دختری بنام نگار...
undefinedدختری که همیشه باحجب وحیا بود.عشق پسر عموش در دلش جوانه زده بود.
undefined️نگار دخترکی ساده که قربانی فرهاد می‌شه و به دست ناعدالتی‌های روزگار از کانون گرم خانواده طرد می‌شود.
با بچه‌ای چند ماهه، آواره و بی کسundefined
undefinedفرهاد مردی خشن و سخت گیر و نگار دختری بی‌گناه ، مظلوم و بی‌پناه.
سرنوشت چه بازی دارد با این دونفر؟!undefinedundefined


undefinedundefined ble.ir/join/4o6P1uCYis undefinedundefined

۱۷:۰۱

undefinedundefined

۱۷:۰۷

بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
thumbnail
undefined کسب درآمد میلیونی با گوشی! undefined
undefined بدون نیاز به تخصص، مناسب برای همه! undefined

undefined پاره وقت undefined بدون محدودیت سنی undefined قانونی و مجازی

مناسب برای:
undefined خانم‌های خانه‌دار undefined دانشجویان
undefined افراد بیکار undefined شاغلین
undefined درآمد دوم

undefined ظرفیت محدود! undefined

اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام :
09384832450
یا ارتباط با آیدی undefinedundefined
@zrabdoolahi
@zrabdoolahi

۱۷:۰۸

thumbnail

۱۸:۱۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از آشپزی مامانجون🍭🍬
با یه تغییر جذاب یلدای امسالت خاص و به یاد موندنی میشه🥰undefinedundefined
ble.ir/join/FHtzhq5aQ1
ble.ir/join/FHtzhq5aQ1
undefined یکار با کیفیت و شیک همون چیزی ک دنبالشیundefinedundefined

۱۸:۱۹

thumbnail

۷:۳۷

کافه رمان📚☕️
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۸۲۰ خب لعنتی گوشیتو جواب میدادی... دیوونه م کردی...ببخشید حق با تو... عصبی نگاه گرفت... صبا میمونی دیگه؟ نیم ساعت دیگه میخوام برم گالری... بیا باهم بریم ،صبا لبخند زد... نه باید برم خونه عزیزم.... غذا رو گازه... نیم ساعت دیگه آماده . بعد تند از آشپز خانه بیرون زد... آیدا بلند شد دنبالش برود که جلویش را گرفتم... اخم کرده نگاهم کرد... چته؟ ولم کن بذار ببینم کجا داره میره... #پارت۸۲۱ جای خاصی نمیره... گفت داره میره خونه... ولش کن بذار بره حیرت زده نگاهم کرد. -آریا ...؟! خودتی؟ باورم نمیشه... این دختری که این مدلی داری راجع بهش حرف میزنی صباس... یادت که نرفته؟ روی صندلی نشاندمش... نه یادم نرفته... پس این چه رفتاریه؟ چی بهش گفتی قهر کرد؟... هوی... آریا با توأم... نگفتم... صدای صبا آمد... آیدا مراقب خودت باش... خداحافظ... آیدا خواست بلند شود که نگذاشتم... •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
thumbnail
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *

#پارت۸۲۲



بشین سر جات ببینم... سرت داره گیج میره ،خیلی عوضی هستی آریا ... اون دختر داره میره...
برو کنار ببینم ،با غیظ نگاهش کردم.میشینی همین جا از جاتم تکون نمیخوریپس برو برسونش...
سویچ را برداشتم...
میرم...تند از آشپزخانه بیرون دویدم... رفتارم درست نبود اما... دست خودم هم نبود....
من فقط میخواستم از صبا کمی دور باشم...
فقط میخواستم کمی دور و اطرافم نباشد...
#پارت۸۲۳
میخواستم نبینمش اما نه به قیمت ناراحت شدنش...نه به قیمت انگشت سوخته اش...در ورودی را باز کردم. بند کفش هایش را میبست.
صبا؟اشکش چکید... گریه میکرد؟
چه گفته بودم که اشک میریخت...؟گریه میکنی دیوونه ی فنچول؟
صورتش را با پشت دست پاک کرد و بی جواب داخل آسانسور رفت... تند از خانه بیرون زدم و خودم را داخل آسانسور پرت کردم...
فین فین کنان گفت : برو...لبخندی به این همه مظلومیتش زدم... خدا لعنتم کندکه باز هم به همه چیز گند زدم... خدا لعنتم کند.




•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۴۵

کافه رمان📚☕️
undefined •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۸۲۲ بشین سر جات ببینم... سرت داره گیج میره ،خیلی عوضی هستی آریا ... اون دختر داره میره... برو کنار ببینم ،با غیظ نگاهش کردم. میشینی همین جا از جاتم تکون نمیخوری پس برو برسونش... سویچ را برداشتم... میرم... تند از آشپزخانه بیرون دویدم... رفتارم درست نبود اما... دست خودم هم نبود.... من فقط میخواستم از صبا کمی دور باشم... فقط میخواستم کمی دور و اطرافم نباشد... #پارت۸۲۳ میخواستم نبینمش اما نه به قیمت ناراحت شدنش... نه به قیمت انگشت سوخته اش... در ورودی را باز کردم. بند کفش هایش را میبست. صبا؟ اشکش چکید... گریه میکرد؟ چه گفته بودم که اشک میریخت...؟ گریه میکنی دیوونه ی فنچول؟ صورتش را با پشت دست پاک کرد و بی جواب داخل آسانسور رفت... تند از خانه بیرون زدم و خودم را داخل آسانسور پرت کردم... فین فین کنان گفت : برو... لبخندی به این همه مظلومیتش زدم... خدا لعنتم کند که باز هم به همه چیز گند زدم... خدا لعنتم کند. •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *
#پارت۸۲۴



به خاطر من گریه میکنی؟هق هقش شدید تر شد.نه....چرا باید به خاطر تو گریه کنم؟
گفتم شاید معجزه شده باشه...به خاطر احمق بودن خودم دارم گریه میکنمآسانسور ایستاد... بیرون رفت...
دنبالش رفتم...
وایستا ببینم...
بی اهمیت پا تند کرد.
صبا با توام وایستا بهت میگم...کیفش را بغل زد و دوید. با سه قدم بلند خودم را بهش رساندم و بازویش را چنگ زدم...ایستاد...و بازویش چه قدر ظریف بود.
بین پنجه ام گم میشد.
#پارت۸۲۵و دست های من چه قدر بزرگ به نظر میرسید...بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و من به خودم آمدم...
به من دست نزن ، سر پایین انداختم...
ببخشید... خب واینمیستی که...قدمی عقب گذاشت... اشک همچنان از چشمهایش روان بود و من حالم لحظه به لحظه بد تر میشد...
مگه نگفتی برو خونتون؟ دارم میرم دیگه... چرا دست از سرم برنمیداری؟
-من...-هیچی نگو... فقط نگام کن...سرم را بالا نیاوردم چه طور میتوانستم آن چشمهای مخملی خیس... آن مژه های بلند تابدار را ببینم و تاب بیاورم؟
هق زد.نگام کن...




•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۴۶

کافه رمان📚☕️
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۸۲۴ به خاطر من گریه میکنی؟ هق هقش شدید تر شد.نه....چرا باید به خاطر تو گریه کنم؟ گفتم شاید معجزه شده باشه... به خاطر احمق بودن خودم دارم گریه میکنم آسانسور ایستاد... بیرون رفت... دنبالش رفتم... وایستا ببینم... بی اهمیت پا تند کرد. صبا با توام وایستا بهت میگم... کیفش را بغل زد و دوید. با سه قدم بلند خودم را بهش رساندم و بازویش را چنگ زدم... ایستاد... و بازویش چه قدر ظریف بود. بین پنجه ام گم میشد. #پارت۸۲۵ و دست های من چه قدر بزرگ به نظر میرسید... بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و من به خودم آمدم... به من دست نزن ، سر پایین انداختم... ببخشید... خب واینمیستی که... قدمی عقب گذاشت... اشک همچنان از چشمهایش روان بود و من حالم لحظه به لحظه بد تر میشد... مگه نگفتی برو خونتون؟ دارم میرم دیگه... چرا دست از سرم برنمیداری؟ -من... -هیچی نگو... فقط نگام کن... سرم را بالا نیاوردم چه طور میتوانستم آن چشمهای مخملی خیس... آن مژه های بلند تابدار را ببینم و تاب بیاورم؟ هق زد. نگام کن... •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *
#پارت۸۲۶



حرفتو بزن تو صورتم نگاه کن و ببین توهم یه احمق میبینی؟
یه احمق که هرکی از راه میرسه یکی میزنه تو سرش؟ هرکی از راه میرسه هر حرفی بهش میزنه و اون نباید دم بزنه .
آره... توهم همینو میبینی؟خل شدی صبا ا؟
برای تاکسی دست بلند کردنه خل نشدم... فقط دارم ابعاد وجودیمو برات تعریف میکنم.
تاکسی ایستاد... در عقب را باز کرد و من همانجا ماندم و نگاهش کردم....بابام اجازه نمیداد شب بیام خونتون امیرعلی اخم کرده بود. مامان عصبی نگام میکرد... اما... خودمو به درو دیوار زدم بیام... بیام که آیدا تنها نباشه.... که بلایی سر خودش نیاره... نمیدونستم که دوست نداری بیام... نمیدونستم مزاحمم...
#پارت۸۲۷
اما... خب... باشه... نمیام از این به بعد... اصلا تقصیر خودمه و این دلم....سوار تاکسی شد... و نگاه گرفت... و تاکسی حرکت کرد....
و من....رفتن دلم را ...پشت آن تاکسی زرد رنگ...
حس کردم....با تمام وجود...**
صبا :وارد حیاط شدم... انقدر ناراحت و عصبی بودم که خاله گفتن های غزل را که لی لی بازی میکرد را نشنیده بگیرم...
آیدا مدام به گوشیم زنگ میزد اما دلم نمیخواست جوابش را بدهم...
از دست او ناراحت نبودم اما میدانستم ته حرف هایش میخواهد به آریا برسد.




•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۴۶

کافه رمان📚☕️
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۸۲۶ حرفتو بزن تو صورتم نگاه کن و ببین توهم یه احمق میبینی؟ یه احمق که هرکی از راه میرسه یکی میزنه تو سرش؟ هرکی از راه میرسه هر حرفی بهش میزنه و اون نباید دم بزنه . آره... توهم همینو میبینی؟ خل شدی صبا ا؟ برای تاکسی دست بلند کرد نه خل نشدم... فقط دارم ابعاد وجودیمو برات تعریف میکنم. تاکسی ایستاد... در عقب را باز کرد و من همانجا ماندم و نگاهش کردم.... بابام اجازه نمیداد شب بیام خونتون امیرعلی اخم کرده بود. مامان عصبی نگام میکرد... اما... خودمو به درو دیوار زدم بیام... بیام که آیدا تنها نباشه.... که بلایی سر خودش نیاره... نمیدونستم که دوست نداری بیام... نمیدونستم مزاحمم... #پارت۸۲۷ اما... خب... باشه... نمیام از این به بعد... اصلا تقصیر خودمه و این دلم.... سوار تاکسی شد... و نگاه گرفت... و تاکسی حرکت کرد.... و من.... رفتن دلم را ... پشت آن تاکسی زرد رنگ... حس کردم.... با تمام وجود... ** صبا : وارد حیاط شدم... انقدر ناراحت و عصبی بودم که خاله گفتن های غزل را که لی لی بازی میکرد را نشنیده بگیرم... آیدا مدام به گوشیم زنگ میزد اما دلم نمیخواست جوابش را بدهم... از دست او ناراحت نبودم اما میدانستم ته حرف هایش میخواهد به آریا برسد. •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *
#پارت۸۲۸



آریا که حتی جلوی رفتنم را نگرفت. البته چرا بگیرد؟ وقتی خودش از خانه اش بیرونم کرد حتما مزاحم بودم دیگر...
و مزاحم را باید دک کرد. با قدم های تند پله ها را بالا رفتم... جمال گوشه ی ایوان ایستاده بود و سیگار میکشید. پدر به شرطی با حضورش در این خانه موافقت کرده که جمال برای خودش گوشه حیاط اتاقکی بسازد و آنجا زندگی کند گفته بود دور و ورمان نپلکد...
گفته بود حتی اگر این نزدیکی ها هم ببیندش باید بارش را ببند واز این خانه برود... البته که جمال هم ساکت ننشسته بود. شاخ و شانه کشیدن هایش همچنان پابرجا بود....
اما بابا مرتضی هم ابهت خودش را داشت... گفته بود زیر پا گذاشتن هر کدام از این قوانین مساویست با رفتنش...
حتی اگر به فروش خانه منجر شود....و جمال بالاجبار پذیرفته بود. او حالا کمی عجیب بود که در ایوان ما دیده میشد.
#پارت۸۲۹
زیر لب سلام کردم و خواستم داخل شوم که قدمی به سمتم برداشت با چشمهای ریز شده نگاهم کرد...
- اوغور بخیر خانوم خوشگله... ناخواسته اخمی بین ابروانم نشست... از طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.... مخصوصا بوی بد دهانش که از صد فرسخی هم حال آدم را بهم میزد...
باز خواستم قدمی بردارم که گفت : شب و نصفه شب کجا میری که صبح میای خونه؟
متعجب نگاهش کردم... باید به شما جواب پس بدم؟
خنده ی بلندی کرد. دندان های زرد و خرابش چندش آور بود...
نه جیگر... آخ واسم سوال بود این مرتضی خوش غیرت چه طور اجازه میده....
ناراحتی و ضعف اعصاب بیشتر بهم فشار میاورد. طاقت این مدل حرف زدن این به اصطلاح عمو را نداشتم...
بس بود یکسال هر جور که دلش خواسته بود با من حرف زده بود... اصلا... بس بود تا الان هر کس هر طور که دلش خواسته بود با من رفتار کرده بود... من هم دختر جوانی بودم...درسته توقعات آنچنانی از زندگی نداشتم اما...
کمی غرور هنوز هم برایم مانده بود. فقط باید بلد میشدمچه طور غرورم را به رخ بکشم... چه طور حد و مرز برای اطرافیانم تعیین کنم




•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۴۷

کافه رمان📚☕️
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۸۲۸ آریا که حتی جلوی رفتنم را نگرفت. البته چرا بگیرد؟ وقتی خودش از خانه اش بیرونم کرد حتما مزاحم بودم دیگر... و مزاحم را باید دک کرد. با قدم های تند پله ها را بالا رفتم... جمال گوشه ی ایوان ایستاده بود و سیگار میکشید. پدر به شرطی با حضورش در این خانه موافقت کرده که جمال برای خودش گوشه حیاط اتاقکی بسازد و آنجا زندگی کند گفته بود دور و ورمان نپلکد... گفته بود حتی اگر این نزدیکی ها هم ببیندش باید بارش را ببند واز این خانه برود... البته که جمال هم ساکت ننشسته بود. شاخ و شانه کشیدن هایش همچنان پابرجا بود.... اما بابا مرتضی هم ابهت خودش را داشت... گفته بود زیر پا گذاشتن هر کدام از این قوانین مساویست با رفتنش... حتی اگر به فروش خانه منجر شود....و جمال بالاجبار پذیرفته بود. او حالا کمی عجیب بود که در ایوان ما دیده میشد. #پارت۸۲۹ زیر لب سلام کردم و خواستم داخل شوم که قدمی به سمتم برداشت با چشمهای ریز شده نگاهم کرد... - اوغور بخیر خانوم خوشگله... ناخواسته اخمی بین ابروانم نشست... از طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.... مخصوصا بوی بد دهانش که از صد فرسخی هم حال آدم را بهم میزد... باز خواستم قدمی بردارم که گفت : شب و نصفه شب کجا میری که صبح میای خونه؟ متعجب نگاهش کردم... باید به شما جواب پس بدم؟ خنده ی بلندی کرد. دندان های زرد و خرابش چندش آور بود... نه جیگر... آخ واسم سوال بود این مرتضی خوش غیرت چه طور اجازه میده.... ناراحتی و ضعف اعصاب بیشتر بهم فشار میاورد. طاقت این مدل حرف زدن این به اصطلاح عمو را نداشتم... بس بود یکسال هر جور که دلش خواسته بود با من حرف زده بود... اصلا... بس بود تا الان هر کس هر طور که دلش خواسته بود با من رفتار کرده بود... من هم دختر جوانی بودم... درسته توقعات آنچنانی از زندگی نداشتم اما... کمی غرور هنوز هم برایم مانده بود. فقط باید بلد میشدم چه طور غرورم را به رخ بکشم... چه طور حد و مرز برای اطرافیانم تعیین کنم •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *
#پارت۸۳۰


باید بلد میشدم از خودم و حقوقم دفاع کنم... تو سری خوردن دیگر بس بود...مظلومیت دیگر بس بود...
خیلی عذر میخوام اما... خوشم نمیاد با این الفاظ با من حرف بزنیدیک تای ابرویش را بالا فرستاد... صدایم لرزش داشت...خودم هم حس کردم... زبونم داشتی و ما خبر نداشتیم؟؟بی اهمیت در را باز کردم... این مرد رذالت را به حد اعلا رسانده بود.اما قبل از داخل شدنم دستش را روی در گذاشت و بدنش را جلو کشید... قبل از هرگونه تماسی تنم را عقب کشیدم....
اون بچه سوسولم میدونه از این حرفا بدت میاد؟
یا ناز و نوزت واسه اونه اخم و تخمت واس ما قطرهای عرق روی پیشانیم نشست.
حسم اصلا خوب نبود... افتضاح بودم... حرفهایش خجالت آور بود... از شدت خجالت از درون ذوب میشدم
#پارت۸۳۱جمله اش چه معنایی داشت؟ وای خدای من...دست هایم بی وقفه میلرزید....
با توأم؟ جواب بده دیگه...
نکنه خاطرشو میخوای؟ مرتضی میدونه...؟ خبر داره دخترش و نصفه شب میره پیش اون پسره.
ته گلویم سوخت... زبانم به لکنت افتاده بود. چه میگفت این مرد؟ چه میگفت...؟
-م... من... ا... اص... اصلا...
خودتو نزن به اون راه... تو اگه فیلمی من سریالم...و من اگر صورتم آتش میگرفت... داغ میشد.... سرخ میشد... اشکالی داشت؟
- د... دارید.. اش... اشت... اشتباه میکنید... من....
دستش با حالت بدی کنار زده شد... نگاهم را بالا کشیدم... امیرعلی عصبی دندان هایش را روی هم فشار میداد...
صبا...؟ نگاهم رمقی نداشت... برو تو... ولی جانی برایم نمانده بود کاش کسی زیر بازوانم را میگرفت.



•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۴۷

بازارسال شده از 🌻فروشگاه بانوی زیبا🌻
thumbnail
قندهای طعم دار undefinedundefined️دمنوشی و میوه ای undefinedundefined️بارنگهای خاص پاستیلی یه انتخاب خاص و خوشمزهundefinedundefined
undefinedقندونبات های دمنوشیundefinedهل ، دارچین🪵نعناundefinedگل گاوزبان🪻پونهundefinedآویشنundefinedچایی ترشundefinedزنجبیل🫚بهار نارنجundefinedگل محمدیزعفرانundefined پنیرک و....هر طعمی که شما خواسته باشید.
undefinedقند های طعم دار میوه ای:undefinedundefinedپرتقالی undefinedموزی undefinedتوت فرنگی undefinedنارگیلی undefinedبلوبری🫐لیموundefinedآناناسundefinedانبه🥭هلوundefinedقهوه🤎وانیل🤍کاکائوundefined
undefined️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جهت ثبت سفارش وگرفتن موجودی به آیدی های زیر مراجعه کنیدundefinedundefined

undefined️@h_739_hundefined️@maryam_1324_p‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊰᯽⊱┈──undefined──┈⊰᯽⊱ ble.ir/join/KqBH1VcC1X ⊰᯽⊱┈──undefined──┈⊰᯽⊱

۷:۵۱

thumbnail
مامانی من دارم به این فکر میکنم اگر خدایی نکرده خدایی نکرده تو نباشی من چیکار کنم🥹undefinedundefined




undefinedundefined ble.ir/join/4o6P1uCYis undefinedundefined

۱۰:۵۸