بله | کانال کافه رمان📚☕️
عکس پروفایل کافه رمان📚☕️ک

کافه رمان📚☕️

۳,۶۱۴عضو
کافه رمان📚☕️
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• #roman: نقاب یخی undefined #𝒑𝒂𝒓𝒕: * #پارت۶۳۲_۶۳۱ نشکون اون بدبختارو... لرزش دست میگیریا! دستهایش را داخل جیبش فرو برد.... نگفتی ته دلت چه جوریه؟؟ ناراحت نشینا اما... خب... ولش کنین اصلا مهم نیست... پیگیر نشدم چون میدانستم ته حرفهایش به کجا ختم میشود. کمی سکوت شد و بعد شکلاتی از جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت.... اینو برای شما آوردم.... نذریه.... شکلات را از دستش بیرون کشیدم... تندی دستش را عقب کشید اما سرانگشتهایش انگشتهایم را لمس کرد. اعتقادی ندارم به نذرو نیاز... اخم کرد... به نیت شما برداشتم... #پارت۶۳۳ ایشالا که مشکلاتتون حل بشه و یک بسته از همین شکلاتا بیارین همینجا پخش كنين... زرورقش را جدا کردم و داخل دهانم گذاشتم... از همان نوشابه ای های مضخرف بود برای بابامم برداشتم.... ایشالا که حالش خوب بشه و با پای خودش بیاد اینجا... بابات؟! چی شده؟ خودمم درست نمیدونم... یعنی کسی درست و حسابی جوابمو نمیده... همه میگن حالش خوبه اما من میدونم که خوب نیست... یه حس بدی مثل خوره افتاده به جونم که نمیذاره حرفاشونو باور کنم از تصور چهره ی مرتضی تاجی آهی کشیدم... •••••┈•••✾•undefined•✾•••┈••••• undefinedundefinedundefined
•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••

#roman: نقاب یخی undefined#𝒑𝒂𝒓𝒕: *
#پارت۶۳۴




این دنیا هر چه آدم خوب بود را درون خود میبلعید... قدر پدرتو بدون... خیلی مرده خیلی پشتیبانه... شاید اگه بابای منم زنده بود همینقدر پشتم بود...
همینقدر پشت آیدا بود... بعضی بودن ها رو نمیشه با هیچی عوض کرد... جای بعضی نبودنها با هیچی پر نمیشه...
نه با سهمیه ی دانشگاه... نه با چندرغار پولی که به حساب آدم واریز میشه...
ساکت مانداگه کمکی از دستم برمیاد....
نگذاشت حرفم تمام شود.
-خیلی ممنون...لطف پدرتو فراموش نمیکنم... کار بزرگی در حقم کرد که برای جبرانش هرکاری میکنم
پدرم هر کاری کرده بی چشم داشت بوده... بی انتظار...
#پارت۶۳۵
به خاطر همینه که میگم کار بزرگی کرده لبخند زد...نزدیک هتل رسیده بودیم... دقیقا یک خیابان بالاتر... ایستادم.....تو برو.... منم چند دقیقه دیگه میام... نمیخوام حرفی برای تو در بیاد....
میدونی که تو این فرودگاه رسمه پشت سربقیه حرف بزنن
دستی به مقنعه اش کشید و نگاه زیر انداخت...-من... من... باور کنین که نمیخواستم تو زندگیتون دخالت کنم... یعنی ارتباطی به من نداره که شما چیکار اما میکنین. يهو اعصابم بهم ریخت... من کلا آدمیم که خیلی آرومم اما یکم که اعصابم تحریک میشه زود جوش میارم...
مخصوصا حالا که ذهنم درگیر مشکلات پدرمم هست. وقتی دیدم اون مرد اونطور داغون دنبال زنش میگرده و‌ بعد اونو کنار شما دید و حالش خراب شد منم خود به خود عصبی شدم...
مهم نیست وقتی ته جیغ جیغات رسید به این دوستی...



•••••┈•••✾•undefined•✾•••┈•••••undefinedundefinedundefined

۷:۱۴

undefined

۱۱:۴۹

بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
thumbnail
فوری undefinedلاغر کننده فوری به ایران رسید undefinedفوری
undefinedبا این محصول کمتر از یکماه 10 کیلو وزن کم کن undefined

undefined7 الی 10 کیلو کاهش وزن در کمتر از یکماه، بدون نیاز به رژیم و ورزشundefinedدارای 70 درصد پروتئین خالصundefinedدارای تاییدیه وزارت بهداشت و نشان سیب سبز سلامت

برای دریافت اطلاعات بیشتر و ثبت سفارش با تخفیف استثنایی فقط تا پایان امشب فرصت باقیست ، پس همین حالا روی لینک زیر کلیک کنید.undefinedhttps://landing.saamim.com/ZLvcHhttps://landing.saamim.com/ZLvcH

۱۱:۴۹

5 کیلو کم کردم …
ولی ده برابر اعتمادبه‌نفس گرفتم!undefinedundefined

با این روش جدید و بروز، 35 روزه بدنت رو همون شکلی بساز که همیشه آرزوشو داشتی!undefinedundefined
https://landing.saamim.com/ZLvcHhttps://landing.saamim.com/ZLvcH

۱۱:۴۹

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۲۹ - مگه بچه داریم؟ باز خم شد و از لای گردنم لب زد: - بچه ی آینده مون... آینده ... خودش رو کنارم روی مبل جا داد. خیلی کوچولو بودم آرش هم اون هیکل خرسمبکش رو به زور جا می داد کنارم. یعنی دیگه داشتم با پشتی مبل یکی میشدم. چه فکری با خودش کرده بود؟ فکر میکرد جفتمون باربییم؟ حالا من شاید باربی بودم ولی اون غول بیابونی ای بیش نبود. - آی له شدم. - بیا توی بغلم... دستش رو گذاشت زیر سرم ومن یه طورایی روی هوا بودم. نصف بدنم روی آرش و نصف دیگش هم چسبیده بود به مبل. قشنگ احساس نا امنی داشتم هی فکر می کردم اَلا ناس که بیوفتم زمین. - حرف بزن برام! - چی باید بگم؟ - نمیومدم کجا میرفتی؟ شونه هام رو دادم بالا. با اینکه اصلا جام خوب نبود ولی اعتراضی هم نداشتم. اینطوری حداقل بهتر از اون وضعیت اسفبار چند ساعت قبل بود. حداقلش این بود که کنار همدیگه بودیم و من تو غم نبودنش نمیمردم. 🫧🧸undefined🫧
thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۰




- نمیدونم آرش! داشتم دق میکردم.بغض کردم و یه تکون ناگهانی خوردم که انگار این دفعه هم باز به شکمش فشار آوردم. ولی اینو از نرمی و فرو رفتن شکمش فهمیدم چون صداش درنیومد فقط صورتش یهو بنفش شد.
- آی ببخشید. انگار زیادی سنگینم. خندید و گفت: - فقط یکم!
لبام آویزون شد. هیچ وقت توی قید و بند رژیم نبودم. حالا خودمونیم چاق هم نبودم. فقط تپلی گرد بودم ولی وقتی اینطوری توی بغلش بودم داشتم فکر میکردم که باید دنبال یاد گرفتن غذای رژیمی باشم و وزن کم کنم.

- لاغر میکنم. - برای چی؟
دستامو دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم. - که وقتی اینطوری بغلت میکنم خفه نشی.- الانم خفه نمیشم.
- ولی همیشه بخاطر اینکه تپلم اذیتم میکردی. لب زد و صداش توی گوشم پیچید. لب زد و نفسش لای موهام رو داغ کرد.
حرف که می زد می تونستم توی خلسه ی صداش





🫧🧸undefined🫧

۱۳:۲۹

کافه رمان📚☕️
undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۰ - نمیدونم آرش! داشتم دق میکردم. بغض کردم و یه تکون ناگهانی خوردم که انگار این دفعه هم باز به شکمش فشار آوردم. ولی اینو از نرمی و فرو رفتن شکمش فهمیدم چون صداش درنیومد فقط صورتش یهو بنفش شد. - آی ببخشید. انگار زیادی سنگینم. خندید و گفت: - فقط یکم! لبام آویزون شد. هیچ وقت توی قید و بند رژیم نبودم. حالا خودمونیم چاق هم نبودم. فقط تپلی گرد بودم ولی وقتی اینطوری توی بغلش بودم داشتم فکر میکردم که باید دنبال یاد گرفتن غذای رژیمی باشم و وزن کم کنم. - لاغر میکنم. - برای چی؟ دستامو دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم. - که وقتی اینطوری بغلت میکنم خفه نشی. - الانم خفه نمیشم. - ولی همیشه بخاطر اینکه تپلم اذیتم میکردی. لب زد و صداش توی گوشم پیچید. لب زد و نفسش لای موهام رو داغ کرد. حرف که می زد می تونستم توی خلسه ی صداش 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۱




غرق بشم و صداش بشه سمفونی و خودش بتهوون که با هر نت قلبم رو به لرزه بندازه.
- تو زیباترین جلوهی خدایی که من توی این جهان دیدم، مهم نیست سفید باشی یا سیاه ... چاق باشی یا لاغر... اصلا مهم نیستچشمات چه رنگی باشه یا اصلا موهات چه شکلی باشه. اون چیزی که تو هستی نینای درونته. میشناسیش؟ من دیوونه یاون نینایی ام که انقدر خاص و متفاوته که فکر میکنم خدا فقط ازش یه ورژن ساخته گفته بیا آرش این مال تو!- یعنی از اینکه من شکمو هستم بدت نمیاد؟
دستم رو گرفت توی دستش و به لباش نزدیک کرد. توی این تایمی که کنار هم بودیم و نمیفهمیدم چقدر از زمان گذشته، شمارش بوسه هاش از انگشتای دستم در رفته بود. وقت و بی وقت که میبوسید من نفسم بند میاومد و هر بار هم برام تازگی داشت.
اگر ثانیه به ثانیه هم میبوسید باز من گرم میشدم و دلم به تاپ تاپ میافتاد .
- اگر شکمو نباشی نینا نیستی. من نینا رو همین شکلی میخوام.- آرش... - جون دل آرش .
نفسم رو حبس کردم و گفتم: - اگر یه روز پشیمون بشی...
- جز خودت چیزی نمیتونه من رو از خواستنت پشیمون کنه.




🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۱

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۱ غرق بشم و صداش بشه سمفونی و خودش بتهوون که با هر نت قلبم رو به لرزه بندازه. - تو زیباترین جلوهی خدایی که من توی این جهان دیدم، مهم نیست سفید باشی یا سیاه ... چاق باشی یا لاغر... اصلا مهم نیست چشمات چه رنگی باشه یا اصلا موهات چه شکلی باشه. اون چیزی که تو هستی نینای درونته. میشناسیش؟ من دیوونه ی اون نینایی ام که انقدر خاص و متفاوته که فکر میکنم خدا فقط ازش یه ورژن ساخته گفته بیا آرش این مال تو! - یعنی از اینکه من شکمو هستم بدت نمیاد؟ دستم رو گرفت توی دستش و به لباش نزدیک کرد. توی این تایمی که کنار هم بودیم و نمیفهمیدم چقدر از زمان گذشته، شمارش بوسه هاش از انگشتای دستم در رفته بود. وقت و بی وقت که میبوسید من نفسم بند میاومد و هر بار هم برام تازگی داشت. اگر ثانیه به ثانیه هم میبوسید باز من گرم میشدم و دلم به تاپ تاپ میافتاد . - اگر شکمو نباشی نینا نیستی. من نینا رو همین شکلی میخوام. - آرش... - جون دل آرش . نفسم رو حبس کردم و گفتم: - اگر یه روز پشیمون بشی... - جز خودت چیزی نمیتونه من رو از خواستنت پشیمون کنه. 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۲





- چجوری؟ دستم رو نوازش کرد و انگشتام رو بین انگشتاش به بازی گرفت. چشماش رو بست و گفت: - فقط وقتی پشیمونم میکنی که منو به این باور برسونی لیاقت آرامشی و زندگی ای که با تمام وجود دارم برات میسازم رو نداری...
- نمیفهمم یعنی چجوری! - منو نخوای...
صدام میلرزید ولی برای گفتنش آماده بودم. اعتراف سخت بود ولی آرش هم حق داشت بشنوه.
من پر از ترس و دلهره بودم ولیچیزی از واقعیت کم نمیکرد. نه ترس و دلهرهی من با نگفتن درست میشد و نه خواستن من کم تر!
- من تورو بیشتر از خودم میخوام.
- حرف خودم رو به خودم تحویل میدی؟منم چشمام رو بستم و گفتم: - مگه قشنگ تر و بهتر از حرف خودت چیزی هست که بتونم بهت بگم؟
چشماش رو باز کرد و یه وری پیشونیم رو بوسید و گفت: - دورت بگردم. *




🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۲

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۲ - چجوری؟ دستم رو نوازش کرد و انگشتام رو بین انگشتاش به بازی گرفت. چشماش رو بست و گفت: - فقط وقتی پشیمونم میکنی که منو به این باور برسونی لیاقت آرامشی و زندگی ای که با تمام وجود دارم برات میسازم رو نداری... - نمیفهمم یعنی چجوری! - منو نخوای... صدام میلرزید ولی برای گفتنش آماده بودم. اعتراف سخت بود ولی آرش هم حق داشت بشنوه. من پر از ترس و دلهره بودم ولی چیزی از واقعیت کم نمیکرد. نه ترس و دلهرهی من با نگفتن درست میشد و نه خواستن من کم تر! - من تورو بیشتر از خودم میخوام. - حرف خودم رو به خودم تحویل میدی؟ منم چشمام رو بستم و گفتم: - مگه قشنگ تر و بهتر از حرف خودت چیزی هست که بتونم بهت بگم؟ چشماش رو باز کرد و یه وری پیشونیم رو بوسید و گفت: - دورت بگردم. * 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۳




- آرش !با بیشترین نازی که میتونستم توی صدام بریزم اسمش رو صدا زدم.
لبه ی پتو رو از روی صورتش کنار زد و یه چشمی از اون زیر نگاهم کرد. لبامو جمع کردم که دستشو از اون زیر آورد بیرون و دستم رو آروم گرفت و به سمت خودش کشید.- وای نکن الان میو... افتادم روش و موهام ریخت روی صورتش.
همونطور خوابالود موهام روکنار زد و گفت: - اول صبحی برای کی اینطوری خوشگل کردی و ناز میکنی؟
زودتر بیدار شده بودم و دوش گرفته بودم و برای اولین بار بعد از تمام مدتی که کنار هم زندگی میکردیم یه نمه آرایش کرده بودم. لباسای نو پوشیده بودم و حسابی به خودم رسیده بودم.
تمام روز قبل جلوی همدیگه نشسته بودیم و همو نگاه کرده بودیم. کم حرف میزدیم ولی همین که با نگاه کردن به همدیگه حس بودنمون به اون یکی منتقل می شد دنیای لذت بود.
لبام رو جمع کردم و خواستم از دستش در برم که حلقه ی دستاش دور کمرم محکم تر شد و چونه ام رو بین دندوناش گرفت.- میدونی خاصیت دیازپام چیه؟
با یه حرکت موهام رو از جلوی چشمم کنار زدم و خیره نگاهش کردم تا خودش بگه...
- یه داروی آرامبخش خواب آوره، شبیه تو... وقتی هستی انقدر آرومم که دلم میخواد همینطور توی بغلم لم بدی و من ساعت ها بخوابم.




🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۳

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۳ - آرش ! با بیشترین نازی که میتونستم توی صدام بریزم اسمش رو صدا زدم. لبه ی پتو رو از روی صورتش کنار زد و یه چشمی از اون زیر نگاهم کرد. لبامو جمع کردم که دستشو از اون زیر آورد بیرون و دستم رو آروم گرفت و به سمت خودش کشید. - وای نکن الان میو... افتادم روش و موهام ریخت روی صورتش. همونطور خوابالود موهام روکنار زد و گفت: - اول صبحی برای کی اینطوری خوشگل کردی و ناز میکنی؟ زودتر بیدار شده بودم و دوش گرفته بودم و برای اولین بار بعد از تمام مدتی که کنار هم زندگی میکردیم یه نمه آرایش کرده بودم. لباسای نو پوشیده بودم و حسابی به خودم رسیده بودم. تمام روز قبل جلوی همدیگه نشسته بودیم و همو نگاه کرده بودیم. کم حرف میزدیم ولی همین که با نگاه کردن به همدیگه حس بودنمون به اون یکی منتقل می شد دنیای لذت بود. لبام رو جمع کردم و خواستم از دستش در برم که حلقه ی دستاش دور کمرم محکم تر شد و چونه ام رو بین دندوناش گرفت. - میدونی خاصیت دیازپام چیه؟ با یه حرکت موهام رو از جلوی چشمم کنار زدم و خیره نگاهش کردم تا خودش بگه... - یه داروی آرامبخش خواب آوره، شبیه تو... وقتی هستی انقدر آرومم که دلم میخواد همینطور توی بغلم لم بدی و من ساعت ها بخوابم. 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۴




حس داغی لپ هام از سرخ شدنشون میگفت.
یه تکون به خودش داد و من رو روی تخت خوابوند ولی دستش رو از دورم باز نکرد. همونطور که صورتش با فاصله یک میلیمتری صورتم بود گفت: - صبحی که طعم نینا نداشته باشه صبح نیست زهرماره... دستم رو گذاشتم بینمون و با تته پته خواستم ازش دور بشم و گفتم: - مگه... مگه قرار نبود... چیز مگه نمیخواستی بری خرید عید؟ صبحانه حاضر... کردم. محکم تر نگهم داشت وگفت:
- صبحانه ام توی بغلمه، صبحانه، ناهار شام، حتی میان وعده ام توی بغلمه.
لبم رو گاز گرفتم.ضربان قلبم تندتر شد. داشتم توی آغوشش کم میاوردم که گفت: - صبحانه ام رومیخورم بعد میرم خرید.
داغی لب هاش روی جای جای صورتم نشون از عملی شدن حرفش بود. منو خوابوند روی تخت و دوتا دستاش رو گذاشت کنار گوش هام. لاله های گوشم داشت آتیش میگرفت و لب هاش از روی چونه ام دست به مهره شدن و تا لب زیریم اومدن، لب هام که بین لب هاش قرار گرفت چشمام رو بستم و تن پر از نیازم رو بهش سپردم.





🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۳

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۴ حس داغی لپ هام از سرخ شدنشون میگفت. یه تکون به خودش داد و من رو روی تخت خوابوند ولی دستش رو از دورم باز نکرد. همونطور که صورتش با فاصله یک میلیمتری صورتم بود گفت: - صبحی که طعم نینا نداشته باشه صبح نیست زهرماره... دستم رو گذاشتم بینمون و با تته پته خواستم ازش دور بشم و گفتم: - مگه... مگه قرار نبود... چیز مگه نمیخواستی بری خرید عید؟ صبحانه حاضر... کردم. محکم تر نگهم داشت وگفت: - صبحانه ام توی بغلمه، صبحانه، ناهار شام، حتی میان وعده ام توی بغلمه. لبم رو گاز گرفتم.ضربان قلبم تندتر شد. داشتم توی آغوشش کم میاوردم که گفت: - صبحانه ام رومیخورم بعد میرم خرید. داغی لب هاش روی جای جای صورتم نشون از عملی شدن حرفش بود. منو خوابوند روی تخت و دوتا دستاش رو گذاشت کنار گوش هام. لاله های گوشم داشت آتیش میگرفت و لب هاش از روی چونه ام دست به مهره شدن و تا لب زیریم اومدن، لب هام که بین لب هاش قرار گرفت چشمام رو بستم و تن پر از نیازم رو بهش سپردم. 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۵



انگار که بار اول بود و من ناشی ترین دختر دنیا! آرش نوازش وار لب هاش رو حرکت میداد و من از بازی حرفهای لب هاش با زبون و لبهای خودم نفس نفس میزدم.
بعد از دراوردن دل هامون از عزا پاشدیم و رفتیم تا صبحانه مون رو بخوریم. آرش که حسابی اشتهاش باز شده بود منم طبق میلش یه صبحانه ی مفصل چیده بودم.
- تو هم باهام بیا خرید. - چرا؟- زن و شوهر ها با هم میرن خرید نمیرن؟قلبم تند میزد. آخر شب سال تحویل بود و ما هیچ نشونه ای از عید توی خونه مون نداشتیم. همین که خودمون کنار هم بودیم و سال نو رو داشتیم اینطور شروع میکردیم واقعا برای من بهترین هدیه ی خدا بود ولی چشیدن اولین نوروز متاهلی هم برام دنیای خاصی داشت.
- اگر دوست داری بیام، میریم . *

نینا! چهار حرف و یک دنیا ... همینو میتونستم توی توصیفش بگم. این دختر دری روی من باز کرده بود که احساس می کردم دنیا متفاوت شده.
شاید اگر اون روز می اومدم خونه و مثل همیشه یه گوشه ای از خونه پیداش می کردم چنین حسی رو هیچ وقت تجربه نمی کردم ولی دیدن اون جای خالی یهو دل آدمو خالی میکنه؟ من با پیدا نکردن نینا یک لحظه تمام دنیام سیاه شد. انگار داشتم یه شکست سنگین تر و سهمگین تری رو تجربه میکردم.
یه چیزی که عجیب موریانه شده بود و داشت پایه هام رو سست میکرد این بود که داشتم به خودم میگفتم:





🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۴

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined #رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧 #پارت undefined:۹۳۵ انگار که بار اول بود و من ناشی ترین دختر دنیا! آرش نوازش وار لب هاش رو حرکت میداد و من از بازی حرفهای لب هاش با زبون و لبهای خودم نفس نفس میزدم. بعد از دراوردن دل هامون از عزا پاشدیم و رفتیم تا صبحانه مون رو بخوریم. آرش که حسابی اشتهاش باز شده بود منم طبق میلش یه صبحانه ی مفصل چیده بودم. - تو هم باهام بیا خرید. - چرا؟ - زن و شوهر ها با هم میرن خرید نمیرن؟ قلبم تند میزد. آخر شب سال تحویل بود و ما هیچ نشونه ای از عید توی خونه مون نداشتیم. همین که خودمون کنار هم بودیم و سال نو رو داشتیم اینطور شروع میکردیم واقعا برای من بهترین هدیه ی خدا بود ولی چشیدن اولین نوروز متاهلی هم برام دنیای خاصی داشت. - اگر دوست داری بیام، میریم . * نینا! چهار حرف و یک دنیا ... همینو میتونستم توی توصیفش بگم. این دختر دری روی من باز کرده بود که احساس می کردم دنیا متفاوت شده. شاید اگر اون روز می اومدم خونه و مثل همیشه یه گوشه ای از خونه پیداش می کردم چنین حسی رو هیچ وقت تجربه نمی کردم ولی دیدن اون جای خالی یهو دل آدمو خالی میکنه؟ من با پیدا نکردن نینا یک لحظه تمام دنیام سیاه شد. انگار داشتم یه شکست سنگین تر و سهمگین تری رو تجربه میکردم. یه چیزی که عجیب موریانه شده بود و داشت پایه هام رو سست میکرد این بود که داشتم به خودم میگفتم: 🫧🧸undefined🫧
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#رمان عشق تصادفی 🫧🧸undefined🫧#پارت undefined:۹۳۶




» بازم گند زدی!«من خودم رو توی رابطه ی احساسی گذشته ام مقصر میدونستم و اون لحظه توی اون تاریکی دلگیر خونه فکر میکردم باز هم اشتباه کردم و بد پیش رفتم.
باز هم انقدر خودم رو غرق احساسم کردم که همه چیز بی معنی شده و انقدر خودم بی فکر احساس مالکیت کردم که طرف زده بشه!
در واقع زیادی بودم که زیادی شدم!کنارم بود و خودش میخزید توی بغلم، کنارم راه میرفت و خودش انگشتاشو مثل یه دختر کوچولو میلرزوند بین انگشتام و کنارم قدم برمیداشت.
سخت بود که بخوام برای بار دوم بشکنم و خدا رو شکر میکردم که نذاشت بشکنم. حداقل یه ترمیمی برای قلب تیکه پاره ام شد و نشون داد این بدبینیای مالیخولیایی ذهنم رو باید بندازم توی یه سطل زباله ی بدرد نخور و سریع تر از خودم دورشون کنم.
فقط یه چیزی این وسط میلنگید و اون هم من قبل از نینا بود که این دختر ازش خبر نداشت!
گوشی نینا همزمان با من زنگ خورد و پیش شماره ی آمریکا اجازه نداد تا برای فهمیدن مخاطب نینا کنجکاوی کنم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم.
- چطوری پسر؟ - به احوال آقای پدر!
دادمهر بود که به تازگی پدر شده بود و همین هم باعث تمام اتفاقات اخیر زندگی من بود. باید از دادمهر و پسرش هم تشکر میکردم!
صداش با تاخیر بهم میرسید و سرعت کم اینترنتم هم باعثش بود.




🫧🧸undefined🫧

۱۳:۳۴

thumbnail

۱۷:۱۸

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined undefinedundefined پارت :هزار و بیست و سه ۱۰۲۳undefined آره.. خیلی راضی بود.. میگفت احتمالا تا یه ماه دیگه میتونه رو پاش راه بره. - راست میگی؟ سرش و خم کرد و بوسه ای رو پیشونیم زد.. - آره خوشگلم. دیگه انقدر با فکر کردن به اون بزمجه چشمات و خیس نکن. من غیرتی بشم میزنم اونیکی پاشم چلاق میکنما. آروم خندیدم و گفتم: - میدونم که میدونی چی تو وجودمه و باعث گریه کردنم میشه. دست خودم نیست واقعاً. - تو وجودت فقط باید یه چیزی باشه.. شوهرت! لبخندی زدم و تو دلم اضافه کردم: » و بچه ام .. « داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم یا نه.. که یهو دستش رفتم سمت دکمه های لباسش و یکی دو تاش و باز کرد.. نگاهم و دوختم به چشماش که شده بود وقت زمان های که دلش رابطه میخواست.. شیطون و پرهوس. چیکار میکنی؟ -معلوم نیست؟ باورم نمیشد بعد از اینهمه مدت که از هم دور بودیم بخواد اینجا رفع دلتنگی کنه. یعنی انقدر بیتاب بود که حتی نمیتونست صبر کنه تا بریم خونه؟ با استرس گفتم: - من اینجا نمیتونم! تو بیمارستانیم.. یهو یکی درو باز میکنه میاد تو! - خب تو بیمارستان باشیم.. هرکی اومد تو و چیزی گفت میگم دارم درمانش میکنم.. لحنش انقدری وسوسه برانگیز بود که منم به تب و تاب انداخت و بعد از مدت ها دلم به قلقلک افتاد.. با شیطنت ابروهام و انداختم بالا ! - شایدم داری درمان میشی! لبخندی عمیق رو لباش نشست.. - عـــــه؟ تو هم بدت نمیادا! خرامان رفتم طرفش و دستام دور گردنش حلقه شد. قبل از اون اتفاق رابطه های مختلفی رو با همدیگه تجربه کرده بودیم که هر کدوم یه جور هیجان داشت برام. undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined
undefinedundefined پارت :هزار و بیست و چهار
۱۰۲۴undefined




از تصور اینکه یکی از اون رابطه ها هم همینجا و همین لحظه و وسط تمام استرسی که با خودش به همراه داره باشه. تمام تنم داغ شد..
-به نظرم به ریسکش می ارزه! به نظر تو چی؟
با چسبیدن لباش به لبام نظرش و به جای حرف با عمل نشون داد و دستش رفت سمت دکمه های مانتوم تا بازشون کنه..**

بعد از نیم ساعت جفتمون به سختی رو تخت سپند تو بغل هم دراز کشیده بودیم خوشبختانه تو این نیم ساعت کسی پاشو تو اتاق نذاشت..
هرچند که رابطه ما هم کامل نشد و نصفه و نیمه بود.
انقدر استرس و هول و ولا داشتم که هاکان متوجه شد و برای اینکه اذیت نشم فقط به یه عشق بازی ساده رضایت داد..
جدا از اضطرابی که به خاطر رابطه ی توی مکان تقریباً عمومی داشتم میترسیدم این رابطه آسیبی به بچه امون وارد کنه.
من اطلاعات زیادی در این باره نداشتم واسه همین باید اول با دکتر مشورت میکردیم و بعد طبق همون رابطه مون و پیش میبردیم.
و خلسه ای که هاکان با آغوش و نوازشش برام ایجاد کرده بود فرو رفته بودم که صدای خوش آهنگش از کنار گوشم بلند شد..- گیسو ؟- جون گیسو ؟- خوبی؟
با تعجب از این سوالش نگاهش کردم و گفتم:- باید بد باشم؟- منظورم اینه که انقدری خوب هستی که.. یه کارایی با همدیگه بکنیم؟
- هاکان الان گفتی بقیه اش باشه واسه وقتی که رفتیم خونه و ...- نه منظورم اینه که...- ای بابا.. خب واضح بگو دیگه. میبینی که من دارم گیج میزنم.
اینبار بدون مقدمه و خیلی صریح گفت:- میخوام بچه دار بشیم.

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۰

کافه رمان📚☕️
undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined undefinedundefined پارت :هزار و بیست و چهار ۱۰۲۴undefined از تصور اینکه یکی از اون رابطه ها هم همینجا و همین لحظه و وسط تمام استرسی که با خودش به همراه داره باشه. تمام تنم داغ شد.. -به نظرم به ریسکش می ارزه! به نظر تو چی؟ با چسبیدن لباش به لبام نظرش و به جای حرف با عمل نشون داد و دستش رفت سمت دکمه های مانتوم تا بازشون کنه.. ** بعد از نیم ساعت جفتمون به سختی رو تخت سپند تو بغل هم دراز کشیده بودیم خوشبختانه تو این نیم ساعت کسی پاشو تو اتاق نذاشت.. هرچند که رابطه ما هم کامل نشد و نصفه و نیمه بود. انقدر استرس و هول و ولا داشتم که هاکان متوجه شد و برای اینکه اذیت نشم فقط به یه عشق بازی ساده رضایت داد.. جدا از اضطرابی که به خاطر رابطه ی توی مکان تقریباً عمومی داشتم میترسیدم این رابطه آسیبی به بچه امون وارد کنه. من اطلاعات زیادی در این باره نداشتم واسه همین باید اول با دکتر مشورت میکردیم و بعد طبق همون رابطه مون و پیش میبردیم. و خلسه ای که هاکان با آغوش و نوازشش برام ایجاد کرده بود فرو رفته بودم که صدای خوش آهنگش از کنار گوشم بلند شد.. - گیسو ؟ - جون گیسو ؟ - خوبی؟ با تعجب از این سوالش نگاهش کردم و گفتم: - باید بد باشم؟ - منظورم اینه که انقدری خوب هستی که.. یه کارایی با همدیگه بکنیم؟ - هاکان الان گفتی بقیه اش باشه واسه وقتی که رفتیم خونه و ... - نه منظورم اینه که... - ای بابا.. خب واضح بگو دیگه. میبینی که من دارم گیج میزنم. اینبار بدون مقدمه و خیلی صریح گفت: - میخوام بچه دار بشیم. undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined
undefinedundefined پارت :هزار و بیست و پنج
۱۰۲۵undefined



مات و مبهوت و ناباور.. با قلبی که به ضربان افتاده بود زل زدم بهش ولی نمیدونم چه برداشتی از این نگاهم کرد که با شرمندگی ادامه داد:- میدونم خودم بهت گفتم میذاریمش برای وقتی که آمادگی کامل داشته باشی و از هر نظر بتونی این شرایط و تحمل کنی.
اینم میدونم که ممکنه من هنوز آمادگی پدر شدن نداشته باشم و تو خیلی چیزا لنگ بزنم. ولی.. ولی من واقعا دوست ندارم بچه هامونم مثل خودمون تنها باشن.
دلم میخواد زیاد بچه دار بشیم تا اگه ما هم یه روزی نبودیم و نتونستیم کنارشون باشیم. دلشون به خواهر برادراشون خوش باشه.
قیافه مظلومی به خودش گرفت که شدیداً خواستنیش میکرد..
- طبق زمانبندی هایی که تو ذهنم انجام دادم.. به این نتیجه رسیدم برای داشتن بچه های زیاد و قد و نیم قد..بهتره از همین الان شروع کنیم.
تا بعد از پروسه آمادگی جسمی تو و از آب و گل در اومدن بچه بریم سراغ بعدی.دلم میخواست قهقهه بزنم از شنیدن توضیحاتش.. هرچند که فکر کردن بهش به نظر سخت و غیر قابل تصور میومد..
ولی وقتی عمیقاً بهش فکر میکردم میدیدم منم دوست دارم که بچه هامون مثل من و هاکان بی کسی و تنهایی رو تحمل نکنن. برای آسایش و راحتیشون..
حاضر بودم سختی هاش و با جون و دل قبول کنم.از تو آغوش هاکان بیرون اومدم و نشستم رو تخت.. حالا دیگه وقتش بود..
حالا که خودش بحثش و پیش کشیده بود دیگه باید به زبون میومدم ولی یه کم اذیت کردنش که به جایی برنمیخورد.
سرم و انداختم پایین و قیافه ناراحتی به خودم گرفتم..- میفهمم چی میگی هاکان ولی فعلا نمیشه.اونم بلند شد و نشست..- یعنی چی؟ چرا نمیشه؟
- نمیشه دیگه هاکان من فعلا شرایط و آمادگی بچه دار شدن ندارم.
- ببین عزیزدلم.. حق داری.. میدونم. جدا از شرایط جسمی این چند وقته انقدری به اعصاب و روانت فشار اومده که میترسی.
ولی به این فکر کن که من همه جوره کنارتم. ما با همدیگه باید آمادگیش و پیدا کنیم.
میدونم سخته ول شیرینی بعدش مطمئناً خیلی بیشتره.خنده ام گرفته بود و دیگه نمیتونستم به نقش بازی کردنم ادامه بدم.- میدونم هاکان، ولی میگم فعلا نمیشه که بچه دار بشیم.- نمیفهمم.. آخه چرا نمیـ...

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۱

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined undefinedundefined پارت :هزار و بیست و پنج ۱۰۲۵undefined مات و مبهوت و ناباور.. با قلبی که به ضربان افتاده بود زل زدم بهش ولی نمیدونم چه برداشتی از این نگاهم کرد که با شرمندگی ادامه داد: - میدونم خودم بهت گفتم میذاریمش برای وقتی که آمادگی کامل داشته باشی و از هر نظر بتونی این شرایط و تحمل کنی. اینم میدونم که ممکنه من هنوز آمادگی پدر شدن نداشته باشم و تو خیلی چیزا لنگ بزنم. ولی.. ولی من واقعا دوست ندارم بچه هامونم مثل خودمون تنها باشن. دلم میخواد زیاد بچه دار بشیم تا اگه ما هم یه روزی نبودیم و نتونستیم کنارشون باشیم. دلشون به خواهر برادراشون خوش باشه. قیافه مظلومی به خودش گرفت که شدیداً خواستنیش میکرد.. - طبق زمانبندی هایی که تو ذهنم انجام دادم.. به این نتیجه رسیدم برای داشتن بچه های زیاد و قد و نیم قد.. بهتره از همین الان شروع کنیم. تا بعد از پروسه آمادگی جسمی تو و از آب و گل در اومدن بچه بریم سراغ بعدی. دلم میخواست قهقهه بزنم از شنیدن توضیحاتش.. هرچند که فکر کردن بهش به نظر سخت و غیر قابل تصور میومد.. ولی وقتی عمیقاً بهش فکر میکردم میدیدم منم دوست دارم که بچه هامون مثل من و هاکان بی کسی و تنهایی رو تحمل نکنن. برای آسایش و راحتیشون.. حاضر بودم سختی هاش و با جون و دل قبول کنم. از تو آغوش هاکان بیرون اومدم و نشستم رو تخت.. حالا دیگه وقتش بود.. حالا که خودش بحثش و پیش کشیده بود دیگه باید به زبون میومدم ولی یه کم اذیت کردنش که به جایی برنمیخورد. سرم و انداختم پایین و قیافه ناراحتی به خودم گرفتم.. - میفهمم چی میگی هاکان ولی فعلا نمیشه. اونم بلند شد و نشست.. - یعنی چی؟ چرا نمیشه؟ - نمیشه دیگه هاکان من فعلا شرایط و آمادگی بچه دار شدن ندارم. - ببین عزیزدلم.. حق داری.. میدونم. جدا از شرایط جسمی این چند وقته انقدری به اعصاب و روانت فشار اومده که میترسی. ولی به این فکر کن که من همه جوره کنارتم. ما با همدیگه باید آمادگیش و پیدا کنیم. میدونم سخته ول شیرینی بعدش مطمئناً خیلی بیشتره. خنده ام گرفته بود و دیگه نمیتونستم به نقش بازی کردنم ادامه بدم. - میدونم هاکان، ولی میگم فعلا نمیشه که بچه دار بشیم. - نمیفهمم.. آخه چرا نمیـ... undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined
undefinedundefined پارت :هزار و بیست و شش
۱۰۲۶undefined



پریدم وسط حرفش..- واسه اینکه همین الان یه بچه داریم. از سکوت پر از بهتش استفاده کردم..
دستم و گذاشتم رو شکمم و ادامه دادم:- فعلا باید اینو به دنیا بیاریم.. بعدش اون پروسه ای که گفتی طی کنیم واسه بچه های بعدی.نگاهش از صورتم به دستم کشیده شد و لب زد:- جدی داری میگی گیسو ؟
با لبخندی که هیچ جوره جمع نمیشد سری به تایید تکون دادم که گفت:- از... از کجا فهمیدی؟ به من چرا نگفتی؟
لبخندم پرکشید و با یادآوری اون روز گفتم:- همون.. همون روزی که..اون اتفاق افتاد. یهو فهمیدم پریودم دو هفته عقب افتاده. رفتم بی بی چک گرفتم که دیدم جوابش مثبت درومد..بغض نشست تو گلوم و صدام لرزید..
- میخواستم.. میخواستم اون شب دوتایی جشن بگیریم باهم. غذا درست کردم.. به خودم رسیدم..
که بعد از مدت ها با هم خوش باشیم ولی...
هنوز جمله ام و کامل نکرده بودم که خودم و بین حصار بازوهای هاکان دیدم..
انقدری محکم داشت منو به خودش فشار میداد که صدای ترق تروق استخونام بلند شد..
- آخخخخخخ الهی من فدای تو بشم مامان کوچولو..
من از الان تا وقتی این بزغاله به دنیا بیاد برات جشن میگیرم زندگیم. تو چرا غصه میخوری؟
بوسه های محکمش رو سرم نشست و صدای پر از هیجانش تو گوشم پیچید:- وای گیسو... بهترین خبری بود که بعد از این روزای خسته کننده شنیدم. به خدا همه خستگیم در رفت.. یعنی من بلاخره بابا میشم؟ باور نمیکنم.
ته جمله هاکانم که به لرزش صداش ختم شد سرم و بالا کشیدم و بوسه ای به گردنش زدم..
- منم هنوز باور نکردم ولی قرار شد به همدیگه کمک کنیم مگه نه؟دستش و که به صورتش کشید فهمیدم دوباره چشماش خیس شده و طبق معمول نخواست من ببینم.
یه کم فاصله گرفت و با جدیت آمیخته با هیجان گفت:- آره.. جفتمون با هم از پسش برمیایم مطمئنم.
نگاه گیجی به شکمم انداخت و دوباره بهم خیره شد..- چند وقتشه؟ دختره یا پسر؟

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۱

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined undefinedundefined پارت :هزار و بیست و شش ۱۰۲۶undefined پریدم وسط حرفش.. - واسه اینکه همین الان یه بچه داریم. از سکوت پر از بهتش استفاده کردم.. دستم و گذاشتم رو شکمم و ادامه دادم: - فعلا باید اینو به دنیا بیاریم.. بعدش اون پروسه ای که گفتی طی کنیم واسه بچه های بعدی. نگاهش از صورتم به دستم کشیده شد و لب زد: - جدی داری میگی گیسو ؟ با لبخندی که هیچ جوره جمع نمیشد سری به تایید تکون دادم که گفت: - از... از کجا فهمیدی؟ به من چرا نگفتی؟ لبخندم پرکشید و با یادآوری اون روز گفتم: - همون.. همون روزی که.. اون اتفاق افتاد. یهو فهمیدم پریودم دو هفته عقب افتاده. رفتم بی بی چک گرفتم که دیدم جوابش مثبت درومد.. بغض نشست تو گلوم و صدام لرزید.. - میخواستم.. میخواستم اون شب دوتایی جشن بگیریم باهم. غذا درست کردم.. به خودم رسیدم.. که بعد از مدت ها با هم خوش باشیم ولی... هنوز جمله ام و کامل نکرده بودم که خودم و بین حصار بازوهای هاکان دیدم.. انقدری محکم داشت منو به خودش فشار میداد که صدای ترق تروق استخونام بلند شد.. - آخخخخخخ الهی من فدای تو بشم مامان کوچولو.. من از الان تا وقتی این بزغاله به دنیا بیاد برات جشن میگیرم زندگیم. تو چرا غصه میخوری؟ بوسه های محکمش رو سرم نشست و صدای پر از هیجانش تو گوشم پیچید: - وای گیسو... بهترین خبری بود که بعد از این روزای خسته کننده شنیدم. به خدا همه خستگیم در رفت.. یعنی من بلاخره بابا میشم؟ باور نمیکنم. ته جمله هاکانم که به لرزش صداش ختم شد سرم و بالا کشیدم و بوسه ای به گردنش زدم.. - منم هنوز باور نکردم ولی قرار شد به همدیگه کمک کنیم مگه نه؟ دستش و که به صورتش کشید فهمیدم دوباره چشماش خیس شده و طبق معمول نخواست من ببینم. یه کم فاصله گرفت و با جدیت آمیخته با هیجان گفت: - آره.. جفتمون با هم از پسش برمیایم مطمئنم. نگاه گیجی به شکمم انداخت و دوباره بهم خیره شد.. - چند وقتشه؟ دختره یا پسر؟ undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined
undefinedundefined پارت :هزار و بیست و هفت
۱۰۲۷undefined



با خنده گفتم:- نمیدونم هاکان هنوز که معلوم نمیشه.دکترم نرفتم.. یعنی وقت نشد. دلم میخواست واسه اولین بار با تو برم.
- کار خوبی کردی .. بلند شو بریم.- کجا؟از تخت پرید پایین و حین مرتب کردن لباسش و بستن دکمه هاش گفت:- پیش شهره دیگه!
دستش و گرفتم و دوباره نشوندمش رو تخت..
- بگیر بشین هاکان. اولا که شهره الان بیمارستانه.. غروب میره مطبش. بعدشم باید صبر کنیم سپند برگرده نمیشه که تنهاش بذاریم.
یه زنگ بزن آقا یعقوب بیاد پیشش بمونه بعدش ما بریم.
با همون گیجی سری به تایید تکون داد و گفت:- خیله خب!گوشیش و درآورد و به آقا یعقوب زنگ زد وبعد از تموم شدن مکالمه اش دوباره خیره شد به من..نگاهش کلافگی و فریاد میزد..در عین حال که خوشحال بود یه جوری گیج شده بود که انگار بچه میخواد همین الان به دنیا بیاد و اون هیچ کاری نکرده.
دستش و تو دستم گرفتم و گفتم:- چیه هاکان ؟بدون حرف دوباره منو کشید تو بغلم و دستش و دور شونه ام حلقه کرد..
چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره حرفی که تو دلش مونده بود و به زبون آورد..
- میترسم گیسو... از.. از پدر شدن میترسم. از اینکه یکی بشم لنگه پدر و پدربزرگ خودم میترسم. میترسم پدر خوبی نباشم.
میدونستم دردش اینه. ولی من مطمئن بودم که هاکان قرار نیست همچین پدری باشه..- هاکان؟- جونم؟
- به نظرت.. پدر و پدربزرگت فکر میکردن پدر بدی ان؟ یا هیچوقت این ترسی که الان تو وجود توئه رو... تو کل زندگیشون حس کردن؟

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۳

کافه رمان📚☕️
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined undefinedundefined پارت :هزار و بیست و هفت ۱۰۲۷undefined با خنده گفتم: - نمیدونم هاکان هنوز که معلوم نمیشه. دکترم نرفتم.. یعنی وقت نشد. دلم میخواست واسه اولین بار با تو برم. - کار خوبی کردی .. بلند شو بریم. - کجا؟ از تخت پرید پایین و حین مرتب کردن لباسش و بستن دکمه هاش گفت: - پیش شهره دیگه! دستش و گرفتم و دوباره نشوندمش رو تخت.. - بگیر بشین هاکان. اولا که شهره الان بیمارستانه.. غروب میره مطبش. بعدشم باید صبر کنیم سپند برگرده نمیشه که تنهاش بذاریم. یه زنگ بزن آقا یعقوب بیاد پیشش بمونه بعدش ما بریم. با همون گیجی سری به تایید تکون داد و گفت: - خیله خب! گوشیش و درآورد و به آقا یعقوب زنگ زد وبعد از تموم شدن مکالمه اش دوباره خیره شد به من.. نگاهش کلافگی و فریاد میزد.. در عین حال که خوشحال بود یه جوری گیج شده بود که انگار بچه میخواد همین الان به دنیا بیاد و اون هیچ کاری نکرده. دستش و تو دستم گرفتم و گفتم: - چیه هاکان ؟ بدون حرف دوباره منو کشید تو بغلم و دستش و دور شونه ام حلقه کرد.. چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره حرفی که تو دلش مونده بود و به زبون آورد.. - میترسم گیسو... از.. از پدر شدن میترسم. از اینکه یکی بشم لنگه پدر و پدربزرگ خودم میترسم. میترسم پدر خوبی نباشم. میدونستم دردش اینه. ولی من مطمئن بودم که هاکان قرار نیست همچین پدری باشه.. - هاکان؟ - جونم؟ - به نظرت.. پدر و پدربزرگت فکر میکردن پدر بدی ان؟ یا هیچوقت این ترسی که الان تو وجود توئه رو... تو کل زندگیشون حس کردن؟ undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined رمان : خزان اجباری undefinedundefinedundefined
undefinedundefined پارت :هزار و بیست و هشت
۱۰۲۸undefined



هه.. محاله!- خب پس.. همین تفاوت کافیه تا بفهمی تو قرار نیست همچین آدمی بشی.
اگه یک درصد از ترسی که الان داری و اونا هم داشتن.. سعی میکردن که بهتر پدری کنن برای بچه هاشون. ولی این کار و نکردن.
اما تو از همین الان که هنوز هیچی مشخص نیست به اضطراب افتادی و این نشونه خوبیه.
همین اضطراب و ترسی که داری کمکت میکنه تا واسه تبدیل شدن به یه پدر خوب و مسئولیت پذیر تلاش کنی.تو هیچوقت نه میتونی.. و نه میخوای که شبیه پدر و پدر بزرگت بشی. پس نگران همچین چیزی نباش.
ضربان تند قلبش که درست زیر گوشم بود کم کم داشت آروم میشد و نفس های عمیقی که میکشید به این آروم شدن دامن میزد..
دستش رو بازوم بالا و پایین شد و صداش تو گوشم پیچید:- من اگه تو رو نداشتم گیسو.. به خدا دق میکردم.
تو ثانیه ای میتونی ذهن آدم و شستشو بدی و فکرای غلط و بریزی دور. حالا دیگه میتونم جمله ام و عوض کنم..
دیگه نمیگم میترسم پدر خوبی نباشم. میگم قول میدم که پدر خوبی باشم..دستام و بیشتر دورش حلقه کردم و از ته دل گفتم:- منم مثل همیشه رو قولت حساب میکنم.
بوسه ای رو سرم نشوند و بی مقدمه گفت:- میخوام خونه رو عوض کنم.سرم بلند کردم و زل زدم بهش..- چرا؟- اونجا به درد بچه داشتن نمیخوره.. باید یه جا بریم که پله نداشته باشه. اگه خدای نکرده بیفته پایین چی؟
با خنده گفتم:- هاکان حالا کو تا این فسقلی به دنیا بیاد و به راه رفتن بیفته. تا اون موقع کلی وقت هست برای عوض کردن خونه..
- نه گیسو .. از همین الان عوضش کنیم خیالم راحت تره. فقط به بچه فکر نکن..
خودتم تو حاملگی برات سخته اینهمه پله رو بالا و پایین کنی.. از اینا گذشته، اون خونه.. به جز روزایی که توش عاشق شدن و تجربه کردم.. خاطرات خوبی برام نداره.. چه تو بچگی..
چه همین چند وقت پیش.

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
thumbnail
undefined یه دنیای پر از رنگ، ذوق و انرژی منتظرته!

موزن اکلیلی،مینی خردکن شارژی، جوراب سیلیکونی undefined

بیا اینجا یه #آشپزخونه و #خونه ی رویایی بساز undefined

undefinedundefined کلیک کن و وارد #فاطیما_شاپ شو
ble.ir/join/8NDtr7H44T
ble.ir/join/8NDtr7H44T

خرید مستقیم از سایتundefinedundefinedAmzonshop.ir

۱۷:۳۷

بازارسال شده از آشپزی مامانجون🍭🍬
undefinedمیری دوراتو میزنی ولی بر میگردی پیش خودم undefinedundefinedخورده ریز خونه ات همش اینجاست از وسایل #خونه و #آشپزخونه گرفته تا وسایل شخصی ble.ir/join/8NDtr7H44Tble.ir/join/8NDtr7H44Tاundefinedز شیر مرغ تا جون آدمیزاد توی کانالم پیدا میکنیundefined

۱۷:۳۷