بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۳
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۳
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
و حالا میرسیم به رنگین کمان خوشمزه ۲۸ عددیمون
۱۲:۳۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۳۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۲:۰۳
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۰:۵۴
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۱:۰۸
سلام سلام سلام
۱۵:۳۰
۱۵:۳۰
رُّمّآّنّسَّرّآّیِّاِّیّرّآّنِّیّ📚
نام رمان:سرنوشت نویسنده:هیوایزدان پارت_25 خانم مهندس! نیم ساعت پیش از شرکت پارس نوین تماس گرفتن برای بستن قرارداد.. باخوشحالی چشامو باز و بسته کردم و به طرف منشی برگشتم +جدا؟ _بله خانم.. +بسیار خب ! اینبار تماس گرفتن به اتاقم وصل کنید _چشم وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم ، باچند قدم خودمو پشت میز رسوندم و نشستم .. آخیییییش خداجونم مرسی که هوامو داری هه...آقا آیهان منتظر این هیوای جدید باش .. چشامو بستم و به این یک ماه فکر کردم،یک ماهی که به کمک هاکان و بابا تونستم یجای خوب و یه ساختمان شیک،یه شرکت مهندسی بزنم،"شرکت هیواَِستار" .... الانم با کمک بابا قراره اولین قرارداد کاریم رو با شرکت پارس نوین که یکی از شرکت های بزرگ و معتبره و بیشتر با شرکتهای خارجی و پروژههای بزرگ ،مشارکت داره و چون دوست بابا بود قبول کرد بااین قرارداد کار منو شرکتم رو بسنجه و اگه موفق شدیم همکاریش رو با ما ادامه بده باصدای زنگ تلفن سریع چشامو باز کردم و صاف نشستم رو صندلی ،با یه نفس عمیق گوشی رو برداشتم صدای منشی ۲۷ ساله شرکت که خانم عباسی بود بلند شد _سلام خانم مهندس، از شرکت پارس نوین تماس گرفتن... +سلام خانم عباسی..وصل کنید لطفا ! _چشم خانم.. با صدای آقای که پشت تلفن بود به خودم اومدم _سلام ... اوووووه چه مغرور ، فقط همین؟ هه پس منو نشناختی .. منم مثل خودش جواب دادم +سلام بفرمایید موحد هستم از شرکت پارس نوین خود به خود لحنم یه نمه تمسخر آمیز شد بدون اینکه بخوام +واقعا؟ منم یزدان هستم از شرکت هیواَِستار صدای نفس کشیدن عصبیش رو از پشت تلفن میشنیدم _خانم محترم بااین رفتارتون هیچکس حاضر. نمیشه با شرکتتون قرارداد ببنده... اوووووه کی میره این همه راهو؟ +شما نگران نباشید،اگه بااین رفتاری که من میبینم بازم شرکتهایی حاضر به همکاری با شما شدن،مطمئن باشید برای همکاری با ما هم شرکتهایی پیدا میشن، نمونهاش همین شرکت شما که بخاطرش تماس گرفتید.. یعنی کارد میزدی خونش در نمیومد..خخخخخ با صدای عصبی که سعی داشت کنترلش کنه گفت _مطمئن باش اگه شرکت خودم بود عمراً حاضر نمیشدم باهات قرارداد ببندم ،ولی به اصرار پدرم حاضر شدم تماس بگیرم اما حالا میبینم که شرکت شما صلاحیت اینو نداره که باهاش قرارداد ببندیم و آبروی شرکتمون رو ب خطر بندازیم.. اوه مثل اینکه بد سوزوندمش +آقای محترم همونطور که گفتید شرکت برای آقای موحد بزرگه و شما هم صرفاً هیچ دخالتی ندارید ، بهتره با خودشون صحبت کنم نه کسی که از شرکت و قراردادهاش چیزی سرش نمیشه بعدم تلفنو قطع کردم... اه اه اه پسره چه پرو بودا ..
نام رمان:سرنوشت نویسنده:هیوایزدان پارت_26
_هاکان با صدای عصبیش باعث شد از فکر بیرون بیام_هیوااا اصلا معلوم هست داری چکار میکنی؟؟بابا به دوستش رو انداخته که قبول کنه با ما قرارداد ببنده،اونوقت تو دقیقا اولین تماسی که ارشد باهات گرفته ،اونم دقیقا ب اصرار پدرش، میای عصبانیش میکنی که منصرف بشن از قرارداد؟همونطور که به جلز و ولز هاکان نگاه میکردم یه ابرومو دادم و بالا و گفتم+اولا ارشد دیگه کدوم خریه ..!؟دوماً اون پسره زیادی از خود راضی بود تقصیر خودش بود میخواست مثل آدم حرف بزنه.هاکان همونطور که با کلافگی بهم نگاه میکرد گف_کم نیاری یوقت ....اونکه باهات تماس گرفته بود ارشد بود ،بعدشم نگو که ارشد رو نمیشناسی ؟همون دوستم که چند بار باهام اومد خونه ،تو مهمونیای بابا هم بود ،همون پسر آقای موحد که رفت خارج از کشور و یه شرکت مهندسی بزرگ داره،فالوش هم که داری و تو اولویت بود بتونی باهاش قرار داد ببندی با چشمای گرد شده داشتم به هاکان نگاه میکردم+یعنی اونکه تماس گرفت ....اوف خدا ، من چه میدونستم اصلا حالا کاریه که شده منم نمیتونم زنگ بزنم منت کشی اون پسره یخچال هاکان برو لطفا خودت یکاریش بکن من باید ب هدفم برسم _دفعه آخرت باشه وقتی میدونی ی هدفی داری اینجوری تند میری+اوووف قول نمیدم ،مگه اینکه اون کاری بهم نداشته باشه ...
به چشم غره هاکان هم توجهی نکردم و رفتم تو پیج ارشد یخی..ولی از حق نگذریم خوب پروژههایی رو اجرایی کرده ..روی یکی از عکساش زوم کردم قد بلند و چهارشونه به به بچمون چشم رنگیه پوستش ی نمه برنزه اس و ته ریش هم گذاشته (ته ریش هم که خودش ی نوع فیلتره والا)چه هیکلی هم بر هم زده ،فک کنم تو باشگاه زندگی میکنه کلا خخخخخ....بیخیال گوشی رو گذاشتم کنار و شروع کردم ب بررسی پروژههایی که هاکان آورده بود
_هاکان با صدای عصبیش باعث شد از فکر بیرون بیام_هیوااا اصلا معلوم هست داری چکار میکنی؟؟بابا به دوستش رو انداخته که قبول کنه با ما قرارداد ببنده،اونوقت تو دقیقا اولین تماسی که ارشد باهات گرفته ،اونم دقیقا ب اصرار پدرش، میای عصبانیش میکنی که منصرف بشن از قرارداد؟همونطور که به جلز و ولز هاکان نگاه میکردم یه ابرومو دادم و بالا و گفتم+اولا ارشد دیگه کدوم خریه ..!؟دوماً اون پسره زیادی از خود راضی بود تقصیر خودش بود میخواست مثل آدم حرف بزنه.هاکان همونطور که با کلافگی بهم نگاه میکرد گف_کم نیاری یوقت ....اونکه باهات تماس گرفته بود ارشد بود ،بعدشم نگو که ارشد رو نمیشناسی ؟همون دوستم که چند بار باهام اومد خونه ،تو مهمونیای بابا هم بود ،همون پسر آقای موحد که رفت خارج از کشور و یه شرکت مهندسی بزرگ داره،فالوش هم که داری و تو اولویت بود بتونی باهاش قرار داد ببندی با چشمای گرد شده داشتم به هاکان نگاه میکردم+یعنی اونکه تماس گرفت ....اوف خدا ، من چه میدونستم اصلا حالا کاریه که شده منم نمیتونم زنگ بزنم منت کشی اون پسره یخچال هاکان برو لطفا خودت یکاریش بکن من باید ب هدفم برسم _دفعه آخرت باشه وقتی میدونی ی هدفی داری اینجوری تند میری+اوووف قول نمیدم ،مگه اینکه اون کاری بهم نداشته باشه ...
به چشم غره هاکان هم توجهی نکردم و رفتم تو پیج ارشد یخی..ولی از حق نگذریم خوب پروژههایی رو اجرایی کرده ..روی یکی از عکساش زوم کردم قد بلند و چهارشونه به به بچمون چشم رنگیه پوستش ی نمه برنزه اس و ته ریش هم گذاشته (ته ریش هم که خودش ی نوع فیلتره والا)چه هیکلی هم بر هم زده ،فک کنم تو باشگاه زندگی میکنه کلا خخخخخ....بیخیال گوشی رو گذاشتم کنار و شروع کردم ب بررسی پروژههایی که هاکان آورده بود
۱۵:۳۱
سلام سلام سلام
۱۱:۵۰
۱۱:۵۰
نام رمان: سرنوشت نویسنده:هیوایزدان پارت:27
رو تختم نشسته بودم و داشتم اتفاقات این یکی دو هفته رو مرور میکردم....بعد اون روزی که با ارشد یخی یکم بحثمون شد بعد گذشت یک هفته با کمک هاکان تونستم با شرکت پارس نویس قرار داد ببندم که اینبار خود آقای موحد بزرگ حضور داشت و چون یه پروژهی سنگین وپرسود از یک شرکت خارجی به شرکت پارس نوین داده بودن و زمانی که درخواست کرده بودن خیلی کم بود تصمیم بر این شد که ما همکاریمون رو با کار روی این پروژه مشترک شروع کنیم امروز هم همهامون تو شرکت پارس نوین حضور داشتیم و اولین روز فعالیتمون رو شروع کردیم قرار براین شد که تا اتمام پروژه ما برای انجام کار، شرکت اونا بمونیم اوف کاش حداقل اتاق جدا میدادن بهم نه با اون برج زهرمار باز خوبه هاکانم هست اه اه اه ... یادم میوفته چطوری امروز نگام میکرد میخوام خفهاش کنم ،انگار ارث باباشو بالا کشیدم اوف بیخیال بخوابم که این مدت باید اون پشمکرو هر روز تحمل کنم..
با صدای آهنگ سیاه زنگی که مثل ناقوس تو سرم پیچید از خواب پریدم که دیدم بعله این هاکان خان باند قاچاق آهنگ رو روشن کرده داشتم با چشمای برزخیم نگاش میکردم که پا به فرار گذاشت و در همون حالت گفت_ ساعت ۸ صبحه الان باید تو راه شرکت میبودی با دیدن ساعت مثل فنر از جام بلند و ب طرف سرویس دویدم اوه اوه دیر نشه یوقتسریع اومدم بیرونو به سمت کمد لباسام رفتمخب قسمت اصلی ماجرا چی بپوشم.....بعد یه نگاه کلی ب کمد لباسام یه مانتو شیک مشکی که لبههاش سفید بود و با نخ سفید و طلایی براق سوزن دوزی شده بود و منجق کاری بود رو پوشیدم با یه جین ذغالی دم پا گشاد و شال مشکی یه ریمل هم زدم و رژ کالباسیمو به لبام کشیدم از ادوپرفیوم برند لدورا که تازه خریده بودم زدم که از بوی بی نظیرش حالم جا اومد..کفشهای پاشنه ده سانتی مشکیم رو پوشیدم و یه کیف کوچیک سفید مشکی برداشتم و همراه هاکان به طرف شرکت حرکت کردیمهمزمان با ما ارشد هم رسید باهاکان دست داد و برای من فقط سرش رو تکون دادای خدا من اینو بکشم گناهه؟؟باهم وارد شرکت شدیم و بعد سلام و احوالپرسی با بچه های شرکت رفتیم سر وقت پروژه بعد یکماه شبانه روز و سخت کارکردن بالأخره امروز پروژه تموم شدباخوشحالی رفتم طرف سالن کنفرانس که دیدم هاکانم داره میاد منتظر موندم برسه +خسته نباشی آقای مهندس_شماهم خسته نباشی خانم مهندسهردو باخنده وارد سالن شدیم همه نشسته بودن به همشون سلام دادیم و بطرف آقای موحد بزرگ رفتیم و همزمان گفتیم+_آقای موحد خسته نباشید آقای موحد با مهربونی بهمون نگاه کرد و همونطور که تعارفمون کرد بشینیم گفت_دخترم،پسرم شماهاهم خسته نباشین خیلی زحمت کشیدین انشاءالله ازین به بعد زیاد همو میبینیم و همکاری داریم باهمبا لبخند جوابشو دادم+خیلی ممنون از شما ،انشاءالله ...باعث افتخاره...هاکان که بیشتر باهاشون در ارتباط بود گفت_ممنون عمو جان،به لطف شما..انشاءالله بازهم از تجربیات شما بهرهمند بشیم و بتونیم با شرکت شما همکاری داشته باشیمارشد که تمام مدت ساکت بود یه پوزخند زد و رو به من گفت_البته که باعث افتخار شماست با شرکت پارس نوین همکاری کنیدبه هر حال یه شرکت نوپا و بی تجربه که هیچی از انجام پروژه های بزرگ نمیدونه اولین پروژه کاریش رو با ما تجربه کرده خیلی زیادیه دیگه ،اینطور فکر نمیکنی؟؟همه با سکوت داشتن نگاه میکردنداشتم از درون آتیش میگرفتم ولی سعی داشتم بروز ندم تا خواستم چندتا درشت بارش کنمهاکان مثل خودش یه پوزخند زد و گف_درسته شرکت ما نوپاست،ولی بهتره در مورد چیزی که نمیدونی نظر ندی...بدنیست اول بری تو سایت مرکزی و بین المللی پروژههایی که ما انجا دادیم و مشارکت داشتیم رو ببینی بعد متوجه میشی این افتخار نصیب کی شدهپشت بند حرف هاکان مهندس امینی دست راست موحد بزرگ گفت_بله بنده رزومه شرکت شما و فعالیتهای شما رو کاملا بررسی کردم و آقای موحد بزرگ هم در جریان هستند والبته یک دلیل که شرکت ما با شرکت شمادر این پروژه مهم همکاری کرد همین بود،مطمئن بودیم بی نقص انجام میدید کارتون رو منکه واقعا از همه چیز بیخبر بودم مثل ارشد ولی دلم خنک شدارشد رو کارد میزدی خونش در نمیومد باشروع صحبت های موحد بزرگ بحثمون ادامه پیدا نکرد و بعد تبریک فراوان ،قرار شد اسم شرکت ما هم در انجام اون پروژه ذکر بشه..
رو تختم نشسته بودم و داشتم اتفاقات این یکی دو هفته رو مرور میکردم....بعد اون روزی که با ارشد یخی یکم بحثمون شد بعد گذشت یک هفته با کمک هاکان تونستم با شرکت پارس نویس قرار داد ببندم که اینبار خود آقای موحد بزرگ حضور داشت و چون یه پروژهی سنگین وپرسود از یک شرکت خارجی به شرکت پارس نوین داده بودن و زمانی که درخواست کرده بودن خیلی کم بود تصمیم بر این شد که ما همکاریمون رو با کار روی این پروژه مشترک شروع کنیم امروز هم همهامون تو شرکت پارس نوین حضور داشتیم و اولین روز فعالیتمون رو شروع کردیم قرار براین شد که تا اتمام پروژه ما برای انجام کار، شرکت اونا بمونیم اوف کاش حداقل اتاق جدا میدادن بهم نه با اون برج زهرمار باز خوبه هاکانم هست اه اه اه ... یادم میوفته چطوری امروز نگام میکرد میخوام خفهاش کنم ،انگار ارث باباشو بالا کشیدم اوف بیخیال بخوابم که این مدت باید اون پشمکرو هر روز تحمل کنم..
با صدای آهنگ سیاه زنگی که مثل ناقوس تو سرم پیچید از خواب پریدم که دیدم بعله این هاکان خان باند قاچاق آهنگ رو روشن کرده داشتم با چشمای برزخیم نگاش میکردم که پا به فرار گذاشت و در همون حالت گفت_ ساعت ۸ صبحه الان باید تو راه شرکت میبودی با دیدن ساعت مثل فنر از جام بلند و ب طرف سرویس دویدم اوه اوه دیر نشه یوقتسریع اومدم بیرونو به سمت کمد لباسام رفتمخب قسمت اصلی ماجرا چی بپوشم.....بعد یه نگاه کلی ب کمد لباسام یه مانتو شیک مشکی که لبههاش سفید بود و با نخ سفید و طلایی براق سوزن دوزی شده بود و منجق کاری بود رو پوشیدم با یه جین ذغالی دم پا گشاد و شال مشکی یه ریمل هم زدم و رژ کالباسیمو به لبام کشیدم از ادوپرفیوم برند لدورا که تازه خریده بودم زدم که از بوی بی نظیرش حالم جا اومد..کفشهای پاشنه ده سانتی مشکیم رو پوشیدم و یه کیف کوچیک سفید مشکی برداشتم و همراه هاکان به طرف شرکت حرکت کردیمهمزمان با ما ارشد هم رسید باهاکان دست داد و برای من فقط سرش رو تکون دادای خدا من اینو بکشم گناهه؟؟باهم وارد شرکت شدیم و بعد سلام و احوالپرسی با بچه های شرکت رفتیم سر وقت پروژه بعد یکماه شبانه روز و سخت کارکردن بالأخره امروز پروژه تموم شدباخوشحالی رفتم طرف سالن کنفرانس که دیدم هاکانم داره میاد منتظر موندم برسه +خسته نباشی آقای مهندس_شماهم خسته نباشی خانم مهندسهردو باخنده وارد سالن شدیم همه نشسته بودن به همشون سلام دادیم و بطرف آقای موحد بزرگ رفتیم و همزمان گفتیم+_آقای موحد خسته نباشید آقای موحد با مهربونی بهمون نگاه کرد و همونطور که تعارفمون کرد بشینیم گفت_دخترم،پسرم شماهاهم خسته نباشین خیلی زحمت کشیدین انشاءالله ازین به بعد زیاد همو میبینیم و همکاری داریم باهمبا لبخند جوابشو دادم+خیلی ممنون از شما ،انشاءالله ...باعث افتخاره...هاکان که بیشتر باهاشون در ارتباط بود گفت_ممنون عمو جان،به لطف شما..انشاءالله بازهم از تجربیات شما بهرهمند بشیم و بتونیم با شرکت شما همکاری داشته باشیمارشد که تمام مدت ساکت بود یه پوزخند زد و رو به من گفت_البته که باعث افتخار شماست با شرکت پارس نوین همکاری کنیدبه هر حال یه شرکت نوپا و بی تجربه که هیچی از انجام پروژه های بزرگ نمیدونه اولین پروژه کاریش رو با ما تجربه کرده خیلی زیادیه دیگه ،اینطور فکر نمیکنی؟؟همه با سکوت داشتن نگاه میکردنداشتم از درون آتیش میگرفتم ولی سعی داشتم بروز ندم تا خواستم چندتا درشت بارش کنمهاکان مثل خودش یه پوزخند زد و گف_درسته شرکت ما نوپاست،ولی بهتره در مورد چیزی که نمیدونی نظر ندی...بدنیست اول بری تو سایت مرکزی و بین المللی پروژههایی که ما انجا دادیم و مشارکت داشتیم رو ببینی بعد متوجه میشی این افتخار نصیب کی شدهپشت بند حرف هاکان مهندس امینی دست راست موحد بزرگ گفت_بله بنده رزومه شرکت شما و فعالیتهای شما رو کاملا بررسی کردم و آقای موحد بزرگ هم در جریان هستند والبته یک دلیل که شرکت ما با شرکت شمادر این پروژه مهم همکاری کرد همین بود،مطمئن بودیم بی نقص انجام میدید کارتون رو منکه واقعا از همه چیز بیخبر بودم مثل ارشد ولی دلم خنک شدارشد رو کارد میزدی خونش در نمیومد باشروع صحبت های موحد بزرگ بحثمون ادامه پیدا نکرد و بعد تبریک فراوان ،قرار شد اسم شرکت ما هم در انجام اون پروژه ذکر بشه..
۱۱:۵۰
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
سلام
۱۷:۰۰
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
دوستان عزیز اگه تعدادمون به ۳۷۰برسه پاکت ۵ نفره داریم ،پس عجله کنید
۱۷:۰۰
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۷:۳۹
بازارسال شده از بیوتی شاپهیوا🧚
۱۷:۳۹