چالش داریم
۲۰:۳۴
داریمهرکی زودتر هزار فرستاد سه هزار میدم به آیدی@ghgghvcvbj
۲۰:۳۶
قشنگیهایدنیا>>
دیلیمباوایبسبزازعمقطبیعتوکلاسیک..
میتونیساعتیروکنارمباشید:)
دنیاکوچیکمونقشنگیهایزیادیداره;بیاپیشمونستارهکوچولو:)
هروقتکمکخواستیکنارتیم3>ble.ir/join/MTNiMzhjZW
دیلیمباوایبسبزازعمقطبیعتوکلاسیک..
میتونیساعتیروکنارمباشید:)
دنیاکوچیکمونقشنگیهایزیادیداره;بیاپیشمونستارهکوچولو:)
هروقتکمکخواستیکنارتیم3>ble.ir/join/MTNiMzhjZW
۲۰:۳۸
✍رُمانتیسمツ
قشنگیهایدنیا>> دیلیمباوایبسبزازعمقطبیعتوکلاسیک.. میتونیساعتیروکنارمباشید:) دنیاکوچیکمونقشنگیهایزیادیداره;بیاپیشمونستارهکوچولو:) هروقتکمکخواستیکنارتیم3> ble.ir/join/MTNiMzhjZW
داره پاکت میده زود باشین زوددددددد
۲۰:۳۹
به نام خدا
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت .پنجاه و دوم
زنگ زدم مامانم آیفون رو برداشت گفت-کیه-من مامان -عه..بیا تو عزیزم -مرسیدرو باز کرد و رفتم داخل رسیدم به ورودی خونه مامانم منو بغل کرد و بوسید و گفت -عزیزم آقا عرفان نیومده؟ -عه...نه مامان میدونی کار داشت به خاطر همین -مطمئنی کار داشت از چشات معلومه دروغ میگی ها پس چرا تو اومدی ؟-مادر من میخواهی برم-نه عزیزم بیا بشین برات چایی بیارم -چشم ..خیلی ممنونگقتممامان دیر وقته بابا نمیاد ؟-نه دخترم بابات رفته شمال-شمال ؟برای چی -کار اداری داشت بعد دوستشم اونجا هست خونهشون رفت -پس شما چرا نرفتی ؟چرا به ما نگفتی ؟-هی دخترم امان از کمر درد نمیدونم چند روزه چرا کمرم درد میکنه ،خوب عزیزم میگفتیم مثلا میخواستی چکار کنی-اِ......هیچی همینجوری گفتم ،رفتی دکتر-اره رفتم گفت باید استراحت کنی و بعدش یه چند تا دارو داد-انشاالله خوب میشی بابا کی برمیگرده؟ -فردا بیاد به احتمال چای خوردم و رفتم بالا لباسامو عوض کردم -دخترم شام خوردی؟من به خاطر اینکه شک نکنه گفتم بله با اینکه نخورده بودم داشتم از گرسنگی تلف میشدم 🥴شب بود و مامانم رفت خوابید منم رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم خاطره هام تازه شده بود و دوست داشتم بمونم همینجا به عرفان پیام دادم-سلام شام خوردی ؟نوشته بود -سلام بله -نمیخواهی بپرسی حالم چطوره ؟شاید کسی داره میمیره -خوب من میدونم دیگه حالت خوبه -باشه عرفان فقط این روز نیست -چیه زهرا شب بخیر آرام اشک ریختم -شبت بخیر
ادامه دارد.....
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت .پنجاه و دوم
زنگ زدم مامانم آیفون رو برداشت گفت-کیه-من مامان -عه..بیا تو عزیزم -مرسیدرو باز کرد و رفتم داخل رسیدم به ورودی خونه مامانم منو بغل کرد و بوسید و گفت -عزیزم آقا عرفان نیومده؟ -عه...نه مامان میدونی کار داشت به خاطر همین -مطمئنی کار داشت از چشات معلومه دروغ میگی ها پس چرا تو اومدی ؟-مادر من میخواهی برم-نه عزیزم بیا بشین برات چایی بیارم -چشم ..خیلی ممنونگقتممامان دیر وقته بابا نمیاد ؟-نه دخترم بابات رفته شمال-شمال ؟برای چی -کار اداری داشت بعد دوستشم اونجا هست خونهشون رفت -پس شما چرا نرفتی ؟چرا به ما نگفتی ؟-هی دخترم امان از کمر درد نمیدونم چند روزه چرا کمرم درد میکنه ،خوب عزیزم میگفتیم مثلا میخواستی چکار کنی-اِ......هیچی همینجوری گفتم ،رفتی دکتر-اره رفتم گفت باید استراحت کنی و بعدش یه چند تا دارو داد-انشاالله خوب میشی بابا کی برمیگرده؟ -فردا بیاد به احتمال چای خوردم و رفتم بالا لباسامو عوض کردم -دخترم شام خوردی؟من به خاطر اینکه شک نکنه گفتم بله با اینکه نخورده بودم داشتم از گرسنگی تلف میشدم 🥴شب بود و مامانم رفت خوابید منم رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم خاطره هام تازه شده بود و دوست داشتم بمونم همینجا به عرفان پیام دادم-سلام شام خوردی ؟نوشته بود -سلام بله -نمیخواهی بپرسی حالم چطوره ؟شاید کسی داره میمیره -خوب من میدونم دیگه حالت خوبه -باشه عرفان فقط این روز نیست -چیه زهرا شب بخیر آرام اشک ریختم -شبت بخیر
ادامه دارد.....
۲۰:۴۱
بازارسال شده از ✍رُمانتیسمツ
تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط هزار تومان @ghgghvcvbj
۲۰:۴۴
✍رُمانتیسمツ
تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط هزار تومان @ghgghvcvbj
تخفیف ویژه رایگان!!!! فقط امشب
۲۰:۴۵
✍رُمانتیسمツ
تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط هزار تومان @ghgghvcvbj
زوددددد
۲۰:۴۶
زوددددد
۲۰:۴۶
تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط هزار تومان @ghgghvcvbj
۲۰:۴۶
.تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط رایگان @ghgghvcvbj
۲۰:۴۶
✍رُمانتیسمツ
.تبلیغات انجام میدهیم فقط فقط رایگان @ghgghvcvbj
تبلیغات رایگان انجام میدیم زود باشیرددددددد
۲۰:۴۶
چهارشنبه سوری مبارک هرکی دوست داره لایک کنه مثل من .. من خیلی دوستش دارم
۵:۴۳
بازارسال شده از کلبه رمان 💫
به نام خدا
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت -پنجاه و چهارم
رفتم و سوار ماشینم شدم حدود نیم ساعت بعد رسیدم و ماشینمو داخل پارکینگ پارک کردم و سوار آسانسور شدم با کلید درو باز کردموای چه خبره کلا لباسا تو خونه پراکنده هست خونه کثیفه کلی ظرف توی ظرفشویی هست به سمتاتاق ها حرکت کردم دیدم عرفان داره لباساشو میریزه-سلام آقا عرفان حال شما احوال شما. خوب هستین ؟-سلام زهرا حد اقل یه در بزن خواهشا -نباید خونه خودم راحت باشم ؟-زهرا ولم کن -باشه ولت کردم لباسامو عوض کردم و رفتم هال و خونه رو تا ۳ساعت تمیز و مرتب کردم و جارو برقی و دستمال به همه جا کشیدم رفتم اتاق دیدم عرفان روی تخت خوابش برده رفتم یه پتو آوردم و انداختم روش و خودم رفتم لباسایی که قرار بود امروزبپوشم رو آماده کنم تقریبا ۱ساعت گذشته بود و ساعت شده بود ۷ رفتم اتاق و یواشکی عرفان رو صدا کردم-اقای من عرفان جان عزیزم مرد من -ای بابا بلهههههه-بلند شو ساعت هَفته نمیرسیما -باشه برو من لباسامو بپوشم بیام -برات لباس گذاشتم عزیزم روی مبله -مرسی ولی من نمیپوشم-یعنی چی-یعنی خودم میدونم چی بپوشم راستش من خیلی ناراحت شدم ولی گفتم -هر جور مایلی
ادامه دارد ...
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت -پنجاه و چهارم
رفتم و سوار ماشینم شدم حدود نیم ساعت بعد رسیدم و ماشینمو داخل پارکینگ پارک کردم و سوار آسانسور شدم با کلید درو باز کردموای چه خبره کلا لباسا تو خونه پراکنده هست خونه کثیفه کلی ظرف توی ظرفشویی هست به سمتاتاق ها حرکت کردم دیدم عرفان داره لباساشو میریزه-سلام آقا عرفان حال شما احوال شما. خوب هستین ؟-سلام زهرا حد اقل یه در بزن خواهشا -نباید خونه خودم راحت باشم ؟-زهرا ولم کن -باشه ولت کردم لباسامو عوض کردم و رفتم هال و خونه رو تا ۳ساعت تمیز و مرتب کردم و جارو برقی و دستمال به همه جا کشیدم رفتم اتاق دیدم عرفان روی تخت خوابش برده رفتم یه پتو آوردم و انداختم روش و خودم رفتم لباسایی که قرار بود امروزبپوشم رو آماده کنم تقریبا ۱ساعت گذشته بود و ساعت شده بود ۷ رفتم اتاق و یواشکی عرفان رو صدا کردم-اقای من عرفان جان عزیزم مرد من -ای بابا بلهههههه-بلند شو ساعت هَفته نمیرسیما -باشه برو من لباسامو بپوشم بیام -برات لباس گذاشتم عزیزم روی مبله -مرسی ولی من نمیپوشم-یعنی چی-یعنی خودم میدونم چی بپوشم راستش من خیلی ناراحت شدم ولی گفتم -هر جور مایلی
ادامه دارد ...
۱۲:۰۹
بازارسال شده از کلبه رمان 💫
به نام خدا
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت .پنجاه و پنجم
سوار آسانسور شدیم و اومدیم پایین و ماشین عرفان سوار شدیم تا برسیم مقصد هیچ کدوممون حرف نزدیم و بعد که رسیدیم خونه مامان جون عرفان گفت -شیرینی خریدم بردار-چشمو زنگ خونه مامان جون اینا رو زدم خونه مامان جون اینا ویلایی بود چند تا اتاق داشت که هر کدوممون میرفتیم اتاقی داشتیم که لباسامونو عوض کنیم و همچنین استراحت -بله-ماییم فاطمه جان-بفر مایید -عرفان اخماتو وا کن الان میگن چی شده -من خیلی هم خوبم-باشه آقا عرفان، بیچاره مامان جون اینا چجوری بزرگت کردن نمیدونم -بفرما تورفتیم داخل و سلام و علیک کردیم عرفان اینا ۲تا خواهر با ۳تا برادر بودن که عرفان چهارمین بچه بودسفره شام رو پهن کردیم و نشستیم سر سفره مادر جون -عرفان مادر چرا اخمات تو همه؟-چیزی نیست مامان زهرا-چرا مامان جون چیزیش هست عرفان -اِ...چی میگی -بزار بدونن دیگه عرفان اقا جون-چیو درست حرف بزنید ببینم -هیچی اقا جون این چند ماه فقط بد رفتاری میکنه اصلا به من اهمیت نمیده عرفانی که من میشناختم خیلی عوض شده-بسه زهرا-هی سرم داد میزنه -زهرا گفتم بس کن-انگار دیگه هیچ عشق و علاقه ای به من نداره عرفان جلوی جمع منو هول داد و سرم خورد به میز-هی بهت میگم بسه بس کن دیگه-باشه آقا عرفان من میرم تو بمونو دیوونگیتو من کیفمو برداشتم و به سمت در خروجی حرکت کردم مامان جون -عرفان این چه رفتاری بود آخه -مامان ولم کن من داشتم میرفتم دیگه هیچ موقع نمیخواستم برگردم حتی یه لحظه با عرفان زندگی کنم
ادامه دارد.....
#رمان همه چیز از هم پاشید
قسمت .پنجاه و پنجم
سوار آسانسور شدیم و اومدیم پایین و ماشین عرفان سوار شدیم تا برسیم مقصد هیچ کدوممون حرف نزدیم و بعد که رسیدیم خونه مامان جون عرفان گفت -شیرینی خریدم بردار-چشمو زنگ خونه مامان جون اینا رو زدم خونه مامان جون اینا ویلایی بود چند تا اتاق داشت که هر کدوممون میرفتیم اتاقی داشتیم که لباسامونو عوض کنیم و همچنین استراحت -بله-ماییم فاطمه جان-بفر مایید -عرفان اخماتو وا کن الان میگن چی شده -من خیلی هم خوبم-باشه آقا عرفان، بیچاره مامان جون اینا چجوری بزرگت کردن نمیدونم -بفرما تورفتیم داخل و سلام و علیک کردیم عرفان اینا ۲تا خواهر با ۳تا برادر بودن که عرفان چهارمین بچه بودسفره شام رو پهن کردیم و نشستیم سر سفره مادر جون -عرفان مادر چرا اخمات تو همه؟-چیزی نیست مامان زهرا-چرا مامان جون چیزیش هست عرفان -اِ...چی میگی -بزار بدونن دیگه عرفان اقا جون-چیو درست حرف بزنید ببینم -هیچی اقا جون این چند ماه فقط بد رفتاری میکنه اصلا به من اهمیت نمیده عرفانی که من میشناختم خیلی عوض شده-بسه زهرا-هی سرم داد میزنه -زهرا گفتم بس کن-انگار دیگه هیچ عشق و علاقه ای به من نداره عرفان جلوی جمع منو هول داد و سرم خورد به میز-هی بهت میگم بسه بس کن دیگه-باشه آقا عرفان من میرم تو بمونو دیوونگیتو من کیفمو برداشتم و به سمت در خروجی حرکت کردم مامان جون -عرفان این چه رفتاری بود آخه -مامان ولم کن من داشتم میرفتم دیگه هیچ موقع نمیخواستم برگردم حتی یه لحظه با عرفان زندگی کنم
ادامه دارد.....
۱۲:۱۰
پاکت بزارم
۱۲:۱۲
لایک کنید
۱۲:۱۲
*چالش داریمنوعش:شانسیهاولین نفری که ۱۰۰۰بده۱۵۰۰میگیرهیعنی ۵۰۰تک سود می کنهآیدیم @ghgghvcvbjکانال زیر برای دیدن نفر برتر @romantiism
۱۲:۱۳
بازارسال شده از тихий крик -
۱۲:۱۵
✍رُمانتیسمツ
قشنگیهایدنیا>> دیلیمباوایبسبزازعمقطبیعتوکلاسیک.. میتونیساعتیروکنارمباشید:) دنیاکوچیکمونقشنگیهایزیادیداره;بیاپیشمونستارهکوچولو:) هروقتکمکخواستیکنارتیم3> ble.ir/join/MTNiMzhjZW
مسابقه داریم هرکی این پیام پین شده بالا رو اشتراک بزارهبازدید بالاترچهل میلیون میدیم زود بیا داخل کانال آیدین@ghgghvcvbj
۱۲:۱۹