عکس پروفایل 🐰  🎀  رمان عاشقانه❤️  🎀

🐰 🎀 رمان عاشقانه❤️ 🎀

۵۲۳عضو
عضو شید 300چالش داریم

۱۳:۲۲

پارت 2 امار300هستش

۱۵:۱۱

چالش آمار 400هستundefined

۱۵:۱۱

بعد چالش پاکت بارونهundefined

۱۵:۱۶

چالش آمار 600undefinedundefined

۱۶:۵۵

پاکت بارونه بعدش undefined

۱۶:۵۵

الان یک پاکت میزارم آماده باشیدundefined

۱۶:۵۶

1.....2.....3.....

۱۶:۵۷

پرتابundefined

۱۶:۵۷

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل 🐰  🎀  رمان عاشقانه❤️  🎀

🐰 🎀 رمان عاشقانه❤️ 🎀

دوستت دارم undefined
لایک بزنید undefined

۱۷:۰۱

آمار 500میزارم پارت 2 undefined

۱۷:۰۳

پارت 2undefinedundefinedاز زبان آیانا=بالاخره بعد از دوروز رسیدیم.به فرودگاه رسیدیم یک ماشین خیلی مدل بالا و یه راننده جلوی فرودگاه بود. اومد جلو و گفت:خانم یازاوا لطفا سوار شید. سوار ماشین شدم و رفتم . راننده:رسیدیم . از ماشین پیاده شدم خونه عین قصر می موند خیلی خوشگل بودهمون خانوم اومد دم در گفتم :ممنون از اینکه اجازه دادید من اینجا بمونم خانم سوکامی. رفتیم تو گفت بر بالا لباساتو عوض کن و بیا برای شما و اینکه از این ببعد به من بگو خاله. گفتم:باشه خاله . رفتم بالا شش تا اتاق بود .اتاق من بین دو اتاق بود. رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم خاله نگران گفتم :چیزی شده . گفت:نه فقط بچه ها نیومدن نگران شدم . گفتم:خاله شما چند تا بچه داری . گفت:یه پسر دارم و یه دختر . دخترم رفته خارج . گفتم:پس چرا شش تا اتاق بالابود .گفت :به این دلیل اینجا شش اتاق داره چون پسر برادر من و دوتا از پسر های برادر همسرم پیش ما زندگی میکنن. من آروم گفتم:خودم با پای خودم اومدم تو خونه گرگها . خاله گفت:چیزی گفتی.گفتم:نه. بعد از شام خاله گفت:آیانا فردا قرار با هم برسم بیرون تا برای تو چندتا لباس جدید بگیریم و دو روز دیگه تو به مدرسه میری. گفتم:باشه. رفتم بالا و داشتم به این فکر میکردم که اونها چه جور آدمی هستن که کم کم خوابم بردصبح روز بعد خاله جون منو بیدار کرد رفتم پایین و صبحونه خوردیم بعد از صبحونه خاله جون گفت:برو حاضر شو باید زود تر بریم.رفتم بالا یه پیرن تا زانو که دور گردن و شکمش طلایی بود و رنگش بنفش بود پوشیدن و با خاله رفتیم بیرون. توی راه خاله بهم گفت چند هفته دیگه تولد پسرش و میخواد من هم توی جشن باشم و امروز یه لباس برای جشن بگیرمیه آقای جوان از توی مغازه اومد بیرون داشت سر من داد میزد و دستم رو گرفت تا با خودش ببره منم داشتم هی تقلا میکردم یه دفعه دوتا پسر اومدم و منو نجات دادن یکی شون موهای قرمز و چشمای بنفش داشت و دیگری موهای زرد و چشمای قرمز داشت. مو بنفش خیلی مهربون دستش رو سمت من داراز کرد و کمک کرد تا پاشم . گفتم:ممنون.مو بنفشه گفت:قابلی نداشت ولی دختر خوشگلی مثل تو بیشتر باید مراقب باشه.گفتم:حتما. مو زرده اومد جلو و گفت:چه دختر خوشگلی دوست داری بیای به خونه من. بعد دستم و گرفت. دستم و آزاد کردم و گفتم:نه من با منحرف ها کاری ندارم. یه دفعه یه گله دختر ریخت رو سرم همه جمع شده بودن دور اون دو تابعدش منم راهم رو کشیدم و رفتم از زبان ادگار:داشتیم با وینو رد میشدیم دیدم دختره به کمک احتیاج داره کمکش کردم خیلی خوشگل بود . داشتیم حرف میزدیم که کلی دختر ریخت رو سرمون دخترم رفت. الان دو ساعت از اون اتفاق میگذر ولی همش به اون دختره فکر میکنم . از زبان آیانا:داشتم راه میرفتم چند تآ لباس خریده بودم و داشتم می‌گشتم که خوردم به یه پسره موهای مشکی و چشمای آبی داشت و کلی دختر دورش بود. از زمین بلند شدم و گفتم :ببخشید که شمارو ندیدم.(تیکه رو حال کردی)گفت:اه باز یه دختر دیگه که میخواد خودشو بچسبونه به من چقدرم پژو تشریف داره. گفتم:تو کی باشی که من بخوام پیش تو باشم من نمیخوام قیافه تو رو ببینم. قبل از اینکه چیزی بگه رفتم .و داشت هی از پشت سر غرغر میکردundefined

۹:۵۳

ادامه پارت 2امار 700undefined

۹:۵۸

پاکت الان میزارم آماده باشید undefined

۱۰:۴۸

1.......2......3......

۱۰:۴۸

آماده هستین undefined

۱۰:۴۹

پرتابundefined

۱۰:۵۰

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل 🐰  🎀  رمان عاشقانه❤️  🎀

🐰 🎀 رمان عاشقانه❤️ 🎀

شیرینی 🧁undefined
ایشالا پاکت بعدی

۱۰:۵۲