دمدمای غروبه
خدایااا هم اتاقی های جدید؟ خدا بخیر کنه..
همینطور که داشتم کلی وسیله رو دنبال خودم میکشوندم و چشمم به شمارهی اتاقا
خم شد و یه ورق کاغذی رو از زیر درِ اتاق جدید منم داخل انداخت، موهای فرفریشو از روی چشمش کنار زد و تک ضربهای به در زد.وقتی برگشت و با نگاه
هنوز داشتم با نگاهم مسیر رفتنشو دنبال میکردم که در اتاق باز شد و دو تا دختری که ساکن اتاق بودن، بیرون اومدن.تو دست یکیشون یه برگه بود و انگار که دنبال چیزی باشن؛ ابتدا و انتهای راهرو رو نگاه میکردن
+سلام، چیزی شده؟
۷:۴۹
857077714 (9).mp3
۰۵:۵۲-۸.۷۸ مگابایت
(صدای مهیب )
۹:۴۷
۲۲:۳۴
سلااام سلااام
ما چند روزی نبودیم
تاخیر افتاد توی کارمون
رفقااای گوینده سرمااا خورده بودن 🥶
نشد ضبط پادکست رو انجام بدیم ...
@room_114
۲۲:۳۵
857077714.mp3
۰۶:۳۹-۱۰.۵۳ مگابایت
تمام روز دست و پام میلرزید.اون روز هم خانم کمالی،همینجوری با یه لیوان نسکافه اومده بود پیشم و از خودش و بچههاش برام صحبت کرد و اونقدر گفت و گفت تا دستم تونست بدون لرزش لیوان رو نگهداره
چشمم روی گزارش اولِ روی میز افتاد که اون هم مورد سواساید بود.اسم و تاریخش رو که دیدم شناختمش!
۵:۱۸
گویندگان مشغول کارند .. با دنده سنگین گوش کنین ...
@room_114
۱۲:۱۷
۱۵:۱۰
857077714 (3).mp3
۰۵:۱۹-۹.۴۴ مگابایت
محیا: آتییییش زدن؟؟؟ چطور میتونن همچین بلایی رو سر جوون مردم بیارن؟!!
خورشید: ببینید تو کامنتا چیا نوشتن:- وقتی مقابل ما میایستید، همین میشه که حالا شهرا رو باهاتون نورانی میکنیم.- بچش طعم جیره خور دولت بودن رو.- حقش بود، دمتون گرم.
- قلبمو که نگم دیگه، روحم درد گرفت بعد از دیدن کلیپ و شنیدن کامنتا🥺
هنوز درگیر این کلیپ بودیم که زهرا با ماجرایی که تعریف کرد ما رو دوباره توی بهت و تعجب فرو برد...
۱۸:۰۳
857077714 (2) (1).mp3
۰۶:۵۸-۱۲.۰۹ مگابایت
راننده هم از مرده یه
.... میخواستن ما رو بترسونن این نقشه رو کشیدن .. چون ک دیروز تجمع کردیم توی دانشگاه
۱۴:۱۷
اتاق ۱۱۴
پاییز ۱۴۰۱، اتاق ۱۱۴...
@room_114
قسمت اول
(صدای پیامک گوشی)قفل گوشیو باز کردم.مامان بود،کلی نگران که چی شده ؟چرا از صبح جوابش رو ندادم؟کجام و از این حرف ها.
حق داشت نگران بشه.آخه حالت عادی الان باید همه وسایلمو چیده بودمو و دراز کشیده روی تختم ، تصویری بهش زنگ میزدم . باهم حرف میزدیم ..اون وقت الان....
فقط لازم بود بهش بگم که این ساعت ظهر،روز قبل از شروع ترم،با یه خوابگاه ظرفیت تکمیل برخورد کردم و الآن وسط خیابونم تا از نگرانی،دور ازجونش سکته کنه![یه نفس عمیق و پوووفففف]یه پیام نگران نباش و حالم خوبه با کلی قربون صدقه برای مامان فرستادم و گوشیو گذاشتم تو جیبم.
الآن چیکار کنم من؟اگه این یکی خوابگاه هم تکمیل باشه چی؟باز خوبه کارآموزی های هفته ی اول کنسله،وگرنه فکر کن، توی این ظل گرماباید با حرارت خورشید و صافی جاده..وسط خیابون اسکراپمو اتو میکردم .تازه فردا صبحش هم هیچ مریضی رو به کشتن نمیدادم!!هه..بعد میگن ما همراه و یاور دانشجوییم!بازم شکرت خدا!
این خیابون طولانی هم تموم شد،آدرس که درسته،فقط تابلوی خوابگاه رو نمیب..آها اونجاست،″خوابگاه خودگردان ″ واقعا امیدوارم جا داشته باشن،یاعلی به امیدتو..
[صدای زنگ آیفون]صدای خانم متصدی:بفرمایید
خورشید:سلام خانم،وقتتون بخیر باشه،من خورشید علوی هستم دانشجوی هوشبری ورودی مهر۱۴۰۰،گویا خوابگاه دانشگاه تکمیل شده،ارجاعم دادن به اینجا،که اگه جا هست اسکان داده بشم،این هم فرمهای اداری دانشگاه به طور کامل و جامع
[صدای توی ذهن :توروخدا بگو جا هست،توروخدا بگو جا هست]
خانم متصدی:آره عزیزم باهام تماس گرفته بودن،ببینم فرم هات رو..شانس آوردی الآن رسیدی،یه اتاق چهار تخته فقط مونده،البته هنوز هیچکدوم از هم اتاقی هات نیومدن
خورشید:وای خداروشکر..خیلی ممنون لطف کردید،کلید رو ازخودتون تحویل بگیرم؟
خانم متصدی:از برد پشت سرت بردار،#اتاق_۱۱۴
کلید رو که برداشتم،یه لبخند عمیق روی لبم نشست.الحمدللهی زیر لب گفتم و از راهرو گذشتم.خوابگاه جدید بود و منم که حیرون،عین زن های دهه چهل،پنجاه که یه بچه سه ساله دست می گرفتن و یه یک سال خوردهای بغل میکردن .از اون طرف هم یه بچه دوماهه میبستن به کمرشون ،دقیقا عین همونا همه ی سر و کول و دستم پر وسیله بود و با این حال.. راهروی اضطراری رو پیدا نکردم.این شد که هلک هلک وسایلمو از پله بردم بالا که کجایی پوریای ولی!
در اتاق رو با کلید باز کردم و یه نفس راحت کشیدم!واقعا گودال فقط وقتی عمیق به نظر میاد که توش گیر افتادی،طناب نجات رو که بافتی و اومدی بالا فقط یه چاله ی کوچولو میشه که تو مسیر گذشت!
دم اتاق ایستادم.[ با حالت هیجان و افتخار ]بالاخره توی این چهارترم دانشجوی خوابگاهی بودن،روزی رسید که من.. خورشید علوی..اولین نفری بودم که رسیدم اتاق و با فراغ خاطر تخت پایین،گوشه ی سمت چپ رو انتخاب کردم.
همه ی وسایلمو که چیدم. دستمال کوزتی از پیشونی باز کردم و با قوری قرمزم یه چایی دم کردم. سینی کلوچه و کاسه توت خشک رو گذاشتم روی زمین و جلوی تخت نشستم.
حالم مثل اون وقتی بود که مریض رو تو اتاق عمل خوابوندی،داروهای مریض بعدیت آمادهست ریورسات هم کشیدی،فقط حیف که نمیشه یه لیوان شیرقهوه برد تو اتاق عمل..هییی..!
گوشیو برداشتم تماس تصویری بگیرم با مامان که اصن صبح آدمیزاد شب نمیشه مگر اینکه رویِ دلآرای از ناف بُریده اش رو ببینه. اما.. چیکار کنم؟
از سایفون و vpn-fast بگیر تا turbo..هیچکدوم وصل نشدن که نشدن!خدا نصیب گرگ بیابون نکنه فیلتراسیون رو-البته نه از نوع تصفیه ی میکروبی-..بچگیمون که با خاطرات فیسبوک و ویچتی گذشت که بابا و آجی تعریف میکردن ..و این یعنی قراره روزی بیاد که دندون مصنوعیمو از توی لیوان کنار تخت بردارم و برای نوه هام تعریف کنم واتساپ و اینستارو و اون متعجب که بابا پیاز میوه است؟
همینجور که آیکون چرخون ″درحال اتصال″ میچرخید و می چرخید و متصل نمیشد ...
۱۳:۴۶
اتاق ۱۱۴
#اتاق_۱۱۴
قسمت اول
خوابگاه خودگردان (صدای پیامک گوشی) قفل گوشیو باز کردم.مامان بود،کلی نگران که چی شده ؟چرا از صبح جوابش رو ندادم؟کجام و از این حرف ها. حق داشت نگران بشه.آخه حالت عادی الان باید همه وسایلمو چیده بودمو و دراز کشیده روی تختم ، تصویری بهش زنگ میزدم . باهم حرف میزدیم ..اون وقت الان.... فقط لازم بود بهش بگم که این ساعت ظهر،روز قبل از شروع ترم،با یه خوابگاه ظرفیت تکمیل برخورد کردم و الآن وسط خیابونم تا از نگرانی،دور ازجونش سکته کنه! [یه نفس عمیق و پوووفففف] یه پیام نگران نباش و حالم خوبه با کلی قربون صدقه برای مامان فرستادم و گوشیو گذاشتم تو جیبم. الآن چیکار کنم من؟اگه این یکی خوابگاه هم تکمیل باشه چی؟ باز خوبه کارآموزی های هفته ی اول کنسله،وگرنه فکر کن، توی این ظل گرما باید با حرارت خورشید و صافی جاده..وسط خیابون اسکراپمو اتو میکردم .تازه فردا صبحش هم هیچ مریضی رو به کشتن نمیدادم!!هه..بعد میگن ما همراه و یاور دانشجوییم!بازم شکرت خدا! این خیابون طولانی هم تموم شد،آدرس که درسته،فقط تابلوی خوابگاه رو نمیب..آها اونجاست،″خوابگاه خودگردان ″ واقعا امیدوارم جا داشته باشن،یاعلی به امیدتو.. [صدای زنگ آیفون] صدای خانم متصدی:بفرمایید خورشید:سلام خانم،وقتتون بخیر باشه،من خورشید علوی هستم دانشجوی هوشبری ورودی مهر۱۴۰۰،گویا خوابگاه دانشگاه تکمیل شده،ارجاعم دادن به اینجا،که اگه جا هست اسکان داده بشم،این هم فرمهای اداری دانشگاه به طور کامل و جامع [صدای توی ذهن :توروخدا بگو جا هست،توروخدا بگو جا هست] خانم متصدی:آره عزیزم باهام تماس گرفته بودن،ببینم فرم هات رو..شانس آوردی الآن رسیدی،یه اتاق چهار تخته فقط مونده،البته هنوز هیچکدوم از هم اتاقی هات نیومدن خورشید:وای خداروشکر..خیلی ممنون لطف کردید،کلید رو ازخودتون تحویل بگیرم؟ خانم متصدی:از برد پشت سرت بردار،#اتاق_۱۱۴ کلید رو که برداشتم،یه لبخند عمیق روی لبم نشست.الحمدللهی زیر لب گفتم و از راهرو گذشتم. خوابگاه جدید بود و منم که حیرون،عین زن های دهه چهل،پنجاه که یه بچه سه ساله دست می گرفتن و یه یک سال خوردهای بغل میکردن .از اون طرف هم یه بچه دوماهه میبستن به کمرشون ،دقیقا عین همونا همه ی سر و کول و دستم پر وسیله بود و با این حال.. راهروی اضطراری رو پیدا نکردم.این شد که هلک هلک وسایلمو از پله بردم بالا که کجایی پوریای ولی! در اتاق رو با کلید باز کردم و یه نفس راحت کشیدم!واقعا گودال فقط وقتی عمیق به نظر میاد که توش گیر افتادی،طناب نجات رو که بافتی و اومدی بالا فقط یه چاله ی کوچولو میشه که تو مسیر گذشت! دم اتاق ایستادم.[ با حالت هیجان و افتخار ] بالاخره توی این چهارترم دانشجوی خوابگاهی بودن،روزی رسید که من.. خورشید علوی..اولین نفری بودم که رسیدم اتاق و با فراغ خاطر تخت پایین،گوشه ی سمت چپ رو انتخاب کردم. همه ی وسایلمو که چیدم. دستمال کوزتی از پیشونی باز کردم و با قوری قرمزم یه چایی دم کردم. سینی کلوچه و کاسه توت خشک رو گذاشتم روی زمین و جلوی تخت نشستم. حالم مثل اون وقتی بود که مریض رو تو اتاق عمل خوابوندی،داروهای مریض بعدیت آمادهست ریورسات هم کشیدی،فقط حیف که نمیشه یه لیوان شیرقهوه برد تو اتاق عمل..هییی..! گوشیو برداشتم تماس تصویری بگیرم با مامان که اصن صبح آدمیزاد شب نمیشه مگر اینکه رویِ دلآرای از ناف بُریده اش رو ببینه. اما.. چیکار کنم؟ از سایفون و vpn-fast بگیر تا turbo..هیچکدوم وصل نشدن که نشدن!خدا نصیب گرگ بیابون نکنه فیلتراسیون رو-البته نه از نوع تصفیه ی میکروبی-..بچگیمون که با خاطرات فیسبوک و ویچتی گذشت که بابا و آجی تعریف میکردن ..و این یعنی قراره روزی بیاد که دندون مصنوعیمو از توی لیوان کنار تخت بردارم و برای نوه هام تعریف کنم واتساپ و اینستارو و اون متعجب که بابا پیاز میوه است؟ همینجور که آیکون چرخون ″درحال اتصال″ میچرخید و می چرخید و متصل نمیشد ...
یاد مهتاب افتادم...دوست صمیمی ای که وقتی راهمون از دانشگاه جدا شد ،دوستیمون قطع نشد. دو ماهی بود آنلاین شاپ اش رو راه انداخته بود و خداروشکر-بزنم به تخته- کارش هم خوب گرفته بود.
کم کم داشت به سرم میزد شریک بشم باهاش ولی بیشتر فروشش از اکانت تجاری اینستاگرامش بود و منم که حوصله ی مجازی و همیشه انلاین بودن رو نداشتم بیخیالش شدم.
بی حوصله از برنامه ی vpn زدم بیرون و چت مون رو باز کردم.عکسی که هفته ی پیش فرستاده بود دانلود نمیشد اما..زیرش زیرنویس کرده بود.″من و محمد در حال چیدن دکور کارگاه″ یه خندون هم گذاشته بود...
چی شد که همچی برگشت؟که دیشب بیاد ویس بده همه چی خراب شده؟ به خاطر فیلتر اینستا همه ی مشتری ها ریختن سرش که پولمو بده،سفارشم رو بفرست..آخرش هم یا vpnاین وصل نمیشه یا اون.
دلم از بغض صداش پوکید.چرا باید اینجور بشه آخه.وقتی یه دختر بیست و دو ساله ..با کلی شجاعت میاد کار راه میندازه برای خودش..خدایا واقعا چرا باید اینجور بشه ؟از یاد گریه های مهتاب بغض کرده بودم که...
یه دفعه با صدای چندتا جیغ بلند ، گوشی از دستم پرت شد، سریع چادر رو از چوب لباس برداشتم و دویدم سمت در ..جیغ از طبقه پایین میومد ... روبه روی اتاق مدیریت!
[متصدی ]:_هرکس بلده خونریزی رو نگه داره بیاد پایین ...
با دیدن خون های روی زمین سریع رفتم جلو و سعی کردم با فشار دادن دیستال دستش،خونریزی رو محدود کنم.دستش رو بالا تر نگه داشتم و سعی کردم بدنش رو ثابت نگه دارم.چادرم رو روی زخم فشار میدادم،اما بازم کافی نبود..خون همه جا بود
[خورشید]یکی زنگ بزنه به اورژانس..سریع!!!
دورم پر از همهمه بود..
[یه فرد ناشناس]_توی تظاهرات اینجوری شده !!
[یه فرد ناشناس]-نگا جوانامون چیکار میکنن! ....
[خورشید] بابااااا زنگ بزن ۱۱۵ ...
[صدای دکمه های گوشی ...چندصدای بوق]
_″سلام با اورژانس تماس گرفتید،مورد اورژانسیتون چیه؟″
#اتاق_۱۱۴#دانشجو#خوابگاه#پاییز_۱۴۰۱
@room_114
کم کم داشت به سرم میزد شریک بشم باهاش ولی بیشتر فروشش از اکانت تجاری اینستاگرامش بود و منم که حوصله ی مجازی و همیشه انلاین بودن رو نداشتم بیخیالش شدم.
بی حوصله از برنامه ی vpn زدم بیرون و چت مون رو باز کردم.عکسی که هفته ی پیش فرستاده بود دانلود نمیشد اما..زیرش زیرنویس کرده بود.″من و محمد در حال چیدن دکور کارگاه″ یه خندون هم گذاشته بود...
چی شد که همچی برگشت؟که دیشب بیاد ویس بده همه چی خراب شده؟ به خاطر فیلتر اینستا همه ی مشتری ها ریختن سرش که پولمو بده،سفارشم رو بفرست..آخرش هم یا vpnاین وصل نمیشه یا اون.
دلم از بغض صداش پوکید.چرا باید اینجور بشه آخه.وقتی یه دختر بیست و دو ساله ..با کلی شجاعت میاد کار راه میندازه برای خودش..خدایا واقعا چرا باید اینجور بشه ؟از یاد گریه های مهتاب بغض کرده بودم که...
یه دفعه با صدای چندتا جیغ بلند ، گوشی از دستم پرت شد، سریع چادر رو از چوب لباس برداشتم و دویدم سمت در ..جیغ از طبقه پایین میومد ... روبه روی اتاق مدیریت!
[متصدی ]:_هرکس بلده خونریزی رو نگه داره بیاد پایین ...
با دیدن خون های روی زمین سریع رفتم جلو و سعی کردم با فشار دادن دیستال دستش،خونریزی رو محدود کنم.دستش رو بالا تر نگه داشتم و سعی کردم بدنش رو ثابت نگه دارم.چادرم رو روی زخم فشار میدادم،اما بازم کافی نبود..خون همه جا بود
[خورشید]یکی زنگ بزنه به اورژانس..سریع!!!
دورم پر از همهمه بود..
[یه فرد ناشناس]_توی تظاهرات اینجوری شده !!
[یه فرد ناشناس]-نگا جوانامون چیکار میکنن! ....
[خورشید] بابااااا زنگ بزن ۱۱۵ ...
[صدای دکمه های گوشی ...چندصدای بوق]
_″سلام با اورژانس تماس گرفتید،مورد اورژانسیتون چیه؟″
#اتاق_۱۱۴#دانشجو#خوابگاه#پاییز_۱۴۰۱
۱۳:۴۶
اتاق ۱۱۴
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه نفر با شدت به در کوبید و بعدم صدای پاهایی که با عجله از راهرو رد میشد رو شنیدیم⊙.☉
در اتاقو باز کردیم یه برگه دیدم پایین در بلندش کردیم یه تیتر گنده داشت به نام زن زندگی آزادی...
@room_114
قسمت دوم
بعد از چند ساعت معطلی مسئول اسکان خوابگاه داشت با فریاد جواب سوال ساده و محترمانهی من رو میداد که خااااانم ظرفیت ورودی امسال بالا بوده و اولویت با اون هاست و ما توانایی اسکان ورودی ۱۴۰۰ رو نداریم لطفا وقت منو نگیر.
از اتاق اومدم بیرون و همینطور که به وسایلم گوشه حیاط نگاه میکردم یاد روز ثبت نامم افتادم که دانشگاه مسئولیت اسکان دانشجو رو تا آخر ترم های مجاز برعهده گرفته بود. ولی حالا، من وسط حیاط خوابگاه دانشگاهی بودم که جایی برای من نداشت و به معنای کلمهی مسئولیت فکر میکردم.
یه اسنپ گرفتم و رفتم به خوابگاه خودگردانی که آدرسشو بهم داده بودن، وارد حیاط خوابگاه شدم و صدای آژیر امبولانس توی سرم پیچید،
یه خانم که گویا مدیر خوابگاه بود با یه دختر غرق در خون وارد ماشین شدن و رفتن. خدای من چی داشتم میدیدم، اینجا چه خبره؟
رفتم جلوتر و یکی از دخترای خوابگاهو دیدم سنش به دانشجو ها میخورد، روسریش روی شونه هاش افتاده بود و موهای فرش تا جلوی چشماشو میپوشوند
(محیا)پرسیدم: ببخشید خانم اینجا چه اتفاقی افتاده؟
داشت زیرلب غر میزد انگار حواسش به تتوی جمجمه ای بود که روی مچ دست راستش ورم کرده بود یه هندزفری شیک سفید اپل توی گوشش بود دوباره بلند تر صداش کردم.
محیا: خانم؟!
+: بلههه ببخشید حواسم نبود، چیزی گفتی؟
محیا: پرسیدم چی شده؟ اون بنده خدا چش شده بود؟
+: توی اعتراضات این بلا سرش اومده.
محیا: آخه وسط درگیریا چیکار میکرده؟
+: به نظرت چیکار میکرده؟ واسه حقش رفته واسه آزادی، میفهمی آزادی چیه؟!
محیا: چیه؟!
+: اینکه هر صبح که پا میشم میرم دانشگاه واسه چندسانت پاچه شلوار و دوتا تار مو روی اعصاب من راه نرن.
محیا: اتاق اسکان کجاست؟
+: همون رو به رو
محیا: مرسی
رفتم سمت اتاق اسکان دوتا خانم که به نظر میرسید متصدی خوابگاه هستن مشغول صحبت بودن. دختری با چادر خونی دم در ایستاده بود.
محیا: سلام، من محیا ادیب هستم، اینجا اتاق اسکانه؟
×: سلام خوشوقتم من هم خورشید علوی هستم. بله همینجاست، اومدی اتاق بگیری؟
محیا: اره ولی نمیدونستم قراره با این تراژدی مواجه بشم، دختره دوستت بود؟
×[خورشید]: نه، چطور؟
محیا:آخه این چادر خونی!!!؟
خورشید: سعی میکردم تا اومدن اورژانس جلوی خونریزی رو بگیرم بدجور آسیب دیده بود.
خانم ها بفرمایید اتاقتون اینجا جمع نشید.
محیا: سلام وقتتون بخیر میخواستم بدونم توی این خوابگاه اتاق خالی هست؟
متصدی: سلام، اجازه بده دفتر رو چک کنم.......بله #اتاق_۱۱۴، فرماتو آوردی؟
محیا: بله بله همه پر شده و آمادن
متصدی: خیلی خب فرما رو تحویل بده بعدشم میتونی بری اتاقت، هم اتاقیتم که دیدی.
محیا با تعجب: هم اتاقیم!؟؟
متصدی: همین خانم دکترمون دیگه
برگشتم و با لبخند گرم خورشید مواجه شدم.
با کمک خورشید وسایلمو بردیم اتاق ۱۱۴، اتاق خیلی بزرگی نبود ولی به بدی چیزی که فکر میکردمم نبود. مشغول چیدن وسایلم شدم. بعد از ۲ساعت تقریبا همه چیز نظم گرفته بود، کتابامو توی قفسه میچیدم که خورشید با فلاسک چای وارد اتاق شد، شیرینیایی که مامان پخته بود رو درآوردم و مشغول خوردن چای شدیم.
خورشید پرسید: چه رشته ای میخونی؟
محیا: شیمی
خورشید: پس از بچه های دانشگاه صنعتی هستی؟
محیا: اره از خودشونم :)
خورشید: یه هفته از سال تحصیلی گذشته کلاس نداشتی؟
محیا: چرا ولی این چند روزه شهرمون شلوغ بود درگیریا بیشتر شده بود صبر کردم تا اوضاع اروم تر بشه و بتونم بلیت بگیرم.
خورشید: با این اوضاع حسابی از کارامون عقب موندیم.
محیا: یکی از دوستام میگفت دیروز دانشجوهای پسر و دختر جلوی سلف دانشگاه جمع شده بودن و شعار میدادن یه نهارم نتونستن....
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه نفر با شدت به در کوبید و بعدم صدای پاهایی که با عجله از راهرو رد میشد رو شنیدیم
در اتاقو باز کردیم یه برگه دیدم پایین دربلندش کردیم یه تیتر گنده داشتبه نام زن زندگی آزادی...
#دانشجو#خوابگاه #پاییز_۱۴۰۱ #اتاق_۱۱۴
۱۷:۲۴
اتاق ۱۱۴
...چرا تو اتاقا نشستین؟ کشتن سارا کافی نیست برای مبارزه با این رژیم؟
میخواین ساکت بمونین تا هممون رو خفه کنن؟ هممون رو بکشن؟
هر کسی که در مقابل این جنایات سکوت میکنه و بیتفاوته، دستش با جنایتکارای رژیم تو یه کاسهست ... (صدای مهیب )
@room_114
قسمت سوم
دمدمای غروبه که میرسم خوابگاهو میفهمم اتاقم عوض شده این ترمخدایااا هم اتاقی های جدید؟ خدا بخیر کنه..
همینطور که داشتم کلی وسیله رو دنبال خودم میکشوندم و چشمم به شمارهی اتاقا بود تا #اتاق_۱۱۴ رو پیدا کنم...متوجهی حضور یکی از دانشجوها تو راهرو شدم که ضربهای به در اتاقا میزد، چیزی رو از زیر در، تو مینداخت و با عجله سراغ اتاق بعدی میرفت.
خم شد و یه ورق کاغذی رو از زیر درِ اتاق جدید منم داخل انداخت، موهای فرفریشو از روی چشمش کنار زد و تک ضربهای به در زد.
وقتی برگشت و با نگاه من مواجه شد، با حالت دستپاچگی قدماشو تندتر کرد و از اتاق فاصله گرفت.
هنوز داشتم با نگاهم مسیر رفتنشو دنبال میکردم که در اتاق باز شد و دو تا دختری که ساکن اتاق بودن، بیرون اومدن.تو دست یکیشون یه برگه بود و انگار که دنبال چیزی باشن؛ ابتدا و انتهای راهرو رو نگاه میکردن.
من: سلام، چیزی شده؟محیا: عه سلام، تازه دیدمت ببخشید!خورشید: سلام، تازه رسیدی؟ اتاقت کجاست؟ میخوای کمکت کنم؟من: ممنونم، آره تازه رسیدم. یاس فرهمندم. هم اتاقی جدیدتون:)خورشید: خوش اومدی. منم خورشید علویَم.محیا: محیا ادیب هستم، خوشبختم.من: منم همینطور.خورشید: خب بذار کمکت کنم.من: ممنونم، کدوم تخت خالیه؟محیا: فقط دو تا تخت بالا خالی مونده، دیر رسیدنه و داستاناش دیگه.من: نه، مشکلی ندارمعادت دارم به تختِ بالا.
خورشید: راستی...نگفتی دانشجوی کجایی؟ چه رشتهای میخونی؟من: دانشجوی فرهنگیانم، آموزش ابتدایی میخونم، ترم ۵.محیا: تو دیگه چرا اینجایی؟من: هعععععی، چی بگم..؟مسئولین بزرگوار قبل از حساب و کتاب و در نظر گرفتن ظرفیت خوابگاهها، دست به جذب زیاد ورودیهای جدید زدن، اونقدر که جمعیت اتاقا معمولا بالای ۱۵ نفر بود، یکی دو اتاق ۸ نفره تو خوابگاه هم، غنیمت جنگی محسوب میشد که اونم بعد از کلی درخواست، به سوگلیهای دانشگاه میرسید، خیلی از تایم روز رو با بیآبی سر میکردیم. یه مدت اونجا بودیم ولی بعد از این شرایط و از صدقه سر تصمیمات موثر مسئولین، به خوابگاههای خودگردان کوچ کردیم.
محیا: عجب،که اینطور؛ ما هم تو دانشگاه صنعتی همچین وضعیتی رو داشتیم.
بعد از این حرفا چشمم افتاد به روی میز و اون برگهای که تو دست بچهها دیدم؛ رفتم سراغش.
من: برای فردا شب فراخوان تجمع دادن، مکانش خیلی با خوابگاه فاصله نداره.
خورشید: آره، آخرش نفهمیدیم کی این برگه رو انداخت تو اتاق.
من: من دیدمش، یه دختر مو فرفری بود که این برگهها رو پخش میکرد، تا منو دید سریع دور شد.
محیا: عه همون دختری رو میگی که روی دستش تتوی جمجمه داره؟
من: آره، آره، خودشه. میشناسیش؟
محیا: امروز که میومدم، اولین نفری بود که باهاش برخورد داشتم. ماجرای اون دختر زخمی رو ازش پرسیدم.
من: دختر زخمی؟
محیا: آره
خورشید و محیا ماجرایی که امروز تو خوابگاه اتفاق افتاده بود رو تعریف کردن، با همین اتفاقاتِ امروز، متوجه شدم که این خوابگاه این ترم، با ترم قبلیش خیییلی متفاوته!
[ آخرای شبه که محیا میگه صدای دختر موفرفری از راهروی اتاقا میاد:]
- فکر کردن دوستامونو بکشن ما میترسیم؟فکر کردن ما پس میکشیم؟کور خوندنساکت نمیمونیم، انتقام دوستامونو از این دیکتاتور قاتل و مزدور هاش میگیریم...
من: چه خبر شده این وقت شب؟ این همه سر و صدا برای چیه؟
محیا: نمیدونم، بذار برم نگاه کنم
خورشید: اِ، همون دختر مو فرفریهست.
- دخترِ مو فرفری: چرا سارا رو کشتن؟چون برای گرفتن حقش میجنگید؟چون آزادی میخواست؟
من: سارا؟ سارا کیه؟
خورشید: عکسی که رو گوشیش داره به بقیه نشون میده رو ببین، فکر کنم همون دختریه که دیروز زخمی شده بود.
محیا: اون کشته شد؟؟!!!
خورشید: آره، بخاطر همینه اینقدر عصبانیه، کارد بزنی خونش در نمیاد.
محیا: حق داره! دوستش بوده دیگه!
من: بچهها من باید صبح برم دانشگاه، بریم بخوابیم ..
محیا: منم همینطور، کلاس دارم فردا...............................
من: ساعت هشت شب شده، خورشید دیر نکرده؟محیا: شاید کارش تو بیمارستان طول کشیده.
۱۶:۱۴
اتاق ۱۱۴
#اتاق_۱۱۴
قسمت سوم
دختر موفرفری دمدمای غروبه که میرسم خوابگاهو میفهمم اتاقم عوض شده این ترم خدایااا هم اتاقی های جدید؟ خدا بخیر کنه.. همینطور که داشتم کلی وسیله رو دنبال خودم میکشوندم و چشمم به شمارهی اتاقا بود تا #اتاق_۱۱۴ رو پیدا کنم... متوجهی حضور یکی از دانشجوها تو راهرو شدم که ضربهای به در اتاقا میزد، چیزی رو از زیر در، تو مینداخت و با عجله سراغ اتاق بعدی میرفت. خم شد و یه ورق کاغذی رو از زیر درِ اتاق جدید منم داخل انداخت، موهای فرفریشو از روی چشمش کنار زد و تک ضربهای به در زد. وقتی برگشت و با نگاه من مواجه شد، با حالت دستپاچگی قدماشو تندتر کرد و از اتاق فاصله گرفت. هنوز داشتم با نگاهم مسیر رفتنشو دنبال میکردم که در اتاق باز شد و دو تا دختری که ساکن اتاق بودن، بیرون اومدن. تو دست یکیشون یه برگه بود و انگار که دنبال چیزی باشن؛ ابتدا و انتهای راهرو رو نگاه میکردن. من: سلام، چیزی شده؟ محیا: عه سلام، تازه دیدمت ببخشید! خورشید: سلام، تازه رسیدی؟ اتاقت کجاست؟ میخوای کمکت کنم؟ من: ممنونم، آره تازه رسیدم. یاس فرهمندم. هم اتاقی جدیدتون:) خورشید: خوش اومدی. منم خورشید علویَم. محیا: محیا ادیب هستم، خوشبختم. من: منم همینطور. خورشید: خب بذار کمکت کنم. من: ممنونم، کدوم تخت خالیه؟ محیا: فقط دو تا تخت بالا خالی مونده، دیر رسیدنه و داستاناش دیگه. من: نه، مشکلی ندارم عادت دارم به تختِ بالا. خورشید: راستی... نگفتی دانشجوی کجایی؟ چه رشتهای میخونی؟ من: دانشجوی فرهنگیانم، آموزش ابتدایی میخونم، ترم ۵. محیا: تو دیگه چرا اینجایی؟ من: هعععععی، چی بگم..؟ مسئولین بزرگوار قبل از حساب و کتاب و در نظر گرفتن ظرفیت خوابگاهها، دست به جذب زیاد ورودیهای جدید زدن، اونقدر که جمعیت اتاقا معمولا بالای ۱۵ نفر بود، یکی دو اتاق ۸ نفره تو خوابگاه هم، غنیمت جنگی محسوب میشد که اونم بعد از کلی درخواست، به سوگلیهای دانشگاه میرسید، خیلی از تایم روز رو با بیآبی سر میکردیم. یه مدت اونجا بودیم ولی بعد از این شرایط و از صدقه سر تصمیمات موثر مسئولین، به خوابگاههای خودگردان کوچ کردیم. محیا: عجب،که اینطور؛ ما هم تو دانشگاه صنعتی همچین وضعیتی رو داشتیم. بعد از این حرفا چشمم افتاد به روی میز و اون برگهای که تو دست بچهها دیدم؛ رفتم سراغش. من: برای فردا شب فراخوان تجمع دادن، مکانش خیلی با خوابگاه فاصله نداره. خورشید: آره، آخرش نفهمیدیم کی این برگه رو انداخت تو اتاق. من: من دیدمش، یه دختر مو فرفری بود که این برگهها رو پخش میکرد، تا منو دید سریع دور شد. محیا: عه همون دختری رو میگی که روی دستش تتوی جمجمه داره؟ من: آره، آره، خودشه. میشناسیش؟ محیا: امروز که میومدم، اولین نفری بود که باهاش برخورد داشتم. ماجرای اون دختر زخمی رو ازش پرسیدم. من: دختر زخمی؟ محیا: آره خورشید و محیا ماجرایی که امروز تو خوابگاه اتفاق افتاده بود رو تعریف کردن، با همین اتفاقاتِ امروز، متوجه شدم که این خوابگاه این ترم، با ترم قبلیش خیییلی متفاوته! [ آخرای شبه که محیا میگه صدای دختر موفرفری از راهروی اتاقا میاد:] - فکر کردن دوستامونو بکشن ما میترسیم؟ فکر کردن ما پس میکشیم؟ کور خوندن ساکت نمیمونیم، انتقام دوستامونو از این دیکتاتور قاتل و مزدور هاش میگیریم... من: چه خبر شده این وقت شب؟ این همه سر و صدا برای چیه؟ محیا: نمیدونم، بذار برم نگاه کنم خورشید: اِ، همون دختر مو فرفریهست. - دخترِ مو فرفری: چرا سارا رو کشتن؟ چون برای گرفتن حقش میجنگید؟ چون آزادی میخواست؟ من: سارا؟ سارا کیه؟ خورشید: عکسی که رو گوشیش داره به بقیه نشون میده رو ببین، فکر کنم همون دختریه که دیروز زخمی شده بود. محیا: اون کشته شد؟؟!!! خورشید: آره، بخاطر همینه اینقدر عصبانیه، کارد بزنی خونش در نمیاد. محیا: حق داره! دوستش بوده دیگه! من: بچهها من باید صبح برم دانشگاه، بریم بخوابیم .. محیا: منم همینطور، کلاس دارم فردا. .............................. من: ساعت هشت شب شده، خورشید دیر نکرده؟ محیا: شاید کارش تو بیمارستان طول کشیده.
من: آخه داریم به ساعت فراخوان برای تجمع نزدیک میشیم، نگرانم اتفاقی افتاده باشه
محیا: صبر کن؛ الان باهاش تماس میگیرم.
[صدای چند بوق تماس و دیر جواب دادن خورشید]خورشید: سلام[صدای شلوغی خیابون و اعتراضات]
محیا: سلام خورشید، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ دیر کردی نگران شدیم.
خورشید: ممنون، نگران نباش، چیزی نشده. فقط خیابونا یکم شلوغ شده ممکنه دیر برسم.
محیا: باشه، مراقب خودت باش. خداحافظ.خورشید: خداحافظ.
[صدایی که از راهرو میاد:]چرا تو اتاقا نشستین؟کشتن سارا کافی نیست برای مبارزه با این رژیم؟میخواین ساکت بمونین تا هممون رو خفه کنن؟هممون رو بکشن؟هر کسی که در مقابل این جنایات سکوت میکنه و بیتفاوته، دستش با جنایتکارای رژیم تو یه کاسهست.
[صدای ترکیدن ترانس برق]
#دانشجو #خوابگاه #پاییز_۱۴۰۱
@room_114
محیا: صبر کن؛ الان باهاش تماس میگیرم.
[صدای چند بوق تماس و دیر جواب دادن خورشید]خورشید: سلام[صدای شلوغی خیابون و اعتراضات]
محیا: سلام خورشید، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ دیر کردی نگران شدیم.
خورشید: ممنون، نگران نباش، چیزی نشده. فقط خیابونا یکم شلوغ شده ممکنه دیر برسم.
محیا: باشه، مراقب خودت باش. خداحافظ.خورشید: خداحافظ.
[صدایی که از راهرو میاد:]چرا تو اتاقا نشستین؟کشتن سارا کافی نیست برای مبارزه با این رژیم؟میخواین ساکت بمونین تا هممون رو خفه کنن؟هممون رو بکشن؟هر کسی که در مقابل این جنایات سکوت میکنه و بیتفاوته، دستش با جنایتکارای رژیم تو یه کاسهست.
[صدای ترکیدن ترانس برق]
#دانشجو #خوابگاه #پاییز_۱۴۰۱
۱۶:۱۵
#اپیزود_چهارم
دم خروس...
بوی الکل و آمپول های شکسته توی فضا بود.به قول خواهرزادهام بوی بیمارستان..روپوش سفیدم صاف کردم و به سمت اتاقک کنار تریاژ رفتم.
امروز اتاق عمل نبودم.چندتا از بچه های سال پایینیمون باید کارآموزی اورژانس لانگ می ایستادن و استاد غریبی ازم خواسته بود به عنوان مسئول بالاسرشون وایسم.اصن اینو که از استاد شنیدم یه بادی به غبغب دادم،سینه سپر کردمم که بلـــــه..احترام بُگذارید!
خلاصه که کل صبح و عصرم به رگ گرفتن برای این نوگلان شکفته گذشت که به جای ساعت سه ظهر با تعارف یه پرستار عزیز تا هفتتتتتتتِ عصر موندن!!ذوقِشون محدود به ترم دو نباشه به امید خدا..
دونه دونه رو که از اتاق اورژانس آف کردم،یه لحظه نشستم روی صندلی که انرژیم برگرده، عینکم در آوردم روی گزارش های روی میز که همه وارد سیستم شده بودن انداختم. شروع کردم به ماساژ دادن پام..از شانس بچه ها امروز خیلی شلوغی بود.
یک دو سه..ده ..دوازده،بیست و هشت تا گزارش روی میز بود!!اونم فقط همین صبح و عصر.با بوی نسکافه و صدای قدم برداشتنی که قشنگ مخصوص خانم کمالی بود سرم رو بلند کردم.
خانم کمالی: خیلی خسته شدی نه؟چه انرژی ای ازت گرفتن این بچه ها
خندیدم
خورشید:ذوقشون خیلی قشنگ بود
خانم کمالی: چه مثل پیرزنها شدی
خورشید:عهههه خانم کمالییی..دستتون درد نکنه دیگه،فقط پیرزن بهم نگفته بودین
خانم کمالی:خبه خبه..برا من باکلاس بازی درنیار،خودتو یادت رفته؟!ذوق و شوقت صدتای این بچه ها بود..هر مریضی که میومد با دو دوتا آنژیوکت و گارو وپنبه دستت میگرفتی،سرت رو یه ور میبردی و خودتو مظلوم میکردی که رگ رو تو بگیری..چقدر گذشته مگه؟یک سال..اون نور دیگه توی چشمهات نیست خورشید!تسلیم دنیا نشو..صاف وایسا..اون زمینه که دور خورشید میچرخه
ساکت گوش میکردم.بعضی دردها گفتن نداشت..سالی که گذشته بود،اتفاقاتی که هنوز باورم نمیشه از بومِ آسمون برام افتادن..چیزی نگفتم.اون هم منتظر حرفی نبود.
بعد از تموم کردن جمله اش،لیوان نسکافه خودش رو دور انداخت و رفت سر مریضی که تازه اومده بود.
خانم کمالی رو خیلی دوست داشتم..اون زمان که دورهی دانشجوییم تازه با کاراموزی اورژانس شروع شده بود و توی اولین روزم..با برخورد با یه دختر جوونِ مورد سواِساید استادم سریع چندتا گاز روی زمین گذاشت و بابای اون دختر بود که از اضطراب کار دخترش،سر من داد میزد.تمام روز دست و پام میلرزید.اون روز هم خانم کمالی،همینجوری با یه لیوان نسکافه اومده بود پیشم و از خودش و بچههاش برام صحبت کرد و اونقدر کفت و گفت تا دستم تونست بدون لرزش لیوان رو نگهداره.
چشمم روی گزارش اولِ روی میز افتاد که اون هم مورد سواساید بود.اسم و تاریخش رو که دیدم شناختمش!همونکه دیشب توی خوابگاه رگش رو زده بود.از روی کنجکاوی بخش توضیحات رو باز کردم..چشمم به کلمات جدایی از دوست پسر، خودکشی و بستری بخش روان افتاد.انگاری پرونده اش به بیمارستانِ یه شهر دیگه منتقل شده بود..به دلیل محل زندگیِ مادر!
یاد حرف های دوست مو فرفریاش افتادم که مرتب همه جا با صدای بلند میگفت توی اعتراضات چاقو خورده ؛سارا مرده..سارا رو کشتن!
عجیب حس دلسوزی برای خودمون داشتم... وسط یه میدون جنگ ایستادیم،اونقدر که باید نمیدونیم،سلاح چیه؟میدون کجاست؟من کجام ؟...حقیقت آروم آروم پشت ابر میره و میاد و این وسط ما هم به اَمانش،بی امان!
با دیدن ساعت و یاد سرویس سریع بلند شدم با خانم کمالی خداحافظی کردم و بعد از تعویض روپوشم به سمت سرویس رفتم... اتوبوس زرد بود که از جلوم رد شد!!طبق معمول دریای خیال غرقم کرد و از واقعیت جا موندم!!
[پوففففف] کاری نمیشه کرد..باید اسنپ بگیرم.مبدا بیمارستان و مقصد خوابگاه رو مشخص کردم و بوق زدم.[صدای بوق اسنپ]نوچ..پیدا نمیشه که نمیشه... ساعت شلوغی شهر هم نیست که... بعد ده دقیقه یه ماشین پیدا شد برام... پلاکش با 28د شروع میشد.آها اوناش..[صدای توقف ماشین..باز و بسته کردن در]
خورشید: سلام
راننده:سلام خانم..خوابگاه میرید دیگه؟
خورشید:بله..خیلی ممنون
فاصله ی بیمارستانمون تا خوابگاه ده دقیقه بیشتر نبود.اما اولین میدون رو که رد کردیم، غلغله شد.صدای بوق و همهمه سرم رو به درد آورد. چشمم به ماشین های کیپ تا کیپ بود که یهو با صدای شلیک گلوله من و راننده هر دو پریدیم.گوشیم زنگ خورده بود. محیا بود. قلبم هنوز تند میزد اما چشم غرهی راننده به خنده انداختم. سریع سرمو انداختم پایین و گوشیو جواب دادم:
خورشید:سلام جانم
محیا:سلام خورشید،خوبی؟اتفاقی افتاده؟ دیر کردی..نگران شدیم.
خورشید:ممنون عزیزم..نه نگران نباش،چیزی نشده.فقط خیابونا یکم شلوغه..ممکنه یه کوچولو دیر برسم
بوی الکل و آمپول های شکسته توی فضا بود.به قول خواهرزادهام بوی بیمارستان..روپوش سفیدم صاف کردم و به سمت اتاقک کنار تریاژ رفتم.
امروز اتاق عمل نبودم.چندتا از بچه های سال پایینیمون باید کارآموزی اورژانس لانگ می ایستادن و استاد غریبی ازم خواسته بود به عنوان مسئول بالاسرشون وایسم.اصن اینو که از استاد شنیدم یه بادی به غبغب دادم،سینه سپر کردمم که بلـــــه..احترام بُگذارید!
خلاصه که کل صبح و عصرم به رگ گرفتن برای این نوگلان شکفته گذشت که به جای ساعت سه ظهر با تعارف یه پرستار عزیز تا هفتتتتتتتِ عصر موندن!!ذوقِشون محدود به ترم دو نباشه به امید خدا..
دونه دونه رو که از اتاق اورژانس آف کردم،یه لحظه نشستم روی صندلی که انرژیم برگرده، عینکم در آوردم روی گزارش های روی میز که همه وارد سیستم شده بودن انداختم. شروع کردم به ماساژ دادن پام..از شانس بچه ها امروز خیلی شلوغی بود.
یک دو سه..ده ..دوازده،بیست و هشت تا گزارش روی میز بود!!اونم فقط همین صبح و عصر.با بوی نسکافه و صدای قدم برداشتنی که قشنگ مخصوص خانم کمالی بود سرم رو بلند کردم.
خانم کمالی: خیلی خسته شدی نه؟چه انرژی ای ازت گرفتن این بچه ها
خندیدم
خورشید:ذوقشون خیلی قشنگ بود
خانم کمالی: چه مثل پیرزنها شدی
خورشید:عهههه خانم کمالییی..دستتون درد نکنه دیگه،فقط پیرزن بهم نگفته بودین
خانم کمالی:خبه خبه..برا من باکلاس بازی درنیار،خودتو یادت رفته؟!ذوق و شوقت صدتای این بچه ها بود..هر مریضی که میومد با دو دوتا آنژیوکت و گارو وپنبه دستت میگرفتی،سرت رو یه ور میبردی و خودتو مظلوم میکردی که رگ رو تو بگیری..چقدر گذشته مگه؟یک سال..اون نور دیگه توی چشمهات نیست خورشید!تسلیم دنیا نشو..صاف وایسا..اون زمینه که دور خورشید میچرخه
ساکت گوش میکردم.بعضی دردها گفتن نداشت..سالی که گذشته بود،اتفاقاتی که هنوز باورم نمیشه از بومِ آسمون برام افتادن..چیزی نگفتم.اون هم منتظر حرفی نبود.
بعد از تموم کردن جمله اش،لیوان نسکافه خودش رو دور انداخت و رفت سر مریضی که تازه اومده بود.
خانم کمالی رو خیلی دوست داشتم..اون زمان که دورهی دانشجوییم تازه با کاراموزی اورژانس شروع شده بود و توی اولین روزم..با برخورد با یه دختر جوونِ مورد سواِساید استادم سریع چندتا گاز روی زمین گذاشت و بابای اون دختر بود که از اضطراب کار دخترش،سر من داد میزد.تمام روز دست و پام میلرزید.اون روز هم خانم کمالی،همینجوری با یه لیوان نسکافه اومده بود پیشم و از خودش و بچههاش برام صحبت کرد و اونقدر کفت و گفت تا دستم تونست بدون لرزش لیوان رو نگهداره.
چشمم روی گزارش اولِ روی میز افتاد که اون هم مورد سواساید بود.اسم و تاریخش رو که دیدم شناختمش!همونکه دیشب توی خوابگاه رگش رو زده بود.از روی کنجکاوی بخش توضیحات رو باز کردم..چشمم به کلمات جدایی از دوست پسر، خودکشی و بستری بخش روان افتاد.انگاری پرونده اش به بیمارستانِ یه شهر دیگه منتقل شده بود..به دلیل محل زندگیِ مادر!
یاد حرف های دوست مو فرفریاش افتادم که مرتب همه جا با صدای بلند میگفت توی اعتراضات چاقو خورده ؛سارا مرده..سارا رو کشتن!
عجیب حس دلسوزی برای خودمون داشتم... وسط یه میدون جنگ ایستادیم،اونقدر که باید نمیدونیم،سلاح چیه؟میدون کجاست؟من کجام ؟...حقیقت آروم آروم پشت ابر میره و میاد و این وسط ما هم به اَمانش،بی امان!
با دیدن ساعت و یاد سرویس سریع بلند شدم با خانم کمالی خداحافظی کردم و بعد از تعویض روپوشم به سمت سرویس رفتم... اتوبوس زرد بود که از جلوم رد شد!!طبق معمول دریای خیال غرقم کرد و از واقعیت جا موندم!!
[پوففففف] کاری نمیشه کرد..باید اسنپ بگیرم.مبدا بیمارستان و مقصد خوابگاه رو مشخص کردم و بوق زدم.[صدای بوق اسنپ]نوچ..پیدا نمیشه که نمیشه... ساعت شلوغی شهر هم نیست که... بعد ده دقیقه یه ماشین پیدا شد برام... پلاکش با 28د شروع میشد.آها اوناش..[صدای توقف ماشین..باز و بسته کردن در]
خورشید: سلام
راننده:سلام خانم..خوابگاه میرید دیگه؟
خورشید:بله..خیلی ممنون
فاصله ی بیمارستانمون تا خوابگاه ده دقیقه بیشتر نبود.اما اولین میدون رو که رد کردیم، غلغله شد.صدای بوق و همهمه سرم رو به درد آورد. چشمم به ماشین های کیپ تا کیپ بود که یهو با صدای شلیک گلوله من و راننده هر دو پریدیم.گوشیم زنگ خورده بود. محیا بود. قلبم هنوز تند میزد اما چشم غرهی راننده به خنده انداختم. سریع سرمو انداختم پایین و گوشیو جواب دادم:
خورشید:سلام جانم
محیا:سلام خورشید،خوبی؟اتفاقی افتاده؟ دیر کردی..نگران شدیم.
خورشید:ممنون عزیزم..نه نگران نباش،چیزی نشده.فقط خیابونا یکم شلوغه..ممکنه یه کوچولو دیر برسم
۱۹:۳۸
اتاق ۱۱۴
#اپیزود_چهارم
دم خروس... بوی الکل و آمپول های شکسته توی فضا بود.به قول خواهرزادهام بوی بیمارستان..روپوش سفیدم صاف کردم و به سمت اتاقک کنار تریاژ رفتم. امروز اتاق عمل نبودم.چندتا از بچه های سال پایینیمون باید کارآموزی اورژانس لانگ می ایستادن و استاد غریبی ازم خواسته بود به عنوان مسئول بالاسرشون وایسم.اصن اینو که از استاد شنیدم یه بادی به غبغب دادم،سینه سپر کردمم که بلـــــه..احترام بُگذارید!
خلاصه که کل صبح و عصرم به رگ گرفتن برای این نوگلان شکفته گذشت که به جای ساعت سه ظهر با تعارف یه پرستار عزیز تا هفتتتتتتتِ عصر موندن!! ذوقِشون محدود به ترم دو نباشه به امید خدا.. دونه دونه رو که از اتاق اورژانس آف کردم،یه لحظه نشستم روی صندلی که انرژیم برگرده، عینکم در آوردم روی گزارش های روی میز که همه وارد سیستم شده بودن انداختم. شروع کردم به ماساژ دادن پام..از شانس بچه ها امروز خیلی شلوغی بود. یک دو سه..ده ..دوازده،بیست و هشت تا گزارش روی میز بود!!اونم فقط همین صبح و عصر.با بوی نسکافه و صدای قدم برداشتنی که قشنگ مخصوص خانم کمالی بود سرم رو بلند کردم. خانم کمالی: خیلی خسته شدی نه؟چه انرژی ای ازت گرفتن این بچه ها خندیدم خورشید:ذوقشون خیلی قشنگ بود خانم کمالی: چه مثل پیرزنها شدی خورشید:عهههه خانم کمالییی..دستتون درد نکنه دیگه،فقط پیرزن بهم نگفته بودین خانم کمالی:خبه خبه..برا من باکلاس بازی درنیار،خودتو یادت رفته؟!ذوق و شوقت صدتای این بچه ها بود..هر مریضی که میومد با دو دوتا آنژیوکت و گارو وپنبه دستت میگرفتی،سرت رو یه ور میبردی و خودتو مظلوم میکردی که رگ رو تو بگیری..چقدر گذشته مگه؟یک سال..اون نور دیگه توی چشمهات نیست خورشید!تسلیم دنیا نشو..صاف وایسا..اون زمینه که دور خورشید میچرخه ساکت گوش میکردم.بعضی دردها گفتن نداشت..سالی که گذشته بود،اتفاقاتی که هنوز باورم نمیشه از بومِ آسمون برام افتادن..چیزی نگفتم.اون هم منتظر حرفی نبود. بعد از تموم کردن جمله اش،لیوان نسکافه خودش رو دور انداخت و رفت سر مریضی که تازه اومده بود. خانم کمالی رو خیلی دوست داشتم..اون زمان که دورهی دانشجوییم تازه با کاراموزی اورژانس شروع شده بود و توی اولین روزم..با برخورد با یه دختر جوونِ مورد سواِساید استادم سریع چندتا گاز روی زمین گذاشت و بابای اون دختر بود که از اضطراب کار دخترش،سر من داد میزد. تمام روز دست و پام میلرزید.اون روز هم خانم کمالی،همینجوری با یه لیوان نسکافه اومده بود پیشم و از خودش و بچههاش برام صحبت کرد و اونقدر کفت و گفت تا دستم تونست بدون لرزش لیوان رو نگهداره. چشمم روی گزارش اولِ روی میز افتاد که اون هم مورد سواساید بود.اسم و تاریخش رو که دیدم شناختمش!همونکه دیشب توی خوابگاه رگش رو زده بود.از روی کنجکاوی بخش توضیحات رو باز کردم..چشمم به کلمات جدایی از دوست پسر، خودکشی و بستری بخش روان افتاد.انگاری پرونده اش به بیمارستانِ یه شهر دیگه منتقل شده بود..به دلیل محل زندگیِ مادر! یاد حرف های دوست مو فرفریاش افتادم که مرتب همه جا با صدای بلند میگفت توی اعتراضات چاقو خورده ؛سارا مرده..سارا رو کشتن! عجیب حس دلسوزی برای خودمون داشتم... وسط یه میدون جنگ ایستادیم،اونقدر که باید نمیدونیم،سلاح چیه؟میدون کجاست؟من کجام ؟... حقیقت آروم آروم پشت ابر میره و میاد و این وسط ما هم به اَمانش،بی امان! با دیدن ساعت و یاد سرویس سریع بلند شدم با خانم کمالی خداحافظی کردم و بعد از تعویض روپوشم به سمت سرویس رفتم... اتوبوس زرد بود که از جلوم رد شد!!طبق معمول دریای خیال غرقم کرد و از واقعیت جا موندم!! [پوففففف] کاری نمیشه کرد..باید اسنپ بگیرم.مبدا بیمارستان و مقصد خوابگاه رو مشخص کردم و بوق زدم. [صدای بوق اسنپ]نوچ..پیدا نمیشه که نمیشه... ساعت شلوغی شهر هم نیست که... بعد ده دقیقه یه ماشین پیدا شد برام... پلاکش با 28د شروع میشد. آها اوناش..[صدای توقف ماشین..باز و بسته کردن در] خورشید: سلام راننده:سلام خانم..خوابگاه میرید دیگه؟ خورشید:بله..خیلی ممنون فاصله ی بیمارستانمون تا خوابگاه ده دقیقه بیشتر نبود.اما اولین میدون رو که رد کردیم، غلغله شد. صدای بوق و همهمه سرم رو به درد آورد. چشمم به ماشین های کیپ تا کیپ بود که یهو با صدای شلیک گلوله من و راننده هر دو پریدیم.گوشیم زنگ خورده بود. محیا بود. قلبم هنوز تند میزد اما چشم غرهی راننده به خنده انداختم. سریع سرمو انداختم پایین و گوشیو جواب دادم: خورشید:سلام جانم محیا:سلام خورشید،خوبی؟اتفاقی افتاده؟ دیر کردی..نگران شدیم. خورشید:ممنون عزیزم..نه نگران نباش،چیزی نشده.فقط خیابونا یکم شلوغه..ممکنه یه کوچولو دیر برسم
محیا:باشه..مراقب خودت باش،خدافظ.
خورشید:یاعلی عزیزم،خداحافظ.
[صدای بوق تماس]
راننده:خانم مسیر اینجا بسته شده دیگه..بیشتر از این نمیتونم جلو برم..باید پیاده شید،اگه میخواید سفر رو لغو کنید.
خورشید:نه مشکلی نیست،خیلی ممنون.
[صدای باز و بسته شدن در ماشین..واضح تر شدن صدای شلوغی]
شلوغی خیابون برام عجیب و تا حدودی ترسناک بود. به گفتهی همیشه شنیده از بابام دل سپردم که میگفت به جای اینکه از کنار دیوار آوار شده رد بشی نگران باشی بریزه سرت،مسیرت رو عوض کن!
این شد که از کوچه ی پشتی خوابگاه وارد شدم. زیر لب فاتحه ای برای حضرت امالبنین خوندم که اگه زنده رسیدم خوابگاه قل هوالله ها و صلواتاش هم میگم[این تیکه با ته صدای خنده خونده بشه چون طنزه]
دوتا پسر بچه که داشتن با اسپری روی دیوار شعار مینوشتن،با دیدن من سریع فرار کردن. به نظر دبیرستانی میاومدن .وقتی همسن اینا بودم،دلم میخواست یه صبح زود،چند تا اسپری رنگی بردارم و روی دیوار های مدرسه مون نقاشی دریا بکشم،نقاشی آسمون،خورشید..آهی کشیدم و از روی کلمات رد شدم.مسیر تموم شد
به در خوابگاه که رسیدم،دکمهی آیفون رو زدم اما چراغی روشن نشد.در رو که کمی هل دادم،دیدم بازه..راهرو تمام تاریک بود.
چه خبر شده؟
#خوابگاه#دانشجو#پاییز_۱۴۰۱
@room_114
خورشید:یاعلی عزیزم،خداحافظ.
[صدای بوق تماس]
راننده:خانم مسیر اینجا بسته شده دیگه..بیشتر از این نمیتونم جلو برم..باید پیاده شید،اگه میخواید سفر رو لغو کنید.
خورشید:نه مشکلی نیست،خیلی ممنون.
[صدای باز و بسته شدن در ماشین..واضح تر شدن صدای شلوغی]
شلوغی خیابون برام عجیب و تا حدودی ترسناک بود. به گفتهی همیشه شنیده از بابام دل سپردم که میگفت به جای اینکه از کنار دیوار آوار شده رد بشی نگران باشی بریزه سرت،مسیرت رو عوض کن!
این شد که از کوچه ی پشتی خوابگاه وارد شدم. زیر لب فاتحه ای برای حضرت امالبنین خوندم که اگه زنده رسیدم خوابگاه قل هوالله ها و صلواتاش هم میگم[این تیکه با ته صدای خنده خونده بشه چون طنزه]
دوتا پسر بچه که داشتن با اسپری روی دیوار شعار مینوشتن،با دیدن من سریع فرار کردن. به نظر دبیرستانی میاومدن .وقتی همسن اینا بودم،دلم میخواست یه صبح زود،چند تا اسپری رنگی بردارم و روی دیوار های مدرسه مون نقاشی دریا بکشم،نقاشی آسمون،خورشید..آهی کشیدم و از روی کلمات رد شدم.مسیر تموم شد
به در خوابگاه که رسیدم،دکمهی آیفون رو زدم اما چراغی روشن نشد.در رو که کمی هل دادم،دیدم بازه..راهرو تمام تاریک بود.
چه خبر شده؟
#خوابگاه#دانشجو#پاییز_۱۴۰۱
۱۹:۳۹
قسمت ۵
تاریکیِ مطلق بود. چشم، چشمو نمیدید. تو اتاق منتظر موندیم ببینیم چی میشه.
هر از گاهی صدای قدم زدن تو راهرو میومد، به خیال اینکه لابد بچهها به اتاقا رفتوآمد میکنن؛ توجهی نکردیم.
صدای متصدی تو راهروی خوابگاه پیچید: "دخترای عزیز، توجهکنید. ترانس برق خوابگاه دچار مشکل شده؛ تعمیرکارها مشغول تعمیرش هستن ، ممنونم از توجهتون"
در اتاق باز شد... نور موبایلش مستقیم توی چشمم بود، نمیتونستم ببینم کیه، منم متقابلا نور فلش گوشی رو سمتش گرفتم، خورشید بود که با چشمای نیمهبازش میگفت: "خورشیدم، خورشیدم"
تا بعد از یه روز طولانی و خستگی تو بیمارستان، من دیگه چشماشو نابود نکنم.
یاس: سلام عزیزم، خوبی؟ خداقوت.محیا: سلام خورشید، خسته نباااشی.خورشید: ممنونم بچهها، زندهباشید. خوابگاه چهخبره؟
محیا: ترانس ترکیده، دارن درستش میکنن.
یاس: از بیرون چهخبر؟ مشکلی پیش نیومد؟
خورشید: خیابونا شلوغ بود، مشکل که چی بگم... یه مسیر نیمساعته رو خدا خدا میکردیم حداقل یهساعته و صحیح و سالم برسیم.
محیا: خدا بخیر کنهیاس: انشاءالله
- مشغول حرف زدن بودیم که برق وصل شد و صدای صلوات البته به سبک اخراجیا از اتاقها بلند شد.---------------------یاس: بچهها میخواستم اگه موافق هستین یکی از دوستای قدیمیمو به اتاق دعوت کنم؛ مشکلی نیست؟
خورشید: نه عزیزم، چه مشکلی؟ دعوتش کن.
محیا: نه، خیلی هم خوبه.--------------------
یاس: زهراااا، بچهها؛ بچهها، زهرا.
زهرا: سلاااام، ممنونم از دعوتتون.من زهرا خسرویم، بهترین دوست یاس، ایشون هم بهترین دوست منه اللللبته از آخر لیست، همکار جناب زکریای رازی هستم، در خدمتتونم.
یاس: جاااان؟! چیشد؟! همکار جناب زکریا، برو اتاقتون پیش همونایی که اسماشون اول لیسته، مهمون نخواستیم.
زهرا: الان پیششونم دیگه...
- دور هم نشستیم و بچهها از مهمون اتاقمون حسابی پذیرایی کردن. با زهرا که خیلی خوب و راحت میتونست با همه ارتباط برقرار کنه و الانم با سرعت نور با محیا و خورشید رفیق شده بود، از هررر دری حرف زدیم. از وضعیت دانشگاهها و کار و بارمون، از شلوغی خیابونا، از اخبار ضد و نقیضِ این روزا، از شعارای نوشته شده رو در و دیوار خوابگاه تو همین مدتی که برق رفته بود و خلاصه بین روایتای تلخ و شیرین، زمان رو از یاد بردیم.
زهرا: چیشده یاس؟ کجایی؟ تو فکری..یاس: ...زهرا: یاااااس! الووووو.یاس: جانم، جانم. چیزی گفتی؟ ببخشید حواسم نبود.
زهرا: میگم حالا یا خودش میاد، یا نامهش رفتی تو فکر، چی شده؟
یاس: هعععععی، چی بگم...
بهخاطر کمبود معلم به دانشجوهای سال آخر دانشگاهمون گفتن باید برید مدرسه و تدریس کنید.
از یه طرف چون دانشجو هستن حقالتدریس حساب میشن و از طرف دیگه با کلی تهدید و فشار مجبورشون میکنن که برن مدرسه. با اینکه سال تحصیلی چندین روزه که شروع شده، اما هنوز تکلیف خیلی از بچهها مشخص نیست. بعضی از بچهها به اجبار جایی فرستاده میشن که نه محل زندگیشونه نه محل خدمت!! مخالفت هم که میکنن تهدید میشن به حذف واحد و کسر از حقوق و این مسائل.
زهرا: اووووووه، عجججججب، یعنی این موقع از سال، هنوز دانشآموزایی هستن که معلم ندارن؟
یاس: آره. ولی کسی از باعث و بانیاش که سوالی نمیکنه، جور سیاستای غلطِ جذب معلم تو این سالها رو هم، دانشجو معلم باید بکشه و قربانی بشه.
زهرا: قربانی شدنتون مباااارک...یاس: زهراااا!زهرا: عه ببخشییییید حالا. خب چاره چیه؟
یاس: فرمانده زنگ زد و گفت یه نامه تنظیم کنیم، شرایط رو توضیح بدیم و از مسئولین بخوایم زودتر تکلیف دانشجوها رو مشخص کنن، آخه یه عده هنووووز بلاتکلیفن.
خورشید: بچههاااااا، فیلمِ آتیش زدن اون آقا رو دیدین؟ میگن بسیجی بوده. خدایاااا چقدر وحشتناک!!
محیا: آتییییش زدن؟؟؟ چطور میتونن همچین بلایی رو سر جوون مردم بیارن؟!!
خورشید: ببینید تو کامنتا چیا نوشتن:- وقتی مقابل ما میایستید، همین میشه که حالا شهرا رو باهاتون نورانی میکنیم.- بچش طعم جیره خور دولت بودن رو.- حقش بود، دمتون گرم. - قلبمو که نگم دیگه، روحم درد گرفت بعد از دیدن کلیپ و شنیدن کامنتا.هنوز درگیر این کلیپ بودیم که زهرا با ماجرایی که تعریف کرد ما رو دوباره توی بهت و تعجب فرو برد...
#دانشجو #اتاق_۱۱۴#خوابگاه
۱۳:۲۸
#اپیزود_ششم
کار ِ خودشونه...
خیلی وقت بود ک دلم میخواست برم به یاس سر بزنم.یا به شیفت داروخانه ام میخورد ...یا مدرسه ی یاس دو تایمه میشد.انقدر هم از گرمیِ هماتاقیاش و محبتشون گفته بود که انگار با قلبم اونا رو دیده بودم، اگه اشتباه نکنم ،خورشید و محیا اسم شون بود ... امروز بالاخره شیفت شب بودم و به جبران بهم ریختنِ خوابم و چشمای راکونی که قراره فردا بگیرم،خودمو مهمون کردم پیش بچه هاکه بیا زهرا خانم..اینم رفیق شفیقت!!دور هم نشسته بودیم صحبت محفل گرم بود..که یاد تماس ظهر فایزه افتادم.زهرا: بچهاااا دیدین توی فضا مجازی کار خودشونه رو همش هشتک میزنن،خورشید:آره اتفاقا ..اکسپلور منم پر شده از این هشتگزهرا:یکی از دوستام دانشگاه دیگه ایه خودش یه تنه لیدر زن زندگی آزادیه
... دیروز بهم زنگ زد تعریف میکرد موقع برگشت از دانشگاه ، سرویس توی مسیر می ایسته ک بچهای بومی، ایستگاه های مختلف پیاده شن ... یهو توی یکی از ایستگاه ها .. یه آقایی سراسیمه و وحشت زده.. میپره تو اتوبوس ، راننده بلند میشه از پشت فرمون ک ″آقا بفرما بیرون،این سرویس مخصوص دانشجوهاست و اتوبوس عمومی فلان ساعت میاد″ که یهو... مرد دیگه ای همون شکلی با کلی فحش و قمه ای ک تو دستش بود هجوم میاره به اتوبوس ... همه بچها باهم جیغ..داد..خیلی(با شدت خونده بشه) ترسیده بودن ..اون وسط راننده که میبینه وضعیت ناجوره ...
سریع دکمه درب وسط اتوبوس میزنه و همه بچه ها به سرعت فرار میکنن بیرون... حتی بعضی از بچها از ترس کیف و وسایل شون جا میمونه توی اتوبوس .. راننده هم از مرده یه چاقو میخوره ... دیگه نگم از اورژانس و خوابگاه و ایناحالا همش فایزه ، همین دوستم که برام تعریف کرده بود جریان رو ، میگفت این اتفاق کار خودشونه... میخواستن ما رو بترسونن این نقشه رو کشیدن .. چون ک دیروز تجمع کردیم توی دانشگاه....چون ک دیدمون بد شده به نیرو انتظامیااا.. اینا میخواستن ما بترسیم ک بگیم آره... نیرو انتظامی خیلی حضورش نیازه و اینا ارازل و اوباش بودن و....
هرچی به فایزه میگفتم بابا تو خودت توی موقعیت بودی ... میگی خیلی ترسیدی ... چرا نمیخوای قبول کنی ک اگر پلیس قدرت نداشته باشه، اگه ابهت پلیس رو بشکنی... دیگه نمیشه این ارازل و اوباش رو جمع کرد ... همش هرج و مرج میشه ... این اصول اعتراض نیست ... اصلا قبول نمیکرد ... چقدررررر فضا مجازی مسخ اش کرده بود ...
یاس: اتفاقا دیروز توی خبرا یه ماجرای ناراحت کننده رو خوندم که یه خانم چادری رو جلوی دخترش کتک زده بودن
خورشید: اره منم کیلیپشو دیدم، سر همین ماجرا هم هشتگ کار خودشونه باز حسابی ترند شده بود
محیا: جالبه که حتی به شعاری که خودشون میدن هم پایبند نیستن.
یاس در حالی که برای همه چای میریخت گفت: شاید به شعارشون تا حالا حتی درست فکر هم نکردن فقط دارن تکرارش میکننخورشید بلند شد و از توی قفسه های زیر پنجره ظرف توت خشک و باراکا آورد.خورشید: حالا هربار که میخوایم بریم بیرون علاوه بر فکر و خیال دانشگاه باید حواسمون باشه چادر از سرمون نکشن، نکنه رضاخان برگشته و ما خبر نداریم(
)آه ما از بخار چایی داغ تر بود..قلوپ اول رو با دلِ آتیش گرفته خوردم..زهرا : بابا چندتا از دوستام ک چادری ان گفتن برای اینکه بهمون تعرض نشه این مدت ک شرایط آشوبه.. بدون چادر میرن بیرون ... دیگه مثل قبل پاتوق بچها بسیج جاهای شلوغ نیست... بچها هرکجا نمیرن خیلی حساسیت دارن ، برا اینکه چندتا چادری ان باهمدیگه .. کسی اذیت شون نکنه ..اینم نتیجه آزادی ک شعار میدن ... آزادی رو فقط برای خودشون میخوان ... انگار ما چادریااا زن نیستیم ... طوری این کلیپ رو وایرال کردن ک چادری ها ترس و اضطراب بهشون غلبه کنه .. استرس داشته باشن که با چادر وارد اجتماع بشن ...یاس : زهرا شعارا به دیوار رو چ کنیم !؟زهرا : خدمه خوابگاه پاک شون میکنه .. همش با ماژیک نوشتن به دیوار ... بنده خدا خیلی اذیت میشه فردا ...همین تابستون هزینه کرده بودن برا رنگ کردن دیوارای خوابگاه ...ما موظف به پاک کردن نیستیم ... یه تقابل ایجاد میشه .. حتی با مدیریت خوابگاه صحبت کردم ک شعار ها رو پاک نکنند .. بچها روی لجاجت میوفتن و ببینن پاک شده بدتر میکنن.... باید یه فضا گفتمان بزاریم توی خوابگاه صحبت کنیم ... یه بخشی از بچها میخوان شنیده بشن ... اما مدیریت خوابگاه قبول نکرد گفت که کلا قانون خوابگاهه به جز پوستر دانشگاه نباید تبلیغی یا شعاری باشه به دیوارا ...
یاس : به نظرم ماهم جمله های تبیینی خودمون رو بنویسیم ... روی کاغذ .. بزنیم کنار شعارا .. نمیشه فقط تک صدا باشه توی خوابکاه ... بچها بدونن یه تفکر دیگه ای هم هست ... غلبه با زن زندگی آزادی ها نیست ..
خورشید: خب برگه ها رو پاره میکنن .. نمیمونه به دیوار...
محیا : ما ک نمیتونیم مثل اونا به بیت المال ضرر بزنیم و روی دیوار بنویسیم ...
خیلی وقت بود ک دلم میخواست برم به یاس سر بزنم.یا به شیفت داروخانه ام میخورد ...یا مدرسه ی یاس دو تایمه میشد.انقدر هم از گرمیِ هماتاقیاش و محبتشون گفته بود که انگار با قلبم اونا رو دیده بودم، اگه اشتباه نکنم ،خورشید و محیا اسم شون بود ... امروز بالاخره شیفت شب بودم و به جبران بهم ریختنِ خوابم و چشمای راکونی که قراره فردا بگیرم،خودمو مهمون کردم پیش بچه هاکه بیا زهرا خانم..اینم رفیق شفیقت!!دور هم نشسته بودیم صحبت محفل گرم بود..که یاد تماس ظهر فایزه افتادم.زهرا: بچهاااا دیدین توی فضا مجازی کار خودشونه رو همش هشتک میزنن،خورشید:آره اتفاقا ..اکسپلور منم پر شده از این هشتگزهرا:یکی از دوستام دانشگاه دیگه ایه خودش یه تنه لیدر زن زندگی آزادیه
هرچی به فایزه میگفتم بابا تو خودت توی موقعیت بودی ... میگی خیلی ترسیدی ... چرا نمیخوای قبول کنی ک اگر پلیس قدرت نداشته باشه، اگه ابهت پلیس رو بشکنی... دیگه نمیشه این ارازل و اوباش رو جمع کرد ... همش هرج و مرج میشه ... این اصول اعتراض نیست ... اصلا قبول نمیکرد ... چقدررررر فضا مجازی مسخ اش کرده بود ...
یاس: اتفاقا دیروز توی خبرا یه ماجرای ناراحت کننده رو خوندم که یه خانم چادری رو جلوی دخترش کتک زده بودن
خورشید: اره منم کیلیپشو دیدم، سر همین ماجرا هم هشتگ کار خودشونه باز حسابی ترند شده بود
محیا: جالبه که حتی به شعاری که خودشون میدن هم پایبند نیستن.
یاس در حالی که برای همه چای میریخت گفت: شاید به شعارشون تا حالا حتی درست فکر هم نکردن فقط دارن تکرارش میکننخورشید بلند شد و از توی قفسه های زیر پنجره ظرف توت خشک و باراکا آورد.خورشید: حالا هربار که میخوایم بریم بیرون علاوه بر فکر و خیال دانشگاه باید حواسمون باشه چادر از سرمون نکشن، نکنه رضاخان برگشته و ما خبر نداریم(
یاس : به نظرم ماهم جمله های تبیینی خودمون رو بنویسیم ... روی کاغذ .. بزنیم کنار شعارا .. نمیشه فقط تک صدا باشه توی خوابکاه ... بچها بدونن یه تفکر دیگه ای هم هست ... غلبه با زن زندگی آزادی ها نیست ..
خورشید: خب برگه ها رو پاره میکنن .. نمیمونه به دیوار...
محیا : ما ک نمیتونیم مثل اونا به بیت المال ضرر بزنیم و روی دیوار بنویسیم ...
۱۰:۵۲
زهرا : میتونیم آخر شب بزنیم به دیوار تا صبح نگهبانی شون رو بدیم ، پاره شون نکنن .. ساعت ۸ اکثرا کلاس دارن جمله ها ما رو میبینن...یاس : خوبه اینطوری ..
زهرا : فردا بعد شیفت ماژیک میگیرم ..




خانمه، فروشنده لوازم تحریر رو میشناسم ، وقتی وارد مغازه شدم با تعجب پرسید
فروشنده : چطور جرات کردی چادر بپوشی؟زهرا : چرا ؟ فروشنده : مگه کلیپ چادر کشیدن رو ندیدی ؟ من خودم چادری ام اما از وقتی کلیپ دیدم با مانتو میام مغازه ...زهرا : یعنی اونقدرر مردااای این شهر بی غیرت شدن ک بخوان چادر از سر زنااا بکشن ؟! فروشنده : نههه اونایی ک این خرابکاری ها رو انجام میدن ک از مردم نیستن ... پول گرفتن میرن شهر دیگه ای این کارا رو انجام میدن ... اینافراری ان
بدون حرف دیگه ای کارت کشیدم و از مغازه زدم بیرون ..فاصله سرخیابون تا خوابگاه مسافت زیادی نبود ... یه ماشین ۴۰۵ ک شیشه هاشو دودی کرده بود ... با سرعت کم هم راستای من طول خیابون رو میومدد، دونفر سر نشین داشت .....اولش توجه نکردم .. اما سرعت نگرفت ... سرظهر بود ..کسی تو خیابون نبود ... ماشین به سمتم منحرف میشد ... استرس ام زیاد میشد ، زیر لب آیه الکرسی خوندم .. حرف های فروشنده توی ذهنم پلی میشد ... ک ماشین کنار پام ترمز کرد ...شیشه راننده پایین بود ... نفس کشیدن راننده رو حس میکردم ... با عصبانیت توی چشماش نگاه کردم ک ...
#دانشجو #اتاق_۱۱۴ #پاییز_۱۴۰۱ #خوابگاه
@room_114
زهرا : فردا بعد شیفت ماژیک میگیرم ..
خانمه، فروشنده لوازم تحریر رو میشناسم ، وقتی وارد مغازه شدم با تعجب پرسید
فروشنده : چطور جرات کردی چادر بپوشی؟زهرا : چرا ؟ فروشنده : مگه کلیپ چادر کشیدن رو ندیدی ؟ من خودم چادری ام اما از وقتی کلیپ دیدم با مانتو میام مغازه ...زهرا : یعنی اونقدرر مردااای این شهر بی غیرت شدن ک بخوان چادر از سر زنااا بکشن ؟! فروشنده : نههه اونایی ک این خرابکاری ها رو انجام میدن ک از مردم نیستن ... پول گرفتن میرن شهر دیگه ای این کارا رو انجام میدن ... اینافراری ان
بدون حرف دیگه ای کارت کشیدم و از مغازه زدم بیرون ..فاصله سرخیابون تا خوابگاه مسافت زیادی نبود ... یه ماشین ۴۰۵ ک شیشه هاشو دودی کرده بود ... با سرعت کم هم راستای من طول خیابون رو میومدد، دونفر سر نشین داشت .....اولش توجه نکردم .. اما سرعت نگرفت ... سرظهر بود ..کسی تو خیابون نبود ... ماشین به سمتم منحرف میشد ... استرس ام زیاد میشد ، زیر لب آیه الکرسی خوندم .. حرف های فروشنده توی ذهنم پلی میشد ... ک ماشین کنار پام ترمز کرد ...شیشه راننده پایین بود ... نفس کشیدن راننده رو حس میکردم ... با عصبانیت توی چشماش نگاه کردم ک ...
#دانشجو #اتاق_۱۱۴ #پاییز_۱۴۰۱ #خوابگاه
۱۰:۵۲
۲۰:۴۱