عکس پروفایل روز واقعهر

روز واقعه

۵۵عضو
thumnail
همه چیز انگار در یک فیلم سینمایی اتفاق می‌افتاد. هیچ چیز را نمی‌شد باور کرد.نه نبودن سید را. نه تشییعش را. نه اینکه به تشییع رسیده باشیم را. و نه حتی این را که پاره‌ی جگرمان را در خاک بگذارند و مجبور باشیم برگردیم و از او دور شویم. نه رفتن قابل باور بود، نه برگشتن...من و بیروت حتما تا سال‌های سال هیچ ربطی به هم پیدا نمی‌کردیم. شاید تا آخر عمر...! نه پولدار بودم، نه اهل سفر خارجی، نه بلاگر، نه رسانه‌ای و نه کنشگر جهان اسلام! من هیچ ربطی به بیروت نداشتم! اما چه شد که بیروت قلب ما را در خود دفن کرد و ما را اهل خودش کرد؟ چه شد که من به بیروت رسیدم و حالا دوست دارم صدها بار برگردم و مزار حسین زمانه را آنجا زیارت کنم...؟ نمی‌دانم چه شد. درست مثل عبدالله روز واقعه گیج و منگ و ناباورانه رفتم و تاریخ را با چشم‌هایم دیدم و برگشتم!

۱۰:۲۰

thumnail
او حامی الظُعَینه بود. مثل عموی بزرگوارش ابالفضل العباس.در کاروان اباعبدلله، عباس بیش از همه مراقب زنان کاروان و البته کودکانشان بود. اگر بانویی خسته میشد، بیمار میشد، بار سنگینی داشت، چیزی میخواست (که حواس بقیه به آن نبود)، تشنه بود یا گرسنه، ابالفضل زودتر از همه به کمکش می‌شتافت. بارشان را می‌کشید، با کودکانشان بازی می‌کرد، آب و غذا را اول به آن‌ها می‌رساند...در کاروان حسین، عباس بزرگترین حامی زنان بود. او با آن هیبت و خشونتش در مقابل دشمن، دلی رقیق و لطیف و مراقب داشت برای زنان و کودکان. مراقبشان بود که آب توی دلهایشان تکان نخورد... و این شد که با رفتنش، ستون خیمه‌ها شکست...حامی الظُعینه لقبی بود که به عباس داده بودند؛ یعنی حامی زنان.
**
فرودگاه غلغله بود. ده‌ها نفر پیر و جوان از راه‌های دور و نزدیک آمده بودند که شاید یک بلیط کنسلی پیدا کنند و لحظه‌ی آخر بخرند و خودشان را برسانند به تشییع آقا سید حسن. این آخرین پرواز بود و آخرین امید. خیلی‌ها زمینی یا هوایی تا عراق رفته بودند و آن‌جا به در بسته خورده بودند و باز برگشته بودند تا فرودگاه امام خمینی. با هزار قصه و با هزار امید.آدم‌ها گلوله‌های نور و عشق و آتش بودند که این طرف و آن طرف می‌رفتند. هیچ کس حال عادی نداشت. آقایی روبرویم روی زمین نشسته بود و به قاعده‌ی ختم مفاتیح، دعا می‌خواند و ذکر می‌گفت و حتی سرش را هم بالا نمی‌آورد. انگار وقت کم داشت و کار زیاد!آن یکی مستأصل راه می‌رفت و با هر مسئول یا مسئول‌نمایی حرف می‌زد.کم‌کم صاحبان خوشبخت بلیط‌ها می‌رفتند و بلیط‌ندارانِ مضطرب و امیدوار می‌ماندند.ما زن‌ها عقب‌ ایستاده بودیم و به تلاش‌های بقیه نگاه می‌کردیم. مردها حرف می‌زدند و راه می‌رفتند و داد می‌زدند و بین جمعیت جلوی کانتر خودشان را جا می‌کردند، دوباره عقب می‌آمدند و دوباره جلو می‌رفتند. ما ولی به جلوی کانتر رفتن فکر هم نمی‌کردیم. حتما آن‌جا وسط نامحرم‌ها له می‌شدیم. به علاوه معلوم نبود آن جلو رفتن فایده‌ای هم داشته باشد. کنار بودیم. گاهی با هم حرف می‌زدیم و گاهی از خستگی می‌نشستیم. گاهی بغض می‌کردیم و گاهی به همدیگر دلداری می‌دادیم. زیر لب صلوات می‌فرستادیم و هر چند دقیقه یک بار یک نذر جدید می‌کردیم! گاهی به شوهرها راهی که به ذهنمان رسیده بود پیشنهاد می‌دادیم یا آقای فلانی را نشان می‌دادیم که از بهمان طرف رفت: «برو پیدایش کن شاید فرجی شد...»ده‌ها مرد آن‌جا بودند و ما پنج زن! همه بدون بلیط و فقط با امید...کانتر بسته شد. بعضی‌ها خسته شدند و رفتند. بعضی‌ها گوشه کنار روی زمین ولو شدند. بعضی‌ها هم مصرانه هنوز دنبال مسئولین بودند که اگر جای خالی و بلیط کنسلی‌ای بود بتوانند بخرند.ساعت پرواز گذشته بود. خسته شده بودیم. دل کنده بودیم و آماده می‌شدیم با آتشفشانی از اشک و غم و فریاد برگردیم خانه. نمی‌دانم آن دقایق آخر چه شد. نمی‌دانم چرا نرفتیم و دست دست کردیم. نمیدانم از میان ده پانزده مرد باقیمانده و امیدوار چطور راهمان باز شد و رسیدیم به اتاق پلیس گذرنامه. نمیدانم آن آقا توی آن اتاق چه کاره بود. ولی ۵ کارت پرواز داشت که مسافرانش نرسیده بودند. برای ما ۵ زن... ناگهان صدایمان کرد که گذرنامه بیاورید و من دیگر فقط بین سیل اشک‌ها دویدم. نه درست می‌دیدم نه درست می‌شنیدم. فقط از همسر و دخترم خداحافظی کردم و پول و پاسپورت را برداشتم و به سمت گیت پرواز کردم.
سیدحسن مهربان، آن مرد رقیق متواضع، آن نور لطیف، دلش نیامد ما ۵ زن را خسته و ناامید برگرداند. حقا که مثل عمویش عباس است...
پ.ن. عکس یکی از ما ۵ نفر. من تا آن موقع نمیشناختمش. اینجا در آن لحظه‌های ناامیدی با کوهی از غم سرش را گذاشته بود روی کانتر بسته شده.

۱۰:۴۲

thumnail
گودال قتلگاه پر از بوی سیب بودتنهاتر از مسیح کسی بر صلیب بود

۱۸:۵۳

thumnail
ما خوشحال بودیم؛در کنار دیوارهای نارنجی نم کشیده،زیر پتوهای کثیف،با دست‌ها و پاهای لمس شده از سرما،زیر باران،در کنار این بخاری فکستنی که تا یک متری‌اش را هم گرم نمی‌کرد و از بوی گازش سردرد می‌گرفتیم،با آب شوری که موقع وضو چشم‌‌هایمان را می‌سوزاند.ما به اندازه‌ی تمام عمرمان خوشحال بودیم؛ اصلا توی ابرها بودیم؛از اینکه به یکی از حماسی‌ترین لحظات تاریخی شیعه رسیده‌ایم!هیچ کلمه‌ای هیچ اشکی هیچ شعری حال ما را وصف نمی‌کرد و عمق شادی ما را نمی‌رساند.عمیق‌ترین شادی، گره خورده بود به عظیم‌ترین غم!عجیب است! واقعا عجیب است که از حضور در یک تشییع جنازه خوشحال باشی! پارادوکسیکال است!و ما بی‌نهایت شادی را با بی‌نهایت غم داشتیم! و هررررلحظه می‌دانستیم هزارهزار دل آتش گرفته پشت سر ماست. با زبان شکسته بسته به هر لبنانی‌ای توانستیم گفتیم که خیلی‌ها عاشقانه تلاش کردند بیایند و نشد...ما را آتش دل‌های آن‌ها که نرسیدند بیشتر از این بخاری گردسوز گرم می‌کرد. خیلی بیشتر...

۱۳:۵۸

1160584960_537916044.mp3

۰۴:۳۰-۶.۱۸ مگابایت
ضاحیه این ابوهادی رحل....باکیه نجمک الیوم افل...

۱۹:۴۴

thumnail
برای بار n اُم به این‌ها گوش میکنم. این‌ها همان مداحی‌هایی ست که روز مراسم تشییع ده‌ها بار از بلندگوها پخش شد. بعضی بخش‌هایش را می‌فهمیدیم و حفظ می‌کردیم و همراه لبنانی‌ها می‌خواندیم. بیشترش را هم نه.حالا اینجا با کلی جستجوی ناشیانه، تکه پاره‌هایشان را پیدا کرده‌ام و مدام گوش میکنم. گوش می‌کنم و گریه می‌کنم و فکر می‌کنم لبنانی‌ها ته قلب‌هایشان از رفتن سید حسن چه حسی دارند؟ سوختنشان را و مثل شمع آب شدنشان را با چشم‌هایم دیدم ولی باز هم هزار فکر در سرم می‌چرخد...برایم عجیب ترین وجه اشتراک این دو مداحی در مطلعشان است:این نصرالله این... کجاست نصرالله؟ کجا؟ضاحیه این ابو هادی رحل؟ ضاحیه ابوهادی کجا رفت؟یاد آن عبارت تاریخی «حاج‌آقا هارداسن» می‌افتم. آن لحظه‌ها که هنوز باور نکرده بودیم حاج‌آقا رفته و بیان این اضطراب جمعی و شوک بزرگ را در جمله‌ی آن امدادگر ترک زبان یافتیم و همه ده‌ها بار تصاویرش را دیدیم و با حاج‌آقا هارداسن‌هایش گریه کردیم.
انگار فرزندان سیدحسن هم هنوز دارند دنبال اَب و سید شان می‌گردند. انگار هنوز باور نکرده‌اند رفتنش را. منتظرند یک جایی یک روزی بیاید و... چه جگری از فرزندان سیدحسن سوخته چه شوکی بر وجودشان وارد شده که آن روز تشییع بعد از ۵ ماه، صدها بار از خودشان و از همه عالم می‌پرسیدند حاج‌آقا هارداسن؟ یا ابوهادی کجایی؟

۱۹:۴۴

thumnail
آقا سید را وسط مراسم تشییع دیدیم، در واقع پرچمش را. در به در دنبال یک ایرانی می‌گشتیم که یکهو پرچم ایرانش را از دور دیدیم و رفتیم سمتش. دو فرزندش کنارش ایستاده بودند. در آن هول و ولا و تکاپو، آرام بود و ساکن. اینکه با بچه‌هایش بود هم عجیب بود. از ایرانی‌هایی که در تشییع دیده بودیم هیچ کس بچه همراه نداشت.آقا سید را همان اول بعد از اینکه جواب اولین سؤالمان را داد، با کمی فشار به مغزم شناختم. از اسفند ۴۰۳ پرت شدم به اسفند ۱۷ سال پیش و اردوی راهیان نور دانشگاه. آقا سید (که بچه‌های دانشگاه اینطور صدایش می‌کردند) یکی از راوی‌های آن سفر بود. اولین چیزی که از او یادم آمد این بود که بیش و پیش از هرچیز بچه‌ها را می‌خنداند!! از آن آخوندهای شاد و پرانرژی و بذله‌گو که آن اردو را برایمان به یادماندنی کرد.
حاج‌آقا هم انگار از پیدا کردن ما آنجا خوشحال شده بود. فوری پرسید از کجا آمدید و کی برمی‌گردید. بعد هم خیلی سریع شروع کرد تعریف کردن از هرمل و آوارگان سوری. محل اسکانمان را پرسید و قرار گذاشت با همسر و فرزندانش بیایند و برایمان بیشتر روایت کنند... آن لحظه فکر کردم وعده‌ای داده و بعید است عملی شود. کمتر از یک روز فرصت داشتیم و کلی هم برنامه! ولی فردایش وقتی خسته از زیارت‌ روضتین و مقتل و مدفن شهید نصرالله برمی‌گشتیم، با خانم و بچه‌هایش دم در اسکان دیدیمشان و آن وقت بود که فهمیدم ماجرا برایش خیلی مهم است.آن‌ها آمدند و ما فهمیدیم که چند ماه است در میان آوارگان سوری در هرمل ساکن‌اند؛ درست از روز آمدن جولانی! چهار نفری صبح و شب را به هم دوخته‌اند و به مظلومین آل محمد ص خدمت می‌کنند...حاج خانم شروع کرد تعریف کردن... هم تعریف می‌کرد و هم سؤالات بی‌پایان ما را جواب می‌داد. حرف‌ها و حال و هوا آنقدر برای همه‌مان جذاب شد که بی آن که با هم حرفی بزنیم در توافقی به زبان نیامده برنامه بعد از ناهار را کنسل کردیم.دیدن آدم‌های خط مقدم همیشه جذاب است. انگار مواجهه با عمیق‌ترین ابتلائات، چنان صیقلی به روحشان داده که نورشان از چند کیلومتری هم قابل تشخیص است... یَسعیٰ نورُهم بینَ ایدیهِم...آدم‌های خط مقدم نورانی‌اند. چه رزمندگان حزب الله و مجروحان پیجری باشند، چه خانمی که نزدیک یک سال است خانه و زندگی و دختر جوان باردارش را در ایران رها کرده و با همسر و دو بچه مدرسه‌ای زده به دل سختی‌ها و وقتی نگاهش می‌کنی فقط آرامش و رضایت می‌بینی...حاج خانوم از آن خط مقدمی‌های کمیاب بود...

۲۳:۰۵