
پاکت هدیه
❤️🤎🧡💛پازل شادی💛🧡🤎❤️
همه هست آرزویم که بیینم از تو روییچه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییبه کسی جمال خود را ننمودهای و ببینمهمه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی 
عبدالحمید برای آخرین بار پُکی به سیگارش زد. ته سیگارش را انداخت روی خاک برهوت و با نوک کفش کهنهاش آن را له کرد و گفت:
ـ داریم توی قرن ۲۱ زندگی میکنیم! حالا دیگر نزاعهای قومی، قبیلهای و عقیدتی معنایی ندارد. وقتی میشود حرف زد، باید حرف زد، بدون قیل و قال، با منطق و برهان.سرش را چرخاند طرف حکیمه خاتون که چند متر آنطرفتر، زیر تیغ آفتاب، کنار جاده ایستاده بود. چادر مشکی سرش بود و داشت جایی از دورترها را نگاه میکرد. دو طرف جادهی باریک، پر بود از تپههای شنی کوچک و بزرگی که کنار هم قرار گرفته بودند، جوری که آن طرفشان قابل دیدن نبود. تپههایی که با رمل زرد سوخته پوشیده شده بودند و گاه که بادی بلندی می شد، خاک روی تپهها را با خود بالا میبرد و در هوا میچرخاند.عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت:ـ اینکه میبینی چهار نفر دارند توی بیراه و توی فامیل پچپچ میکنند، فقط به خاطر این است که تا به حال این موضوع سابقه نداشته است.
حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد:
ـ تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد.
توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمیآمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرندهای نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت:
ـ شیعهها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان، من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم. نه جنگی هست، نه خشونت، نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را میخواند و من هم نماز خودم را. توی کتابهای آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شدهاند، توی کتابهای ما هم یک سری چیزهای دیگر نوشته و ما سنی شدهایم. الان دورهی وحدت اسلامی است. باید با وحدت، برادری، دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد و اختلافها را کنار گذاشت.برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید:
ـ گفتی اسمش چه بود؟
حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بالا بیاورد. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود. خیلی آرام و زیرچشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود، عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت. وقتی پدرش، ابراهیم، توی تصادف جادهی زابل مُرد، عمو عبدالحمید شد سایهی بالای سرشان. از پول توجیبی گرفته تا خرج نان و آب، با اینکه خودش هم چهار تا بچه داشت، بچههای برادر را نیز آورده بود توی خانهاش. از همان سال برایشان پدری کرد تا الان.
اما امروز و اینجا، از آن روزهایی بود که حکیمه خاتون از همه، حتی عبدالحمید، خجالت میکشید. هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که روزی برسد که بخواهد جوانی را به خانوادهاش معرفی کند و بگوید این جوان از من خواستگاری کرده.حکیمه خاتون، همانطور که سرش پایین بود، گفت:
ـ اسمش رسول است. رسول هدایت.
عبدالحمید چرخید طرف وانت بار، درِ سمت شاگرد را باز کرد و آرام نشست روی صندلی. با دستار سبزی که دور گردنش بود، عرق پیشانیاش را پاک کرد و همانطور که خودش را باد میزد، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:ـ از صراط تا اینجا راه زیادی نیست. خیلی هم که باشد، دو ساعت. نه بیشتر. باید تا الان رسیده باشد.
حکیمه خاتون جوابی نداد. سرش را چرخاند و انتهای جاده را نگاه کرد. عبدالحمید پرسید:
ـ حالا توی صراط چه کار میکند؟ کسی را آنجا دارد؟ اصلاً اگر بخواهیم او را بشناسیم، کجا باید برویم؟ سراغ کی را باید بگیریم؟
حکیمه خاتون با نوک کتانی روی خاک کنار جاده طرحهای موهوم میکشید. بدون آنکه برگردد طرف عمویش، گفت:
ـ خودش مال کرمان است، مال جیرفت، اما خواهرش را توی صراط شوهر دادهاند. حالا هم آمده صراط، خانهی خواهرش.
عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت. با خودش فکر کرد چه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختر سنی؟! آن هم توی جایی مثل بیراه که روستایی دورافتاده و کمامکاناتی است. دست انداخت زیر صندلی، بطری آب را بیرون آورد و در حالی که درِ بطری را باز میکرد، پرسید:
ـ وقتی فهمید که تو سنی هستی، چیزی نگفت؟
حکیمه خاتون سرش را تکان داد:ـ نه.
عبدالحمید بطری را برد به دهانش، از آب بطری سر کشید و ادامه داد:ـ یعنی پس نکشید؟ عقبنشینی نکرد؟ جوری که انگار پشیمان شده باشد؟
حکیمه خاتون گفت:
ـ به نظرم کمی جا خورد، اما پشیمان نشد.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
ـ تا به حال زیر نظرش داشتی که ببینی شیخین را لعن و نفرین میکند یا نه؟
حکیمه خاتون گفت:
ـ اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد بکند، مؤدبانه و با استدلال است.
عبدالحمید دور دهانش را پاک کرد و بطری آب را گرفت طرف حکیمه خاتون:ـ بیا.ادامه دارد...
۱۵:۳۲
منتظر حضور شما هستیم!
ble.ir/join/MGRkNGZmZD کانال پازل شادی
۹:۱۹
❤️🤎🧡💛پازل شادی💛🧡🤎❤️

مسابقه ویژه نیمهشعبان 



از طرف کانال "پازل شادی" 

به مناسبت میلاد فرخندهی امام زمان (عج)، یک مسابقه برای شما عزیزان داریم!
دقت کنید فقط یک بار فرصت شرکت دارید، پس با دقت پاسخ بدید
به قید قرعه به کسانی که تمام سوالات را درست پاسخ بدهند، جایزه اهدا میشود!
مهلت شرکت: تا جمعه ساعت ۱۲ شب
اعلام نتایج و اهدای جوایز به برندگان
برای شرکت در مسابقه، همین حالا روی لینک زیر کلیک کنید:
https://forms.gle/begTTZEB7smtDd2f9 منتظر حضور شما هستیم! 
ble.ir/join/MGRkNGZmZD کانال پازل شادی
🤎
دوستانی که دیشب شرکت کردند، پاسخ هاشون ثبت شده و وارد قرعه کشی شدند
برای شرکت در مسابقه تا پایان امشب فرصت هست 
۹:۲۱
نیمهشعبان، روزی است که آسمان پر از نور امید میشود و دلها از شوق میلاد حضرت مهدی (عج) لبریز میگردد. چه زیباست که این شادی را به دلهای کوچک کودکانمان هم هدیه کنیم و برایشان لحظاتی شیرین و خاطرهانگیز بسازیم.
بیایید با هم یک کار قشنگ انجام دهیم! میتوانیم همراه بچهها یک کاردستی زیبا درست کنیم، که با عشق و خلاقیت خودشان بسازند. داخل این کاردستی، یک عیدی کوچک به همراه یک جمله دلنشین درباره امام زمان (عج) بگذاریم. وقتی این هدیه را به دستشان میدهیم، نهتنها لبخندشان را خواهیم دید، بلکه دلشان را هم با نور امید و انتظار روشنتر خواهیم کرد.
اینگونه، کودکانمان نهتنها یک هدیه دریافت میکنند، بلکه با دستان خود چیزی میسازند که یادآور این روز عزیز باشد. بیایید عید را برایشان رؤیایی کنیم، آنقدر که هر سال در انتظار آمدن دوبارهاش باشند!@roozhayeshad
بیایید با هم یک کار قشنگ انجام دهیم! میتوانیم همراه بچهها یک کاردستی زیبا درست کنیم، که با عشق و خلاقیت خودشان بسازند. داخل این کاردستی، یک عیدی کوچک به همراه یک جمله دلنشین درباره امام زمان (عج) بگذاریم. وقتی این هدیه را به دستشان میدهیم، نهتنها لبخندشان را خواهیم دید، بلکه دلشان را هم با نور امید و انتظار روشنتر خواهیم کرد.
اینگونه، کودکانمان نهتنها یک هدیه دریافت میکنند، بلکه با دستان خود چیزی میسازند که یادآور این روز عزیز باشد. بیایید عید را برایشان رؤیایی کنیم، آنقدر که هر سال در انتظار آمدن دوبارهاش باشند!@roozhayeshad
۹:۳۲
موافقید؟
۹:۴۱
هستید؟؟
۱۲:۲۸

پاکت هدیه
❤️🤎🧡💛پازل شادی💛🧡🤎❤️
اللهم صل علی محمد وآل محمد
از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوان شیعه خوشش آمده.می دانست حکیمه خاتون دختر خام و عجولی نیست. از این دخترها که میروند دانشگاه و چهار تا جوان که میبینند تمام دست و دلشان میلرزد و خودشان را گم میکنند. حکیمه خاتون قبلاً خواستگارهای بسیاری داشت. توی آنها دو تا مهندس هم بودند، اما حکیمه خاتون همهشان را رد کرده بود. شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود، شاید هم دلیل دیگری داشت که عبدالحمید نمیدانست. اما حالا یکدفعه آمده بود و گفته بود:
ـ یک جوان شیعه میخواهد بیاید خواستگاریِ من.
حکیمه خاتون نگاهی به بطری آب توی دست عمو انداخت و گفت:
ـ تشنه نیستم.
خیلی تشنه بود، آنقدر دلواپس و نگران که لبهایش خشک شده بود. تمام فکرش پیش رسول بود. مدام با خودش میگفت:
اگر دیر بیاید چه؟ اگر نیاید چه؟
آمدن رسول یک طرف، و بردنِ او به بیراه یک طرف. به مادرش گفته بود:ـ چرا باید بیاید بیراه؟
مادرش هم گفته بود:ـ میخواهم ببینمش. اگر دوستت داشته باشد، میآید.
بطری آب هنوز توی دست عبدالحمید بود. حکیمه خاتون نمیتوانست از آن بطری که عمویش به دهان برده بود، آبی بخورد. عبدالحمید نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و بطری را برگرداند زیر صندلی. آنوقت تکیه داد به صندلی رنگ و رو رفتهی وانت و از پشت شیشهی خاکگرفته چشم دوخت به جاده و گفت:
ـ تو دیگر بچه نیستی که من بخواهم نصیحت کنم. بعد از مرگِ ابراهیمِ خدا بیامرز، همهی کارهای شما با من بوده. الحمدلله، هم مادرت و هم برادرهایت، هیچکدام بالای حرف من حرف نمیزنند. ازدواج و عروسی موضوع سادهای نیست. من مثل تو دانشگاه نرفتم، اما ۳۰ سال معلم تاریخ این مدرسهها بودم. سرد و گرم زندگی را چشیدهام، اما تا به حال دختر شوهر ندادهام، آن هم به یک جوان شیعه از دیارِ غریب.
به حکیمه خاتون نگاه کرد و ادامه داد:ـ من تا خودش را نبینم و از حقیقتِ عقایدش باخبر نشوم، نمیتوانم حرفی بزنم. نمیخواهم تو را بدهم به یک آدم کمعقل و بیسواد، حالا چه شیعه باشد و چه سنی!
حکیمه خاتون خیلی آرام، بدون آنکه سرش را بلند کند، گفت:ـ بیسواد نیست، عمو جان. سه سال است که دانشگاه درس میخواند.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:ـ من کاری با دانشگاه رفتنِ کسی ندارم. استاد دانشگاه هم داریم که بیدین و ایمان است. من با قرآن و خدا و پیغمبرش کار دارم. خدا را چه دیدی؟ شاید دو سال کنار ما زندگی کرد و او هم مثل ما سنی شد!
سرش را از داخل وانت بیرون آورد و گفت:ـ هیچ دربارهی صحابه ازش پرسیدی؟! دربارهی امّالمؤمنین عایشه؟! قرار است یک عمر میان خواهرها و برادرها و فامیل زندگی کند زندگی کند. باید بفهمی چی توی سرش میگذرد.
حکیمه خاتون سری تکان داد و گفت:ـ پرسیده ام.
عبدالحمید دقیق شد توی صورت حکیمه خاتون:ـ یعنی دربارهی صحابه و امّالمؤمنین عایشه پرسیدهای؟!
حکیمه خاتون سر تکان داد:ـ بله.
عبدالحمید متعجب نگاهش کرد و پرسید:ـ خب، جوابش چه بود؟
ـ گفت هرکس را که رسول خدا دوست داشته باشد و او را تأیید کرده باشد، من هم دوستش دارم و او را تأیید میکنم. گفت ملاکش برای حبّ و بغض، قرآن و رسول خداست.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:ـ خوب است. قرآن، خوب است.
یکدفعه انگار چیزی در دوردست توجهش را جلب کرد. از وانت بار بیرون آمد، کنار جاده ایستاد و نگاه کرد. از دور، نقطهی کوچکی در جاده پیش میآمد. عبدالحمید رفت کنار حکیمه خاتون و گفت:
ـ به گمانم آمد.
۱۵:۳۶
با دست اشاره کرد به دوردستها. ضربان قلب حکیمه خاتون تندتر شد. سرش را چرخاند طرف جاده. نقطهای متحرک پیش آمد و کمکم شبیه یک موتور شد.
رسول نشسته بود روی موتور و با سرعت پیش میآمد. به وانت که رسید، از سرعتش کم کرد و ایستاد. با لبخند و احترام آمد طرف عبدالحمید. سلام.
دستش را دراز کرد برابر عبدالحمید. با هم دست دادند. عبدالحمید با دقت تمام رفتارش را زیر نظر داشت. حکیمه خاتون همان دور ایستاد و جلو نرفت. شرم کرد برود جلو. از همان دور برای رسول سری تکان داد. آن هم در پاسخ نیم نگاهی که رسول انداخته بود و گفته بود:
سلام علیکم.
عبدالحمید با تعجب به آستین خونی رسول نگاه انداخت و پرسید: دستت چه شده؟
رسول لبخند تلخی زد و سعی کرد دست چپش را پنهان کند.
_چیز مهمی نیست، افتادم زمین.
حکیمه خاتون نگران نگاهش کرد. شاید دلش میخواست برود جلو و دست رسول را از نزدیک ببیند، اما با وجود عمو عبدالحمید نتوانست جلو برود. از همان دور با نگرانی نگاه کرد.
رسول گفت: جاده خراب بود. با سرعت میرفتم که یکدفعه چرخ جلو افتاد توی چاله.
عبدالحمید آستین لباس رسول را بالا زد و به زخم دستش نگاه کرد.
اصلاً زخم خوبی نیست. برگشت طرف حکیمه خاتون.
_حکیمه، آن ساک زرد را از پشت صندلی بیاور.
چند دقیقه گذشت. عبدالحمید زخم رسول را با آب بطری شست و با پارچه سفید بست.
رسول همانطور که نشسته بود روی صندلی وانتبار، باد گرمی به صورتش میخورد. انگار که ایستاده کنار یک تنور بزرگ نانوایی و هرم آتش درون تنور دارد می خورد به صورتش. رسول با لبخند به عبدالحمید نگاه کرد و با رضایت سری تکان داد. _ممنون، خیلی دردش کم شد.
عبدالحمید سری تکان داد و پرسید: _چند سال داری؟
_بیست و چهار سال.
عبدالحمید که برای بستن دست رسول زانو زده بود برابر صندلی، بلند شد و ایستاد. اشاره کرد به جاده روبهرو و گفت: _این جاده ی بیراه است. باید از اینجا برویم. یک ساعت راه است تا آنجا.
رسول نگاهی به جاده انداخت. _چرا اسمش را گذاشته اند بیراه؟
به عبدالحمید نگاه کرد.عبدالحمید با باقیمانده آب بطری دستهایش را شست و گفت: _چون سالهای سال جای دورافتادهای بود. جای پرتی که هیچکس گذرش به اینجا نمیافتاد. نه جادهای داشت و نه راهی. برای همین اسمش را گذاشتند بیراه.
رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را پایین داد. نگاهی به موتورش انداخت و گفت: _پس شما از جلو بروید، من با موتور دنبال شما میآیم.
عبدالحمید با لبخند معنیداری نگاهش کرد. _میترسی با ما بیایی؟
رسول با تعجب گفت: _نه.
عبدالحمید خندید. _به گمانم میترسی. اگر نمیترسیدی، با ما سوار وانت میشدی.
رسول نیمنگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت: _نمیترسم. خواستم... حرفش را نزند. میخواست بگوید: _به خاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمیشوم. اما نگفت. داشت با خودش فکر میکرد نمیشود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنار هم.
عبدالحمید گفت: _یا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت.
دو نفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت.
عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون._بنشین عقب.
رسول با ناراحتی نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت: _میشود من بنشینم عقب؟
عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت: _تو بنشینی عقب؟ من با کی حرف بزنم؟
رسول چیزی نگفت. حکیمه خاتون رفت پشت وانت و عبدالحمید و رسول هم نشستند جلو. وانت راه افتاد. هنوز چیزی از حرکت وانت نگذشته بود که رسول گفت: _فقط اگر اجازه بدهید، من پیش از غروب آفتاب برگردم صراط. عبدالحمید حواسش به جاده بود. _برگردی به این زودی؟
رسول لبخندی زد و گفت: _فردا جشن داریم و هنوز خیلی از کارها مانده.
عبدالحمید نیمنگاهی انداخت و گفت: _چه جشنی؟
_جشن غدیر.
رسول داشت به جاده نگاه میکرد که جز برهوت چیزی نبود. تپههای شنی کنار هم بالا و پایین رفته بودند و گاه در عمق برهوت چند نخل کوچک به چشم میآمدند. و دوباره، تا چشم کار میکرد، خاک بود و خاک. آسمان بالای سرشان اما آبی خوشرنگی بود. انگار رسول هیچوقت آسمان را اینهمه آبی و صاف ندیده بود. حکیمه خاتون درباره آسمان کویر خیلی برایش گفته بود. رسول شهر هم کویر دیده بود، اما انگار کویر این نواحی غربت و اندوه خاصی را در خود پنهان داشت. نه درختی داشت و نه سبزه. فقط خاک بود و خاک.عبدالحمید گفت: _غدیر که دیروز بود.رسول گفت: _شما که دبیر تاریخ هم هستید، باید خوب بدانید که غدیر سه روز طول کشید تا همه بتوانند با امیرالمؤمنین بیعت کنند.عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت. انگار زیاد از این لحن رسول خوشش نیامده بود. از اینکه حکیمه خاتون هم به او گفته بود که عمویش معلم تاریخ است، هم خوشش نیامد
۱۶:۰۷
ادامه...

بعد نیمنگاهی به رسول انداخت و با لبخند گفت: _میگویی امیرالمؤمنین؟ بگو امام علی. مثل ما که میگوییم امام علی. یا مثل خودتان که میگویید امام حسن، امام حسین، امام رضا.
رسول که نگاهش به جاده بود، گفت:
_به ما امر شده بگوییم امیرالمؤمنین. ما هم اطاعت میکنیم، میگوییم امیرالمؤمنین. توی تمام امامان دوازدهگانه ما، تنها به امام علی علیهالسلام لقب امیرالمؤمنین میدهیم. تازه این لقب را هم خود خدا به امام علی داده و ما فقط اطاعت امر میکنیم.
عبدالحمید با تعجب به رسول نگاه کرد و گفت:
_من چنین امری از خداوند به گوشم نخورده.
بعد نیمنگاهی به رسول انداخت و با لبخند گفت: _میگویی امیرالمؤمنین؟ بگو امام علی. مثل ما که میگوییم امام علی. یا مثل خودتان که میگویید امام حسن، امام حسین، امام رضا.
رسول که نگاهش به جاده بود، گفت:
_به ما امر شده بگوییم امیرالمؤمنین. ما هم اطاعت میکنیم، میگوییم امیرالمؤمنین. توی تمام امامان دوازدهگانه ما، تنها به امام علی علیهالسلام لقب امیرالمؤمنین میدهیم. تازه این لقب را هم خود خدا به امام علی داده و ما فقط اطاعت امر میکنیم.
عبدالحمید با تعجب به رسول نگاه کرد و گفت:
_من چنین امری از خداوند به گوشم نخورده.
۱۶:۰۸
فیلم قرعه کشی مسابقه ی نیمه ی شعبان
برندگان قرعه کشی ، شخصی پیام بدهند.، شماره ی کامل و اسمشونو بفرستن . تا برای ارسال جوایز هماهنگ بشیم.
@roozhayeshad
۱۹:۱۲
رسول گفت:احتمالا از چشم شما پنهان مانده چون این مطلب توی کتابهای شما هم آمده در روایتها آمده است که رسول خدا فرموده اند وقتی میخواهید به علی سلام دهید او را امیرالمومنین خطاب کنید و این لقبی است که خدا برای علی ع قرار داده است.
عبدالحمید گفت:
_این همه خلیفه عباسی بودند که لقبشان امیرالمومنین بوده این را که نمیتوانی انکار کنی میتوانی؟
رسول گفت:
خوب آنها خودشان این لقب را به لقب را به خود دادهاند درست مثل اینکه پادشاه ظالمی به مردم امر کند که باید مرا عادل صدا بزنید. لقب امیرالمؤمنین هنگامی ارزش دارد که آن را خدا به انسان عطا کند. خدا هم در تمام انسانهای عالم از حضرت آدم تا آخرین شخص که بیاید روی زمین، این لقب را به امام علی علیه السلام داده است. به عبدالحمید نگاهی کرد و گفت: اتفاقا روایتی هم داریم که الان متاسفانه یادم نیست درباره کسانی است که به دروغ این لقب را برای خود انتخاب کرده اند.
از دور، دو زن که در امتداد جاده پشت به وانت در حال رفتن بودند دیده شدند عبدالحمید از سرعت وانت کم کرد و کنار زنها ایستاد زنها برگشتند و با دیدن عبدالحمید سلام و احوالپرسی گرمی کردند و بعد نگاهی به رسول انداختند و چیزی به هم گفتند. عبدالحمید از آنها خواست تا سوار وانت شوند، آن دو زن پشت وانت سوار شدند. وانت که حرکت کرد، عبدالحمید گفت:
آن زن را که پیرتر بود دیدی؟ رسول نگاهش کرد و گفت: خیلی دقت نکردم.
عبدالحمید گفت:
_اسمش رابعه است.پسرش عدنان، خواستگار حکیمه خاتون است. همین زن بیشتر از ده بار به خود من پیغام داده که باید بیاید برای خواستگاری.
توی صورت رسول نگاه کرد. انگار منتظر بود واکنش رسول را ببیند. رسول در سکوت به جاده نگاه کرد و چیزی نگفت. عبدالحمید گفت:
_حرفی نداری ؟
رسول بی آنکه نگاهش کند گفت:
چه باید بگویم؟
انگار زیاد از این حرف عبدالحمید خوشش نیامده بود عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
فقط همین؟ چه باید بگویی!
رسول آرام سرش را چرخاند طرف عبدالحمید سعی کرد لبخندی هم بزند تا آرامشش را نشان عبدالحمید بدهد. گفت:
_خب لابد حکیمه خاتون نخواسته که شما اجازه ندادید.
عبدالحمید گفت:
عدنان هم سن و سال توست هم کار و کاسبی دارد هم خانه دارد و هم ماشین قد و بالای بلندی هم دارد. نه کچل است، نه کور است، نه فلج! خیلی هم پسر خوب و با ایمانی است. رسول با تعجب به عبدالحمید نگاه کرد. هنوز نمیدانست چرا عبدالحمید دارد این حرف ها را می زند. شاید داشت همین اول کار مخالفتش را با او اعلام می کرد. اما پس چرا او را سوار وانت کرده بود و داشت با خودش میبرد به بیراه. میتوانست همان جا سر جاده بگوید که من به این رابطه و وصلت نیستم و همه چیز را تمام کند. عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود، ادامه داد: حرف من این نیست که عدنان چه دارد و تو نداری. میخواهم چیز دیگری بگویم چیزی که از همه این داشتن ها و نداشتن ها مهمتر است.
سرش را چرخاند به عقب و نگاهی به زن ها و حکیمه خاتون انداخت و ادامه داد:
به من بگو اگر اینها و تمام ساکنان بیراه از من سوال کردند که چه شد حکیمه خاتون را به عدنان که هم عقیده و هم محلی ماست ندادی و در عوض او را دادی به جوانی که هم غریبه است و هم مذهب و عقیده اش با ما فرق میکند، من چه جوابی باید بدهم ؟!توی صورت رسول دقیق شد. از آن موقع که حکیمه خاتون درباره تو با من و مادرش حرف زد مدام دارم از خودم میپرسم چه دلیلی دارد که من با ازدواج تو و حکیمه خاتون موافقت کنم هرچه فکر میکنم جوابی برای این سوالم پیدا نمیکنم حالا این سوال را از تو میپرسم به من بگو چرا میان آن همه دختر شیعه آمدهای سراغ حکیمه خاتون؟!
به رسول نگاه کرد و منتظر جواب ماند رسول فقط یک لبخند زد یک لبخند تلخ و دیگر چیزی نگفت نمیدانست چه باید بگوید. شاید اگر عبدالحمید کمی تیزبین و باهوش بود از مردمک های لرزان رسول می فهمید که راز بزرگتری در میان است رازی بزرگ که رسول جرات گفتنش را ندارد رازی بزرگ که رسول را واداشته از جیرفت بیاید صراط و از صراط تک و تنها بیاید بیراه تا خانواده و محل زندگی حکیمه خاتون را ببیند رازی که شاید هیچ وقت فرصتی برای فاش کردنش نباشد و همانجا توی دل رسول برای همیشه حبس بماند و دفن شود عبدالحمید نگاهی به ساعتش انداخت و سرعت وانت را زیاد کرد میخواست برای نماز ظهر خودش را برساند به بیراه به رسول نگاهی انداخت و گفت:
همانطور که گفتی من معلم تاریخ هستم تاریخ من را عقل محور بار آورده دنبال استدلال و برهان و دلیلهای عاقلانه هستم حکیمه خاتون به من گفت تو جوانی هستی که استدلال و برهان را خوب بلدی اگر واقعا اینطور است و حکیمه خاتون راست گفته و تو را خوب شناخته به من بگو ببینم اگر تو جای من بودی چه میکردی؟ رسول با تعجب نگاهش کرد و گفت:_ جای شما؟ادامه دارد...@roozhayeshad
۱۶:۵۵
یه لحظه چشماتونو ببندید و بهش فکر کنید…
منتظر شنیدن جوابای خلاقانه، جالب و قشنگتون هستم!
دیدگاه و پیشنهاد به مجله بر همه اعضای مهربون کانالمون واجب
@roozhayeshad
۶:۴۵
عبدالحمید سری تکان داد و گفت: بله خیال کن تو عبدالحمید هستی و حکیمه خاتون هم دختر توست. توی مذهب و مکتب و عقیده و باور شما ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و عایشه و مروان و طلحه و زبیر و جمیع صحابه آدمهای مقدس و قابل احترامی هستند. بعد یک روز، یک نفر از راه برسد که عقیدهاش با عقیده شما یکی نیست. آن وقت دخترت را از تو خواستگاری کند. جگر گوشه ات را، پاره تنت را. تو چه میکنی؟ حاضر میشوی دخترت را به او بدهی؟ رسول انگار غافلگیر شده بود سری تکان داد و لبخندی زد و گفت:
نه. عبدالحمید خندید و گفت:نه چه؟ حرفت را کامل بزن.
رسول گفت:
حاضر نیستم دخترم را بدهم به کسی که با من هم عقیده و هم کیش نیست. عبدالحمید خنده بلندی از پیروزی کرد و سری تکان داد و آرام دست گذاشت روی شانه رسول و گفت:
آفرین به صداقتت. خوشم آمد که آزاده هستی. به این میگویند جواب عاقلانه! از روی برهان و دلیل. عبدالحمید با لبخند دقیق شد توی جاده از اینکه توانسته بود رسول را مجاب کند که راه را غلط آمده خوشحال بود. نصف کار را کرده بود. نصف کار این بود که رسول را از درخواستش منصرف کند. آن موقع راضی کردن حکیمه خاتون چندان دشوار دشوار نبود میدانست که حکیمه خاتون اهل لجبازی و این عشقهای آتشین و این کارهای مضحکِ "یا مرگ یا ازدواج" نیست.
حکیمه خاتون را میشود با یک ساعت حرف منطقی و با استدلال راضی کرد. حکیمه خاتون دختری بود که شاید ساعتها طولانی سخنرانی و وراجی و خطابه بر او اثری نداشت و برعکس یک جمله کوتاه منطقی با استدلال قوی، او را آرام و مطیع میکرد.
شاید برای همین ، از این جوان شیعه خوشش آمده بود. جوانی که انگار حالا یک دفعه توسط عبدالحمید خلع سلاح شده بود رسول ساکت و آرام داشت از قاب پنجره به برهوت بیآب و علف و بایر نگاه میکرد. عبدالحمید نخواست او را ناراحت به حال خودش رها کند. دلش برای جوان سوخت با خودش گفت:
بنده خدا با کلی عشق و علاقه آمده. خدا را خوش نمی آید حالش را خراب کنم.
به رسول نگاه کرد و با لبخند گفت:
_تا به حال این طرف ها آمده ای؟
رسول سری تکان داد و گفت:
نه. عبدالحمید حواسش به جاده بود، گفت:پس هنوز جنگلهای حرا را ندیده ای! انجیر معابد را ندیدهای!
نیم نگاهی به رسول انداخت.
میوههای گرمسیری خوردهای؟! نه.
_پس نصف عمرت بر فنا رفته.
خندید و ادامه داد:
خاک این حوالی فکر و دست نخورده است یک وقت توی همین برهوت یک گیاهان و جانورانی به چشمت میاد که اصلاً باورت نمیشود. پدرم اینجا خرس سیاه و پلنگ دیده! با خنده به رسول نگاه میکند. باورت میشود؟ پلنگ!
دوباره به جاده برهوت خیره میشود.
تمساح هم دیده اند اینجا.سری به تاسف تکان داد. رسول متوجه سر تکان دادنش شد. نگاهش کرد، عبدالحمید آهی کشید و گفت: اینها به کنار. آب آشامیدنی نداریم اینجا. شاید باور نکنی یک جایی هست همین حوالی مردم برای آب باید ۴ کیلومتر راه بروند.
دوباره خندید،
_چرا توی فکر هستی؟
رسول لبخند تلخی زد و گفت:
چیزی نیست. از استدلال شما رفتم توی فکر. عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
گفتم که! من تاریخ خوانده ام. آدم بیسواد و عامی نیستم .حرف حساب را دوست دارم. هر که پیدا شود و حرف حساب و با استدلال بزند، من قبول میکنم.
رسول چیزی نگفت. هنوز به برهوت و بیابان و خاک خیره بود.
عبدالحمید یک نگاهش به جاده بود و یک نگاهش به رسول. گفت:
_حالا به چه فکر میکنی که این قد عمیق و سنگین است!
رسول گفت:
دارم به رسول خدا فکر میکنم. رسول خدا؟!بله. با حرفی که شما زدید، بیشتر از قبل رسول خدا حق می دهم.
عبدالحمید که اصلاً متوجه منظورش نشده بود، گفت:
درباره چه حرف میزنی؟ حرفهای من درباره تو و حکیمه خاتون بود، چه ربطی داشت به رسول خدا؟ رسول به عبدالحمید نگاه کرد و گفت: برای حضرت فاطمه هم خیلیها رفتن خواستگاری. شما که تاریخ خواندهاید باید بدانید که جناب خلیفه اول و خلیفه دوم هم جزو آن خواستگارها بودند. عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
بله خوانده ام. رسول گفت:_ اما رسول خدا دخترش فاطمه را به آن دو نفر نداد. سرانجام حضرت فاطمه، نصیب امام علی علیه السلام شد." شاید چون رسول خدا هم دخترش را داده به کسی که با خودش هم عقیده و هم کیش باشد"! و نخواسته آدمی که از عقیده و کیش او نیست را به دامادی بگیرد.عبدالحمید اصلا انتظار این حرف را نداشت. اخمایش رفت توی هم و گفت: حالا این حرفها چه ربطی داشت به موضوع حرف ما؟@roozhayeshad
۱۷:۱۵
عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت. از حاضر جوابی رسول چندان خوشش نیامده بود. اما حرف رسول هم حرفی نبود که بشود ساده و بیتفاوت از کنارش گذشت. با خودش گفت:
_چرا قبلاً به این موضوع فکر نکرده بودم؟
فکر کرد راستی چرا باید حضرت رسول اکرم دخترش را به خلیفه اول و دوم ندهد مگر چه عیب و ایرادی در آنها بود این خواستگاریها چیزی نبود که بشود کتمان یا پنهان کرد. توی تمام تاریخهای معتبر آمده بود تازه اگر حرف این جوان درست باشد و انتخاب همسر فاطمه با خود خداوند بوده باشد باید دید چرا خداوند نخواسته است که آن دو خلیفه با فاطمه ازدواج کند. عبدالحمید چند دقیقهای در سکوت به این موضوع فکر کرد. پاسخی برای این سوالها نداشت. با خودش گفت باید بروم درباره اش مطالعه کنم.
رسول سر خم کرد و از شیشه مقابل به آسمان نگاه انداخت و گفت انگار میخواهد باران ببارد.
عبدالحمید نگاهی به آسمان کرد و با تعجب و لبخند گفت:
باران؟ آن هم اینجا؟سرش را چرخاند طرف رسول. الان نزدیک به ۷۰ سال است که بیراه رنگ باران به خود ندیده است اگر بگویی سنگ میبارد من باور میکنم، اما باران نه!هرگز.
به جاده نگاه کرد کم کم بوتههای کوتاهقد سبزِ کمرنگ روی خاک ها دیده شدند. رسول به بوته ها که انگار از خار بودن چشم دوخت. عبدالحمید ادامه داد:
من با شیعهها خیلی حرف نمیزنم یعنی اهل بحث و نزاع و اینجور چیزها نیستم. آرامش را بیشتر دوست دارم. از آن آدمهایی هستم که میل و رغبتم در این است که اختلافها را بگذارم کنار. بیشتر اهل دوستی و رفاقت و برادری هستم.هیچ کاری هم به گذشتهها ندارم. گذشتهها گذشته. باید به فکر فرداها بود. درباره ی خودمان و شیعهها هم معتقدم فقط باید وحدت و اتحاد را تبلیغ کرد. من طرفدار وحدت اسلامی هستم. طرفدار یکی شدن مسلمانان به نظرم اگر اسلام بخواهد به یک سرانجامی برسد فقط با وحدت اسلامی است که می رسد. رسول سری تکان داد و گفت:من هم با کلام شما موافقم.
عبدالحمید نگاهش کرد و با تعجب پرسید:
تو هم با کلام من موافقی؟ گمان نکنم راست بگویی. این را گفت و خندید. رسول با تعجب پرسید: چرا فکر کنی راست نمیگویم؟
عبدالحمید حواسش به جاده بود. گفت:
_چون از همان اول که سوار شدی تا الان داری درباره امام علی علیه السلام حرف میزنی.
رسول گفت:
اتفاقاً ستون اصلی وحدت اسلامی همین امام علی علیه السلام است .
عبدالحمید گیج نگاهش کرد و پرسید:
امام علی چه ربطی دارد به وحدت اسلامی؟ رسول گفت: در روز غدیر رسول خدا دست امام علی را بالا برد بالا و او را نشان تمام مردم دنیا داد تا امام علی محور و ستون وحدت اسلامی باشد. تا به مردم بفهماند که دست در دست علی بگذارید و بدانید که تنهای تنها علی رکن و ستون وحدت اسلامی است. از خودتان پرسیدید چرا رسولِ خدا در روز عید غدیر دست چند نفر از صحابه را در کنار دست علی بلند نکرد؟ چرا فقط دست علی بالا رفت؟ بالاخره آن روز میان جمعیت اصحاب زیادی ایستاده بودند. اما رسول خدا تنها دست علی امام علی را بردند بالا. بروید تاریخ را با دقت مطالعه کنید ببینید کدام یک از صحابه هنگامی که رسول خدا مشغول خواندن خطبه بودند به عمد شروع کردند به حرف زدن با صدای بلند تا سخنرانی پیامبر را خراب کنند. بروید ببینید کدامشان قصد داشتند رسول خدا را به خاطر این انتخاب به قتل برسانند و ترور کنند.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
_غدیر هیچ ربطی به وحدت اسلامی ندارد.
رسول گفت:
ربط دارد خیلی هم ربط دارد. قرآن هم همین را می گوید. عبدالحمید که معلوم بود روی قرآن حساس است. سر چرخاند طرفش و گفت: قرآن ؟؟
_بله. قرآن.
عبدالحمید پرسید:
قرآن چه میگوید؟رسول گفت: در قرآن آمده است که به حبل الله چنگ بزنید و متفرق نشوید. حبل الله یعنی ریسمان الهی. حالا این ریسمان الهی چیست که خدا از ما خواسته به آن چنگ بزنیم و متفرق نشویم.
در تفاسیر شیعه و و اهل سنت آمده است که منظور از حبل الله امام علی علیه السلام است.
عبدالحمید با تعجب گفت:
من چیزی در این باره نخوانده و نشنیده ام. رسول گفت:_ملاک حق بودن یک مطلب گوش و چشم شما و گوش و چشم من نیست.باید تحقیق کرد و حقیقت دین را پیدا کرد.من به تمام این کتابها دسترسی دارم یک روز تشریف بیاورید منزل پدری ما، پدرم تمام منابع اهل سنت را دارد. البته یادگار پدربزرگم است. ایشان خیلی اهل تحقیق بودند. تمام آن اسناد و شواهد موجود است.
۱۵:۴۰
البته الان هم همه چیز توی کامپیوترهای خانگی هم قابل مشاهده است .تصویر تمام کتاب ها در سایت های معتبر آمده است با کمی تحقیق من و شما میتوانیم حقیقت را پیدا کنیم. البته به آن شرط که تعصب کورمان نکرده باشد. عبدالحمید جوابی نداد از سرعت وانت کم کرد. وانت از کنار چند خانه ی ویران گذشت. رسول با کنجکاوی به خانه های ویران نگاه کرد. هیچ اثری از زندگی و حیات توی خانه ها نبود. رسول با خودش فکر کرد که چه انسان های که میان این دیوارهای پوسیده و فرو ریخته با هزار یک آرزو و عقیده زندگی کردند و حالا مردند و زیر خاک دفن شدند و درباره عقیده شان بازخواست می شوند. همانطور که نگاهش به ویرانه بود گفت: رسول خدا فرمودند آن ریسمانی که با آن باید به آن چنگ زد و از و از دور او متفرق نشد وصی من علی است این حدیث دو استفاده میشود کرد. یکی آنکه ستون و پایه وحدت اسلامی امام علی است. دوم آنکه رسول خدا از واژه وصی استفاده کردند یعنی پس معلوم می شود رسول خدا وصی داشته و وصی خود را هم معرفی کرده است.
عبدالحمید نگاه گذرا به رسول انداخت و پرسید:
به گمانم تو درس دین خواندهای!رسول سری تکان داد و شانه بالا انداخت و گفت: نه.
عبدالحمید گفت:
_باور نمیکم. فکر کنم صادقانه جواب ندادی. رسول گفت:
من هیچ وقت توی حوزه و مدارس دینی و مذهبی درس نخوانده ام. اما پدرم و پدربزرگم هر دو اهل مطالعاتِ دینی بوده اند. و من از کودکی میان آنها و کتاب ها و درس هایشان بزرگ شده ام. عبدالحمید پرسید:اسم پدر چیست؟
رسول گفت:
علی عبدالحمید سری تکان داد و گفت:باز هم علی همه جا علی. انگار میان شما شیعهها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدربزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: اسم او هم علی است .عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟
رسول گفت:
_بله چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشتهای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمامشان را علی می گذاشتم. از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام.
عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود لبخندی زد و گفت:
_باز خوب است تو را رسول گذاشتند.
رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند گفت:
اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم میزنند.عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت: پس اینکه می گویند شیعه ها علی را می پرستند، چندان هم بی راه نیست!
رسول گفت:
پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی را بپرستد، یا او را خدا بداند ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها خصوص خداست، نه هیچ کس دیگر. عبدالحمید گفت: پس سجده فقط مخصوص خداست و شما شیعه ها افراطی جلوی بارگاه امام علی و امامان دیگرتان سجده می روید. این را که نمیتوانی کتمان کنی. توی همین تلویزیون خودم بارها دیده ام.
رسول لبخند زد و گفت:
این کار اسمش سجده نیست. شاید کسی از ما به خاطر ارادت فراوان و از روی علاقه و تواضع خودش را جلوی بارگاه امامان معصوم بر زمین بیاندازد و سر و صورت و پیشانی اش را بر خاک بگذارد، اما این کار سجده کردن آن هم به معنای پرستش نیست. شیعه خدا پرست است. امام پرست نیست و نبوده. زیارت نامه های امامان معصوم را نگاه کنید. تمام زیارت نامه ها با اقرار به توحید و یگانگی خدا و بی شریک بودن خدا آغاز میشود. شیعه امام معصوم را، بنده خدا می داند. بنده ی برگزیده خدا. تازه مگر شما از نیت قلبی این آدم هایی که در حرم امامان معصوم خود را به خاک میاندازند باخبرید؟ این عتبه بوسی ها و این تکریم ها و خاک بوسیِ مزار امامان معصوم، فقط از روی تواضع و به معنای پذیرش مقام والای ایشان است. البته این را هم بگویم که سجده پرستش فقط مخصوص خداست. اما سجده های دیگری نیز داریم که به معنای پرستش نیست. مانند سجده ملائکه بر حضرت آدم، یا سجده برادران یوسف برابر حضرت یوسف. که این سجده ها هر دو در قرآن آمده است. عبدالحمید یکه خورد انگار این استدلال غافلگیرش کرد.ادامه دارد....@roozhayeshad
عبدالحمید نگاه گذرا به رسول انداخت و پرسید:
به گمانم تو درس دین خواندهای!رسول سری تکان داد و شانه بالا انداخت و گفت: نه.
عبدالحمید گفت:
_باور نمیکم. فکر کنم صادقانه جواب ندادی. رسول گفت:
من هیچ وقت توی حوزه و مدارس دینی و مذهبی درس نخوانده ام. اما پدرم و پدربزرگم هر دو اهل مطالعاتِ دینی بوده اند. و من از کودکی میان آنها و کتاب ها و درس هایشان بزرگ شده ام. عبدالحمید پرسید:اسم پدر چیست؟
رسول گفت:
علی عبدالحمید سری تکان داد و گفت:باز هم علی همه جا علی. انگار میان شما شیعهها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدربزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: اسم او هم علی است .عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟
رسول گفت:
_بله چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشتهای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمامشان را علی می گذاشتم. از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام.
عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود لبخندی زد و گفت:
_باز خوب است تو را رسول گذاشتند.
رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند گفت:
اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم میزنند.عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت: پس اینکه می گویند شیعه ها علی را می پرستند، چندان هم بی راه نیست!
رسول گفت:
پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی را بپرستد، یا او را خدا بداند ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها خصوص خداست، نه هیچ کس دیگر. عبدالحمید گفت: پس سجده فقط مخصوص خداست و شما شیعه ها افراطی جلوی بارگاه امام علی و امامان دیگرتان سجده می روید. این را که نمیتوانی کتمان کنی. توی همین تلویزیون خودم بارها دیده ام.
رسول لبخند زد و گفت:
این کار اسمش سجده نیست. شاید کسی از ما به خاطر ارادت فراوان و از روی علاقه و تواضع خودش را جلوی بارگاه امامان معصوم بر زمین بیاندازد و سر و صورت و پیشانی اش را بر خاک بگذارد، اما این کار سجده کردن آن هم به معنای پرستش نیست. شیعه خدا پرست است. امام پرست نیست و نبوده. زیارت نامه های امامان معصوم را نگاه کنید. تمام زیارت نامه ها با اقرار به توحید و یگانگی خدا و بی شریک بودن خدا آغاز میشود. شیعه امام معصوم را، بنده خدا می داند. بنده ی برگزیده خدا. تازه مگر شما از نیت قلبی این آدم هایی که در حرم امامان معصوم خود را به خاک میاندازند باخبرید؟ این عتبه بوسی ها و این تکریم ها و خاک بوسیِ مزار امامان معصوم، فقط از روی تواضع و به معنای پذیرش مقام والای ایشان است. البته این را هم بگویم که سجده پرستش فقط مخصوص خداست. اما سجده های دیگری نیز داریم که به معنای پرستش نیست. مانند سجده ملائکه بر حضرت آدم، یا سجده برادران یوسف برابر حضرت یوسف. که این سجده ها هر دو در قرآن آمده است. عبدالحمید یکه خورد انگار این استدلال غافلگیرش کرد.ادامه دارد....@roozhayeshad
۱۵:۴۰
بالاخره جلد دوم هم رسید به دستم
فرصت عالی مطالعه رو برای همه تون آرزو می کنم. که بسیار شیرینه🥰
خب حاضر هستید، برای درک بیشتر مطالب و تحقیقات، کمک کنید؟بعد نتیجه شو براتون پست می کنم🥰 و اگر مشارکتتون خوب باشه ، تست های دیگه رو هم باهاتون به اشتراک می گذارم
️ لطفا این سوال بدون اینکه دیدگاه های دیگه رو بخونید، یا در موردش توضیح بدید یا بحث کنید، از فرزندتون بپرسید و "اولین جوابشو" با درج سن فرزندتون در دیدگاه ثبت کنید
️
سوال:فرض کنید یک چشمِ سوم به شما داده شده ، آن را کجا می گذارید و چرا؟؟
@roozhayeshad
خب حاضر هستید، برای درک بیشتر مطالب و تحقیقات، کمک کنید؟بعد نتیجه شو براتون پست می کنم🥰 و اگر مشارکتتون خوب باشه ، تست های دیگه رو هم باهاتون به اشتراک می گذارم
۱۲:۱۹